عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۱ - ایضا له
ای خدمت تو ذخیرة عمرم
وی مدحت تو علاج هر دردم
آثار عنایت تو می بینم
چندانکه بگرد خویش می گردم
در وقت نجشّم خداوندان
اندیشة خدمتی همی کردم
چون هیچ نبود لایق ایشان
تشویر ز گونه گون همی خوردم
گفتم کم از آن که شربتی سازم
با خویشتن این سخن بپروردم
در آب حیات جان شیرین را
حل کردم و پیش خدمت آوردم
محتاج بیخ نباشد این شربت
کافسرده شدست از دم سردم
وی مدحت تو علاج هر دردم
آثار عنایت تو می بینم
چندانکه بگرد خویش می گردم
در وقت نجشّم خداوندان
اندیشة خدمتی همی کردم
چون هیچ نبود لایق ایشان
تشویر ز گونه گون همی خوردم
گفتم کم از آن که شربتی سازم
با خویشتن این سخن بپروردم
در آب حیات جان شیرین را
حل کردم و پیش خدمت آوردم
محتاج بیخ نباشد این شربت
کافسرده شدست از دم سردم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۵ - ایضا له
ایا رسیده ز فضل و هنر بدان رتبت
که تیر چرخ خطابت کند خداوندم
علوّ قدر ترا با فلک نهم همبر
پس آنگهی بنشینم که من خردمندم
فلک شدست غبار ستانة تو و لیک
بر آستان تواش خود غبار نپسندم
حدیث شوق ره مدح بر زبان بگرفت
ماند قوّت از این بیش جان بسی کندم
بیک کرشمه که با من خیال لطف تو کرد
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
ز حضرت تو جدا کرد روزکی چندم
چو از عنایت لطف تو عرصه خالی یافت
به گوشمال حوادث همی دهد پندم
بریده بادا پیوند او ز مرکز خویش
چنانکه چرخ ببرّید از تو پیوندم
نشسته بر در و لب کرده مهر و چشم براه
همیشه بهر خبر همچو قفل در بندم
اگرچه از فضلات این سرشک نامضبوط
به استین و بدامن بسی پراگندم
نثار خاک درت را ز اشک دزدیده
چو نار اغشیة دل به لعل آگندم
دریچه های نظر را ز بس تزاحم اشک
نمی توان که به مسمار خواب در بندم
فراق تست نه کاری دگر که افتادست
سخن ز گریه چه رانم؟ به خویش می خندم
قسم به ملهم فکری که داد استغنا
بنور صدق ضمیرت ز ذکر سوگندم
که نیست هرگز تشنه به آب و مرده به جان
چنان که من به لقای تو آرزومندم
بیادگار من این بیتهای خون آلود
بدار تا بجنایت مگر که پیوندم
که گر نگردم سوی تو زود پای گشاد
جوانب لطفت دست بسته آرندم
فذلک همه تفصیل رنج من این بس
که از لقای شریفت به نامه خرسندم
که تیر چرخ خطابت کند خداوندم
علوّ قدر ترا با فلک نهم همبر
پس آنگهی بنشینم که من خردمندم
فلک شدست غبار ستانة تو و لیک
بر آستان تواش خود غبار نپسندم
حدیث شوق ره مدح بر زبان بگرفت
ماند قوّت از این بیش جان بسی کندم
بیک کرشمه که با من خیال لطف تو کرد
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
همه جواهر اشک از نظر بیفکندم
زمانه از پی اظهار قدر خدمت تو
ز حضرت تو جدا کرد روزکی چندم
چو از عنایت لطف تو عرصه خالی یافت
به گوشمال حوادث همی دهد پندم
بریده بادا پیوند او ز مرکز خویش
چنانکه چرخ ببرّید از تو پیوندم
نشسته بر در و لب کرده مهر و چشم براه
همیشه بهر خبر همچو قفل در بندم
اگرچه از فضلات این سرشک نامضبوط
به استین و بدامن بسی پراگندم
نثار خاک درت را ز اشک دزدیده
چو نار اغشیة دل به لعل آگندم
دریچه های نظر را ز بس تزاحم اشک
نمی توان که به مسمار خواب در بندم
