عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۱۴
تا چند ز زاهد ریائی آخر
دُردی درکش که مردِ مائی آخر
ما را جگر از زهد ریائی خون شد
ای رندِ‌قلندری کجائی آخر
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۳۱
تا چند ازین بی خبران ای ساقی
دل کرده سبک، کیسه گران ای ساقی
تا کی ز خصومت خران ای ساقی
بگذر ز جهانِ گذران ای ساقی
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۷۱
تا چند درین مقام بیدادگران
روزی به شبی، شبی به روزی گذران
هین کاسهٔ می! که عمر در بیخبری
از کیسهٔ ما میرود ای بیخبران!
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۲۷
ای چرخ ز دریوزهٔ تو میگریم
وز خرقه پیروزهٔ تو میگریم
وی صبح چو بر همه جهان میخندی
از خندهٔ هر روزهٔ تو میگریم
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۷۳
ای شمع سرافراز چه پنداشتهای
کز سرکشی خویش سرافراشتهای
در سوختن و بریدن افکندی سر
با خویش همانا که سری داشتهای
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۷
رفتیم و ز ما زمانه آشفته بماند
با آن که ز صد گهرِ یکی سفته بماند
افسوس که صد هزار معنی لطیف
از نااهلی خلق ناگفته بماند
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۲
مرغی دیدم نشسته بر ویرانی
در پیش گرفته کلّهٔ سلطانی
میگفت بدان کلّه که ای نادانی
دیدی که بمردی وندادی نانی
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۴۳
عالم که امان نداد کس را نفسی
خوابیم نمود در هوا و هوسی
ای بیخبرانِ خفته! گفتیم بسی
رفتیم که قدر ما ندانست کسی
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۵
ز حال قاضی و مفتی چه پرسی
چو ایشان نیست اندر عرش و کرسی
بخود بربسته دین مصطفی را
نمی‌داند حقیقت خود خدا را
به ظاهر میروند راه شریعت
شده غافل از اسرار حقیقت
صدف بگزیده و بگذاشته در
نمی‌دانند که دارد گوهر در
شریعت پوست مغز آن حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شریعت چون چراغ راه باشد
طریقت راه آن درگاه باشد
محمد در حقیقت رهنما بود
ولی مقصود این ره مرتضی بود
محمد گفت امت را در این راه
علی سازد ز اصل کار آگاه
محمد هست انوار شریعت
علی مرتضی نور حقیقت
اگر قول نبی امت شنودی
خلافی در ره ملت نبودی
نه بر قول رسول اقرار کردند
سراسر خلق را از راه بردند
شنیدی تو حدیث منزل خم
چرا کردی در آخر راه را گم
نبی گفتا علی باشد امامت
بگوید با تو اسرار قیامت
بخود بربسته دین مصطفی را
نمی‌دانی ره و رسم هدارا
شنیدی تو بیان انما را
چرا منکر شدی قول خدا را
بجو اکنون دلیل و هادی راه
که تا گردی ز سر راه آگاه
تو انّی جاعلٌ فی الارض برخوان
خلیفه بعد پیغمبر علی دان
به قرآن هم اطیعوالله فرمود
ترا زان مصطفی آگاه فرمود
نکردی گوش قول مصطفی را
ندانستی بمعنی مرتضی را
ز قول مصطفی بشنو پیامی
که باشد در جهان آخر امامی
که خلقان جهان را ره نماید
ز اسرار خدا آگه نماید
اگر او در جهان یک دم نباشد
حقیقت عالم و آدم نباشد
ستونست آن حقیقت آسمان را
بود او رهنما خلق جهان را
چو عالم از امامی نیست خالی
کرادانی امام خویش حالی
نبردی گر حقیقت سوی او راه
بمانی مرتد و مردود درگاه
علی را دان امام اندر حقیقت
برو شد ختم اسرار شریعت
علی باشد قسیم جنت و نار
کند بر تو چو بوذر نار گلنار
علی باشد میان خلق قائم
علی را در جهان میدان تو دائم
بجز راه علی راهی نگیری
که نادان خیزی و نادان بمیری
حقیقت اوست قایم در دو عالم
سخن کوتاه شد والله اعلم
دگر پرسی که حق را دیده است او
کدامین قطره شد در بحر لؤلؤ
عطار نیشابوری : سی فصل
بخش ۲۱
عوام الناس را احوال بسیار
عوام الناس را اقوال بسیار
عوام الناس اکثر جاهلانند
حقیقت دین یزدانی ندانند
عوام الناس بس در دین زبونند
بدریای جهالت سرنگونند
عوام الناس جز دعوا ندانند
اگر دعوا کنند معنی ندانند
عوام الناس راه دین کجا دید
سراسر دین ایشان هست تقلید
همه تقلید باشد دین ایشان
نمی‌دانند حقیقت اصل ایمان
عوام الناس خود اغیار باشند
بمعنی دور از اسرار باشند
تو میدان عام را حیوان ناطق
که هستند جملهٔ ایشان منافق
براه دین سراسر ره زنانند
نخوانی مردشان کایشان زنانند
همه دیوند در صورت چوآدم
بصد باره ز اسب و گاو و خر کم
نمی‌دانند دین مصطفی را
نه خود را می‌شناسند نه خدا را
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست درگل
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
پدویات جهالت سرنگون کرد
کلیم الله را هادی ندانند
همه گوساله را الله خوانند
بیازارند عیسی را بخواری
همه خر را خرند از خوک داری
همی کوشند در آزار درویش
همی هستند در آرایش خویش
از ایشان خویشتن را دور میدار
از ایشان سر خود مستور میدار
براه دین عوام الناس عامند
ندانی پخته ایشان را که خامند
هر آنکس گفت چون منصور اسرار
به ساعت میزنندش بر سر دار
همی کن از عوام الناس پرهیز
ز اهل عام همچون تیر بگریز
ندانی تو عوام الناس مردم
حقیقت راه دین را کرده‌اند گم
نکردند پیروی دین نبی را
نمی‌دانند بقول او وصی را
همه کورند و کر اندر حقیقت
