عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
زین پیش لطف بود و کنون جور و کین همه
اول چه بود آن همه؟ آخر چه این همه؟
خوبان، ز اهل درد شما را چه آگهی؟
ایشان نیازمند و شما نازنین همه
غمهای دوست، اندک و بسیار هر چه هست
بادا نصیب این دل اندوهگین همه!
ای دیده، از غبار رهش توتیا مجوی
کز گریه تو گل شده روی زمین همه
گر ناگهان به سوی هلالی قدم نهی
سازد نثار مقدم تو عقل و دین همه
اول چه بود آن همه؟ آخر چه این همه؟
خوبان، ز اهل درد شما را چه آگهی؟
ایشان نیازمند و شما نازنین همه
غمهای دوست، اندک و بسیار هر چه هست
بادا نصیب این دل اندوهگین همه!
ای دیده، از غبار رهش توتیا مجوی
کز گریه تو گل شده روی زمین همه
گر ناگهان به سوی هلالی قدم نهی
سازد نثار مقدم تو عقل و دین همه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
که معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که ترا می طلبم خانه به خانه
هر کس به زبانی صفت مدح تو گوید
مطرب به سرود نی و بلبل به ترانه
حاجی بره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
مقصود من از کعبه و بت خانه تویی، تو
مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه
چون در همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم من، که روم خانه به خانه
افسون دل افسانه عشقست وگر نی
باقی به جمالت که فسونست و فسانه
تقصیر هلالی به امید کرم تست
یعنی که گنه را به ازین نیست بهانه
خلقی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
که معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که ترا می طلبم خانه به خانه
هر کس به زبانی صفت مدح تو گوید
مطرب به سرود نی و بلبل به ترانه
حاجی بره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
مقصود من از کعبه و بت خانه تویی، تو
مقصود تویی کعبه و بت خانه بهانه
چون در همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه نیم من، که روم خانه به خانه
افسون دل افسانه عشقست وگر نی
باقی به جمالت که فسونست و فسانه
تقصیر هلالی به امید کرم تست
یعنی که گنه را به ازین نیست بهانه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
ای که بخون مردمان چشم سیاه کرده ای
کشته شدست عالمی، تا تو نگاه کرده ای
دست برخ نهاده ای، بهر حجاب از حیا
پنجه آفتاب را برقع ماه کرده ای
پادشهی و ملک دل هست خراب ظلم تو
زانکه بلا و فتنه را خیل و سپاه کرده ای
آخر عمر بر رخم داغ جفا کشیده ای
پیر سفید موی را نامه سیاه کرده ای
دوش، هلالی، این همه برق نبود بر فلک
باز مگر ز سوز دل ناله و آه کرده ای؟
کشته شدست عالمی، تا تو نگاه کرده ای
دست برخ نهاده ای، بهر حجاب از حیا
پنجه آفتاب را برقع ماه کرده ای
پادشهی و ملک دل هست خراب ظلم تو
زانکه بلا و فتنه را خیل و سپاه کرده ای
آخر عمر بر رخم داغ جفا کشیده ای
پیر سفید موی را نامه سیاه کرده ای
دوش، هلالی، این همه برق نبود بر فلک
باز مگر ز سوز دل ناله و آه کرده ای؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴
کشیده ای می و بالای منظر آمده ای
تو آفتابی و امروز خوش بر آمده ای
چو گل، بروی عرق کرده، میرسی از راه
بیا، بیا، که عجب تازه و تر آمده ای!
بیا، که خیزم و از شوق در برت گیرم
که نخل باغ جهانی و در بر آمده ای
سرآمدند بخوبی همه بتان، لیکن
تو نور چشمی و از جمله بر سر آمده ای
چه لطف آمدن و رفتنت خوشست! ای یار
که رفته ای و زهر بار خوشتر آمده ای
بخنده شکرین و عبارت شیرین
هزار بار به از شیر و شکر آمده ای
ز پرتو تو هلالی کنون رسد بکمال
که آفتابی و خوش در برابر آمده ای
تو آفتابی و امروز خوش بر آمده ای
چو گل، بروی عرق کرده، میرسی از راه
بیا، بیا، که عجب تازه و تر آمده ای!
