عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
ای دل، به ناله از جگر خاره خون برآر
با می، دمار از خرد ذوفنون برآر
شیرین به کام خسرو و ناکام کوهکن
ای رشک، تیغی از کمر بیستون برآر
از نیشتر علاج رگ جان خویش کن
ز الماس، کام خاطر داغ درون برآر
در پای خم نشین و می لعل نوش کن
دست ستیزه با فلک نیلگون برآر
مپسند زیر دست فلک خویش را حزین
از آستین خرقه می لاله گون برآر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
بی تو در پیرهن نامیه، خار است بهار
چشم مخمور تو را گرد و غبار است بهار
به تمنّای تو ای نسترن آرای بهشت
پای تا سر همه آغوش و کنار است بهار
بس که دنبال تو ای سرو خرامان گشتهست
پایش از شبنم گل آبله دار است بهار
رنگ ازو، بوی از او، حسن و لطافت همه او
بیخود از جلوه ی آن لاله عذار است بهار
تکیه بر بستر نسرین و سمن نتواند
بس که از دست غمت زار و نزار است بهار
آن قدر نیست که گل ساغر می را بکشد
حیف و صد حیف که بی صبر و قرار است بهار
سرو رعنای مرا حلّه طراز است چمن
ماه زیبای مرا آینه دار است بهار
غنچه در پوست نگنجید ز تأثیر نسیم
زاهد از خرقه برون آی، بهار است بهار
شعله خوی تو حزین آفت گلزار نگشت
جگرش داغ از آن لاله عذار است بهار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
سبز شد خط لبّ یار، بهار است بهار
ای جنون من سرشار، بهار است بهار
سینه گو چاک زند زاهد محراب نشین
سر ما و ره خمّار، بهار است بهار
دیده بحری ست پر آشوب، جنون است جنون
مژه ابریست گهربار، بهار است بهار
مطربا، ناله جانسوز، که شوری ست به سر
ساقیا، ساغر سرشار، بهار است بهار
سری از زیر پر خویش برون آر حزین
بگشا غنچه ی منقار، بهار است بهار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هر سو به جلوه بردی، صبر و قرار دیگر
هر گوشه ای فکندی، در خون شکار دیگر
نرگس اگر چه خود را مخمور می نماید
چشم سیاه مستت، دارد خمار دیگر
حسنت به کار عاشق یک مو نکرد تقصیر
ابرو به تیغ بازی، مژگان به کار دیگر
صد بار اگر بریزی با تیغ غمزه خونم
بازت به معرض آرم، جان فگار دیگر
تا چند سرگرانی، با بیدل حزینت؟
خونش توگر نریزی ، عاشق شکار دیگر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
من خراباتیم ای شوخ، مرا یار مگیر
نیکنامی تو، ره خانه خمّار مگیر
عنبرین طره چه انداخته ای بر سر دوش
کافر عشق تو ماییم، تو زنار مگیر
شمع سان گر سرم از تیغ زنی زنده شوم
کار این سوخته را این همه دشوار مگیر
گل آدم کف تقدیر، چهل روز سرشت
باری از تربیتم دست به یکبار مگیر
من اگر نیکم اگر بد، به صفا آینه ام
که تو را گفت، مرا لایق دیدار مگیر؟
گر به گستاخیم از سینه صفیری زده سر
رحم فرما و به این مرغ گرفتار مگیر
صد سخن گفتم و نشنیده گرفتی و گذشت
یک سخن را به دل نازک خود بار مگیر
عشق نبود عجبی گر به رگ و ریشه دود
آتش است این، نتوان گفت که در خار مگیر
این جواب غزل مرشد روم است که گفت
من به بوی تو خوشم، نافه تاتار مگیر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
می کند دل در خم زلف تو زاری بیشتر
شب چو شد، بیمار دارد بی قراری بیشتر
گر چه به می گردد از پرهیز، هر دردی که هست
درد دین را می کند پرهیزگاری بیشتر
ابر دریا دل کند گل در گریبان خار را
ای خوش آن چشمی که دارد ذوق زاری بیشتر
ناز را عاشق نوازی هاست در خورد نیاز
هرکه را عجز است بیش، امّیدواری بیشتر
نقش شیطان سیرتش را سر نمی آید فرود
می کشد عزّت طلب، هر چند خواری بیشتر
هرکجا پستی ست افزون کشتزار خاک را
می کند دهقان رحمت آبیاری بیشتر
دور خط مستی فزای حسن خوبان شد حزین
می شود در نوبهاران، میگساری بیشتر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
ساقی به لبم بادهٔ پالیده فروبار
در پرده دلم خون کن و از دیده فروبار
مفتون نتوان بود به نیرنگ بهاران
برک و برت ای نخل خزان دیده فروبار
چون ابر سراپای خود از درد جدایی
سرمایهٔ اشکی کن و نالیده فرو بار
از فیض تو دریا شده دامانِ من اکنون
ای دیده، نمی بر دل تفسیده فروبار