نمی‌دانند اسرار طریقت
بقرآن هم خدا بکم وصم گفت
ز بهر عام این درالمثل سفت
نه بینم کورشان از چشم ظاهر
پس آن کوری بود از دیدهٔ سر
بگوش ظاهرش هم گر نه بینم
حقیقت معنی دیگر ببینم
پس آن کوری بود کوری دلها
تو چشم دل درین اسرار بگشا
بچشم دل حقیقت کور باشند
از آن کز راه معنی دور باشند
به ظاهر جان اگر بینی دریشان
ولیکن در حقیقت مرده شان دان
به ظاهر زنده اما جان ندارند
اگر دانند جان جانان ندانند
حقیقت جان جانان مظهر نور
که او باشد ز چشم عام مستور
هر آنکس کو بنورش راه بیند
حقیقت مظهر الله بیند
بنور او بیابی زندگانی
بمانی در بقای جاودانی
ز سر اولیا پرسی تو احوال
بگویم با تو از احوالشان حال
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
درونش از دو عالم فرد باشد
لباس زاهدان و رنگ پوشان
که باشد سینه‌شان از شوق جوشان
دوتائی باید اول در نمایش
که تا پیدا شود در ره گشایش
چو گردش در نهادش گشت پیدا
بود هر لحظهٔ حیران و شیدا
مرقع بایدش پوشید فی الحال
بگوید ترک نفس و جاه با مال
روش چون بر طریق شرع باشد
دل و جانش درین معنی گذارد
مرقع بایدش پوشید ناچار
که صاحب شرع خواهد دادنش بار
کشش چون درکشد او را بهیبت
حضوری باید او از جمله غیبت
شود بر همرهان خود مقدم
چو آن پوشیدنش گردد مسلم
چو بر دوزی بسوزی توی بر توی
تو خواهی دلق و می‌خواهی کفن گوی
خشن جانا لباس آخرین است
اصول پوشش ایشان همین است
بود این اصلها را فرع بسیار
بلی گویم چو بی ترتیب شد کار
از این مشت خران دین فروشان
ز غصه دایماً هستم خروشان
ازین مشت شغال باغ ویران
شدستم اندرین عالم هراسان
شب و روزم از این حالت پریشان
همی ترسم بگیرم حال ایشان
بغفلت از ره شهوت بکوشند
هر آن چیزی که می‌خواهند پوشند
حروف نام و پوششهای یک یک
اشاراتست ناپوشیده بی‌شک
اگر شرحش بگویم بس دراز است
بزیر هر یکی صد سر و درازاست
چو پیر راهرو بیند که درویش
ترقی کرد اندر عالم خویش
بدان منزل چو حاصل شد اساسش
به نسبت پوشد اینجا یک لباسش
بترتیب است منزل‌های این راه
بدل باید شدن از منزل آگاه
یکایک را مرتب در نوشتن
بهمت از همه اندر گذشتن
بدادن داد هر یک از دل و جان
که تا این راه گردد بر تو آسان
چو بی ترتیب مانی برتوشین است
که ترتیب اندرین ره فرض عین است
هر آنکس کو شراب فقر نوشد
یقین میدان که بیشک خرقه پوشد
دو قسم آمد درین ره خرقه جانا
ز من بشنو که تا گردی تو دانا
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان اولیائی که تحصیل علم کرده باشند و اولیائی که امی باشند
گروهی علم ظاهر را بخوانند
فروع و اصل او یکسر بدانند
بکار آرند علم ظاهر خویش
شوند بینای اصل ظاهر خویش
کم افتد سهو اندر راه این جمع
که نور علم ایشان هست چون شمع
شوند غواص در بحر شریعت
بیابند اندرو درّ حقیقت
روش بس تیز دارند اندرین راه
ز سرّ کار گردند زود آگاه
بیابند آنگهی علم عطائی
کز آن روشن شود سر خدائی
شود علم لدنی یار ایشان
برآید در دو عالم کار ایشان
چو آن علم لدنی را بدانند
ز جمله علمها دامن فشانند
بود امّی گروهی چند دیگر
ندانسته نخوانده هیچ دفتر
ولی اعمال ایشان جمله با شرع
موافق باشد اندر اصل با فرع
بتعلیم خدا علمی بدانند
کزان دانش همیشه زنده مانند
ز قول و فعلشان هر چیز کاید
بود مستحسن اندر شرع و شاید
همه اقوال ایشان گر بجویند
حقیقت شرع باشد آنچه گویند
اصول شرع و قانون طریقت
بدانند جملگی اندر حقیقت
از ایشان گر کسی پرسد سئوالی
جواب او بگویند بی خیالی
بوند از جمله قومی با سلامت
برایشان نگذرد هرگز ملامت
براه شرع و تقوی در بکوشند
بظاهر حال خود از کس نپوشد
همه کس نیک ظن باشد بر ایشان
مگر آنکو بود در دین پریشان
ملامت ورز باشند جمع دیگر
شده منکر بر ایشان قوم یکسر
همیشه در ملامت عشقبازند
که یک دم با سلامت درنسازند
نگردد صادر از ایشان گناهی
بجز تقوی نپویند هیچ راهی
بمردم در نمایند ظاهر خویش
که تا گویند هستند جمله بد کیش
ولیکن ترک یک سنّت نگویند
به عمر خود ره بدعت نپویند
بترک جاه کان سدیست محکم
بگویند و شوند فارغ ز هر غم
ز نام وننگ خود آزاد گردند
چوانکاری کنی دلشاد گردند
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در نکوهش مفتی می‬فرماید
من بگویم حالت قاضی تمام
زانکه رشوت گیرد او از خلق عام
او همی بیند که دارد نام وننگ
در شود در نار دوزخ بی‌درنگ
رشوت بسیار و زرهای یتیم
در نهانی گیرد او از روی بیم
پس یتیم بیکسی پیدا کند
مال او در دفتر خود جاکند
قاضیی را یک ملازم بود فرد
ضبط کردی مال ایتام از نبرد
کرد پیدا او یتیمی بی سخن
قاضیش گفتا که مالش ضبط کن
شش هزاری داشت نقره آن یتیم
گفت حق داده مرا خوان نعیم
پس گرفت آن زر بسوی خانه کرد
وز یتیم بی پدر بیگانه کرد
برگرفت او یک هزار از بهر خود
پنج دیگر را بقاضی کرد رد
بی‌تکلّف بهر خود قاضی گرفت
وین حکایت را ز مردم می نهفت
گفت قاضی تو چه کردی وجه را
گفت کردم خرج او بی ماجرا
کرد قاضی یک هزاری قرض از او
گفت دیگر را نگه دار ای نکو
چون برآمد چند روزی زین سخن
گفت با قاضی که با ما رحم کن
وجه آن مسکین یتیم مستمند
برد دزد و اوفتادش در کمند
جمله را دزدان بدزدیدند و رفت
