عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
پیوند عشق را به جفا انقطاع نیست
با دوست در مطالبه ی جان نزاع نیست
میراث فطرت است که لیلی همی برد
با هیچکس دگر دل مجنون مشاع نیست
مقصود او تمام به لیلی سپردن است
ورنه غرض ز وحشت مجنون سباع نیست
آتش در او فتاد ، ز خرمن طمع ببر
آنجا که حکم عشق برفت امتناع نیست
بتوان کشید جور رقیب از برای دوست
می روح پرور است ولی بی صداع نیست
ممکن نمیشود که کند دل به صبر خوی
اضداد را به هیچ وجوه اجتماع نیست
طوفان رستخیر که گویند هایل است
گر هست جز قیامت روز وداع نیست
هرگز زبون عشق نگشتی خرد ولیک
کس را بر اقتضای قضا اطّلاع نیست
هیچ از خرد قبول نصیحت نمی کنم
دانی چرا که گوشم بر استماع نیست
با دیو نفس کوش وگرنه نزاریا
هر صف شکن ز روی حقیقت شجاع نیست
هر دم میار قلب به بیّاع گاه عشق
کز قلب کم عیار تو کمتر متاع نیست
با دوست در مطالبه ی جان نزاع نیست
میراث فطرت است که لیلی همی برد
با هیچکس دگر دل مجنون مشاع نیست
مقصود او تمام به لیلی سپردن است
ورنه غرض ز وحشت مجنون سباع نیست
آتش در او فتاد ، ز خرمن طمع ببر
آنجا که حکم عشق برفت امتناع نیست
بتوان کشید جور رقیب از برای دوست
می روح پرور است ولی بی صداع نیست
ممکن نمیشود که کند دل به صبر خوی
اضداد را به هیچ وجوه اجتماع نیست
طوفان رستخیر که گویند هایل است
گر هست جز قیامت روز وداع نیست
هرگز زبون عشق نگشتی خرد ولیک
کس را بر اقتضای قضا اطّلاع نیست
هیچ از خرد قبول نصیحت نمی کنم
دانی چرا که گوشم بر استماع نیست
با دیو نفس کوش وگرنه نزاریا
هر صف شکن ز روی حقیقت شجاع نیست
هر دم میار قلب به بیّاع گاه عشق
کز قلب کم عیار تو کمتر متاع نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
می ده که در خواص کم از سلسبیل نیست
رغم جماعتی که بر ایشان سبیل نیست
بی می مرو طریق محبت که هم چو می
روشن دلی دگر سوی مقصد دلیل نیست
گر می پرست ناخلف است و حرام زاد
پس در همه قبیله ی آدم اصیل نیست
می شاهدست اگر نبود همدم خمار
هرچند ازهرست ولی بی هلیل نیست
اقبال آن که دارد و خوش میخورد به طبع
بدبخت چون کند که به دست بخیل نیست
بی هرزه عمر میگذرانیم و حاصلی
جز آفت دماغ و دل از قال و قیل نیست
هر چیز را به عمر توان یافتن بدل
جز روزگار عمر که آن را بدیل نیست
از دوست قاصدی که پیام آورد به دوست
انصاف میدهم که کم از جبرئیل نیست
چون مور اگر ضعیف نباشیم ممکن است
بار فراغ دوست به بازوی پیل نیست
ما را چه التفات به نمرودیان دهر
مقصود ما از اینهمه الا خلیل نیست
مردار میرود به حقیقت نزاریا
هرکو به تیر عشق چو مجنون قتیل نیست
رغم جماعتی که بر ایشان سبیل نیست
بی می مرو طریق محبت که هم چو می
روشن دلی دگر سوی مقصد دلیل نیست
گر می پرست ناخلف است و حرام زاد
پس در همه قبیله ی آدم اصیل نیست
می شاهدست اگر نبود همدم خمار
هرچند ازهرست ولی بی هلیل نیست
اقبال آن که دارد و خوش میخورد به طبع
بدبخت چون کند که به دست بخیل نیست
بی هرزه عمر میگذرانیم و حاصلی
جز آفت دماغ و دل از قال و قیل نیست
هر چیز را به عمر توان یافتن بدل
جز روزگار عمر که آن را بدیل نیست
از دوست قاصدی که پیام آورد به دوست
انصاف میدهم که کم از جبرئیل نیست
چون مور اگر ضعیف نباشیم ممکن است
بار فراغ دوست به بازوی پیل نیست
ما را چه التفات به نمرودیان دهر
مقصود ما از اینهمه الا خلیل نیست
مردار میرود به حقیقت نزاریا
هرکو به تیر عشق چو مجنون قتیل نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
جام می پر کن که جز جام می ام انجام نیست