بیا، که خیزم و از شوق در برت گیرم
که نخل باغ جهانی و در بر آمده ای
سرآمدند بخوبی همه بتان، لیکن
تو نور چشمی و از جمله بر سر آمده ای
چه لطف آمدن و رفتنت خوشست! ای یار
که رفته ای و زهر بار خوشتر آمده ای
بخنده شکرین و عبارت شیرین
هزار بار به از شیر و شکر آمده ای
ز پرتو تو هلالی کنون رسد بکمال
که آفتابی و خوش در برابر آمده ای
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵
ای آنکه در نصیحت ما لب گشوده ای
معلوم می شود که تو عاشق نبوده ای
هر طعنه ای که بر دل آزرده کرده ای
بر زخم ما جراحت دیگر فزوده ای
گفتی: اگر دل تو ربودم بصبر کوش
صبری که بود، پیشتر از دل ربوده ای
گفتم: شنوده ام ز لبت ناسزای خویش
گفتا: سزاست هر چه از آن لب شنوده ای
ای دل وفا مجوی، که خوبان شهر را
ما آزموده ایم و تو هم آزموده ای
شادم که: بنده را سگ خود گفته ای ز لطف
ای من سگت، که بنده خود را ستوده ای
جوری، که از تو دید هلالی، بآن خوشست
آن جور نیست، بلکه ترحم نموده ای
معلوم می شود که تو عاشق نبوده ای
هر طعنه ای که بر دل آزرده کرده ای
بر زخم ما جراحت دیگر فزوده ای
گفتی: اگر دل تو ربودم بصبر کوش
صبری که بود، پیشتر از دل ربوده ای
گفتم: شنوده ام ز لبت ناسزای خویش
گفتا: سزاست هر چه از آن لب شنوده ای
ای دل وفا مجوی، که خوبان شهر را
ما آزموده ایم و تو هم آزموده ای
شادم که: بنده را سگ خود گفته ای ز لطف
ای من سگت، که بنده خود را ستوده ای
جوری، که از تو دید هلالی، بآن خوشست
آن جور نیست، بلکه ترحم نموده ای
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
امشب تو باز چشم و چراغ که بوده ای؟
جانم بسوخت، مرهم داغ که بوده ای؟
ای باغ نو شکفته کجا رفته ای چو ابر؟
ای سرو نو رسیده بباغ که بوده ای؟
من چون چراغ چشم براه تو داشتم
ای نور هر دو دیده چراغ که بوده ای؟
دارم هزار تفرقه در گوشه فراق
کز فارغان بزم فراغ که بوده ای؟
ای گل که جان ز بوی خوشت تازه میشود،
مردم ز رشک، عطر دماغ که بوده ای؟
باز این غبار چیست، هلالی، بروی تو؟
در کوی مهوشان بسراغ که بوده ای؟
جانم بسوخت، مرهم داغ که بوده ای؟
ای باغ نو شکفته کجا رفته ای چو ابر؟
ای سرو نو رسیده بباغ که بوده ای؟
من چون چراغ چشم براه تو داشتم
ای نور هر دو دیده چراغ که بوده ای؟
دارم هزار تفرقه در گوشه فراق
کز فارغان بزم فراغ که بوده ای؟
ای گل که جان ز بوی خوشت تازه میشود،
مردم ز رشک، عطر دماغ که بوده ای؟
باز این غبار چیست، هلالی، بروی تو؟
در کوی مهوشان بسراغ که بوده ای؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
چون گویمت که: در دل ویران من درآی
بشکاف سینه من و در جان من درآی
هر شب منم فتاده ز هجران بگوشه ای