جان از این آتش بوددر تاب و تفت
گفت رو چون برتو این دعوی کنند
با تو این دعویّ بی‌معنی کنند
گوی زر را دزد از من برده است
خاطر من زین سبب افسرده است
من بحفظ آن بکردم جهد نیک
جمله را محکم نهادم زیر ریگ
من زرت را چون امینی بوده‌ام
کی بدان من دست خود آلوده‌ام
هیچ بر تو می‌نیاید مرد باش
وز غم واندوه عالم فرد باش
چون یتیم آن زر طلب کرد از امین
پیش قاضی رفت نالان و غمین
ماجری گفتند با قاضی بهم
کرد قاضی ناتوان را متّهم
گفت قاضی با یتیم ای بوالعجیب
این چنین در شرع ما نبود غریب
اویکی مرد امین عادل است
سالها در محکمه دارد نشست
زو خیانت کی روا باشد روا
بر تو باشد زین حکایت حدّ روا
دیگر آنکه هیچ می‌ناید بشرع
برامین تو برای اصل و فرع
چون یتیم از قاضی اعظم شنید
این سخن را گفت از شرع این بعید
کار قاضی این و کار مفتی آن
کار ملاّی مدرّس را بمان
راه شرع اینست کایشان می‌روند
این همه دنبال شیطان می‌روند
راه راه مصطفی و آل اوست
چون بدانستی برو کاین ره نکوست
من بتو صد بار گفتم صد هزار
دست از دامان حیدر بر مدار
راه حیدر رو که اندر راه او
نور حق بد از دل آگاه او
راه راه اوست دیگر راه نیست
گر روی جای دگر جز چاه نیست
خویش را مفکن تو اندر چاه تن
جهد کن تا تو برون آئی چو من
این همه درها که این عطّار سفت
در درون گوش او کرّار گفت
گفت بشنو گیر درگوش این همه
تا شود روشن شب تو زین همه
ز آنکه شب تاریک و ظلمانی بود
در درونش آب حیوانی بود
من بسی شبها بکنجی بوده‌ام
راه عرفان را بسی فرسوده‌ام
گنج جانست و جواهر معرفت
من از اینها می‌کنم باتو صفت
ای تو مغرور جهان و مال خود
رحم می‌ناید ترا بر حال خود
گر هزاران سال تو زحمت بری
مال دنیا را همه جمع آوری
عاقبت بگذاری و بیرون روی
خود یقین میدان که تو ملعون روی
هست دنیا پر ز آتش بهر کس
اوفتاده اندرو چون خار و خس
ای گرفتار عیال و زن شده
همچو حیوان در پی خوردن شده
باتو کردم بارها این ماجرا
تا به کی تو پروری این نفس را
رو تو از دنیای دون بگذر چو من
گر تو انسانی گذر زین انجمن
ای تودر بازار دنیا بس خراب
می نداری هیچ در عقبی ثواب
بهر یک نان بیسر و سامان شده
در میان مردمان حیران شده
گر تو صد اشتر پر از دیبا کنی
وین جهان را جمله پرغوغا کنی
سقف و ایوان سازی و سلطان شوی
تاجدار ملک هندستان شوی
ور چو اسکندر شوی با تاج و تخت
یا فریدونی شوی با حظّ و بخت
عاقبت راه فنا گیری به پیش
می عدم بینی همه اعضای خویش
بعد از آن در خاک پنهانت کنند
پس عزیزان ختم قرآنت کنند
این چنین ها بین و فکر خویش کن
زاد راهت مظهر درویش کن
رو تو درویشی گزین و پاک باش
در میان عاشقان چالاک باش
رو تو با حق باس و راز حق شنو
تا بیابی سرّ عرفان نو بنو
تو نیابی بی ولی راه خدا
گر هزاران سال باشی رهنما
بی دلیلی راه گم گردد ترا
خوش دلیلی هست شاه اولیا
راه او راه محمّد دان و باش
راه احمد دان ره یزدان و باش
همچو عطّار اندر این ره زن قدم
گر همی خواهی که یابی سرّ جم
رو تو گردی باش اندر پای او
تادری یابی تو از دریای او
گر بمعنیّم رسی انسان شوی
ورنه میرو تا که چون حیوان شوی
من به صنعت سحر دارم در سخن
من هم از حق دارم این سرّکهن
من ز دریاها جواهر آرمت
وندر او سرّها بظاهر آرمت
اهل دل آگه شوند از رمز من
عارفان کردند فهم این سخن
فهم من در جان عاشق نور شد
زین سخن دانای مامستور شد
هر که او مستور شد در راه عشق
هست او از جان و دل آگاه عشق
عشق سرگردان او در کلّ حال
حال او معشوق داند چون زلال
هر که او همرنگ یار خویش بود
از جهان گوی معانی را ربود
ای تو در راه خدا یکرنگ نه
وز درون و وز برون جز رنگ نه
زنگ دل را برتراش و پاک شو
و آنگهی در راه حق چون خاک شو
هر که چون دانه بیفتد سرکشد
خم معنی را به یک دم درکشد
سرفرازی حقّ درویشان بود
آه و سوز و درد هم ز ایشان بود
گر تو می‌خواهی که یابی دولتی
وارهی بی شبهه از هر ذلّتی
رو طریق و راه درویشان بگیر
همچو ایشان باش و با ایشان بگیر
هست شرع احمدی راه درست
هر که جز این راه رفت او رنج جست
هر که در الطاف سرمد باشد او
پیرو شرع محمد باشد او
گر تو یک دم همنشین جان شوی
همچو ناصر سرور ایمان شوی
ناصر خسرو بحق چون راه یافت
همچو منصور او نظر در شاه یافت
تو یقین میدان که شه بیراه نیست
گر روی راه دگر شه راه نیست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در بیان حال و منع آنهائی که اهل شرند واز خود بیخبرند و دیگران را احتساب فرمایند
بوی سرگین در دماغت هست چست
محتسب گشتی که دینم شد درست
روز مانی احتساب خویش کن
ترک کردار و کتاب خویش کن
گرکنی تو همچو بهمان احتساب
بر سرت آید عذاب بی‌حساب
برگذر زین کار و از آزار خلق
ورنه چون دزدان بیاویزی بحلق
دزد دنیا خود متاعی برده بود
یا زمال اهل دنیا خورده بود
تو کنی رخنه بدین مصطفی
هیچ شرمی می نداری از خدا
تو کنی دلهای مردم را ملول
می نداری شرم از روح رسول
گر نباشد جمله کار تو ریا
در ره این فش از کجا و تو کجا
ای ترا افعال زشت و خلق هم
از تو حق گشته ملول و خلق هم
ای تو با این فسق و دستار بلند
در میان خلق گشته خود پسند
ای گرفته سبحه از بهر ریا