فراق تست نه کاری دگر که افتادست
سخن ز گریه چه رانم؟ به خویش می خندم
قسم به ملهم فکری که داد استغنا
بنور صدق ضمیرت ز ذکر سوگندم
که نیست هرگز تشنه به آب و مرده به جان
چنان که من به لقای تو آرزومندم
بیادگار من این بیتهای خون آلود
بدار تا بجنایت مگر که پیوندم
که گر نگردم سوی تو زود پای گشاد
جوانب لطفت دست بسته آرندم
فذلک همه تفصیل رنج من این بس
که از لقای شریفت به نامه خرسندم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۴۸ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۶ - ایضا له
بس کن ای سرد ناخوش احمق
چند و تا چند حیلت و فن تو
پیش ازینم طمع چو می بودی
به عتابیّ و خزّ ادکن تو
می فتادم به خاک و می دادم
بوسه بر پای تو چو دامن تو
چون مرا نیست هیچ بهره از آن
بند و غل باد جامعه بر تن تو
ببریدم طمع بیکباره
رستم از بارنامه کردن تو
برنشینم ازین سپس همه جای
چون زه پیرهن به گردن تو
هر چه می خواستم بخواهم گفت
فار غم .... در .... زن تو
چند و تا چند حیلت و فن تو
پیش ازینم طمع چو می بودی
به عتابیّ و خزّ ادکن تو
می فتادم به خاک و می دادم
بوسه بر پای تو چو دامن تو
چون مرا نیست هیچ بهره از آن
بند و غل باد جامعه بر تن تو
ببریدم طمع بیکباره
رستم از بارنامه کردن تو
برنشینم ازین سپس همه جای
چون زه پیرهن به گردن تو
هر چه می خواستم بخواهم گفت
فار غم .... در .... زن تو
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۷ - .له ایضا
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۱۰ - وله ایضا
زهی یار من نیست همتاش و الله
گرش دوست دارم بود جاش والله
ز صد ملک به سوز و سوداش حقا
ز صد صلح به خشم و صفراش والله
برای تری لفظ و الفاظ خوبش
توان گشت خاک کف پاش والله
تمنای وصلش همی کرد جانم
خطا بود جمله تمناش والله
دلم قفل محنت بروبر گشادی
دریغا اگر چرخ یاری ندادی
چه در دست کز چرخ در دل ندارم؟
چه کارست کز دهر مشکل ندارم؟
کرا باز گویم که در جمله عالم
نشان یکی شخص همدل ندارم؟
گه غمکشی هیچ همدم ندارم
گه مشورت هیچ عاقل ندارم
برون ننهم از خانه یک روز پایم
که تا زانو از پای در گل ندارم
دلا خیز تا رخت بر گاو بندم
که من برگ این جای و منزل ندارم
دو صد زخم خوردم که آهی نکردم
چه افتاد یا رب، گناهی نکردم
دمی از دل من جهانی بسوزد
تفی از دمم خان و مانی بسوزد
نیارم نبشتن یکی قصه از غم
زخواندنش ترسم زفانی بسوزد
شبی گر زسینه ره آه بدهم
نه استارگان کاسمانی بسوزد
چه دارم بدل در من اندیشۀ او
که هرشب بهرزه روانی بسوزد
بشاید اگر من بدین سینه اندر
ندارم دلی را که جانی بسوزد
گرفتم که دل عهد بشکست ، آری
فلک با دل من چه کین داشت باری؟
دل غمکش غصه خور داشتم من
کش از جان خود دوستر داشتم من
یکی شاخ امید بود آن دل من
که از اشک پیوسته تر داشتم من
همی تا که دانستم از وی نشانی
جهانی پر از شور و شر داشتم من
بسی جستم و چون نشانی نبد زو
دل از دل بیکباره برداشتم من
بایزد گر از وی خبر دیده ام من
خدا داند که از وی خبر داشتم من
مگر خود نبودست اندر تنم دل
وگرنه کجا شد اگر داشتم من ؟
پیامی که کرد او به منه از دل من ؟
سلامی که او بمن از دل من؟
گرش دوست دارم بود جاش والله
ز صد ملک به سوز و سوداش حقا