تا به کام او شوم کاین کار جز با گام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستم کنی
زان که در هجر دل آرامم مرا آرام نیست
دی به سردی رفت و فردا خود ندانم چون کنم
عاشقی ورزیم و به زین در جهان خود کام نیست
دام واره ی جسم را دامی نهاده بر رهیم
ای نزاری کیست آن کو بسته ی این دام نیست
تا به کام او شوم کاین کار جز با گام نیست
ساقیا ساغر دمادم کن مگر مستم کنی
زان که در هجر دل آرامم مرا آرام نیست
دی به سردی رفت و فردا خود ندانم چون کنم
عاشقی ورزیم و به زین در جهان خود کام نیست
دام واره ی جسم را دامی نهاده بر رهیم
ای نزاری کیست آن کو بسته ی این دام نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
محنت سرای دهر چو جای مقام نیست
آسایشی در او ز حلال و حرام نیست
بی سور و ماتم و غم و شادی در این جهان
شامی به صبح رفته و صبحی به شام نیست
گر ملک کائنات به خورد کسی دهند
از فرط حرص و آز هنوزش تمام نیست
هم هیچ کار بهتر اگر نیک بنگری
از خدمت حریف و صراحی و جام نیست
در سنگ لاخ حرص مران توسن غرور
آهسته تر که بر سر مرکب لگام نیست
خوش منزلیست عالم دنیا ولی درو
دوران زندگانی ما بر دوام نیست
غبنا و حسرتا که به بازوی اجتهاد
کاری چنان که دست دهد بر نظام نیست
هرجا که شاهدیست رقیبیش ناظرست
مه بی محاق نبود و خور بی غمام نیست
مردی برون ز خود شده مجنون صفت کجاست
لیلی بسی است ، عاشق بی ننگ و نام نیست
بی رحمی هلیل حجاب وصال شد
گرنه شکیب کردن مزهر به کام نیست
این جا وصال دوست طمع چون کند کسی
کز شنعت رقیب مجال سلام نیست
مشرک هنوز و دعوی وحدت نزاریا
انصاف ده که سوخته ای چون تو خام نیست
تو از کجا و شیوه ی تحقیق از کجا
در گل ستان مرو که سرت بی زکام نیست
آسایشی در او ز حلال و حرام نیست
بی سور و ماتم و غم و شادی در این جهان
شامی به صبح رفته و صبحی به شام نیست
گر ملک کائنات به خورد کسی دهند
از فرط حرص و آز هنوزش تمام نیست
هم هیچ کار بهتر اگر نیک بنگری
از خدمت حریف و صراحی و جام نیست
در سنگ لاخ حرص مران توسن غرور
آهسته تر که بر سر مرکب لگام نیست
خوش منزلیست عالم دنیا ولی درو
دوران زندگانی ما بر دوام نیست
غبنا و حسرتا که به بازوی اجتهاد
کاری چنان که دست دهد بر نظام نیست
هرجا که شاهدیست رقیبیش ناظرست
مه بی محاق نبود و خور بی غمام نیست
مردی برون ز خود شده مجنون صفت کجاست
لیلی بسی است ، عاشق بی ننگ و نام نیست
بی رحمی هلیل حجاب وصال شد
گرنه شکیب کردن مزهر به کام نیست
این جا وصال دوست طمع چون کند کسی
کز شنعت رقیب مجال سلام نیست
مشرک هنوز و دعوی وحدت نزاریا
انصاف ده که سوخته ای چون تو خام نیست
تو از کجا و شیوه ی تحقیق از کجا
در گل ستان مرو که سرت بی زکام نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
خوش تر از عشق پرستی به جهان کاری نیست
جان ندارد که دلش از پی دل داری نیست
هم دم دیو به از مونس خود ، خود بودن
آدمی نیست حقیقت که پری داری نیست
نشود عافیت و عشق مسلّم کس را
هر دو با هم مطلب ، نیست به هم آری نیست
هر کجا نی شکری زهر گیاهی با اوست
هیچ گل نیست که بر دامن او خاری نیست
مار اگر بر سر گنج است چه شاید کردن
گنج بی مار بود نیک مرا باری نیست
یار شایسته ندارد کس وگر دارد نیز
اغلب آن است که بی صحبت اغیاری نیست
من خودم آن روز نخواهم که شب آید بر من
کان شب اندر نظرم تا به سحر یاری نیست
خون بخورده ست نزاری و نخورده ست بری
شاخ عشق است که از عیش بر او باری نیست
عشق بگذار گر آسایش خود می طلبی
زان که در عشق ز آسودگی آثاری نیست
جان ندارد که دلش از پی دل داری نیست
