عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
عکس رویت چون فتد در آب آب از خود رود
گر فشانی زلف مشکین مشک ناب از خود رود
باد حاجت نیست کز رویت بر اندازد نقاب
با تو چون خود روبرو آبد نقاب از خود رود
آستین افشان در آگه گه به خوبان در سماع
تا در آبد مه به چرخ و آفتاب از خود رود
اشک من در خوشاب است آن لب خاموش لعل لعل
چون گویا کتی در خوشاب از خود رود
من نه تنها رفته ام در حیرت آن چشم مست
هر که بیند آنچنان مسنی به خواب از خود رود
سینه بر آتش کباب است و ز سوز او دلم
بر مثال قطره خون کر کباب از خود رود
با خیال آن دو ب هر دم رود از خود کمال
مر کرا در سر بود چندین شراب از خود رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
عندلیبی می زند بر گل نوانی بشنوید
بوی بار آشنا از آشنائی بشنوید
از لب لیلی و مجنون نکته دارید گوش
از زبان گل و بلبل ماجرانی بشنوید
جانب مبخانه مخموران جام عشق را
می زند هر خم بزبر لب صلائی بشنوید
کوه ها در ناله اند از رفت مسنان طور
زین همه شور و شعب باری صدائی بشنوید
نوبت تبصر گذشت آن سلطنت در عصر ماست
نوبت شاهی ز ایوان گدائی بشنوید
کارها در بند وقت آمد نگه دارید وقت
وقت باشد کز لب او مرحبانی بشنوید
از خدا در هر دعائی وصل می خواهد کمال
گر نمی گوئید آمینی دعائی بشنوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
غبار خاک در او چو در خیال آرید
بنور چشم خود آن نونیا میازاربد
گلی که در چمن آرد نسیم پیرهنش
چو باد دامن آن گل ز دست بگذارید
گر از خیال نبش نیست دیده را رنگی
ز نوک هر مژه هنگام گریه خون بارید
اگر چه شت شمردید عقد آن سر زلف
بدلکشی رخ او کم ز زلف مشمارید
ز یار سنگدل ای دوستان ندارم دست
مرا بخت دلی همچو خود مپندارید
به خاک پاش سفارش کنید چشم مرا
هر آنکه ریزد خونش به خاک بسپارید
از راه دیده و دل می رسد سرشک کمال
مسافر بر و بحر است حرمتش دارید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
غم عشقت دل ما را همیشه شاد میدارد
چنین ملک خرابی را به ظلم آباد میدارد
مده تعلیم خون ریزی به تاز آن چشم جادو را
که خود را اندرین صنعت نوی استاد میدارد
مرا از گریه بیحد مترسانید ای باران
که گرگی اینچنین باران فراوان باد میدارد
ز خیل بندگان خود شمردی سرو بستانرا
که خود را چون غلامان فضول آزاد میدارد
بدور قامتت برکنده باد آن چشم گونه بین
که چون نرگس نظر بر سرو و بر شمشاد میدارد
به باد از خاک پای خود فرستم گفت پیک دل
دو چشم از راه مشتاقی به راه باد میدارد
کمال این درد را زان لب دوائی ممکنست اما
کجا شیرین بیغم را غم فرهاد می دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
غنچه از رشک دهان نو دهان گرد آورد
سوسن از تر سخنی تو دهان گرد آورد
خواست اندیشه برد را به میان و بدهانت
تنگ و باریک رهی دید عنان گرد آورد
رویت آورد خطی گرد که شدانده جان
از کجا روی تو این انده جان گرد آورد
تا که عطار چمن لخلخة زلف تو دید
طبله در بیست و همه رخت دکان گرد آورد
به لبت لعل چه ماند که همان است آخر
آنکه خورشید تو پروردش و گان گرد آورد
گفته ای جان و دلت زود بگیریم کمال
تا که بشنید حدیث نو روان گرد آورد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
فرح به سینه پر غصه بی تو چون آید
که گر به کوه بسنجم غمت فزون آید
گذشت از غم فرهاد سالها و هنوز
