عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
من مست عشقم،زاهدا با ما مگو از عقل و دین
گه با خود و گه بیخودم، هذاجنون العاشقین
هشیار و مستم، چیستم، مجنون عشق کیستم
نه هستم و نه نیستم، هذاجنون العاشقین
من عاشق دیوانه ام، در عشق او افسانه ام
از خویشتن بیگانه ام، هذاجنون العاشقین
من بیخود و شیدائیم، قلاشم و رسوائیم
هرجائی و بی جائی ام،هذاجنون العاشقین
هستم ز جام بیخودی مست مدام سرمدی
نه نیک دانم نه بدی، هذاجنون العاشقین
تا روی ساقی دیده ام، جام فنا نوشیده ام
سرمستم و شوریده ام، هذاجنون العاشقین
مخمور چشم ساقیم، مست از می اطلاقیم
گه فانی و گه باقیم، هذاجنون العاشقین
من مست جام وحدتم، هم درد نوش کثرتم
هم می پرست از فطرتم، هذاجنون العاشقین
نه عالم و نه جاهلم، نه عاشق و نه عاقلم
مجنونم و لایعقلم، هذاجنون العاشقین
گه رند و گاهی زاهدم، گه مست و گاهی عابدم
گاهی بتان را ساجدم، هذاجنون العاشقین
گه زاهدم پر ریو و رنگ، گه عاشقم بی نام و ننگ
گاهی دلویم گاه دنگ، هذاجنون العاشقین
گاهی می و میخانه ام، گه ساقی و پیمانه ام
گه شمع و گه پروانه ام، هذاجنون العاشقین
گه خوب خوبم گاه زشت، گه کعبه ام گاهی کنشت
گه دوزخم گاهی بهشت، هذاجنون العاشقین
مجنون و عاشق بوده ام، عذرا و وامق بوده ام
در عشق صادق بوده ام، هذاجنون العاشقین
با عشق او پیوسته ام، وز قیدها وارسته ام
دل براسیری بسته ام، هذاجنون العاشقین
گه با خود و گه بیخودم، هذاجنون العاشقین
هشیار و مستم، چیستم، مجنون عشق کیستم
نه هستم و نه نیستم، هذاجنون العاشقین
من عاشق دیوانه ام، در عشق او افسانه ام
از خویشتن بیگانه ام، هذاجنون العاشقین
من بیخود و شیدائیم، قلاشم و رسوائیم
هرجائی و بی جائی ام،هذاجنون العاشقین
هستم ز جام بیخودی مست مدام سرمدی
نه نیک دانم نه بدی، هذاجنون العاشقین
تا روی ساقی دیده ام، جام فنا نوشیده ام
سرمستم و شوریده ام، هذاجنون العاشقین
مخمور چشم ساقیم، مست از می اطلاقیم
گه فانی و گه باقیم، هذاجنون العاشقین
من مست جام وحدتم، هم درد نوش کثرتم
هم می پرست از فطرتم، هذاجنون العاشقین
نه عالم و نه جاهلم، نه عاشق و نه عاقلم
مجنونم و لایعقلم، هذاجنون العاشقین
گه رند و گاهی زاهدم، گه مست و گاهی عابدم
گاهی بتان را ساجدم، هذاجنون العاشقین
گه زاهدم پر ریو و رنگ، گه عاشقم بی نام و ننگ
گاهی دلویم گاه دنگ، هذاجنون العاشقین
گاهی می و میخانه ام، گه ساقی و پیمانه ام
گه شمع و گه پروانه ام، هذاجنون العاشقین
گه خوب خوبم گاه زشت، گه کعبه ام گاهی کنشت
گه دوزخم گاهی بهشت، هذاجنون العاشقین
مجنون و عاشق بوده ام، عذرا و وامق بوده ام
در عشق صادق بوده ام، هذاجنون العاشقین
با عشق او پیوسته ام، وز قیدها وارسته ام
دل براسیری بسته ام، هذاجنون العاشقین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
کردم نثار مقدم عشق تو عقل و دین
من رند مطلقم نه مقید بآن و این
برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ
رندانه رو بمیکده با عاشقان نشین
خواهی که سرفراز و عزیز جهان شوی
برآستان فقر بنه روی برزمین
زادالمسافرین چه بود عجز و نیستی
ما را براه عشق ندادند غیر ازین
مهر و تواضع است مرا مذهب و طریق
در دین ما چو کفر حقیقی است کبر و کین
