عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
میکند بیگنهام هر نفس آن یار قصاص
شکر لله که دلم دید ز دیدار قصاص
خسته را نیست توانایی آزار کسی
میکند چشم توام تا شده بیمار قصاص
خوار اگر جور و جفا نیست، عجب حیرانم
که چرا میکندم آن گل بیخار قصاص
راسترو باش که از روز بد ایمن باشی
کجرویها است که میبیند از آن مار قصاص
دل پرکینه ز سوهان بدیها است برنج
نیست دور ار کشد آیینه ز زنگار قصاص
ایمن از سنگ حوادث بود افتاده به راه
میکشد، ماند هر آن میوه که در بار قصاص
شکوه از گردش ایام چه داری قصاب
میکشد در همه جا طالب دیدار قصاص
شکر لله که دلم دید ز دیدار قصاص
خسته را نیست توانایی آزار کسی
میکند چشم توام تا شده بیمار قصاص
خوار اگر جور و جفا نیست، عجب حیرانم
که چرا میکندم آن گل بیخار قصاص
راسترو باش که از روز بد ایمن باشی
کجرویها است که میبیند از آن مار قصاص
دل پرکینه ز سوهان بدیها است برنج
نیست دور ار کشد آیینه ز زنگار قصاص
ایمن از سنگ حوادث بود افتاده به راه
میکشد، ماند هر آن میوه که در بار قصاص
شکوه از گردش ایام چه داری قصاب
میکشد در همه جا طالب دیدار قصاص
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
چندانکه حمد و سجده بود در نماز فرض
باشد میان ما و تو ناز و نیاز، فرض
مشق حقیقت است تماشای صنع دوست
باشد به طالبان تو عشق مجاز، فرض
بیرنج، راحتی نتوان یافت زین سفر
در راه کوی تو است نشیب و فراز، فرض
شبها چنانکه سوختن آید به کار شمع
باشد به اهل بزم تو سوز و گداز، فرض
الفاظ شوخ، زینت روی معانی است
باشد عروس بکر سخن را جهاز، فرض
قصاب میرویم به طوف حریم دوست
بر ما شده است رفتن راه حجاز، فرض
باشد میان ما و تو ناز و نیاز، فرض
مشق حقیقت است تماشای صنع دوست
باشد به طالبان تو عشق مجاز، فرض
بیرنج، راحتی نتوان یافت زین سفر
در راه کوی تو است نشیب و فراز، فرض
شبها چنانکه سوختن آید به کار شمع
باشد به اهل بزم تو سوز و گداز، فرض
الفاظ شوخ، زینت روی معانی است
باشد عروس بکر سخن را جهاز، فرض
قصاب میرویم به طوف حریم دوست
بر ما شده است رفتن راه حجاز، فرض
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
میدهد هر ساعتی چشمش شرابم ز اعتراض
مینماید آتش لعلش کبابم ز اعتراض
نیست حرفش بیش از این کز پیش من کم کن گذر
زیر لب گاهی که میگوید جوابم ز اعتراض
روبرو هرگه که برخوردم به آن دریای حسن
همچو ماهی در خوی خجلت بر آبم ز اعتراض
همچو موم نحل کز خورشید میپاشد ز هم
پیش رخسار تو چون آیم خرابم ز اعتراض
دست از جان شسته در پیشش گریزم هر نفس
بر سر دریای بیتابی حبابم ز اعتراض
کی مرا بیدار سازد خوف روز رستخیز
چون کند افسون چشم او به خوابم ز اعتراض
میبرد قصاب بیهوشی به راه گلشنم
چون زند آن دلربا بر رخ گلابم ز اعتراض
مینماید آتش لعلش کبابم ز اعتراض
نیست حرفش بیش از این کز پیش من کم کن گذر
زیر لب گاهی که میگوید جوابم ز اعتراض
روبرو هرگه که برخوردم به آن دریای حسن
همچو ماهی در خوی خجلت بر آبم ز اعتراض
همچو موم نحل کز خورشید میپاشد ز هم
پیش رخسار تو چون آیم خرابم ز اعتراض
دست از جان شسته در پیشش گریزم هر نفس
