عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
سیه مستی به دور ساغرت بیتاب می‌گردد
به‌ عرض سرمه‌ گرد چشم ‌مستت ‌خواب می‌گردد
کمین عشرتی دارد اما ساز اشکی‌ کو
درین ‌گلشن چو شبنم ‌گل‌ کند مهتاب می‌گردد
ضعیفی مایهٔ شوق سجودم در بغل دارد
شکست رنگ تابی پرده شد محراب می‌ گردد
شد ازترک تماشا خار را هم بستر مخمل
به چشم بسته مژگان دستگاه خواب می‌ گردد
گل ناز دگر می‌خندد از کیفیت عجزم
شکست رنگ من در طرهٔ او تاب می‌گردد
ز دل خواهی نوایی واکشی مگذار بی‌یأسش
همان سعی شکست این ساز را مضراب می‌ گردد
مکن دل را عبث خجلت‌گداز خودفروشیها
که این ‌گوهر به عرض شوخی خود آب می گردد
امید عافیت از هرچه داری نذر آفت‌ کن
زآتش مزرع بیحاصلان سیراب می‌گردد
ز شرم زندگی چندان عرق‌ریز است اجزایم
که گر رنگی به گردش آورم گرداب می گردد
فلک می‌پرورد در هر دماغی شور سودایی
جهانی را سر بیمغز از این دولاب می‌ گردد
در عزم شکست خویش زن‌گر جراتی داری
درین ره هر قدر گستاخی است آداب می‌گردد
به‌هر جرات حریف تهمت قاتل نی‌ام بیدل
به‌ کویش می‌برم خونی‌ که آنجا آب می‌ گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۹
نگه ز روی تو تا کامیاب می‌گردد
تحیر آینهٔ آفتاب می‌گردد
زگرمجوشی لعلت به‌کسوت تبخال
حباب بر لب ساغرکباب می‌گردد
چه نشئه بود ندانم به ساغر طلبت
که هوشیاری و مستی خراب می‌گردد
نگاه من به‌گل عارض عرقناکت
شناوری‌ست‌ که بر روی آب می‌گردد
فروغ بزم بهار انچه دیده‌ای امروز
همین گل است‌ که فردا گلاب می‌گردد
بگیر راه جنون بگذر از عمارت هوش
که این بنا به نگاهی خراب می‌گردد
به فهم نسخهٔ هستی چرا نه نازکنیم
که نقطهٔ شک ما انتخاب می‌گردد
چو عمر اگر بشوی همعنان خودداری
قدم به هرچه‌ گذاری رکاب می‌گردد
کمند گردن آرام نارسایی‌هاست
شکسته بالی نظّاره خواب می‌گردد
غرور طاقت ما با شکست نزدیک است
دمی‌که قطره ببالد حباب می‌گردد
ز عافیت ‌گره اعتبار خویشتنیم
چو نقطه بگذرد از خود کتاب می‌گردد
به عالمی‌که‌گلت مست جلوه‌پیمایی‌ست
گشودن مژه جام شراب می‌گردد
ز سیل کاری اشک ندامتم درباب
که آرزو چقدر بی‌ تو آب می‌گردد
نفس به سینهٔ بیدل ز شعلهٔ شوقت
چو دود در قفس پیچ و تاب می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۰
چو شمع از عضو عضوم آگهی سرشار می‌گردد
به هرجا پا زنم آیینه‌ای بیدار می‌گردد
ندارد نالهٔ من احتیاج لب گشودنها
دو انگشتی که از هم واکنم منقار می‌گردد
چو موج‌گوهر از جمعیت حالم چه می‌یرسی
جنونها می کنم تا لغزشی هموار می‌گردد
به رنگ شعلهٔ جواله ربطی با وفا دارم
که گر رنگی به گردش آورم زنار می‌گردد
کف پای حنابند که شورانید خاکم را
که دست قدرت از تخمیر آن بیکار می‌گردد
گل رنگی که من می‌پرورم در جیب امیدش
چمن می‌بالد و برگرد آن دستار می‌گردد
دماغ باده از سیر چمن مستغنی‌اش دارد
ز یک ساغرکه بر سر می‌کشدگلزار می‌گردد
ز اقبال جهان بگذر مباد از شوق وامانی
درین عبرت‌سرا پیش آمدن دیوار می‌گردد