ای دل چو چشم عقل نه بیند لقای دوست
از عشق دیده وام نما حسن یاربین
گر وصل دوست میطلبی بدگمان مباش
شو خاک راه اهل خدا از سر یقین
شوخ است و فتنه جوی و ستمکار و بیوفا
در دلبری کجاست دگر یار همچنین
ما در سماع شوق جمالش اسیریا
برملک هر دو کون فشاندیم آستین
من رند مطلقم نه مقید بآن و این
برخیز زاهدا ز سر زهد و نام و ننگ
رندانه رو بمیکده با عاشقان نشین
خواهی که سرفراز و عزیز جهان شوی
برآستان فقر بنه روی برزمین
زادالمسافرین چه بود عجز و نیستی
ما را براه عشق ندادند غیر ازین
مهر و تواضع است مرا مذهب و طریق
در دین ما چو کفر حقیقی است کبر و کین
ای دل چو چشم عقل نه بیند لقای دوست
از عشق دیده وام نما حسن یاربین
گر وصل دوست میطلبی بدگمان مباش
شو خاک راه اهل خدا از سر یقین
شوخ است و فتنه جوی و ستمکار و بیوفا
در دلبری کجاست دگر یار همچنین
ما در سماع شوق جمالش اسیریا
برملک هر دو کون فشاندیم آستین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
عاشقیم و رند و بی نام و نشان
در فنای عشق جانان جان فشان
واله و شیدای حسن روی دوست
مست جام وصل و فارغ از جهان
با چنان رخسار و حسن جانفزا
کی مرا پروای حورست و جنان
در هوای وصل او طیران کند
شاهباز جان ما در لامکان
وه چه عیش است این که دستم داده است
در کنارم شاهد و می در میان
دولت وصلش چو فریادم رسید
از بلای هجر گشتم در امان
چون ببزم وصل او دیدم فنا
یافتم از وی بقای جاودان
در قمار عشق جانان باخته
نقد و جنس کفر و دین و جسم و جان
هم بیمن دولت وصل حبیب
شد اسیری در دو عالم کامران
در فنای عشق جانان جان فشان
واله و شیدای حسن روی دوست
مست جام وصل و فارغ از جهان
با چنان رخسار و حسن جانفزا
کی مرا پروای حورست و جنان
در هوای وصل او طیران کند
شاهباز جان ما در لامکان
وه چه عیش است این که دستم داده است
در کنارم شاهد و می در میان
دولت وصلش چو فریادم رسید
از بلای هجر گشتم در امان
چون ببزم وصل او دیدم فنا
یافتم از وی بقای جاودان
در قمار عشق جانان باخته
نقد و جنس کفر و دین و جسم و جان
هم بیمن دولت وصل حبیب
شد اسیری در دو عالم کامران
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
ای دل ار معشوق جویی باش یار عاشقان
از سر صدق و صفا کن جان نثار عاشقان
دردل عاشق چه میجویی نشان غیریار
نیست نام غیر در دار و دیار عاشقان
کی بیابد ره ببزم وصل معشوق آنکسی
کو نبازد دین و دنیا در قمار عاشقان
زاهدا گر آرزوی وصل معشوقت بود
در طریق عشق شو پیوسته یار عاشقان
ازکمال عشق و استغنای معشوق چنان
هست دایم این همه افغان و زار عاشقان
در هوای دیدن دیدار جانان دایما
سوز جان و درد دل باشد شعار عاشقان
نیست غیر از قامت و زلف و رخ زیبای دوست
سنبل و سرو گل و باغ و بهار عاشقان
هرکه داغ عشق جانان نیست برجان دلش
در دو عالم کی درآید در شمار عاشقان
خیمه رفعت اسیری زد باوج نه فلک
از سراخلاص چون شد خاکسار عاشقان
از سر صدق و صفا کن جان نثار عاشقان
دردل عاشق چه میجویی نشان غیریار
نیست نام غیر در دار و دیار عاشقان
کی بیابد ره ببزم وصل معشوق آنکسی
کو نبازد دین و دنیا در قمار عاشقان
زاهدا گر آرزوی وصل معشوقت بود
در طریق عشق شو پیوسته یار عاشقان