آخر شبی بگوشه هجران من درآی
رفتی ببزم عیش رقیبان هزار بار
یک بار هم بکلبه احزان من درآی
گفتم: در آبدیده، چرا در نیامدی؟
ای نور هر دو دیده، بفرمان من درآی
در کنج غم بدیده گریان نشسته ام
ای باغ نو شکفته خندان من، درآی
روزی اگر بلطف نیایی بسوی من
باری، شبی بخواب پریشان من درآی
حیران نشسته ام چون هلالی در انتظار
ای مه، بیا، بدیده حیران من درآی
بشکاف سینه من و در جان من درآی
هر شب منم فتاده ز هجران بگوشه ای
آخر شبی بگوشه هجران من درآی
رفتی ببزم عیش رقیبان هزار بار
یک بار هم بکلبه احزان من درآی
گفتم: در آبدیده، چرا در نیامدی؟
ای نور هر دو دیده، بفرمان من درآی
در کنج غم بدیده گریان نشسته ام
ای باغ نو شکفته خندان من، درآی
روزی اگر بلطف نیایی بسوی من
باری، شبی بخواب پریشان من درآی
حیران نشسته ام چون هلالی در انتظار
ای مه، بیا، بدیده حیران من درآی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸
مست با رخسار آتشناک بیرون تاختی
جلوه ای کردی و آتش در جهان انداختی
چون نمی پرداختی آخر بفکر کار ما
کاشکی! اول بحال ما نمی پرداختی
بی نوا گشتم بکویت چون گدایان سالها
وه! که یک بارم بسنگی چون سگان ننواختی
ای دل درویش، با خوبان نظر بازی مکن
کندرین بازیچه نقد دین و دل پرداختی
بس که کردی ناله، ای دل، بر سر بازار و کوی
هم مرا، هم خویش را، رسوای عالم ساختی
بهر خونریز هلالی تیغ خود کردی علم
در فن عاشق کشی آخر علم افراختی
جلوه ای کردی و آتش در جهان انداختی
چون نمی پرداختی آخر بفکر کار ما
کاشکی! اول بحال ما نمی پرداختی
بی نوا گشتم بکویت چون گدایان سالها
وه! که یک بارم بسنگی چون سگان ننواختی
ای دل درویش، با خوبان نظر بازی مکن
کندرین بازیچه نقد دین و دل پرداختی
بس که کردی ناله، ای دل، بر سر بازار و کوی
هم مرا، هم خویش را، رسوای عالم ساختی
بهر خونریز هلالی تیغ خود کردی علم
در فن عاشق کشی آخر علم افراختی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
من نگویم که: وفا یار مرا بایستی
اندکی صبر دل زار مرا بایستی
زین همه خواب که بخت سیه من دارد
اندکی دیده بیدار مرا بایستی
هر کجا شیوه دلجویی و احسان دیدم
غیرتم کشت که: دلدار مرا بایستی
ذوق پیکان ترا صید ندانست، دریغ!
زخم آن سینه افگار مرا بایستی
لطف خوبان دگر نیست علاج دل من
این صفت یار ستمگار مرا بایستی
در جهان قاعده مهر و وفا نیست، ولی
یار بی رحم و جفاگار مرا بایستی
وصف آن روی چو مه پیش هلالی گفتم
گفت: این شمع شب تار مرا بایستی
اندکی صبر دل زار مرا بایستی
زین همه خواب که بخت سیه من دارد
اندکی دیده بیدار مرا بایستی
هر کجا شیوه دلجویی و احسان دیدم
غیرتم کشت که: دلدار مرا بایستی
ذوق پیکان ترا صید ندانست، دریغ!