مجین‌بر خویش‌چندانی‌که‌فطرت‌باجون‌جوشد
بنا چون پر بلند افتد سر معمار می‌گردد
فلک کز نارساییها گم است آغاز و انجامش
به یک پاگرد پای خفته چون پرگار می‌گردد
تلاش رزق داری دست بر هم سوده سامان کن
در این ویرانه زین دست آسیا بسیار می‌گردد
به عرض احتیاج آزار طبع‌کس مده بیدل
نفس چون با غرض جوشید گفتن بار می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۲
به هرجا ساز غیرت انفعال آهنگ می‌گردد
به موج یک عرق صد آسیای رنگ می‌گردد
نگردد ضعف پیری مانع بیتابی شوقت
نوا از پا نیفتد گر نی ما چنگ می‌گردد
فسردن‌ کسوت ناموس ‌چندین وحشت‌ است اینجا
پری در شیشه دارد خاک ما گر سنگ می‌گردد
ز الفتگاه دل مگذرکه با آن پرفشانیها
نفس اینجا ز لب نگذشته عذر لنگ می‌گردد
چو گیرد خودنمایی دامنت ساز ندامت کن
خموشی می‌تپد بر خویش تا آهنگ می‌گردد
فریب آب نتوان خوردن از آیینهٔ هستی
گر امروزش صفایی هست فردا زنگ می‌گردد
دماغ و هم سرشار است در خمخانهٔ امکان
می تحقیق تا در جام ریزی بنگ می‌گردد
ندانم نبض موجم یا غبار شیشهٔ ساعت
که راحت از مزاج من به صد فرسنگ می‌گردد
جنونم جامه‌واری دارد از تشریف عریانی
که‌ گر یک رشته بر رویش فزایی تنگ می‌گردد
دل آن بهتر که چون اشک از تپیدن نگذرد بیدل
که این گوهر به یک دم آرمیدن سنگ می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۳
ز انداز نگاهت فتنه برق آهنگ می‌ گردد
به شوخیهای نازت بزم امکان تنگ می‌گردد
طلسم حیرتی دارد تماشاگاه اسرارت
که هرکس می‌رود هشیارآنچا دنگ می‌ گردد
نمی‌دانم هوا پروردهٔ شوق چه گلزارم
که همچون بوی گل رنگم برون رنگ می‌ گردد
دل آزاد ما بار تکلف برنمی‌دارد
بر ا‌بن آیینه عکس هرچه باشد زنگ می‌گردد
هوس در حسرت کنج لبی خون می‌خورد کانجا
گریبان می‌درّد از بس تبسم تنگ می‌گردد
دو عالم خوب و زشت از صافی دل کرده‌ایم انشا
قیامت می‌شود آیینه چون بیرنگ می‌گردد
خزان هوش ما دارد بهار شرم معشوقان
در آنجا تا حیا می‌بالد اینجا رنگ می گردد
ندانم مطرب بزمت چه ساغر در نفس دارد
که شوق از بیخودی‌ گرد سر آهنگ می‌گردد
به سعی خود نظر کردن دلیل ‌دوری است اینجا
شمار گام هر جا جمع شد فرسنگ می‌گردد
محبت‌پیشه‌ای بیدل مترس از وضع رسوایی
که عاشق تشنهٔ خون دو عالم ننگ می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۴
به اندک شوخیی بنیاد تمکین‌کنده می‌گردد
حیا تا لب گشود از هم تبسم خنده می‌گردد
تنزه گر هوس باشد مجوشید آن قدر با هم
که صحبت از سریشم اختلاطی‌کنده می‌گردد
تغافل‌حکم همواری‌ست‌کوه و دشت امکان را
به‌چندین تخته یک ‌تحریک‌ مژگان ‌رنده می‌گردد
به‌عزلت ساز و ایمن زی‌که در خلق وفا دشمن
سگ دیوانهٔ مطلب مرسها کنده می‌گردد
به برق تیغ استغنا حذر ازگردن‌افرازی
درین میدان فلک هم سر به پیش افکنده می‌گردد
خیال رفتگان رفتن ندارد همچو داغ از دل
به عبرت چون رسد نقش قدم پاینده می‌گردد
گرانی بر طبایع از غرور قدر نپسندی