مگذار حزین قاعد هٔ صفحه طرازی
از ابر قلم گوهر سنجیده فروبار
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
داریم به کف زلفی، محشر به کمین اندر
در هر شکن است آن را صد نافهٔ چین اندر
از سر چو قدم کردم در راه سرکویش
دوزخ به یسار افتاد، جنت به یمین اندر
پیمانهٔ لعلش را کوثر ز سیه مستان
میخانه چشمش را، صد کعبه دین اندر
بتخانهٔ مویش را صد باخته دین بنده
آتشگه رویش را صد شعله جبین اندر
ناخن مزن ای غیرت بر سینهٔ پرداغم
حسرتکده ها دارم، هر گوشه دفین اندر
بلیس شود خیره، آدم چو رخ افروزد
حیرتکده ها داری در یک کف طین اندر
آزاده روی سر کن بنیوش حزین از ما
عیسی به فلک بر شد، قارون به زمین اندر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۶
عشق آشنا شد شمع من، طبع هوا خواهش نگر
دارد سری با سوختن، اشکش ببین آهش نگر
زلف کدامین مه جبین، دارد گرفتارش چنین؟
بی تابی شامش ببین، آه سحرگاهش نگر
ای از محبت بی خبر، تا کی کنی خون در جگر؟
دردن بکش داغش ببین غمهای جان کاهش نگر
دلها ز هجرت سوخت خوش، زین زهر جان فرسا بچش
ناز گران تمکین بکش، بنشین و بر راهش نگر
سرو صنوبر قامتان دارد ز رشک آب روان
با دیده انجم فشان، رخساره ماهش نگر
از پیچ و تاب هر رگی، دارد حزین ، یار آگهی
چشم گران خوابش ببین، مژگان آگاهش نگر
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۷
سحر ز بستر نسرین سبک عنان برخیز
به پای گل بنشین، مست و می کشان برخیز
کرشمه می برد از حد نهال و جلوه، سمن
نگار من، پی تاراج گلستان برخیز
به چین جبهه نیرزد چو گل دو روز حیات
شکفته با همه بنشین و مهربان برخیز
بیا به میکده بنشین به کام دل زاهد
شراب کهنه ما نوش کن ، جوان برخیز
بر آستان گدایان شبی سری بگذار
به مدعای دل خویش کامران برخیز
اساس عشق من و حسن یار محکم باد
بهار گو برو و مرغ از آشیان برخیز
بلاست رشک محبت بر اهل درد حزین
چو شد وصال میسر، خود از میان برخیز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
صبح از اثر چغانه برخیز
سرمست می شبانه برخیز
عمری ست نشسته ام به راهت
با جلوه عاشقانه برخیز
جان راست هوای وصل جانان
ای تن، تو ازین میانه برخیز
دامی به زمین فکنده زلفش
ای بلبل از آشیانه برخیز
صد تیر ملامت از کمان جست
ای دل ز پی نشانه برخیز
تا پای خم آمدیم ساقی
با همّت خسروانه برخیز
باید برخاست از سر جان
بگذار حزین بهانه، برخیز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
یا از سر روزگار برخیز
یا از غم ننگ و عار برخیز
در پرده ی خواب غفلتی چند
ای دیده اعتبار برخیز
دوران سر فتنه بازکرده ست
ای گردش چشم یار برخیز
یکسر شده نغمه ها مخالف
ای زخمهٔ کج، ز تار برخیز
تا صافی می کنم ردا را
ای پرده، ز روی کار برخیز
ای دل چه نشسته ای فسرده
برخیز به عشق یار برخیز
ساقی، کف ابر نوبهار است
ای رحمت کردگار، برخیز
پیمانه ات آب خضر دارد
مردیم ازین خمار، برخیز
برخیز به رقص، کف فشانان
ای سرو کرشمه بار، برخیز
ماسوخته سموم هجریم
ای رشک گل و بهار برخیز
از وعده به خون نشاند یارت
ای صبر، به زینهار برخیز
جانانه ره وفا نداند
ازکوچه انتظار برخیز
ای تن دل ما گرفته از تو
زین آینه چون غبار برخیز
باید رفتن به اضطرارت
برخیز به اختیار برخیز
گردون سر کارزار دارد
تا کار نگشته زار برخیز
گل بر سر خار می نشانند
زین مسند مستعار برخیز
انداخته سایه بر سرت یار
ای عاشق بیقرار برخیز
کی قدر تو را رقیب داند؟
ای گل ز کنار خار برخیز
افتاده حزین نیم بسمل
ای غمزهٔ جان شکار برخیز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
با یار نیست دوری ما راکمی هنوز
در عشق محرمیم به نامحرمی هنوز
افشرده بود رنگ خزانم بهار را
خون می چکد ز ناصیه خرمی هنوز
با آن که گشته ام نمکستان خنده ات
نالد دهان زخم، ز بی مرهمی هنوز
از جلوه تو محفل سوز است سینه ام
در دیده می تپد نگه ماتمی هنوز
افغان من فسانه خواب تغافل است
دارد اثر، به نالهٔ من همدمی هنوز
با آنکه از خدنگ تو چاک است سینه ام
چونگل نبرده راه به دل بی غمی هنوز
