عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۸۹
بوالعجبآینه‌ایست آینه عشق در وی صورت عاشق و جمال معشوق بنماید بی تعدد و تکثر واین معنی بیذوق فهم نشود و آنچه گفته‌اند که معشوق در خود نگرد عاشق را بیند زیرا که آفت عشق عاشق را نیست کرده است آنچه از او در علم معشوق حاصل است منظور اوست بی توهمی و تعددی و اگر بگویم که آنچه در علم معشوق حاصل است اوست راست بود معلوم و علم و عالم باشند بی تعدد:
یک چیز ای برادر گر عشق رهبر آید
محبوب جان عاشق چون خیر محض باشد
از خیر محض ای دل هرگز بگوشه آید، باز آنچه عاشق در خود نگرد معشوق را بیند هم در حال فناء صفت در هرچه نگرد او را بیند مارَأیْتُ شَیئْاً قَطُّ اِلّا اللّه چون بدو بیند در مرتبۀ بی یَبصُرُ هر آینه او را دیده باشد پس هموش دیدار و هموش دیده بود وَذلِکَ سِرُّ عَزیزٌ لِمَنْ فَهِمَ.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۰
نیکو گفته است آن عاشق که کمال جمال معشوق جز در آینه عشق نتوان دید چون از این طرف دیگر نقصان زایل شود عِنْدَ حُصولُ الْکَمالِ هم تعدد نیست زیرا که کمال در اسقاط اضافات است و این دقتی دارد عظیم در بیان نگنجد و میزان عقلش برنسنجد:
در آینۀ عشق همی دار نظر
تا بو که درو عکس جمالش بینی
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۱
معنیی است که هیچ چیز را بدو راه نیست و هیچکس را از او آگاه نیست اما اگر بدو راه بود بجاسوسی عشق بود درین مرتبه عشق از منزل شاهیو پادشاهی بجاسوسی خود میرود و در عرف ثابت شود که چون پادشاهی در کمال حضانت بود و بر حول خود اعتماد کلی دارد خود بایشان بجاسوسی رود بِعِزَةِ اللّه که چون سلطان عشق بجاسوسی رود از بعد آن فتحی بزرگ برآید چنانکه حقیقت آن در حد بیان نتوان آورد اِنّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبیناً بجاسوسی عشق بود اگر تقریب اِنّا فَتَحْنا بآیۀ اَلَمْ تَرَ اِلی رَبِّکَ بدانی ذوق باید ذوق.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۳
اختیار عاشق در عشق ز قهر محبوبست که در جام مکر بر عاشق عرضه کند و چنان نماید بدو که این بدو برای دفع عطش او می‌دهد تا او را از قلت عقل و سوء محبت بستاند و نوش کند عطش او زیادت شود و او نداند که هر که در غلبۀ عطش آب دریا خورد مُتَعطّش است نه متروّی کَذلِکَ الْعشْقُ لِلعاشِقِ کَشارِبِ ماءِ الْبَحْرِ کُلَّما ازْدادَ شُرْباً ازْدادَ عَطَشا عجب یحیی معاذ رازی قَدَّسَ اللّهُ روُحَهُ بسلطان اولیا قَدَّسَ اللّهَ روُحَهُ بنوشت اینجا کسی است که یک قطره بخار عشق بمذاق او چکانیدند مست مست شد و از دست شد او جواب نوشت که اینجا کسی هست که جمله بخار محبت نوش کرد و لب بر لب نهاد و خاموش کرد.
عین‌القضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۷
اگر عاشق تواند که بساط مهرۀ قهر او باشد فثمَّ حَیاتُهُ چون طایعاً بساط مهرۀ قهر او شد حکم او را باشد اگر کم زند و اگر بیش حکم او را بود اگر نقش وصل برآید فَعیشْ فی عَیْشٍ و اگر نقش فراق برآید فَطَمْسُ فی طَمْسٍ.
محمد بن منور : ابیات
بخش ۱
ابیات کی بر زفان شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز رفته است
جانا به زمین خاوران خاری نیست
کش با من و روزگار من کاری نیست
با لطف ونوازش جمال تو مرا
دردادن صدهزار جان عاری نیست
*
صاحب خبران دارم آنجا که تو هستی
یا جمله مرا هستی یا عهد شکستی
*
ما را بجز این جهان جهانی دگرست
جز دوزخ و فردوس مکانی دگرست
قلاشی و عاشقی سرمایۀ ماست
قرایی و زاهدی جهانی دگرست
*
ما و همین دوغ وا و ترب و ترینه
پختۀ امروز یا ز باقی دینه
عز ولایت بذل عزل نیرزد
گرچه ترا نور حاج تا به مدینه
*
بس کی جستم تا بیابم من ازآن دلبر نشان
تا گمان اندر یقین گم شد یقین اندر گمان
در خیال من نیامد در یقینم هم نبود
نی نشانی کی صواب آید ازو دادن نشان
چندگاهی عاشقی برزیدم و پنداشتم
خویشتن شهره بکردن کوچنین و من چنان
درحقّیقت چون بدیدم زوخیالی هم نبود
عاشق و معشوق من بودم ببین این داستان
*
هر آن دلی که ترا سیدی بدان نظرست
خطر گرفت اگرچهحقّیر و بی‌خطرست
اگرچه خُرد یکی شاخکی گیاه بُوَد
کی تو بدو نگری زاد سرو غاتفرست
هر آن دلی کی نهفتست زیر هفت زمین
کی تو بدو نگری همتش ز عرش بَرَست
*
در راه یگانگی نه کفرست و نه دین
یک گام ز خود برون نه و راه ببین
ای جان جهان تو راه اسلام گزین
با مار سیه نشین و با خود منشین
محمد بن منور : ابیات
بخش ۵
امام اسمعیل ساوی گفت من رقعۀ نوشتم به شیخ و بنوشتم کی کسی ترا غیبت کرده است او را بحل کن، شیخ گفت بخط مبارک نوشت:
تقشع غیم الجهد عن قمر الحب
واشرق نورالصبح فی ظلمة الغیب
وجاء نسیم الاعتذار مخففا
فصادفه حسن القبول من القلب
*
ازیک سو شیر و از دگر سو شمشیر
مسکین دل من میان شیر و شمشیر
*
کار همه راست شد چنانک بباید
حالت شادیست شاد باشی شاید
انده و اندیشه را دراز چه داری
دولت تو خود همان کند که بباید
رایِ وزیران ترا بکار نیاید
هرچصوابست بخت خود فرماید
چرخ نیارد بدیل تو ز خلایق
و آنکه ترا زاد نیز چون تو نزاید
ایزد هرگز دری نبندد بر تو
تا صد دیگر به بهتری نگشاید
*
آنجا که ببایی پدید نیئی گویی
آنجا که نبایی از زمین بررویی
عاشق کنی و مراد عاشق جویی
اینت خوشی و ظریفی و نیکویی
*
ای ساقی پیش آر ز سرمایۀ شادی
زان می که همی تابد چون تاج قبادی
زان باده که با بوی گل و گونۀ لعلست
قفل دَرِ گُرمست و کلید درِشادی
*
خوش آید او را چون من بناخوشی باشم
مرا که خُوشیِ او بود ناخوشی شاید
مرا چو گریان بیند بخندد از شادی
مرا چو کاسته بیند کرشمه بفزاید
هرکسی محراب کردست آفتاب وسنگ و چوب
من کنون محراب کردم آن نگارین روی را
*
در شب تاریک برداری نقاب از روی خویش
مرد نابینا ببیند باز یابد راه را
طاقت پنجاه روزم نیست تا بینم ترا
دلبرا شاها ازین پنجاه بفکن آه را
پنج و پنجاهم نباید هم کنون خواهم ترا
اعجمی‌ام می‌ندانم من بن و بنگاه را
*
جایی که تو باشی اثر غم نبود
آنجا که نباشی دل خرم نبود
آنرا که ز فرقت تو یکدم نبود
شادیش زمین و آسمان کم نبود
محمد بن منور : ابیات
بخش ۶
شیخ این دو بیت بخط خویش نوشته بود:
لان کانت الایام فرقن بیننا
فانا بقرب القلب مجتمعان
تصورت فی قلبی لفرط صبابتی
فشخصک لی نصب بکل مکان
*
ای دوست ترا به جملگی گشتم من
حفا که درین سخن نه زرقست و نه فن
کر تو ز وجود خود برون جستی پاک
شاید صنما بجای تو هستم من
بیت
چندانکه بکوی سلمه یارست و ربود
چندانکه درخت میوه دارست و مرود
چندانکه ستاره است برین چرخ کبود
از ما ببر دوست سلامست ودرود
بیت
بر رسته دگر باشد و بر بسته دگر
.......................................................
