عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۴
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۹
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۱
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۲
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۰
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۴۶
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۱
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۵
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۶
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵
نهاده حسن تو بنیاد دلربایی را
گرفته گل ز رخت بوی بیوفایی را
کسی نیافته قدر برهنه پایی را
خراج نیست در این ملک بینوایی را
رسا نمیشود از سعی خامه تقدیر
به قد آن که بریدند نارسایی را
ز خون دل ثمری جلوه ده در این گلزار
چو سرو چند کنی پیشه خودنمایی را
ز زهد خشک به تنگ آمدم شراب کجاست
که تا به آب دهم خرقهٔ ریایی را
رضا به عشرت عالم نمیشود قصاب
کسی که یافت چو من لذت جدایی را
گرفته گل ز رخت بوی بیوفایی را
کسی نیافته قدر برهنه پایی را
خراج نیست در این ملک بینوایی را
رسا نمیشود از سعی خامه تقدیر
به قد آن که بریدند نارسایی را
ز خون دل ثمری جلوه ده در این گلزار
چو سرو چند کنی پیشه خودنمایی را
ز زهد خشک به تنگ آمدم شراب کجاست
که تا به آب دهم خرقهٔ ریایی را
رضا به عشرت عالم نمیشود قصاب
کسی که یافت چو من لذت جدایی را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
خط سبز از رخت چون سر زند جان میکند پیدا
برای زندگی خضر آب حیوان میکند پیدا
وطن در کنج لب میباشد اکثر خال مشگین را
برای خویش طوطی شکرستان میکند پیدا
جنونم برده از راهی که زنگش میتوان بستن
هما گر استخوانم در بیابان میکند پیدا
دلش آیینه زار عکس مهر و ماه میگردد
کسی کو مهر او در سینه پنهان میکند پیدا
ز لذت تا قیامت جای تیغش میمکد لب را
دلی کز غمزهاش زهم نمایان میکند پیدا
زحق قصاب مگذر میتوان خواندن فلاطونش
برای درد عاشق هر که درمان می کند پیدا
برای زندگی خضر آب حیوان میکند پیدا
وطن در کنج لب میباشد اکثر خال مشگین را
برای خویش طوطی شکرستان میکند پیدا
جنونم برده از راهی که زنگش میتوان بستن
هما گر استخوانم در بیابان میکند پیدا
دلش آیینه زار عکس مهر و ماه میگردد
کسی کو مهر او در سینه پنهان میکند پیدا
ز لذت تا قیامت جای تیغش میمکد لب را
دلی کز غمزهاش زهم نمایان میکند پیدا
زحق قصاب مگذر میتوان خواندن فلاطونش
برای درد عاشق هر که درمان می کند پیدا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹
ز سنبل بند بر دل میگذارد موی این صحرا
دماغ گل پریشان میشود از بوی این صحرا
کدامین شکرین لب کرد بارانداز این وادی
که میجوشد به جای آب شیر از جوی این صحرا
به هر سو میکند تا چشم کار افتاده فرش گل
چو شبنم میتوان مالید رو بر روی این صحرا
گلستان را به بلبل بخش و شیرین را به خسرو ده
برو دنبال مجنون گیر و رو کن سوی این صحرا
ز بس مانده است باز از هر طرف چشم تماشایی
به جای سبزه مژگان میچرد آهوی این صحرا
جنون را پیشه کن قصاب و غم را تیشه بر پا زن
که عشرت میتوانی کرد در پهلوی این صحرا
دماغ گل پریشان میشود از بوی این صحرا
کدامین شکرین لب کرد بارانداز این وادی
که میجوشد به جای آب شیر از جوی این صحرا
به هر سو میکند تا چشم کار افتاده فرش گل
چو شبنم میتوان مالید رو بر روی این صحرا
گلستان را به بلبل بخش و شیرین را به خسرو ده
برو دنبال مجنون گیر و رو کن سوی این صحرا
ز بس مانده است باز از هر طرف چشم تماشایی
به جای سبزه مژگان میچرد آهوی این صحرا
جنون را پیشه کن قصاب و غم را تیشه بر پا زن
که عشرت میتوانی کرد در پهلوی این صحرا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
در خون جگر همچو حباب است دل ما
از نیم نفس آه خراب است دل ما
ما تاب تف شعله رخسار نداریم
از یک نگه گرم کباب است دل ما
تا از نظر مرحمت یار فتادیم
چون شیشه خالی ز شراب است دل ما
آمد به نشان تیر تو چندان که تو گویی
در زیر پر و بال عقاب است دل ما
ای شوخ در آن شهر که دلدار تو باشی
ار کثرت دل در چه حباب است دل ما
