عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۲
دوست چون خواهد که عاشق هر نفس زاری کند
خانمانش سوزد و میل دل آزاری کند
ساختن باید بسوز عشق آن یاری که او
کو بسوزد آشکارا در نهان یاری کند
کی توان برداشتن بار بلای عشق را
گر نه لطف او به پنهانی مددکاری کند
کاله پر عیب دل را کز همه وامانده بود
مشتری ماهرو هر دم خریداری کند
تو بزاری ساز و از آزار او رخ برمتاب
نیست عاشق هر که آزاری ز بیزاری کند
گر به دست دیگران بنیاد ما را بر کند
نی در آخر از طریق لطف غمخواری کند
گر کند ساقی مجلس نرگس خمار دوست
کیست کاندر دور او دعوی هشیاری کند
هر که روزی بسته ی بند غمش شد چون حسین
سالها گر بگذرد باری گرفتاری کند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۳
عجب که درد مرا هیچ کس دوا سازد
مگر که چاره ی بیچارگان خدا سازد
دلم به درد و بلا انس کرده است چنانک
ز عافیت بگریزد به ابتلا سازد
به کیش عشق دلش زنده ی ابد باشد
که جان خود هدف ناوک بلا سازد
نظر به شاهی هر دو جهان نیندازد
کسی که بر در او خویشتن گدا سازد
دلی که یافت خلاصی ز قید کبر و ریا
وطن بساخت اقلیم کبریا سازد
به حق سپار دل آهنین خود کانرا
به صیقل کرم آیینه ی بقا سازد
مراد خویش ز جانان کسی تواند یافت
که در طریق وفا جان خود فدا سازد
حسین را طرب و ساز و عیش در پیش است
نگار من چو به عشاق بینوا سازد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷
کسی که شیفته ی روی آن صنم باشد
ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
برای دیدن دیدار دوست از دشمن
توان کشیدن اگر صد هزار الم باشد
به هیچ رو ز در او نمی روم باری
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
رقیبم از سر کویش به جور می راند
گدای شهر مبادا که محترم باشد
کسی که قدر شب وصل دوست نشناسد
اگر ز هجر بمیرد هنوز کم باشد
هر آنکه سر غم عشق بر زبان راند
زبان بریده سیه روی چون قلم باشد
بگفت با تو دمی هم نفس شوم روزی
ندانم آن دم خرم کدام دم باشد
اگر به حال من خسته دل کند نظری
ز عین مردمی و غایت کرم باشد
حسین خسته جگر را سزد که بنوازد
به گوشه ی نظری گر چه صبحدم باشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۸
علاج عاشق مسکین حبیب می داند
که داروی دل غمگین طبیب می داند
غریب نیست اگر حال ما نمی دانی
که حال زار غریبان غریب می داند
غمی که می کشم از درد دوست می دانم
که درد دوری گل عندلیب می داند
تو لذت غم عشق حبیب کی دانی
کسی که دارد از این غم نصیب می داند
دلی که عاشق رخسار دلبری باشد
عذاب دیدن روی رقیب می داند
ز من بپرس تو آداب عشق نی ز فقیه
از آنکه علم و ادب را ادیب می داند
سواد دیده کند از بیاض شعر حسین
کسی که حسن مدیح و نسیب می داند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
دلبر برفت و درد دلم را دوا نکرد
آن شوخ بین که بر من مسکین چه ها نکرد
زان نور چشم، چشم وفا داشتم دریغ
کز عین مردمی نظری سوی ما نکرد
گفتم هزار حاجت جانم روا کند
ناگه روانه گشت و یکی را دوا نکرد
خون دل شکسته ی من بی بهانه ریخت
واندیشه نیز از دیت خون بها نکرد
اینم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم
وقت رحیل یاد من مبتلا نکرد
او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا
از شه غریب نیست که یاد گدا نکرد
مهر و وفا مجوی حسین از مهی که او