زخم آن سینه افگار مرا بایستی
لطف خوبان دگر نیست علاج دل من
این صفت یار ستمگار مرا بایستی
در جهان قاعده مهر و وفا نیست، ولی
یار بی رحم و جفاگار مرا بایستی
وصف آن روی چو مه پیش هلالی گفتم
گفت: این شمع شب تار مرا بایستی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
ز من بیگانه شد، بیگاه با اغیار بایستی
چرا با دیگران یارست؟ با من یار بایستی
در آن کو رفتم و از دیدنش محروم برگشتم
بهشتی آن چنان را دولت دیدار بایستی
چه نازست این؟ که هرگز در نیاز ما نمی بینی
ز خواب ناز چشمت اندکی بیدار بایستی
بجرم آنکه در دور جمالت روی گل دیدم
بجای هر مژه در چشم من صد خار بایستی
جفاهای مرا گفتی: چه مقدار آرزو داری؟
بمقداری که خود گفتی، باین مقدار بایستی
بصد حسرت هلالی مرد و یار از درد او فارغ
طبیب دردمندان را غم بیمار بایستی
چرا با دیگران یارست؟ با من یار بایستی
در آن کو رفتم و از دیدنش محروم برگشتم
بهشتی آن چنان را دولت دیدار بایستی
چه نازست این؟ که هرگز در نیاز ما نمی بینی
ز خواب ناز چشمت اندکی بیدار بایستی
بجرم آنکه در دور جمالت روی گل دیدم
بجای هر مژه در چشم من صد خار بایستی
جفاهای مرا گفتی: چه مقدار آرزو داری؟
بمقداری که خود گفتی، باین مقدار بایستی
بصد حسرت هلالی مرد و یار از درد او فارغ
طبیب دردمندان را غم بیمار بایستی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
ماه من، روی تو خوبست و چنین بایستی
لیک خویت قدری بهتر ازین بایستی
حیف باشد که رسد خاک بآن دامن پاک
آسمان وقت خرام تو زمین بایستی
چین در ابروی تو در صحبت احباب خطاست
پیش اغیار در ابروی تو چین بایستی
تا مگر یافتمی دست بر آن خاتم لعل
همه آفاق مرا زیر نگین بایستی
زود برخاست ز هر گوشه بلای خط تو
این بلا باید گوشه نشین بایستی
بی تو خوشدل شدم از آمدن غم، که مرا
همه اسباب اجل بود، همین بایستی
شب هجرست، هلالی، ز مه و مهر چه سود؟
امشب آن ماهرخ زهره جبین بایستی
لیک خویت قدری بهتر ازین بایستی
حیف باشد که رسد خاک بآن دامن پاک
آسمان وقت خرام تو زمین بایستی
چین در ابروی تو در صحبت احباب خطاست
پیش اغیار در ابروی تو چین بایستی
تا مگر یافتمی دست بر آن خاتم لعل
همه آفاق مرا زیر نگین بایستی
زود برخاست ز هر گوشه بلای خط تو
این بلا باید گوشه نشین بایستی
بی تو خوشدل شدم از آمدن غم، که مرا
همه اسباب اجل بود، همین بایستی
شب هجرست، هلالی، ز مه و مهر چه سود؟
امشب آن ماهرخ زهره جبین بایستی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲
ای ز بهار تازه تر، تازه بهار کیستی؟
وه! چه نگار طرفه ای! طرفه نگار کیستی؟
هست رخ تو ماه نو، کوکبه تو شاه حسن
ماه کدام کشوری؟ شاه دیار کیستی؟
لاله و سرو این چمن منفعلند پیش تو
سرو کدام گلشنی؟ لاله عذار کیستی؟
خسته رنج فرقتم، کشته درد حیرتم
من بمیان محنتم، تو بکنار کیستی؟
چیست، هلالی، این همه محنت و درد عاشقی؟
حال تو زار شد، بگو: عاشق زار کیستی؟
وه! چه نگار طرفه ای! طرفه نگار کیستی؟
هست رخ تو ماه نو، کوکبه تو شاه حسن
ماه کدام کشوری؟ شاه دیار کیستی؟
لاله و سرو این چمن منفعلند پیش تو
سرو کدام گلشنی؟ لاله عذار کیستی؟
خسته رنج فرقتم، کشته درد حیرتم
من بمیان محنتم، تو بکنار کیستی؟
چیست، هلالی، این همه محنت و درد عاشقی؟
حال تو زار شد، بگو: عاشق زار کیستی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳
گفتی: بگو که: بنده فرمان کیستی؟
ما بنده توایم، تو سلطان کیستی؟
جان میدهد ز بهر تو خلقی بهر طرف