ز صد صلح به خشم و صفراش والله
برای تری لفظ و الفاظ خوبش
توان گشت خاک کف پاش والله
تمنای وصلش همی کرد جانم
خطا بود جمله تمناش والله
دلم قفل محنت بروبر گشادی
دریغا اگر چرخ یاری ندادی
چه در دست کز چرخ در دل ندارم؟
چه کارست کز دهر مشکل ندارم؟
کرا باز گویم که در جمله عالم
نشان یکی شخص همدل ندارم؟
گه غمکشی هیچ همدم ندارم
گه مشورت هیچ عاقل ندارم
برون ننهم از خانه یک روز پایم
که تا زانو از پای در گل ندارم
دلا خیز تا رخت بر گاو بندم
که من برگ این جای و منزل ندارم
دو صد زخم خوردم که آهی نکردم
چه افتاد یا رب، گناهی نکردم
دمی از دل من جهانی بسوزد
تفی از دمم خان و مانی بسوزد
نیارم نبشتن یکی قصه از غم
زخواندنش ترسم زفانی بسوزد
شبی گر زسینه ره آه بدهم
نه استارگان کاسمانی بسوزد
چه دارم بدل در من اندیشۀ او
که هرشب بهرزه روانی بسوزد
بشاید اگر من بدین سینه اندر
ندارم دلی را که جانی بسوزد
گرفتم که دل عهد بشکست ، آری
فلک با دل من چه کین داشت باری؟
دل غمکش غصه خور داشتم من
کش از جان خود دوستر داشتم من
یکی شاخ امید بود آن دل من
که از اشک پیوسته تر داشتم من
همی تا که دانستم از وی نشانی
جهانی پر از شور و شر داشتم من
بسی جستم و چون نشانی نبد زو
دل از دل بیکباره برداشتم من
بایزد گر از وی خبر دیده ام من
خدا داند که از وی خبر داشتم من
مگر خود نبودست اندر تنم دل
وگرنه کجا شد اگر داشتم من ؟
پیامی که کرد او به منه از دل من ؟
سلامی که او بمن از دل من؟
کمالالدین اسماعیل : ملحقات
شمارهٔ ۲۴ - و قال ایضاً
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۶۷
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۳
گو به ساقی، کز ایاغی، ترکن دماغی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا، می گسارا، ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پرکین، دهر پر شور، هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیر عشاق، جمع مشتاق، چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی
منزل یار، جای اغیار شد، برآرید
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون، مطرباگو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ور نه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افروز جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
زان شرابی که شب مانده باقی
ای نگارا، می گسارا، ما را بیاور
شمعی و شهدی اندر اطاقی
چرخ پرکین، دهر پر شور، هرگز ندارد
جز دو رنگی و رسم نفاقی
خیر عشاق، جمع مشتاق، چرا ندارید
شوری و شوقی و اشتیاقی
منزل یار، جای اغیار شد، برآرید
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
از فراقش شد دلم خون، مطرباگو
به آواز ترک و حجاز و عراقی
من همیشه می ستایم ماه و مهرم
در کسوف و در خسوف و در محاقی
التفاتی کن به حالم ور نه از آن
در جهان بر زنم احتراقی
چرخ گردون دور وارون هرگز ندارد
بهر آزادگان جز نفاقی
ای وطن ما جمله از دل برکشیدیم
نالۀ الفراق الفراق الفراقی
در غیابت شد فراقت در مجلس ما
آتش افروز جان های باقی
چون نگریم خون نگریم کز صلح جویان
هیچ نامانده غیر از نفاقی
گو به عارف تعزیت باد بهر ایران