بر سر دریای بیتابی حبابم ز اعتراض
کی مرا بیدار سازد خوف روز رستخیز
چون کند افسون چشم او به خوابم ز اعتراض
میبرد قصاب بیهوشی به راه گلشنم
چون زند آن دلربا بر رخ گلابم ز اعتراض
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
مرا که هست ز هر باب کردگار حفیظ
به هر دری که نهم روی هست یار حفیظ
شدیم تفرقه از باد غم در این وادی
مگر تو ام شوی ای آتشین عذار حفیظ
به هم رسان گل داغی وز آتش ایمن باش
چرا که نخل چمن را است برگ و بار حفیظ
به دوست دشمنی دهر، اعتبار مکن
نگشته است به کس دهر کجمدار حفیظ
به پاس جلوه معشوق عشوه در کار است
کسی به گل نتواند شدن چون خار حفیظ
به زیر سایه کمفرصتان پناه مبر
نگرددت دم شمشیر آبدار حفیظ
به گریه کوش که آتش نسوزدت قصاب
مگر همان شودت چشم اشگبار حفیظ
به هر دری که نهم روی هست یار حفیظ
شدیم تفرقه از باد غم در این وادی
مگر تو ام شوی ای آتشین عذار حفیظ
به هم رسان گل داغی وز آتش ایمن باش
چرا که نخل چمن را است برگ و بار حفیظ
به دوست دشمنی دهر، اعتبار مکن
نگشته است به کس دهر کجمدار حفیظ
به پاس جلوه معشوق عشوه در کار است
کسی به گل نتواند شدن چون خار حفیظ
به زیر سایه کمفرصتان پناه مبر
نگرددت دم شمشیر آبدار حفیظ
به گریه کوش که آتش نسوزدت قصاب
مگر همان شودت چشم اشگبار حفیظ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
من که در بزم تو دارم راه پایی همچو شمع
میکنم پیدا برای خویش جایی همچو شمع
نیست قدری شمع را چون آفتاب آید برون
پیش رخسار تو کی دارم بهایی همچو شمع
هر کجا سوزان نشینم در صفات حسن تو
با زبانی آتشین گویم ثنایی همچو شمع
میگذارم ز آتشی بر خویش و میلرزم به هم
تا چو ماهی میکنم در خود شنایی همچو شمع
از گریبان گر سری چون شعله بیرون میکنم
چاک میسازم به سر گاهی قبایی همچو شمع
نیست دوشم زیر بار منت هر ناکسی
من که از پهلوی خود دارم ردایی همچو شمع
میشوم سوزان و میگریم به حال خویشتن
میکنم در سوختن گاهی حیایی همچو شمع
چون توانم سوختن قصاب امشب تا به صبح
من که در بزم بقا دارم فنایی همچو شمع
میکنم پیدا برای خویش جایی همچو شمع
نیست قدری شمع را چون آفتاب آید برون
پیش رخسار تو کی دارم بهایی همچو شمع
هر کجا سوزان نشینم در صفات حسن تو
با زبانی آتشین گویم ثنایی همچو شمع
میگذارم ز آتشی بر خویش و میلرزم به هم
تا چو ماهی میکنم در خود شنایی همچو شمع
از گریبان گر سری چون شعله بیرون میکنم
چاک میسازم به سر گاهی قبایی همچو شمع
نیست دوشم زیر بار منت هر ناکسی
من که از پهلوی خود دارم ردایی همچو شمع
میشوم سوزان و میگریم به حال خویشتن
میکنم در سوختن گاهی حیایی همچو شمع
چون توانم سوختن قصاب امشب تا به صبح
من که در بزم بقا دارم فنایی همچو شمع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
ز دیدن تو شود دیده را حیا مانع
همیشه هست کسی در میان ما مانع
میان ما و تو قطع امید ممکن نیست
تو را جفا و مرا میشود وفا مانع
از آن سبب نرسد تیر آه ما به هدف
که هست در حد ره سد مدّعا مانع
در این محیط ندیدیم روی ساحل را
چرا که کشتی مارا است ناخدا مانع
