عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
رخسار دلفروزت خورشید بیزوال است
پیداست مه که پنهان از شرم آن جمال است
آن رغ کشیده دامی گرد قمر که زلف است
وآن لب نهاده داغی بر جان ما که خال است
زینسان که چون میانت شد جسم ما خیالی
اکنون امید وصلی ما را به آن خیال است
چون زلف و عارض تو دور و تسلسل آمد
آن هر دو گر به بینند اهل نظر محال است
درد و غمت نشاید بر ما حرام کردن
کانعام پادشاهان درویش را حلال است
حد جواب سلطان نبود کمال ما را
در حضرت سلاطین رسم گدا سوال است
نقشی از آن جمال است در حسن مطلع ما
خود مقطعش چه گویم در غایت کمال است
پیداست مه که پنهان از شرم آن جمال است
آن رغ کشیده دامی گرد قمر که زلف است
وآن لب نهاده داغی بر جان ما که خال است
زینسان که چون میانت شد جسم ما خیالی
اکنون امید وصلی ما را به آن خیال است
چون زلف و عارض تو دور و تسلسل آمد
آن هر دو گر به بینند اهل نظر محال است
درد و غمت نشاید بر ما حرام کردن
کانعام پادشاهان درویش را حلال است
حد جواب سلطان نبود کمال ما را
در حضرت سلاطین رسم گدا سوال است
نقشی از آن جمال است در حسن مطلع ما
خود مقطعش چه گویم در غایت کمال است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
روزی که به من ناز و عتابت به حساب است
آن روز مرا روز حساب است و عذاب است
گفتی پس قرنی ز جفایت بکشم دست
فریاد من از دست تو باز این چه عتاب است
خواهند شدن صید و تا ماه ز ماهی
کز عارض و زلف تو بسی شست در آب است
گرد لب و رخسار تو جان بر سر آتش
از ذوق نمک رقص کنان همچو کباب است
من پند تو چون بشنوم ای شیخ که چون عود
گوشیم سوی مطرب و گوشی به رباب است
در مجلس و عظم به قدح پیش کشد دل
روزی که هوا سرد بود روز شراب است
از غمزه میندیش کمال و بکش آن زلف
گر مرغ ببر دام که صیاد به خواب است
آن روز مرا روز حساب است و عذاب است
گفتی پس قرنی ز جفایت بکشم دست
فریاد من از دست تو باز این چه عتاب است
خواهند شدن صید و تا ماه ز ماهی
کز عارض و زلف تو بسی شست در آب است
گرد لب و رخسار تو جان بر سر آتش
از ذوق نمک رقص کنان همچو کباب است
من پند تو چون بشنوم ای شیخ که چون عود
گوشیم سوی مطرب و گوشی به رباب است
در مجلس و عظم به قدح پیش کشد دل
روزی که هوا سرد بود روز شراب است
از غمزه میندیش کمال و بکش آن زلف
گر مرغ ببر دام که صیاد به خواب است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
روی تو قبله مناجات است
دیدنت احسن العبادات است
آگه از راز آن دهان و میان
عالم السر والخفیات است
مخلصان را وصال تست خیال
مخلصی باعث خیالات است
بر بساط چمن به صد رخ گل
پیش نقش رخ تو رخ مات است
تو روانی به قد به لب جانی
زندگی بی تو از محالات است
گر بنازم کشی مکن تأخیر
که ز تأخیر بیم آفات است
زنده تر شد ز کشتن تو کمال
عاشقان را بی کرامات است
دیدنت احسن العبادات است
آگه از راز آن دهان و میان
عالم السر والخفیات است
مخلصان را وصال تست خیال
مخلصی باعث خیالات است
بر بساط چمن به صد رخ گل
پیش نقش رخ تو رخ مات است
تو روانی به قد به لب جانی
زندگی بی تو از محالات است
گر بنازم کشی مکن تأخیر
که ز تأخیر بیم آفات است
زنده تر شد ز کشتن تو کمال
عاشقان را بی کرامات است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
ز عشقت بی کس و مسکینم ای دوست
اگر بیدل نیم بی دینم ای دوست
مرا صد بار گفتی خواهمت کشت
بکش بک ره مکش چندینم ای دوست
تو دشمن دوستی من دوست دشمن
تو آنی در وفا من اینم ای دوست
