عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
بانگ برآمد ز خرابات من
یار درآمد به مراعات من
تا که بدیدم مه بی‌حد او
رفت ز حد ذوق مناجات من
موسی جانم به که طور رفت
آمد هنگام ملاقات من
طور ندا کرد که آن خسته کیست؟
کآمد سرمست به میقات من
این نفس روشن چون برق چیست؟
پر شده تا سقف سماوات من
این دل آن عاشق مستان ماست
رسته ز هجران و ز آفات من
آمده با سوز و هزاران نیاز
بر طمع لطف و مکافات من
پیش ترآ، پیش ترآ و ببین
خلعت و تشریف و مکافات من
نفی شدی در طلب وصل من
عمر ابد گیر ز اثبات من
از خم توحید بخور جام می
مست شو، این است کرامات من
پهلوی شه آمده‌یی، مات شو
مات منی، مات منی، مات من
بس کن ای دل چو شدی مات شه
چند ز هیهای و ز هیهات من؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
ظلمت شب پرتو ظلمات من
نور مه از نور ملاقات من
گوهر طاعت شد ازان کیمیا
زلت و انکار و جنایات من
هست سماوات در آن آرزو
تا نگرد سوی سماوات من
ای رخ خورشید سوی برج من
ای شه جان، شاهد شهمات من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۴
بانگ برآمد ز دل و جان من
کآه ز معشوقهٔ پنهان من
سجده گه اصل من و فرع من
تاج سر من، شه و سلطان من
خسته و بسته‌‌ست دل و دست من
دست غم یوسف کنعان من
دست نمودم که بگو زخم کیست؟
گفت ز دست من و دستان من
دل بنمودم که ببین خون شده‌ست
دید و بخندید، دلستان من
گفت به خنده که برو شکر کن
عید مرا، ای شده قربان من
گفتم قربان کی‌ام؟ یار گفت
آن منی، آن منی، آن من
صبح چو خندید دو چشمم گریست
دید ملک دیدهٔ گریان من
جوش برآورد و روان کرد آب
از شفقت چشمهٔ حیوان من
نک اثر آب حیاتش نگر
در بن هر سی و دو دندان من
آب حیات است روانه ز جوش
تازه بدو سدرهٔ ایمان من
بندهٔ این آبم و این میرآب
بنده تر از من دل حیران من
بس کن، گستاخ مرو، هین خموش
پیش شهنشاه نهان دان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۵
بازرسید آن بت زیبای من
خرمی این دم و فردای من
در نظرش روشنی چشم من
در رخ او، باغ و تماشای من
عاقبة الامربه گوشش رسید
بانگ من و نعره و هیهای من
بر در من کیست که در می‌زند؟
جان و جهان است و تمنای من
گر نزند او در من، درد من
ور نکند یاد من او، وای من
دور مکن سایهٔ خود از سرم
بازمکن سلسله از پای من
در چه خیالی، هله ای روترش؟
رو بر حلوایی و حلوای من
هم بخور و هم کف حلوا بیار
تا که بیفزاید صفرای من
ریش تو را سخت گرفته‌‌ست غم
چیست زبونی تو؟ بابای من
در زنخش کوب، دو سه مشت سخت
ای نر و نرزاده و مولای من
مشک بدرید و بینداخت دلو
غرقهٔ آب آمد سقای من
بانگ زدم کی کر سقا بیا
رفت و بنشنید علالای من
آن من است او و به هر جا رود
عاقبت آید سوی صحرای من
جوشش دریای معلق نگر
از لمع گوهر گویای من
گوید دریا که ز کشتی بجه
دررو در آب مصفای من
قطره به دریا چو رود در شود
قطره شود بحر به دریای من
ترک غزل گیر و نگر در ازل
کز ازل آمد غم و سودای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
اگر امروز دلدارم، درآید همچو دی خندان
فلک اندر سجود آید، نهد سر از بن دندان
الا یا صاح لا تعجل بقتلی قد دنا المقتل
ترفق ساعة واسأل وصل من باد بالهجران
بگفتم ای دل خندان، چرا دل کرده‌یی سندان؟
ببین این اشک بی‌پایان، طوافی کن برین طوفان
