عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۳
اگر چه چون دعا از دست خود یک کف زمین دارم
ز محتاجان به گرد خویش چندین خوشه چین دارم
مرا بی همدمی مهرلب و بند زبان گشته
وگرنه ناله ها چون نی گره در آستین دارم
به جای خوشه افشانم اگر خرمن به دامانش
همان از باددستی انفعال از خوشه چین دارم
مرا خونگرمی منت ز کوری پیش می سوزد
ز میل توتیا در چشم میل آتشین دارم
نیم ایمن ز تیغ انتقام چرخ کم فرصت
چو مینا خنده را با گریه در یک آستین دارم
نگردد سنبلستان چون بیابان جنون از من
که سرمشق جنون زان خط و خال عنبرین دارم
ز پاس دل مشو در زلف عنبر فام خود غافل
که روشن این شبستان راز آه آتشین دارم
شود مقبول در درگاه حق چون سجده شکرم
که داغ لعنت از درگاه دو نان بر جبین دارم
درین گلزار چون گل خرده خود جمع چون سازم
که از هر شبنم او چشم شوری در کمین دارم
نیم چون دیگران گر صاحب خرمن، نیم غمگین
بحمدالله که از قسمت زبان گندمین دارم
کند در یک نفس طی هفتخوان آسمانها را
براقی کز دل بیتاب، من در زیر زین دارم
نگردد چون به چشمم عالم روشن سیه صائب
که رو در مردمان از نامجویی چون نگین دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴۶
اگر چه دورم از درگاه راه یاربی دارم
ندارم هیچ اگر در دست دامان شبی دارم
ندارم در بساط آسمان گر اختر سعدی
ز داغ ناامیدی سینه پر کوکبی دارم
شوم با خار و گل یکرنگ ناسازی نمی دانم
درین گلزار چون شبنم دل خوش مشربی دارم
ز دامان اجابت باد کوته دست امیدم
بغیر از ترک مطلب در دعا گر مطلبی دارم
ز فریاد گلو سوزم چو نی معلوم می گردد
که پیوند نهانی بابت شکر لبی دارم
از آن گوی سعادت در خم چوگان من رقصد
که در مد نظر دایم ترنج غبغبی دارم
نباشد چون مسلسل ناله درد آشنای من
که من در دست چون زلف دراز او شبی دارم
مزاج نازک دلدار را فهمیده ام صائب
به انداز زمین بوسش زبرگ گل لبی دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۴
نه چون بید از تهیدستی درین گلزار می لرزم
که بر بی حاصلی می لرزم و بسیار می لرزم
ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی
ز بیم چشم بد بر دیده بیدار می لرزم
در دولتسرای نیستی می آورد دهشت
ز بیم جان نه چون منصور زیر دار می لرزم
خطر از سبزه بیگانه بسیارست گلشن را
ز خط بر عارض گلرنگ او بسیار می لرزم
به مستی می توان بر خود گوارا کرد هستی را
درین میخانه به هر کس که شد هشیار می لرزم
نیم ایمن بر آن تنگ دهان از خال شبرنگش
ازین غماز بر گنجینه اسرار می لرزم
به چشم ناشناسان گوهرم سیماب می آید
ز بس بر خویشتن از سردی بازار می لرزم
نه بهر جان بود لرزیدنم چون مردم بیدل
ز جان سختی بر آن شمشیر بی زنهار می لرزم
حضور خیره چشمان حسن را بی پرده می سازد
نسیمی را چو می بینم در آن گلزار می لرزم
نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم
اگر چه چون شرار از سنگ دارم مهر خاموشی
ز بی ظرفی همان بر خرده اسرار می لرزم
ز بیکاری نه مرد آخرت نه مرد دنیایم
به هر جانب که مایل گردد این دیوار می لرزم
ز زخم داس بر خود خوشه در خشکی نمی لرزد
به عنوانی که من زین چرخ کج رفتار می لرزم
تجرد در نظرها تیغ چو بین را سبک سازد
نه از دلبستگی بر جبه و دستار می لرزم
ز سنگ کودکان بر خود نلرزد نخل بارآور
به عنوانی که من زین خلق ناهموار می لرزم
کند بیتاب اندک پیچ و تابی رشته جان را
بر آن موی میان از پیچش زنار می لرزم
به زنجیر تعلق گر چه محکم بسته ام دل را
نسیمی گر وزد بر طره دلدار می لرزم
ندارد درد بی درمان به جز تسلیم درمانی
ز تدبیر طبیبان بر دل بیمار می لرزم
ندارد چهره پوشیده رویان تاب رسوایی