هم دم دیو به از مونس خود ، خود بودن
آدمی نیست حقیقت که پری داری نیست
نشود عافیت و عشق مسلّم کس را
هر دو با هم مطلب ، نیست به هم آری نیست
هر کجا نی شکری زهر گیاهی با اوست
هیچ گل نیست که بر دامن او خاری نیست
مار اگر بر سر گنج است چه شاید کردن
گنج بی مار بود نیک مرا باری نیست
یار شایسته ندارد کس وگر دارد نیز
اغلب آن است که بی صحبت اغیاری نیست
من خودم آن روز نخواهم که شب آید بر من
کان شب اندر نظرم تا به سحر یاری نیست
خون بخورده ست نزاری و نخورده ست بری
شاخ عشق است که از عیش بر او باری نیست
عشق بگذار گر آسایش خود می طلبی
زان که در عشق ز آسودگی آثاری نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای هم نفسان لایق من هم نفسی نیست
در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست
دارم هوس هم نفسی در سر و جانی
بر دوش سری نیست که در وی هوسی نیست
فرهاد صفت بر لب شیرین بدهم جان
لیکن به مرادم به لبش دست رسی نیست
بر من چه ملامت که کنم میل به شیرین
خود آدمیی کم به قیاس مگسی نیست
زنهار مکن فوت نزاری نفس نقد
خود عمر به کار آمده الا نفسی نیست
در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست
دارم هوس هم نفسی در سر و جانی
بر دوش سری نیست که در وی هوسی نیست
فرهاد صفت بر لب شیرین بدهم جان
لیکن به مرادم به لبش دست رسی نیست
بر من چه ملامت که کنم میل به شیرین
خود آدمیی کم به قیاس مگسی نیست
زنهار مکن فوت نزاری نفس نقد
خود عمر به کار آمده الا نفسی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
هر چه نسیه ست جز خیالی نیست
پس خیال تو جز محالی نیست
هر را نقد وقت نیست به دست
روی او بیش در ضلالی نیست
ملک باقی طلب که باقی را
ابد الآبدین زوالی نیست
عدمی مطلق است ناقص را
اگرش روی در کمالی نیست
گر قناعت کند بیاسوده ست
هر که را مالی و منالی نیست
عاشقانیم و عقل ناقص را
در مقامات ما مجالی نیست
بی خود از در در آ و او را بین
زین پسندیده تر وصالی نیست
هر که او را به چشم او بیند
جام جم پیش او سفالی نیست
بستان جام ما که در چشمه
خضر را هم چنین زلالی نیست
هم ز جایی ست این اشارت ها
بشنو سرسری مقالی نیست
ای پسر بر امید نسیه مباش
هر چه نسیه است جز خیالی نیست
چون نزاری همیشه بی خود باش
زان که در بی خودی وبالی نیست
مرد آینده و گذشته نه ایم
واندرین حال نیز حالی نیست
نقد را باش اگر همه نفسی ست
آن دگر بیش قیل و قالی نیست
پس خیال تو جز محالی نیست
هر را نقد وقت نیست به دست
روی او بیش در ضلالی نیست
ملک باقی طلب که باقی را
ابد الآبدین زوالی نیست
عدمی مطلق است ناقص را
اگرش روی در کمالی نیست
گر قناعت کند بیاسوده ست
هر که را مالی و منالی نیست
عاشقانیم و عقل ناقص را
در مقامات ما مجالی نیست
بی خود از در در آ و او را بین
زین پسندیده تر وصالی نیست
هر که او را به چشم او بیند
جام جم پیش او سفالی نیست
بستان جام ما که در چشمه
خضر را هم چنین زلالی نیست
هم ز جایی ست این اشارت ها
بشنو سرسری مقالی نیست
ای پسر بر امید نسیه مباش
هر چه نسیه است جز خیالی نیست
چون نزاری همیشه بی خود باش
زان که در بی خودی وبالی نیست
مرد آینده و گذشته نه ایم
واندرین حال نیز حالی نیست
نقد را باش اگر همه نفسی ست
آن دگر بیش قیل و قالی نیست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۳
هر کجا بی دلی و برناییست
مانده در دام عشق زیباییست
من اگر دوست را ندارم دوست
پس همه عمر من تمناییست
لایق درد عشق شیرینی
هم چو فرهاد درد پیماییست
متنعّم چو خسروِ پرویز
پس رو عشق نیست خودراییست