اگر رسم به وصالش مرا شود قصاب
به گاه دیدن او سایه از قفا مانع
همیشه هست کسی در میان ما مانع
میان ما و تو قطع امید ممکن نیست
تو را جفا و مرا میشود وفا مانع
از آن سبب نرسد تیر آه ما به هدف
که هست در حد ره سد مدّعا مانع
در این محیط ندیدیم روی ساحل را
چرا که کشتی مارا است ناخدا مانع
اگر رسم به وصالش مرا شود قصاب
به گاه دیدن او سایه از قفا مانع
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
بسوز بر تن خاکی ز داغ یار چراغ
به دست خویش ببر بر سر مزار چراغ
مده ز کف دل روشن به پشتگرمی مهر
برای تیرگی شب نگاهدار چراغ
به خلق و چربزبانی سخن دریغ مکن
که ماند از تو به یکسو به یادگار چراغ
دلیل تیرهدلان شو که دستگیری غیر
چنان بود که گذاری به رهگذار چراغ
فزون ز قسمت خود از جهان مخواه ز کس
مدار بیهده در پیش چشم تار چراغ
ز تیرگی نتواند به پیش پا دیدن
اگر دهنت به دست گدا هزار چراغ
حذر ز آه پریشاندلان نما قصاب
منه به رهگذر بار زینهار چراغ
به دست خویش ببر بر سر مزار چراغ
مده ز کف دل روشن به پشتگرمی مهر
برای تیرگی شب نگاهدار چراغ
به خلق و چربزبانی سخن دریغ مکن
که ماند از تو به یکسو به یادگار چراغ
دلیل تیرهدلان شو که دستگیری غیر
چنان بود که گذاری به رهگذار چراغ
فزون ز قسمت خود از جهان مخواه ز کس
مدار بیهده در پیش چشم تار چراغ
ز تیرگی نتواند به پیش پا دیدن
اگر دهنت به دست گدا هزار چراغ
حذر ز آه پریشاندلان نما قصاب
منه به رهگذر بار زینهار چراغ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
غم از آیینه خاطر زدودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دلربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّارهاش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
در دولت به روی خود گشودم تا شدم عاشق
نبودم تا به درد و داغ همدم در عدم بودم
پدید آمد در این عالم وجودم تا شدم عاشق
برون بردم ز چوگان محبت داغ جانان را
ز دل گوی سعادت را ربودم تا شدم عاشق
در این گلشن پی تعظیم تا آن دلربا برخواست
به رنگ بید مجنون در سجودم تا شدم عاشق
ز یک نظّارهاش نقد دو عالم را ز کف دادم
عیان از آستین شد دست جودم تا شدم عاشق
به بازار جنون قصاب بردم شیشه دل را
به سنگ امتحانش آزمودم تا شدم عاشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گشت آن روزی که پیدا در سرم سودای عشق
شد تهی از عقل تا خالی نماید جای عشق
از نزولش دارد او شوقی که سر تا پای من
میشوم هر دم بلاگردان سر تا پای عشق
کلبه تاریک، روشن می شود از آفتاب
شد دلم پرنور از نور جهانآرای عشق
آب گوهر را همان گوهر تواند ضبط کرد
نیست جز دل جای دیگر درخور مأوای عشق
در برش هم ابره کوتاهی کند هم آستر
از دو عالم گر قبا دوزند بر بالای عشق
پشت پای نیستی بر هر دو عالم میزند
عشقورزی را که باشد تاب استغنای عشق
کی توانم کرد شرح وصف ذاتش را تمام
تا به روز حشر گر انشا کنم املای عشق
آنچه من دیدم از آن قصاب میترسم که باز
شور محشر را به یکدیگر زند غوغای عشق
شد تهی از عقل تا خالی نماید جای عشق
از نزولش دارد او شوقی که سر تا پای من
میشوم هر دم بلاگردان سر تا پای عشق