با هیچ کس چو عمر گرامی وفا نکرد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۳
نظر کنید که آن شهسوار می گذرد
قرار جان من بی قرار می گذرد
اگر نه قصد هلاک منش بود در دل
چنین کرشمه کنان بر چه کار می گذرد
دریغ صید نزارم از آن بزاری زار
مرا بکشت و برای شکار می گذرد
کمان کشیده کمین خسته چون کند جولان
خدنگ غمزه اش از جان زار میگذرد
هزار طایر قدسی کند ز سینه هدف
ز شوق تیر که از شست یار می گذرد
اگر چه گرد برانگیخت دردش از جانم
هنوز بر دلش از من غبار می گذرد
شد آشنا و بصد عشوه ام بخویش کشید
کنون چه بد که چو بیگانه وار می گذرد
به جرم آنکه شبی آستان او بوسید
حسین از در او شرمسار می گذرد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
رندان که مقیمان خرابات الستند
از غمزه ی ساقی همه آشفته و مستند
برخاسته اند از سر مستی به ارادت
زان روز که در میکده ی عشق نشستند
تا چشم به نظاره ی آن یار گشادند
از دیدن اغیار همه دیده ببستند
زان شورش و مستی که ز هستی نهراسند
نشکفت اگر ساغر و پیمانه شکستند
از نشئه ی آن باده که از عشق قدیمست
از جوی حوادث همه یک بار بجستند
دست از همه آفاق فشاندند ز غیرت
ای دوست بیندیش که باری ز چه رستند
از ذوق بلا نوش خرابات خرابند
در شوق بلی گوی مناجات الستند
از هستی خود جانب مستی بگریزند
تا خلق ندانند که این طایفه هستند
مانند حسین از سر کونین گذشتند
با این همه از طعن بداندیش نرستند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
بر آستان خرابات عشق مستانند
که نقد هر دو جهان را به هیچ نستانند
براق همت عالی به تازیانه ی شوق
در آن فضا که به جز دوست نیست می رانند
ز هر چه هست به کلی دو دیده بردوزند
ولی ز روی دلارام خویش نتوانند
نظر حرام شناسند جز به روی حبیب
به غیر دوست خود اندر جهان نمی دانند
گدای کوی نیازند و خاک راه ولیک
فراز مسند اقلیم عشق سلطانند
شهان بی حشم و مفلسان محتشمند
از این طوایف رسمی به کس نمی مانند
فتاده بی سر و پایند بر در دلدار
ولی به گاه روش سروران می دانند
چو لاله گرچه بسی داغ بر جگر دارند
ز شوق چون گل سوری همیشه خندانند
برای آنکه ز غیرت به غیر دل ندهند
بر آستانه ی دل چون حسین دربانند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۶
بیار ساقی گلرخ شراب ناب امروز
که همچو نرگس مستت شوم خراب امروز
بیا که حاصل عمرم زمان صحبت تست
بسان عمر برفتن مکن شتاب امروز
مرا که کعبه سر کوی تست ممکن نیست
ز آستان تو رفتن بهیچ باب امروز
گرت بود سر عشرت بیا که هست مرا
ز دیده جام شراب و ز دل کباب امروز
ز تاب هجر تو جانم بکام دشمن سوخت
بدوستی که رخ از دوستان متاب امروز
بصبحدم نفس سرد میزند خورشید
مگر ز چهره برافکنده ای نقاب امروز
فروغ روی تو آفاق را چنان بگرفت
که احتیاج ندارم بآفتاب امروز
مگر ملک بدعای حسین آمین گفت
که شد دعای دل خسته مستجاب امروز
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۰
این منم ره یافته در مجلس سلطان خویش
جان دهم شکرانه چون دیدم رخ جانان خویش
دیگران گر سیم و زر آرند از بهر نثار
من نثار حضرت جانانه سازم جان خویش
دارم از دیده شرابی و کبابی از جگر
تا خیال دوست را آرم شبی مهمان خویش
داشتم پیمان که از پیمانه باشم مجتنب
باده چون پیمود ساقی رستم از پیمان خویش
راز من از اشک سرخ و روی زردم فاش شد
من نکردم آشکارا قصه ی پنهان خویش