از ریا بگذر تو وبا راه آ
چند گردی بهر آزار کسان
شرم دار از خالق هر دو جهان
دل بدست آر و مجو آزار دل
ز آنکه باشدمخزن اسرار دل
خود نکوتر باشد از صد کعبه دل
ساز دل نیکوتر است از ساز گل
دل بود منزلگه اسرار غیب
گر نمی‌دانی تو راخود نیست عیب
عیب من آنست که گفتم راست را
بشنو ازمن خود یکی درخواست را
ترک آزار دل دانا بکن
تا نیفتی چون درخت از بیخ وبن
هر که آزار دل دانا کند
در دو عالم خویش را رسوا کند
رو مجو آزار دلها بی‌گناه
ورنه باشی در دو عالم رو سیاه
جهد کن دلهای ایشان شاد ساز
تا شود درهای جنّت بر تو باز
رو تو بی‌منّت بدستت آر دل
ز آنکه از منّت بسی باشد خجل
هر که یک دل را بیازارد چو جان
جمله دلها را بیازارد عیان
این چنین کس از بدیها بدتر است
بلکه او خود در جهان چون کافر است
چند گویم من بتو ای هیچکس
هیچ کردی خویش را همچو مگس
ترک کن افعال بد را نیک شو
بر طریق صالحان نیک رو
من چگویم باتو تو خود هیچ کس
در میان خلق گشتی خرمگس
ای که آزردی دل عطار را
من بتوکی گویم این اسرار را
این همه اسرار از دل آمده
باتو گفتن راز مشکل آمده
بعد من گر خوانی این مظهر تمام
زینهارش تو نگهدار از عوام
بود این مظهر چو جوهر ذات بود
وین معانی از صفات ذات بود
رو تو جوهر خوان شو و جوهرشناس
تا بیابی علم معنی بی قیاس
رو تو جوهر دان و مظهر نیز هم
تا نگردی در معانی متّهم
مظهر وجوهر هم از گنج وی است
خود بدست ابلهان رنج وی است
از برای روح احمد جوهرم
و از برای نور حیدر مظهرم
نیک دان و نیکخوان و گوش کن
تا که روشن گرددت سرّ کهن
در جهان بسیار معنا گفته‌اند
درّ اسرار معانی سفته‌اند
از زمان مصطفا تا این زمان
واز زمان آدم آخر زمان
از ولی و شیخ و شاعر تا نجوم
کس ندانسته چو عطّار این علوم
هست او شاگرد حیدر بی‌شکی
تو چه میدانی از اینها خود یکی
نیست چون عطّار مرغی در جهان
زانکه هست او بلبل این بوستان
هیچ میدانی که این دادم ز کیست
وین همه افغان و فریادم ز کیست
بهر آن است تا بدانی خویش را
چند برخود میزنی تو نیش را
خویش را و نیش را بشناس تو
تا شود کارت چو حال من نکو
خویش تو پیراست باراه آردت
نیش تو کفر است گمراه آردت
گر نیابی پیر جوهر پیش آر
وانگهی مظهر چو جان خویش دار
چند گوئی تو به نااهلان سخن
دم نگهدار ومعانی ختم کن
تانگویندت توئی اهل حلول
یا توئی همچون روافض بوالفضول
یا نه دین ناصبی بربوده‌ای
یا نه تو همچون خوارج بوده‌ای
یا بگویند اتّحادی بوده‌ای
یا تو کیش ملحدان بربوده‌ای
گر نگویم راست اینها نشنوم
من بدین مصطفی آسوده‌ام
هرچه گویندم کنمشان منبحل
ز آنکه دارم مهر شاهی را بدل
آنچه او گفتا بگو من گفته‌ام
من بگفت دیگران کی رفته‌ام
گفت دیگر ابلهان قیل است وقال
گفت شاه اولیا حالست حال
قال را در درس مان و حال گیر
تا شوی واصل تودرعرفان پیر
پیر تو شاهست دیگر پیر نیست
در دو عالم همچو او یک میر نیست
نور او از نور احمد تافته
حق بدست قدرتش بشکافته
سرّ ایشان کس نداند جز الاه
این سخن روشن شد از ماهی بماه
قصد من بسیار مردم کرده‌اند
خاطر مسکین من آزرده‌اند
جور بسیار از جهان بر من رسید
جور دنیا راه همی باید کشید
ناصرخسرو ز سرّ آگاه بود
نه چو تو او مرتد و گمراه بود
ناصر خسرو که اندوهی گرفت
رفت و منزل در سر کوهی گرفت
ناصر خسرو بحق پی برده بود
از میان خلق بیرون رفته بود
یار او یک غار بود و تار بود
او بنور و نار حق در کار بود
رو تو در کار خدامردانه باش
وز وجود خویشتن بیگانه باش
تا ببینی مظهر سلطان عشق
وانمائی در جهان برهان عشق
عشق چبود قبلهٔ سلطان دل
عشق چبود کعبهٔ میدان دل
عشق چبود مقصد ومقصود تو
عشق باشد عابد و معبود تو
عشق دارد درجهان دیوانه‌ها
عشق کرده خانمان ویرانه‌ها
عشق باشد تاج جمله اولیا
عشق گفته بامحمّد انّما
عشق گفته با محمّد در شهود
در نهان و آشکارا هرچه بود
عشق گفته با محمّد راز خود
هم از او بشنیده خود و آواز خود
عشق گفته آنچه پنهانی بود
عشق گفته آنچه سبحانی بود
عشق گفته راز پنهانی بما
رو بگو عطّار آن را برملا
عشق گفته رو بگو اسرار من
خود مترسان خویش را ازدار من
عشق گفتا من شدم همراه تو
عشق گفتا من شدم خود شاه تو
عشق گفتا من بتو ایمان دهم
بعد از آنی در معانی جان دهم
عشق گفتا شرع تعلیمت کنم
در طریق عشق تعظیمت کنم
عشق گفتا خود حقیقت آن ماست
وین معانی و بیان در شأن ماست
عشق گوید جملهٔ عالم منم
در میان جان و تن محرم منم
عشق گوید من بجمله انبیا
گفته‌ام راز نهانی بر ملا
عشق گوید اولیا شاگرد من
خواندن درس معانی ورد من
عشق گوید همنشین تو شدم
درس و تکرار و معین تو شدم
عشق گوید غافلی از حال من
از بد ونیک و ازین افعال من
عشق گوید فعل من نیکست و نیک
واندر این دریا نهانم همچو ریگ
عشق گوید تو برو بیهوش شو
پیش عشق او چو من پرجوش شو
عشق گوید غافلی از یار من
گوش کن یک لحظه از اسرار من
عشق گوید گر ز من غافل شدی
خود یقین میدان که بی‌حاصل شدی
عشق می‌گوید منم دریای راز
با توحاضر بوده‌ام من در نماز
عشق گوید که مراخود یاد کن
وین دل غمگین من تو شاد کن
عشق گوید رو ز شیطان دور شو
وانگهی چون جان جانان نور شو
عشق گوید رو بدین شه گرو