ازکمال عشق و استغنای معشوق چنان
هست دایم این همه افغان و زار عاشقان
در هوای دیدن دیدار جانان دایما
سوز جان و درد دل باشد شعار عاشقان
نیست غیر از قامت و زلف و رخ زیبای دوست
سنبل و سرو گل و باغ و بهار عاشقان
هرکه داغ عشق جانان نیست برجان دلش
در دو عالم کی درآید در شمار عاشقان
خیمه رفعت اسیری زد باوج نه فلک
از سراخلاص چون شد خاکسار عاشقان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
جلوه معشوق دیدم در لقای عاشقان
واله و شیدا ازآنم در هوای عاشقان
در تجلی رخ معشوق و تاب حسن او
گر فنا شد جان ما بادا بقای عاشقان
سرفراز کاینات آمد بملک هر دو کون
هر سری کو خاک ره شد زیر پای عاشقان
گر بکوی عاشقان گشتم نثار ره، چه شد
صد هزاران جان و دل بادا فدای عاشقان
آنکه با نام و نشان از وصل معشوق آمدست
دردو عالم کس نمی بینم ورای عاشقان
رو مگردان از جفا و جور عشق و مهر کن
در میان جان و دل مهرو وفای عاشقان
پادشاه تخت ملک عشق آمد لایزال
دل که باشد در جهان از جان گدای عاشقان
از شراب وصل جانان گشت مست و بیخبر
جان که شیدای جهان شد در ولای عاشقان
ای اسیری تا بکی داری نهان اسرار عشق
چون جهان پرگشت از صیت و صدای عاشقان
واله و شیدا ازآنم در هوای عاشقان
در تجلی رخ معشوق و تاب حسن او
گر فنا شد جان ما بادا بقای عاشقان
سرفراز کاینات آمد بملک هر دو کون
هر سری کو خاک ره شد زیر پای عاشقان
گر بکوی عاشقان گشتم نثار ره، چه شد
صد هزاران جان و دل بادا فدای عاشقان
آنکه با نام و نشان از وصل معشوق آمدست
دردو عالم کس نمی بینم ورای عاشقان
رو مگردان از جفا و جور عشق و مهر کن
در میان جان و دل مهرو وفای عاشقان
پادشاه تخت ملک عشق آمد لایزال
دل که باشد در جهان از جان گدای عاشقان
از شراب وصل جانان گشت مست و بیخبر
جان که شیدای جهان شد در ولای عاشقان
ای اسیری تا بکی داری نهان اسرار عشق
چون جهان پرگشت از صیت و صدای عاشقان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
بس غریب و طرفه افتادست حال عاشقان
جسم ایشان در زمین و جانشان برآسمان
در مکان ابدان ایشان پای بند آمد ولی
دایما ارواحشان طیران کند در لامکان
ظاهر ایشان بود مشغول خلق از مرحمت
لیک در باطن ز حق نبوند غافل یکزمان
در شعاع مهر ذاتش فانی مطلق شدند
پس بحق باقی شده دیدند حیات جاودان
ازمقام بی نشانی صد نشان آورده اند
در فنای عشق تا گشتند بی نام و نشان
چونکه ایشان بوده اند ایجاد عالم را سبب
برطفیل ذاتشان آمد همه کون و مکان
هست با هریک ز حق فیض و عطا بی منتها
ای اسیری حال ایشان نیست درحد و بیان
جسم ایشان در زمین و جانشان برآسمان
در مکان ابدان ایشان پای بند آمد ولی
دایما ارواحشان طیران کند در لامکان
ظاهر ایشان بود مشغول خلق از مرحمت
لیک در باطن ز حق نبوند غافل یکزمان
در شعاع مهر ذاتش فانی مطلق شدند
پس بحق باقی شده دیدند حیات جاودان
ازمقام بی نشانی صد نشان آورده اند
در فنای عشق تا گشتند بی نام و نشان
چونکه ایشان بوده اند ایجاد عالم را سبب
برطفیل ذاتشان آمد همه کون و مکان
هست با هریک ز حق فیض و عطا بی منتها
ای اسیری حال ایشان نیست درحد و بیان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
ای وصالت آرزوی جان غم پرورد من
در فراقت شد بگردون آه دودآلود من