آیا ازین میانه تو جانان کیستی؟
ای گنج حسن، با تو چه حاجت بیان شوق؟
هم خود بگو که: در دل ویران کیستی؟
می بینمت که: بر سر ناز و کرشمه ای
تا باز در کمین دل و جان کیستی؟
ما از غمت هلاک و تو با غیر هم نفس
بنگر کجاست درد و تو درمان کیستی؟
دور از رخ تو روز هلالی سیاه شد
تا خود تو آفتاب درخشان کیستی؟
ما بنده توایم، تو سلطان کیستی؟
جان میدهد ز بهر تو خلقی بهر طرف
آیا ازین میانه تو جانان کیستی؟
ای گنج حسن، با تو چه حاجت بیان شوق؟
هم خود بگو که: در دل ویران کیستی؟
می بینمت که: بر سر ناز و کرشمه ای
تا باز در کمین دل و جان کیستی؟
ما از غمت هلاک و تو با غیر هم نفس
بنگر کجاست درد و تو درمان کیستی؟
دور از رخ تو روز هلالی سیاه شد
تا خود تو آفتاب درخشان کیستی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵
رفتی، ای ماه، که از مهر وفا میکردی
کاش! میبودی و صد گونه جفا میکردی
از تو روزی که بصد درد جدا می گشتم
کاشکی! بند من از بند جدا میکردی
کارم از چاره گذشتست، طبیبا، برخیز
پیش ازین درد مرا کاش! دوا میکردی
یارب، آن روز کجا شد که تو از گوشه چشم
گاه گاهی نظری جانب ما میکردی؟
شاه خوبانی و فکر من و درویشت نیست
وه! چه میبود که پروای گدا میکردی؟
چون ترا طاقت آزار نبودست، ای دل
میل خوبان دلازار چرا میکردی؟
ای خوش آن روز، هلالی، که بخلوتگه ناز
یار دشنام تو میگفت و دعا میکردی
کاش! میبودی و صد گونه جفا میکردی
از تو روزی که بصد درد جدا می گشتم
کاشکی! بند من از بند جدا میکردی
کارم از چاره گذشتست، طبیبا، برخیز
پیش ازین درد مرا کاش! دوا میکردی
یارب، آن روز کجا شد که تو از گوشه چشم
گاه گاهی نظری جانب ما میکردی؟
شاه خوبانی و فکر من و درویشت نیست
وه! چه میبود که پروای گدا میکردی؟
چون ترا طاقت آزار نبودست، ای دل
میل خوبان دلازار چرا میکردی؟
ای خوش آن روز، هلالی، که بخلوتگه ناز
یار دشنام تو میگفت و دعا میکردی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۷
دوشینه کجا رفتی و مهمان که بودی؟
دل بی تو بجان بود، تو جانان که بودی؟
این غصه مرا کشت که: غمخوار که گشتی؟
وین درد مرا سوخت که: درمان که بودی؟
با خال سیه مردم چشم که شدی باز؟
با روی چو مه شمع شبستان که بودی؟
ای دولت بیدار، بپهلوی که خفتی؟
وی بخت گریزنده، بفرمان که بودی؟
شوری بدل سوخته افتاد، بفرما:
امشب نمک سینه بریان که بودی؟
من با دل آشفته چه دانم که: تو امشب
جمعیت احوال پریشان که بودی؟
دور از تو سیه بود شب تار هلالی
ای ماه، تو خورشید درخشان که بودی؟
دل بی تو بجان بود، تو جانان که بودی؟
این غصه مرا کشت که: غمخوار که گشتی؟
وین درد مرا سوخت که: درمان که بودی؟
با خال سیه مردم چشم که شدی باز؟
با روی چو مه شمع شبستان که بودی؟
ای دولت بیدار، بپهلوی که خفتی؟
وی بخت گریزنده، بفرمان که بودی؟
شوری بدل سوخته افتاد، بفرما:
امشب نمک سینه بریان که بودی؟
من با دل آشفته چه دانم که: تو امشب
جمعیت احوال پریشان که بودی؟
دور از تو سیه بود شب تار هلالی
ای ماه، تو خورشید درخشان که بودی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چند پرسم خبر وصل و نیابم اثری؟
مگر این بخت بخوابست و ندارد خبری؟
چند از دیده برویت نگرم پیش رقیب؟
گوشه ای خواهم و از روی فراغت نظری
دیگران مانع انسند، خوش آن خلوت وصل
که همین ما و تو باشیم و نباشد دگری
میوه عیش نخوردیم ز نخل قد تو
این چه عمریست که از عمر نخوردیم بری؟
سحر از زلف تو بویی بمن آورد نسیم
چه فرح بخش نسیمی، چه مبارک سحری!
