عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
باد صبا صبحدم بوی تو آورد دوش
بلبل شیدا فتاد بار دگر در خروش
تا که سمن مرسله ساخت ز در عدن
باز کشید ارغوان لعل بدخشی بگوش
بس که ریاحین شکفت بر چمن از رنگ رنگ
گشت چمن غیرت کلبه گوهر فروش
وقت طرب مغتنم دان که زمان تا زمان
فوت شود وینسخن از سر دانش نیوش
ساقی گلچهره را گو بده آن جام می
کز حسدش لاله را خون دل آمد بجوش
پای سهی سرو گیر مست چنان شو که سر
بر صفت نرگست بیش در افتد بدوش
هر که چو ابن یمین وقت صبوح الست
مست شد از هیچ روی باز نیاید بهوش
بلبل شیدا فتاد بار دگر در خروش
تا که سمن مرسله ساخت ز در عدن
باز کشید ارغوان لعل بدخشی بگوش
بس که ریاحین شکفت بر چمن از رنگ رنگ
گشت چمن غیرت کلبه گوهر فروش
وقت طرب مغتنم دان که زمان تا زمان
فوت شود وینسخن از سر دانش نیوش
ساقی گلچهره را گو بده آن جام می
کز حسدش لاله را خون دل آمد بجوش
پای سهی سرو گیر مست چنان شو که سر
بر صفت نرگست بیش در افتد بدوش
هر که چو ابن یمین وقت صبوح الست
مست شد از هیچ روی باز نیاید بهوش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
گر بصبوحی کنی عزم تماشای گل
بر قدمت سر نهد شاهد رعنای گل
عکس سر زلف تو شاید اگر لاله وار
نیل صبوحی کشد بر رخ زیبای گل
وصف رخت پیش گل بلبل سرمست گفت
سرخ بر آمد ز شرم روی دلارای گل
عشق تو و غیر تو چون گل و خار آیدم
خار که باشد که او بر دمد از جای گل
پیش رخت گل بسی سجده و تعظیم کرد
هست اثر آن سجود پاکی سیمای گل
گر بچمن بگذری بهر نثارت فلک
پر کند از زر ساو جمله طبقهای گل
سرکشد از خرمی رایت عیشم بماه
طوق من ار باشد از دست تو پروای گل
ابن یمین همچو گل همنفس خار باد
بیتو اگر باشدش میل تماشای گل
بر قدمت سر نهد شاهد رعنای گل
عکس سر زلف تو شاید اگر لاله وار
نیل صبوحی کشد بر رخ زیبای گل
وصف رخت پیش گل بلبل سرمست گفت
سرخ بر آمد ز شرم روی دلارای گل
عشق تو و غیر تو چون گل و خار آیدم
خار که باشد که او بر دمد از جای گل
پیش رخت گل بسی سجده و تعظیم کرد
هست اثر آن سجود پاکی سیمای گل
گر بچمن بگذری بهر نثارت فلک
پر کند از زر ساو جمله طبقهای گل
سرکشد از خرمی رایت عیشم بماه
طوق من ار باشد از دست تو پروای گل
ابن یمین همچو گل همنفس خار باد
بیتو اگر باشدش میل تماشای گل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
باز منزل بسر کوی نگار آوردیم
بهر خاک درش از دیده نثار آوردیم
شکر کردیم چو دیدیم گل عارض او
که زمستان غمش را ببهار آوردیم
برکنارست ز ما آن بت و ما خود دل زار
در میان با غمش از بهر کنار آوردیم
گفتم آورده ام از عشق تو دیوانه دلی
گفت با سلسله آن مشک تتار آوردیم
جان زیان گشت ز سود او جوی سود نداشت
در جهان لطف و حیل با تو بکار آوردیم
عاشقانی که بخاک در تو بگذشتند
همه گفتند کز آنجا دل زار آوردیم
مکن ای دوست که چون ابن یمینت گویند
که ز خاک در آن یار غبار آوردیم
بهر خاک درش از دیده نثار آوردیم
شکر کردیم چو دیدیم گل عارض او
که زمستان غمش را ببهار آوردیم
برکنارست ز ما آن بت و ما خود دل زار
در میان با غمش از بهر کنار آوردیم
گفتم آورده ام از عشق تو دیوانه دلی
گفت با سلسله آن مشک تتار آوردیم
جان زیان گشت ز سود او جوی سود نداشت
در جهان لطف و حیل با تو بکار آوردیم
عاشقانی که بخاک در تو بگذشتند
همه گفتند کز آنجا دل زار آوردیم