گزین تر از همه رأی من این است
که بر تو دیگری نگزینم ای دوست
چو شمعم گفته ای بنشین بر آتش
ز جان برخیزم و بنشینم ای دوست
به بهای غمت پروانه سان سوخت
مگس را بال بر بالینم ای دوست
کمال از ضعف شد هیچ و هیچش
نمیپرسی چنین میبینم ای دوست
اگر بیدل نیم بی دینم ای دوست
مرا صد بار گفتی خواهمت کشت
بکش بک ره مکش چندینم ای دوست
تو دشمن دوستی من دوست دشمن
تو آنی در وفا من اینم ای دوست
گزین تر از همه رأی من این است
که بر تو دیگری نگزینم ای دوست
چو شمعم گفته ای بنشین بر آتش
ز جان برخیزم و بنشینم ای دوست
به بهای غمت پروانه سان سوخت
مگس را بال بر بالینم ای دوست
کمال از ضعف شد هیچ و هیچش
نمیپرسی چنین میبینم ای دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
از کویت بفردوس اعلى دری است
نثار در تست هرجا سری است
تو رضوان نوشین لبی و شراب
ز دست تو هر قطره ای کوثری است
تو از رحمتی آبت و بند زلف
ز طاوس بر روی آیت پری است
مرو همچو بیانی از پیش چشم
درین گوشه بنشین که خوش منظری است
ز دودم بپرهیز کز سوز عشق
بهر عضو من آتش دیگری است
کجا ملک حسن تو باید شکست
که هر سر ز دل ها نرا لشکری است
عجب آتش است آتش دل کمال
که دوزخ ازین شعله خاکستری است
نثار در تست هرجا سری است
تو رضوان نوشین لبی و شراب
ز دست تو هر قطره ای کوثری است
تو از رحمتی آبت و بند زلف
ز طاوس بر روی آیت پری است
مرو همچو بیانی از پیش چشم
درین گوشه بنشین که خوش منظری است
ز دودم بپرهیز کز سوز عشق
بهر عضو من آتش دیگری است
کجا ملک حسن تو باید شکست
که هر سر ز دل ها نرا لشکری است
عجب آتش است آتش دل کمال
که دوزخ ازین شعله خاکستری است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
زلف تو از غالیه مشکین ترست
اشک من از لعل تو رنگین ترست
از شکر انگور سمرقندیان
سیب زنخدان تو شیرین ترست
داد ز دستت که ز ترکان مست
چشم جفا کیش تو بیدین ترست
گر به مساکین نظری میکنی
بر دل من، کز همه مسکین ترست
نسبت خارا نکنم با دلت
چون دل بی رحم تو سنگین ترست
گر به سر غمزدگان میروی
خاطر من از همه غمگین ترست
گرچه لبت خشک شد از غم کمال
چهره ات از دیده خونین ترست
اشک من از لعل تو رنگین ترست
از شکر انگور سمرقندیان
سیب زنخدان تو شیرین ترست
داد ز دستت که ز ترکان مست
چشم جفا کیش تو بیدین ترست
گر به مساکین نظری میکنی
بر دل من، کز همه مسکین ترست
نسبت خارا نکنم با دلت
چون دل بی رحم تو سنگین ترست
گر به سر غمزدگان میروی
خاطر من از همه غمگین ترست
گرچه لبت خشک شد از غم کمال
چهره ات از دیده خونین ترست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
زلف کمند افکنت اقلیم جان گرفت
با این کمند روی زمین می توان گرفت
ترکان چه سان به نیغ بگیرنده ملک را
چشمت به غمزه ملک دل ما چنان گرفت
خوبان همه ز شرم گرفتند روی خویش
پیش نو از نخست به آسمان گرفت
ای دل مترس از آنکه نگردی شکار یار
اینک ز غمزه نپر وز ابرو گمان گرفت
سر پیش او نهادم و نگرفت آن به هیچ
جان عزیز چون بنهادم روان گرفت
از لاغری گرفت به یک تک شبم رقیب
خندید بار و گفت که سگ استخوان گرفت
در باب عاشقی است حدیثی به زر کمال
هر نقش کز رخ نو بر آن آستان گرفت
با این کمند روی زمین می توان گرفت
ترکان چه سان به نیغ بگیرنده ملک را
چشمت به غمزه ملک دل ما چنان گرفت
خوبان همه ز شرم گرفتند روی خویش
پیش نو از نخست به آسمان گرفت
ای دل مترس از آنکه نگردی شکار یار
اینک ز غمزه نپر وز ابرو گمان گرفت
سر پیش او نهادم و نگرفت آن به هیچ