ز غیرت سخت بر فرهاد شیرین کار می لرزم
به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب
چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار می لرزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۵۹
همان بیگانه ام با خلق هر چند آشنا باشم
چو نور دیده در یک خانه از مردم جدا باشم
ز گرد سرمه چشم غزالان است خاک من
شود بیگانه از عالم به هر کس آشنا باشم
سپهر از کجرویها توتیا کرد استخوانم را
چو بارم آرد شد دیگر چرا در آسیا باشم
اگر چه سایه ام منشور دولت در بغل دارد
برای استخوان سرگشته دایم چون هما باشم
به جان بخشی سیاهی از سرداغم نمی خیزد
همان از تیره بختانم اگر آب بقا باشم
کمند جذبه من کوه آهن بر کمر دارد
به سوزن برنمی آیم اگر آهن ربا باشم
همان بهتر کز این محفل برآیم آستین افشان
که بار گردن خلقم اگر دست دعا باشم
اگر چه سنگ را در ناله آرد بار درد من
فتد چون سیل اگر بر کوه راهم بی صدا باشم
بحمدالله مکافات عمل از پیشدستیها
مرا نگذاشت در اندیشه روز جزا باشم
قمار پاکبازی مهره بی نقش می خواهد
چه افتاده است در ششدرز نقش بوریا باشم
ندارم آبروی شبنمی در پیشگاه گل
به این خواری و بیقدری درین گلشن چرا باشم
ز پیش پا ندیدن سیل آمد راست تا دریا
چه غماز بلند و پست عالم چون عصا باشم
ز راه خاکساری کسب عزت کرده ام صائب
که چون خورشید هم بالای سر، هم زیر پا باشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۰
اگر با ماه کنعان در ته یک پیرهن باشم
همان از شرم دوراندیش در بیت الحزن باشم
همان از خار خار شوق بر خاشاک می غلطم
اگر چون بوی گل با باد در یک پیرهن باشم
ندارد از پریشانی سخن غیر از تهیدستی
چرا چون شانه در قید سر زلف سخن باشم
نبیند پیش پای سیر خود در آسمان انجم
اگر نه از دل بیدار شمع این لگن باشم
چراغ دولت بیدار شرکت بر نمی تابد
نمی خواهم که با پروانه در یک انجمن باشم
تو از درد سخن می نالی و من حالتی دارم
که می میرم اگر یک لحظه بی درد سخن باشم
چو خون مرده تاکی پای در دامن بیفشارم
دو روزی همچو شبنم خوش نشین هر چمن باشم
اگر داغ غریبی سرمه سازد استخوانم را
از آن بهتر که چون گل بر کف دست وطن باشم
مرا چون خلوت دل سیر گاهی هست در پهلو
چرا چون بوی گل پروانه هر انجمن باشم
چه خود را می زنی بر تیغ آه خانه سوز من
مرا بگذار صائب تا به حال خویشتن باشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶۳
به دامن می دود اشکم گریبان می درد هوشم
نمی دانم چه می گوید نسیم صبح در گوشم
هنوز از طعن خامی نیش می خوردم ز زنبوران
که بر می داشت از جا سقف این میخانه را جوشم
من آن بحر گهرخیزم بساط آفرینش را
که گوهر می شود سیماب اگر ریزند در گوشم
به اندک روزگاری بادبان کشتی می شد
ز لطف ساقیان سجاده تزویر بر دوشم
از آن روزی که بر بالای او آغوش وا کردم
دگر نامد بهم چون قبله از خمیازه آغوشم
ز هوش خود در آزارم نوایی آرزو دارم
که نتواند عنان خود گرفتن محمل هوشم
به کار دیگران کن ساقی این جام صبوحی را
که تا فردای محشر من خراب صحبت دوشم
تو دست از خود نمایی بر مدارای خصم بیجوهر
که من در جوهر خود همچو آب تیغ خس پوشم
ز چشمش مستی دنباله داری قسمت من شد
که شد نومید صبح محشر از بیداری هوشم
کنار مادر ایام را آن طفل بدخویم
که نتواند به کام هر دو عالم کرد خاموشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷۶
شکوه حسن را از دورباش ناز می دانم
عیار عشق را از لرزش آواز می دانم
از آن بر من شکست از مومیایی شد گواراتر
که بی بال و پری را شهپر پرواز می دانم
نمی گردد صدف از دیدن گوهر حجاب من
قماش نغمه را از پرده های ساز می دانم