بیت
تنگ دلی نی و دل تنگ نی
تنگ دلانرا بر ما رنگ نی
بیت
دریغم آید خواندن گزاف وار دو نام
بزرگوار دو نام از گزاف خواندن خام
یکی که خوبان را یکسره نکو خوانند
دگر که عاشق گویند عاشقان را عام
دریغم آید چون مر ترا نکو خوانند
دریغم آید چون بر رهیت عاشق نام
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۱۱ - در بیابان شوق و عشق و احوال و اطوار عاشقان و مشتاقان جانباز با سوز و نیاز و اشارت به آنکه زاد این سفر پر خطر عجز است و بیچارگی و شکست و نیستی و منع طمطراق خودی
زاد راه او فغان و زاریست
عزت و دولت همه در خواریست
گر تو خواهی دولت دیدار یار
باش گریان همچو ابر نوبهار
گریه و زاری نشان درد بود
هر که سوز و درد دارد مرد بود
دیدۀ بی گریه خود ناید به کار
ناله و زاریست عاشق را شعار
زاد راه ع شق عجزست و نیاز
گر درین ره می روی بگذر ز ناز
وصف عاشق ذلت و بیچارگی است
نیستی و غربت و آوارگی است
روز و شب می شو به زاری و فغان
گ ر همی خواهی که یابی زو نشان
هر که بیدردست از حق غافلست
دردمند عشق با سوز دلست
سوز جان و درد و غم باید بسی
تا در ین ره بو که گردی تو کسی
من نخواهم جاه و مال و طمطراق
درد خواهم سوز عشق و اشتیاق
از عمل وز علم و زهدت سود نیست
جز شکست و نیستی بهبود نیست
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۲ - سلطان محمود و ایاز
گفت روزی شاه محمود و ایاز
خوش بهم بودند با ناز و نیاز
با ایاز خاص شاه پر نیاز
گفت ای جان و دل را برگ و ساز
سالها شد تا ز عشقت زنده ام
گر چه شاهم پیش تو چون بنده ام
مشکلم افتاد حل کن مشکلم
چیست برگو چارۀ جان و دلم
من به عشق ت هر زمان کاملترم
درد و سوزت را به جان قابلترم
لیک هر چندی که هستم زارتر
در طریق عشق تو در کار تر
تو ز من بیگانه تر گردی چرا
سر این معنی مکن پنهان ز ما
از غمم هر دم شوی دل شادتر
در جفا و جور ما استادتر
چونکه هر ساعت ت را بنده ترم
بر سر کوی تو افکنده ترم
تو ز جان زار این برگشته سر
هر زمان بهر چه ای آزاده تر
آنچه بود اندر میان ما و تو
بیشتر از عشق اکنون گو که کو
آن همه گستاخی و آن گفت و گو
آشناییها میان ما و تو
هست اکنون آن همه شکر و صواب
در میان ما حجاب اندر حجاب
سر این حالت نمی دانم ز چیست
خلق را باید به حال من گریست
زانکه چندانی که این ره می روم
هر زمان بینم که واپستر شوم
گفت با محمود ایاز ای پادشا
آن زمان تو شاه بودی من گدا
من مذلت داشتم از بندگی
تو ز اوج سلطنت تا بندگی ‌
چون درآمد پای عشق اندر میان
گشت حال ما همه بر عکس آن
بنده این ساعت شه فرخنده شد
شاه این دم بندۀ افکنده شد
ناز سلطانی بدل شد با نیاز
و این نیاز بندگی شد عین ناز
چون اسیر عشق گشتی ای امیر
عجز پیش آور ز میری گوشه گیر
عشق و شاهی کی بهم آیند راست
عشق شاه و سلطنت پیشش گداست
عاشقی آمد اسیری سر بسر
هست معشوقی امیری ای پسر
چون بود گستاخ پیش پادشا
بنده گو باشد اسیر و بینوا
با اسیری چون امیری می کنی
در میان صد پرده هر ساعت تنی
آنچه ما را بود ای شه آن زمان
آن نصیب ت کرد عشق دلستان
فر معشوقی ترا بیگانه کرد
شادمانی شد بدل با سوز ودرد
عشق ، حال بنده اکنون با تو داد
وصف شاهی در نهاد من نهاد
آفتاب عشق چون تابنده شد
بنده خواجه گشت و خواجه بنده شد
عشق و سلطانی ز هم دور است و دور
عاشقی خواهی ز شاهی شو نفور
چونکه کردی در جهان دعوی عشق
کو گواهی صدق بر معنی عشق
عجز و زاری چون نشان عاشقست
هر کرا هست این نشان او صادقست
وصف معشوقست استغنا و ناز
وصف عاشق افتقار است ونیاز
ترک هستی گو درآور راه عشق
گر همی خواهی شوی آگاه عشق
عزت شاهی به ذل بندگی
رو بدل کن در ره افکندگی
هر که در پندار ملک و جاه ماند
غیرت عشقش ز پیش خود براند
در دل تو تا که باشد غیر دوست
خانۀ اغ یار خوان نی جای اوست
ذوق عشق و عاشقی آمد حرام
هر دلی کو هست غیرش را مقام
عشق را هر دم دگر آوازه است
هر زمانش صد ظهور تازه است
می نماید هر زمان روی دگر
می رباید دل ز عاشق بی خبر
آفتاب عشق شد چون نوربخش
یافت ذرات جهان زان نوربخش
چون جمال عشق بنمود از نقاب
در کسوف آمد ز تابش آفتاب
ناز معشوقی تقاضای نیاز
کرد تا پیدا نماید جمله راز
از نیاز ماست ناز او عیان
می کند احببت زین معنی بیان
عاشق و معشوق محتاج همند
هر دو باهم همچو درد و مرهمند
طالب درد است و مرهم روز و شب
درد آمد در جهان مرهم طلب
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۳ - حکایت
پادشاهی بود بس صاحب جمال
در ملاحت کس ندید او را مثال
گلخنی شد عاشق آن پادشا
ز اقتضای یفعل اللّه ما یشا
چون به دام عشق او پابست شد
از می دیوانگی سر مست شد
گشت شهره شهر در عشق و جنون
عشق او بودی بهر ساعت فزون
با وزیر شاه گفتند آن گدا
می کند دعوی عشق پادشا
در میان خلق فاش است این سخن
زین حکایت گشت شهری پر فتن
گفت با سلطان وزیر احوال را
کان گدا گشته است عاشق بر شما
شه ز غیرت همچو دریا شد به جوش
بیخبر شد زین خبر از عقل و هوش
گفت با سرهنگ شاه پر جفا
کز سیاست کن سرش از تن جدا
شاه را گفت آن وزیر کاردان
چونکه در عدلی تو معروف جهان
کی روا باشد بهامر عادلی
بیگنه ر یزند خون بیدلی
چون به کار عشق کس را اختیا ر
نیست شاها این سیاست را گذار