نم درجگر نمانده و چشم ترم حزین
از ابر نوبهار ندارد کمی هنوز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
ز ترکتازی آن نازنین سوار هنوز
مرا غبار بلند است از مزار هنوز
عجب که صبح قیامت ز خواب برخیزی
چنین که بسته تو را چشم اعتبار هنوز
از آن شبیکه به زلف توکرد شانه کشی
نمی رود دل و دستم به هیچ کار هنوز
اگر چه خط ز طراوت فکنده حسن تو را
کرشمه می چکد از چشم فتنه بار هنوز
نسیم سنبل زلفت وزید صبح ازل
که عطسه ریز بود مغز نوبهار هنوز
اگرچه حسن تو از خط شده ست پرده نشین
چه نقش ها که برآرد به روی کار هنوز
گذشته از دل گرم که یاد عارض او
که خوی فشان بود آن آتشین عذار هنوز؟
ز تیغ بازی چشمی، مرا ز خاک حزین
چو سبزه می دمد انگشت زینهار هنوز
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
به عجز من بنگر وز غرور یارمپرس
ز سرفرازی آن سرو پایدار مپرس
به غمزه های شکارافکن از کمین برخیز
ز خونبهای من ای نازنین سوار مپرس
گداخت زهر فراق تو جان شیرینم
ز تلخ کامی شبهای انتظار مپرس
تویی که چاره دلهای دردمندانی
ز دردمندی دلهای بیقرار مپرس
مقیم لنگر تسلیم عشق باش حزین
درین محیط پرآشوب از کنار مپرس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
جز خون به بزم ما می نابی ندید کس
غیر از دل برشته کبابی ندید کس
آیا کدام شیوه، دل آشوب عاشق است؟
روی تو را ز طرف نقابی ندید کس
در دهر گوشه ای که توان زیستن کجاست؟
اینجا به کام جغد، خرابی ندید کس
در حیرتم که شادی و غم را مدار چیست؟
لطفی عیان نگشت و عتابی ندید کس
جز مهر اوکه در دل صدپارهٔ من است
در شیشهٔ شکسته، شرابی ندید کس
یک دل نشد ز چرخ سیه کاسه کامیاب
زین جام سرنگون دم آبی ندید کس
مژگان چو خار در قدم اشک گرم سوخت
آتش فشان چو دیده، سحابی ندید کس
باشد بهشت، صحبت دیوانگان حزین
کز پند عاقلانه عذابی ندید کس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
بی مطرب و می چشم تری را چه کند کس؟
پیمانهٔ خونین جگری را چه کند کس؟
گر صرف نثار قدم یار نگردد
چون اشک گرامی گهری را چه کند کس؟
آشوب دل از سلسلهٔ زلف تو افزود
دیوانهٔ بی پا و سری را چه کند کس؟
گر شوخی حسنت نکند انجمن آرا
چون شمع فروغ نظری را چه کند کس؟
در آتش محرومی رخسار تو دل سوخت
پروانه بی بال و پری را چه کند کس؟
دل بردی و پروای نگهداشتنش نیست
چون چشم تو، بیدادگری را چه کند کس؟
در دل شکن این شکوه حزین ، از سر غیرت
بر لب نفس بی اثری را چه کند کس؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
جلوهٔ ناز تو ای سرو روان ما را بس
دولت وصل تو از هر دو جهان ما را بس
در اسیری شکن زلف تو ما را دلدار
درغریبی غم تو، مونس جان ما را بس
هوس بوسه ز لعل لب او بی شرمی ست
گل پیغامی از آن غنچه دهان ما را بس
نه دل سیر چمن، نه سر صحرا داریم
در جهان کنج خرابات مغان ما را بس
روح حافظ بود از کلک تو خشنود حزین
از تو این تازه غزل، ورد زبان ما را بس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۹
شب سودازدگان زلف پریشان تو بس
صبح صادق نفسان چاک گریبان تو بس
زمزم از حاجی و سرچشمه حیوان از خضر
لب ما جرعه کش از چاه زنخدان تو بس
حسرتی در دلم از بال و پر افشانی نیست
بسملم را تپشی بر سر میدان تو بس
آشیان نیست به گلبن، هوس مرغ اسیر
دل ما در شکن طرّهٔ پیچان تو بس
سرم آموختهٔ زانوی، غمخواران نیست
کوی میدان وفا در خم چوگان تو بس
عشق را نیست خراجی، به خرابی زدگان
عذر دیوان جزا، خاطر ویران تو بس
شور محشر ز تو نقد آمده امروز حزین
داغ خورشید قیامت دل سوزان تو بس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۰
ای طرّه برافشانده، خدا را ز گدا پرس
احوال پریشانی ما را ز صبا پرس
تا کی گذری از بر ما مست تغافل
یک بار ز حال دل شیدایی ما پرس
ای برق به خرمن زده، از خار میندیش
حال دل زار، از لب هر برگ گیا پرس
گر بی سر و سامانی صحرای جنون را
خواهی که بدانی، ز من آبله پا پرس
افتاد اها حزین در قدم محمل نازت
بی تابی حال دل او را ز درا پرس