عدم مطلق است در باطن
گر به ظاهر وجود ماناییست
آسمان هم چو ذره سرگردان
از پی صحبت دل آراییست
بل که هر ذره یی که می بینی
دل مجروح نا شکیباییست
طمع استقامت اندر عشق
راستی را محال سوداییست
نقد را باش از آن که آینده
حالیا وعده یی به فرداییست
باش گو منتظر به پروانه
هر که را مهلتی و پرواییست
پنجه ی عشق را فرو بردن
نه به بازوی هر تواناییست
گر چنین نیست پس به هر گوشه
از چه هر روز تازه غوغاییست
آخرای دوستان نزاری زار
گر دمی می زند هم از جاییست
گر چه خفاش وار محجوب است
مولَعِ آفتاب سیماییست
مانده در دام عشق زیباییست
من اگر دوست را ندارم دوست
پس همه عمر من تمناییست
لایق درد عشق شیرینی
هم چو فرهاد درد پیماییست
متنعّم چو خسروِ پرویز
پس رو عشق نیست خودراییست
عدم مطلق است در باطن
گر به ظاهر وجود ماناییست
آسمان هم چو ذره سرگردان
از پی صحبت دل آراییست
بل که هر ذره یی که می بینی
دل مجروح نا شکیباییست
طمع استقامت اندر عشق
راستی را محال سوداییست
نقد را باش از آن که آینده
حالیا وعده یی به فرداییست
باش گو منتظر به پروانه
هر که را مهلتی و پرواییست
پنجه ی عشق را فرو بردن
نه به بازوی هر تواناییست
گر چنین نیست پس به هر گوشه
از چه هر روز تازه غوغاییست
آخرای دوستان نزاری زار
گر دمی می زند هم از جاییست
گر چه خفاش وار محجوب است
مولَعِ آفتاب سیماییست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
دریغ عمر که بی روی دوستان بگذشت
چو باد صبح که بر طرف بوستان بگذشت
دریغ سود ندارد چو اختیار از دست
برفت هم چو خدنگی که از کمان بگذشت
بهار عمر جوانی و بی غمی افسوس
که هم چو قافله ی باد مهرگان بگذشت
تو خود قیاس کن ای بی خبر که در دل ما
چه آتش است که دودش ز آسمان بگذشت
بسوخت حلق من از بس که برق آه دلم
ز سینه هم چو براق سبک عنان بگذشت
هنوز دیده به هم می نهم تعالی الله
ز هر چه بر سرم از گردش زمان بگذشت
چه حاصل از سفر بی مراد هیچ همین
فسانه ای که فلان آمد و فلان بگذشت
نزاریا چه کنی چاره نیست تن درده
به جور چرخ که کار تو زین و آن بگذشت
چو باد صبح که بر طرف بوستان بگذشت
دریغ سود ندارد چو اختیار از دست
برفت هم چو خدنگی که از کمان بگذشت
بهار عمر جوانی و بی غمی افسوس
که هم چو قافله ی باد مهرگان بگذشت
تو خود قیاس کن ای بی خبر که در دل ما
چه آتش است که دودش ز آسمان بگذشت
بسوخت حلق من از بس که برق آه دلم
ز سینه هم چو براق سبک عنان بگذشت
هنوز دیده به هم می نهم تعالی الله
ز هر چه بر سرم از گردش زمان بگذشت
چه حاصل از سفر بی مراد هیچ همین
فسانه ای که فلان آمد و فلان بگذشت
نزاریا چه کنی چاره نیست تن درده
به جور چرخ که کار تو زین و آن بگذشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
عقل نه این دید نه آن باز گفت
عشق به من نام و نشان باز گفت
آن چه بدیدم نتوان بازدید
وآن چه شنیدم نتوان باز گفت
عشق فراگوش دلم برد سر
گر سخنی داشت نهان باز گفت
چشم نظر کرد و پذیرفت دل
سامعه بشنید و زبان باز گفت
گر ننهی با دگران در میان
سر نهان خانه ی جان باز گفت
می شنوی راست نزاری نخست
راز ندانست از آن باز گفت
عشق به من نام و نشان باز گفت
آن چه بدیدم نتوان بازدید
وآن چه شنیدم نتوان باز گفت
عشق فراگوش دلم برد سر
گر سخنی داشت نهان باز گفت
چشم نظر کرد و پذیرفت دل
سامعه بشنید و زبان باز گفت
گر ننهی با دگران در میان
سر نهان خانه ی جان باز گفت
می شنوی راست نزاری نخست
راز ندانست از آن باز گفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
خوش است اگر بگذارد در این سرا اجلت