هر کجا کاین عشق خیمه می زند
عقل را از بیخ و بن بر می کند
چون سپاه عشق گیرد تاختن
می کند آفاق پر شور و فتن
اتفاقاً رهگذار پادشا
بود سوی گلخن آن بینوا
بر سر ره بد نشسته گلخنی
تا مگر تابد ز رویش روشنی
چون رسیدی شاه آنجا دایما
با کمال حسن کردی جلوه ها
بود محتاج نیاز آ ن گدا
ناز شاهی تا ن ماید خویش را
شاه روزی شد سوا ر از بهر گشت
آمد و از پیش آن گلخن گذشت
جلوه معشوقگی با ساز بود
طالب آ ن عاشق دمساز بود
از قضا آن عاشق پر انتظار
رفته بد آندم به جایی بهر کار
دمبدم می کرد شه هر سو نظر
بی زبان می جست زان عاشق خبر
ناز شاهی بود جویای نیاز
ناز معشوق از نیاز آمد به ساز
نازمعشوقی محل خودندید
لاجرم تغییر شد در وی پدید
چون تغیر دید از شه آن وزیر
خدمتی آورد بر جا دلپذیر
پس بگفت ای پادشاه ملک و دین
من به خدمت عرض کردم پیش از این
که چرا باید سیاست کردنش
هیچ نفعی نیست در آزردنش
نیست از عشقش زیانی شاه را
ناگزیر است از نیاز آن گدا
آنکه معشوق است از وجه دگر
عاشقش می خوان اگر یابی خبر
عاشق از رو ی دگر معشوق دان
هر دو را باهم چو جسم و روح خوان
از جوانمردی دمی انصاف ده
تا گشاده گردد از پایت گره
آندم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم تو گشت فارغ آن گدا
عشق ورزی می ک ن د با دیگری
غیر شه بگزید دیگر دلبری
شاه را از کار وی بد آمدی
بیخ غیرت در درون سر بر زدی
تا نبودی هیچ سودایش از آن
راست گو انصاف آ ور در میان
آری آری غیرت و صد غیرتش
بیگمان سر بر زدی هر ساعتش
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۰ - حکایت آن شخص که گنج یافته بود
آن یکی شخصی به ناگه گنج یافت
از نشاط و شوق هر سو می شتافت
هر کرا یکدم مصاحب می شدی
یا کسی پیشش به کاری آمدی
او همی گفتی که بی رنج و به رنج
ای خوشا حال ک س ی کو یافت گنج
هر که گنجی دید دولت یار شد
او ز عمر خویش برخوردار شد
هرچه می خواهد میسر می شود
کار عالم بر مراد او رود
احتیاجی نیست او را با کسی
فارغست از منت هر ناکسی
دایماً زینسان همی گفتی سخن
بود بی پروا ز طعن مرد و زن
هرکسی گفتی بدو کاین گنج کو
خود که دید آن گنج را آخر بگو
او همی گفتی که ای ساده دلان
یافتم من گنجهای بیکران
آن یکی گفتی که ممکن نیست این
کس نیابد گنجهای اینچنین
وان دگر گفتی که ممکن گر چه هست
نیست گنجی مر ترا ای خودپرست
تو کجا و دولت گنج از کجا
نیست در خور این سعادت مر ترا
او از این انکار مضطر می شدی
نعرۀ یا لیت قومی می زدی
چشم کو تا گنج بیند در جهان
گوش کو تا بشنود آواز آن
سر بسر عالم پر از گنج روان
خلق از فقر و ز فاقه در فغان
در میان آن کس که واقف شد ز گنج
دایماً از طعنۀ خلقان به رنج
آن یکی گویان که این زر اق گیج
می کند دعوی گنج و نیست هیچ
وان دگر گوید که دارد حب جاه
افترایی می کند او بر آله
تا فریبد او عوام الناس را
می نماید فربهی آماس را
آنکه باور کرد قول راستش
او ز گنج بیکران آراستش
او همی گوید ز گنج و جمله خلق
گشته از انکار غرقه تا به خلق
او ز استعباد و از انکارشان
گاه خوشدل بوده گه خاطر گران
عاقبت با خویش ت ن اندیشه کرد
دور کرد از خاطر خود گر د درد
گفت از اقرار و از انکارشان
نیست ما را عاقبت سود و زیان
خاطر خود را چرا دارم ملول
از پی انکار این قوم فضول
رغم انف این گروه بیخرد
می خور و می ده بهر کو می برد
دزد را کی ره توان دادن به گنج
هر چه باید آنچنان باید مرنج
هر کسی را سوی گنج ار ره بدی
هر گدایی اندرین ره شه شدی
پس ولو شاء کجا بودی صواب
حق کجا کردی و لکن خطاب
اهل صورت ره به معنی کی برند
کی گدایان سلطنت را درخورند
کار حق میدان که عین حکمت است
هر بلایی کو فرستد رحمت است
کی شناسد اهل حق جز حق شناس
مرد حق را چون شناسی حق شناس
ره به حق بیواسطه اهل خدا
چون نیابد کس بجز صاحب صفا
تا بیابی در حریم وصل راه
جای کن در سایۀ خاص اله
گنج خواهی پیش صاحب گنج شو
جز پی این منعمان جایی مرو
قول کامل را به جان تصدیق کن
گفتۀ حق دان تو علم من لدن
صدق و اخلاص است رهبر در طریق
وحی حق دان گفته های آن فریق
گر به فهمت درنیاید این سخ ن
نقص در فهم است نی در گفت من
آنچه مکشوفست بر جان و دلم
از ره صدق و یقین شد حاصلم
گر به راه وصل جانت عشق جوست
صدق پیش آور که ره یابی به دوست
ای که می جویی ز حق گنج بقا
دست زن در دامن اهل خدا
مخزن گنج معانی جان ماست
نقد عالم را ز ما جویی رواست
سر پنهان شد ز نقش ما عیان
علم عالم از کتاب ما بخوان
صورت ما پردۀ معنی بود
عقل پندار د که این دعوی بود
نیست این دعوی بیان معنی است
گفتۀ دعوی به معنی لاشی است
مرد معنی ز اهل دعوی و اشناس
کی توان این را به او کردن قیاس
زان همی گفتند قوم بیخبر
کانبیا هستند همچون ما بشر
صورت ظاهر همی دیدند و بس
غافل از معنی بدند آن قوم خس
دوستدار اهل حق ، اهل حق است
من احب القوم حکم مطلق است
مرد معنی کی بود صورت پرست
پای معنی گیر صورت ابترست
هر که او وابستۀ صورت شود
چون به معنی بنگری کافر بود
بگذر از نقش صور معنی نگر
گر همی خواهی شوی صاحبنظر
سالکان کز یقینی وارهند
در حقیقت دان که مردان رهند
راه وحدت آن جماعت می روند
کز وجود خویش فانی می شوند
چون بماند نیستی هستی نما
هست مطلق را ببینی در بقا
در حقیقت آن زمان عارف شوی