وانگهی اسرار حق از شه شنو
عشق گوید که همو مقصود بود
با محمّد حامد ومحمود بود
عشق گوید گر بدانی شاه را
همچو خورشیدی ببینی ماه را
عشق گوید راه او راه من است
همچو عطّاری که آگاه من است
عشق گوید من بعالم آمدم
از برای دید آدم آمدم
عشق گوید گه نهانم گه عیان
من بجسم تو درآیم همچو جان
عشق گوید گر تو می‌خواهی مرا
رو بپوشان جامهٔ شاهی مرا
عشق گوید که لسان غیب من
این کتب را گفته‌ام بی عیب من
عشق گوید که بسی اسرارها
من دراین مظهر بگفتم بارها
عشق می‌گوید که این راز من است
بر سردست شهان باز من است
عشق می‌گوید که با حق راز من
از برون و از درون آواز من
عشق می‌گوید همه حیوان بدند
یک یکی در راه او انسان شدند
عشق می‌گوید که سلطانی کنم
باشه خود سرّ پنهانی کنم
عشق می‌گوید که دیدم رازها
مرغ معنی کرده است پروازها
عشق می‌گوید مدار حق منم
در معانی پود و تار حق منم
عشق می‌گوید نبی بر حق شتافت
زان بقرب حضرت اوراه یافت
عشق می‌گوید ولی بر من گذشت
تیر مهر او ز جان و تن گذشت
عشق می‌گوید علیٌ بابها
روزها گویم بتو زین بابها
عشق می‌گوید که بابم را شناس
وین معانی را بمظهر کن قیاس
عشق گوید چند می‌گویم بتو
سرّ اسرار نهانی تو بتو
عشق می‌گوید علی را می‌شناس
این معانی بشنو و میدار پاس
عشق می‌گوید علی چون روح بود
خود بدریای معانی نوح بود
عشق می‌گوید علی با حق چه گفت
هرچه گفته بود او آخر شنفت
عشق می‌گوید که ای گم کرده راه
می‌طلب از شاه مردان تو پناه
عشق می‌گوید که ایمان نیستت
ز آنکه مهر شاه مردان نیستت
عشق می‌گوید که شاهم اولیاست
با محمّد نور او در انّماست
عشق می‌گوید که علم اوّلین
پیش سلطان جهان باشد یقین
عشق می‌گوید که حق بیزار شد
از کسی کو از یکی با چار شد
عشق می‌گوید که ایمان چار نیست
در درون خود یکی دان چار نیست
عشق می‌گوید که جز یک یار نیست
جز یکی اندر جهان دیّار نیست
یار را یک دان نه یک را چار دان
تا شوی در ملک جان اسراردان
گفتگو بگذار مذهب خود یکی است
گر ندانی یک در ایمانت شکی است
تو براه شرع احمد رو چو من
تا شوی در ملک معنی بی سخن
من لسان الغیب دارم در زبان
زان لسان الغیب خوانندم عیان
تو لسان الغیب را نشنیده‌ای
ز آن طریق جاهلان بگزیده‌ای
رو براه مظهر و مظهر بخوان
تاشوی درمظهر من راز دان
مظهر و جوهر از این دریا بود
گه نهان گشته گهی پیدا بود
ای نهان و آشکارا جمله تو
در عیان مرد دانا جمله تو
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در ترک توجه به دنیی و روی آوردن بعقبی و ترغیب نمودن بمتابعت مصطفی صلی الله علیه و آله
هرکه با آل پیمبر صاف نیست
کار او جز گمرهی و لاف نیست
ای برادر چند جوئی زرّ و مال
هست این مالت بدنیا خود وبال
رو تو گنج آخرت با دست آر
تا غنی باشی به پیش کردگار
أهل فضل و أهل دانش بر سرند
از میان خلق ایشان گوهرند
خود گرفته خواب غفلت جان تو
بهر دنیا رفته است ایمان تو
روز و شب باشی چو شیطان حیله گر
تا که وجه جامهٔ آری به بر
روزها گردی پی وجه حرام
تا کنی پر معده‌ات را از طعام
پس کنی فخر از لباست بر فقیر
خویش را سازی ز نعمت چون امیر
میکنی در دهر دستارت بزرگ
تا دهد دخلی ترا آن میر ترک
تا شوی با ظالمان همباز تو
باجفا پیشه شوی دمساز تو
روز و شب همچون سگ درّان شده
دردمند از جور تو گریان شده
چون غنی گردی شوی تو پر غرور
این چنین کس را نباشد خود حضور
مستمندان جمله از جورت کباب
دردمندان را دل از ظلمت خراب
رو گریز از ظلم ظالم مُلک ملک
تاز بحر ظلم آئی سوی فلک
رو تو ظالم را بخود اغیار دان
بعد از آن رومظهر عطّار خوان
رو تو از ظالم گریزان شو چو من
تا بیابی صحبت اهل سخن
تو خود از ظالم مدار امید نیک
روی ظالم خود سیه باشد چو دیگ
تا ترا باطور ظالم خو بود
کی ترا دنیا و دین نیکوبود
رو تو با زهّاد دین صحبت بدار
زآنکه ایشانند مقصود دیار
رو تو پندم بشنو از بهر خدا
چند چیزی کن قبول از من بیا
خود حضوری یابی از پهلوی او
دین ودنیا گرددت بیشک نکو
مست معنی باش و مست می مباش
شو ز ظالم دور و همچون وی مباش
می ز معنی جوی و جام می بنوش
وآنگهی میباش در معنی خموش
گر شوی تو مست از جام غرور
میشوی از رحمت حق دور دور
پاکبازانی که اندر ژنده‌اند
خود بصورت مرده ودل زنده‌اند
گرچه گریانند دایم آن همه
گشته‌اند ازعجب توخندان همه
قبله کردی مال دنیا را چنین
لیک غافل گشتهٔ از راه دین
گر همی خواهی که تو انسان شوی
در معانیّ خدا رهدان شوی
رو میازار و مکن دلها کباب
رو ببند از خویشتن تو راه خواب
تو کرم را ورد جان خویش کن
بعد از آن شرع نبی را پیش کن
تو کرم بر خویش واجب دان چو شاه
ورنه آن حالت برد شیطان ز راه
هست شیطان با تو همراه ای پسر
من تراکردم از این معنی خبر
هست با تو فعل بد تو بدمکن
زانکه بدباشد بدوزخ بی‌سخن
راه حق میرو تو همچون بایزید
زانکه او با جعفر صادق رسید
او مرید جعفر صادق بُده است
بر تمام علم دین حاذق بُده است
هر که او گنج معانی را بدید
جام عرفان اوز دست شه کشید
ای برادر راست گویم من بتو
غیر راه مرتضی نبود نکو
رو تو راه مصطفی را همچو من
دان ز راه او خدا را همچو من
دین آل او ز حقّ مطلق است