مکن ای دوست که چون ابن یمینت گویند
که ز خاک در آن یار غبار آوردیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
گردش جام غم انجام هوس میکندم
آتش غم ز دلم دود بر افلاک زند
چشمه نوش و لب جام هوس میکندم
شب نشین با تو ولی بی شغب و شور رقیب
تا بوقت سحر از شام هوس میکندم
دام زلف تو چو با دانه خالت بهم است
تا بدان دانه رسم دام هوس میکندم
سوخت از پرتو خورشید محبت دل من
سایه سرو گل اندام هوس میکندم
همچو من سوخته ئی لایق تو نیست ولیک
وصل تو از طمع خام هوس میکندم
جان فشانی چو ز آشفتگی و سر مستی
بر تو ایماه دلارام هوس میکندم
باز چون ابن یمین نعره زنان خواهم گفت
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
گردش جام غم انجام هوس میکندم
آتش غم ز دلم دود بر افلاک زند
چشمه نوش و لب جام هوس میکندم
شب نشین با تو ولی بی شغب و شور رقیب
تا بوقت سحر از شام هوس میکندم
دام زلف تو چو با دانه خالت بهم است
تا بدان دانه رسم دام هوس میکندم
سوخت از پرتو خورشید محبت دل من
سایه سرو گل اندام هوس میکندم
همچو من سوخته ئی لایق تو نیست ولیک
وصل تو از طمع خام هوس میکندم
جان فشانی چو ز آشفتگی و سر مستی
بر تو ایماه دلارام هوس میکندم
باز چون ابن یمین نعره زنان خواهم گفت
ساقیا باده گلفام هوس میکندم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
مرا در سر همیگردد که سر در پایت افشانم
نثار چون تو دلداری نشاید کمتر از جانم
خیال زلف مشکینت بسی در خواب می بینم
ندانم تا چه پیش آید پس از خواب پریشانم
ز چوگان سر زلفت شدم چون گوی سر گردان
ز عشق گوی سیمینت خمیده قد چو چوگانم
خرد را وهم آن باشد که طوطی شکر خایم
گهی کز لعل در بارت حدیثی در میان رانم
مرا دردیکه در دل هست چون از هجر روی تست
بجز وصل تو در عالم نباشد هیچ درمانم
نخواهم دل اگر خالی بود از مهر دلدارم
نجویم جان اگر یک دم زند بی یاد جانانم
چو طوطی خطت دایم بگرد شکرت گردم
که شیرینتر ازین کاری من بیدل نمیدانم
نخواهم دامن مهرت ز دست دل رها کردن
مگر روزی که دور از تو اجل گیرد گریبانم
سر ابن یمین روزی که خواهد رفت از دستش
همان بهتر بدی روزیکه در پای تو افشانم
نثار چون تو دلداری نشاید کمتر از جانم
خیال زلف مشکینت بسی در خواب می بینم
ندانم تا چه پیش آید پس از خواب پریشانم
ز چوگان سر زلفت شدم چون گوی سر گردان
ز عشق گوی سیمینت خمیده قد چو چوگانم
خرد را وهم آن باشد که طوطی شکر خایم
گهی کز لعل در بارت حدیثی در میان رانم
مرا دردیکه در دل هست چون از هجر روی تست
بجز وصل تو در عالم نباشد هیچ درمانم
نخواهم دل اگر خالی بود از مهر دلدارم
نجویم جان اگر یک دم زند بی یاد جانانم
چو طوطی خطت دایم بگرد شکرت گردم
که شیرینتر ازین کاری من بیدل نمیدانم
نخواهم دامن مهرت ز دست دل رها کردن
مگر روزی که دور از تو اجل گیرد گریبانم
سر ابن یمین روزی که خواهد رفت از دستش
همان بهتر بدی روزیکه در پای تو افشانم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
من عاشق و رند و می پرستم
سر مست صبوحی الستم
ای غره بهوشیاری خویش
بگذار نصیحتم که مستم
از بند جهان بگشتم آزاد
از منت این و آن برستم
دل از سر نام و ننگ برخاست
تا من بمراد دل نشستم
بس حیله و بس بهانه جستم
تا از در ننگ توبه جستم
چون ابن یمین بسا که گویم
زینگونه که رند و می پرستم
از پای در آمدم ز مستی
