عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۹
فریاد که از عاشق مسکین که تو داری
سر می کشد آن طرّهٔ مشکین که تو داری
در طاعت عشق تو، صنمخانه نشینم
کافرکند این ملّت اوا آیین که تو داری؟
چون شمعِ فروزنده، ز فانوس عیان است
در پیرهن، آن ساعد سیمین که تو داری
دشنامی، اگر تلخ برآید ز زبانت
شیرین کندش، آن لب شیرین که تو داری
در زیر سر خواب گران تو بود زلف
فریاد ازین نرمی بالین که تو داری
تهمت به حنا بسته ای و سختی دوران
افشرده دل، آن دست نگارین که تو داری
در می کشد و چاک زند خرقهٔ ما را
چون گل به بر، این حلهٔ رنگین که تو داری
در هالهٔ خط، روی تو از طالع حسن است
سعد است قران مه و پروین که تو داری
چون شمع، لبت سوخت حزین ، از نفس گرم
ای خسته، ندانم چه تن است این که تو داری
سر می کشد آن طرّهٔ مشکین که تو داری
در طاعت عشق تو، صنمخانه نشینم
کافرکند این ملّت اوا آیین که تو داری؟
چون شمعِ فروزنده، ز فانوس عیان است
در پیرهن، آن ساعد سیمین که تو داری
دشنامی، اگر تلخ برآید ز زبانت
شیرین کندش، آن لب شیرین که تو داری
در زیر سر خواب گران تو بود زلف
فریاد ازین نرمی بالین که تو داری
تهمت به حنا بسته ای و سختی دوران
افشرده دل، آن دست نگارین که تو داری
در می کشد و چاک زند خرقهٔ ما را
چون گل به بر، این حلهٔ رنگین که تو داری
در هالهٔ خط، روی تو از طالع حسن است
سعد است قران مه و پروین که تو داری
چون شمع، لبت سوخت حزین ، از نفس گرم
ای خسته، ندانم چه تن است این که تو داری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
ای ناله، خوشا بخت رسایی که تو داری
ما را نبود راه به جایی که تو داری
خواهی شدن ای دل، می صافی به خرابات
با دردکشان، صدق و صفایی که تو داری
از کعبه چه حاصل ادب ناصیه سا را
ای بت، سر ما و کف پایی که تو داری
بی پرده به هر گوشه کند راز نهان را
ای نی، نفس پرده گشایی که تو داری
تا چند لب جام برد بوسه به تاراج
ساقی ز لب بوسه ربایی که تو داری؟
سنبل کده کرده ست گریبان سمن را
مشکینه خط غالیه سایی که تو داری
طالع نگذارد گِره بسته به کارم
گر باز شود بند قبایی که تو داری
چون آینه از دیدهٔ حیرت زده، شادم
از کف ندهم فیض لقایی که تو داری
در تیرگی، آیینهٔ دل را نگذارد
مطرب، نفس زنگ زدایی که تو داری
خواهند حریفان مسیحا نفس آموخت
نطق از لب الهام سرایی که تو داری
بی ذوق سماع است حزین ، نالهٔ بلبل
شوریده مرا طرزِ نوایی که تو داری
ما را نبود راه به جایی که تو داری
خواهی شدن ای دل، می صافی به خرابات
با دردکشان، صدق و صفایی که تو داری
از کعبه چه حاصل ادب ناصیه سا را
ای بت، سر ما و کف پایی که تو داری
بی پرده به هر گوشه کند راز نهان را
ای نی، نفس پرده گشایی که تو داری
تا چند لب جام برد بوسه به تاراج
ساقی ز لب بوسه ربایی که تو داری؟
سنبل کده کرده ست گریبان سمن را
مشکینه خط غالیه سایی که تو داری
طالع نگذارد گِره بسته به کارم
گر باز شود بند قبایی که تو داری
چون آینه از دیدهٔ حیرت زده، شادم
از کف ندهم فیض لقایی که تو داری
در تیرگی، آیینهٔ دل را نگذارد
مطرب، نفس زنگ زدایی که تو داری
خواهند حریفان مسیحا نفس آموخت
نطق از لب الهام سرایی که تو داری
بی ذوق سماع است حزین ، نالهٔ بلبل
شوریده مرا طرزِ نوایی که تو داری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۱
بردم به لحد زان رخ افروخته، داغی
حاجت نبود تربت ما را به چراغی
گر خشک لبم، بادهکش ساغر عشقم
دل را به لب، از هرگل داغی ست ایاغی
کیفیت صهباست به جام سخن من
ای باده گساران، برسانید دماغی
راه سر آن چشمه که گم کرد سکندر
ما تا در میخانه رساندیم سراغی
از تربت ما می گذرد یار، سبکبار
ای بارکشان غم دل، لابه و لاغی
شمعی که نه در پرتو رخسار تو سوزد
در دیدهٔ پروانه نماید، پر زاغی
وصل ار نبود، راه خیال تو نبسته ست