عذیری منک یا مولا، فان الهم استولی
و انت بالوفا اولی، فلا تشمت بی‌الشیطان
مرا گوید چه غم دارم، دل آواره، چه کم دارم؟
نه بیمارم، نه غم خوارم، مرا نگرفت غم چندان
الا یا متلفی زرنی لتحیینی و تنشرنی
قد استولیت فانصرنی فان الفضل بالاحسان
مکن جانا مکن جانا که هم خوبی و هم دانا
کرم منسوخ شد مانا، نشد منسوخ ای سلطان
و ما ذنبی سوی انی عدیم الصبر فی فنی
فلا تعرض بذا عنی وجد بالعفو والغفران
عجب، گردد دل و رایش ز بی‌باکی به بخشایش؟
خدایا مهر افزایش، محالی را بساز امکان
اتیناکم اتیناکم فاحیونا بلقیاکم
و سقونا بسقیاکم خذوا بالجود یا اخوان
شفیعی گر تو را گیرد که آن بیچاره می‌میرد
دل تو پند نپذیرد، پس این دردی‌‌ست بی‌درمان
دخلت النار سکرانا حسبت النار اوطانا
الفت النار احیانا فمن ذایألف النیران؟
چو بیند سوز من گوید که این زرق است یا برقی
چو بیند گریه‌‌‌‌ام گوید که این اشک است یا باران
خلیلی قد دنا نقل بلا قلب ولا عقل
و لا تعرض و لا تقل و لا تردینی بالنسیان
مرا گوید که درد ما به از قند است و از حلوا
تو را صرع است یا سودا، کس از حلوا کند افغان؟
یقول خادع المعشر بلاء العشق کالسکر
و شوک الحب کالعبهر فما یبکیک یا فتان؟
ز رنجم گنج‌ها داری ز خارم جفت گلزاری
چه می‌نالی به طراری؟ منم سلطان طراران
جراحات الهوی تشفی کدورات الهوی تصفی
برودات الهوی تدفی و نیران الهوی ریحان
مگر خواهی که خامان را بیندازی ز راه ما
که می‌مویی و می‌گویی، چنین مقلوب با ایشان
اذا استغنیت لا تبخل تصدق فی الهوی وانحل
فبئس البخل فی المأکل و نعم الجود فی الانسان
چو در بزم طرب باشی، بخیلی کم کن ای ناشی
مبادا یار زاوباشی کند با تو همین دستان
الا یا ساقیا اوفر، ولا تمنن لتستکثر
ادرکاستنا واسکر فان العیش للسکران
چو خوردی صرف خوش بو را، بده یاران می جو را
رها کن حرص بدخو را، مخور می جز درین میدان
فلا تسق بکاسات صغار، بل بطاسات
و امددنا بجرا ت عظام یا عظیم الشان
بهل جام عصیرانه، که آوردی ز میخانه
سبو را ساز پیمانه، که بی‌گه آمدیم ای جان
سقانا ربنا کاسا مراعاة و ایناسا
فنعم الکاس مقیاسا و بئس الهم کالسرحان
بیار آن جام خوش دم را، که گردن می‌زند غم را
بیار آن یار محرم را، که خاک او است صد خاقان
اذا ما شئت ابقائی فکن یا عشق سقائی
ومل بالفقر تلقائی وانت الدین و الدیان
میی کز روح می‌خیزد، به جام فقر می‌ریزد
حیات خلد انگیزد، چو ذات عشق بی‌پایان
الا یا ساقی السکری، انل کاساتنا تتری
تسلی القلب بالبشری تصفینا عن الشنآن
دغل بگذار ای ساقی، بکن این جمله در باقی
که صاف صاف راواقی مثال باده خم دان
سنا برق لساقینا بکاسات تلاقینا
تضیء فی تراقینا بنور لاح کالفرقان
زهی آبی که صد آتش ازو در دل زند شعله
یکی لون است و صد الوان شود بر روی ازو تابان
فماء مشبه النار عزیز مثل دینار
فدیناه بقنطار بلاعد ولا میزان
شرابی چون زر سوری ولی نوری، نه انگوری
برد از دیده‌ها کوری، بپرا ند سوی کیوان
اذا افناک سقیاها وزاد الشرب طغواها
فایا کم وایاها وخلوا دهشتة الحیران
چو کرد آن می دگر سانش، نمود آن جوش و برهانش
اناالحق بجهد از جانش، زهی فر و زهی برهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۱
افندس مسین کاغا پومیندن
کابیکینونین کالی زویمسن
یتی بیرسس یتی قومسس
بیمی تی پاتیس بیمی تی خسس
هله دل من، هله جان من