لیک هفتاد و دو مذهب ناحق است
حق یکی دان مذهب حق هم یکی
زین کلام من نیفتی در شکی
هرکه شک آرد خدا بیزار اوست
وآنکه یارم شد خدا غمخوار اوست
مرتضی اسرار احمد را شنید
غیر او اسرار حق برگو که دید
دید او از دید هر کس برتر است
ز آنکه احمد را چو جان او در براست
بود اوداماد و بن عمّ رسول
خارجی را نبود این معنی قبول
خارجی چشم خرد بر دوخته
او میان نار یزدان سوخته
خارجی شد در دو عالم رو سیاه
زآنکه در باطن ندارد حبّ شاه
خارجی گشته بسی خوار و حقیر
زآنکه او شد خارج از راه امیر
خارجی اندر جهان بی رو شده
او ندیده یار از آن هر سو شده
هر که او برگشت از راه امیر
خارجی باشد بدان تو ای فقیر
خارجین و ناصبین و قاسطین
جملگی باشند مردود و لعین
این سخن را یاد گیر و یاددار
تا بماند نام تو خود یادگار
ای برادر حال عالم نیک نیست
در درون او به جز یک دیک نیست
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
در پند پدر فرزند را
ای پسر این پند از من گوش کن
فرد شوپس جام وحدت نوش کن
هرکه پندم را درون جان نهد
پای خود را برتر از کیوان نهد
هرکه پندم را بداند چون حکیم
کار او گردد بعالم مستقیم
اولا حق را بدان چون مصطفی
غیر حق را تو مدان در هیچ جا
غیر حقّ را ازدل خود دور کن
باطن از ذکر خدا معمور کن
پند دویم خویش را آگاه کن
نفس را بشناس و عزم راه کن
چونکه بشناسی تو نفس خویش را
با خدای خویش گردی آشنا
پند سیم در طریقت خود بکوش
در حقیقت جام وحدت را بنوش
در حقیقت سرّ حقّ را فهم کن
دم نگهدار و ازو خود وهم کن
سر نگهدار وز معنی دم مزن
کاروان عشق را بر هم مزن
هرکه او سر معانی را نهفت
غیر حقّ را از درون خویش رفت
پند چارم هرچه گوئی نیک گوی
تا بری از اهل معنی زود گوی
گوی معنی مرد نیکو گوی برد
زآنکه در ذات خدا او بوی برد
هرکه او را گفت نیکو آمده
خود زبان او سخنگو آمده
پند پنجم در نصیحت کوش و علم
تا برندت جانب جنّت بعلم
هرکه او علم نصیحت گوش کرد
خویشتن را او ز اهل هوش کرد
علم باید همچو منصور ای پسر
تا بیابی از وجود خود خبر
پند سادس آنکه قدر خویش دان
تا نیابی اندر این دنیا زیان
قدر مردم نیز هم باید شناخت
مردمان را بایدازپرسش نواخت
قدر درویشان دین واجب شمر
تانیفتی همچو بی دین در سقر
روز اهل الله این اسرار پرس
بعد از آنی کلبهٔ عطّار پرس
پند هفتم راز خود با کس مگو
تا که سرگشته نگردی همچو گو
وآنکه راز خویش را کرد آشکار
پا و سر ببرید او را مرد کار
چونکه بی پا گشت و بی سر در جهان
می‌کند اسرار معنی را بیان
داغها بر جان او از نازشش
مرد و زن نالیده‌اند از نالشش
من فغان دارم ز داغش در جهان
چند گویم من بتو ای بی‌زبان
تو چه دانی حال اهل درد را
زانکه بی دردی ندیدی مرد را
مرد حق آنست کو با درد زاد
سوزش اسرار او درمی‌فتاد
بعد از آن عارف چو آن می نوش کرد
همچو نی او عالمی پرجوش کرد
پند هشتم باش با دانا قرین
تا بنام نیک باشی همنشین
هرکه با انسان کامل همره است
حق تعالی ازوجودش آگه است
هرکه با دانا بود دانا شود
او بقرب سرّ او ادنی شود
هر که با اهل دلی دارد نشست
تیر او از چرخ چاهی در گذشت
رو تو کنجی گیر با اهل دلی
تا نیابی از دو عالم حاصلی
رو تو انسان باش و از حیوان گریز
تا بیابی هول روز رستخیز
هر که او در صحبت نیکان نشست
علم معنی را درآورد او بشست
هر که او شد همنشین اهل راز
دایم او باشد بمعنی در نماز
آن نماز او بود در شرع راست
دیدهٔ توحید خود نور خداست
پند تاسع رو ز بد کن احتراز
هست این معنی به پیش اهل راز
از بدان بگریز و با نیکان نشین
تو ایاز خاص باش و شاه بین
هر که بد کرد و بدان را بد نگفت
گشت شیطان خود باو صد بار جفت
گر همی خواهی که رحمت باشدت
بر سرت خود تاج عصمت باشدت
منع بد کن در جهان و راست باش
بندهٔ حق را بحق درخواست باش
پند عاشر زود جهد خیر کن
بعد از آن در ملک معنی سیر کن
هست خیر افزودن عمر عزیز
خیر باشد پیش بعضی از تمیز
خیر باشد خود ستون دین تو
خیر باشد در جهان تلقین تو
خیر باشد شاهی دنیا و دین
خیر باشد با شریعت همنشین
خیر باشد در طریقت راهبر
خیر باشد در حقیقت تاج سر
خیر باشد همنشین مرد حق
خیر برده از سلاطین‌ها سبق
یازده پندم مکن از کف رها
تاخلاصی یابی از نفس و هوا
یک ببین و یک بگونه بیش و کم
تا نباشی پیش دانا متهّم
مغتنم دان خدمت یاران دوست
این روش از مردم دانا نکوست
خدمت مهمان تو واجب دان چو من
خود عزیزش دار چون جان در بدن
در ده و دو هست پند من همین
زینهار از دشمنان دوری گزین
دیو صورت دشمن جاهل بود
صحبت او مرد را مشکل بود
سیزده پند من این باشد عیان
غیر حق چیزی نبینی در جهان
رو تو حق را از کمال حق شناس
ز آنکه حق را می نیابی در لباس
در درون خانهٔ دل کن نظر
تا ببینی نور او را چون قمر
جمله عالم نور او بگرفته است
زاهد خود بین چه غافل رفته است
چارده پند آنکه چون داری بقا
تو غنیمت دار عمر خویش را
عمر خود در کسب معنی صرف کن
تا بماند در جهان از تو سخن
گر تو عمر خویش را ضایع کنی
پس کجا تو خدمت صانع کنی
چون جوانی ای پسر کاری بکن
پیر چون گشتی شود سردت سخن
در جوانی کار این دنیا بساز
تا برون آیی ز کفر و جهل باز