صدای ناله اش از کوه بیستون آید
اگر رود ز دل ریش من بگردون دود
بسوزد ابر و ازو ژاله لاله گون آید
به بین تفاوت راه ای قبه خشک دماغ
تراز بینی و ما را ز دیده خون آید
ز چشم سلسله مویان حکایت احباب
حکایتیست که از مستی و جنون آید
همین که نقش دهانش چو میم بندد چشم
خیال ابروی او پیش من چو نون آید
عجب مدار که روزی به آب چشم کمال
ز آستانه او سرو و گل برون آید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
قلم صحیفة شوق ار هزار باره نویسد
هزار عذر ز تقصیر بر کناره نویسد
فتند ز رقت کاغذ به گریه خامه کاتب
به نامه درد نهانم گر آشکار نویسد
علاج دل طلبیدم نمود رخ که خط بین
کسی نکوتر ازین درد را چه چاره نویسد
نخست پیر مغان نام می برد به حریفان
تحینی که برندان درد خواره نویسد
چو کار من به دهان و میان اوست چه رنجم
گرم فرشته اعمال هیچ کاره نویسد
گر این جمال بتقویم ساز باز نمائی کمال
خراج حسن رخت بر مه و ستاره نویسد
نقش تو در دل نگاشت دست و قلم بین
کزین خطی بسر لوح پاره پاره نویسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
کدام ناز و تنعم به ذوق آن برسد
که بوی بار به باران مهربان برسد
دلی که بی در وصلش میان بحر غم است
امیدوار چنانم که بر کران برسد
زهی خجسته زمانی و وقت میمونی
که از تو مژده وصلی بگوش جان برسد
قدم به کلیه ما رنجه کن شبی ای ماه
کز آن شرف سر عاشق به آسمان برسد
ز دولت تو همین آبرو بی است مرا
که بر جبینم از آن خاک آستان برسد
هنوز مهر سگانت ز دل برون نکنم
اگر ز زخم تو در دم به استخوان برسد
کمال روز ملاقات دوستان گونی
چو بلبلیست که ناگه به گلستان برسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۸
کسی که درد تو خواهد دلش دوا چه کند
ز عشق سینه که رنجور شد شفا چه کند
اگر نظر نگمارد به عاشق درویش
عتابت و کرم خویش پادشا چه کند
گرفتم آن سر زلف از سنم ندارد دست
شب وصال که افتد بدست ما چه کند
را چه جرم که خود می رود دل از دستم
دلی که خود رود از دست دلربا چه کند
چو در بهشت نمائی جمال کو رضوان
بگو به حور که دیگر کسی ترا چه کند
خیال عارض تو نیست در دل بی عشق
چنین لطیف چنان جای بی هوا چه کند
دعای جان تو گفت ابرویت چو دید کمال
نیازمند به محراب جز دعا چه کند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
کمترین کاری مراکز دیدۂ گریان فتاد
در شب هجران در و دیوارم از باران فتاد
خط لبش کرد آرزو خال آن ذقن طالع نگر
کین یکی در چاه و آن در چشمه حیوان فتاد
زلف تو چوگان زنخدان تو گوی دولتست
گوی دولت برد آنکش در کف این چوگان فتاد
جز بسی غمزه نیرت خوش نیاید بر دلم
زآنکه نبود کارگر تیری که بی پیکان فتاد
داد لبها چون ستانیم از کف پایش به بوس
همچو دامانش اگر در پای او نتوان فتاد
گرنه مستند از نسیم دوست گلبویان باغ
با قدح نر گس چرا بر سبزه بستان فتاد
بویش آمد در چمن زد آنچنان آهی کمال
کر درخت خویشتن مرغ چمن بریان فتاد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
گر آن به در زکاة حسن مسکین تر گدا جوید
چو من گم گشت اویم بگوئیدش مرا جوید
چو از صد مبل روشن کرد خاک پای اوچشم
کشم مبلش صد اور دیگر که دیگر نوئیا جوید
نشانی در رخ و لبهاش خواهد یافت می دانم
گر از باران پس از کشتن کسی خون مرا جوید
سر زلف تو آشوب دل است و لب بلای جان