هله این من، هله آن من
هله خان من، هله مان من
هله گنج من، هله کان من
هذا سیدی هذا سندی
هذا سکنی هذا مددی
هذا کنفی هذا عمدی
هذا ازلی هذا ابدی
یا من وجهه ضعف القمر
یا من قده ضعف الشجر
یا من زارنی وقت السحر
یا من عشقه نور النظر
گر تو بدوی، ور تو بپری
زین دلبر جان، خود جان نبری
ور جان ببری، از دست غمش
از مرده خری، والله بتری
ایلا کالیمو ایلا شاهیمو
خاراذی دیدش ذتمش انیمو
یوذ پسه بنی پوپونی لالی
میذن چاکوسش کالی تویالی
از لیلی خود، مجنون شده‌ام
وز صد مجنون، افزون شده‌ام
وز خون جگر، پرخون شده‌ام
باری بنگر تا چون شده ام
گر زان که مرا زین جان بکشی
من غرقه شوم در عین خوشی
دریا شود این دو چشم سرم
گر گوش مرا زان سو بکشی
یا منبسطا فی تربیتی
یا مبتشرا فی تهنیتی
ان کنت تری ان تقتلنی
یا قاتلنا انت دیتی
گر خویش تو بر مستی بزنی
هستی تو بر هستی بزنی
در حلقه ما، بهر دل ما
شکلی بکنی، دستی بزنی
صد گونه خوشی، دیدم ز اشی
گفتم که لبت، گفتا نچشی
بر گورم اگر آیی بنگر
پرعشق بود، چشمم ز کشی
آن باغ بود، نی نقش ثمر
وان گنج بود، نی صورت زر
شب عیش بود، نی نقل و سمر
لا تسألنی زان چیز دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
ایا بدر الدجی بل انت احسن
اذا وافاک قلب کیف یحزن؟
فصریا قلب فی سوق المعالی
له رهنا اذا ما کنت ترهن
ایا نجما خنوسا فی ذراه
تکنس فی صعودک او توطن
فلا یعلوک نحس، انت آمن
ولا یغشاک فقر، انت مخزن
ایا جسما فنیت فی هواه
له عذر وبرهان مبرهن
و ارضعنی لبانا ترتضیه
فمن ارضعته فهو المسمن
اذا ما لم یذقه کیف یحیی؟
وان الخلد یدخله من آمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۶
اطیب الاعمار عمر فی طریق العاشقین
غمز عین من ملاح فی وصال مستبین
رؤیة المعشوق یوما فی مقام موحش
زاد طیبا من جنان فی قیان حور عین
عفروا من ترب باب بغیة وجهی مدا
فهی زادت لطفها عندی من الماء المعین
غار جسمی ان یراه عاذل او عاذر
انه یحکی صفاتا من صفات شمس دین
حبذا سکر حیاتی مزیل للحیا
اشربوا اصحابنا تستمسکوا الحق المبین
سیدا مولا کریما عالما مستیقظا
استرق العبد ذاک الطاهر الروح الامین
حبذا ظلا ظلیلا من نخیل باسق
آمن من کل خوف اوبلاء اومکین
تمره یصفی عقولا کدرت انوارها
فاعجبوا من مسکر مستکثر الرأی الرزین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۰
ای عاشقان ای عاشقان آن کس که بیند روی او
شوریده گردد عقل او، آشفته گردد خوی او
معشوق را جویان شود، دکان او ویران شود
بر رو و سر پویان شود، چون آب اندر جوی او
در عشق چون مجنون شود، سرگشته چون گردون شود
آن کو چنین رنجور شد، نایافت شد داروی او
جان ملک سجده کند آن را که حق را خاک شد
ترک فلک چاکر شود آن را که شد هندوی او
عشقش دل پر درد را بر کف نهد، بو می‌کند
چون خوش نباشد آن دلی کو گشت دستنبوی او؟
بس سینه‌ها را خست او، بس خواب‌ها را بست او
بسته‌‌ست دست جادوان، آن غمزهٔ جادوی او
شاهان همه مسکین او، خوبان قراضه چین او
شیران زده دم بر زمین، پیش سگان کوی او
بنگر یکی بر آسمان، بر قلعهٔ روحانیان
چندین چراغ و مشعله بر برج و بر باروی او
شد قلعه دارش عقل کل، آن شاه بی‌طبل و دهل
بر قلعه آن کس بررود کو را نماند اوی او
ای ماه رویش دیده‌یی، خوبی از او دزدیده‌یی
ای شب تو زلفش دیده‌یی، نی نی و نی یک موی او