باز است به روی دل تنگم، در باغی
داغ دل ما، از نفس گرم شکفته ست
ای لاله، تو افروختهای دامن راغی
پرسی چه ز آتشکدهٔ عشق، حزین را؟
زاهد، تو به راحتکدهٔ کنجِ فراغی
حاجت نبود تربت ما را به چراغی
گر خشک لبم، بادهکش ساغر عشقم
دل را به لب، از هرگل داغی ست ایاغی
کیفیت صهباست به جام سخن من
ای باده گساران، برسانید دماغی
راه سر آن چشمه که گم کرد سکندر
ما تا در میخانه رساندیم سراغی
از تربت ما می گذرد یار، سبکبار
ای بارکشان غم دل، لابه و لاغی
شمعی که نه در پرتو رخسار تو سوزد
در دیدهٔ پروانه نماید، پر زاغی
وصل ار نبود، راه خیال تو نبسته ست
باز است به روی دل تنگم، در باغی
داغ دل ما، از نفس گرم شکفته ست
ای لاله، تو افروختهای دامن راغی
پرسی چه ز آتشکدهٔ عشق، حزین را؟
زاهد، تو به راحتکدهٔ کنجِ فراغی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۲
چو فرهاد ار به تیغ بیستون مردانه آویزی
ز بی تابی، به برق تیشه، چون پروانه آویزی
به جانبازی اگر چون کوهکن، شیرین شود کامت
به شیرینی جان خویش،کی طفلانه آویزی؟
سبک روحانه از خویشت برد گر نالهٔ بلبل
چو بوی گل، به دامان صبا، مستانه آویزی
کنشت و کعبه را قندیل و ناقوس از رواق افتد
دلم را گر به طاق ابروی بتخانه آویزی
برون آر از شمار پاره های دل سری چون من
چرا زاهد به گردن سبحهٔ صد دانه آویزی؟
درین ره گر می روشن، چراغت پیش پا دارد
عصا بگذاری و در لغزش مستانه آویزی
به نقد جان خریدارند درد عشق را مردان
به درمان تا به کی، بی درد! نامردانه آویزی؟
دل بی درد اگر خواهی، خروش ناله ام بشنو
چو غفلت پیشگان تا کی به هر افسانه آویزی؟
وصیت با تو ای پیر خرابات مغان دارم
پس از من خرقه ام را بر در میخانه آویزی
مکافاتی ندارد دشمنی از دوستی بهتر
تو بی پروا چرا با دوستان خصمانه آویزی؟
اگر دانی چه مقدار از غم هجران پریشانم
به آل زلف، این دل صد چاک را، چون شانه آویزی
ز ناز از چشم شوخت گر نیفتد اشک غلتانم
چو من بر تار مژگان خود، این دردانه آویزی
به یادت آید آیا دست دورافتادهٔ عاشق
به دامان خود، آن روزی که بی تابانه آویزی؟
به میدانی که گردد جلوهٔ نازت شکارافکن
سر خورشید بر فتراک، بی باکانه آویزی
دلم شوریدهٔ زلف پریشان است، می باید
که این زنجیر را، برگردن دیوانه آویزی
اگر بینی حزین امشب، که در ساغر چه می دارم
گذاری سبحه را از دست و در پیمانه آویزی
ز بی تابی، به برق تیشه، چون پروانه آویزی
به جانبازی اگر چون کوهکن، شیرین شود کامت
به شیرینی جان خویش،کی طفلانه آویزی؟
سبک روحانه از خویشت برد گر نالهٔ بلبل
چو بوی گل، به دامان صبا، مستانه آویزی
کنشت و کعبه را قندیل و ناقوس از رواق افتد
دلم را گر به طاق ابروی بتخانه آویزی
برون آر از شمار پاره های دل سری چون من
چرا زاهد به گردن سبحهٔ صد دانه آویزی؟
درین ره گر می روشن، چراغت پیش پا دارد
عصا بگذاری و در لغزش مستانه آویزی
به نقد جان خریدارند درد عشق را مردان
به درمان تا به کی، بی درد! نامردانه آویزی؟
دل بی درد اگر خواهی، خروش ناله ام بشنو
چو غفلت پیشگان تا کی به هر افسانه آویزی؟
وصیت با تو ای پیر خرابات مغان دارم
پس از من خرقه ام را بر در میخانه آویزی
مکافاتی ندارد دشمنی از دوستی بهتر
تو بی پروا چرا با دوستان خصمانه آویزی؟
اگر دانی چه مقدار از غم هجران پریشانم
به آل زلف، این دل صد چاک را، چون شانه آویزی
ز ناز از چشم شوخت گر نیفتد اشک غلتانم
چو من بر تار مژگان خود، این دردانه آویزی
به یادت آید آیا دست دورافتادهٔ عاشق
به دامان خود، آن روزی که بی تابانه آویزی؟
به میدانی که گردد جلوهٔ نازت شکارافکن
سر خورشید بر فتراک، بی باکانه آویزی
دلم شوریدهٔ زلف پریشان است، می باید
که این زنجیر را، برگردن دیوانه آویزی
اگر بینی حزین امشب، که در ساغر چه می دارم
