عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
ای بی وفا، چه چاره کنم با جفای تو؟
تا کی جفا کشم بامید وفای تو؟
چون مبتلای عشق ترا نیست چاره ای
بیچاره عاشقی که شود مبتلای تو!
میخواهم از خدا بدعا صدهزار جان
تا صد هزار بار بمیرم برای تو
من کیستم که بهر تو جانرا فدا کنم؟
ای صد هزار جان مقدس فدای تو!
تا دیده ام که بند قبا چست کرده ای
بر دل چه بندهاست مرا از قبای تو؟
ای سرو، اگر چه دور شدی از کنار من
حقا، که در میانه جانست جای تو
روزی که عمر خویش هلالی دهد بباد
میخواهد از خدا، که شود خاک پای تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۲
بیا، تا نقد جان را برفشانم در هوای تو
بنه پا بر سرم، تا سر نهم بر خاک پای تو
معاذالله! مرا در دادن جان نیست تقصیری
نه یک جان بلکه گر صد جان بود، سازم فدای تو
مرا تا مبتلا کردی، اسیر صد بلا کردی
که، یارب، هیچکس هرگز نگردد مبتلای تو!
تو، ای نازک دل، آخر با جفا آزرده می گردی
مبادا آنکه باشد آه سردی در قفای تو!
ازان لب جان مده کس را، وگر خواهی که جان بخشی
مرا، باری، که من جان داده ام عمری برای تو
مکن اظهار شکر از شیوه مهر و وفای من
که اینها نیست هرگز در خور جور و جفای تو
هلالی را بشمشیر تغافل بی گنه کشتی
گناه خود نمی داند، تو دانی و خدای تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
سازم قدم ز دیده و آیم بسوی تو
تا هر قدم بدیده کشم خاک کوی تو
روی تو خوب و خوی تو بد، آه! چون کنم؟
ای کاش! همچو روی تو می بود خوی تو
منما جمال خویش بهر کج نظر، که نیست
چشم بدان مناسب روی نکوی تو
جان و دل آرزوی وصال تو کرده اند
من نیز کرده با دل و جان آرزوی تو
چون من هلاک روی توام، رخ ز من متاب
بگذار تا: هلاک شوم پیش روی تو
ای دل، ز دیده گریه شادی طمع مدار
کین آب رفته باز نیاید بجوی تو
ساقی، مران ز مجلس خویشم، که خو گرفت
دستم بجام باده و چشمم بروی تو
گفتی: کنم هلالی دیوانه را علاج
ای من غلام سلسله مشک بوی تو
از لطف گفته ای که: هلالی غلام ماست
ای من غلام لطف چنین گفتگوی تو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
سینه مجروحست و از هر جانبی صد غم درو
با چنین غمها کجا باشد دل خرم درو؟
در دهان غنچه از لعل تو آب حسرتست
اینکه پندارند مردم قطره شبنم درو
سالها حیران او بودم، کسی آگه نشد
زانکه حیرانند چون من، جمله عالم درو
عاشقان را آن سر کو از همه عالم بهست
و آن سگان هم بهتر از خیل بنی آدم درو
تا هلالی را شمردی از سگان کمترین
هیچ کس دیگر نمی بیند بچشم کم درو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷
آمده ای بمنزلم، ای مه نازنین، فرو
ماه مگر ز آسمان آمده بر زمین فرو؟
نیست عرق ز تاب می، وقت صبوح بر رخت
ریخته شبنم سحر، بر گل آتشین فرو
چند بخشم بگذری، توسن ناز زیر ران
وه! که دمی نیامدی از سر خشم و کین فرو
چون تو بناز دست خود رقص کنان فشانده ای
ریخته صد هزار جان، عاشق از آستین فرو
بس که ز غصه خون من، جوش کنان، بسر رود
در تب اگر عرق کنم، خون چکد از جبین فرو
خورد هلالی از کفت سیلی رنج و آه و غم
بر سر کس نیامده، رحمتی این چنین فرو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸
باز، ای سوار شوخ، کجا می روی؟ مرو
آه این چه رفتنست؟ چرا می روی؟ مرو
هر دم ز رفتن تو بلای دلست و دین
ای کافر بلا، چه بلا می روی؟ مرو
چین بر جبین فگنده، برون رفتنت خطاست
ای ترک چین، براه خط می روی، مرو
بر عزم گشت خرم و خندان شدی سوار
ای گل، که همچو باد صبا می روی، مرو
دل رفته است و از پی او تند می روی
با آنکه از پی دل ما می روی، مرو
گفتی: برون روم که: هلالی شود هلاک
او خود هلاک شد، تو کجا می روی، مرو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
این چه چشسمت؟ که بی خوابم ازو
وین چه زلفست؟ که بی تابم ازو
این چه ابروست که با پشت دو تا