جان عزیز چون بنهادم روان گرفت
از لاغری گرفت به یک تک شبم رقیب
خندید بار و گفت که سگ استخوان گرفت
در باب عاشقی است حدیثی به زر کمال
هر نقش کز رخ نو بر آن آستان گرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
سر زلف تو دزد دل های ماست
گر آویزی او را از گردن رواست
به بالای لب نقطة خال تو
خطا نیست آن نکته مشک ختاست
صفاهاست با آن دو رخ دیده را
غباری اگر هست از آن خاک پاست
به دور تو صوفی با پوش شد
که از دست تو پیرهن ها فباست
ز من گفته صبر کن نیم دم
از آن روی چندین صبوری کراست
جدا می کند فرقت جان ز تن
قرارم ز دل نیز این خود جداست
کجا شد دلت باز گفتی کمال
تو خود نیک دانی مرا دل کجاست
گر آویزی او را از گردن رواست
به بالای لب نقطة خال تو
خطا نیست آن نکته مشک ختاست
صفاهاست با آن دو رخ دیده را
غباری اگر هست از آن خاک پاست
به دور تو صوفی با پوش شد
که از دست تو پیرهن ها فباست
ز من گفته صبر کن نیم دم
از آن روی چندین صبوری کراست
جدا می کند فرقت جان ز تن
قرارم ز دل نیز این خود جداست
کجا شد دلت باز گفتی کمال
تو خود نیک دانی مرا دل کجاست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
سرو پیش قد و بالای تو دیدم پست است
عقد زلف تو به انگشت گرفتم شست است
عندلیبی که قدت دید و سر سرو گزید
ساخت در راست نوا لیک مقامش پست است
گرد تو صف زده خوبان کمر بسته چو نی
گونی از هر طرفی گرد شکر نی بست است
ز آستین ساعد سیمین به محبان بنمای
تا بدانند که نازک بدنی زین دست است
زلف تا کی کشی از گوش و کشانی در خاک
مالش چشم دهی به که سیه دل مست است
گفتمش بوس نو باید ز دهان نو مرا
گفت بیچاره ترا هیچ نمی بایست است
دست بردار وصالش به دعا خواه کمال
زانکه دایم به دعا کار تو بالا دست است
عقد زلف تو به انگشت گرفتم شست است
عندلیبی که قدت دید و سر سرو گزید
ساخت در راست نوا لیک مقامش پست است
گرد تو صف زده خوبان کمر بسته چو نی
گونی از هر طرفی گرد شکر نی بست است
ز آستین ساعد سیمین به محبان بنمای
تا بدانند که نازک بدنی زین دست است
زلف تا کی کشی از گوش و کشانی در خاک
مالش چشم دهی به که سیه دل مست است
گفتمش بوس نو باید ز دهان نو مرا
گفت بیچاره ترا هیچ نمی بایست است
دست بردار وصالش به دعا خواه کمال
زانکه دایم به دعا کار تو بالا دست است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
سرو قدت روان لبت جان است
جان من این روان من آن است
حلقه حلقه اگر نه مست نواند
در گوش تو از چه غلطان است
یادگارم ز تیر غمزه تو
بر دل خسته داغ پیکان است
دیده در علم دید؛ درانی است
تا در کنار این معانی نه حد باران است
گفتمش مرغ زیرک است دلم
گفت صیاد نیز پردان است
گفتم این میم و هاست روی بتافت
بنگریدش که چون سخن دان است
عشق ما عبر خطت که نیست هنوز
سوز پیدا و دود پنهان است
ختم شد بر کمال لطف سخن
هرچه بعد از کمال نقصان است
جان من این روان من آن است
حلقه حلقه اگر نه مست نواند
در گوش تو از چه غلطان است
یادگارم ز تیر غمزه تو
بر دل خسته داغ پیکان است
دیده در علم دید؛ درانی است
تا در کنار این معانی نه حد باران است
گفتمش مرغ زیرک است دلم
گفت صیاد نیز پردان است
گفتم این میم و هاست روی بتافت
بنگریدش که چون سخن دان است
عشق ما عبر خطت که نیست هنوز
سوز پیدا و دود پنهان است
ختم شد بر کمال لطف سخن
هرچه بعد از کمال نقصان است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
سرو ما را قد و بالاتی خوش است