این شب سیه پوش است ازان کز تعزیه دارد نشان
چون بیوه جامه سیه در خاک رفته شوی او
شب فعل و دستان می‌کند، او عیش پنهان می‌کند
 نی چشم بندد چشم او، کژ می‌نهد ابروی او
ای شب من این نوحه گری، از تو ندارم باوری
چون پیش چوگان قدر هستی دوان چون گوی او
آن کس که این چوگان خورد، گوی سعادت او برد
بی پا و بی‌سر می‌دود، چون دل به گرد کوی او
ای روی ما چون زعفران، از عشق لاله ستان او
 ای دل فرورفته به سر، چون شانه در گیسوی او
مر عشق را خود پشت کو؟ سر تا به سر روی است او
این پشت و رو این سو بود، جز رو نباشد سوی او
او هست از صورت بری، کارش همه صورتگری
ای دل ز صورت نگذری، زیرا نه‌یی یکتوی او
داند دل هر پاک دل، آواز دل زآواز گل
غریدن شیر است این، در صورت آهوی او
بافیدهٔ دست احد پیدا بود پیدا بود، پیدا بود
از صنعت جولاهه‌یی، وز دست، وز ماکوی او
ای جان‌ها ماکوی او، وی قبلهٔ ما کوی او
فراش این کو آسمان، وین خاک کدبانوی او
سوزان دلم از رشک او، گشته دو چشمم مشک او
کی زاب چشم او تر شود؟ ای بحر تا زانوی او
این عشق شد مهمان من، زخمی بزد بر جان من
صد رحمت و صد آفرین، بر دست و بر بازوی او
من دست و پا انداختم، وز جست و جو پرداختم
ای مرده جست و جوی من، در پیش جست و جوی او
من چند گفتم‌های دل، خاموش از این سودای دل
سودش ندارد‌های من، چون بشنود دل هوی او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۱
حیلت رها کن عاشقا، دیوانه شو، دیوانه شو
وندر دل آتش درآ، پروانه شو، پروانه شو
هم خویش را بیگانه کن، هم خانه را ویرانه کن
وان گه بیا با عاشقان، هم خانه شو، هم خانه شو
رو سینه را چون سینه‌ها، هفت آب شو از کینه‌ها
وان گه شراب عشق را پیمانه شو، پیمانه شو
باید که جمله جان شوی، تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی، مستانه شو، مستانه شو
آن گوشوار شاهدان، هم صحبت عارض شده
آن گوش و عارض بایدت، دردانه شو، دردانه شو
چون جان تو شد در هوا، زافسانهٔ شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو، افسانه شو
تو لیلة القبری، برو، تا لیلة القدری شوی
چون قدر مر ارواح را کاشانه شو، کاشانه شو
اندیشه‌‌‌ات جایی رود، وان گه تو را آن جا کشد
زاندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو، پیشانه شو
قفلی بود میل و هوا، بنهاده بر دل‌های ما
مفتاح شو، مفتاح را دندانه شو، دندانه شو
بنواخت نور مصطفی، آن استن حنانه را
کمتر ز چوبی نیستی، حنانه شو، حنانه شو
گوید سلیمان مر تو را، بشنو لسان الطیر را
دامی و مرغ از تو رمد، رو لانه شو، رو لانه شو
گر چهره بنماید صنم، پر شو ازو چون آینه
ور زلف بگشاید صنم، رو شانه شو، رو شانه شو
تا کی دوشاخه چون رخی؟ تا کی چو بیذق کم تکی؟
تا کی چو فرزین کژ روی؟ فرزانه شو، فرزانه شو
شکرانه دادی عشق را، از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را، خود را بده، شکرانه شو، شکرانه شو
یک مدتی ارکان بدی، یک مدتی حیوان بدی
یک مدتی چون جان شدی، جانانه شو، جانانه شو
ای ناطقه بر بام و در تا کی روی؟ در خانه پر
نطق زبان را ترک کن، بی‌چانه شو، بی‌چانه شو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۲
مستی ببینی رازدان، می‌دان که باشد مست او
هستی ببینی زنده دل، می‌دان که باشد هست او
گر سر ببینی پرطرب، پر گشته از وی روز و شب