ایدوست بیا بگیر دستم
سر مست صبوحی الستم
ای غره بهوشیاری خویش
بگذار نصیحتم که مستم
از بند جهان بگشتم آزاد
از منت این و آن برستم
دل از سر نام و ننگ برخاست
تا من بمراد دل نشستم
بس حیله و بس بهانه جستم
تا از در ننگ توبه جستم
چون ابن یمین بسا که گویم
زینگونه که رند و می پرستم
از پای در آمدم ز مستی
ایدوست بیا بگیر دستم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
ای روی دلربای تو باغ و بهار حسن
وی خط مشکبار تو نقش و نگار حسن
در باغ حسن تا گل خود روی تو شکفت
از دل برون نمیرودم خار خار حسن
در کارگاه صنع که تعیین کارها
کردند و شد حواله بروی تو کار حسن
هستند بیقرار چو زلف تو عالمی
تا دیده دید در خم زلفت قرار حسن
گر ماه عارضت بگشاید ز رخ نقاب
دیار کس نشان ندهد در دیار حسن
یوسف برفت و حسن ازین کهنه دیر برد
تو آمدی و شد ز تو نو روزگار حسن
ابن یمین و چشم تو هرگز نمیشوند
خالی دمی ز مستی عشق و خمار حسن
وی خط مشکبار تو نقش و نگار حسن
در باغ حسن تا گل خود روی تو شکفت
از دل برون نمیرودم خار خار حسن
در کارگاه صنع که تعیین کارها
کردند و شد حواله بروی تو کار حسن
هستند بیقرار چو زلف تو عالمی
تا دیده دید در خم زلفت قرار حسن
گر ماه عارضت بگشاید ز رخ نقاب
دیار کس نشان ندهد در دیار حسن
یوسف برفت و حسن ازین کهنه دیر برد
تو آمدی و شد ز تو نو روزگار حسن
ابن یمین و چشم تو هرگز نمیشوند
خالی دمی ز مستی عشق و خمار حسن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
ایام گل ار بی مل خواهی بسر آوردن
رسمی بود این محدث از خود بدر آوردن
آئین چمن زین پس دانی چه بود هر روز
صد بوی بر افشاندن صد رنگ بر آوردن
در موسم گل توبه از جمله بدعتهاست
می ده که نمی یارم رسم دگر آوردن
گل گر چه دل افروزست اما بر اهل دل
بی روی ویش نتوان اندر نظر آوردن
گفتم که سهی سروانا گه ببرت گیرم
گفتا نتواند کس سروی ببر آوردن
ای ترک کمان ابرو از ابن یمین زیبد
تیر غم عشقت را از جان سپر آوردن
در دائره عشقت باشد عمل جز عم
از سیم روان خطی بر سطح زر آوردن
رسمی بود این محدث از خود بدر آوردن
آئین چمن زین پس دانی چه بود هر روز
صد بوی بر افشاندن صد رنگ بر آوردن
در موسم گل توبه از جمله بدعتهاست
می ده که نمی یارم رسم دگر آوردن
گل گر چه دل افروزست اما بر اهل دل
بی روی ویش نتوان اندر نظر آوردن
گفتم که سهی سروانا گه ببرت گیرم
گفتا نتواند کس سروی ببر آوردن
ای ترک کمان ابرو از ابن یمین زیبد
تیر غم عشقت را از جان سپر آوردن
در دائره عشقت باشد عمل جز عم
از سیم روان خطی بر سطح زر آوردن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
زلف و رخسار تو دانی بچه مانند بخون
بشنو از ابن یمین تا دهدت شرح که چون
این چو خونست ولی ناشده در نافه هنوز
و آن چو خونست ولی آمده از نافه برون
دل دیوانه من تا ز رخ و طره او
دید بر گرد سمن سلسله غالیه گون
عزم کردست که رغم خرد کار افزای
نرود تا بتواند بجز از راه جنون
هر حدیثی که درو قصه لیلی نبود
ور خود آن وحی بود جمله فسانه است و فسون
عقل کار آگه من در هوس لعل لبش
هیچ دانی بچه از پای در افتاد نگون
لعل او باده نابست و مرا عقل ضعیف
عقل باشد همه وقتی بکف باده زبون
بشنو از ابن یمین تا دهدت شرح که چون
این چو خونست ولی ناشده در نافه هنوز
و آن چو خونست ولی آمده از نافه برون