کلبه تاریک، روشن می شود از آفتاب
شد دلم پرنور از نور جهانآرای عشق
آب گوهر را همان گوهر تواند ضبط کرد
نیست جز دل جای دیگر درخور مأوای عشق
در برش هم ابره کوتاهی کند هم آستر
از دو عالم گر قبا دوزند بر بالای عشق
پشت پای نیستی بر هر دو عالم میزند
عشقورزی را که باشد تاب استغنای عشق
کی توانم کرد شرح وصف ذاتش را تمام
تا به روز حشر گر انشا کنم املای عشق
آنچه من دیدم از آن قصاب میترسم که باز
شور محشر را به یکدیگر زند غوغای عشق
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
پس از وفاتم اگر بگذری تو بر سر خاک
زنم بهجیب کفن تا بهطرف دامن چاک
تو دوست باش فدا گردمت اگر نه مرا
ز دوست دشمنی اهل روزگار چه باک
به تار زلف گلوگیر سرکش تو دلم
چو زخمخورده شکاری است بسته بر فتراک
فرو گذاشت زآه و فغان نخواهم کرد
ز ناوکت چو جرس گر شود دلم صد چاک
ز نیک و بد نتوانی به خویشتن پرداخت
نسازی آینه را تا ز زنگ کلفت پاک
یقین شناس که انسان نمود بیبود است
در آب بنگر و از عکس خویش کن ادراک
شدم ز خود به خیالت، به داغ میسازم
که بی بدل نتوانم بریدن از تریاک
نگه به جانب قصاب کن که حافظ گفت
اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک
زنم بهجیب کفن تا بهطرف دامن چاک
تو دوست باش فدا گردمت اگر نه مرا
ز دوست دشمنی اهل روزگار چه باک
به تار زلف گلوگیر سرکش تو دلم
چو زخمخورده شکاری است بسته بر فتراک
فرو گذاشت زآه و فغان نخواهم کرد
ز ناوکت چو جرس گر شود دلم صد چاک
ز نیک و بد نتوانی به خویشتن پرداخت
نسازی آینه را تا ز زنگ کلفت پاک
یقین شناس که انسان نمود بیبود است
در آب بنگر و از عکس خویش کن ادراک
شدم ز خود به خیالت، به داغ میسازم
که بی بدل نتوانم بریدن از تریاک
نگه به جانب قصاب کن که حافظ گفت
اگر تو زهر دهی به که دیگران تریاک
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
دهری که از او کام روا نیست چه حاصل
یاری که در او مهر و وفا نیست چه حاصل
اینجا است که هر دلشده بیمار هوایی است
درد است فراوان و دوا نیست چه حاصل
گیرم که به ظلمات رسیدی چو سکندر
قسمت چو تو را آب بقا نیست چه حاصل
گیرم که سراپای تو گوهر شد و معدن
چون در دل سخت تو سخا نیست چه حاصل
عمامه به سر، خرقه به بر، سبحه در انگشت
چون روی دلت سوی خدا نیست چه حاصل
داری چو دل آیینه اقلیمنمایی
اما چو در او نور صفا نیست چه حاصل
بر سر نزدم از غم او پنجه خونین
زین باغ گلی بر سر ما نیست چه حاصل
از تیرهدلی راه به زلف تو نبردم
ما را به سر این بال هما نیست چه حاصل
قصاب سراپای نگارم همه نیکو است
در فکر من بیسروپا نیست چه حاصل
یاری که در او مهر و وفا نیست چه حاصل
اینجا است که هر دلشده بیمار هوایی است
درد است فراوان و دوا نیست چه حاصل
گیرم که به ظلمات رسیدی چو سکندر
قسمت چو تو را آب بقا نیست چه حاصل
گیرم که سراپای تو گوهر شد و معدن
چون در دل سخت تو سخا نیست چه حاصل
عمامه به سر، خرقه به بر، سبحه در انگشت
چون روی دلت سوی خدا نیست چه حاصل
داری چو دل آیینه اقلیمنمایی
اما چو در او نور صفا نیست چه حاصل
بر سر نزدم از غم او پنجه خونین