خوش به لحن حجاز و عراقی
عارف قزوینی : تصنیفها
شمارهٔ ۳۴
بهار نو رسید
گل ار بستان دمید
ای گلعذار! نه وقت خواب است
ای رویت صبح عید
در این عید سعید
باده حلال، بوسه ثواب است
خرابم کن ز می
ز بانگ چنگ و نی
که ملک جم یکسر خراب است
برای انتخاب
در این ملک خراب
وطن فروش مشغول کار است
وکیلان را بگو
بس است این تکاپو
دور از بهشت شیطان و مار است
ما و عشق رخ دوست
قبلۀ ما، ابروی اوست
ما ندهیم دل خود، جز به یار
ما نکنیم اعتماد بر اغیار
مطرب مجلس بکش این نغمه را
از پرده بیرون
ساقی مهوش بده جامی از آن
بادۀ گلگون
ای وطن من
تو لیلای منی
من بر تو مجنون
پاینده بادا درفش کاویان
تیغ فریدون
ای دل غافل
بر احوال وطن
خون گریه کن خون
من با تو مایل
بر احوال وطن
خون گریه کن خون
گل ار بستان دمید
ای گلعذار! نه وقت خواب است
ای رویت صبح عید
در این عید سعید
باده حلال، بوسه ثواب است
خرابم کن ز می
ز بانگ چنگ و نی
که ملک جم یکسر خراب است
برای انتخاب
در این ملک خراب
وطن فروش مشغول کار است
وکیلان را بگو
بس است این تکاپو
دور از بهشت شیطان و مار است
ما و عشق رخ دوست
قبلۀ ما، ابروی اوست
ما ندهیم دل خود، جز به یار
ما نکنیم اعتماد بر اغیار
مطرب مجلس بکش این نغمه را
از پرده بیرون
ساقی مهوش بده جامی از آن
بادۀ گلگون
ای وطن من
تو لیلای منی
من بر تو مجنون
پاینده بادا درفش کاویان
تیغ فریدون
ای دل غافل
بر احوال وطن
خون گریه کن خون
من با تو مایل
بر احوال وطن
خون گریه کن خون
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
نوروز فرخ آمد و بوی بهار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
بوی بهار و مژده زلفین یار داد
یاری کزو وظیفه نوروز خواستم
گفت از لبم رطب دهم از غمزه خار داد
ترکی چه ترک سنگ دلی وچه سنگ دل
کز بهر بوسه ایم هزار انتظار داد
با من نمی نشست به جام ترنج شکل
او آب نار خورد و مرا تاب نار داد
چون مار مهره خواستم از حلقه لبش
در پیچ رفت زلفش واز مهره مار داد
آمد غمش ولایت جانرا ستد به زور
در دل نشست و قلعه جان را حصار داد
گفتم به جان شه که زجانم بدار دست
چون نام شه شنید به جان زینهار داد
شاه جهان اتابک اعظم که دولتش
با روی ملک را به بنای استوار داد
دارای عصر نصرت دین اختیار ملک
کایزد بر اختیار خودش اختیار داد
سر دفتر خلافت ابوبکر کاسمان
از دیده نزل برد و زجانش نثار داد
شاهنشهی که در عظمت بارگاه او
بر آسمان رساند کسی را که بار داد
حیدر صلابتی که به سرهای دشمنان
شمشیر او نشان سر ذوالفقار داد
کیخسرو زمانه که جام جهان نمای
او را می و مخالف او را خمار داد
کشورستان سکندرِ ثانی که خضر فیض
آب حیات او ز می خوشگوار باد
می خوردنش مبین که زبهر صلاح ملک
مشغولیی به چشم بد روزگار داد
چون وقت طاعت آمد و هنگام داد بود
پوشیده کرد طاعت وداد آشکار داد
از غیرت جهان به سر تیغ و مقرعه
یک یک ستد ولی به یکی صد هزار داد
چون ابر کاب را به شمار و عدد کشید
وانگه که داد بی عدد و بی شمار داد
میراث خوار ملک فریدون به عالم اوست
میراث را زمانه به میراث خوار داد
دولت چودید کوست قرار همه وجود
ملک وجود را همه بر وی قرار داد
هر چند من به گنج قناعت توانگرم
بی برگی تمام گلم را غبار داد