از جراحت های او داریم راحت ها بسی
زانکه از دردش همی یابد دلم درمان خویش
جوهر کان را سلاطین معانی طالبند
شکر ایزد را که باری یافتم در کان خویش
گوهر کان را نمی یابند غواصان عشق
شادی جان کسی کو یافت در عمان خویش
شادی دنیا و هم عقبی شود آن حسین
این گدا را از کرم گر تو بخوانی آن خویش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۱
اگر تو محرم عشقی مگوی اسرارش
چو جان خویش ز خلق جهان نگهدارش
ز سر عشق خبر دار نیست هر عاشق
حدیث عشق ز منصور پرس و از دارش
چو لاله تا ز غمش داغ بر جگر دارم
فراغتی ست مرا از بهشت و گلزارش
که جستجوی نمود و به کام دل نرسید
بجو سعادت آن تا شوی طلبکارش
تو پر و بال چو پروانه پیش شمع بسوز
که شد پدید جهان از فروغ انوارش
ز وصل یار گرامی اثر نمی یابد
دلی که آتش سودا نسوخت آثارش
ز من برید دل خسته و به عشق آویخت
ز دست عشق ندانم که چون شود کارش
حسین میل نکردی به روضه ی رضوان
اگر به روضه نبودی امید دلدارش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
دلی که عشق حقیقی کند سرافرازش
سزد که باز نگوید به هیچ کس رازش
دلا دو دیده بدوز و به غیر شه منگر
اگر ز غیرت او واقفی و از نازش
اگر سواره عشقی و طالب معراج
براق برق روش یافتی همی تازش
مدار در قفس فرشی آنچنان مرغی
که برتر است ز عرش مجید پروازش
چو عشق ساقی مجلس شود کدام خرد
شود خلاص ز صهبای عقل پروازش
رسید دوش به گوشم به عالم معنی
که هر چه بند طریق تو شد براندازش
حسین حال دل خود به کس نگفت ولیک
سرشک لعل و رخ زرد گشت غمازش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۵
در کشتنم ار بود رضایش
کردم سر خویشتن فدایش
گر خون من شکسته ریزد
حاشا که بنالم از جفایش
نادیده رخش چو مردم چشم
کردیم درون دیده جایش
از ناله شدند راست چون نال
عشاق حزین بی نوایش
چون رخ بگشاد بسته دل شد
در چین دو زلف مشکسایش
در شیوه ی دلبریست یکتا
گیسوی معنبر دوتایش
سرگشته به هر دیار گشته
خورشید چو ذره از هوایش
از شاهی دهر عار دارد
آن کو چو حسین شد گدایش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۹
عید است و موسم گل و هنگام طرف باغ
لیکن مراست در دل غمگین چو لاله داغ
ساقی اهل عشق فروغی ز باده کو
تا لحظه ای ز هستی خویشم دهد فراغ
با عقل سوی دوست کسی ره نمیبرد
خورشید را بشب نتوان یافت با چراغ
از کوی دوست میرسی ای باد مشگبوی
کز رهگذار تست مرا عنبرین دماغ
در ناله است بلبل و نرگس گشاده چشم
تا کی خرامی ای گل سیراب سوی باغ
دل بی تو سوخت چاره کارش ز کار تست
حاکم توئی و نیست بر این خسته جز بلاغ
شعرت غذای طوطی روح است ای حسین
بشناس قدر طعمه طوطی مده بزاغ
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۱
تافت بر جان و دلم انوار عشق
ای هزاران جان و دل ایثار عشق
بر میان جان خود بستیم باز
از پی ترسائی زنار عشق
گر بدیدی روی او مؤمن شدی
کافری کو میکند انکار عشق
کرده مست از دردی دردی مرا
در خرابات غمش خمار عشق
یاری جانان کسی باید که او
دشمن جان خود است و یار عشق
گشت محروم از سعادت آنکه نیست
در حریمش محرم اسرار عشق
چون ز گیتی بار محنت میکشی
میکش ای بیچاره باری بار عشق
خاک پای دوست را در دیده کش
تا توانی دیدن دیدار عشق
از جمال یار خود یابی شفا
گر شوی مانند من بیمار عشق
عندلیب از عشق چون شد یار گل
شد ببوی عشق او گلزار عشق
ای حسین از دوست نصرت میطلب