دل دیوانه من تا ز رخ و طره او
دید بر گرد سمن سلسله غالیه گون
عزم کردست که رغم خرد کار افزای
نرود تا بتواند بجز از راه جنون
هر حدیثی که درو قصه لیلی نبود
ور خود آن وحی بود جمله فسانه است و فسون
عقل کار آگه من در هوس لعل لبش
هیچ دانی بچه از پای در افتاد نگون
لعل او باده نابست و مرا عقل ضعیف
عقل باشد همه وقتی بکف باده زبون
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
صبح دمید ساقیا بزم صبوح ساز کن
بر دل ما ز خرمی در ز بهشت باز کن
گر چه که ناز کرده ئی ای بت نازنین من
نیک خوش آیدم ز تو باز در آی و ناز کن
ز آنچه بود زیادتی دست ز آب رز بشوی
وز خبثات آرزو پاک شو و نماز کن
صوم و صلوه نافله گر چه ستوده طاعتیست
شاید اگر نباشدت نان بده و نیاز کن
باز سپید عقل را دیده چنین چه بسته ئی
تا بهوای دل رسی دیده باز باز کن
بلبل خوشنوا چنان در قفس از زبان بود
دم مزن و نشیمن از دست شهان چو باز کن
ابن یمین اگر ترا آرزوی سلامتست
رو در آرزوی دل بر رخ خود فراز کن
بر دل ما ز خرمی در ز بهشت باز کن
گر چه که ناز کرده ئی ای بت نازنین من
نیک خوش آیدم ز تو باز در آی و ناز کن
ز آنچه بود زیادتی دست ز آب رز بشوی
وز خبثات آرزو پاک شو و نماز کن
صوم و صلوه نافله گر چه ستوده طاعتیست
شاید اگر نباشدت نان بده و نیاز کن
باز سپید عقل را دیده چنین چه بسته ئی
تا بهوای دل رسی دیده باز باز کن
بلبل خوشنوا چنان در قفس از زبان بود
دم مزن و نشیمن از دست شهان چو باز کن
ابن یمین اگر ترا آرزوی سلامتست
رو در آرزوی دل بر رخ خود فراز کن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
کار عشاق است جان در عشق جانان باختن
عشق جانان در حقیقت نیست جز جان باختن
کر کنم جان در سر سودای وصلش باک نیست
زانکه در کوی سلامت عشق نتوان باختن
تا ز عاج و انبوسش گوی و چو کان کرده اند
هیچ ناید خوشترم از گوی و چوکان باختن
نرد خوبی در تمامی بر بساط دلبری
کس نیارد مثل او در ملک ایران باختن
آشکارا خواهم افکندن سر اندر پای تو
زانکه آمد دل بجان از عشق پنهان باختن
گر ببازم دین و دنیا بر بساط عشق او
بر تو دشوارست باشد بر من آسان باختن
جان بجانان گر دهد ابن یمین عیبش مکن
کار عشاقست جان در عشق جانان باختن
عشق جانان در حقیقت نیست جز جان باختن
کر کنم جان در سر سودای وصلش باک نیست
زانکه در کوی سلامت عشق نتوان باختن
تا ز عاج و انبوسش گوی و چو کان کرده اند
هیچ ناید خوشترم از گوی و چوکان باختن
نرد خوبی در تمامی بر بساط دلبری
کس نیارد مثل او در ملک ایران باختن
آشکارا خواهم افکندن سر اندر پای تو
زانکه آمد دل بجان از عشق پنهان باختن
گر ببازم دین و دنیا بر بساط عشق او
بر تو دشوارست باشد بر من آسان باختن
جان بجانان گر دهد ابن یمین عیبش مکن
کار عشاقست جان در عشق جانان باختن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ندانم صبغه الله است یا گلگون شرابست این
چنین رنگین نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دفع دیو غم تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می روشن چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش ز تاب می عرق گیرد
زرنگ و بوی پنداری مگر بر گل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