زان پیشتر که خاک زمین را بود قرار
و افزون از آنک دور فلک را مداد داد
سرسبزی فلک به زمین بوس شاه باد
ختم سخن نگر چو نکو یادگار داد
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۴۳
ز خواب خوش چو برانگیخت عزم میدانش
مه دو هفته پدید آمد از گریبانش
به روی خویش بیاراست عید گاه و مرا
نمود هر نفسی ماتمی ز هجرانش
فراز مرکب تازی سوار گشت چنانک
نظر درو نرسیدی به گاه جولانش
هزار جان شده قربان هزار کیش خراب
ز رشک گوشه گیش و دوال قربانش
بسا سکندر سر گشته در جهان که نیافت
نشان چشمه خضر از چَه زنخدانش
مرا به تازه در آتش نهاد گفتی نعل
هر آتشی که جدا شد ز نعل یکرانش
به رسم عیدی حوران خلد را رضوان
برای غالیه می برد گرد میدانش
بر آمد از دل من دوزخی در آن اندوه
که ناگهان بفریبد به خلد رضوانش
کمند زلف بینداخت از تهوّر و بود
هزار چاره ز آزار صد مسلمانش
به روز عید که زندانیان کنند آزاد
به هر دلی که ظفر یافت کرد زندانش
رسید ناله من در فراق چهره او
بر آسمان و شنیدند مهر و کیوانش
اگر به حضرت خسرو نمی رسد زانست
که از سپهر برین برتر ست ایوانش
حسام دولت و دین شاه اردشیر حسن
که هست رونق عالم ز عدل و احسانش
قضا ببوسد و گردون به دیده در مالد
هر آن مثال که صادر شود ز دیوانش
کجاست در همه آفاق سر کشی امروز
که نیست گردن او زیر طوق فرمانش
ز ماه رایت او چون خجل شود خورشید
به زیر سایه شب در کنند پنهانش
زهی ضمیر تو از لازمان آن حضرت
که سایبان نهم طارم است دربانش
تو را رسد به جهان دعوی جهانداری
که در شمایل تو ظاهرست برهانش
دلی که از تف کین تو گرم شود روزی
به جز مفرح تیغت نبود درمانش
کدام حادثه دندان نمود با تو به غم
که صولت تو ز بُن بر نکند دندانش؟
که جست با تو به روز وغا زبردستی
که نه به زیر قدم پست کرد خذلانش؟
اگر زجام خلاف تو می خورد گردون
به یک دو دور نماند مجال دورانش
ز بیم تو چو دل سنگ خاره خون گردد
زمانه نام نهد گوهر بدخشانش
نسیم گل چو به خلق تو نسبتی دارد
به صد زبان بستاید هزار دستانش
چنان به جاه تو معشوف گشت خاتم ملک
که نیز یاد نمی آید از سلیمانش
شعاع تیغ تو برقی ست در دیار عدو
که جز اجل نبود قطره های بارانش
کف کریم تو بحریست در افاضت جود
که جز به ساحل تسنیم نیست پایانش
همیشه تا گل انجم چنان بود که صبا
فرو نریزد ازین سبزتر گلستانش
ز خرمی چمن ملک تو چنان بادا
که از شکوفه پروین بود گل افشانش
مه دو هفته پدید آمد از گریبانش
به روی خویش بیاراست عید گاه و مرا
نمود هر نفسی ماتمی ز هجرانش
فراز مرکب تازی سوار گشت چنانک
نظر درو نرسیدی به گاه جولانش
هزار جان شده قربان هزار کیش خراب
ز رشک گوشه گیش و دوال قربانش
بسا سکندر سر گشته در جهان که نیافت
نشان چشمه خضر از چَه زنخدانش
مرا به تازه در آتش نهاد گفتی نعل
هر آتشی که جدا شد ز نعل یکرانش
به رسم عیدی حوران خلد را رضوان
برای غالیه می برد گرد میدانش
بر آمد از دل من دوزخی در آن اندوه
که ناگهان بفریبد به خلد رضوانش
کمند زلف بینداخت از تهوّر و بود
هزار چاره ز آزار صد مسلمانش
به روز عید که زندانیان کنند آزاد
به هر دلی که ظفر یافت کرد زندانش
رسید ناله من در فراق چهره او
بر آسمان و شنیدند مهر و کیوانش
اگر به حضرت خسرو نمی رسد زانست