تا شوی چون یار برخوردار عشق
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۱
من آن آشفته ی مستم که آن ساعت که برخیزم
ز سوز جان پر آتش قیامت ها برانگیزم
خلیل عشق دلدارم ز آتش گلشنی دارم
از آن رو جانب آتش ز صحن روضه بگریزم
بدان ساقی چو پیوستم هزاران توبه بشکستم
ز جام عشق چون مستم چه مرد زهد پرهیزم
اگر دانم که دلدارم کشد تیغ و کشد زارم
برهنه رو به تیغ آرم به جان خویش بستیزم
اگر آن عیسی جان را گذار افتد به خاک من
ز انفاس مسیحائی چو گرد از خاک برخیزم
خیال دوست در خلوت چو با جانم بیاویزد
مرا دیگر نمی شاید که با هر کس بیامیزم
من این نار حسینی را فرو کشتن نمی یارم
اگر چه هر نفس مشکی ز اشک دیده می ریزم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۴
بوئی ز گلستان تو ما چون بشنیدیم
از خود برمیدیم و بدان سوی دویدیم
از بال و پر خویش چو کردیم تبرا
با بال و پر عشق در آن راه پریدیم
عمری چو در آن بادیه سرگشته بگشتیم
آخر به حریم حرم وصل رسیدیم
ای وای که چون حلقه بر آن در بنشستیم
وز صدر سرا بانگ درآئی نشنیدیم
چون بار ندادند و دری هم نگشادند
فریاد و فغان از دل آشفته کشیدیم
گفتند حسین از چه فغان است و خروش ست
ما خلوت خاص از پی هرکس نگزیدیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۷
رضا دادم به عشق او اگر غارت کند جانم
که جان صد چو من بادا فدای عشق جانانم
به زخم عشق او سازم که زخمش مرهم جانست
به داغ درد او سازم که درد اوست درمانم
غمی کز عشق یار آید به شادی بر سرش گیرم
بهر چه دوست فرماید غلام بنده فرمانم
مرا همت چو طور آمد ارادت وادی اقدس
درخت آتشین عشقست و من موسی بن عمرانم
مرا همت چنان آمد که گر از تشنگی میرم
به منت آب حیوان را ز دست خضر نستانم
مرا گویند کآرام دل از دیدار دیگر جو
معاذالله که در عالم دلارامی دگر دانم
ز روی پاک بازانش هنوزم خجلتی باشد
به گاه جلوه ی حسنش اگر صد جان برافشانم
مرا چون نیست کس محرم ز عشقش چون برآرم دم
چو دیوانه نمی یابم چرا زنجیر جنبانم
حسین از گفتگو بگذر مگو با کس حدیث او
که تا اسرار پنهانی بگوش تو فرو خوانم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۹
من آشفته و شیدا چو تمنای تو دارم
از سر خویش گذشتم سر سودای تو دارم
گل صد برگ نبویم سمن و لاله نجویم
که در این باغ هوای گل رعنای تو دارم
به جهان شورش و غوغا چه عجب از من شیدا
که به هنگام قیامت سر غوغای تو دارم
دلم از ملک دو عالم نشود فرخ و خرم
ز غم عشق جگر سوز دلارای تو دارم
به تماشاگه جنت چو روم دیده به بندم
من دل خسته به پنهان چو تماشای تو دارم
چو مرا هست تمنا که شکاری تو باشم
همه روی دل از آن روز به صحرای تو دارم
چو حسین از سر دانش ز تو چون شکر نگویم
که بسی بخت و سعادت ز عطاهای تو دارم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۵
تو پادشاه و من از بندگان درگاهم
بغیر تو ز تو چیز دگر نمی خواهم
سزد که بر سر عالم علم برافرازم
کز آن زمان که غلام توام شهنشاهم
بسوز آتش سودای تو همی سازم
سمندرم من و این آتش است دلخواهم
اگر چه بیخود و مجنون شدم هزاران شکر
که از لطافت لیلی خویش آگاهم
بر آستان تو چون راستان مقیم شوم
اگر بصدر جلالت نمیدهی راهم
ز خدمتت نروم زانکه از غلامی تست
همه سعادت و اقبال و منصب و جاهم
به پیش خویش بخوانی شبی حسینی را
بگوش تو چو رسد ناله سحرگاهم