دیدن آنه گل تماشانی خوش است
تا رخش بینیم گو بالا نمای
از آنکه به دیدن به بالاتی خوش است
از سر ما پای او شد کوفته
کوفتن صوفی چنین پائی خوش است
سری لب چشمش اشارت می کند
کانچه بادامی است حلوانی خوش است
از سر سودانیان خالی مباد
سایه زلفش که سودائی خوش است
کشتن ما گرچه او را آرزوست
آرزوی او تمنائی خوش است
گر رود سر هم مرو از جا کمال
پای بر جانی چنین جانی خوش است
دیدن آنه گل تماشانی خوش است
تا رخش بینیم گو بالا نمای
از آنکه به دیدن به بالاتی خوش است
از سر ما پای او شد کوفته
کوفتن صوفی چنین پائی خوش است
سری لب چشمش اشارت می کند
کانچه بادامی است حلوانی خوش است
از سر سودانیان خالی مباد
سایه زلفش که سودائی خوش است
کشتن ما گرچه او را آرزوست
آرزوی او تمنائی خوش است
گر رود سر هم مرو از جا کمال
پای بر جانی چنین جانی خوش است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
سروی ز باغ حسن به لطف قدت نخاست
از آن بر ترست فد نو کابد به شرح راست
جان به لب رسیده ما را به بوسه ای
دریاب کز دهان تو در معرض فناست دایم
تا از لبت وظیفة دشنام کردهای
دعای دولت تو بر زبان ماست
سر رشته قرار شد از دست و همچنان
انگشت پیچ چون سخن زلف دلرباست
ما را از روی خوب مکن منع ای فقیه
کین فق در شریعت اهل نظر رواست
آنجا که خادمان ز عقیدت نفس زنند
از ما سر ارادت و از دوست خاک پاست
گر شبوة کمال بپرسد کسی زانو
گوسوفی ایست و رند ولی بارسا نماست
از آن بر ترست فد نو کابد به شرح راست
جان به لب رسیده ما را به بوسه ای
دریاب کز دهان تو در معرض فناست دایم
تا از لبت وظیفة دشنام کردهای
دعای دولت تو بر زبان ماست
سر رشته قرار شد از دست و همچنان
انگشت پیچ چون سخن زلف دلرباست
ما را از روی خوب مکن منع ای فقیه
کین فق در شریعت اهل نظر رواست
آنجا که خادمان ز عقیدت نفس زنند
از ما سر ارادت و از دوست خاک پاست
گر شبوة کمال بپرسد کسی زانو
گوسوفی ایست و رند ولی بارسا نماست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
سگ کویش به من دربند باری است
عزیزی را سر و سودای خواری است
مرا هست از سگش هم چشم باری
گدا را آرزوی شهر یاری است
چو آید در حریم دل خیالش
بر آن در کار دیده برده داری است
لبش خواهم سپرد اکنون به دندان
که راه و رسم عاشق جان سپاری است
به پای سرو و گل از لطف سیرت
هنوز آب روان در شرمساری است
اگر صد پیرهن در گل بپوشند
به دور روی نو از حسن عاری است
کمال ار سر در آرد با نو آن زلف
مخور بازی که آن از شانه کاری است
عزیزی را سر و سودای خواری است
مرا هست از سگش هم چشم باری
گدا را آرزوی شهر یاری است
چو آید در حریم دل خیالش
بر آن در کار دیده برده داری است
لبش خواهم سپرد اکنون به دندان
که راه و رسم عاشق جان سپاری است
به پای سرو و گل از لطف سیرت
هنوز آب روان در شرمساری است
اگر صد پیرهن در گل بپوشند
به دور روی نو از حسن عاری است
کمال ار سر در آرد با نو آن زلف
مخور بازی که آن از شانه کاری است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
سؤال بوس که کردم مرا جواب فرست
اگر شکر نفرستی ز ب عتاب فرست
پیام ده به من از لب که سوخت تشنه دلم
کباب هست مرا وعده شراب فرست
به روز هجر ز عارض به ما سلام رسان
به تشنگان قیامت ز روضه آب فرست
چو دورم از تو رقیبی فرست قاصد من
گناهکار چنین را چنان عذاب فرست
اگر زکات گدایان حسن بخش کئی
نخست با مه و آنگه به آفتاب فرست
روایح خوش صد ناقه تا به باد رود
نسیم زلف معطر به مشک ناب فرست