لذت دنیا و دین گو، هرکه می خواهد ببر
غیر دیدارت نباشد در جهان مقصود من
جان و دل در باختم تاشد وصالت حاصلم
در ره عشقت همین باشد زیان و سود من
یکدم ازما روی عالم سوز اگر سازی نهان
آتش افتد در درون چرخ ز آه و دود من
میکنم از خلق پنهان درد عشقت راولی
فاش می سازد بعالم اشک خون آلود من
چون تجلی میکند بردل جمال روی دوست
محو و نابود است در حسنش نمود و بودمن
از فنای ما چو وصل دوست حاصل میشود
ای اسیری تو فنا شو گر کنی بهبود من
در فراقت شد بگردون آه دودآلود من
لذت دنیا و دین گو، هرکه می خواهد ببر
غیر دیدارت نباشد در جهان مقصود من
جان و دل در باختم تاشد وصالت حاصلم
در ره عشقت همین باشد زیان و سود من
یکدم ازما روی عالم سوز اگر سازی نهان
آتش افتد در درون چرخ ز آه و دود من
میکنم از خلق پنهان درد عشقت راولی
فاش می سازد بعالم اشک خون آلود من
چون تجلی میکند بردل جمال روی دوست
محو و نابود است در حسنش نمود و بودمن
از فنای ما چو وصل دوست حاصل میشود
ای اسیری تو فنا شو گر کنی بهبود من
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
دل من ز ذوق دردت نکند هوای درمان
چو بجان خرید دردت ندهد ز دست آسان
دل و جان بیدلانرا نکند قبول ورنه
همه دم در آرزویم که کنم فدای جانان
ز جفای عشق بینم سرو پای عاشقان گم
سرو کار عشق بازان عجب ار شود بسامان
بطریق عشق رفتن نتوان بپای هستی
قدمی ز نیستی نه که رسید ره بپایان
هله نیست عشق بازی، شود، ارتو پاکبازی
که رود بعشق بازی دل و جان پاکبازان
ز جفات عاشقانرا ز دو دیده خون روانست
نکنی بچشم رحمت نظری بدوستداران
بشب سیاه زلفت نکند اسیری ره گم
که ز زیر زلف بیند رخ تو چو ماه تابان
چو بجان خرید دردت ندهد ز دست آسان
دل و جان بیدلانرا نکند قبول ورنه
همه دم در آرزویم که کنم فدای جانان
ز جفای عشق بینم سرو پای عاشقان گم
سرو کار عشق بازان عجب ار شود بسامان
بطریق عشق رفتن نتوان بپای هستی
قدمی ز نیستی نه که رسید ره بپایان
هله نیست عشق بازی، شود، ارتو پاکبازی
که رود بعشق بازی دل و جان پاکبازان
ز جفات عاشقانرا ز دو دیده خون روانست
نکنی بچشم رحمت نظری بدوستداران
بشب سیاه زلفت نکند اسیری ره گم
که ز زیر زلف بیند رخ تو چو ماه تابان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
آتش عشق درزدی در دل و جان عاشقان
از غم عشق یک نفس نیست امان عاشقان
نیست بدور ما دلی بی غم عشق یکنفس
پرز جفای عشق شد دور و زمان عاشقان
حق وفا که رونما هر نفسی و گر نه خود
بی تو بچرخ میرود آه و فغان عاشقان
بود گمان که عاقبت سربنهم بپای تو
شکر که گشت پیش تو راست گمان عاشقان
خاک مرا بعشق تو باد فنا بباد داد
در ره عشق محو شد نام و نشان عاشقان
مرغ دلم بلامکان می پرد از هوای تو
از سه و چار و نه برون هست مکان عاشقان
رهبر ما بوصل تو هادی عشق بوده است
از غم عشق میرسد شادی جان عاشقان
عشق من و جمال تو چونکه رسید برکمال
وه که عجب فسانه گشت میان عاشقان
گفت بگو اسیریا جان تو کیست در جهان
غیر تو نیست گفتمش جان و جهان عاشقان
از غم عشق یک نفس نیست امان عاشقان
نیست بدور ما دلی بی غم عشق یکنفس
پرز جفای عشق شد دور و زمان عاشقان
حق وفا که رونما هر نفسی و گر نه خود