می دان که آن سر را یقین خاریده باشد دست او
عالم چو ضد یکدگر، در قصد خون و شور و شر
لیکن نیارد دم زدن از هیبت پابست او
هر دم یکی را می‌دهد تا چون درختی برجهد
حیران شود دیو و پری، در خیز و در برجست او
سبلت قوی مالیده‌یی، از شیر نقشی دیده‌یی
ای فربه از بایست خود، باری ببین بایست او
زو قالبت پیوسته شد، پیوسته گردد حالتت
ای رغبت پیوندها از رحمت پیوست او
ای خوش بیابان که درو عشق است تازان سو به سو
جز حق نباشد فوق او، جز فقر نبود پست او
شست سخن کم باف چون صیدت نمی‌گردد زبون
تا او بگیرد صیدها، ای صید مست شست او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۵
ای شعشعه‌ی نور فلق در قبهٔ مینای تو
پیمانهٔ خون شفق پنگان خون پیمای تو
ای میل‌ها در میل‌ها، وی سیل‌ها در سیل‌ها
رقصان و غلطان آمده، تا ساحل دریای تو
با رفعت و آهنگ مه، مه را فتد از سر کله
چون ماه رو بالا کند تا بنگرد بالای تو
در هر صبوحی بلبلان، افغان کنان چون بی‌دلان
بر پرده‌های واصلان، در روضهٔ خضرای تو
ای جان‌ها دیدارجو، دل‌ها همه دلدارجو
ای برگشاده چارجو در باغ با پهنای تو
یک جو روان ماء معین، یک جوی دیگر انگبین
یک جوی شیر تازه بین، یک جو می حمرای تو
تو مهلتم کی می‌دهی؟ می بر سر می می‌دهی
کو سر که تا شرحی کنم، از سرده صهبای تو؟
من خود که باشم، آسمان در دور این رطل گران
یک دم نمی‌یابد امان از عشق و استسقای تو
ای ماه سیمین منطقه، با عشق داری سابقه
وی آسمان، هم عاشقی پیداست در سیمای تو
عشقی که آمد جفت دل، شد بس ملول از گفت دل
ای دل خمش، تا کی بود این جهد و استقصای تو
دل گفت من نای وی ام، نالان ز دم‌های وی ام
گفتم که نالان شو کنون، جان بندهٔ سودای تو
انا فتحنا بابکم لا تهجروا اصحابکم
حمدا لعشق شامل، بگرفته سر تا پای تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۹
والله ملولم من کنون، از جام و سغراق و کدو
کو ساقی دریادلی، تا جام سازد از سبو؟
با آنچه خو کردی مرا اندرمدزد، آن ده مها
با توست آن، حیله مکن، این جا مجو، آن جا مجو
هر بار بفریبی مرا، گویی که در مجلس درآ
هر آرزو که باشدت پیش آ و در گوشم بگو
خوش من فریب تو خورم، نندیشم و این ننگرم
که من چو حلقه بر درم، چون لب نهم بر گوش تو؟
من بر درم، تو واصلی، حاتم کف و دریادلی
بالله رها کن کاهلی، می ریز چون خون عدو
تا هوش باشد یار من، باطل شود گفتار من
هر دم خیالی باطلی سر برزند در پیش او
آن کز می‌ات گلگون بود، یارب چه روزافزون بود
کز آب حیوان می‌کند آن خضر هر ساعت وضو
از آسمان آمد ندا کی بزمتان را ما فدا
طوبی لکم، طوبی لکم، طیبوا کراما واشربوا
سقیا لهذا المفتتح، القوم غرقی فی الفرح
زین سو قدح، زان سو قدح، تا شد شکم‌ها چارسو
کس را نماند از خود خبر، بربند در، بگشا کمر
از دست رفتیم ای پسر، رو دست‌ها از ما بشو
من مست چشم شنگ تو، و آن طره آونگ تو
کز بادهٔ گلرنگ تو وارسته ایم از رنگ و بو
خامش کن کز بی‌خودی گرهای و هویی می‌زدی
این جا به فضل ایزدی نی‌های می‌گنجد نه هو
می‌گشته‌‌‌‌ام بی‌هوش من، تا روز روشن دوش من
یک ساعتی ساران کو، یک ساعتی پایان کو
ای شمس تبریزی بیا، ای جان و دل چاکر تو را
گرچه نبشتی از جفا نام مرا بر آب جو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۰