اصداع شد سگ او را ز ناله تو کمال
به دفع درد سر از دیدهاش گلاب فرست
اگر شکر نفرستی ز ب عتاب فرست
پیام ده به من از لب که سوخت تشنه دلم
کباب هست مرا وعده شراب فرست
به روز هجر ز عارض به ما سلام رسان
به تشنگان قیامت ز روضه آب فرست
چو دورم از تو رقیبی فرست قاصد من
گناهکار چنین را چنان عذاب فرست
اگر زکات گدایان حسن بخش کئی
نخست با مه و آنگه به آفتاب فرست
روایح خوش صد ناقه تا به باد رود
نسیم زلف معطر به مشک ناب فرست
اصداع شد سگ او را ز ناله تو کمال
به دفع درد سر از دیدهاش گلاب فرست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
شادی نیافت هر که غم دلبری نداشت
در سر هوای مهر پری گستری نداشت
در حیرتم زآدمینی که به عمر خویش
سودای عشق روی پر پیکری نداشت
با ما سری به وصل در آور که گیسویت
در پا از آن فتاد که با ما سری نداشت
چون باد رفت کشتی عمرم بر آب چشم
اگر چه ثقیل بود ولی لنگری نداشت
و دل در سواد زلف تو گم کرد راه عقل
شب بود و او غریب مگر رهبری نداشت
از هر جهت کمال به سوی تو کرد روی
زیرا که چشم مرحمت از دیگری نداشت
در سر هوای مهر پری گستری نداشت
در حیرتم زآدمینی که به عمر خویش
سودای عشق روی پر پیکری نداشت
با ما سری به وصل در آور که گیسویت
در پا از آن فتاد که با ما سری نداشت
چون باد رفت کشتی عمرم بر آب چشم
اگر چه ثقیل بود ولی لنگری نداشت
و دل در سواد زلف تو گم کرد راه عقل
شب بود و او غریب مگر رهبری نداشت
از هر جهت کمال به سوی تو کرد روی
زیرا که چشم مرحمت از دیگری نداشت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
صبا زعشوه پنهان دوست الله دوست
از ساغر لب پنهان دوست الله دوست
زپسته ده او که هیچ پیدا نیست
نصیبه ای به قیران دوست الله دوست
ز تیر غمزه خونریز یار الله داد
اگلی ز گلشن بستان دوست الله دوست
زخیل سنبل بستان بار شیدالله
را زچشم سر خوش فتان دوست الله دوست
کمال زنده به بوی گلی ز گلشن اوست
پر صبا ز گلستان دوست الله دوست
از ساغر لب پنهان دوست الله دوست
زپسته ده او که هیچ پیدا نیست
نصیبه ای به قیران دوست الله دوست
ز تیر غمزه خونریز یار الله داد
اگلی ز گلشن بستان دوست الله دوست
زخیل سنبل بستان بار شیدالله
را زچشم سر خوش فتان دوست الله دوست
کمال زنده به بوی گلی ز گلشن اوست
پر صبا ز گلستان دوست الله دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
صوفی که ز چشم تو برد جان به سلامت
سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت
امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام
بسیار به دندان گزد انگشت ندامت
در دیده خیال قد تو روز جدائی
چون سایه طوبی است به گرمای فیامت
گر زلف کجت بیند امام از خم محراب
جز سوره واللیل نخواند به امامت
دی دید قیام تو مؤذن به نمازی
قد قامت او برد زیاد آن قد و قامت
ما از پس صد پرده تماشای تو کردیم
صاحب نظری هسته ز انواع کرامت
برخیز کمال از سر ناموس که رندان
کردند اقامت به سر کوی ملامت
سر بر نکند تا به قیامت ز غرامت
امروز گر آن لب نگرد زاهد خود کام
بسیار به دندان گزد انگشت ندامت
در دیده خیال قد تو روز جدائی
چون سایه طوبی است به گرمای فیامت
گر زلف کجت بیند امام از خم محراب
جز سوره واللیل نخواند به امامت
دی دید قیام تو مؤذن به نمازی
قد قامت او برد زیاد آن قد و قامت
ما از پس صد پرده تماشای تو کردیم
صاحب نظری هسته ز انواع کرامت
برخیز کمال از سر ناموس که رندان
کردند اقامت به سر کوی ملامت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