بی تو بچرخ میرود آه و فغان عاشقان
بود گمان که عاقبت سربنهم بپای تو
شکر که گشت پیش تو راست گمان عاشقان
خاک مرا بعشق تو باد فنا بباد داد
در ره عشق محو شد نام و نشان عاشقان
مرغ دلم بلامکان می پرد از هوای تو
از سه و چار و نه برون هست مکان عاشقان
رهبر ما بوصل تو هادی عشق بوده است
از غم عشق میرسد شادی جان عاشقان
عشق من و جمال تو چونکه رسید برکمال
وه که عجب فسانه گشت میان عاشقان
گفت بگو اسیریا جان تو کیست در جهان
غیر تو نیست گفتمش جان و جهان عاشقان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
واله رخسار جانانست جان عاشقان
نیست پیدا برکسی حال نهان عاشقان
هست برتر حالت عشاق از فهم خرد
برزبان ناید ازین معنی بیان عاشقان
عاشقی کز عشق جانان از خودی گیرد کنار
سالها نامش بماند در میان عاشقان
زاهدا گر سوز خواهی قصه ما گوش کن
کاتش اندازد بجانها داستان عاشقان
می بسوزد جان و دل یکبارگی بر حال زار
هرکه یکدم بشنود آه و فغان عاشقان
از نعیم و لذت کونین سیر آمد دلش
هرکه روزی میشود مهمان خوان عاشقان
چون اسیری سرفرازی میکند برکاینات
هرکه دارد رو بخاک آستان عاشقان
نیست پیدا برکسی حال نهان عاشقان
هست برتر حالت عشاق از فهم خرد
برزبان ناید ازین معنی بیان عاشقان
عاشقی کز عشق جانان از خودی گیرد کنار
سالها نامش بماند در میان عاشقان
زاهدا گر سوز خواهی قصه ما گوش کن
کاتش اندازد بجانها داستان عاشقان
می بسوزد جان و دل یکبارگی بر حال زار
هرکه یکدم بشنود آه و فغان عاشقان
از نعیم و لذت کونین سیر آمد دلش
هرکه روزی میشود مهمان خوان عاشقان
چون اسیری سرفرازی میکند برکاینات
هرکه دارد رو بخاک آستان عاشقان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
همچو خاک ره بعشقش خوار می باید شدن
بلبل آسا در پی گل، زار می باید شدن
گر همی خواهی که بوی فقریابی در طریق
با همه کس چون گل بی خار می باید شدن
گر تو پا در دایره عشقش نهی چون عاشقان
بردرش سرگشته چون پرگار می باید شدن
هرکجا باشد اگر وادی بود گر کوه طور
همچو موسی از پی دیدار می باید شدن
گر وصال یار خواهی در رهش مردانه وار
از خیال کفر و دین بیزار می باید شدن
بی من از من یارمیگوید(انا)الحق پس مرا
همچو منصور از چه رو بردار می باید شدن
با حریفان گر همی خواهی کنی هم کاسگی
لاابالی بردر خمار می باید شدن
هرکه خواهد کو شود مست از شراب نیستی
از خمار هستیش هشیار می باید شدن
با همه مستی اسیری با ادب رو در طریق
راه عشق دوست برهنجار می باید شدن
بلبل آسا در پی گل، زار می باید شدن
گر همی خواهی که بوی فقریابی در طریق
با همه کس چون گل بی خار می باید شدن
گر تو پا در دایره عشقش نهی چون عاشقان
بردرش سرگشته چون پرگار می باید شدن
هرکجا باشد اگر وادی بود گر کوه طور
همچو موسی از پی دیدار می باید شدن
گر وصال یار خواهی در رهش مردانه وار
از خیال کفر و دین بیزار می باید شدن
بی من از من یارمیگوید(انا)الحق پس مرا
همچو منصور از چه رو بردار می باید شدن
با حریفان گر همی خواهی کنی هم کاسگی
لاابالی بردر خمار می باید شدن
هرکه خواهد کو شود مست از شراب نیستی
از خمار هستیش هشیار می باید شدن
با همه مستی اسیری با ادب رو در طریق
راه عشق دوست برهنجار می باید شدن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