زین باغ گلی بر سر ما نیست چه حاصل
از تیرهدلی راه به زلف تو نبردم
ما را به سر این بال هما نیست چه حاصل
قصاب سراپای نگارم همه نیکو است
در فکر من بیسروپا نیست چه حاصل
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
نمیرفتم برون از جاده گر هشیار میبودم
به منزل میرسیدم گر شبی بیدار میبودم
درشتی پیکرم را زیر دست کوهکن دارد
نمیخوردم بر اعضا تیشه گر هموار میبودم
ز گردون شکوه بیجا چه گویم ز آنچه خود کردم
نمیبودم غمین گر خویش را غمخوار میبودم
ز غم چون شمع از شرح غمت خاموش میگشتم
زمانی گر ز شغل خویشتن بیکار میبودم
تو آن روزی که با رخسار چون گل در چمن بودی
چه میشد گر من آن خار سر دیوار میبودم
جدا کی مینمودم دیگر از دل عکس جانان را
اگر آیینهآسا محرم اسرار میبودم
به پیش چشمم اطراف چمن میبود زندانی
زمانی بیتو گر در جانب گلزار میبودم
در این دیر کهن قصاب نزد زاهدان من هم
اگر میداشتم سر صاحب دستار میبودم
به منزل میرسیدم گر شبی بیدار میبودم
درشتی پیکرم را زیر دست کوهکن دارد
نمیخوردم بر اعضا تیشه گر هموار میبودم
ز گردون شکوه بیجا چه گویم ز آنچه خود کردم
نمیبودم غمین گر خویش را غمخوار میبودم
ز غم چون شمع از شرح غمت خاموش میگشتم
زمانی گر ز شغل خویشتن بیکار میبودم
تو آن روزی که با رخسار چون گل در چمن بودی
چه میشد گر من آن خار سر دیوار میبودم
جدا کی مینمودم دیگر از دل عکس جانان را
اگر آیینهآسا محرم اسرار میبودم
به پیش چشمم اطراف چمن میبود زندانی
زمانی بیتو گر در جانب گلزار میبودم
در این دیر کهن قصاب نزد زاهدان من هم
اگر میداشتم سر صاحب دستار میبودم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
تا بار عشق بر دل پرغم گذاشتیم
چندین هزار غم به سر هم گذاشتیم
روزی که غمزه تو ز کین برکشید تیغ
ما دست رد به سینه مرهم گذاشتیم
دادیم سر به حکم تو از بهر قتل خویش
انگشت تا به دیده پرنم گذاشتیم
گردید ثبت دفتر غم سرنوشت ما
تا پای در قلمرو آدم گذاشتیم
یکباره ز اهل شوق گرفتند خوشدلی
بر محضر زمانه چو خاتم گذاشتیم
قصاب انتخاب نمودیم درد عشق
خوش منتی به مردم عالم گذاشتیم
چندین هزار غم به سر هم گذاشتیم
روزی که غمزه تو ز کین برکشید تیغ
ما دست رد به سینه مرهم گذاشتیم
دادیم سر به حکم تو از بهر قتل خویش
انگشت تا به دیده پرنم گذاشتیم
گردید ثبت دفتر غم سرنوشت ما
تا پای در قلمرو آدم گذاشتیم
یکباره ز اهل شوق گرفتند خوشدلی
بر محضر زمانه چو خاتم گذاشتیم
قصاب انتخاب نمودیم درد عشق
خوش منتی به مردم عالم گذاشتیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
ما اسیران همه مرغان خوشالحان همیم
همزبان نفس و همدم بستان همیم
جمع گردیده به یکجا همه چون رشته شمع
همه دلسوز هم و سر به گریبان همیم
همه خاک ته میخانه یک میکدهایم
همه سرشار ز یک باده و مستان همیم
میکند عکس یکی جلوه در آیینه ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم
لیلی ما همه در عالم معنی است یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم
جان سپردن به خموشی ز هم آموختهایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان همیم