کز خودی خود بکل بیرون شوی
چون نباشی تو ، همه باشی یقین
حاصلت آید مقام العارفین
منتهای سیر سالک شد فنا
نیستی از خود بود عین بقا
من ندانم زین فنا و زین بقا
تا چه خواهی فهم کرد ای بی صفا
تا نگردد رهبرت قطب زمان
کی شود این حال پیش تو عیان
کی به گفت و گو توان دریافت این
حال باید تا شوی ز اهل یقین
هر کرا ذوقی ندادند از ازل
کی درین منزل بیابد او محل
آنچه مکشوفست بر اهل شهود
در عبارت شمه ای نتوان نمود
علم وحدانی نشد حاصل به کسب
سر این معنی به عشق آمد فحسب
گر نباشد عشق در راهت رفیق
کی شوی واقف ز اسرار طریق
رهبر ر ا ه طریقت عشق و بس
عاشقان را عشق شد فریادرس
درد عشق آمد دوای عاشقان
از غم عشقست عاشق شادمان
عشق آمد رهبر کشف و عیان
عشق بنماید ز وصل او نشان
چون علم بیرون زند سلطان عشق
می شود ملک خرد ویران عشق
شحنۀ گوی طریقت عشق بود
والی ملک حقیقت عشق بود
راه عشق آمد صراط مستقیم
عاشقانه رو درین ره مستقیم
عشق تعلیمت کند اسرار دین
عشق بنماید ترا راه یقین
عشق بگشاید نقاب از روی دوست
عشق آرد مر ترا تا کوی دوست
عشق آمد چون می و عالم سبو
مست این می دان چه جام و چه سبو
عشق جان را جانب بالا کشد
عاشقان را آورد سوی رشد
عشق دار دل عمارت می کند
سوی ملک جان اشارت می کند
عشق چون جانست و عالم همچو تن
خانۀ عشقست عالم بی سخن
بر جمال عشق عالم پرده ایست
گر نباشد عشق عالم مرده ایست
عشق ، جان و دل به یغما می برد
پردۀ ناموس عاشق می درد
عشق سازد عاشقان را عو ر نور
می کند آفاق را پر شر و شور
قبلۀ عاشق بغیر از عشق نیست
مقصد عشاق غیر از عشق چیست
کعبۀ جان کوی جانانست و بس
نیست مطلوب دلم جز یار کس
باش عاشق یا محب عاشقان
تا درآیی در ش م ار رهروان
دوستان اهل حق ، اهل حق است
من احب قوم حکم مطلق است
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۵۵ - حکایت
یک جوانی دلربایی ماهرو
مشت می زد سخت بر روی دو تو
هر زمان می زد طپانچه بر رخش
دم نمی زد پیر اندر پاسخش
منع کردندش بسی سودی نداشت
گفتن بسیار بهبودی نداشت
هر یکی گفتی جوان شرمیت نیست
باز گو کآخر گناه پیر چیست
گفت او دارد گناهی بس عظیم
نیست جای رحم ای مرد سلیم
می کند دعوی عشقم بیخرد
نیست او را هیچ سوز و هیچ درد
عاشق زارم همی گوید به ما
شد سه روزی کو ندیدستی مرا
اندرین دعوی اگر صادق بدی
یکدمش بی ما میسر کی شدی
عاشق دیوانه بی دیدار یار
یکنفس کی در جهان گیرد قرار
اینچنین عاشق به عالم کس شنید
کو سه روزی روی یاد خود ندید
دعوی عشقش اگر بودی صواب
جنتش بی ما شدی عین عذاب
زین بتر آخر چه باشد جرم پیر
کآنچه گوید آن نباشد در ضمیر
گفت بیکردار دان عار عظیم
چیست قول بیعمل ، فعل لئیم
هست صبر و عشق ضد یکدگر
عاشق صابر چه باشد درنگر
صبر محمودست در احکام هو
لیک مذمومست در دیدار او
لشکر عشقش چو آمد در نبرد
خوش برآرد از قرار و صبر گرد
زاشتیاقش صبر را دل خون شود
صبر با شوقش مقابل چون شود
گر دمی ننمایدم جانان جمال
کی ز صبرم ماند آثار و خیال
عاشق دیوانه ام عالم بهم
بر زنم از اشتیاقش دمبدم
عاشقان را چارۀ وصلی نما
از قرار و صبر کم گو پیش ما
کی تواند عاشق بیدین و دل
صبر از دیدار آن ماه چگل
یار بیصبری چو بیند لاجرم
رو نپوشاند ز عاشق از کرم
اندرین معنی بگویم وصف حال
تا بدانی شوق حال با کمال
در دلم چون بحر عشقش موج زد
فارغم کرد از خیال نیک و بد
شوق او از من قرار و صبر برد
گر د عشقش هوش و عقلم خورد و مرد
بی جمالش طاقت من طاق شد
جان ما را زهر چون تریاق شد
چون نظر بر حال زار من فکند
دید جانم ناتوان و مستمند
رحمش آمد پرده از رخ دور کرد
از تجلی جان و دل مسرور کرد
باز از روی کرم رویم نمود
چون بدیدم جمله عالم دوست بود
نقش عالم در میان آورده است
روی خود در پرده پنهان کرده است
مهر رخسارش ز ذرات جهان
گشته ت ا بان دیدم از عین العیان
این زمان در هر چه افکندم نظر
بینم اندر روی رخش چون ماه و خور
اینکه می گویم بیان حال ماست
گر گمان بد بری بی شک خطاست
گر درین معنی همی گویم دلیل
بهره کی یابد ز دیدار خلیل
دیدۀ بینا دلیل ره بس س ت
این بس س ت ار زانکه در خانه ک سست
چشم بینا و دل بینا طلب
تا که گردی عارف اسرار رب
هر چه گوید عارف صاحبنظر
می دهد بی شک ز دید خود خبر
مرد حق بین هر چه گفت از دیده گفت
پیش تو گر فاش گردد گر نهفت
قول عارف نیست از تقلید و ظن
محض تحقیق و یقین است این سخن
کیست عارف هر که حق بیند عیان
از درون پردۀ کون و مکان
جمله اشیا بیند او قایم به حق
گشته نقش غیر عین متفق
نقطه ای در دور چون شد سایره
می نماید پیش چشمش دایره
وهم را بگذار کاینجا غیر نیست
اندرین دوران بجز یک نقطه چیست
هر که او بگذش از وهم و خیال
نزد وی عقل وی آمد در ضلال
کثرت اشیا وجود هستی است
جز خدا موجود در عالم کی است
گر یکی صد بار بشماری یکیست
عارفان را کی د رین معنی شکیست
از هزار ار زانکه برداری یکی
پس هزار آنجا نماند بیشکی
این تعین ها نمودی بیش نیست
گر صد و گر صد هزار و گر یکی است
واحد از تکرار کی گردد کثیر
کی بگوید این سخن مرد خبیر
کشف این معنی اگر خواهی بیا
تیغ لا زن بر سر غیر خدا
بعد نفی خلق کن اثبات حق
تا که گردی غرق بحر ذات حق
از میان برخیزد این ما و منی
پس گدا گردد بحق شاه و غنی