چنین رنگین نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دفع دیو غم تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می روشن چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش ز تاب می عرق گیرد
زرنگ و بوی پنداری مگر بر گل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
ای ترک پریچهره از آن جام شبانه
در ده بصبوحی می گلرنگ مغانه
گفنی که بده جان ز پی بوسه و بستان
بستان و بده تا کی از این عذر و بهانه
جان بر طبق شوق نهم پیش تو روزی
کائی بصبوحی بر من مست شبانه
چون آینه رخ از رخ زیبات نتابم
گر اره نهد بر سرم ایام چو شانه
با حسن تو و عشق من از وامق و عذرا
هر قصه که گویند بود جمله فسانه
چون عشق تو در حجره دل صدر نشین شد
گر خواست خرد ور نه برون رفت ز خانه
هست ابن یمین از می عشق تو چنان مست
کاوازه تسبیح نداند ز ترانه
مشغول بیاد تو چنانست که گوشش
جز نام تو می نشنود از چنگ و چغانه
در ده بصبوحی می گلرنگ مغانه
گفنی که بده جان ز پی بوسه و بستان
بستان و بده تا کی از این عذر و بهانه
جان بر طبق شوق نهم پیش تو روزی
کائی بصبوحی بر من مست شبانه
چون آینه رخ از رخ زیبات نتابم
گر اره نهد بر سرم ایام چو شانه
با حسن تو و عشق من از وامق و عذرا
هر قصه که گویند بود جمله فسانه
چون عشق تو در حجره دل صدر نشین شد
گر خواست خرد ور نه برون رفت ز خانه
هست ابن یمین از می عشق تو چنان مست
کاوازه تسبیح نداند ز ترانه
مشغول بیاد تو چنانست که گوشش
جز نام تو می نشنود از چنگ و چغانه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
پری رخا نکنی هیچ سوی بنده نگاه
چه کرده ام چه خطا شد بگو که چیست گناه
منم که دعوی عشق تو میکنم همه عمر
بسست سرخی و زردی اشک و چهره گواه
شکر که طوطی جانرا غذا دهد لب تست
زهی حلاوت لب لا اله الا الله
بخاک پای عزیزت که خضر را ماند
بر آب چشمه حیوانت رسته مهر گیاه
سفید شد همه کس را که حال ابن یمین
ز دست جور تو مانند خال تست سیاه
ز دست جور تو مسکین دلم پناهی خواست
بر آستان خودش شاه عهد داد پناه
سر ملوک جهان پادشه طغایتمور
که در پناه خدا باد با جلالت و جاه
چه کرده ام چه خطا شد بگو که چیست گناه
منم که دعوی عشق تو میکنم همه عمر
بسست سرخی و زردی اشک و چهره گواه
شکر که طوطی جانرا غذا دهد لب تست
زهی حلاوت لب لا اله الا الله
بخاک پای عزیزت که خضر را ماند
بر آب چشمه حیوانت رسته مهر گیاه
سفید شد همه کس را که حال ابن یمین
ز دست جور تو مانند خال تست سیاه
ز دست جور تو مسکین دلم پناهی خواست
بر آستان خودش شاه عهد داد پناه
سر ملوک جهان پادشه طغایتمور
که در پناه خدا باد با جلالت و جاه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
روی میتابد ز من آن سیمبر یعنی که چه
میگزیند بر سرم یار دگر یعنی که چه
من سر آمد گشته در مهرش کلاه آسا و او
بسته بر هیچ از پی کینم کمر یعنی که چه
من نمییارم زمانی زو نظر بر داشتن
و او مرا دایم فکنده از نظر یعنی که چه
از نعیم خوان وصلش بینوائی را چو من
لقمه ئی حاصل نگردد بی جگر یعنی که چه
خستگان زخم خود را هرگز از بهر ثواب
می نسازد از رخ و لب گلشکر یعنی که چه
کار من دایم بود پرسیدن از حالش خبر
و او نخواهد در جهان از من اثر یعنی که چه
ناگزیر آمد چو جان ابن یمین را و چو عمر
روی ننماید بدو جز بر گذر یعنی که چه
میگزیند بر سرم یار دگر یعنی که چه
من سر آمد گشته در مهرش کلاه آسا و او
بسته بر هیچ از پی کینم کمر یعنی که چه