دل دی خراب و مست و خوش، هر سو همی‌افتاد ازو
در گلبنش جان صدزبان، چون سوسن آزاد ازو
دل‌ها چو خسرو از لبش شیرین چو شکر تا ابد
گر یک زمان پنهان شود، نالند چون فرهاد ازو
چون صد بهشت از لطف او، این قالب خاکی نگر
رشک دم عیسی شده، در زنده کردن باد ازو
در طبع همچون گولخن، ناگه خلیفه رو نمود
از روی میر مؤمنان، شد فخر صد بغداد ازو
ای ذوق تسبیح ملک بر آسمان از فر او
چشم و چراغ رهبری، جان همه عباد ازو
جان صد هزاران گرد او، چون انجم، او مه در میان
مست و خرامان می‌رود، چشم بدان کم باد ازو
شعشاع ماه چارده، از پرتو رخسار او
هم جعدهای عنبرین در طرهٔ شمشاد ازو
گر یک جهان ویرانه شد، از لشکر سلطان عشق
خود صد جهان جان جان شد در عوض بنیاد ازو
گرچه که بیدادی کند، بر عاشقان آن غمزه‌ها
داده جمال و حسن را در هر دو عالم داد ازو
پا برنهادی بر فلک از ناز و نخوت این زمین
کر فهم کردی ذره‌یی کین شاه خوبان زاد ازو
عقل از سر گستاخی‌یی، پیشش دوید و زخم خورد
چون دید روح آن زخم را شد در ادب استاد ازو
صد غلغله اندر بتان افتاد و اندر بت گران
تا دست‌ها برداشتند بر چرخ در فریاد ازو
کاخر چه خورشید است این کز چرخ خوبی تافته ست
این آب حیوان چون چنین دریا شد و بگشاد ازو؟
تا بردرید این عشق او پرده‌ی عروس جان‌ها
تا خان و مان بگذاشتند یک عالمی داماد ازو
بر سر نهاده غاشیه‌ی مخدوم شمس الدین کسی
کز بس جمال عزتش جبریل پر بنهاد ازو
زو برگشاید سر خود تبریز و جان بینا شود
تا کور گردد دیدهٔ نادیدهٔ حساد ازو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگه دار و مرو
عشوه دهد دشمن من، عشوهٔ او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
دشمن ما را و تو را، بهر خدا شاد مکن
حیلهٔ دشمن مشنو، دوست میازار و مرو
هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنچه سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو
همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۷
چیست که هر دمی چنین می‌کشدم به سوی او؟
عنبر نی و مشک نی، بوی وی است بوی او
سلسله‌یی‌‌ست بی‌بها، دشمن جمله توبه‌ها
توبه شکست، من کی ام؟ سنگ من و سبوی او
توبه شکست او بسی، توبه و این چنین کسی؟
پرده دری و دلبری، خوی وی است، خوی او
توبهٔ من برای او، توبه شکن هوای او
توبهٔ من گناه من، سوخته پیش روی او
شاخ و درخت عقل و جان، نیست مگر به باغ او
آب حیات جاودان، نیست مگر به جوی او
عشق و نشاط گستری، با می و رطل ساغری
می‌رسد از کنارها غلغل و های هوی او
مرد که خودپسند شد، همچو کدو بلند شد
تا نشود زخود تهی، پر نشود کدوی او
سایه که باز می‌شود، جمع و دراز می‌شود
هست ز آفتاب جان، قوت جست و جوی او
سایه وی است و نور او، جمع وی است و دور او
نور ز عکس روی او، سایه ز عکس موی او
ای مه و آفتاب جان، پرده دری مکن عیان
تا ز فلک فرودرد پردهٔ هفت توی او
چیست درون جیب من، جز تو و من حجاب من
ای من و تو فنا شده، پیش بقای اوی او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
در سفر هوای تو بی‌خبرم، به جان تو
نیک مبارک آمده‌‌ست این سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدی چون که دران کمر شدی
کشتهٔ زار در میان زان کمرم، به جان تو
همچو قمر برآمدی، بر قمران سر آمدی
همچو هلال زار من زان قمرم، به جان تو