گذاری سبحه را از دست و در پیمانه آویزی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۳
راه دل و دین را زدی ای طرفه صنم، های
مژگان تو خواباند به ما، تیغ ستم های
آوارهٔ کوی تو ندانم به چه حال است؟
یعنی دلم، آن کافر گم کرده صنم، های
صبر من و تمکین تو، ای عهد فراموش
ما را و تو را ساخته بیگانه ز هم، های
سرو تو صلایی به شهادت طلبان زد
خود را برسانید به این پای علم، های
با فیض کریمان کف محتاج حریف است
محرومی چشمم، عجب، ای خاک قدم، های
افتاده به دل، زخم به بالای هم از تو
ای غمزه، مبادا شکنی قدر ستم، های
امروز به پیچ و خم آزادی خویشم
یاد تو به خیر، ای شکن زلفِ به خم، های
تار نفس من به گلو، قید اسیریست
از حلقهٔ دامم برهان، وحشت رم، های
زاهد، خبر از ریزش مژگان منت نیست
دامان تری دارم ازین ابرِ کرم، های
فیض عجبی یافتم از پای خم می
ای سایه نشینان گلستان ارم، های
دل، بتکدهٔ ما و ادب سجده بَرِ اوست
ای ناصیه سایانِ حرمگاه صنم، های
ما برهمنان را، همه جا طور تجلّی ست
از یار نداری خبر، ای شیخ حرم، های
سامان خودی نیست به کف یک پر کاهم
شرمندهٔ هستی نکنی، های عدم، های
مرغ دل ما در پی پرواز فراغی ست
تا چند تپد در قفس شادی و غم، های
در بزم، حزین این همه خاموش چرایی؟
شوریده نوایی بزن از نای قلم، های
مژگان تو خواباند به ما، تیغ ستم های
آوارهٔ کوی تو ندانم به چه حال است؟
یعنی دلم، آن کافر گم کرده صنم، های
صبر من و تمکین تو، ای عهد فراموش
ما را و تو را ساخته بیگانه ز هم، های
سرو تو صلایی به شهادت طلبان زد
خود را برسانید به این پای علم، های
با فیض کریمان کف محتاج حریف است
محرومی چشمم، عجب، ای خاک قدم، های
افتاده به دل، زخم به بالای هم از تو
ای غمزه، مبادا شکنی قدر ستم، های
امروز به پیچ و خم آزادی خویشم
یاد تو به خیر، ای شکن زلفِ به خم، های
تار نفس من به گلو، قید اسیریست
از حلقهٔ دامم برهان، وحشت رم، های
زاهد، خبر از ریزش مژگان منت نیست
دامان تری دارم ازین ابرِ کرم، های
فیض عجبی یافتم از پای خم می
ای سایه نشینان گلستان ارم، های
دل، بتکدهٔ ما و ادب سجده بَرِ اوست
ای ناصیه سایانِ حرمگاه صنم، های
ما برهمنان را، همه جا طور تجلّی ست
از یار نداری خبر، ای شیخ حرم، های
سامان خودی نیست به کف یک پر کاهم
شرمندهٔ هستی نکنی، های عدم، های
مرغ دل ما در پی پرواز فراغی ست
تا چند تپد در قفس شادی و غم، های
در بزم، حزین این همه خاموش چرایی؟
شوریده نوایی بزن از نای قلم، های
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۵
می گرفتیم به جانان، سر راهی، گاهی
او هم از لطف نهان داشت نگاهی، گاهی
چه عجب گر نگهش داشت سر الفت ما؟
برق را، هست نوازش به گیاهی، گاهی
دو سه روزیست که دزدید نگه، وین عجب است
نه ثوابی زمن آمد، نه گناهی، گاهی
این قدر هست،که در سختی تاب و تب عشق
درد، می داد به دل رخصت آهی گاهی
این گران آمده باشد، به دل نازک او
می شود بار به خاطر، پرکاهی، گاهی
دل مسکین چه کند گر نتپد از دهشت؟
ریزد از خوی شهان، خون سپاهی، گاهی
لیک نومید نیم زان نگه بنده نواز
می شود روز، شب بخت سیاهی، گاهی
سر به خاک قدمش لابه کنان می گفتم
نشود تیره ز آهی، چو تو ماهی،گاهی
گنهم گر چه عظیم است، ببخشای به عشق
شاد گردان دل زارم، به نگاهی، گاهی
به وفای تو، که از هستی خود بی خبرم
در غم عشق، بود حال تباهی، گاهی
گفت خاموش، که محتاج نبوده ست حزین
دعوی عشق، به سوگند و گواهی، گاهی
او هم از لطف نهان داشت نگاهی، گاهی
چه عجب گر نگهش داشت سر الفت ما؟
برق را، هست نوازش به گیاهی، گاهی
دو سه روزیست که دزدید نگه، وین عجب است
نه ثوابی زمن آمد، نه گناهی، گاهی
این قدر هست،که در سختی تاب و تب عشق
درد، می داد به دل رخصت آهی گاهی
این گران آمده باشد، به دل نازک او
می شود بار به خاطر، پرکاهی، گاهی
دل مسکین چه کند گر نتپد از دهشت؟
ریزد از خوی شهان، خون سپاهی، گاهی
