عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
خط تو، که چون مشک شد از خامه حسن
طغرای ملاحتست و سر نامه حسن
خورشید، کزوست گرم هنگامه حسن
در نیل زد از رشک رخت جامه حسن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
تا قامت او به باغ برخاست
سرتاسر شهر شهور و غوغاست
گفتم که قدش به سرو ماند
گفتا که نباشد این چنین راست
گفتم که نظر به قامتش کن
گفتا که چمن دگر بیاراست
گفتم که بلاست بر دل خلق
گفتا تو ببین که آن چه بالاست
کز رشک قد تو سرو بستان
دستش همه بر دعا به بالاست
گفتم ز چه میل ما نداری
سروش چو مدام میل بر ماست
سرو از نظر جهان بیفتاد
تا سرو قدش به پای برخاست
گفتم که رخش بهست یا ماه
گفتا که ازوست در کم و کاست
گفتم که ز عنبرست زلفش
گفتا که، کرا مجال و یاراست
گفتم که کمان ابروانش
تیر مژه زان کمان شود راست
گفتم که دلش نسوخت بر ما
گفتا که دلش چو سنگ خاراست
فریاد و فغان ما ز حد رفت
بر ما نظر ار کنی خداراست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
کارم بشد از دست ندانم که چه حالست
باری دلم از هجر تو در عین ملالست
گفتم که شبی زلف تو گیرم خردم گفت
باز این چه پریشانی و سودای محالست
تا دامن وصل از من دلخسته کشیدی
در پیرهن هجر تنم نقش خیالست
عمریست که غمناکم و دلشاد نگشتم
از اختر شوریده که در عین وبالست
گر یوسف یعقوب جمال تو ببیند
انگشت تحیر بگزد کاین چه جمالست
گیرم که وصال تو بدین بنده حرامست
خون دل من ریخته ای، از چه حلالست
بر حسن مکن تکیه که چون باز کنی چشم
زیبایی دنیا همه در عین زوالست
رنجور فراقم به عیادت قدمی نه
کاین سوخته دل زنده به امّید وصالست
هرگز ز دلم عشق تو نقصان نپذیرد
کاین حسن جهانگیر تو در عین کمالست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
بیا لطافت گل را ببین به وقت صبوح
که تا ز خوف بیاسایدم زمانی روح
به وقت گل دل خود را مدار تنگ ز غم
یقین بدان که درین موسمست عین فتوح
بسان بلبل شوریده دل ز بیم فراق
هزار ناله برآرم من از دل مجروح
به صبح در چمن گل شدم به گل گفتم
به مدح روی تو مادح منم تویی ممدوح
اگر جهان همه طوفان بگیرد او چه غمش
کسی که دست امیدش رسد به دامن نوح
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
او کی از روی عنایت به جهان پردازد
یا شبی وصل رخش کار غریبی سازد
در گمانم ز کماندار دو ابروش که او
چون کمانم بکشد باز و چو تیر اندازد
به زکات رخ زیباش و جوانی آخر
چه شود گر دمکی با غم ما پردازد
تا کی از ناوک دلدوز جهان آشوبش
دل مسکین مرا بوته هجران سازد
سرو با قامت زیبا بگه جلوه گری
راستی بر قد و بالا و میانت نازد
شهسوار غم عشق رخت ای جان و جهان
تا به کی اسب جفا بر من مسکین تازد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
به یاد آمدم آن جوانی و ناز
که کردیم با دلبران طناز
به پایم نهاده بسی سروران
سری کاو بدی در جهان سرفراز
ز عشق رخم باز نشناختند
سران سر ز پای و سر از پای باز
اگر جان بدی التماس جهان
فدا بود پیشم به هنگام ناز
رخی داشتم چون گل اندر چمن
قدی داشتم راست چون سرو ناز
دو ابرو که بودی چو محراب دل
که جانها ببستند در وی نماز
دو چشمم به نوعی که نرگس به باغ
یقینش به دیدار بودی نیاز
دو گیسو که بودی بسان کمند
به دستان دو راهم بدی جمله ساز
صبا گر گذشتی به راهم دمی
به گوشم سخن نرم گفتی به راز
دو لب همچو شکّر دو رخ همچو گل
به درد دل عاشقان چاره ساز
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
تا چند حال ما را آشفته داری ای دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
افتد به کاردانان این کارهای مشکل
دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز
بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل
ملک دلم خرابست از جور دور هجران