عقل رنگ عشق گیرد در روش
پس رسد از جانب جانان کشش
رنگ بیرنگی نگیرد رنگها
دور گردد از رهت فرسنگها
زین همه آلودگی پاکت کند
آتش اندر خرمن هستی زند
پاک سوزاند همه خاشاک و خار
پس نماند غیر یار اندر دیار
عالم توحید رخ بنمایدت
هر چه گفتم جمله باور آیدت
پای در نه اندرین وادی درآ
ترک جان کن شو به جانان آشنا
گر نه ای در خورد وصل یار بین
جمله طاعاتت گناه آمد یقین
هستی تو هست جرم بس عظیم
ترک خود کن بازجو وصل کریم
خویش را ایثار راه عشق کن
گر تو مردی عاشقی بشنو سخن
دامن پیر مغان آور به دست
تا ز قید خود توانی باز رست
هر که دارد آرزوی راه راست
گو بیا کاین راه تجرید و فناست
هر کرا لطفی الهی رهبر است
نیستی هستی شد و از خود برست
چون ز خود فانی شدی باقی به حق
گر همی گویی انا الحق هست حق
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸ - در تهنیت یکی از فتوحات ولی عهد در جنگ روس
خواب بس ای بخت خفته شب به سر آمد
خیز که صبح است و آفتاب برآمد
خسرو انجم که دی بسیج سفر کرد
اینک امروز باز از سفر آمد
آینه عالم ار به زنگ فرو رفت
باز فروزان ز صیقل سحر آمد
دیده ز خواب و خمار شوی که گوئی
دولت بیدارم این زمان به سر آمد
در بگشا، پرده بر فراز که اینک
حلقه به جنبش فتاد و بانگ در آمد
بار دگر آن به خشم رفته ما را
بر سر بیمار خود مگر گذر آمد
از بر ما برگرفت و محنت ما خواست
فضل خدا بین که باز چون به بر آمد
شرم کنم گر کنم نثار رهش جان
زان که به غایت حقیر و مختصر آمد
شکر قدومش بگو، نه شکوه جورش
جورش اگر چه فزون ز حد و مر آمد
خواست که با ما کند ز بد بتر اما
در نظر ما ز خوب، خوب تر آمد
جور خوش آید از آن که در چمن حسن
سرو قدش هم ز ناز بارور آمد
سرو که آزاد و بی ثمر بود از چه
سوری و نسرین و سنبلش ثمر آمد
خود ملک است آن پسر به صورت انسان
یا پری اندر شمایل بشر آمد
زان لب و دندان به حیرتم که تو گوئی
حقه مرجان و رشته گهر آمد
تا لب شیرین به گفتگو نه گشاید
کی شکر از لعل و گل ز گلشکر آمد؟
زنده شود جان از او چنان که مگر باز
معجز دیگر زعیسی دگر آمد
خاصه چو ناگه ز در، درآید و گوید:
مژده بده کز قدوم شه خبر آمد
خیز و به درگاه شه شتاب که اینک
شاه بر اورنگ بارگاه برآمد
خسرو غازی ابوالمظفر عباس
آمد و با فتح و نصرت و ظفر آمد
آن که مگر برق تیغ اوست که هر جا
خرمنی از کفر دید شعله ور آمد
وان که مگر باغ لطف اوست که هر جا
ساحتی از صدق یافت جلوه گر آمد
صید شهان جمله وحش و طیر بود، لیک
صید شه ماست هرچه شیر نر آمد
گر چه شکارش بهانه بود ولیکن
در همه جا این حدیث مشتهر آمد
کز حد مسقو قرال روس به ناگاه
رو به ولایات لیسه و خزر آمد
وز حد تفلیس لشکری به تغلب
زی سپه ایروان به شور و شرآمد
شه چو شنید این سخن به صید برون تاخت
تا به سر آن گروه بد سیر آمد
پس خبر آمد به شاه روس که اینک
موکب شه هم چو سیل منحدر آمد
چاره ندید او جز آن که باز به مسقو
راند و به حیلت ز راه صلح در آمد
لشکر تفلیس و گنجه نیز به ناچار
جانب بنگاه خویش پی سپر آمد
جمله به عذر از خطای خویش که ما را
دیو بدین کار زشت راه بر آمد
ورنه کفی خاک و مشتی از خس و خاشاک
سیل دمان را چرا به رهگذر آمد
الغرض از عزم شه چو لشکر دشمن
جمله به سان جراد منتشر آمد
شاه به بخشود و گفت جرم عدو نیز
چون طلبد زینهار مغتفر آمد
لیک قضا و قدر چو چشم به راهند
تا چه صلاح ملیک مقتدر آمد
صاحب روس اندران کریوه وطن ساخت
کش سر شیطان شکوفه شجر آمد
زین طمع او را که عهد شاهان بشکست
نفع نیامد که سر به سر ضرر آمد
خواست که سود آورد ازین سفر اما
مرگ همی سود او ازین سفر آمد
عهد شکن کام دل نیابد هرگز
گرچه خداوند حشمت و حشر آمد
دادگرا آن یگانه گوهر رخشان
چیست که هم تیغ تیز و هم سپر آمد
گر سپر دین نه تیغ تست پس از چه
در کف تست آن که کف من کفر آمد
تیغ تو روز جهاد کافر تیغ است
لیک به گاه حفاظ دین سپر آمد
شمس فلک مدرک قمر نبود لیک
رای تو شمسی که مدرک قمر آمد
نور خور از روی ماه تست و گرنه
مه زچه رو عاریت سنان زخور آمد
گرچه ز بخت تو خصم خام طمع را
دولت ایام زندگی به سر آمد
لیک ز روس ایمنی مجوی که دشمن
هر چه بود خرد تر بزرگ تر آمد
چند هزاران خیل و حشم را
گم شده کوار شماره یک نفر آمد
آتش اگر خفت بس بود که چو برخاست
باز نسیمی ز جا به شعله در آمد
کشور ما بین اگر چه حاکم پیشین
کرد بد امروز خوب در نظر آمد
گر پدر پخته از حکومت ما رفت
از پس او خام قلتبان پسر آمد
دشمن همسایه وانگهی شده نزدیک
چون دو مصارع که دست در کمر آ مد
فرصت جوید نه صلح و شاه جهان را
کاری در پیش سخت و پر خطر آمد
زان که هم اسباب صلح باید و هم جنگ
جمع دو ضد کار چون تو پر هنر آمد
ورنه، نه باور کند خرد که به یک جا
ماء معین جفت نار مستعر آمد
جز تو که داند که کار دولت و دین را
از چه رسد نفع و از کجا ضرر آمد
ژاژ طبیبان بی خرد مشنو زانک
فکر همین کار علت سهر آمد
خاصه به وقتی چنین از دل و دستت
مخزن گیتی تهی ز سیم و زر آمد
عالم در خواب و شاه عالم بیدار
یاور و یارش خدای دادگر آمد
جان و سر عالمی به عدل و به انصاف
شاه چنین را فدای جان و سر آمد
دادگرا دور از آستان تو یک چند
در سقرم هم چو عاصیان مقر آمد
ترسم کآرد ملال شرح غم ارنه