لیک نومید نیم زان نگه بنده نواز
می شود روز، شب بخت سیاهی، گاهی
سر به خاک قدمش لابه کنان می گفتم
نشود تیره ز آهی، چو تو ماهی،گاهی
گنهم گر چه عظیم است، ببخشای به عشق
شاد گردان دل زارم، به نگاهی، گاهی
به وفای تو، که از هستی خود بی خبرم
در غم عشق، بود حال تباهی، گاهی
گفت خاموش، که محتاج نبوده ست حزین
دعوی عشق، به سوگند و گواهی، گاهی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
گر سینه شود سینا، بی تاب و توانستی
تاب من و آن جلوه، مهتاب و کتانستی
آسان به قد و عارض، عاشق ندهد دل را
آنی ست نکویان را، دل داده ازآنستی
آن ماه فلک پیما، بنمود شبی سیما
چون اختر از آن شبها، چشمم نگرانستی
نگذاشت مرا حسرت، با هجر و وصال او
اکنون من مجنون را، نه این و نه آنستی
حیرت من بی سامان، از مایهٔ دل دارم
در خاک هم از چشمم، خونابه روانستی
از مرگ نیندیشم، جان گر به تو پیوندد
پیری چه زیان دارد گر عشق جوانستی؟
لطف تو همی باید، تا هجر کران گیرد
از خود شده ام امّا، دوری به میانستی
جم رفت و فریدون هم، زین کاخ دو در بیرون
این کلبه که می بینی، میراث کیانستی
با عارف رومی شد، هم نغمه حزین ، کلکم
این پرده که می سنجم، زان جان جهانستی
تاب من و آن جلوه، مهتاب و کتانستی
آسان به قد و عارض، عاشق ندهد دل را
آنی ست نکویان را، دل داده ازآنستی
آن ماه فلک پیما، بنمود شبی سیما
چون اختر از آن شبها، چشمم نگرانستی
نگذاشت مرا حسرت، با هجر و وصال او
اکنون من مجنون را، نه این و نه آنستی
حیرت من بی سامان، از مایهٔ دل دارم
در خاک هم از چشمم، خونابه روانستی
از مرگ نیندیشم، جان گر به تو پیوندد
پیری چه زیان دارد گر عشق جوانستی؟
لطف تو همی باید، تا هجر کران گیرد
از خود شده ام امّا، دوری به میانستی
جم رفت و فریدون هم، زین کاخ دو در بیرون
این کلبه که می بینی، میراث کیانستی
با عارف رومی شد، هم نغمه حزین ، کلکم
این پرده که می سنجم، زان جان جهانستی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
کند خون دل من، چشم تر را خانه آرایی
که دیگر می کند بهتر ز می، پیمانه آرایی؟
چراغانی ز داغت، رخنه های سینه ام دارد
کند شبها دل دیوانه ام، ویرانه آرایی
به گوشت در نمی آید، حدیث نکته پردازان
کنند از قصهٔ زلفت، مگر افسانه آرایی
به اخلاص محبّت، رونق دل را حوالت کن
نیاز برهمن، بهتر کند بتخانه آرایی
حزین ، از کلفت دل خاطرم خشنود می باشد
کند گرد یتیمی، گوهر یک دانه آرایی
که دیگر می کند بهتر ز می، پیمانه آرایی؟
چراغانی ز داغت، رخنه های سینه ام دارد
کند شبها دل دیوانه ام، ویرانه آرایی
به گوشت در نمی آید، حدیث نکته پردازان
کنند از قصهٔ زلفت، مگر افسانه آرایی
به اخلاص محبّت، رونق دل را حوالت کن
نیاز برهمن، بهتر کند بتخانه آرایی
حزین ، از کلفت دل خاطرم خشنود می باشد
کند گرد یتیمی، گوهر یک دانه آرایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۰
به جلوه، جامهٔ صبر مرا قبا کردی
به یک نگه، من و دل را، ز هم جدا کردی
مشام یوسف اگر می شنید بوی تو را
هزار جامهٔ جان در غمت قبا کردی
دلم ز داغ تو ای عشق، کام خویش گرفت
ازین گهر، صدفم را گرانبها کردی
نماز زاهد افسرده می گذشت ز عرش
اگر به سرو قد یار، اقتدا کردی
حزین ، به طرز نشید تو آفرین بادا
لبم به زمزمهٔ عشق، آشنا کردی
به یک نگه، من و دل را، ز هم جدا کردی
مشام یوسف اگر می شنید بوی تو را
هزار جامهٔ جان در غمت قبا کردی
دلم ز داغ تو ای عشق، کام خویش گرفت
ازین گهر، صدفم را گرانبها کردی
نماز زاهد افسرده می گذشت ز عرش
اگر به سرو قد یار، اقتدا کردی
حزین ، به طرز نشید تو آفرین بادا
لبم به زمزمهٔ عشق، آشنا کردی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
نمی دانم تو بی پروا نگاه، از دل چه می خواهی؟
نثارت کرد جان را، دیگر از بسمل چه می خواهی؟