درین بازار جنس کم‌بها ارزنده می‌گردد
قناعت می‌کند در خوشه‌چینی خرمن‌آرایی
قبا چون پنبه‌ها بر خویش دوزد ژنده می‌گردد
نه انجم دانم و نی دورگردون لیک می دانم
جهان رنگ است و یکسر گرد گرداننده می‌گردد
عرقها می‌کنم چون شمع و سردر جیب می‌د‌‌زدم
علاجی نیست هستی از عدم شرمنده می‌گردد
اگر تسخیر دلها در خیالت بگذرد بیدل
به احسان جهدکن ‌کاینجا خدایی بنده می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۵
ادب سازیم بر ما کیست تمهید صدا بندد
دو عالم گم شود در سکته تا مضمون ما بندد
طبیعت مست ابرام‌ست بر خواهش تغافل زن
مباد این‌ هرزه‌تاز حرص بر دست توپا بندد
به زنگار تجاهل داغ کن آیینهٔ دل را
که‌ چون صیقل‌ زدی‌ صد زنگ ‌تهمت بر صفا بندد
سلوک ناملایم نفرت احباب می‌خواهد
نچینی پیش خود سنگی‌ که راه آشنا بندد
غبار سرمه داردکوچهٔ جولان استغنا
چو دل بی‌مطلب‌افتد بر نفس‌ راه صدا بندد
فلک در خورد جهد خلق مواج است آفاقش
عرقها خشک ‌گردد تا پر این آسیا بندد
گذشتن مشکل است از ورطهٔ ابرام مطلبها
کسی تاکی دربن‌دریا پل از دست دعا بندد
تغافل‌کاروان بی‌نیازی همتی دارد
که دل هم‌گر شود بارش به‌پشت چشم‌ما بندد
لب اظهار یکسر سر به‌ مُهر عبرت است اینجا
عرق هر عقده ‌کز مطلب ‌گشایم بر حیا بندد
جنون حیرتم مستوری نارش نمی‌خواهد
مگر مژگان بهم آرم‌که او بند قبا بندد
به رنگی برده است از خویش آن دست نگارینم
که ‌گر نقاش خواهد نقش من بندد حنا بندد
بهشتی‌ نیست‌ چون ‌آیینه ‌بیدل حسن‌ خودبین را
خیال او اگر بر من نبندد دل‌کجا بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۶
تا کاتب ایجادم نقش من و ما بندد
چون صبح دم فرصت مسطر به هوا بندد
این مبتذل اوهام پر منفعلم دارد
مضمون نفس وحشی‌ست کس تا به‌کجا بندد
ازشبنم ما زبن باغ طرفی نتوان بستن
خونی ‌که به این رنگست دست ‌که حنا بندد
سرگشتهٔ سوداییم تاکی هوس دستار
کم نیست اگر هستی مو بر سر ما بندد
بی‌سعی فنا ظالم ازخشم نپوشد چشم
آتش ته خاکستر احرام حیا بندد
نقش بد و نیک آسان از دل نتوان شستن
آیینه مگر زنگار بر روی صفا بندد
در عذر اجابت کوش گر حرص‌ گداطینت
ابرام تمنایی بر دست دعا بندد
زحمتکش این منزل تا وارهد از آفات
دیوار و دری گر نیست باید مژه‌ها بندد
تمثالی ازین صحرا جز خاک نمایان نیست
کو آبله تا عبرت آیینه به پا بندد
واپس نپسندد عشق افسردگی ما را
گر سکته تامل ‌کرد بحرش چه جدا بندد
عالم همه موهومی‌ست بگذار که بیدل هم
چون تهمت موهومی خود را همه‌ جا بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۷
هوس تا چند بر دل تهمت هر خشک و تر بندد
بدزدم در خود آغوشی که بر آفاق دربندد
به این یک رشته زناری که در رهن نفس دارم
گسستن تا به کی چون سبحه صد جایم کمر بندد
به آزادی شوم چون شمع تا ممتاز این محفل
گشایم رشتهٔ پایی که دستارم به سر بندد
به هم چشمان خیال امتیازم آب می‌سازد
خدایا قطره‌ام بیرون این دریا گهر بندد
ز حاصل قطع خواهش کن که این نخل گلستان را