جان ما را نیست در عالم بجز این آرزو
کو نشیند یکدمی با دلبر خود روبرو
تا بملک وصل او جان و دلم آرام یافت
سالها از دست هجرانش دویدم سوبسو
حسن روی او عیان دیدم ز مرآت جهان
دیده بینا نه بیند در دو عالم غیر او
باده نابست پیش مست صهبای شهود
ساقی و میخانه و می خواره و جام و سبو
در دل صافی توان دیدن جمال روی دوست
زاهدا آن دل نداری در پی اش هرزه مپو
زنگ غم ز آئینه دل میزداید چار چیز
آب و دیگر باده و گشت چمن، روی نکو
غیرت جان اسیری در نماز عشق بین
جز به محراب دو ابروی تو نارد سرفرو
کو نشیند یکدمی با دلبر خود روبرو
تا بملک وصل او جان و دلم آرام یافت
سالها از دست هجرانش دویدم سوبسو
حسن روی او عیان دیدم ز مرآت جهان
دیده بینا نه بیند در دو عالم غیر او
باده نابست پیش مست صهبای شهود
ساقی و میخانه و می خواره و جام و سبو
در دل صافی توان دیدن جمال روی دوست
زاهدا آن دل نداری در پی اش هرزه مپو
زنگ غم ز آئینه دل میزداید چار چیز
آب و دیگر باده و گشت چمن، روی نکو
غیرت جان اسیری در نماز عشق بین
جز به محراب دو ابروی تو نارد سرفرو
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۲
ساقی باقی مرا جامی بده
از لب لعل خودم کامی بده
چشم شوخت را ز بهر صید جان
از دو زلف عنبرین دامی بده
از رخ چون روز و زلف همچو شب
جان ما را صبحی و شامی بده
مژده وصلش اگر داری صبا
پیش این مهجور پیغامی بده
جان که شد از درد هجرت مضطرب
برامید وصل آرامی بده
من دعای جان تو گویم مدام
تو عوض یکبار دشنامی بده
بی سروسامان شدم در عشق تو
کار عاشق را سرانجامی بده
عشق مارا نیست آغازی پدید
چون نبود آغاز انجامی بده
شد اسیری مست چشم سرخوشت
از می لعلت ورا جامی بده
از لب لعل خودم کامی بده
چشم شوخت را ز بهر صید جان
از دو زلف عنبرین دامی بده
از رخ چون روز و زلف همچو شب
جان ما را صبحی و شامی بده
مژده وصلش اگر داری صبا
پیش این مهجور پیغامی بده
جان که شد از درد هجرت مضطرب
برامید وصل آرامی بده
من دعای جان تو گویم مدام
تو عوض یکبار دشنامی بده
بی سروسامان شدم در عشق تو
کار عاشق را سرانجامی بده
عشق مارا نیست آغازی پدید
چون نبود آغاز انجامی بده
شد اسیری مست چشم سرخوشت
از می لعلت ورا جامی بده
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
اگر در بحر عرفان غرقه گردی
بنزد عارفان مردانه مردی
چو پروانه به پیش شمع رویش
اگر جانباز باشی اهل دردی
رسی در ملک وصلش گربرآری
ز درد هجر از دل آه سردی
نشینی در بر معشوق شادان
طریق عاشقی چون در نوردی
برون آری سراز جیب بقایش
بدریای فنا چون غوطه خوردی
ز چشمش فتنه در عالم عیان شد
که در هر گوشه می بینم نبردی
ز گلزار جمال روی یارم
اسیری حسن خوبان هست وردی
بنزد عارفان مردانه مردی
چو پروانه به پیش شمع رویش
اگر جانباز باشی اهل دردی
رسی در ملک وصلش گربرآری
ز درد هجر از دل آه سردی
نشینی در بر معشوق شادان
طریق عاشقی چون در نوردی
برون آری سراز جیب بقایش
بدریای فنا چون غوطه خوردی
ز چشمش فتنه در عالم عیان شد
که در هر گوشه می بینم نبردی
ز گلزار جمال روی یارم
اسیری حسن خوبان هست وردی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
گر جلوه کنان یک نفسی پیش من آئی