چه منتها ز تیغ اوست، برگردن، شهیدان را
تو ای خون بحل، از دامن قاتل چه می خواهی؟
برون از حیهٔ عقل است، کار قبض و بسط دل
شکستی ناخن، از این عقدهٔ مشکل چه می خواهی؟
ز کف سرگشتگی، مشت غبار جسم نگذارد
ازین ریگ روان، آسایش منزل چه می خواهی؟
شرارآسا برافشان، بی تامل خردهٔ جان را
به این کم فرصتی، از عمر مستعجل چه می خواهی؟
به از دل، جلوه گاهی در دو عالم نیست لیلی را
تو ای مجنون صحراگرد، از محمل چه می خواهی؟
چه فهمد جان نابینا، ز دفترهای لاطایل؟
ز اوراق پریشان خود ای جاهل چه می خواهی؟
دل آزاده باید، زاد این ره، بر میان بستن
اگر مرد حقی، از عالم باطل چه می خواهی؟
در دلها بود حاجت روای عالمی، امّا
در دل گفته اند، از مهره های گل چه می خواهی؟
به جز حسرت که خرمنهاست خاک شوره زاران را
ز تخم افشانی دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
دل دنیاپرستان، از طمع خالی نمی باشد
به عالم، چشم سیر از کاسهٔ سائل چه می خواهی؟
محیط حرص را، سعیت، نیارد مرد میدان شد
ز دست و پا زدن در بحر بی ساحل چه می خواهی؟
چو گرگ افتاده ای در پوستین یوسفان تا کی؟
ز جان پاک آگاهان، تو ای غافل چه می خواهی؟
دهان شیرین بود، آلودگی تا با شکر دارد
به جز کام هوس، از لذت عاجل چه می خواهی؟
حزین از شعله رخساری ست، بی تابی سپندت را
به غیر از سوختن، زین آتشین محفل چه می خواهی؟
نثارت کرد جان را، دیگر از بسمل چه می خواهی؟
چه منتها ز تیغ اوست، برگردن، شهیدان را
تو ای خون بحل، از دامن قاتل چه می خواهی؟
برون از حیهٔ عقل است، کار قبض و بسط دل
شکستی ناخن، از این عقدهٔ مشکل چه می خواهی؟
ز کف سرگشتگی، مشت غبار جسم نگذارد
ازین ریگ روان، آسایش منزل چه می خواهی؟
شرارآسا برافشان، بی تامل خردهٔ جان را
به این کم فرصتی، از عمر مستعجل چه می خواهی؟
به از دل، جلوه گاهی در دو عالم نیست لیلی را
تو ای مجنون صحراگرد، از محمل چه می خواهی؟
چه فهمد جان نابینا، ز دفترهای لاطایل؟
ز اوراق پریشان خود ای جاهل چه می خواهی؟
دل آزاده باید، زاد این ره، بر میان بستن
اگر مرد حقی، از عالم باطل چه می خواهی؟
در دلها بود حاجت روای عالمی، امّا
در دل گفته اند، از مهره های گل چه می خواهی؟
به جز حسرت که خرمنهاست خاک شوره زاران را
ز تخم افشانی دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
دل دنیاپرستان، از طمع خالی نمی باشد
به عالم، چشم سیر از کاسهٔ سائل چه می خواهی؟
محیط حرص را، سعیت، نیارد مرد میدان شد
ز دست و پا زدن در بحر بی ساحل چه می خواهی؟
چو گرگ افتاده ای در پوستین یوسفان تا کی؟
ز جان پاک آگاهان، تو ای غافل چه می خواهی؟
دهان شیرین بود، آلودگی تا با شکر دارد
به جز کام هوس، از لذت عاجل چه می خواهی؟
حزین از شعله رخساری ست، بی تابی سپندت را
به غیر از سوختن، زین آتشین محفل چه می خواهی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۲
ای دل، سپند آتش سودای کیستی؟
خرمن به باد داده و رسوای کیستی؟
در محفلی که موج پریزاد می زند
آیینه دار حسن دلارای کیستی؟
در پوست، رستخیز قیامت فکنده ای
ای خون گرم، معرکه آرای کیستی؟
بیمارم و به لعل تو در جان سپاریم
برگو خدای را، که مسیحای کیستی؟
سوزد به دیده خواب و به دل آه حسرتم
آرام ساز جان شکیبای کیستی؟
زاهد ز دین برآمد و عاشق ز جان گذشت
خوش فرصت تو باد، به یغمای کیستی؟
اشکت به رنگ باده فرو می چکد حزین
مست می شبانه غمهای کیستی؟
خرمن به باد داده و رسوای کیستی؟
در محفلی که موج پریزاد می زند
آیینه دار حسن دلارای کیستی؟
در پوست، رستخیز قیامت فکنده ای
ای خون گرم، معرکه آرای کیستی؟
بیمارم و به لعل تو در جان سپاریم
برگو خدای را، که مسیحای کیستی؟
سوزد به دیده خواب و به دل آه حسرتم
آرام ساز جان شکیبای کیستی؟
زاهد ز دین برآمد و عاشق ز جان گذشت
خوش فرصت تو باد، به یغمای کیستی؟