به طومار نمو مهر است در هرجا ثمر بندد
جهان افشاگر راز است بر غفلت متن چندان
که ناهنجاریت در خانهٔ آیینه خر بندد
جنون گل عیانست از گریبان‌چاکی اجزا
که وحشت برکشد از سنگ و خفت بر شرر بندد
جهانی در غبار ما و من ماند از عدم غافل
حذر از سیر صحرایی که راه خانه بربندد
به بزم عشق پر بی‌جرأت تمهید زنهارم
مگر اشکی چو مژگان بر سرانگشتم جگر بندد
وفا تا از حلاوت نگسلاند ربط چسبانم
حضور بوریا یارب به پهلویم شکر بندد
ز بس وارستگی می‌جوشد از بنیاد من بیدل
پرنگ‌، الفت نگیرد نقش من نقاش گر بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۸
گره به رشتهٔ نفس خوش آن‌که نبندد
ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد
نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت
گمان مبر در نیرنگ این دکان ‌که نبندد
زکشت تفرقهٔ دهر حاصلی‌که تو داری
چو تخم اشک از آن خوشه‌ کن‌ گمان ‌که نبندد
دوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جوانی
هزار بار نمودند امتحان که نبندد
خیال گردن آزادگان‌، مصور فطرت
اگر به خامه دهد تاب ریسمان ‌که نبندد
به ذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم
تو غافل از عدمی دل بر آن میان ‌که نبندد
دماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش
حنا اگر همه خونم دهد نشان ‌که نبندد
بهار نیز به هر غنچه بسته است دل اینجا
در این چمن چه ‌کند بلبل آشیان‌ که نبندد
لب شکایت اگر وا شود به وصف خموشی
چه بیرها به همان یک دو برگ پان‌ که نبندد
خیال جستهٔ عنقاست مصرعی که ندارم
ز معنی‌ام چه ‌گشاید کسی جز آن ‌که نبندد
همین‌کمند علایق‌ که بسته چین فسردن
توگر ز وهم برآیی چه نردبان ‌که نبندد
جهان به سرمه ‌گرفت اتفاق معنی بیدل
حدیث عشق چه صنعت ‌کند زبان‌ که نبندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵۹
باز بیتابی‌ام احرام چه در می‌بندد
کز غبارم نفس صبح ‌کمر می‌بندد
فکر جولان‌ همه تشویش عبارت‌ سازی‌ ست
فطرت آبله مسضمون دگر می‌بندد
غیر دل‌ گوشهٔ امنی‌ که توان یافت‌ کجاست
به چه امید نفس رخت سفر می‌بندد
عرض‌جوهر ندهی‌، بی‌حسدی‌نیست‌فلک
ورنه چون آینه دستت به هنرمی‌بندد
نی دلیل است که این هرزه‌ درایان طلب
بال و پر ریختن ناله شکر می‌بندد
ریزش ماده بر اجزای ضعیف است اینجا
آسمان سنگ به دامان شرر می‌بندد
وحشت عمرکمین شیفتهٔ فرصت نیست
صبح از دامن افشانده نظر می‌بندد
تا به کی قصهٔ مستقبل و ماضی خواندن
باخبر باش که افسانه نظر می‌بندد
عجزم از سعی وفا جوهر طاقت‌ گل ‌کرد
آب درکسوت یاقوت جگر می‌بندد
کسب‌ جمعیت دل تشنهٔ ضبط نفس است
تنگی قافیهٔ موج گهر می‌بندد
شمع این محفلم از داغ دلم نیست‌ گزیر
آنچه در پا فکنم عجز به سر می‌بندد
ناله‌ام داغ شد از بی ‌اثریها بیدل
تیغ چون منفعل افتاد سپر می‌بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۰
به یادت‌گردش رنگم به هرجا بار می‌بندد
ز موج‌ گل زمین تا آسمان زنار می‌بندد