من نمییارم زمانی زو نظر بر داشتن
و او مرا دایم فکنده از نظر یعنی که چه
از نعیم خوان وصلش بینوائی را چو من
لقمه ئی حاصل نگردد بی جگر یعنی که چه
خستگان زخم خود را هرگز از بهر ثواب
می نسازد از رخ و لب گلشکر یعنی که چه
کار من دایم بود پرسیدن از حالش خبر
و او نخواهد در جهان از من اثر یعنی که چه
ناگزیر آمد چو جان ابن یمین را و چو عمر
روی ننماید بدو جز بر گذر یعنی که چه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
گفتم ایدوست شدم عاشق آن روی چو ماه
گفت لاحول و لا قوه الا بالله
بار دیگر سخن عشق چه آغاز کنی
بس که افتاد حدیث من و تو در افواه
دلم از عشق تو دیوانه و شیداست از آنک
بند کردیش بزنجیر سر زلف سیاه
گر کنم دعوی عشقت صنما هست مرا
بر دلم چشم گهر بار برینحال گواه
آفتاب رخ زیبات مبنیاد زوال
که دل از سایه او ذره صفت ساخت پناه
تا دلم ز آن رخ گلگون غم چون کوه کشید
رنگ رخسار و تن زرد و نزارست چو کاه
در رخ آینه سیمای تو ایصورت جان
هست پیدا چو بسوی تو کند دیده نگاه
بجفا ابن یمین را ز در خویش مران
که گدا را ز در خویش نمیراند شاه
گفت لاحول و لا قوه الا بالله
بار دیگر سخن عشق چه آغاز کنی
بس که افتاد حدیث من و تو در افواه
دلم از عشق تو دیوانه و شیداست از آنک
بند کردیش بزنجیر سر زلف سیاه
گر کنم دعوی عشقت صنما هست مرا
بر دلم چشم گهر بار برینحال گواه
آفتاب رخ زیبات مبنیاد زوال
که دل از سایه او ذره صفت ساخت پناه
تا دلم ز آن رخ گلگون غم چون کوه کشید
رنگ رخسار و تن زرد و نزارست چو کاه
در رخ آینه سیمای تو ایصورت جان
هست پیدا چو بسوی تو کند دیده نگاه
بجفا ابن یمین را ز در خویش مران
که گدا را ز در خویش نمیراند شاه
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
آنچه با من میکند از دوستی سیمین تنی
دشمنم نپسندد آنحالت بجای چون منی
هر مژه در چشم من خاریست بی برگ گلش
طالع من بین که خاری یافتم در گلشنی
داردش در خرمن مه خوشه پروین نظام
خوشه ئی از من همی دارد دریغ از خرمنی
گر شبی بر بام او آیم ز مهر روی او
هر زمان ماهی فروزان آید از هر روزنی
سنگ بر دل میزنم از فرقت آن سیمتن
هیچکس دیدست از آن سنگین دلی سیمین تنی
زین دم گرمم که بر وی میدمم از سوز دل
نرم گردد آن دل سخت ار چه باشد آهنی
از دل ابن یمین گر مرد و زن آگه شدی
گشت بر ابن یمین دلسوز هر مرد و زنی
دشمنم نپسندد آنحالت بجای چون منی
هر مژه در چشم من خاریست بی برگ گلش
طالع من بین که خاری یافتم در گلشنی
داردش در خرمن مه خوشه پروین نظام
خوشه ئی از من همی دارد دریغ از خرمنی
گر شبی بر بام او آیم ز مهر روی او
هر زمان ماهی فروزان آید از هر روزنی
سنگ بر دل میزنم از فرقت آن سیمتن
هیچکس دیدست از آن سنگین دلی سیمین تنی
زین دم گرمم که بر وی میدمم از سوز دل
نرم گردد آن دل سخت ار چه باشد آهنی
از دل ابن یمین گر مرد و زن آگه شدی
گشت بر ابن یمین دلسوز هر مرد و زنی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
بگو ای ماه تابان تا کجائی
که یکدم نزد مشتاقان نیائی
چو من بهر توأم بیگانه از خویش
چرا بستی طریق آشنائی
بگو ز آن لب سخن گر نیک و گر بد
که چون طوطی به جز شکر نخائی
مرا کی ماجرا سخت آید از تو
که تو سر تا قدم عین صفائی
ز دست دوستان زهر هلاهل
کند چون نوشدارو جانفزائی
ترا بر جان ما فرمان روانست
که تو شاهی و ما مشت گدائی