من آن کبک ز جان سیرم شکارستان عالم را
که ماه عید خود را چنگل شهباز می دانم
همن بهتر که سازم توتیا آیینه خود را
که من زنگار را چون طوطیان غماز می دانم
ربوده است آنچنان درد طلب از کف عنانم را
که انجام سفر را پله آغاز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نه کافر نعمتم تا نالم از ناسازی گردون
که قدر گوشمال چرخ را چون ساز می دانم
نسازد لن ترابی چون کلیم از طور نومیدم
نمک پرورده عشقم، زبان ناز می دانم
زجیب خامشی چون شمع از آن سربرنمی آرم
که لب وا کردن خود را دهان گاز می دانم
درین بستانسرا صائب چنان خود را سبک کردم
که رنگ چهره گل را گران پرواز می دانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۰
دل پر خون از آن زلف شکار انداز می خواهم
چه گستاخم که خون کبک از شهباز می خواهم
چو شبنم شسته ام دست امید از دامن گلشن
ز خورشید بلند اختر پر پرواز می خواهم
ز گردون بد اختر کام جویم، ساده لوحی بین
که من خط نجات از سینه ء شهباز می خواهم
دماغی از چراغ تنگدستان تیره تر دارم
میی خونگرم تر از شعله ء آواز می خواهم
چو زلف چنگ چون در دامن مطرب نیاویزم؟
کمند عشرت رم کرده را از ساز می خواهم
ندارد قوت برخاستن از جا سپند من
ز روی گرم آتش شهپر پرواز می خواهم
در آن مجلس که نبود روی گرمی، پای نگذارم
سپندم، از حریر شعله پای انداز می خواهم
ز زلفش سازگاری چشم دارم صائب از خامی
ثمر از شاخسار چنگل شهباز می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۴
شفق آلود شراب است مگر دستارم؟
که فتاده است به پا همچو سحر دستارم
هیچ وقت از گرو باده نیامد بیرون
از سر پنبه میناست مگر دستارم؟
چه کنی سرزنش من، که قضا می بندد
هر گل صبح به عنوان دگر دستارم
با دستان سر و دستار ز هم نشناسند
ریشه چون صبح ندارد به جگر دستارم
هیچ کس را گنهی نیست در آشفتن من
خودبخود گشت پریشان چو سحر دستارم
عشق از آن جوش که در مغز من انداخت، هنوز
مضطرب چون کف دریافت به سر دستارم
سر برون نازده از چاک گریبان وجود
رفت بر باد فنا همچو شور دستارم
من و از کوی مغان پای کشیدن صائب؟
گرو باده نگیرند مگر دستارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۷
جگری تشنه تر از وادی محشر دارم
دم آبی طمع از ساقی کوثر دارم
گر گهر نیست مرا، چشم گهرباری هست
زر اگر نیست مرا، چهره چون زر دارم
همچنان داغ غریبی جگرم می سوزد
گر چه جا در دل آتش چو سمندر دارم
ریزش پیر مغان نیست به خواهش موقوف
چون سبو دست توقع به ته سر دارم
می کند روی مرا عاقبت الامر سفید
در دل خویش بهاری که چو عنبر دارم
پیش نیسان نکنم همچو صدف دست دراز
بس بود قطره آبی که چو گوهر دارم
ازتر و خشک جهان دستم اگر کوتاه است
شکرالله لب خشک و مژه تر دارم
می روم هر نفس از بیم گسستن به گداز
گر چه چون رشته وطن در دل گوهر دارم
چون درین بحر ز سرنگذرم آسان چو حباب؟
که به هر چشم زدن عالم دیگر دارم
خار راه تو کند در دل گل خون از ناز
من درین ره به چه امید قدم بردارم؟
گر چه چون شانه مرا دست از کار افتاده است
پنجه در پنجه آن زلف معنبر دارم
سود و سرمایه من از سفر عالم خاک
کف خاکی است که در کوی تو بر سر دارم
از شکر چاشنی حرف گلوسوز ترست
طوطی خوش سخنم، ناز به شکر دارم
گر لبم تر نشد از چشمه حیوان صائب
دل چون آینه ز اقبال سکندر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۸۸
روزگاری است ز دل نقش خودی می شویم
راه چون سایه به پای دگران می پویم
چون قلم گوش برآواز دل خوش سخنم
هر چه آید به زبانم نه ز خود می گویم
با دل خونشده ام در ته یک پیرهن است
یوسف گمشده ای کز دگران می جویم
هست چون جوهر آیینه همان پابرجا