شرح دهم هر چه زین غمم به سرآمد
تا تو برفتی به جای خوان نوالت
ما حضرم جمله پاره جگر آمد
گرچه برای من و عدوی من امسال
از تو همه بیم و ضرب و سیم و زر آمد
لیک مرا ضرب و بیم و سیم و زر از تو
جمله به یک طرز و طور در نظر آمد
زان که ترا خواهم و هران چه تو خواهی
غایت آمال منش بر اثر آمد
دور ز بزم تو لطف خازن خلدم
سخت تر از عنف مالک سقر آمد
آن توئی ای پادشاه بس که ز دستت
تلخی حنظل حلاوت شکر آمد
ورنه ز هر کس که جز تو باشد بالله
شهد به کامم ز زهر تلخ تر آمد
افسر اگر بر سرم نهند تو گوئی
بر سرم از دهر دهره و تبر آمد
خواب و نه بر خاک آستان توام سر
چشم کجا آشنا به نیشتر آمد
ریزه خور خوان تست این که پس از تو
ماحضرش جمله پاره جگر آمد
شکر خدا را که زنده ماندم چندانک
خاک درت باز سرمه بصر آمد
شرط حیات رهی دعای تو باشد
گرچه دعای شریطه مختصر آمد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵ - ایضاقطعه ای است در نکوهش و شکایت از همو
خسروا جز دل من بنده که خود قابل نیست
کو خرابی که نه در ملک تو آباد بود
شکوه ها دارم اما ز فلک زان که فلک
یار اوباش شود یاور اوغاد بود
ندهد سیم و زر آن را که نه هم چون شب و روز
خود به نمامی و شیادی معتاد بود
ندهد دولت شغل و عمل آن را هرگز
که نه در صنعت اخذ و عمل استاد بود
من نه زراق و نه شیادم و در مذهب او
وای بر آن که نه زراق و نه شیاد بود
جامه ها سازد خونین همه چون خرقه بکر
تا یکی عنین در ملکی داماد بود
مسجد و منبر و محراب به حجاج دهد
گوشه گیری همه باسید سجاد بود
مثل بنده و این پیر مشعبد گوئی
مثل زال فریبنده و فرهاد بود
ظلم باشد که به عهد تو و با عدل تو باز
زان جفا پیشه مرا ناله و فریاد بود
خواجه تاشان مرا بین که معطل دارند
گنج در خاک و مرا بین که به کف باد بود
یک درم نیست درین کلبه که ماراست ولی
گنج قارون همه را در ارم عاد بود
یک ره آخر تو از ازین پیر خرف گشته بپرس
کاین چه افراط و چه تفریط و چه بیداد بود؟
سایش ناس کجا شاید رقاص شود
قاید قوم چرا باید قواد شود؟
تو چرا فاقد یک فلسی و سیم و زر تو
گه به شیراز رود، گاه به بغداد بود
گه عبورش به در حجره تجار افتد
گه گذارش به دم کوره حداد بود
گه به کشمیر فرستد و زیانی که رسد
از تو و سود ز هر کس که فرستاد بود
بدره شال که از بدره مال تو خرند
بالوفش خری ار قیمتش آحاد بود
بل که هر جنس که خواهی تو درین مرزش ارز
گر بود هفت به دیوان تو هفتاد بود
یارب این زهد ریائی چه بلائی بودست
کاین بلاها همه در خرقه زهاد بود
هر چه افساد بود گر به حقیقت نگری
زین گروه است و به شیطانش اسناد بود
لعن بر شیخ عدی واضع قانون بدی
کاول این قاعده در دین تو بنهاد بود
عزلت بنده و مشغولی این قوم به کار
یادگاری است که موروث ز اجداد بود
لیک اگر آخر این قصه به یاد آرد شاه
عبرتی زان چه درین واقعه افتاد بود
چه شد آن صاحب سلطان جلالت کامروز
خلف الصدق تو سلطانش ز احفاد بود
خود شهنشاه شد آگاه و گرنه بایست
زین گروه آن چه مرا دیده مبیناد بود
آن که شه کشت و شهش کشت شهان را باید
حذر از هر که ز تخم بد او زاد بود
مرترا خونی سی ساله بود آن که مرا
یک دو سال است که گویند ز حساد بود
سود داد و ستد او همه چون سود قصیر
که به بانوی یمن عرضه همی داد بود
سختم آید عجب از خسر عادل کاین سان
قصد آبا کند و ایمن از اولاد بود
ملک خود ایمن از این تخمه بدکن کاکنون
هم چو صیدی است که در پنجه صیاد بود
کیست زین فرقه خائن چه زمرد و چه ز زن
که نه بد دیده ز فراش و زجلاد بود
راه این سیل بگردان که به معموره ملک
رخنه فاحش اگر باز نه استاد بود
من خود این خار درین باغ نشاندم کامروز
خرمن جان مرا شعله وقاد بود
وان گهی تجربه ها کردم و دیدم کاین مرد
چاپلوسی کند و در پی ارصاد بود
حال گوساله بر بسته ز نصر الدین پرس
که چه سان چون رسن از میخش بگشاد بود
آه از آن مسجد و آن خواندن اوراد، و نماز
وان سخن ها که پس از خواندن اوراد بود
نه مگر پارس بود مولد سلمان کاکنون
خود ز بخت بد ما مولد شداد بود
به صفت آب طهارت نبود آب طهور
پاک و ناپاک چو از جمله اضداد بود
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸ - قطعه ای است که از قول عبدالرزاق بیک دنبلی به یکی از عمال نبشته
ای عزیزی که مال و جاه ترا
به فنا و زوال مشتاقم
بالله آن روز و روزگار گذشت
که منت گفتمی ز عشاقم
بس کن این ناز و غمزه کاندر شرع
کرد خواهی سزای احراقم
بعد هفتاد سال عمر مگر
بنده باز از گروه فساقم؟
مرترا حدودق سزاست ولی
من نه حد دارم و نه دقاقم
گر به عقد دوام خدمت تو
بود چند عروس اشواقم
خوب کردی که طالقش کردی
تا خوری بهره ها ز اطلاقم
ورنه خوردی تو راست گو پس کو
دخل شهر و تیول رستا قم؟
ویحک ای نو دکان گشوده که من
شیخ اصناف و پیر اسواقم
چند نازی که این منم کامروز
مشرف مستمر و اطلاقم
اگر اطلاق و مستمر ز تو گشت
نه گران آید آن و نی شاقم
لیکن از نخوت تو رنجم از آنک
من نه مخلوقم و تو خلاقم
تو که تا این دو روزه بودستی
هم چو خر زیر سیخ و شلاقم
گوئی از بنده بندگی خواهی
که کنی مستمال اشفاقم
گه مخور هرگز این نخواهد شد
ور کند شه طناب و تخماقم
تو نه رزاق عبدی و به خدا
بنده آنم که عبد رزاقم