ولی اگر چه برنجی نباشد این محلت
چو باد می گذرد عمر و پیش تو با دست
نه عمر ، باش که جای دگر کند خللت
چو صرف می کنی از عمر هر نفس چیزی
رواست گر نکنی مستزاد بر املت
غلّو مکن به تنعّم ز مرگ باز اندیش
که در نگیرد اگر بر فلک شوی حیَلت
به عقل تیغ چو مریخ بر مکش که به قهر
ز اوج ذروه ی گردون بیفکند زحلت
ز پای عمر گره باز کن به عشق که عقل
به سد قران نکند مشکل زمانه حلت
نه بت پرست کند ارتجا به لات و هبل
حذر زنفس که هم لات توست هم هبلت
به نام زشت و نکو روزگار ممثول است
چنان بزی که به نام نکو زند مثلت
نزاریا به نعیم خدای واثق باش
که صد گناه ببخشد خدا به یک عملت
گناه اگرچه عظیم است توبه باز آرد
میان مغفرت از بارگاه لم یزلت
قناعتی کن و بیشی مجوی و جهد مکن
به قسمتی که کرامت نکرد در ازلت
ولی اگر چه برنجی نباشد این محلت
چو باد می گذرد عمر و پیش تو با دست
نه عمر ، باش که جای دگر کند خللت
چو صرف می کنی از عمر هر نفس چیزی
رواست گر نکنی مستزاد بر املت
غلّو مکن به تنعّم ز مرگ باز اندیش
که در نگیرد اگر بر فلک شوی حیَلت
به عقل تیغ چو مریخ بر مکش که به قهر
ز اوج ذروه ی گردون بیفکند زحلت
ز پای عمر گره باز کن به عشق که عقل
به سد قران نکند مشکل زمانه حلت
نه بت پرست کند ارتجا به لات و هبل
حذر زنفس که هم لات توست هم هبلت
به نام زشت و نکو روزگار ممثول است
چنان بزی که به نام نکو زند مثلت
نزاریا به نعیم خدای واثق باش
که صد گناه ببخشد خدا به یک عملت
گناه اگرچه عظیم است توبه باز آرد
میان مغفرت از بارگاه لم یزلت
قناعتی کن و بیشی مجوی و جهد مکن
به قسمتی که کرامت نکرد در ازلت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
نه آن مرغی ست معشوقم که در هر آشیان گنجد
کدامین آشیان کاندر زمین و آسمان گنجد
نه در عقل و نظر آید نه در جای و جهت باشد
نه در وهم و خیال افتد نه در کون و مکان گنجد
خیال است آن که می خواهی که در سمع و بصر آید
محال است آن که می گویی که در نطق و بیان گنجد
نه ذاتش منکسر باشد نه وجهش منعکس گردد
نه وصفش در صفات آید نه نامش در زبان گنجد
تو گردانی چنان دانی که او در عقلِ حسّ آید
تو گر بینی چنان بینی که او در جسم و جان گنجد
به علمِ او شوی عالم به نورِ او شوی بینا
وگرنه دانش و بینش کجا در بی نشان گنجد
میانِ جان و جان این جا حجابی هست می دانم
وگرنه مبدعِ جان ها کجا در این و آن گنجد
وگر در عین معیونی نمی گنجد چنین باشد
درین معنی چه شک باری عیان اندر عیان گنجد
نزاری تا کی از خامی چه سودا می پزی والله
اگر یک ذرّه زان خورشید در هر دو جهان گنجد
ازین ها هر چه برگفتی که گنجد یا نگنجد چه
مگر هم او بود هم او که با او در میان گنجد
کدامین آشیان کاندر زمین و آسمان گنجد
نه در عقل و نظر آید نه در جای و جهت باشد
نه در وهم و خیال افتد نه در کون و مکان گنجد
خیال است آن که می خواهی که در سمع و بصر آید
محال است آن که می گویی که در نطق و بیان گنجد
نه ذاتش منکسر باشد نه وجهش منعکس گردد
نه وصفش در صفات آید نه نامش در زبان گنجد
تو گردانی چنان دانی که او در عقلِ حسّ آید
تو گر بینی چنان بینی که او در جسم و جان گنجد
به علمِ او شوی عالم به نورِ او شوی بینا
وگرنه دانش و بینش کجا در بی نشان گنجد
میانِ جان و جان این جا حجابی هست می دانم
وگرنه مبدعِ جان ها کجا در این و آن گنجد
وگر در عین معیونی نمی گنجد چنین باشد
درین معنی چه شک باری عیان اندر عیان گنجد
نزاری تا کی از خامی چه سودا می پزی والله
اگر یک ذرّه زان خورشید در هر دو جهان گنجد
ازین ها هر چه برگفتی که گنجد یا نگنجد چه