هرکه او اندر جوانی کار کرد
نفس شوم خویش را رهوار کرد
پانزده پندم بیا بشنو ز من
اعتماد خود مکن بر مرد و زن
خود عوام الناس در دین جاهلند
زآنکه ایشان در طریقت غافلند
صد زن نیکو بیک ارزن فروش
کاربند این قول و از من دار گوش
راز هر کس را که زن دارد نگاه
کار خود را سازد او بیشک تباه
گر کنی تو اعتماد در جهان
هم بخود کن تا نیفتی در زیان
رو تو سررادر گریبان کش چو من
پیش خود مگذار هرگز مرد و زن
شانزده پندم بجو بیرنج و غم
تو تن خود پاک دار و جامه هم
در شب تاریک ای یار نکو
زینهاری تو سخن آهسته گو
کم خور و کم خفت و کم آزار باش
در شب تاریک خود بیدار باش
زر بیاران خور بمسکینان بده
صرف کن چون جاهلان آنرا منه
از برای اهل علم و فضل دار
تا بگیری آخرت را در کنار
هفدهم پندم بدان ای محتجب
دایماً از اهل دل جانب طلب
اهل دل باشند نعمتهای حقّ
تو ز درس اهل دل میخوان سبق
تو مده سررشتهٔ ایمان ز دست
تا نیفتی تو از این بالا به پست
هجدهم پندم بخلقان نیک باش
رو بایشان تو بصورت کن معاش
صورت خوبان بود پیشم نکو
هر که این مذهب ندارد وای او
صورت نیکوزکلک و دست کیست
سورهٔ یوسف نمی‌دانی که چیست
جان من همراه خوبان می‌رود
همره خوبست آسان می‌رود
خوب آن باشدکه با غیرت بود
بعد از آنش صورت وسیرت بود
صورت و معنی بود یار وحبیب
او بود درد نهانی را طبیب
نوزده پندم بیا در جان نشان
باب و امّت را تو خدمت کن بجان
هر که خدمت کرد باب خویش را
حوریان گشتند با او آشنا
هرکه امّ خویش را بر سرنشاند
اسم نیکوئیّ او جاوید ماند
هرکه باشد با ادب همراه او
برفراز عرش باشد جاه او
هر که دارد پرورش از مرد غیب
او ندارد در نهاد خویش عیب
هرکه را باشد ادب همراه او
بر فراز عرش زن خرگاه او
هرکه او در اصل معنی راه یافت
همچو سلمان و ابوذر شاه یافت
هر که او وصلت باهل راز کرد
حق ز بهرش باب جنّت باز کرد
هر کرا اقبال و نصرت یار شد
او زعمر خویش برخوردار شد
بیستم پندم اینکه دایم بی سخن
خدمت استاد را شایسته کن
هرکه او اندر جهان استاد دید
کار خود را جمله با بنیاد دید
هر که استادی ندارد مرده است
او بگور تن چو یخ افسرده است
هر که او استاد یا پیری نداشت
او بعالم تخم نیکوئی نکاشت
هر که خواهد در جهان کردی کند
در نهانی خدمت مردی کند
بیست و یک پندم بدان تو ای پدر
خرج خود را در خور دخلت شمر
چونکه علمت نیست کمتر گو سخن
خرج خود در خورد دخل خویش کن
هرکه دخل از خرج خود کمتر کند
خادمان خویش را ابتر کند
هرچه دانا گفت باید خواندنت
هر چه نادان گفت باید ماندنت
دانش دانا ز دنیا برتر است
بلکه از عرش و ملک فاضلتر است
بیست و دوم پند چون پندت دهم
از معانی شربت قندت دهم
هرچه نپسندی بخود ای راز دان
خود بدیگر مردمان مپسند آن
هرکه بشنید این ز غم آزاد شد
خود نبیّ المرسلین زو شاد شد
من سخن را ازکلام حق کنم
مهر غیرش را ز دل مطلق کنم
گفته است حق در کلام خویش این
رو تو «فی النّار یقولون» را ببین
یا برو یالیتنا از پیش گیر
تا نگرداند ترا شیطان اسیر
چون اطعناالله را دانسته‌ای
پس چرا در راه او آهسته‌ای
اصل این آنست نیکوئی کنی
طاعت حق را بجان خوئی کنی
هرکه حق را با رسول او شناخت
غیر را از باطن خود دور ساخت
تخم نیکی کار تا یابی ثمر
طاعتت کم بین بلطف حق نگر
اصل این آنست با خلق خدای
باطن خود را کنی خوش آشنای
خلق را از خود میازار و برو
جان جانان دار و با جان در گرو
صدهزاران شمع باشد در جهان
جمله یک باشد بمعنی این بدان
لیک در معنی بزرگ و خرده هست
آن یکی خورشید و آن یک ذرّه است
قطره و دریا همین حکم وی است
تو همی گوئی که این قطره کی است
تو نه دریا دیدی و نه قطره را
بلکه گم کردی تو خود آن ذرّه را
حال آنکس چون بود بنگر تو هیچ
هیچ بر هیچ است آخر هیچ هیچ
حیف باشد که کشی شمع خودی
بر طریق ظلم باشی و بدی
بیست و سیم پند را از من شناس
اندر آن معنی بکن حق را سپاس
چونکه داده حق ترا وقت خوشی
همدم تو کرده یار بی غشی
تن درستی و حضور خاطری
همزبانت نکته دانی حاضری
گوشه‌ای و گوشه‌ای و گوشه‌ای
توشه‌ای و توشه‌ای و توشه‌ای
این چنین دولت غنیمت دار تو
روز و شب پیوسته حق را شکر گو
بیست و چارم پند من بشنو بجان
پس بود پند تو پند دیگران
پند اگر گوید کسی را واعظی
آن بر احوال تو باشد حافظی
حرف راز خویش و کار خود عیان
بر زنان و بنده و کودک مخوان
تانگردی خوار و مسکین و حقیر
بعد از آن جوئی زاحمق دستگیر
بیست و پنجم پند درویشان خوش است
خود مقام صلح با خویشان خوش است
دیگری از جمع بی اصلان وفا
زینهاری تو مجو در ملک ما
خود وفا بد اصل را نبود بدان
هست پیش اهل دل این خود عیان
شد وفا پیش محقّق ای پسر
رو وفا از او بجان خود بخر
یار ما باشد وفا دارم هله
از وفاداران نباشد خود گله
هرچه آید بر سرت رو صبر کن
خود گله نبود ز یار خوش سخن
خود درخت اصل دارد بارها
خود بموسی گفته او اسرارها
کمتر از چوبی نه‌ای ای روح پاک
من ز دست تو کنم این جامه چاک
جنگ با ارباب ایمان نیک نیست
ساختن ایوان و کیوان نیک نیست
جنگ باید بهر بی دینان دین
خود مسلمان را نباشد هیچ کین
جنگ را بگذارو خوش کن آشتی
نیک بین چون تخم نیکی کاشتی
اصل ایمان آنکه بی آزار باش