اشکت به رنگ باده فرو می چکد حزین
مست می شبانه غمهای کیستی؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
ناله ام را در دلش تأثیر بودی کاشکی
شکوه ام را گاهگاهی می شنودی کاشکی
سیل را بی تابی از ساحل به دربا می برد
بی قراری های ما، می داشت سودی کاشکی
گلستان نبود به دستان، عندلیبان را چه شد؟
بلبلی از گلبنی می زد سرودی کاشکی
به ز جام می نباشد صیقلی، ساقی کجاست؟
زنگ تقوا، از دل ما می زدودی کاشکی
شبنم از دریای آتش، زود زنهاری شود
مرهمی داغ مرا می آزمودی کاشکی
سوخت جان از شوق، داد از بی زبانی های ما
آتش پنهان ما، می داشت دودی کاشکی
سخت بی ذوق است گلشن، ابر آذاری کجاست؟
بزم مستان را صفایی، می فزودی کاشکی
خنجر ناز تو را، نبود چرا پروای دل؟
عقده ای از خاطر ما، می گشودی کاشکی
شمع گر سوزد به شبها، روز آرامیش هست
چشم آتش بار ما، یکدم غنودی کاشکی
رسته در دل از خرد، خار و خس اندیشه ها
کشت ما را برق عشقی می درودی کاشکی
کلک خاموشت چمن را بی نوا دارد حزین
نغمه ای با عندلیبان می سرودی کاشکی
شکوه ام را گاهگاهی می شنودی کاشکی
سیل را بی تابی از ساحل به دربا می برد
بی قراری های ما، می داشت سودی کاشکی
گلستان نبود به دستان، عندلیبان را چه شد؟
بلبلی از گلبنی می زد سرودی کاشکی
به ز جام می نباشد صیقلی، ساقی کجاست؟
زنگ تقوا، از دل ما می زدودی کاشکی
شبنم از دریای آتش، زود زنهاری شود
مرهمی داغ مرا می آزمودی کاشکی
سوخت جان از شوق، داد از بی زبانی های ما
آتش پنهان ما، می داشت دودی کاشکی
سخت بی ذوق است گلشن، ابر آذاری کجاست؟
بزم مستان را صفایی، می فزودی کاشکی
خنجر ناز تو را، نبود چرا پروای دل؟
عقده ای از خاطر ما، می گشودی کاشکی
شمع گر سوزد به شبها، روز آرامیش هست
چشم آتش بار ما، یکدم غنودی کاشکی
رسته در دل از خرد، خار و خس اندیشه ها
کشت ما را برق عشقی می درودی کاشکی
کلک خاموشت چمن را بی نوا دارد حزین
نغمه ای با عندلیبان می سرودی کاشکی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
چه خوش بود که به دی، طرح نوبهار کشی
پیاله بر رخ آن آتشین عذار کشی
رهین دست حمایت شود، چراغ دلم
شبی که دست بر آن زلف تابدار کشی
نمی کشی چو نقاب از رخ نهفته، چرا
نظاره را به سر راه انتظار کشی؟
رخت بهشت برین است، با بهار چه کار؟
لبی چو میکده داری، چرا خمار کشی؟
دراز شد شب هجران ز آسمان، وقت است
که انتقامِ من تیره روزگار کشی
دمید صبح بهار خطت، سزد که مرا
قلم به دفتر غمهای بی شمار کشی
جواب نکتهٔ رنگین اوحدی ست حزین
سزد که بر ورق لاله، این نگار کشی
پیاله بر رخ آن آتشین عذار کشی
رهین دست حمایت شود، چراغ دلم
شبی که دست بر آن زلف تابدار کشی
نمی کشی چو نقاب از رخ نهفته، چرا
نظاره را به سر راه انتظار کشی؟
رخت بهشت برین است، با بهار چه کار؟
لبی چو میکده داری، چرا خمار کشی؟
دراز شد شب هجران ز آسمان، وقت است
که انتقامِ من تیره روزگار کشی
دمید صبح بهار خطت، سزد که مرا
قلم به دفتر غمهای بی شمار کشی
جواب نکتهٔ رنگین اوحدی ست حزین
سزد که بر ورق لاله، این نگار کشی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
خاصان تمام مستند، ساقی صلای عامی
ته جرعه ای کرم کن، مِن راوقِ الکرامی
خامیم و اوفتاده، می ده که باده بخشد
اجساد را قیامی، ارواح را، قوامی
آواره ام به فرقت، از منزل سلامت
یا جار دار سلمی، بلغ لها سلامی
مطربِ بهل طریقت، سرکن رهِ حقیقت
سنجی اگر مقامی، داری اگر پیامی
خواهی حَرَج نباشد، سرکن حدیث دربا
اهلا لما روبنا، عن سیدالانامی
دل در شکسته حالی، صد ناله در گره داشت
انی رجوت دهراً، اشکو عن السقامی
یار آمدم به بالین، شد رنجها فراموش
عاد الکرام شکراً، فی اوفر السهامی
یا جارتی بوجد، قولی حدیث نجد
ذا اجمل الهدایا، ها اکمل الکلامی
گوش حزین خاموش، مطرب به نالهٔ توست