مگر هم او بود هم او که با او در میان گنجد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
تولّا بی تبّرا در نگنجد
دوالک بازی آن جا در نگنجد
به ما و من ، مکن دعوی که آن جا
که او باشد من و ما در نگنجد
مصافِ عشق و زخمِ تیغِ وحدت
در آن معرض محابا در نگنجد
اگر در دوست مستغرق نباشی
ز تو قطره به دریا در نگنجد
به احبابِ محقّق التجا کن
کزان پس کیدِ اعدا در نگنجد
چرا با مرده در گنجد دمِ روح
ولی با زنده قطعا در نگنجد
ز الزامِ محق دورست مبطل
که با جاهل مدارا در نگنجد
درونِ کعبۀ اسلام الحق
کشیشِ دیر حاشا در نگنجد
طبیبی بایدت حاذق که علّت
چو مزمن شد مداوا در نگنجد
همه دم تا به کی این جا که آن جا
دِم ام روز و فردا در نگنجد
نزاری گر شوی مویی به زاری
به الّا الله الّا در نگنجد
دوالک بازی آن جا در نگنجد
به ما و من ، مکن دعوی که آن جا
که او باشد من و ما در نگنجد
مصافِ عشق و زخمِ تیغِ وحدت
در آن معرض محابا در نگنجد
اگر در دوست مستغرق نباشی
ز تو قطره به دریا در نگنجد
به احبابِ محقّق التجا کن
کزان پس کیدِ اعدا در نگنجد
چرا با مرده در گنجد دمِ روح
ولی با زنده قطعا در نگنجد
ز الزامِ محق دورست مبطل
که با جاهل مدارا در نگنجد
درونِ کعبۀ اسلام الحق
کشیشِ دیر حاشا در نگنجد
طبیبی بایدت حاذق که علّت
چو مزمن شد مداوا در نگنجد
همه دم تا به کی این جا که آن جا
دِم ام روز و فردا در نگنجد
نزاری گر شوی مویی به زاری
به الّا الله الّا در نگنجد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
اگر تو را سر ما نیست عیب نتوان کرد
ز جانب تو رضا نیست عیب نتوان کرد
پری به آدمی ار سر فرو نمی آرد
بلی سزا به سزا نیست عیب نتوان کرد
ولی چو در رصدِ امتحان تسلط عشق
به طاقت عقلا نیست عیب نتوان کرد
اگر به مذهب اهل دل اعتقاد کنند
نظر رواست چرا نیست عیب نتوان کرد
چو در پناه تو آمد دلم رعایت کن
به کعبه صید روا نیست عیب نتوان کرد
فضای عشق چو نازل شود ملالت چیست
جز اقتضای قضا نیست عیب نتوان کرد
زمانه می کند این با نزاری مسکین
چو در زمانه وفا نیست عیب نتوان کرد
ز جانب تو رضا نیست عیب نتوان کرد
پری به آدمی ار سر فرو نمی آرد
بلی سزا به سزا نیست عیب نتوان کرد
ولی چو در رصدِ امتحان تسلط عشق
به طاقت عقلا نیست عیب نتوان کرد
اگر به مذهب اهل دل اعتقاد کنند
نظر رواست چرا نیست عیب نتوان کرد
چو در پناه تو آمد دلم رعایت کن
به کعبه صید روا نیست عیب نتوان کرد
فضای عشق چو نازل شود ملالت چیست
جز اقتضای قضا نیست عیب نتوان کرد
زمانه می کند این با نزاری مسکین
چو در زمانه وفا نیست عیب نتوان کرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
یک ره برآورد ز تو هم روزگار گرد
بسیار چون ترا که سزا در کنار کرد
یارا ، محققان غم دنیا نخورده اند
مجنون حقیقت است که اندوه یار خورد
آتش که بر خلیل نبی کرد گل ستان؟
آن کو ز وَرد خار برآرد ز خار وَرد
تن در ده ای حریص و ز دارالشفای عشق
درمان مجوی تا نکنی اختیار درد
هرگز گمان مبر که کند در سلوک عشق
جز بر خلاف گرم روان هیچ کار سرد
چند از تکثرات که بر نطع امتحان
بیرون نیامده ست یکی از هزار مرد
یک هفته عیش از پی آن مدت فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیاط همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیاط سرد
با روزگار بیش چه گویی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
بسیار چون ترا که سزا در کنار کرد
یارا ، محققان غم دنیا نخورده اند
مجنون حقیقت است که اندوه یار خورد
آتش که بر خلیل نبی کرد گل ستان؟