آسوده ز طوفان و کناریم در این بحر
مانند صدف در ته آب است دل ما
داریم نمود و اثر از بود نداریم
در بادیه مانند سراب است دل ما
ره دور و رفیقان همه رفتند به منزل
فریاد که شد روز و به خواب است دل ما
قصاب صد افسوس که در پرده غلفت
عمریست که در زیر نقاب است دل ما
از نیم نفس آه خراب است دل ما
ما تاب تف شعله رخسار نداریم
از یک نگه گرم کباب است دل ما
تا از نظر مرحمت یار فتادیم
چون شیشه خالی ز شراب است دل ما
آمد به نشان تیر تو چندان که تو گویی
در زیر پر و بال عقاب است دل ما
ای شوخ در آن شهر که دلدار تو باشی
ار کثرت دل در چه حباب است دل ما
آسوده ز طوفان و کناریم در این بحر
مانند صدف در ته آب است دل ما
داریم نمود و اثر از بود نداریم
در بادیه مانند سراب است دل ما
ره دور و رفیقان همه رفتند به منزل
فریاد که شد روز و به خواب است دل ما
قصاب صد افسوس که در پرده غلفت
عمریست که در زیر نقاب است دل ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
افزود عکس رویش خوش بر صفای مینا
خواهم نمود امشب جان را فدای مینا
بر دامن تو جا کرد از روی مهربانی
جا دارد ار گذارم سر را به پای مینا
دست تواش به گردن شد آشنا عجب نیست
خالی اگر نمایم در دیده جای مینا
آموخت تا صراحی ریزش ز دست جودت
گردیده کاسه بر کف ساقی گدای مینا
چشمش به سوی ساقی دست ویاش به گردن
در بزم نیست بیجا ترخندههای مینا
دربان بزمت امشب تا کرده است زانو
در مجلس تو باشد تا باز پای مینا
قصاب زخم دل را ناید به کار مرهم
وین درد به نگردد جز با دوای مینا
خواهم نمود امشب جان را فدای مینا
بر دامن تو جا کرد از روی مهربانی
جا دارد ار گذارم سر را به پای مینا
دست تواش به گردن شد آشنا عجب نیست
خالی اگر نمایم در دیده جای مینا
آموخت تا صراحی ریزش ز دست جودت
گردیده کاسه بر کف ساقی گدای مینا
چشمش به سوی ساقی دست ویاش به گردن
در بزم نیست بیجا ترخندههای مینا
دربان بزمت امشب تا کرده است زانو
در مجلس تو باشد تا باز پای مینا
قصاب زخم دل را ناید به کار مرهم
وین درد به نگردد جز با دوای مینا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
تا کرده محبت هدف تیر تو جان را
بر قصد من ابروی تو زه کرده کمان را
حیرتزده در باغ تو چون بلبل تصویر
نگشاده نظر سوی تو بستیم زبان را
در عالم تصویر کس آگه زکسی نیست
از هم چه خبر دیده حیرتزدگان را
باشد چو یکی آینه این خانهٔ زیبا
مسکن مشمارید سرای گذران را
بگذر ز گل عیش که گلزار تعلق
خار ره مقصود بود کعبه روان را
صورت چه پذیرد ز نظر بی دل روشن
بی آینه در باز مکن آینه دان را
از باد تکبر سر بی مغز تهی ساز
بر دوش کشی چند تو این بار گران را
بندد کمر بندگی قد تو شمشاد
چون جلوه دهی در چمن آن سرو روان را
قصاب جهان چون به عناد است و دورنگی
جا داده در آغوش بهار تو خزان را
بر قصد من ابروی تو زه کرده کمان را
حیرتزده در باغ تو چون بلبل تصویر
نگشاده نظر سوی تو بستیم زبان را
در عالم تصویر کس آگه زکسی نیست
از هم چه خبر دیده حیرتزدگان را
باشد چو یکی آینه این خانهٔ زیبا
مسکن مشمارید سرای گذران را
بگذر ز گل عیش که گلزار تعلق
خار ره مقصود بود کعبه روان را
صورت چه پذیرد ز نظر بی دل روشن
بی آینه در باز مکن آینه دان را
از باد تکبر سر بی مغز تهی ساز
بر دوش کشی چند تو این بار گران را
بندد کمر بندگی قد تو شمشاد
چون جلوه دهی در چمن آن سرو روان را
قصاب جهان چون به عناد است و دورنگی
جا داده در آغوش بهار تو خزان را
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
کی ز جور دهر کم فرصت الم داریم ما
چون تو را داریم از دشمن چه غم داریم ما
ما اسیران با گرفتاری ز بس خو کردهایم
هر کجا در خاک دامی نیست رم داریم ما
کم مبادا از سر ما نقش داغ و مد آه
سرفرازیها از این چتر و علم داریم ما
هست تا اشک ندامت ایمنایم از سوختن
بیم ز آتش نیست تا دیده نم داریم ما
خانه بردوشان در این دریا بههم پیوستهاند
دست همچون موج در آغوش هم داریم ما
قطرهای تا از می شوق تو باشد در ایاغ
کافریم ار آرزوی جام جم داریم ما
تا که چون قصاب مستغنی شدیم از لطف دوست
کی نظر دیگر به ارباب کرم داریم ما
چون تو را داریم از دشمن چه غم داریم ما
ما اسیران با گرفتاری ز بس خو کردهایم
هر کجا در خاک دامی نیست رم داریم ما