چ‌سان خاموش باشم بی‌توکز درد تمنایت
تپش بر جوهر آیینه موسیقار می‌بندد
سجودی می‌برم چون سایه‌ کلک آفرینش را
که سرتاپای من یک جبههٔ هموار می‌بندد
گرفتم تاب آغوشت ندارم‌،‌ گردش چشمی
تمنا نقش امیدی به این پرگار می‌بندد
بقدرگردش رنگ آسیای نوبت است اینجا
دو روزی خون ما هم ‌گل به‌ دست یار می‌بندد
به این تمکین شیرین هرکجا از ناز برخیزی
گره در نیشکر پیش قدت زنّار می‌بندد
ییام عافیت خواهی ز امید نفس بگسل
ندامت نغمه‌ساز عبرتی‌ کاین تار می بندد
به ناموس حیا باید عرق در جبهه دزدیدن
ز شبنم ‌گلشن ما رخنه بر دیوار می‌بندد
نمی‌باشد حریف حسن تحقیق از حیا غافل
شکوه برق این وادی مژه ناچار می‌بندد
گر از رینی بیداد نازت شکوه پردازم
شکست دل پر طاووس بر منقار می‌بندد
به‌این‌شوقی‌که‌من‌چون‌گل‌به‌پیراهن نمی‌گنجم
سر گرد سرت گردیدنم دستار می‌بندد
ز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بیدل
تعلق نقش مضمونی که دل بسیار می‌بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۱
قضا تا نقش بنیاد من بیکار می‌بندد
حنا می‌آرد و در پنجهٔ معمار می‌بندد
ز چاک سینه بی‌روی تو هرجا می‌کشم آهی
سحر شور قیامت بر سرم دستار می‌بندد
مگر شرم خیالت نقش بر آبی تواند زد
سراپایم عرق آیینهٔ دیدار می‌بندد
بساط عبرت این انجمن آیینه‌ای دارد
که تا مژگان بهم آورده‌ای زنگار می‌بندد
نمی‌دانم به یاد او چسان از خود برون آیم
دل سنگین به دوش ناله‌ام کهسار می‌بندد
در آن محفل‌که من حیرت‌کمین جلوهٔ اویم
فروغ شمع هم آیینه بر دیوار می‌بندد
به رعنایی چو شمع‌ ازآفت شهرت مباش ایمن
رگ ‌گردن ز هر عضوت سری بر دار می‌بندد
چه دارد قابلیت جز می تکلیف پیمودن
در این محفل همین دوشم به دوشم بار می‌بندد
زمان فرصت ربط نفس با دل غنیمت دان
کزین تار این‌ گره چون باز شد دشوار می‌بندد
اسیر مشرب موجم‌ کزان مطلق عنانیها
گرش تکلیف برگشتن کنی زنّار می‌بندد
به ‌مخموری ‌ز سیر این ‌چمن غافل‌ مشو بیدل
که خجلت در به روی هر که شد مختار می‌بندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۳
لعل لب او یکدم بر حالم اگر خندد
تا حشر غبار من بر آب‌گهر خندد
بی‌جلوهٔ او تا چند از سیرگل و شبنم
اشکم ز نظر جوشد داغم به جگر خندد
یک خندهٔ او برق بنیاد دو عالم شد
دیگر چه بلا ربزد گر بار دگر خندد
جوش چمن از خجلت در غنچه نفس دزدد
آنجا که ‌گل داغم از آه سحر خندد
یک شبنم از این گلشن بی‌چشم تماشا نیست
چندان‌که حیا بالد سامان نظر خندد
یاد دم شمشیرت هرجا چمن آراید
چون شمع سراپایم یک رفتن سر خندد
افسردگی دل را از آه‌ گشایش‌ کو
سنگ است و همان‌کلفت هرچند شرر خندد
از چرخ کمان پیکر با وهم تسلی شو
کم نیست از این خانه یک حلقهٔ در خندد
آنجا که ز هم ریزد چار آینهٔ امکان
یک جبههٔ تسلیمم صدگل به سپر خندد
از خجلت بیدردی داغ است سراپایم
مژگان به عرق‌گیرم تا دیدهٔ تر خندد
بی‌جلوه او بید‌ل زین باغ چه ‌گل چیند