که از سپهر برین برتر ست ایوانش
حسام دولت و دین شاه اردشیر حسن
که هست رونق عالم ز عدل و احسانش
قضا ببوسد و گردون به دیده در مالد
هر آن مثال که صادر شود ز دیوانش
کجاست در همه آفاق سر کشی امروز
که نیست گردن او زیر طوق فرمانش
ز ماه رایت او چون خجل شود خورشید
به زیر سایه شب در کنند پنهانش
زهی ضمیر تو از لازمان آن حضرت
که سایبان نهم طارم است دربانش
تو را رسد به جهان دعوی جهانداری
که در شمایل تو ظاهرست برهانش
دلی که از تف کین تو گرم شود روزی
به جز مفرح تیغت نبود درمانش
کدام حادثه دندان نمود با تو به غم
که صولت تو ز بُن بر نکند دندانش؟
که جست با تو به روز وغا زبردستی
که نه به زیر قدم پست کرد خذلانش؟
اگر زجام خلاف تو می خورد گردون
به یک دو دور نماند مجال دورانش
ز بیم تو چو دل سنگ خاره خون گردد
زمانه نام نهد گوهر بدخشانش
نسیم گل چو به خلق تو نسبتی دارد
به صد زبان بستاید هزار دستانش
چنان به جاه تو معشوف گشت خاتم ملک
که نیز یاد نمی آید از سلیمانش
شعاع تیغ تو برقی ست در دیار عدو
که جز اجل نبود قطره های بارانش
کف کریم تو بحریست در افاضت جود
که جز به ساحل تسنیم نیست پایانش
همیشه تا گل انجم چنان بود که صبا
فرو نریزد ازین سبزتر گلستانش
ز خرمی چمن ملک تو چنان بادا
که از شکوفه پروین بود گل افشانش
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۷
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۵۷
ای طلعت تو دیده جان را به جای نور
وی در صمیم دلها مهر تو جای گیر
دیدار تو چو غره اقبال جان فزای
گفتار تو چو وعده معشوق دلپذیر
لطف علاج توست که در موسم بهار
هر سال نوجوان شود از سر جهان پیر
شاهیست همت تو که ننگ آمدش اگر
زیر چهار بالش ارکان نهد سریر
دانند همگنان که نرفته ست یکزمان
شکر تو از زبانم و ذکر تو از ضمیر
تو آفتاب فضلی و شاید که در جهان
چون ذره در شعاع تو ظاهر شود ظهیر
وی در صمیم دلها مهر تو جای گیر
دیدار تو چو غره اقبال جان فزای
گفتار تو چو وعده معشوق دلپذیر
لطف علاج توست که در موسم بهار
هر سال نوجوان شود از سر جهان پیر
شاهیست همت تو که ننگ آمدش اگر
زیر چهار بالش ارکان نهد سریر
دانند همگنان که نرفته ست یکزمان
شکر تو از زبانم و ذکر تو از ضمیر
تو آفتاب فضلی و شاید که در جهان
چون ذره در شعاع تو ظاهر شود ظهیر
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
ظهیرالدین فاریابی : ترکیبات
شمارهٔ ۳
خیز ای نگار جشن خزان را بسازکار
ما را بس است صورت روی تو نو بهار
در پیش لاله و گل رخسار عارضت
منسوخ شد حدیث گلستان و لاله زار
داری بنفشه بر طرف چشمه حیات
سهل است اگر بنفشه بروید به جویبار
عهد شکوفه گرچه فراموش کم شود
ما را از او بود رخ زیبات یادگار
گر خواب نرگس از دم دی بسته شد رواست
بگشای آن دو نرگس پر خواب پرخمار
پر کن قدح ز باده رنگین که رنگ کرد
مشاطه وار دست طبیعت کف چنار
شد زرد روی سبزه ز رشک خطت ولیک
سرسبز گشت سرو به اقبال شهریار
شاه جهان اتابک اعظم که در نبرد
گرزش برآورد ز سر بدسگال گرد
ای عید نیکوان بده آن می به یاد عید
بنمای نیم شب رخ چون بامداد عید
دادیم داد می ز پی عید چندگاه
اکنون نمی دهیم یکی لحظه داد عید
از جان سرشته اند تو گویی سرشت می