تیرهبختان همه از آتش هم میسوزند
همه آتشنفسان برق نیستان همیم
عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم
پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان
راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم
چشمسیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم
نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب
بسکه ما طایفه چون زلف پریشان همیم
همزبان نفس و همدم بستان همیم
جمع گردیده به یکجا همه چون رشته شمع
همه دلسوز هم و سر به گریبان همیم
همه خاک ته میخانه یک میکدهایم
همه سرشار ز یک باده و مستان همیم
میکند عکس یکی جلوه در آیینه ما
چشم بگشوده به روی هم و حیران همیم
لیلی ما همه در عالم معنی است یکی
در حقیقت همه مجنون بیابان همیم
جان سپردن به خموشی ز هم آموختهایم
عشقبازان همه شاگرد دبستان همیم
تیرهبختان همه از آتش هم میسوزند
همه آتشنفسان برق نیستان همیم
عندلیب و من و پروانه نداریم نزاع
آخر این قوم جگرسوخته یاران همیم
پشت ما نیست خم از منت دونان چو کمان
راست چون تیر به کیش هم و قربان همیم
چشمسیریم و نداریم امیدی به کسی
ما فقیران همه قانع به لب نان همیم
نشود یک سر مو جمع دل ما قصاب
بسکه ما طایفه چون زلف پریشان همیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
من آن نخلم که چون در موسم حاصل ثمر ریزم
ز هر جانب به مژگان بر زمین آب گهر ریزم
به طوفان میدهم در یک نفس بنیاد عالم را
ز عشقت وای اگر سیلاب اشگ از چشم تر ریزم
رسید آن تیر مژگان آنقدر ای ضعف مهلت ده
که من از جوی رگ آبی به پای نیشتر ریزم
نه پا دارم که بتوانم به گرد قامتش گردم
نه دستی کز فراق آن صنم خاکی به سر ریزم
من آن مرغ مصیبتدیده خاطر پریشانم
که گر از آشیان پرواز گیرم بال و پر ریزم
در این مهمانسرا آن میزبانم کز سیه بختی
شود چون زهر اگر در کاسه مهمان شکر ریزم
فلک کور است و من آهی غبارآلود میخواهم
که گرد توتیا در دیده این بیبصر ریزم
ز خود هر قسم طرحی ریختم قصاب شد باطل
همان بهتر که من این طرح در خاک دگر ریزم
ز هر جانب به مژگان بر زمین آب گهر ریزم
به طوفان میدهم در یک نفس بنیاد عالم را
ز عشقت وای اگر سیلاب اشگ از چشم تر ریزم
رسید آن تیر مژگان آنقدر ای ضعف مهلت ده
که من از جوی رگ آبی به پای نیشتر ریزم
نه پا دارم که بتوانم به گرد قامتش گردم
نه دستی کز فراق آن صنم خاکی به سر ریزم
من آن مرغ مصیبتدیده خاطر پریشانم
که گر از آشیان پرواز گیرم بال و پر ریزم
در این مهمانسرا آن میزبانم کز سیه بختی
شود چون زهر اگر در کاسه مهمان شکر ریزم
فلک کور است و من آهی غبارآلود میخواهم
که گرد توتیا در دیده این بیبصر ریزم
ز خود هر قسم طرحی ریختم قصاب شد باطل
همان بهتر که من این طرح در خاک دگر ریزم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
در عشق عاقبت به بلا مبتلا شدیم
تا پایبند آن سر زلف دوتا شدیم
تا آمدیم بر سر سودای دوستی
دادیم نقد دل به تو و مبتلا شدیم
بیگانگی ز مردم عالم ضرر نداشت
از خود برآمدیم و به خلق آشنا شدیم
گیریم تا ز سفره افلاک توشهای