ز نگار غم از آینه دل بزدائی
جانا چه شود هر دم اگر روی چو ماهت
بی پرده بدین عاشق دیوانه نمائی
روشن شود از نور رخت ملکت جانم
از چرخ دل آندم که چو خورشید برآئی
ازآتش عشق تو نگر داغ بدلها
جانا تو چنین فارغ و بی درد چرائی
هر چند بجان تحفه غم پیش فرستی
شادی و طرب در دل عشاق فزائی
دیگر نکند میل بطوبی دل زاهد
با این قد رعنا چو بفردوس درآئی
از لذت کونین اسیری نکند یاد
گر وصل تو یابد بچنین روز جدائی
ز نگار غم از آینه دل بزدائی
جانا چه شود هر دم اگر روی چو ماهت
بی پرده بدین عاشق دیوانه نمائی
روشن شود از نور رخت ملکت جانم
از چرخ دل آندم که چو خورشید برآئی
ازآتش عشق تو نگر داغ بدلها
جانا تو چنین فارغ و بی درد چرائی
هر چند بجان تحفه غم پیش فرستی
شادی و طرب در دل عشاق فزائی
دیگر نکند میل بطوبی دل زاهد
با این قد رعنا چو بفردوس درآئی
از لذت کونین اسیری نکند یاد
گر وصل تو یابد بچنین روز جدائی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
دلا در عاشقی برگو چه دیدی
که درد عشق را برجان خریدی
بصحرای طلب عمری برفتی
نشان کو گر بمطلوبت رسیدی
چو دلبر دیده جانا نگوئی
ز درد دل چه گفتی و شنیدی
چنین سرمست و لایعقل چرائی
مگر از باده عشقش چشیدی
هزاران ناله چون بلبل چه داری
چو در گلزار وصلش آرمیدی
بحمدالله که دیدی راحت وصل
اگر چه محنت هجران کشیدی
براه عشق او مردانه رفتی
اسیری چون ز قید خود رهیدی
که درد عشق را برجان خریدی
بصحرای طلب عمری برفتی
نشان کو گر بمطلوبت رسیدی
چو دلبر دیده جانا نگوئی
ز درد دل چه گفتی و شنیدی
چنین سرمست و لایعقل چرائی
مگر از باده عشقش چشیدی
هزاران ناله چون بلبل چه داری
چو در گلزار وصلش آرمیدی
بحمدالله که دیدی راحت وصل
اگر چه محنت هجران کشیدی
براه عشق او مردانه رفتی
اسیری چون ز قید خود رهیدی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
تجلی العشق فی کل المجالی
بوجه جل عن وصف الجمال
نیاید شرح حسنش در عبارت
کجا در قال آید ذوق حالی
درآمد یار در کوی خرابات
قدح در دست و مست و لاابالی
بهر صورت نمود او رخ بطوری
چو ظاهر شد باوصاف کمالی
ز عالم فتنه و آشوب برخاست
چو شاه عشق شد برملک والی
ندارم جز خیال زلف و رویش
کسی مونس در ایام و لیالی
اسیری را بهشیاری چکارست
چو هست او مست جام لایزالی
بوجه جل عن وصف الجمال
نیاید شرح حسنش در عبارت
کجا در قال آید ذوق حالی
درآمد یار در کوی خرابات
قدح در دست و مست و لاابالی
بهر صورت نمود او رخ بطوری
چو ظاهر شد باوصاف کمالی
ز عالم فتنه و آشوب برخاست
چو شاه عشق شد برملک والی
ندارم جز خیال زلف و رویش
کسی مونس در ایام و لیالی
اسیری را بهشیاری چکارست
چو هست او مست جام لایزالی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
ز تاب آتش شوقت شدم مجنون و شیدایی
چه باشد گر بمشتاقان جمال خویش بنمایی
بیکدم شور و غوغای قیامت در جهان گیرد
چنین سرمست از خلوت بصحرا گر برون آیی
دل دیوانه از رویت نمیدانم چه می بیند
که چون زلف پریشانت ز عشقش گشت سودایی
چو هر جا حسن رخسارت دگرگون جلوه بنمودست
دل دیوانه عاشق ازآن گشتست هر جایی
دل و جان اسیران را ز دام غم کنی آزاد
بشوخی گرنقاب زلف از رخسار بگشایی
جهان آئینه عشقست اگر صورت و گر معنی