بر می نهاده اند تو گویی نهاد عید
روی تو را به عید صفت کرد عقل و باز
چو نیمک بنگرید خجل شد ز یاد عید
از آتش هوای تو برخاست سنگ عقل
وز آب حسن روی تو بنشست باد عید
دانی که عید موسم عیش است از این قبل
آفاق شد مسخر حکم نفاذ عید
چشم بد زمانه به اقبال شه بدوخت
هر تیر خرمی بجست از گشاد عید
قطب ملوک نصرة دین شاه تاج بخش
کز لطف حق رسید به درگاه و تاج بخش
ای شمع به نشین که بپای ایستاده ای
باما نه در موافقت جام باده ای
تا تو نشسته بودی مجلس نداشت نور
ما چشم روشنیم که تو ایستاده ای
رازی که بر صحیفه دل می نگاشتی
امشب ز راه دیده به صحرا نهاده ای
هر دم ز شعله بر دل شب نیش می زنی
عیبت نمی کنم که ز زنبور زاده ای
بر سر نهاده افسر و در قیر مانده پای
دیدم که سخت نرم دل و صعب ساده ای
نه نه ملامتت نکنم جای آنت هست
کز روی وصل در شب هجر اوفتاده ای
ای بوسه ها که بر لب مقراض می زنی
دی برنگین خسرو آفاق داده ای
بوبکربن محمدبن الدگز که هست
در زیر پای همت او فرق سدره پست
ای در بقای ذات تو بسته بقای ملک
بر قامت تو دوخته دولت قبای ملک
از کام اژدها بدر آورده ملک را
هرگز که کرد اینچ تو کردی بجای ملک
ملک از سیاست تو چنان شد که هیچ مرغ
گستاخ پر نمی زند اندر هوای ملک
ملک جهان تو را به دعا خواست از خدا
وین یافت نصرت از برکات دعای ملک
تیغ تو خاک ملک همه زر پخته کرد
جز تیغ در جهان چه بود کیمیای ملک؟
پختند همگنان هوس ملک و عاقبت
روزی نبودشان که تو بودی سزای ملک
آیند خسروان همه در سایه همای
اینک به سایه تو در آمد همای ملک
ای همچ جان خلاصه ارکان روزگار
سر دفتر و سر آمد دوران روزگار
شاها چو عکس تیغ تو بر دشمن اوفتاد
مه را ز بیم صاعقه در خرمن اوفتاد
خصم تو ناگهان نفس سرد بر کشید
زان لرزه بر عظام دی و بهمن اوفتاد
چاکی که کرد صبح گریبان چرخ را
در کسوت جلال تو بر دامن اوفتاد
ای خسروی که از صفت خلق و خلق تو
اندیشه در میان گل و گلشن اوفتاد
من شکر نعمتت به کدامین زبان کنم؟
کز شرح آن زبان خرد الکن اوفتاد
خورشید و مه ز سایه من نور می برند
تا سایه مبارک تو بر من اوفتاد
بفراز سر به افسر شاهی که دشمنت
در زیر پای حادثه بر گردن اوفتاد
ما را بس است صورت روی تو نو بهار
در پیش لاله و گل رخسار عارضت
منسوخ شد حدیث گلستان و لاله زار
داری بنفشه بر طرف چشمه حیات
سهل است اگر بنفشه بروید به جویبار
عهد شکوفه گرچه فراموش کم شود
ما را از او بود رخ زیبات یادگار
گر خواب نرگس از دم دی بسته شد رواست
بگشای آن دو نرگس پر خواب پرخمار
پر کن قدح ز باده رنگین که رنگ کرد
مشاطه وار دست طبیعت کف چنار
شد زرد روی سبزه ز رشک خطت ولیک
سرسبز گشت سرو به اقبال شهریار
شاه جهان اتابک اعظم که در نبرد
گرزش برآورد ز سر بدسگال گرد
ای عید نیکوان بده آن می به یاد عید
بنمای نیم شب رخ چون بامداد عید
دادیم داد می ز پی عید چندگاه
اکنون نمی دهیم یکی لحظه داد عید
از جان سرشته اند تو گویی سرشت می
بر می نهاده اند تو گویی نهاد عید
روی تو را به عید صفت کرد عقل و باز
چو نیمک بنگرید خجل شد ز یاد عید
از آتش هوای تو برخاست سنگ عقل
وز آب حسن روی تو بنشست باد عید
دانی که عید موسم عیش است از این قبل
آفاق شد مسخر حکم نفاذ عید
چشم بد زمانه به اقبال شه بدوخت