چون دانه خرد در دل این آسیا شدیم
دادیم صبر و هوش و گرفتیم داغ هجر
تا همنشین به آن صنم بیوفا شدیم
از ما کنند خلق تماشای عالمی
در عشق همچو آینه گیتینما شدیم
بردیم ره به عیش و گرفتیم کام دل
قصاب چونکه ما و تو بیمدعا شدیم
تا پایبند آن سر زلف دوتا شدیم
تا آمدیم بر سر سودای دوستی
دادیم نقد دل به تو و مبتلا شدیم
بیگانگی ز مردم عالم ضرر نداشت
از خود برآمدیم و به خلق آشنا شدیم
گیریم تا ز سفره افلاک توشهای
چون دانه خرد در دل این آسیا شدیم
دادیم صبر و هوش و گرفتیم داغ هجر
تا همنشین به آن صنم بیوفا شدیم
از ما کنند خلق تماشای عالمی
در عشق همچو آینه گیتینما شدیم
بردیم ره به عیش و گرفتیم کام دل
قصاب چونکه ما و تو بیمدعا شدیم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
چگونه پیش تو آیم فسانهای که ندارم
چطور دور تو گردم بهانهای که ندارم
همیشه خاطر من جمع از فشار حوادث
چرا ز سیل گریزم ز خانهای که ندارم
هنوز بیضه من بود خون که سوخته شد پر
چرا به باد دهم آشیانهای که ندارم
رقیب محرم و محروم بنده پیش دو زلفت
چه دم ز عشق زنم قدر شانهای که ندارم
به بزم محرم و بیگانه غیر عشق چه گویم
به جز حکایت هجران ترانهای که ندارم
چو قصد خال تو کردم به دام دانه فتادم
کجا روم به جز آن دام دانهای که ندارم
کجا روم من و قصاب حاجت از که بخواهم
به غیر خاک درش آستانهای که ندارم
چطور دور تو گردم بهانهای که ندارم
همیشه خاطر من جمع از فشار حوادث
چرا ز سیل گریزم ز خانهای که ندارم
هنوز بیضه من بود خون که سوخته شد پر
چرا به باد دهم آشیانهای که ندارم
رقیب محرم و محروم بنده پیش دو زلفت
چه دم ز عشق زنم قدر شانهای که ندارم
به بزم محرم و بیگانه غیر عشق چه گویم
به جز حکایت هجران ترانهای که ندارم
چو قصد خال تو کردم به دام دانه فتادم
کجا روم به جز آن دام دانهای که ندارم
کجا روم من و قصاب حاجت از که بخواهم
به غیر خاک درش آستانهای که ندارم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
زآتش عشق تو در هرجا که مأوا میکنم
همچو بوی عود خود را زود رسوا میکنم
کمفضایی بین که مثل غنچه در گلزار دهر
همچو گل میپاشم از هم گر دلی وا میکنم
بیکسم چندانکه جسم خویش میکاهم چو نی
همدمی تا از برای خویش پیدا میکنم
سربهزیرم از حیای او نه از وهم رقیب
کافر عشقم اگر از شاه پروا میکنم
میدهم دل تا بگیرم زلف در بازار حسن
مصحفی آورده با زنّار سودا میکنم
گرچه هستم از تهیدستان ولی همچون حباب
خویش را از یک نفس واصل به دریا میکنم
چون ز شیخان ریایی مطلبی حاصل نشد
بعد از این قصاب در میخانه مأوا میکنم
همچو بوی عود خود را زود رسوا میکنم
کمفضایی بین که مثل غنچه در گلزار دهر
همچو گل میپاشم از هم گر دلی وا میکنم
بیکسم چندانکه جسم خویش میکاهم چو نی
همدمی تا از برای خویش پیدا میکنم
سربهزیرم از حیای او نه از وهم رقیب
کافر عشقم اگر از شاه پروا میکنم
میدهم دل تا بگیرم زلف در بازار حسن
مصحفی آورده با زنّار سودا میکنم
گرچه هستم از تهیدستان ولی همچون حباب
خویش را از یک نفس واصل به دریا میکنم
چون ز شیخان ریایی مطلبی حاصل نشد
بعد از این قصاب در میخانه مأوا میکنم