ساکن گوشه محرابم ازو؟
این چه مژگان درازست، که من
کشته خنجر قصابم ازو؟
این چه لعلست، که تا دید دلم
هر دم آغشته بخونابم ازو؟
این چه تابست؟ هلالی، که فتاد
شعله در خرمن اسبابم ازو
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰
یار وداع می کند، تاب وداع یار کو؟
وعده وصل می دهد، طاقت انتظار کو؟
نسبت روی خوب او با مه و مهر چون کنم؟
عارض مهر و ماه را طره مشکبار کو؟
یار نو و بهار نو باعث مجلسست و می
ساغر لاله گون کجا؟ ساقی گل عذار کو؟
وه! که بر آستان تو گشت رقیب معتبر
پیش سگ درت مرا این قدر اعتبار کو؟
طبع هلالی، از جهان، سوی عدم کشد ولی
رفت بباد نیستی، خوشتر ازین دیار کو؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
هر کس که نیست کشته عشقت هلاک به
هر کس که نیست خاک رهت، زیر خاک به
گر جان پاک در ره تو خاک شد چه باک؟
بالله! که خاک راه تو از جان پاک به
با سوز او بساز، که عشقست کارساز
وز درد او منال، که دل دردناک به
بر چاکهای سینه منه مرهم، ای طبیب
ما عاشقیم و سینه ما چاک چاک به
غم نیست گر هلالی بیدل هلاک شد
جانا، تو زنده باش، که او خود هلاک به
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
چشم او می خورده و خود را خراب انداخته
تا نبیند سوی من، خود را بخواب انداخته
چیست دانی پردهای غنچه بر رخسار گل؟
جلوه حسن تو او را در حجاب انداخته
چون نگردد عمر من کوته؟ که آن زلف دراز
رشته جان مرا در پیچ و تاب انداخته
یارب، آن زلفست بر روی تو؟ یا خود باغبان
سنبل تر چیده و بر آفتاب انداخته
با وجود آنکه ما را تاب دیدار تو نیست
گه گهی آیی برون، آن هم نقاب انداخته
گر بکویت هر دم آیم، بگذرم، عیبم مکن
شوق دیدار توام در اضطراب انداخته
بی تو در گلشن هلالی نیست خرم، بلکه او
دوزخی دیدست و خود را در عذاب انداخته
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴
بلبل بباغ و جغد بویرانه ساخته
هر کس بقدر همت خود خانه ساخته
بازم فسون چشم تو افسانه ساخته
عقل از سرم ربوده و دیوانه ساخته
یارب، چرا شدست رقیب آشنای تو؟
وز من ترا ز بهر چه بیگانه ساخته؟
از ما شنو حکایت ما، پیش ازان که خلق
گویند با تو: یک بیک افسانه ساخته
پیمانه ای بیار و بما ده، که بعد ازین
دوران ز خاک ما و تو پیمانه ساخته
خرسند شد هلالی مسکین بخال او
که مزرع جهان بهمین دانه ساخته
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
جان من، گاهی سخن کن ز آن لب و کامی بده
ور سخن با عاشقان حیفست، دشنامی بده
چون دل از دست تو بی آرام شد، بهر خدا
بر دلم دستی نه و یک لحظه آرامی بده
میکنم پیش تو عرض حال بی سامان دل
گر توانی قصه او را سرانجامی بده
ساقیا، از آتش دل شعله در جانم فتاد
تا زنم آبی بر آتش، لطف کن، جامی بده
تا ترا فارغ شود خاطر ز سختی های دهر
چند روزی دل بدست نازک اندامی بده
جان من در حسرت آن ساعد سیمین بسوخت
چند سوزی بیدلان را؟ وعده کامی بده
ناصحا، پند تو از طعن هلالی تا بکی؟
ای نکو نام دو عالم، ترک بدنامی بده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
کیست آن سرو روان؟ کز ناز دامن بر زده
جامه گلگون کرده و آتش بعالم در زده
کرده هر شب ز آتش حسرت دل ما را کباب
با حریفان دگر تا صبح دم ساغر زده
وصف قد نازکش، گر راست میپرسی ز من
سرو آزادیست کز باغ لطافت سر زده
خواب چون آید؟ که شبها بر دل ما تا سحر
هر زمان زنجیر زلفش حلقه ای دیگر زده
خط او بر برگ نسرین گرد مشک آمیخته
خال او بر صفحه گل نقطه از عنبر زده
چشم خونریزش، که دارد هر طرف مژگان تیز
هست قصابی، که بر دور میان خنجر زده
تلخم آید بر لب شیرین او نام رقیب
زانکه بهر کشتنم زهریست در شکر زده
باد، گویا، بی گل رویش، چو من دیوانه شد
ورنه خود را از چه رو بر خاک و خاکستر زده؟
تا هلالی کرد روی زرد خود فرش رهش
توسن او گاه جولان نعلها بر زر زده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۹