هر تیر خرمی بجست از گشاد عید
قطب ملوک نصرة دین شاه تاج بخش
کز لطف حق رسید به درگاه و تاج بخش
ای شمع به نشین که بپای ایستاده ای
باما نه در موافقت جام باده ای
تا تو نشسته بودی مجلس نداشت نور
ما چشم روشنیم که تو ایستاده ای
رازی که بر صحیفه دل می نگاشتی
امشب ز راه دیده به صحرا نهاده ای
هر دم ز شعله بر دل شب نیش می زنی
عیبت نمی کنم که ز زنبور زاده ای
بر سر نهاده افسر و در قیر مانده پای
دیدم که سخت نرم دل و صعب ساده ای
نه نه ملامتت نکنم جای آنت هست
کز روی وصل در شب هجر اوفتاده ای
ای بوسه ها که بر لب مقراض می زنی
دی برنگین خسرو آفاق داده ای
بوبکربن محمدبن الدگز که هست
در زیر پای همت او فرق سدره پست
ای در بقای ذات تو بسته بقای ملک
بر قامت تو دوخته دولت قبای ملک
از کام اژدها بدر آورده ملک را
هرگز که کرد اینچ تو کردی بجای ملک
ملک از سیاست تو چنان شد که هیچ مرغ
گستاخ پر نمی زند اندر هوای ملک
ملک جهان تو را به دعا خواست از خدا
وین یافت نصرت از برکات دعای ملک
تیغ تو خاک ملک همه زر پخته کرد
جز تیغ در جهان چه بود کیمیای ملک؟
پختند همگنان هوس ملک و عاقبت
روزی نبودشان که تو بودی سزای ملک
آیند خسروان همه در سایه همای
اینک به سایه تو در آمد همای ملک
ای همچ جان خلاصه ارکان روزگار
سر دفتر و سر آمد دوران روزگار
شاها چو عکس تیغ تو بر دشمن اوفتاد
مه را ز بیم صاعقه در خرمن اوفتاد
خصم تو ناگهان نفس سرد بر کشید
زان لرزه بر عظام دی و بهمن اوفتاد
چاکی که کرد صبح گریبان چرخ را
در کسوت جلال تو بر دامن اوفتاد
ای خسروی که از صفت خلق و خلق تو
اندیشه در میان گل و گلشن اوفتاد
من شکر نعمتت به کدامین زبان کنم؟
کز شرح آن زبان خرد الکن اوفتاد
خورشید و مه ز سایه من نور می برند
تا سایه مبارک تو بر من اوفتاد
بفراز سر به افسر شاهی که دشمنت
در زیر پای حادثه بر گردن اوفتاد
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۶
باز بر جانم فراقت پادشاهی می کند
وانچ در عالم کشی کرد از تباهی می کند
شهر صبرم تا سپاه هجر تو غارت زدند
با من آن کردی که با شهری سپاهی می کند
بی گناهم کشت عشقت وای اگر بودی گناه!
حال چون بودی چو این در بی گناهی می کند؟
چشم تو دعوی خونم کرد و ابرو شد گواه
کژ چرا شد گرنه میلی در گواهی می کند
در غمم گفتی:صبوری کن!بلی،شاید کنم
هیچ جایی صبر اگر بی اب ماهی می کند
بر ظهیر این غصه کمتر نه که طبع او ز نظم
بر سپهر مهر مدح شاه ماهی می کند
شهریار شیر کینه نصرت دین بیشکین
آنک شمشیرش ز شیران کینه خواهی می کند
وانچ در عالم کشی کرد از تباهی می کند
شهر صبرم تا سپاه هجر تو غارت زدند
با من آن کردی که با شهری سپاهی می کند
بی گناهم کشت عشقت وای اگر بودی گناه!
حال چون بودی چو این در بی گناهی می کند؟
چشم تو دعوی خونم کرد و ابرو شد گواه
کژ چرا شد گرنه میلی در گواهی می کند
در غمم گفتی:صبوری کن!بلی،شاید کنم
هیچ جایی صبر اگر بی اب ماهی می کند
بر ظهیر این غصه کمتر نه که طبع او ز نظم
بر سپهر مهر مدح شاه ماهی می کند
شهریار شیر کینه نصرت دین بیشکین
آنک شمشیرش ز شیران کینه خواهی می کند
ظهیرالدین فاریابی : غزلیات
شمارهٔ ۸
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۱