سرکن رهی خدا را، ساقی بیار جامی
ته جرعه ای کرم کن، مِن راوقِ الکرامی
خامیم و اوفتاده، می ده که باده بخشد
اجساد را قیامی، ارواح را، قوامی
آواره ام به فرقت، از منزل سلامت
یا جار دار سلمی، بلغ لها سلامی
مطربِ بهل طریقت، سرکن رهِ حقیقت
سنجی اگر مقامی، داری اگر پیامی
خواهی حَرَج نباشد، سرکن حدیث دربا
اهلا لما روبنا، عن سیدالانامی
دل در شکسته حالی، صد ناله در گره داشت
انی رجوت دهراً، اشکو عن السقامی
یار آمدم به بالین، شد رنجها فراموش
عاد الکرام شکراً، فی اوفر السهامی
یا جارتی بوجد، قولی حدیث نجد
ذا اجمل الهدایا، ها اکمل الکلامی
گوش حزین خاموش، مطرب به نالهٔ توست
سرکن رهی خدا را، ساقی بیار جامی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
به دلهای دماغ آشفته، سنبل می کند کاری
به ما شوریدگان، آن زلف و کاکل می کند کاری
دلم را در خروش آورده چون گل نوشخند او
نوازشهای آن رنگین تغافل، می کندکاری
شب از وجد نسیم، از خود نرفتم گر درین گلشن
به بوی صبحدم، گلبانگ بلبل می کند کاری
به غفلت توبه کردم از می و اکنون پشیمانم
خورد افسوس، هرکس بی تامّل می کند کاری
حزین از بوالفضولان، در غمش محروم تر مردم
مگو با ناز او صبر وتحمّل می کندکاری
به ما شوریدگان، آن زلف و کاکل می کند کاری
دلم را در خروش آورده چون گل نوشخند او
نوازشهای آن رنگین تغافل، می کندکاری
شب از وجد نسیم، از خود نرفتم گر درین گلشن
به بوی صبحدم، گلبانگ بلبل می کند کاری
به غفلت توبه کردم از می و اکنون پشیمانم
خورد افسوس، هرکس بی تامّل می کند کاری
حزین از بوالفضولان، در غمش محروم تر مردم
مگو با ناز او صبر وتحمّل می کندکاری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
به جان سوزی، نی کلک سخن ساز مرا دیدی
به خاموشی نوای سینه پرداز مرا دیدی
پراندازد ملک، آنجا که من پروانگی کردم
به بال دل، رساییهای پرواز مرا دیدی
ز بیدادت به چنگ کاوش غم، سینه را دادم
به نالش، دلخراشیهای آواز مرا دیدی
به پای خویشتن می پرورد چون سایه طوبی را
لوای دولت فقر سرافراز مرا دیدی
حزین افسانه ام جادو دمان را مهر بر لب زد
به بزم گفتگوی عشق، اعجاز مرا دیدی
به خاموشی نوای سینه پرداز مرا دیدی
پراندازد ملک، آنجا که من پروانگی کردم
به بال دل، رساییهای پرواز مرا دیدی
ز بیدادت به چنگ کاوش غم، سینه را دادم
به نالش، دلخراشیهای آواز مرا دیدی
به پای خویشتن می پرورد چون سایه طوبی را
لوای دولت فقر سرافراز مرا دیدی
حزین افسانه ام جادو دمان را مهر بر لب زد
به بزم گفتگوی عشق، اعجاز مرا دیدی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
ای از شرار عشق تو هر سینه آتشخانه ای
دل شمع رخسار تو را، آتش به جان پروانه ای
اندیشه ی پیر خرد، با کبریای عشق تو
در وادی واماندگی، بازیچهٔ طفلانه ای
هر چند مست و بیخودم، غافل ز یادت نیستم
ای نغمهٔ تسبیح تو در هر لب پیمانه ای
مجنون صفت با وحشتم دامان صحرا تنگ بود
روزی که من هم داشتم، با خود دل دیوانه ای
میخانه ها در جوش تو، دیوار و در مدهوش تو
مست از لب خاموش تو، ناقوس هر بتخانه ای
عاشق چه سان در دورِ او دل را نگهداری کند؟
چشمی که در هر گردشی خالی کند پیمانه ای
ساقی اگر آزرده ای، باز از حزین خویشتن
شوید غبار خاطرت از گریهٔ مستانه ای
دل شمع رخسار تو را، آتش به جان پروانه ای
اندیشه ی پیر خرد، با کبریای عشق تو
در وادی واماندگی، بازیچهٔ طفلانه ای
هر چند مست و بیخودم، غافل ز یادت نیستم
ای نغمهٔ تسبیح تو در هر لب پیمانه ای
مجنون صفت با وحشتم دامان صحرا تنگ بود
روزی که من هم داشتم، با خود دل دیوانه ای
میخانه ها در جوش تو، دیوار و در مدهوش تو
مست از لب خاموش تو، ناقوس هر بتخانه ای
عاشق چه سان در دورِ او دل را نگهداری کند؟
چشمی که در هر گردشی خالی کند پیمانه ای
ساقی اگر آزرده ای، باز از حزین خویشتن