کوه پرسیم شد از ابر، بیا، تا بکشیم
ساغر لعل ز سر پنجه زرین کمری
تلخ شد کام هلالی، بتمنای لبت
تا بکی زهر توان خورد بیاد شکری؟
مگر این بخت بخوابست و ندارد خبری؟
چند از دیده برویت نگرم پیش رقیب؟
گوشه ای خواهم و از روی فراغت نظری
دیگران مانع انسند، خوش آن خلوت وصل
که همین ما و تو باشیم و نباشد دگری
میوه عیش نخوردیم ز نخل قد تو
این چه عمریست که از عمر نخوردیم بری؟
سحر از زلف تو بویی بمن آورد نسیم
چه فرح بخش نسیمی، چه مبارک سحری!
کوه پرسیم شد از ابر، بیا، تا بکشیم
ساغر لعل ز سر پنجه زرین کمری
تلخ شد کام هلالی، بتمنای لبت
تا بکی زهر توان خورد بیاد شکری؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
من بنده کمین و تو سلطان کشوری
روزی بچشم لطف برین بنده بنگری
جان و دلست صورت و جسم لطیف تو
روح مجسمی و حیات مصوری
گفتی: هلاک شو، که بسوی تو بنگرم
اینک هلاک میشوم، ای کاش بنگری!
در هر گذر که باشم و بینی مرا ز دور
نزدیک من رسی و نبینی و بگذری
یوسف بحسن از همه خوبان نکوترست
اما، عزیز من، تو ازان هم نکوتری
ای دل، که پابکوی ملامت نهاده ای
باور مکن که: سر بسلامت برون بری
داری نظر بحال همه از ره کرم
اما نظر بحال هلالی ستمگری
روزی بچشم لطف برین بنده بنگری
جان و دلست صورت و جسم لطیف تو
روح مجسمی و حیات مصوری
گفتی: هلاک شو، که بسوی تو بنگرم
اینک هلاک میشوم، ای کاش بنگری!
در هر گذر که باشم و بینی مرا ز دور
نزدیک من رسی و نبینی و بگذری
یوسف بحسن از همه خوبان نکوترست
اما، عزیز من، تو ازان هم نکوتری
ای دل، که پابکوی ملامت نهاده ای
باور مکن که: سر بسلامت برون بری
داری نظر بحال همه از ره کرم
اما نظر بحال هلالی ستمگری
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
ز دوری تا بکی، ما را چنین مهجور می داری؟
وگر نزدیک می آیم تو خود را دور میداری
طبیب من تویی، اما مرا بیمار می خواهی
دوای من تویی، اما مرا رنجور میداری
بنور خود شبی روشن نکردی مجلس ما را
چراغ آشنایی را چرا بی نور میداری؟
مگر کیفیت رنج خمار، ای جان، نمی دانی
که ما را بی شراب لعل خود مخمور میداری؟
بدستور سگان زین آستانم چند میرانی؟
چه رسمست این که عاشق را بدان دستور میداری؟
ببزم وصل حاضر می کنی ارباب حشمت را
همین مسکین هلالی را ز خود مهجور میداری
وگر نزدیک می آیم تو خود را دور میداری
طبیب من تویی، اما مرا بیمار می خواهی
دوای من تویی، اما مرا رنجور میداری
بنور خود شبی روشن نکردی مجلس ما را
چراغ آشنایی را چرا بی نور میداری؟
مگر کیفیت رنج خمار، ای جان، نمی دانی
که ما را بی شراب لعل خود مخمور میداری؟
بدستور سگان زین آستانم چند میرانی؟
چه رسمست این که عاشق را بدان دستور میداری؟
ببزم وصل حاضر می کنی ارباب حشمت را
همین مسکین هلالی را ز خود مهجور میداری