به خدا گر خدا شوی نشوم
بنده ات، ورشوم قرمساقم
کاش رزاق کل حواله کند
جای دیگر برات ارزاقم
ورنه تو رزق چون منی ندهی
که نه شیادم و نه زراقم
رو به خویشان خویشتن بچشان
هر چه ماند از طعوم واذواقم
که به زرقند و شید شهره نه من
که به آیات صدق مصداقم
بهر مشتی قزل دواتی چند
بر در این قرا و آن آقم
من نه میش شقاقیم که برند
گه به ییلاق و گه به قشلاقم
نه بز دنبلی که رزق رسد
گه ز سلماس و گه ز الباقم
بل یکی چاکرم که ورد بود
مدح شه درعشی و اشراقم
گر تو ندهی برات، بدهد نقد
از کف خویش، شاه آفاقم
شاه عباس آن که گر نکنم
شکر احسانش از پدر عاقم
حالی آن چاقچو رو شال و کلاه
چون به سر بر نهند و بر ساقم
در بر تخت شاه خواهی دید
که بر از نه رواق این طاقم
شیر نر را شغال ماده کند
بانک ارعاد و بیم ابراقم
آب در چشم آفتاب آرد
شعله برق تیغ براقم
تیغ من این زبان بود که بود
به تر از تیغ و تیر و مرزاقم
رستخیز آن بود که با تو کنند
کلک حراف و نطق حراقم
خواجه گو: چند ممتحن داری،
گه به اشفاق و گه به اشفاقم؟
چند ازین لعب کودکان بازی
من نه پیرم که طفل قنداقم
من مگر کودکم که بفریبی
گه به مضراب و گه به محراقم
یا یهودم که ترس و بیم دهی
هم زدورماق و هم زوورماقم
یا یکی بچه برزگر کامروز
نو به شهر آمده ز رستاقم
شرم دارای نعال و کعب ز من
که رئیس صدور و اعناقم
آسمان و زمین به من خندند
گر بود با تو عهد و میثاقم
زان که تو اوج ظلم و جوری و من
موجی از بحر عدل و احقاقم
گر توئی درد، بنده درمانم
ور توئی زهر، بنده تریاقم
در عبوست مبادرت ز چه روست
من نه مخلوقم و نه خلاقم
کم کن این کبر و طمطراق که نیست
طاقت این طرنب و این طاقم
نه تو آنی که اکل و شرب تو بود
گه زادرار و گه ز اطلاقم؟
تو همانی که دخل و خرج تو بود
گه ز انعام و گه زانفاقم
چه شد آخر کنون که باید کرد
خاک پای تو کحل آماقم؟
خلق از خلق ناخوش تو شدند
جمله مفتون حسن اخلاقم
تا تو باجور و باجفا جفتی
بنده در مهر و در وفا طاقم
کم به شلتاق و اخذ کوش که من
باطل السحر اخذ و شلتاقم
زان حذر کن که روز عرض حساب
عرضه گردد بطون اوراقم
نه در عدل شه نه راه عراق
بسته اند و نه بنده دستاقم
ای مشیری که عزوجاه ترا
به دوام و ثبات مشتاقم
به مدیحت که یادگار من است
عاشق صادقی ز عشاقم
بوالهوس نیستم معاذالله
نه هوس ناک و نی زفساقم
گرنه مدح تو در سخن گویم
مستحق نکال و احراقم
سر بدخواه و سر بدگو را
من چو بزازم و چو دقاقم
زرق و شید و فسون چرا نخورم
نه فسون سازم و نه زراقم
روزی من حواله بر کف تست
گر چه دانم که کیست رزاقم
چون چنین است بس فراوان به
قسمت اندر میان ارزاقم
تا گزندی نه بینم و نرسد
منت از هر غر و قرمساقم
ور هنرهست چون که بادگران
نسبت اختصاص و اطلاقم
باز گویم که هست با دگری
نسبت اهل شهر و رستاقم
هر چه خواهم رواست زان که ز اخذ
عاریستم بری زشلتاقم
صاحبا نظم را به عمد چنین
گفتم ولیک هست الحاقم
لطفت اریار شد به فهم و ذکا
شهره در روزگار و آفاقم
وانگهی باوفا و صدق و صفا
در زمان فرد و در جهان طاقم
ورنه هستم چو پسته بی مغز
از درون پوچ وز برون چاقم
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۷ - در زمان معزولی در شکایت از روزگار سروده
دلا تا کی شکست از دست هر پیمان شکن بینی
برآی از سینه کاین ها جمله زین بیت الحزن بینی
برو بیرون ازین خانه، ببر از خویش و بیگانه
کزین دیوان دیوانه، گزند جان و تن بینی
سفر یک قطعه از نیران بود حب وطن ز ایمان
ولی صدره سفر خوش تر، چو خواری در وطن بینی
درین دور ز من، طور زغن نیکو بود اما،
تو این طالع نخواهی دید تا گور و کفن بینی
چو عنقا باشی و معدوم باشی زان وجودی به،
که خودرا گاه ماده، گاه نر، هم چون زغن بینی
نه مرغ خانه کز بهردمی آب و کفی دانه
گهی جور زن و گاهی جفای باب زن بینی
همان به ترکه چون پروانه گرت آتش به جان افتد
ز شمع انجمن نز شعله خار و کون بینی
و گر چون کبک کهساری، ترا زخمی رسد کاری
ز شصت تیر زن باری نه دست پیرزن بینی
تو ای طوطی که در هندوستان بس دوستان داری
چو این مسکین چرا در مسکن دشمن سکن بینی؟
ترا غم خصم دیرینه است و هم خانه درین سینه
وزان بی رحم پرکینه، بس آفات و فتن بینی
چرا در خانه دشمن چو محبوسان کنی مسکن
مگر در پای جان چون من زلطف شه رسن بینی؟
پرت بشکسته، بالت بسته، حالت خسته، پس آن گه،
هوس داری که در کنج قفس طرف چمن بینی؟
اگر داری هوس، بشکن قفس، برکش نفس تا پس،
بساط باغ و راغ و جلوه سرو و سمن بینی
به باغ اندر شوی تا زان و نازان با هم آوازان،
طرب های نو از دنبال غم های کهن بینی
ز حلقوم شب آویز ارغنون بر ارغوان خواهی
ز مرغان سحر خیز انجمن پر نسترن بینی
بیا زین تنگنا بیرون، ممان چون بوم در ویران
که آفت از نشستن، راحت از بیرون شدن بینی
جهانی را سهر شب تا سحر از دست تست و تو،
طمع داری در اطراف مقل کحل و سن بینی
تو خود با ترک خون ریزی، چو بنشینی و برخیزی
هرآنچ از چشم او بینی چرا از چشم من بینی؟
مگر از خیل خدام شهنشاه جهانی تو
که جرم دیگران را زین ضعیف ممتحن بینی؟
تو هم از رای و تدبیر من ار سر ، وازنی شاید،
خیانت پیشگان را پیش کار و موتمن بینی
خیانت پیشه کردی با من و خوش داشتی زیرا ،
چو مدبر را، مدبر، راه زن را رای زن بینی