شوید غبار خاطرت از گریهٔ مستانه ای
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
ز نقش خط که به رخسار ارغوان زده ای
رقم به خون من ای نازنین جوان زده ای
کنون نهی ز قفس منتم به آزادی
که آتشم به خس و خار آشیان زده ای
تهی کنار دو عالم ز دین و دل گردد
ز طرزِ دامنِ نازی که بر میان زده ای
حنای پای تو خونم نشد، گناهم چیست؟
که پا به بخت من ای شوخ سرگران زده ای
شب فراق و وصالم چو شمع یکسان است
کنون که از تب و تاب، آتشم به جان زده ای
هلال من شفق از خون خویشتن دارد
به دل خدنگم از ابروی شخ کمان زده ای
به گاه نکته، حزین از لبت شکر ریزد
ز بوسه ای که بر آن خاک آستان زده ای
رقم به خون من ای نازنین جوان زده ای
کنون نهی ز قفس منتم به آزادی
که آتشم به خس و خار آشیان زده ای
تهی کنار دو عالم ز دین و دل گردد
ز طرزِ دامنِ نازی که بر میان زده ای
حنای پای تو خونم نشد، گناهم چیست؟
که پا به بخت من ای شوخ سرگران زده ای
شب فراق و وصالم چو شمع یکسان است
کنون که از تب و تاب، آتشم به جان زده ای
هلال من شفق از خون خویشتن دارد
به دل خدنگم از ابروی شخ کمان زده ای
به گاه نکته، حزین از لبت شکر ریزد
ز بوسه ای که بر آن خاک آستان زده ای
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۷ - برای کسی که اشعار او را به سرقت برده است
غزلی برده رندکی از من
که نگویم ز ننگ، نامش باز
سخن عاشقان نمایان است
بوالهوس کی شده ست محرم راز؟
گر نه آیین امتیاز بدی
سحر هم، می زدی دم از اعجاز
یک دو بیتک مناسب آمده است
یادم از باستان سحر طراز
نمکین خوش نموده است رقم
نکته زا، خامهٔ سخن پرداز
دزد شاعر به ماکیان ماند
که به زیرش نهند، بیضهٔ غاز
بچگانش به سوی بحر روند
او به ...ون دریده ماند باز
که نگویم ز ننگ، نامش باز
سخن عاشقان نمایان است
بوالهوس کی شده ست محرم راز؟
گر نه آیین امتیاز بدی
سحر هم، می زدی دم از اعجاز
یک دو بیتک مناسب آمده است
یادم از باستان سحر طراز
نمکین خوش نموده است رقم
نکته زا، خامهٔ سخن پرداز
دزد شاعر به ماکیان ماند
که به زیرش نهند، بیضهٔ غاز
بچگانش به سوی بحر روند
او به ...ون دریده ماند باز
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۲۱ - و نیز در وصف خامهٔ خویش
لوحش الله خامه ام که به صدق
هست با معنیش وفا و وفاق
ترجمان غم نهان من است
چون زبان، بسته با دلم میثاق
هم نی خوش نوا و هم نایی
آه عشاق و ناله سنج عراق
پیکر عشق را بود محیی
شاهد حسن را بود خلاق
سر معشوق از نوایش گرم
دل عاشق به ناله اش مشتاق
نقش او رشک صفحه ارژنگ
مدّ او، میل سرمهٔ اوراق
نقطه اش، بدر آسمان شرف
لیکن آسوده از خسوف و محاق
کرده مستانه جلوه هایش تنگ
عرصه بر ساقیان سیمین ساق
رگ افسرده را بود نشتر
سر بی مغز را بود مطراق
با رگِ ابر معنی است چو برق
شب معراج فکرت است، براق
گلشن از فیض جوی او، انفس
روشن از نور شمع او آفاق
گهر افشانده همّتش به طبق
به بر خازنان سبع طباق
حلی افزای این مقوس طوق
لوحه پیرای این مقرنس طاق
ننماید ز موم و خارا فرق
سر کند چون ز قصه های فراق
هست با معنیش وفا و وفاق
ترجمان غم نهان من است
چون زبان، بسته با دلم میثاق
هم نی خوش نوا و هم نایی
آه عشاق و ناله سنج عراق
پیکر عشق را بود محیی
شاهد حسن را بود خلاق
سر معشوق از نوایش گرم
دل عاشق به ناله اش مشتاق
نقش او رشک صفحه ارژنگ
مدّ او، میل سرمهٔ اوراق
نقطه اش، بدر آسمان شرف
لیکن آسوده از خسوف و محاق
کرده مستانه جلوه هایش تنگ
عرصه بر ساقیان سیمین ساق
رگ افسرده را بود نشتر
سر بی مغز را بود مطراق
با رگِ ابر معنی است چو برق
شب معراج فکرت است، براق
گلشن از فیض جوی او، انفس
روشن از نور شمع او آفاق
گهر افشانده همّتش به طبق
به بر خازنان سبع طباق
حلی افزای این مقوس طوق
لوحه پیرای این مقرنس طاق
ننماید ز موم و خارا فرق
سر کند چون ز قصه های فراق