بر بستر هلاکم، بیمار و زار مانده
کارم ز دست رفته، دستم ز کار مانده
رفتست وصل جانان، ماندست جان بزاری
ای کاشکی! نماندی این جان زار مانده
من کیستم؟ غریبی، از وصل بی نصیبی
هجران یار دیده، دور از دیار مانده
در دل ز گلعذاری، بودست خار خاری
آن دل نمانده، اما آن خار خار مانده
با آنکه در هوایش، خاکم بگرد رفته
او را هنوز از من بر دل غبار مانده
هر جا که من براهی خود را باو رساندم
او تیز در گذشته، من شرمسار مانده
وه! چون کنم؟ هلالی، کان ماه با رقیبان
فارغ نشسته و من در انتظار مانده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
بخون نشست دلم، خار غم خلیده خلیده
بسیل داد مرا خون دل چکیده چکیده
براه عشق فتادم ز پا، دویده دویده
بجور خوی گرفتم ستم کشیده کشیده
تو نور چشم منی، جا درون دیده من کن
که دیده دیده المها، ترا ندیده ندیده
غزال وحشی من هست از رقیب گریزان
بلی، که میرود آهو ز سگ دویده دویده
خیال چشم تو کرد و ز خویش رفت هلالی
برنگ آهوی وحشی ز خود رمیده رمیده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
دردا! که باز ما را دردی عجب رسیده
هم دل ز دست رفته، هم جان بلب رسیده
آن ماهرو که با من شبها بروز کردی
رفتست و در فراقش روزم بشب رسیده
کی باشد آنکه: بینم از دولت وصالش
اندوه و درد رفته، عیش و طرب رسیده؟
مشکل که در قیامت بینند اهل دوزخ
آنها که بر تو از من از تاب و تب رسیده
غیر از طلب، هلالی، کاری مکن درین ره
هرکس رسیده جایی، بعد از طلب رسیده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۳
خطت، که رقم بر ورق لاله کشیده
بر گرد گل از عنبر تر هاله کشیده
سالیست شب هجر تو و عاشق مسکین
هر روز ز تو محنت صد ساله کشیده
زان لب، که گزیدی، ز سر ناز بدندان
چون برگ گل آزردگی ژاله کشیده
دنبال دلم تیغ کشد چشم تو هر دم
فریاد از آن نرگس دنباله کشیده!
در بزم غمت با دل پر درد، هلالی
هر لحظه بقانون دگر ناله کشیده
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۴
به کجا روم ز دردت؟ چه دوا کنم؟ چه چاره؟
که هزار باره خون شد جگر هزار پاره
منم و ز عشق دردی، که اگر به کوه گویم
به خدا که نرم گردد دل سخت سنگ خاره
به دو دیده کی توانم که رخ تو سیر بینم؟
دو هزار دیده خواهم که تو را کنم نظاره
مه من، ز جمع خوبان به کسی تو را چه نسبت؟
تو زیاده ای ز ماه و دگران کم از ستاره
ز برای کشتن من چو بسست چشم شوخت
ز چه می کشند خنجر مژه ها ز هر کناره؟
چو غنیمت‌ست خوبی به کرشمه جلوه ای کن
که به عالم جوانی نرسد کسی دوباره
دل خسته هلالی، چو بسوختی حذر کن
که مباد از آتش او برسد به تو شراره
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
ترا، که جان منی، ساخت ناتوان روزه
ندانم از چه سبب شد بلای جان روزه؟
زکوة حسن بنه سوی ما و روزه منه
که این زکوة بسی بهترست از آن روزه
زبان و کام ترا روزه بی حلاوت ساخت
نداشت شرمی از آن کام و آن زبان روزه
ز بس که بر در و بام آفتاب طلعت تست
بخانه تو گشادن نمیتوان روزه
رسید دور گل و روزه در میان آمد
کجاست عید، که برخیزد از میان روزه؟
در انتظار شب عید و نور مجلس یار
سیاه گشت بچشم همه جهان روزه
ز ماه روزه، هلالی، فغان مکن همه روز
خموش باش، که زد مهر بر دهان روزه
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
تا چند بهر کشتن ما جور و کین همه؟
ما کشته میشویم، چه حاجت باین همه؟
رحمی، که از جفای تو رفتند عاشقان
دل خسته و شکسته و اندوهگین همه
تو قبله مرادی و خوبان ز انفعال
دارند پیش روی تو سر بر زمین همه
یک بار هم بجانب ما بین، ز روی لطف
یکبارگی بسوی رقیبان مبین همه
رخساره برفروز و بگشت چمن خرام
تا خاک ره شوند گل و یاسمین همه
گر بگذری بناز، چو لیلی، بطرف دشت
مجنون شوند مردم صحرانشین همه
چون در رهت هلالی سرگشته خاک شد
کردند ساکنان فلک آفرین همه