دو عالم مست این جامند چه پنهان و چه پیدایی
ز نام زهد و هشیاری اسیری ننگ میدارد
چرا کو شهره شهرست در مستی و رسوایی
چه باشد گر بمشتاقان جمال خویش بنمایی
بیکدم شور و غوغای قیامت در جهان گیرد
چنین سرمست از خلوت بصحرا گر برون آیی
دل دیوانه از رویت نمیدانم چه می بیند
که چون زلف پریشانت ز عشقش گشت سودایی
چو هر جا حسن رخسارت دگرگون جلوه بنمودست
دل دیوانه عاشق ازآن گشتست هر جایی
دل و جان اسیران را ز دام غم کنی آزاد
بشوخی گرنقاب زلف از رخسار بگشایی
جهان آئینه عشقست اگر صورت و گر معنی
دو عالم مست این جامند چه پنهان و چه پیدایی
ز نام زهد و هشیاری اسیری ننگ میدارد
چرا کو شهره شهرست در مستی و رسوایی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۹
درآبکوی خرابات عشق اگر مردی
شراب بیخبری نوش تا شوی فردی
ز صحن جان و دلم سوسن و سمن روید
اگر ز گلشن رویت بما رسد وردی
بچشم اهل نظر گشت کحل بینایی
صبا ز کوی تو هرجا که می برد گردی
رسی بمنزل وصل حبیب آخر کار
چو گشت رهبر راه تو همت مردی
بکوی اهل دلان خاک راه باید بود
اگر تو طالب یاری و صاحب دردی
ز تاب آتش عشقش ندیده گرمی
ازآن سبب چو یخ افسرده و چنین سردی
اگر جمال تو میدید منکر عشاق
هزار جان چو اسیری فداهمی کردی
شراب بیخبری نوش تا شوی فردی
ز صحن جان و دلم سوسن و سمن روید
اگر ز گلشن رویت بما رسد وردی
بچشم اهل نظر گشت کحل بینایی
صبا ز کوی تو هرجا که می برد گردی
رسی بمنزل وصل حبیب آخر کار
چو گشت رهبر راه تو همت مردی
بکوی اهل دلان خاک راه باید بود
اگر تو طالب یاری و صاحب دردی
ز تاب آتش عشقش ندیده گرمی
ازآن سبب چو یخ افسرده و چنین سردی
اگر جمال تو میدید منکر عشاق
هزار جان چو اسیری فداهمی کردی
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
مظهر کل ظهورش گرنه نفس ماستی
صورتم بر زیب کرمنا کجا آراستی
گرنه از معشوق بودی عشق ورزی از نخست
در میانه نام عاشق ازکجا پیداستی
گرنه حسن بیحدش کردی تقاضای ظهور
از چه رو عالم چنین پرفتنه و غوغاستی
در لباس بود چیزی کی نمودی رخ عیان
گرنه آن بودی که حق با جمله اشیاستی
فیض عامش گر نمی گشتی مجدد دم بدم
نقش هستی در جهان پیوسته کی برجاستی
آن پری گر رخ نمودی هر زمان با عاشقان
جان مشتاقان ز شوقش کی چنین شیداستی
گر نمی کردی پریشان زلف مشکین غیرتش
پرده کفر از رخ ایمان کجا برخاستی
رحم بودی برفغان و زاری شبهای من
گردل سختش نه سنگ و مرمر و خاراستی
در ره عشقش اسیری گر نمی بودی نشان
هر گدا در ملک معنی چون کی وداراستی
صورتم بر زیب کرمنا کجا آراستی
گرنه از معشوق بودی عشق ورزی از نخست
در میانه نام عاشق ازکجا پیداستی
گرنه حسن بیحدش کردی تقاضای ظهور
از چه رو عالم چنین پرفتنه و غوغاستی
در لباس بود چیزی کی نمودی رخ عیان
گرنه آن بودی که حق با جمله اشیاستی
فیض عامش گر نمی گشتی مجدد دم بدم
نقش هستی در جهان پیوسته کی برجاستی
آن پری گر رخ نمودی هر زمان با عاشقان
جان مشتاقان ز شوقش کی چنین شیداستی
گر نمی کردی پریشان زلف مشکین غیرتش
پرده کفر از رخ ایمان کجا برخاستی
رحم بودی برفغان و زاری شبهای من
گردل سختش نه سنگ و مرمر و خاراستی
در ره عشقش اسیری گر نمی بودی نشان
هر گدا در ملک معنی چون کی وداراستی