دایم از آزار جو بیزار باش
بیست و شش پندم شنو آزاد باش
در مقام تنگنائی شاد باش
کدخدا در خانهٔ مردم مرو
کشتزار خویش را خود کن درو
هیچکس از خویش و ازبیگانه‌ات
خود نسازی کدخدای خانه‌ات
هست اینها بهر فرزند ای پسر
چونکه پیدا شد غم ایشان بخور
ورکنی فرزند خود را کدخدا
در شریعت شو تو او را رهنما
تا سلوک او همه نیکو بود
با عیال خویشتن خوشخو بود
بیست و هفتم پند بشنو بی‌قصور
بدمکن با کس که تا بینی حضور
بدمکن زنهار در نزدیک خلق
تا نیفتد رشتهٔ قهرت بحلق
کذب را اندر زبان خود میار
تا نیگرد دیدهٔ صدقت غبار
غیبت کس را برون کن از دلت
تا درآید رحمت حق از گلت
رو تو در راه شریعت فرد شو
طالب مردان کوی درد شو
چند باشی همچو زن نادان بیا
خود زبان بد برون کن همچو ما
از زبان بی‌زبانان گو سخن
وآن سخن را رو تو نیکو فهم کن
راز را در شرع مبهم گفته‌اند
دُر باسرار حقیقت سفته‌اند
ز آنکه قدر دُر چه داند مفلسی
باید آن را عارفی نه هر کسی
خر چه داند قدر زر را ای پسر
عام داند مهره خر را ای پسر
بیست و هشتم پند برگویم ترا
کز پی دنیا مدو تو جابجا
چند زر پیدا کنی از بهر جاه
جان و جسمت در طلب گشته تباه
عاقبت در صد پشیمان آردت
بلکه خود در پیش شیطان آردت
گویدت ای وای بر احوال تو
حال تو از حبّ زر شد نانکو
من ز فرمانش چو سر بر تافتم
این همه گنج فراغت یافتم
کار آن باشدکه برخوانی کلام
کاندر آن باشد رضای حق تمام
در عبادت کوش و در کار خدا
پیشهٔ خودساز شرع مصطفی
بیست و نه پندم بیا بشنو تمام
پیش بداصلان مکن هرگز مقام
خود بایشان ای پسر خویشی مکن
رخنه در اطوار درویشی مکن
بیخ دین خشکست خود بد اصل را
دان که او قابل نباشد وصل را
هر که دارد اصل او قابل بود
در مقام نیستی واصل بود
هرکه او را اصل ایمان همره است
او زاصل کارخانه آگه است
تو ز بد اصلان ببُر پیوند را
دور گردان از بر خود گند را
پند سی‌ام گوش کن فرزند من
کرده‌ای از مهر چون پیوند من
پند دارم من ز گفت اولیا
با تو گویم تا بگوئیم دعا
زآنکه پند از جان مشفق دادمت
سی پیام از علم ناطق دادمت
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی التعصب
ای تعصب بند بندت کرده بند
چند گوئی چند از هفتاد و اند
در سلامت هفتصد ملت ز تو
لیک هفتاد و دو پر علت ز تو
هست کیش و راه و ملت بیشمار
تا تو بشماری نیابی روزگار
هر زمان خونی دگر نتوان گرفت
با همه کس تیغ بر نتوان گرفت
تو یکی پس در یکی رو بیشکی
تا یکی اندر یکی باشد یکی
بی تعصب گرد و بی تقلید شو
شرک سوز و غرقهٔ توحید شو
گر تو هستی دوربین و راز دان
پس طبیعت از شریعت باز دان
تا کنی تو پس روی صدیق را
یا علی آن عالم تحقیق را
چون تو بر تقلید باشی کار ساز
شرع را از طبع کی دانی تو باز
گر تو بر تقلید خواهی رفت راه
کوه باشی نه جوی ارزی نه کاه
کره خر بر شریعت کی رود
یا رود جز بر طبیعت کی رود
کره خر کز پس مادر رود
چون بتقلیدی رود هم خر رود
چون صحابه غرق توحید آمدند
نه چو تو پس رو بتقلید آمدند
تو در ایشان گرتصرف میکنی
در چراغ چارمین پف میکنی
چون صحابه یک بیک آزادهاند
در هدایت چون نجوم افتادهاند
گر کسی در یک تن از آن قوم پاک
کرد طعنی بر ستاره ریخت خاک
گر ستاره یک بیک خواهند رفت
جمله آخر در فلک خواهند رفت
هر یکی چون از فلک تابندهاند
رهبرند و راهرو تا زندهاند
نور بخشند و جهان افروز پاک
گر تو کوری مینبینی زان چه باک
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
اصمعی میرفت در راهی سوار
دید کناسی شده مشغول کار
نفس را میگفت ای نفس نفیس
کردمت آزاد از کار خسیس
هم ترا دایم گرامی داشتم
هم برای نیک نامی داشتم
اصمعی گفتش تو باری این مگوی
این سخن اینجا در آن مسکین مگوی
چون تو هستی در نجاست کارگر
آن چه باشد در جهان زین خوارتر
گفت باشد خوارتر افتادنم
بر در همچون توئی استادنم
هرکه پیش خلق خدمتگر بود
کار من صد بار ازو بهتر بود
گرچه ره جز سر بریدن نبودم
گردن منت کشیدن نبودم
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
در زمستان یک شبی بهلول مست
پای در گل میشد و کفشی بدست
سائلی گفتش که سر داری براه
تو کجا خواهی شدن زین جایگاه
گفت دارم سوی گورستان شتاب
زانکه آنجا ظالمیست اندر عذاب
میروم چون گور او پر آتش است
گرم گردم زانکه سر ما ناخوش است
آن یکی را این چنین مرگی بود
وان دگر را مرگ او برگی بود
ظلم آتش در درونت افکند
در میان خاک و خونت افکند
گر چه راه ظلم از پیشان رود
هرکه آن ره رفت سرگردان رود
عطار نیشابوری : بخش ششم
الحكایة و التمثیل
باغبانی سه خیار آورد خرد
تحفه را پیش نظام الملک برد
خورد یک نوباوه را حالی نظام
پس دوم خورد و سوم هم شد تمام
بودش از هر سوی بسیار از کبار
او نداد البته کس را زان خیار
باغبان راداد سی دینار زر
مرد خدمت کرد و بیرون شد بدر
پس زفان بگشاد در مجمع نظام
گفت خوردم این سه نوباوه تمام
پس ندادم هیچکس را از کبار
زانکه هر سه تلخ افتاد آن خیار
میبترسیدم که گر گوید کسی
آن جگر خسته برنجد زان بسی
خوردم آن تنها و برخویش آمدم
یک زمان من نیز درویش آمدم
پیشوایانی که سر افراشتند
پیش ازین یارب چه رحمت داشتند