آن کو ز وَرد خار برآرد ز خار وَرد
تن در ده ای حریص و ز دارالشفای عشق
درمان مجوی تا نکنی اختیار درد
هرگز گمان مبر که کند در سلوک عشق
جز بر خلاف گرم روان هیچ کار سرد
چند از تکثرات که بر نطع امتحان
بیرون نیامده ست یکی از هزار مرد
یک هفته عیش از پی آن مدت فراق
آری خمار و خار بود با نبید و ورد
آسایش از حیاط همان چند روز بود
بی روی دوست بر دل ما شد حیاط سرد
با روزگار بیش چه گویی نزاریا
دانی که با زمانه نکرده ست کس نبرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
میانه بخت دلم گر کرانه یی گیرد
بلای صحبت خوبان بهانه یی گیرد
خلاص یابد و پیرانه سر بیاساید
به طبع زاویه خنب خانه یی گیرد
ولی چگونه رود در رکاب سلطانی
که عالمی به سرِ تازیانه یی گیرد
زمان چو می گذرد از گذشته غم نخورد
محققانه ز نو سر زمانه ای گیرد
نظر گهی ش به عین الیقین شود حاصل
که از خیال مصور نشانه یی گیرد
ز گنج طبع به هر دم دفینه ای بخشد
ز کنج فقر به هر دم خزانه یی گیرد
به بال شوق برآید به اوج سدره عشق
ورای قاف خرد آشیانه یی گیرد
من و مجاورت آستان میخانه
مراد آن که مرید آستانه یی گیرد
غلام همت آنم که چون نزاری مست
پس از دوگانه واجب سه گانه یی گیرد
غنیمتی شمرد نقد وقت را امروز
نوید حاصل فردا فسانه یی گیرد
بلای صحبت خوبان بهانه یی گیرد
خلاص یابد و پیرانه سر بیاساید
به طبع زاویه خنب خانه یی گیرد
ولی چگونه رود در رکاب سلطانی
که عالمی به سرِ تازیانه یی گیرد
زمان چو می گذرد از گذشته غم نخورد
محققانه ز نو سر زمانه ای گیرد
نظر گهی ش به عین الیقین شود حاصل
که از خیال مصور نشانه یی گیرد
ز گنج طبع به هر دم دفینه ای بخشد
ز کنج فقر به هر دم خزانه یی گیرد
به بال شوق برآید به اوج سدره عشق
ورای قاف خرد آشیانه یی گیرد
من و مجاورت آستان میخانه
مراد آن که مرید آستانه یی گیرد
غلام همت آنم که چون نزاری مست
پس از دوگانه واجب سه گانه یی گیرد
غنیمتی شمرد نقد وقت را امروز
نوید حاصل فردا فسانه یی گیرد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
می به کسی ده که قدر می بشناسد
مرتبه ی جان جماد کی بشناسد
آنکه بداند که می حرام چرا شد
منزلت می پرست وی بشناسند
من نشناسم مرا چه غم که منجم
منقلبات بهار و دی بشناسند
صاحب من پیر میکدست و توان کرد
پس روی آن که کل شی بشناسند
خواهی تا ره بری به چشمه ی حیوان
دیده وری پیشه کن که پی بشناسد
این هم از آن می که خورده ام به الست است
صاحب خم خانه می ز می بشناسد
آری صاحبنظر ز روی فراست
گمشده ی خویش را به کی بشناسد
مست شراب الست همچو نزاری
خاصیت سر جام کی بشناسند
ور نه ندارد فسرده معرفت آنک
روضه ی خلد از جحیم غیّ بشناسد
مرتبه ی جان جماد کی بشناسد
آنکه بداند که می حرام چرا شد
منزلت می پرست وی بشناسند
من نشناسم مرا چه غم که منجم
منقلبات بهار و دی بشناسند
صاحب من پیر میکدست و توان کرد
پس روی آن که کل شی بشناسند
خواهی تا ره بری به چشمه ی حیوان
دیده وری پیشه کن که پی بشناسد
این هم از آن می که خورده ام به الست است
صاحب خم خانه می ز می بشناسد
آری صاحبنظر ز روی فراست
گمشده ی خویش را به کی بشناسد
مست شراب الست همچو نزاری
خاصیت سر جام کی بشناسند
ور نه ندارد فسرده معرفت آنک
روضه ی خلد از جحیم غیّ بشناسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۵
نه هیچ خلقم از اندوه یار می پرسد
نه یارم از ستم روزگار می پرسد
کس از غم دل این بی قرار بر نرسد
ولی همیشه غمم برقرار می پرسد
کسی دگر متعاقب چو تب نمیدانم
که گرم گرم مرا زار زار می پرسد
وگر کسی به ملامت زبان کشد در من