کم مبادا از سر ما نقش داغ و مد آه
سرفرازیها از این چتر و علم داریم ما
هست تا اشک ندامت ایمنایم از سوختن
بیم ز آتش نیست تا دیده نم داریم ما
خانه بردوشان در این دریا بههم پیوستهاند
دست همچون موج در آغوش هم داریم ما
قطرهای تا از می شوق تو باشد در ایاغ
کافریم ار آرزوی جام جم داریم ما
تا که چون قصاب مستغنی شدیم از لطف دوست
کی نظر دیگر به ارباب کرم داریم ما
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
چو عکس خویش نمودار میکند مهتاب
پیاله را گل بیخار میکند مهتاب
به جای بادهٔ گلگون در این بهشت آباد
گلاب در قدح یار میکند مهتاب
ز عکس مهر جمال تو شد دلم روشن
علاج آینهٔ تار میکند مهتاب
بگیر دامن لیلی که صبح روشن شد
به ناقه محمل خود بار میکند مهتاب
گسست چون رگم از ریشه یافتم امشب
به پود و تار کتان کار میکند مهتاب
چنانکه نقره کند صبحدم مس شب را
لباس تار تو زرتار میکند مهتاب
ز فیض تا سحر امشب ز خواب مخمل را
هزار مرتبه بیدار میکند مهتاب
ببار اشک ندامت ز دیدگان قصاب
سرشک را در شهسوار میکند مهتاب
پیاله را گل بیخار میکند مهتاب
به جای بادهٔ گلگون در این بهشت آباد
گلاب در قدح یار میکند مهتاب
ز عکس مهر جمال تو شد دلم روشن
علاج آینهٔ تار میکند مهتاب
بگیر دامن لیلی که صبح روشن شد
به ناقه محمل خود بار میکند مهتاب
گسست چون رگم از ریشه یافتم امشب
به پود و تار کتان کار میکند مهتاب
چنانکه نقره کند صبحدم مس شب را
لباس تار تو زرتار میکند مهتاب
ز فیض تا سحر امشب ز خواب مخمل را
هزار مرتبه بیدار میکند مهتاب
ببار اشک ندامت ز دیدگان قصاب
سرشک را در شهسوار میکند مهتاب
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
دیده خونبار ما چون گشت گریان مفت ماست
دانهای افشانده در خاکیم باران مفت ماست
نشکفد تا غنچه در گلزار نتوان برد فیض
هرکه چون گل پاره میسازد گریبان مفت ماست
نیست نفعی جز ضرر در آشناییهای خلق
رو ز ما هرچند گردانند یاران مفت ماست
ما که تن دادیم در صحرا دگر معموره چیست
گر شود آفاق سرتاسر بیابان مفت ماست
تیغ برکش تا گلو از آب گوهر تر کنیم
چون صدف لبتشنه در بحریم تا جان مفت ماست
میشود روشن قفس را خانه از روزن مدام
زخم دل چون بیشتر باشد نمایان مفت ماست
میتوان قصاب کردن خویش را قربان دوست
در تمام سال روز عید قربان مفت ماست
دانهای افشانده در خاکیم باران مفت ماست
نشکفد تا غنچه در گلزار نتوان برد فیض
هرکه چون گل پاره میسازد گریبان مفت ماست
نیست نفعی جز ضرر در آشناییهای خلق
رو ز ما هرچند گردانند یاران مفت ماست
ما که تن دادیم در صحرا دگر معموره چیست
گر شود آفاق سرتاسر بیابان مفت ماست
تیغ برکش تا گلو از آب گوهر تر کنیم
چون صدف لبتشنه در بحریم تا جان مفت ماست
میشود روشن قفس را خانه از روزن مدام
زخم دل چون بیشتر باشد نمایان مفت ماست
میتوان قصاب کردن خویش را قربان دوست
در تمام سال روز عید قربان مفت ماست
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
عالمی را سوختی از جلوه ای رعنا بس است
بردی از حد ناز ای بیرحم استغنا بس است
ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا به کی
چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است
دیگری را در میان زنّار ای بدخود مبند
چون مرا کردی در این بتخانه پابرجا بس است
دیگری را در گرفتاری شریک ما مکن
مدعا گر شهرت حسن است یک رسوا بس است
خنجر دیگر برای قتل من در کار نیست
تیغ ابروی تو بر جان من شیدا بس است
چشم بر خُمخانه گردون ندارم در خمار
بهر درد سر مرا دُرد تو در مینا بس است
بحر بیپایان ما را نیست امید کنار
دست و پا تا چند ای قصاب در دریا بس است
بردی از حد ناز ای بیرحم استغنا بس است
ز انتظار ضربت تیغ تو مردن تا به کی
چند ای قاتل کنی امروز را فردا بس است
دیگری را در میان زنّار ای بدخود مبند
چون مرا کردی در این بتخانه پابرجا بس است
دیگری را در گرفتاری شریک ما مکن
مدعا گر شهرت حسن است یک رسوا بس است
خنجر دیگر برای قتل من در کار نیست
تیغ ابروی تو بر جان من شیدا بس است
چشم بر خُمخانه گردون ندارم در خمار
بهر درد سر مرا دُرد تو در مینا بس است
بحر بیپایان ما را نیست امید کنار
دست و پا تا چند ای قصاب در دریا بس است