در کسوت چاک دل چون صبح مگر خندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۴
صبری‌که صبح این باغ از ما جدا نخندد
گل می رسد دو دم باش تا بر قفا نخندد
جمعیت دل اینجاست موقوف بستن لب
این غنچه را دمی چند بگذار تا نخندد
تا فکرکفر و دین‌ است چندین‌ شک و یقین است
گر طور دانش اینست مجنون چرا نخندد
ماتمسراست دنیا تا چند شادی اینجا
ای محرمان بگریید کس در عزا نخندد
جز سعی بی‌نشانی ننگ فسرده جانی‌ست
بایدگذشت ازین دشت تا نقش پا نخندد
گر پیرم درین باغ از شرم لب ‌گشاید
گل با وجود شبنم دندان‌نما نخندد
زانوپرستی‌ام را با صد بهار ناز است
شمع بساط تسلیم سر بر هوا نخندد
عریانی اعتباری‌ست‌،‌افلاسن هم شعاری‌ست
دلق کهن بهاری‌ست گر میرزا نخندد
دور غنا و افلاس یک باده و دو جامند
گر با کریم شرمیست پیش‌گدا نخندد
ای‌کارگاه عبرت انجام عمر پیریست
قد دوتا دولب شد مرگ ازکجا نخندد
چون نام بر زبانها ننشسته راه خودگیر
نقش نگین نگردی تا برتو جا نخندد
زان چهرهٔ عرقناک بی‌پردگی چه حرفست
آن‌گل‌که آبیارش باشد حیا نخندد
پاس حضور الفت از عالمیست‌کانجا
گر زخم هم بخندد از خم جدا نخندد
هرچند گرد امکان دامان صبح گیرد
بیدل‌شکستن رنگ برروی ما نخندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۵
ستمکشی‌ که به جز گریه‌اش نشا‌ید و خندد
قیامت است که چون زخم لب گشاید و خندد
هوس‌پرستی این اعتبار پوچ چه لازم
که همچو صفر به درد سرت فزاید و خندد
چو شمع منصب وارستگی مسلم آنکس
که تیغ حادثه تاجش ز سر رباید و خندد
درین زیانکده چندان ‌کف فسوس نسایی
که جوش آبله آیینه‌ات نماید و خندد
شرار کاغذ و آمال ماست توام غفلت
که زندگی دو نفس بیشتر نپاید و خندد
حذر ز صحبت آنکس ‌که بی‌تأمل معنی
به هر حدیث‌ که‌ گو‌یی ز جا درآید و خندد
خطاست چشم‌ گشودن به روی باخته شرمی
که هر برهنه‌ که بیند به پیشش آید و خندد
جه ممکن است شود منفعل ز غیبت یاران
دهن دریده قفایی‌که باد زاید و خندد
مثال عبرت اشیا درین بساط تحیر
کمین‌گر است‌ که‌ کس آینه زداید و خندد
درتن جنونکده این است ناگزیر طبایع
که نالد و تپد و گرید و سراید و خندد
دل‌گرفتهٔ بید‌ل نیافت جای شکفتن
مگر چو صبح ازین خاکدان برآید و خندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۶
جهان‌کجاست‌،‌گلی زان نقاب می‌خندد
سحر تبسمی از آفتاب می‌خندد
فنای ما چمن‌آرای بی‌نقابی اوست
به قدر چاک کتان‌، ماهتاب می‌خندد
تلاش آگهی‌ات ننگ غفلت است اینجا
مژه ز هم نگشایی‌که خواب می‌خندد
تهی ز خویش شدن مفت آگهی باشد
ز صفر بر خط ما انتخاب می‌خندد
کجاست فرصت دیگرکه ما به خود بالیم
محیط نیز در اینجا حباب می‌خندد
زعلم وفضل بجزعبرت آنچه جمع‌کنید
گشاد هر ورقش برکتاب می‌خندد
درنگ راهبرکاروان فرصت نیست
کجا روبم‌که هر سو شتاب می‌خندد
به‌درسگاه‌ ادب حرف‌ و صوف مسخرگی‌ست
ز صد سؤال همین یک جواب می‌خندد
ز برق حسن‌ کسی را مجال جرات نیست
بپوش چشم که حکم حجاب می‌خندد
زبان به لاف مده‌، پاس شرم مغتنم است