به طنز گه گهم استادوار می پرسد
مگر به مزد ملامت خلاص خواهد داد
محاسبم چو به روزِ شمار می پرسد
نهان خلق نمی پرسدم حبیب ولی
رقیبم از همه شهر آشکار می پرسد
مثال عاشق و افسرده هم چنان باشد
که شرح غرقه کسی بر کنار می پرسد
نزار یا به شکایت زبان دراز مکن
ترا کسی به چه موجب چه کار می پرسد
برین بسنده کن ]ار از رهت[ نیاید دوست
خیال هر نفست چند بار می پرسد
نه یارم از ستم روزگار می پرسد
کس از غم دل این بی قرار بر نرسد
ولی همیشه غمم برقرار می پرسد
کسی دگر متعاقب چو تب نمیدانم
که گرم گرم مرا زار زار می پرسد
وگر کسی به ملامت زبان کشد در من
به طنز گه گهم استادوار می پرسد
مگر به مزد ملامت خلاص خواهد داد
محاسبم چو به روزِ شمار می پرسد
نهان خلق نمی پرسدم حبیب ولی
رقیبم از همه شهر آشکار می پرسد
مثال عاشق و افسرده هم چنان باشد
که شرح غرقه کسی بر کنار می پرسد
نزار یا به شکایت زبان دراز مکن
ترا کسی به چه موجب چه کار می پرسد
برین بسنده کن ]ار از رهت[ نیاید دوست
خیال هر نفست چند بار می پرسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
تیغ کز دستِ دوستان باشد
زخمش آسایشِ روان باشد
یک اشارت ازو به گوشۀ چشم
خون بهایِ هزار جان باشد
چشمِ او آن کند به یک غمزه
کاعتبارِ جهانیان باشد
ترکِ جان عینِ زندگی ست ولیک
بر گران ترکِ جان گران باشد
بگذارد به سُم پرستان خر
هر که را غزمِ آسمان باشد
هر که بر دوست سود خواهد کرد
گو بکن تا که را زیان باشد
همه ای دوست آن گهی باشی
کز تو نه نام و نه نشان باشد
بر کنارِ وصال ننشینی
تا ز تو هیچ در میان باشد
اگر از خود نزاریا برهی
هر چه باقی بماند آن باشد
چون ازین عمرِ عاریت برهی
بعد از آن عمرِ جاودان باشد
زخمش آسایشِ روان باشد
یک اشارت ازو به گوشۀ چشم
خون بهایِ هزار جان باشد
چشمِ او آن کند به یک غمزه
کاعتبارِ جهانیان باشد
ترکِ جان عینِ زندگی ست ولیک
بر گران ترکِ جان گران باشد
بگذارد به سُم پرستان خر
هر که را غزمِ آسمان باشد
هر که بر دوست سود خواهد کرد
گو بکن تا که را زیان باشد
همه ای دوست آن گهی باشی
کز تو نه نام و نه نشان باشد
بر کنارِ وصال ننشینی
تا ز تو هیچ در میان باشد
اگر از خود نزاریا برهی
هر چه باقی بماند آن باشد
چون ازین عمرِ عاریت برهی
بعد از آن عمرِ جاودان باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
در مذهبِ ما کعبه و بت خانه نباشد
اندیشۀ خویش و غمِ بیگانه نباشد
هر کس روشی دارد و رایی و مرادی
ما را به جهان جز غمِ جانانه نباشد
آخر برِ ما آی که خلوت گهِ سیمرغ
آسوده تر از گوشۀ می خانه نباشد
می بر تنِ ناپاک حرام است بلی تو
با اهلِ صفا خور که حرامانه نباشد
با ما سخن از چنگ و دف و مطرب و می گوی
نه وعظ که ما را سرِ افسانه نباشد
ظاهر همه در مسجد و باطن به خرابات
مردان نپسندند که مردانه نباشد
گویند که دیوانه ببوده ست نزاری
این راز کسی داند و دیوانه نباشد
از غایتِ [حبّ است] وگرنه نظرِ شمع
بر کشتنِ بی حاصلِ پروانه نباشد
اندیشۀ خویش و غمِ بیگانه نباشد
هر کس روشی دارد و رایی و مرادی
ما را به جهان جز غمِ جانانه نباشد
آخر برِ ما آی که خلوت گهِ سیمرغ
آسوده تر از گوشۀ می خانه نباشد
می بر تنِ ناپاک حرام است بلی تو
با اهلِ صفا خور که حرامانه نباشد
با ما سخن از چنگ و دف و مطرب و می گوی
نه وعظ که ما را سرِ افسانه نباشد
ظاهر همه در مسجد و باطن به خرابات
مردان نپسندند که مردانه نباشد
گویند که دیوانه ببوده ست نزاری
این راز کسی داند و دیوانه نباشد
از غایتِ [حبّ است] وگرنه نظرِ شمع
بر کشتنِ بی حاصلِ پروانه نباشد