هر قدر نقش امید از دل خود می شویم
گر چه چون خال، مرا دانه دل سوخته است
اگر از حسن بود روی دلی، می رویم
روزی از باغ تو چیدم گل و یک عمر گذشت
دست خود را چو گل تازه همان می بویم
نیست صائب زپی کام جهان گریه من
که ز آیینه دل نقش خودی می شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۹۱
آنقدر عقل نداریم که فرزانه شویم
آنقدر شور نداریم که دیوانه شویم
چند سرگشته میان حق و باطل باشیم
تا کی از کعبه برآییم و به بتخانه شویم
سنگ بی منت اطفال به وجد آمده است
خوش بهاری است بیایید که دیوانه شویم
چون به سیلاب بلا بر نتوانیم آمد
چاره ای بهتر ازین نیست که ویرانه شویم
سخت بی حاصل و بسیار پریشان حالیم
چشم موری نشود سیر اگر دانه شویم
قسمت روز ازل خانه ما می داند
چه ضرورست که ما بر در هر خانه شویم
ما که در سینه چراغی چو دل خود داریم
چه ضرورست غبار دل پروانه شویم
سیر گل باعث آزادی طفلان شده است
صرفه وقت درین است که دیوانه شویم
رفت بر باد فنا عمر گرامی صائب
بیش ازین در شکن زلف چرا شانه شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۰۷
ز فکر پوچ درین شوره زار بی حاصل
عنان گسسته تر از موجه سیراب شدم
تو از نظاره رخسار خود مشو غافل
که من ز هوش ز نظاره نقاب شدم
ز پشت پا که براین خاکدان زدم صائب
به یک نفس چو مسیح آسمان رکاب شدم
درین ریاض چو شبنم اگر چه آب شدم
خوشم که محو تماشای آفتاب شدم
عجب که صبح قیامت مرا کند بیدار
که از نظاره آن چشم مست خواب شدم
امید گنج گهر آب در گلم دارد
ز ترکتاز محبت اگر خراب شدم
ز پیچ و تاب اگر رشته می شود کوتاه
یکی هزار من از مشق پیچ و تاب شدم
وبال دامن گل نیست خون بلبل من
که من به شعله آواز خود کباب شدم
به سیر چشمی من گوهری نداشت محیط
ز چشم شور تهی چشم چون حباب شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۹
چگونه درد خود از مردمان نهان دارم
که از شکستگی رنگ ترجمان دارم
نمانده است مرا در بساط جز آهی
هزار دشمن و یک تیر در کمان دارم
سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست
خجالتی که من از روی میهمان دارم
به مرگ قطع امید از خدنگ او نکنم
هنوز صبح امیدی ز استخوان دارم
گناهکار ندارد ز آیه رحمت
توقعی که من از خط دلستان دارم
سر نیاز مرا پایمال ناز مکن
که حق سجده بر آن خاک آستان دارم
اگر به دامن یوسف نمی رسد دستم
به این خوشم که سر راه کاروان دارم
درین بهار که دادم به دست عقل عنان
هزار سلسله دیوانگی زیان دارم
شکفتگی طلبم صائب از دل پر شور
ز شوره زار تمنای زعفران دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۴
لب خموش و زبان گزیده ای دارم
چو بوی گل نفس آرمیده ای دارم
سبک رکاب نیم همچو رنگ بیجگران
سلاح جنگ عنان کشیده ای دارم
چو آفتاب خموشم به صد هزار زبان
نه همچو صبح دهان دریده ای دارم
کمند وحدت من چار موجه دریاست
ز بار درد، دل آرمیده ای دارم
چو تاک، هرزه مرس نیست آب دیده من
سرشک پای به دامن کشیده ای دارم
سر من از رگ سودا شده است خامه موی
همیشه در خم زلف خمیده ای دارم
به سایه پر و بال هما نمی لرزم
سر به جیب قناعت کشیده ای دارم
سزای بی ادبان را به من حوالت کن
که شست صاف و کمان کشیده ای دارم
ز آفتاب قیامت نمی روم از جای
سپند آتش رخسار دیده ای دارم
ز خانه گر چه چو مژگان نرفته ام بیرون
چو اشک نام به عالم دویده ای دارم
مپرس حال دل از تیغ غمزه اش صائب
بهل که آبله خار دیده ای دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۲۶
به شور عشق و جنون همچو صبح مشهورم
شکسته است نمکدان چرخ را شورم
ز جوش سینه من خم به وجد می آید
چکیده کف عشقم، شراب منصورم