مرا دل خواهد آن آشوب و جان هم آن بلا جوید
چو بر پروانه حال شمع از شمع است روشن تر
همه شب با چراغی چون طلب دارد و را جوید
دلا کم جوی وصل او که درویش بزرگی جوی
هلاک جان خود خواهد چو قرب پادشا جوید
خطت خواهد که انگیزد غبار که از هر سو
ولى آنینه رویت ازو هر دم صفا جوید
خوشا جائی که چون گرد تنت در بر میانت را
دمی از پیرهن پرسد زمانی از با جوید
بدل گم کرده می گوید که پیش من چه می جونی
دل اینجا کرده مسکن گم بگو آخر کجا جوید
چه نرسانی و تبرم کز هوا آید سوی جانها
که آن دولت هوا خواهان خود را از هوا جوید
چرا بر مطالب وصل تو جوید عبیجو نکته
تونی مطلوب مشتاقان را مانده گرا جوید
کمال آن غمزه خونت ریخت چون کردی به او بازی
نیودت باد پنداری که نصاب آشنا جوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
گر به سنگ سنمم عشق تو دندان شکند
دل ز لبهای تو دندان طمع بر نکند
آنچنان ساده رخی داری و لغزان که برو
گر نشیند مگسی افتد و پایش شکند
چون به قانون نظر وصل بتان ممکن نیست
بی تو دل صبر ضروری چه کند گر نکند
زاهد از گریه گره انداخت مصلی بر آب
عاشق روی تو سجاده در آتش فکند
کتم از مگس خال تو بس کر پس مرگ
عنکبوت آید و بر خاک مزارم بتند
عقل فرهاد برفت از لب شیرین ورنی
هیچ کسی جو به لب چشمه حیوان نکند
گر شود آگه از استادی آن غمزه کمال
پیش او ساحر بابل رضی الله بزند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۳
گر بگذری سوی چمن سرو سهی از جا رود
ور زآنکه برقع افکنی صبر از دل شیدا رود
تا هست بر لوح بقا از جان نشان باور مکن
کر دیده صاحبدلان نفش رخ زیبا رود
گرشد سرم در کار آن زلف عبیر افشان چه شد
شوریدگانرا دائما سر در سر سودا رود
گفتم رسان ای دل برو از آب چشم من خبر
دل گفت ما راکی رسد کآنجا حدیث ما رود
بوی وفا داری رود تا روز حشر از آب و گل
در هر زمینی در من و عشقش حکایتها رود
هان ای رقیب از دامنش دست تصرف بگسلان
بگذار کامشب همچو مه هر جا رود تنها رود
با بیخبر کم کن کمال از خاک پای او سخن
چه سود اگر کحل بصر در چشم نابینا رود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
گر تو از پرده به ما رخ بنمانی چه شود
ور دری بر من درویش گشانی چه شود
بفراموشی ار ای شمع دل افروز شبی
از در حجره ما باز در آنی چه شود
صبح امید من ار بار دگر از سر مهر
حال ما نیره نداری و بر آنی چه شود
بر سر کوی وصالت به امید نظری
اگر آیم من محزون به گدانی چه شود
محنت غربت و تنهانی شب کشت مرا
آخر ای شام غریبی بر آنی چه شود
ما حریف می و چنگیم به آواز بلند
مطربا گر تو همین پرده سرانی چه شود
جام می نوش کمال و مکن اندیشه آن
که ترا حاصل ازین زهد ربانی چه شود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
گرچه سرو چمن از آب روانی دارد
نتوان پیش قدته گفت که جانی دارد
به لب تشنه نشان می دهد از آب حیات
خاک راهی که ز پای تو نشانی دارد
عاشق ار قد نو خوانده به گمان سرو بهشت
عاشق پاک نظر راست گمانی دارد
زان میان نیست نشان و سختی نیست در آن
سخن آنجاست کسی را که دهانی دارد
نسبتی کرد در آن سوی میانرا به خبال
کمرش بست خیالی که میانی دارد
ای که گفتی ز پیش اشک چو گلگون مدوان
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
باره اندوه و غم بار بک روح کمال
بره دل و دیده گران نیست گر آنی دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