خشک و ترم خیال تو، آینهٔ جمال تو
خشک لبم ز سوز دل، چشم ترم، به جان تو
تا تو ز لعل بسته ات، تنگ شکر گشاده‌یی
چون مگس شکسته پر بر شکرم، به جان تو
دام همیشه تا، آفت بال و پر بود
رسته شود ز دام تو بال و پرم، به جان تو
در تبریز شمس دین، هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم، به جان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۲
سخت خوش است چشم تو، وان رخ گل فشان تو
دوش چه خورده‌یی دلا؟ راست بگو به جان تو
فتنه گر است نام تو، پرشکر است دام تو
باطرب است جام تو، بانمک است نان تو
مرده اگر ببیندت فهم کند که سرخوشی
چند نهان کنی؟ که می فاش کند نهان تو
بوی کباب می‌زند از دل پرفغان من
بوی شراب می‌زند از دم و از فغان تو
بهر خدا بیا بگو، ورنه بهل مرا که تا
یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو
خوبی جمله شاهدان، مات شد و کساد شد
چون بنمود ذره‌یی خوبی بی‌کران تو
بازبدید چشم ما آنچه ندید چشم کس
بازرسید پیر ما بی‌خود و سرگران تو
هر نفسی بگویی‌ام، عقل تو کو؟ چه شد تو را؟
عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو
هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت
پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو
مشرق و مغرب ار روم، ور سوی آسمان شوم
نیست نشان زندگی، تا نرسد نشان تو
زاهد کشوری بدم، صاحب منبری بدم
کرد قضا دل مرا عاشق و کف زنان تو
از می این جهانیان، حق خدا نخورده‌ام
سخت خراب می‌شوم، خایفم از گمان تو
صبر پرید از دلم، عقل گریخت از سرم
تا به کجا کشد مرا مستی بی‌امان تو
شیر سیاه عشق تو می‌کند استخوان من
نی تو ضمان من بدی، پس چه شد این ضمان تو؟
ای تبریز بازگو بهر خدا به شمس دین
کین دو جهان حسد برد بر شرف جهان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۳
ای تو امان هر بلا، ما همه در امان تو
جان همه خوش است در سایهٔ لطف جان تو
شاه همه جهان تویی، اصل همه کسان تویی
چون که تو هستی آن ما، نیست غم از کسان تو
ابر غم تو ای قمر، آمد دوش بر جگر
گفت مرا ز بام و در صد سقط از زبان تو
جست دلم ز قال او، رفت بر خیال او
شاید ای نبات خو، این همه در زمان تو؟
جان مرا در این جهان، آتش توست در دهان
از هوس وصال تو، وز طلب جهان تو
نیست مرا ز جسم و جان در ره عشق تو نشان
زان که نغول می‌روم در طلب نشان تو
بنده بدید جوهرت، لنگ شده‌‌ست بر درت
مانده‌‌‌‌ام ای جواهری، بر طرف دکان تو
شاد شود دل و جگر، چون بگشایی آن کمر
بازگشا تو خوش قبا، آن کمر از میان تو
تا نظری به جان کنی، جان مرا چو کان کنی
در تبریز شمس دین، نقد رسم به کان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۶
سیم برا ز سیم تو، سیم برم، به جان تو
وز می نو که داده‌یی، جان نبرم، به جان تو
زخم گران همی‌کشم، زخم بزن که من خوشم
گرچه درون آتشم، جمله زرم، به جان تو
هر نفسی که آن رسد، کار دلم به جان رسد
گرچه ز پا درآمدم، جان سرم، به جان تو
شکل طبیب عشق تو، آمد و داد شربتی
خوردم از آن و هر نفس من بترم، به جان تو
نور دو چشم و نور مه، چون برسد یکی شود
تو چو مهی به جان من، من بصرم، به جان تو
هرچه که در نظر بود بسته بود عمارتش
آه که چنین خراب من از نظرم، به جان تو
در تبریز شمس دین، هست بلندتر شجر
شاد و ببرگ و بانوا زان شجرم، به جان تو