طبع لطیف داند لطف لب و دهانت
فکردقیق باید سررشته میانت
دی میشدی خرامان چون سرو وعقل می گفت
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
دانی چرا رفییت کرد از در تو دورم
نگذاشت تا نشیند گردی بر آستانت
دل تیر غمزهات را گر جان سپر نسازد
آن به که گوشه گیرد ز ابروی چون کمائت
پیراهن صبوری کردیم پاره پاره
تا دیده ایم چون گل در دست این و آنت
لطف صبا شنیدم باد است با نسیمت
آب حیات دیدم هیچ است با دهانت
در پایه سلاطین باشد کمال مسکین
گر بشمرند او را از خیل بندگانت
فکردقیق باید سررشته میانت
دی میشدی خرامان چون سرو وعقل می گفت
خوش میروی به تنها تنها فدای جانت
دانی چرا رفییت کرد از در تو دورم
نگذاشت تا نشیند گردی بر آستانت
دل تیر غمزهات را گر جان سپر نسازد
آن به که گوشه گیرد ز ابروی چون کمائت
پیراهن صبوری کردیم پاره پاره
تا دیده ایم چون گل در دست این و آنت
لطف صبا شنیدم باد است با نسیمت
آب حیات دیدم هیچ است با دهانت
در پایه سلاطین باشد کمال مسکین
گر بشمرند او را از خیل بندگانت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
عاشقان دردش طلب دارم مرا همدرد کیست
آنکه دارد در غم او جان غم پرورد کیست
ای که گرم و سرد عالم هر دو نیکو دیده ای
گو یکی چون من به اشک گرم و آه سرد کیست
عاشق یکرنگ خواهی جوی در ما خاکیان
ز میان با چهره پر گرد و روی زرد کیست
سیل اشکم برد یک شب بر درش خندید و گفت
پیش ما این شخص آب آورد و لای آورد کیست
گر نرنجیدی زما آن غمزه می کردیم غمز
کان که بی موجب دل از اهل نظر آزرد کیست
بر درت جز چشم بیدار و دل جان سیر من
عاشقی کو در نیارد سر ز خواب و خورد کیست
درد و غم بفرست با باران نخستین با کمال
تا شود معلوم کز عشاق کویت مرد کیست
آنکه دارد در غم او جان غم پرورد کیست
ای که گرم و سرد عالم هر دو نیکو دیده ای
گو یکی چون من به اشک گرم و آه سرد کیست
عاشق یکرنگ خواهی جوی در ما خاکیان
ز میان با چهره پر گرد و روی زرد کیست
سیل اشکم برد یک شب بر درش خندید و گفت
پیش ما این شخص آب آورد و لای آورد کیست
گر نرنجیدی زما آن غمزه می کردیم غمز
کان که بی موجب دل از اهل نظر آزرد کیست
بر درت جز چشم بیدار و دل جان سیر من
عاشقی کو در نیارد سر ز خواب و خورد کیست
درد و غم بفرست با باران نخستین با کمال
تا شود معلوم کز عشاق کویت مرد کیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
عاشق بی درد را بر در او بار نیست
محرم این بار گاه جز دل افگار نیست
هست من خسته را پیش تو مردن هوس
جز هوس زیستن در سر بیمار نیست
دل بجز انکار زهد کار ندارد دگر
کار تو داری دلا چون به ازین کار نیست
عقل نیارد نهاد بر من بیدل سپاس
بر سر آزادگان منت دستار نیست
قیمت من کرد بار گفت نیرزد به هیچ
بهتر ازین بنده را هیچ خریدار نیست
منتظر روی حور ماند ز روی تو دور
دیده خالی ز نور در خور دیدار نیست
گرچه خوش آید به چشم گلشن جنت کمال
در نظر ما به از خاک در کار نیست
محرم این بار گاه جز دل افگار نیست
هست من خسته را پیش تو مردن هوس
جز هوس زیستن در سر بیمار نیست
دل بجز انکار زهد کار ندارد دگر
کار تو داری دلا چون به ازین کار نیست
عقل نیارد نهاد بر من بیدل سپاس
بر سر آزادگان منت دستار نیست
قیمت من کرد بار گفت نیرزد به هیچ
بهتر ازین بنده را هیچ خریدار نیست
منتظر روی حور ماند ز روی تو دور
دیده خالی ز نور در خور دیدار نیست
گرچه خوش آید به چشم گلشن جنت کمال
در نظر ما به از خاک در کار نیست