چو بازگشت لب موج آب می‌خندد
غبار صبح تماشاست هرچه باداباد
تو هم بخند جهان خراب می‌خندد
دلت چو شمع به هجر که داغ شد بیدل
کز اشک گرم تو بوی کباب می‌خندد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۷
رنگم نقاب غیرت آن جلوه می‌درد
فطرت جنون کند که ز بویم اثر برد
شادم ‌که بی‌ نشانی آثار رنگ و بو
بیرونم از قلمروتحقیق پرورد
این چار سو ادبگه سودای نازکیست
عمری‌ست ضبط آه من آیینه می‌خرد
خلقی در امل زد و با داغ یأس رفت
آتش به‌کارگاه فسون خانهٔ خرد
داغم ز جلوه‌ای که غرور تغافلش
آیینه‌خانه‌ها کند ایجاد و ننگرد
هنگامهٔ قبول نفس بسکه تنگ بود
پا تا سرم چو شمع ز هم خورد دست رد
نقاش شرم دار ز پرداز انفعال
تصویرم آن ‌کشد که ز رنگم برآورد
آیینهٔ خرام بهار است‌ گرد رنگ
من نقش پا خیال تو هرجا که بگذرد
طاووس من بهار کمین چه مژده است
عمری‌ست بال می‌زنم و چشم می‌پرد
بیدل جواب مطلب عشاق حیرت‌ست
آنکس ‌که نامه‌ام برد آیینه آورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۸
هوس در مزرع آمال‌ گو صد خرمن انبارد
شرار کاغذ ما ربزش تخم دگر دارد
غبار گفتگو بنشان مبادا فتنه انگیزی
نفسها رفته رفته شور محشر بار می‌آرد
جلال ‌عشق آخر سرمه سازد شور امکان را
ز برق غیرت آتش نیستان ناله نگذارد
جهان محکوم‌تقدیر است باید داشت مغرورش
اگر ناخن ز قدرت دم زندگو پشت خود خارد
چه‌گل خرمن‌کنیم از ریشه‌های نقش پیشانی
عرق درمزرع بیحاصل ما خنده می‌کارد
شکست‌شیشه برهم می‌زند هنگامهٔ مستان
کسی از امتحان یارب دل ما را نیازارد
به این ذوق طرب کز حسرت دیدار لبریزیم
نگه خواهد چکیدن گر تری دامانم افشارد
جنون مشرب پروانه‌ای دارم‌که از مستی
زند آتش به خویش و صیقل آیینه پندارد
مژه هرجاگشودم سیر نیرنگ دویی‌کردم
ببندم چشم تا از راه نم آیینه بردارد
نمو از ریشهٔ بی‌عشرت ما می‌کشد گردن
وگرنه ابر این وادی سر افکنده می‌بارد
چو غفلت غافلیم از غفلت احوال خود بیدل
فراموشی‌، فراموشی به یادکس نمی‌آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
بر این ستمکده یارب چه سنگ می‌بارد
که دل شکستگی و دیده رنگ می‌بارد
نصیبهٔ دل روشن بود کدورت دهر
همین به خانهٔ آیینه زنگ می‌بارد
چو غنچه واننمودند بی‌گره‌ گشتن
که رنگ امن به دلهای تنگ می‌بارد
بیا که بی‌تو به بزم از ترانه‌های حزین
دل شکسته ز گیسوی چنگ می‌بارد
ژ خاک‌کوی تو مشق نزاکتی دارم
که بوی ‌گل به دماغم خدنگ می‌بارد
گذشت فرصت وصل وز نارسایی وهم
نگه ز اشک همان عذر لنگ می‌بارد
به چشم شوق نگاهی‌که در بهار نیاز
شکست حال ضعیفان چه رنگ می‌بارد
به ذوق پرورش وهم آب می‌گردیم
سحاب ما همه برکشت بنگ می‌بارد
دلیل عبرت دل صبح نادمیده بس است
که ضبط آه بر آیینه زنگ می‌بارد
هجوم سایهٔ ‌گل دامگاه راحت نیست
بر این چمن همه داغ پلنگ می‌بارد
زبس به‌کشت حسد خرمن است آفتها
دمی‌که تیر نبارد تفنگ می‌بارد
ز دام حادثه بیدل رهایی امکان نیست
که قطرهٔ تو به‌کام نهنگ می‌بارد