اگر معشوق رند و می پرستست
نزیبد عاشقانرا پارسائی
مگر وقتی بتن ابن یمین را
ضرورت افتد از کویت جدائی
که یکدم نزد مشتاقان نیائی
چو من بهر توأم بیگانه از خویش
چرا بستی طریق آشنائی
بگو ز آن لب سخن گر نیک و گر بد
که چون طوطی به جز شکر نخائی
مرا کی ماجرا سخت آید از تو
که تو سر تا قدم عین صفائی
ز دست دوستان زهر هلاهل
کند چون نوشدارو جانفزائی
ترا بر جان ما فرمان روانست
که تو شاهی و ما مشت گدائی
اگر معشوق رند و می پرستست
نزیبد عاشقانرا پارسائی
مگر وقتی بتن ابن یمین را
ضرورت افتد از کویت جدائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
دی بر در دلدار نشستیم زمانی
گفتیم بگویید که اینجاست فلانی
آن عاشق سرگشته که جز زلف تو کس را
ز آشفتگی حال دلش نیست نشانی
چون نام من شیفته بشنید نگارم
کاندر تن خوبی به جز او نیست روانی
برخاست روانی ز سر ناز و کرشمه
می رفت خرامان چو یکی سرو روانی
آمد به رضا جویی عشاق و چو دیدم
دیدیم بتی قوت دل قوت جانی
چون دیده ی موری و چو یک تاره ی مویی
آورد به بازار دهانی و میانی
هر چند سخن گفتن شیرینش یقین است
لیک از دهنش می شنوم دل به گمانی
سازد سپر ماه زره هر که بیابد
از غمزه ی ابروی خوشش تیر و کمانی
گردون چو وی و ابن یمین پیش نیارد
دیگر به جهان وعده دهی عشوه ستانی
گفتیم بگویید که اینجاست فلانی
آن عاشق سرگشته که جز زلف تو کس را
ز آشفتگی حال دلش نیست نشانی
چون نام من شیفته بشنید نگارم
کاندر تن خوبی به جز او نیست روانی
برخاست روانی ز سر ناز و کرشمه
می رفت خرامان چو یکی سرو روانی
آمد به رضا جویی عشاق و چو دیدم
دیدیم بتی قوت دل قوت جانی
چون دیده ی موری و چو یک تاره ی مویی
آورد به بازار دهانی و میانی
هر چند سخن گفتن شیرینش یقین است
لیک از دهنش می شنوم دل به گمانی
سازد سپر ماه زره هر که بیابد
از غمزه ی ابروی خوشش تیر و کمانی
گردون چو وی و ابن یمین پیش نیارد
دیگر به جهان وعده دهی عشوه ستانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
دلدار گفت لوح دل از نقش من بشوی
گفتم که تلخ از آنلب شکر فشان مگوی
من لوح دل نشویم از آن نقش دلفریب
دست از من آنکه میدهدم پند گو بشوی
آمد زمان آنکه صبا خیزد از چمن
همچون نسیم طره دلدار مشکبوی
از ناله های بلبل خوشگو ز عشق گل
دل نرم کرد گر چه بود سخت تر ز روی
چون گل شکفت خیز گر آزاده ئی چو سرو
جز بر کنار آب نشستنگهی مجوی
در پای سرو و سوسنت ار دست میدهد
فرصت شمر بجز ره آزادگی مپوی
گر وصل دوست دست دهد خانه گلشن است
با سرو سیم ساق چه حاجت کنار جوی
چون هست عارضش گل سیراب کو مخند
با قد چون صنوبرا و سرو گو مروی
ابن یمین ز ضربت چوگان زلف او
دارد دل شکسته و سرگشته همچو گوی
گفتم که تلخ از آنلب شکر فشان مگوی
من لوح دل نشویم از آن نقش دلفریب
دست از من آنکه میدهدم پند گو بشوی
آمد زمان آنکه صبا خیزد از چمن
همچون نسیم طره دلدار مشکبوی
از ناله های بلبل خوشگو ز عشق گل
دل نرم کرد گر چه بود سخت تر ز روی
چون گل شکفت خیز گر آزاده ئی چو سرو
جز بر کنار آب نشستنگهی مجوی
در پای سرو و سوسنت ار دست میدهد
فرصت شمر بجز ره آزادگی مپوی
گر وصل دوست دست دهد خانه گلشن است
با سرو سیم ساق چه حاجت کنار جوی
چون هست عارضش گل سیراب کو مخند
با قد چون صنوبرا و سرو گو مروی
ابن یمین ز ضربت چوگان زلف او
دارد دل شکسته و سرگشته همچو گوی