از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل
بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی
هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل
ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن
هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده
چون سرو بوستانی پایم بماند در گل
دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم
تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۰
دو زلف سرکشش پرتاب دیدم
دو طاق ابرویش محراب دیدم
بگردانید چشم و رو ز سویم
عظیمش با جهان در تاب دیدم
دلم خون شد به حال مردم چشم
که در خون دلش غرقاب دیدم
به عشقت دیده ی جان چون گشادم
دل مجروح پر خوناب دیدم
وفا در خوبرویان نیست ممکن
که روشن آن سخن چون آب دیدم
دری گفتم گشاد از وصل بر من
عنایت با منش زان باب دیدم
به بحر عشق او غوّاص گشتم
بسی دریای بی پایاب دیدم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
سرو قد تو رسته روان بر کنار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
گفتم که میارید ز بازار بنفشه
تا خود بچند از لب جوبار بنفشه
گفتم [که] ز جوبار و ز بازار نشاید
آرند مگر از خط دلدار بنفشه
چون دید به گرد رخ او خط دلاویز
از شرم خطت گشت نگوسار بنفشه
از بوی سر زلف شکن بر شکن دوست
در خواب شده نرگس و بیدار بنفشه
از روی تعشّق که ببوسد کف پایت
با خاک ره از جان شده هموار بنفشه
تا بر سر او پای نهی ای بت دلخواه
بر خاک فتادست چنین خوار بنفشه
تا دسته گل دید به دست بت گلرخ
از دسته بدر رفت به یکبار بنفشه
سوسن شده آزاد وز چشمان تو نرگس
مست او به جهان گشته و هشیار بنفشه
هر چند که سر بر سر زانوی غمت هست
چون زلف مپیچان تو سر از بار بنفشه
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹
خواهم شبکی روی تو اندر مهتاب
تا از رخ خود نبینی اندر مه تاب
تاب است در آن زلف مسلسل باری
چون می تابی دو زلفت اندر مهتاب
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
نقّاش ازل چه لطفها فرمودست
از روی مه و مهر ضیا بربودست
در صورت او کشیده بر نوک قلم
آنست که در حسن رخش موجودست
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
رنگ رخ تو از رخ گل رنگ ببرد
لعلت سبق از باده گلرنگ ببرد
چون باد صبا رنگرزی کرد به باغ
گل چهره نمود و دل او رنگ ببرد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
چون چشم خوشت مست و خرابی باشد
تابنده چو رویت آفتابی باشد
ای دوست رخ تو دیده ام دوش به خواب
روشن تر از این خواب چه خوابی باشد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
خورشید رخ تو را ز جان خواسته شد
از شرم رخت تمام مه کاسته شد
پیرامن عارض تو خطّی بدمید
گل بود به سبزه نیز آراسته شد
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۲
مشّاطه چو حسن دوست آراسته دید
مه را ز خجالت رخش کاسته دید
گفتا چه کنم ز نور حسنش زین بیش
زان رو که فغان ز عشق برخاسته دید
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۴
آن باد بهار بین که برخاست دگر
وز نو چمن جهان بیاراست دگر
اندر چمن گل چو نظر می کردم
در چهره او چو نور پیداست دگر
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۵
آن روی چو گل ببین چه رعناست دگر
قدش به چمن ببین چه زیباست دگر
از شرم قدش نشسته بد سرو به خاک
بر عذر قدمهای تو برخاست دگر
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۰
تخت چمن جهان که آراست چو گل
در جمله جهان مگو که زیباست چو گل
گر در صف خوبان جهان بنشینی
رخسار دلارای تو پیداست چو گل
جهان ملک خاتون : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۰
رخسار توأم ماه تمامست به چشم
بی زلف توأم جهان چو شامست به چشم
از زلف نهاده ای بتا زنجیری
دیدی که سر زلف تو دامست به چشم