اگر درد تو از حبیب باشد
درد سرت از طبیب باشد
ما را چه غریب شهر خوانی
عاشق همه جا غریب باشد
أهم مشنو که گل پریشان
از ناله عندلیب باشد
یارب که بر آن در از گدایان
من باشم و با رقیب باشد
شایسته گوش واعظ ما
آواز خوش خطیب باشد
گوید به تو بار باشم از دور
خواهیم که عنقریب باشد
با بار رسی کمال روزی
از عمرت اگر نصیب باشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
گر دل ز دسته زلف تو افغان کشیده بود
عیش مکن به ناله که کژدم گزیده بود
هر نیش غم که خورد دل خسته آن همه
از غمزه نو دید که در خواب دیده بود
عاشق ز چشم شوخ و چشم وفا نداشت
بودش طمع بزلف تو آن هم بریده بود
بر لب خطت نوشته یاقوت خوانده اند
آن خال نقطه از قلم او چکیده بود
گر باز بافت دانه خال نو مرغ جان
مشمر عجب که مرغ نشاطم پریده بود
دیدیم باز آن رخ زیبا على الصباح
امروز صبح ما چه مبارک دیده بود
کرد آن نفس به جان سر و زر پیشکش کمال
کآن شوخ را به دل شدگان دل کشیده بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
گر دلم در زلف پنهان کردهای پیدا شود
مشک غمازست و این دزدی از او رسوا شود
ناحق افتادست زلفت در کف هر مدعی
چون بدست ما بیفتد حق بدست ما شود
ای صبا بر گوی امشب از زبان ما به شمع
سوختی پروانه ها را باش تا فردا شود
گرم شد بازار حسنه از آتش رخسار تو
وقت آن آمد که زلفت بر سر سودا شود
خاک آن در در نظر جنت طلب زاهد هنوز
چشم نابینا کجا از توتیا بینا شود
شوق بالای بلند تست آن کز هر تنی
جان علوی را هوای عالم بالا شود
آن لب خندان چو بیند در حدیث آید کمال
بلبل خاموش چون گل بشکفد گویا شود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
گر دم زنم بی روی او شرم آیدم از روی خود
عاشق بجوید زندگی بی صحبت دلجوی خود
من جانه می کندم زغم آن لب زمن می خواست جان
فرهاد میزد نیشه ها بر سنگ و شیرین سوی خود
با ماه گفتم این همه حسن از کجا آورده ای
گفتا ز خاک کوی او مالیده ام بر روی خود
گفتنی سر یک موی من هر دو جهان دارد بها
دیدی که هم نشناختی مقدار تار موی خود
ناصح بگفت از اولم کز عشق خویان توبه کن
روی تو دید و توبه کرد آخرز گفت و گوی خود
روزی که چشمت اوفتد بر کشتگان خویشتن
گو عذر زحمتهای ما با غمزه جادوی خود
در دور چشمت شد سیه از دود دل محرابها
گر باورت ناید زما بنگر خم ابروی خود
گوید کمال سخت جان هست از سگان کوی من
بشکست باز آن سنگدل قدر سگان کوی خود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
گرفتار سر زلفت کجا در بند سر باشد
زهی با بسته سودا که از سر باخبر باشد
کسی کز قامت جانان به طوبی سر فرود آرد
دراز اندیشه خوانندش ولی کوته نظر باشد
مرا سریست با مهرت که آن دیگر نخواهد شد
کجا مشغول جانان را تمنای دگر باشد
دل اهل نظر مشکن بر افشان زلف مشکین را
تسلسل چون روا داری که در دور قمر باشد
خیالت گرچه هر ساعت کشد از چشم تر دامن
بهنگام نظر خواهد که چشمم بیشتر باشد
ز زلف و چشم او خواهم که بختم روی بنماید
که شام تیره روزان را همین مهر سحر باشد
دگر در مجلس ای ساقی میاور باده نوشین
که سر مستان چشمت را می از خون جگر باشد
به پیش چشم من چون تو خیالی نگذراند دل
خیال است این که هر کس را بدین دریا گذر باشد
چه نقصان گشت عاشق را اگر خوانند بد نامش
کمال است این که در عالم به بدنامی سمر باشد