به روی گرم غریبی چنان فریفت مرا
که دل ز صبح وطن سرد شود چو کافورم
به نکهتی که ازین باغ رزق من کردند
چه خانه ها که پر از شهد کرد زنبورم
چو صبح اگر چه جهان روشن است از نفسم
غبار خاطر محفل چو شمع بی نورم
چه نسبت است به مژگان مرا نمی دانم
که پیش چشمم و از پیش چشمها دورم
چه شعله بود که زد حرص در نهاد مرا
که دل خنک نشد از موی همچو کافورم
سبوی جسم کجا سد راه من گردد
شکست شیشه چرخ از شراب پر زورم
به راه راست دلالت مکن مرا صائب
که زه به خویش نگیرد کمان پرزورم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۳
پیام دوست ز باد بهار می شنوم
ز چاک سینه گل بوی یار می شنوم
جنون من چه عجب گر یکی هزار شود؟
که وصف گل ز زبان هزار می شنوم
هزار نکته سربسته بی میانجی حرف
ز غنچه دهن تنگ یار می شنوم
ازان ز سیر چمن می برم ز خود پیوند
که ذکر اره ز هر شاخسار می شنوم
چه آتش است که در مغز خاک افتاده است؟
که العطش ز لب جویبار می شنوم
مرا چو تیشه فرهاد می خراشد دل
صدای کبک اگر از کوهسار می شنوم
شکایتی است که مردم زیکدگر دارند
حکایتی که درین روزگار می شنوم
گذشت از دل گرم که خط مشکینت؟
که بوی سوختگی زان غبار می شنوم
مباد نقش کسی بدنشین شود یارب
میان بحرم و طعن کنار می شنوم
به گوش، پنبه سیماب می نهم صائب
زهر که حرف دل بیقرار می شنوم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۵
نه می به جام و نه گل در کنار می خواهم
تبسمی ز لب لعل یار می خواهم
نیم ز رفتن گلهای بوستان غمگین
زمان حسن ترا پایدار می خواهم
چو گل برای تماشاییان دلتنگ است
گشایشی اگر از نوبهار می خواهم
به ساده لوحی من شیشه ای ندارد چرخ
که رحم از دل سنگین یار می خواهم
متاع هستی من هر چه هست باختنی است
ز عشق دست و دلی در قمار می خواهم
نرفت یک قدم از پیش، کارم از ماندن
هنوز مهلت ازین روزگار میخواهم
نمی توان خمش از سینه های گرم گذشت
چراغ داغی ازین لاله زار می خواهم
رسیده مشق جنونم چنان که نتوان گفت
نوازشی ز نسیم بهار می خواهم
یکی است محرم و بیگانه پیش غیرت من
ترا نهفته ز خود در کنار می خواهم!
ازان لب شکرین گر طمع کنم صائب
هزار بوسه، یکی از هزار می خواهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۶۶
کجاست باده که ناموس را به آب دهم
وداع هوش کنم، عقل را جواب دهم
من از نسیم چمن بیخودم چو شبنم گل
مگر پیاله خود را به آفتاب دهم
به این شکسته زبانی، اگر ضرور شود
زبان تیر و لب تیغ را جواب دهم
مرا که چشمه حیوان ز سینه می جوشد
چرا عنان به کف موجه سراب دهم؟
چو من ز پرتو مهتاب شیر مست شدم
چه لازم است که دردسر شراب دهم؟
به چشم بوسه زدن چون فراق می آرد
چگونه بوسه بر آن حلقه رکاب دهم؟
کجاست جرأت ، اگر صحبت اتفاق افتد
که یک پیاله به دست تو بی حجاب دهم
مرا که پرتو خورشید می برد به شتاب
نظر چگونه چو شبنم ز گلشن آب دهم؟
ربوده است نظر بازی خیال، مرا
من آن نیم که گریبان به دست خواب دهم
چو نیست یک دل بیدار در جهان صائب
همان به است که من نیز تن به خواب دهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۹
از گریه شبانه فزاید جلای چشم
باشد ز اشک گرم چراغ سرای چشم
اجزای حسن زیر و زبر می شود ز خط
جز پیشگاه جبهه و دولتسرای چشم
از قید خط و زلف امید نجات هست
بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم
از باز چشم بسته نیاید اگر شکار
چون می برد ز اهل نظر دل حیای چشم؟
خیزد به رنگ دود ز مژگان نگه مرا
گرم است بس که از دل گرمم هوای چشم
در منزلت ز خنده اگر گریه بیش نیست
بالاتر از دهن ز چه دادند جای چشم
صائب غبار اگر چه به آیینه دشمن است
از خط چون غبار بود توتیای چشم