محق را مبطل انگاری و محسن را مسی، آن گه
بلیدی را بلد خوانی، حسودی را حسن بینی
زفافی یا مصافی پیش اگر آید خجل گردی
چو باطل را بطل دانی، و خاتون را، ختن بینی
تو از فکر غزا و بکر عذرا در گذر ورنه،
شوی رسوا چو زین زن خصلتان عجز و عنن بینی
بیا بگذر ازین سودا که من خود کافرم زین ها،
اگر جز روی شید و شین و رنگ و مکر و فن بینی
به گاه لاف و هنگام گزاف ار مردشان دیدی
نگه کن تا به وقت کارشان کم تر ز زن بینی
همه گندم نما و جو فروشند ار نه یک من جو،
چو بدهند از چه در دنبال آن صد بار من بینی؟
تو خود کوه ار شوی کاهی، چو یک پر کاهشان خواهی
ببر زیشان طمع کاین کاستن از خواستن بینی
مده از عشق آخور، هم چو خر، تن زیر بار اندر
که بس بار محن آخر درین دار محن بینی
ز آخور دور شو، گر خرشوی، خرگور شو، باری،
که نه آب و علف خواهی و نه جل، نه رسن بینی
چرا باید شگفت آری که چون گاوان پرواری
فزون بینی ثمن هر جا، فزونی در سمن بینی
به از هفتاد من بینی قطوری کزبن هرمو،
قطور نفت و قطرانش به تن هفتاد من بینی
جواد ضامر و جلال نافج را درین میدان،
نه بینی فرق تا در پویه و در تاختن بینی
بیا بگشا زبان و هر چه خواهی گو، کزین اخوان،
نه بینی مهر تا مهر خموشی بر دهن بینی
به هر جا باشی و صد بد به بینی زین بتر نبود،
که این جا خاتم جم را به دست اهرمن بینی
نهال خدمت و کالای قدمت را درین حضرت
پشیمانی ثمر یابی، پریشانی ثمن بینی
مرا لعنت کن از سرمایه صدق و صفا آخر
درین بازار پر آزار اگر غیر از غبن بینی
من این سرمایه را آوردم این جا و خطا کردم
تو باری پند وعبرت گیر چون بر حال من بینی
ندیدی مرمرا سی سال روز و شب درین درگه
چنان کآذر گشسب پارس را با برهمن بینی
مگر آن بندگی ها و پرستش ها که من کردم
نبود افزون ازان کاندر بربت از شمن بینی؟
پس از یک قرن خدمت، مزد خدمت هاست این کاکنون،
فرشته دیو را با هم فرین در یک قرن بینی
نیم من گر ملک آخر کدامین نوع حیوان را
چومن بی خواب و خور عمری، مجال زیستن بینی؟
نه آب و نان، نه آب روی و ،گرداگرد من هر سو،
عیالی بی مر از خرد و بزرگ، مرد و زن بینی
درین فصل شتا، کز ریزش ابر دی و بهمن
کنار هر شمر گنجی پر از در عدن بینی،
کنار بنده از طفلان اشک و اشک طفلان بین
اگر خواهی که اطفال بدخشان و یمن بینی
مرا پیراهن جان چاک اگر گردد، به تن، زان به،
که طفلان مرا چون گل به تن، یک پیرهن بینی
زغال رهیمه را با سیر و مثقال اندرین خانه،
به سان چوب چین و توده مشک ختن بینی
سگان کوچه را سنجاب و قاقم در برست، اما
کسان بنده را از جلد خود ستر بدن بینی
پس آن گه در چنین حالت عمل داران دیوان را،
پی اتلاف جان بنده در سر و علن بینی
خدا گوید: که بغض الظن اثم وین جماعت را
خدا داند که با این بنده بعض الاثم ظن بینی
زیان چون از زبان آید همان به تر بود کاکنون
صلاح کار خود در انقطاع این سخن بینی
بیا بگذر ازین نعمت که: بدهندت به صد ضنت
چو بذل و فضل بی منت زرب ذوالمنن بینی
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
رشتی علی این رفتن رشت تو ز چیست؟
این وجد و نشاط و سیر و گشت تو ز چیست؟
عاشق باید که نرم و هموار بود
این پست و بلند و کوه و دشت تو زچیست؟
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
قطعات تازی
وجهت وجهی مسلما
لفاطر قد فطرک
آمنت بالله الذی
بصنعه قد صورک
احب من تحبه
و من یحب منظرک
تالله کنت هالکا
فی شقوتی لولم ارک
فتحت قلبی عنوه
روحی فداک ای پسرک
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۳ - خطاب به فاضل خان گروسی
خذا من نجدا مانا لقلبه. امروز از رسیدن این کاغذ بحمدالله رفع کسالت شد و حسن و شمایل قصیده ابن خیاط، جان و دل را بوجد و نشاط آورد خصوصاً این بیت:
آغار اذا انست فی الحی انه
حذارا علیه ان تکون لحبه
معنی دوستی و دوستداری همین است، و هر که جز این باشد نه عاشقش خوانیم نه صادقش دانیم. بقول شیخ: کل مدع کذاب. یحئی خان روانه است؛ اغذ پر و پوچ بی حاصلی چندان باید نوشت که تلخه؛ جا بگندم تنگ کرده، حاصل زندگانی عالم صحبت احباب است، اگر حضور مقدور نشود، ناچار بغیاب و توسط قاصد و کتاب.
آن سخن ها که میان من و آن غالیه زلف
به زیان بودی اکنون برسول است و پیام
ای پیک نامة بر که خبر می‌بری بدوست
یالیت اگر بجای تو من بودمی رسول
در جواب سایر مطالب و ابیاتی که مشعر بر نسخ آثار صاحب؛ بل احیای شعار او رحمه الله علیه، نوشته بودند همین بس که عالیجاه یحئی خان آنجا خواهد آمد، در خدمات محوله باو ان شاءالله تعالی اهتمامی وافر بکنید.
عالیجاه اخوی میرزا تقی را بمراحم خاطر والا و اطمینانی که شما خود بجهه جامعه معلومه از من دارید مطمئن ساخته، ان شاءالله تعالی بهیئت اجتماعی عام شرفیابی شوند. کل المارب مانرجوه یحضرنا.
حاشا وکلا، بخدا جز بی خوابی و بی آرامی و تشویش و اضطراب و صحبت‌های دلکوب و رویت‌های جانکاه هیچ حاضر ندارم.
اما امیدوارم که عمر باشد تلافی همه را بیک دمه صحبت شما بکنم.
یک دیدنت تلافی صد ساله فرقت است – حکیم مکنیل زیاده از من مشتاق است، بهر مذهب هست خود داند و خدای خود. اما در حقوقی آشنائی، بسیار باید پسندید او را خصوصا با شما.
والسلام