عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
شاها چو دلت در صف تدبیر آید
او را مدد از عالم تقدیر آید
تیغ تو جهان‌گرفت آری شک نیست
آن راکه تو برکشی جهانگیر آید
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۳
ای تیغ تو با قوت مریخ و زحل
رای تو چو آفتاب در برج جَمَل
گر خصم تو بر چرخ‌گریزد به‌مثل
در دامن عمر او رسد دست اجل
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
ای کرده سپهر و اختران یاری تو
فخرست جهان را ز جهانداری تو
مستند مخالفان ز هشیاری تو
بخت همه خفته شد ز بیداری تو
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را
که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را
قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای
مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را
مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش
چه احتیاج به آرایه روی زیبا را
مگر به غارت و قتل آمدی از آن سوی آب
ازین طرف چو برانداختی بخارا را
بترس اگرچه بلندی زدود سینه ی خلق
که دود هرچه برآمد گرفت بالا را
دلم به روی تو تا دیده برگشاد ببست
به چار میخ وفای تو هفت اعضا را
پدر طبیب بیاورد تا مگر به علاج
برون کند ز دماغ بخار سودا را
به طعنه گفتم اگر من منم نباید برد
به هرزه این همه زحمت طبیب دانا را
به جان دوست اگر زنده گردد افلاطون
که اقتداست بدو جمله ی اطبا را
مگر به فضل خدا ورنه هیچ ممکن نیست
که چاره یی بود این درد بی مدوا را
رها کنید مرا در بلای عشق که کس
به دم شکال نکرده است نا شکیبا را
نزاریا به قضا ده رضا چو ممکن نیست
که از کمند بلا مخلصی بود مارا
عنان به عشوه مده عشق باز و عشرت کن
به روی یار موافق خلاف اعدا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
در عشق اعتبار منه صلح و جنگ را
زیرا نشانه ی دگرست این خدنگ را
تا از خودی خود نبرندت برون تمام
از دامن تو باز نگیرند چنگ را
هر گه که گشته باشی در ذات دوست محو
دیگر حجاب تو نکند نام و ننگ را
چون نفس مطمئنه به مرکز قرار یافت
زان پس چه اعتبار شتاب و درنگ را
زان خاصیت که در سکنات غزال هست
هرگز به وقت حمله نباشد پلنگ را
روشن دلان به آینه محتاج نیستند
زیرا کز ابتدا بزدودند زنگ را
فرهاد کی فریفته ی بی ستون شدی
گر بر محک زدی دل شیرین و سنگ را
بی چاره جان نبرد ز شیرین عشق از آنک
با نوش شهد تعبیه دارد شرنگ را
پهلو چگونه ساید با پیل عشق ، عقل
کز نیل ، بی درنگ در آرد نهنگ را
گر زلف و روی دوست نبینی نزاریا
از هم چگونه فرق کنی صلح و جنگ را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا
کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا
بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
دانی چرا به آتش صهبا بسوختم
تا زمهریر توبه چو یخ نفسرد مرا
آه از جفای چرخ که دردِ فراقِ دوست
روزی هزار بار به جان آورد مرا
خود می روم به غربت و بر بخت بی گناه
تشنیع می زنم که کجا می برد مرا
گر دوست را ز دست دهم لاجرم سزاست
ایّام اگر به پای جفا بسپرد مرا
چشم امیدوار به در بر نهاده ام
باشد که باز بخت به سر بگذرد مرا
تا مهر دوست پرورم و جان بدو دهم
ورنه زمانه بهر چه می پرورد مرا
ابدال سر به دنیی و دین در نیاوردند
صاحب نظر ز بی قدمان نشمرد مرا
گفتی نزاریا به خرد باش و هوش مند
من والهم چه کار به هوش و خرد مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
یقینم که ضایع نماند مرا
زلالی به لب برچکاند مرا
اگر خواهد از تند بالای قهر
به قعر جهنم دواند مرا
و گر خواهد از پای گاه عدم
به فردوس اعلا رساند مرا
به سلطانیّ ام ملک باقی دهند
اگر بندۀ خویش خواند مرا
طفیل گدایان اویم اگر
به تخت کیی برنشاند مرا
که داند مگر دایۀ صنعِ او
که بهر چه می پروراند مرا
به کشتیِ همت نزاری مگر
ز بحرِ بلا بگذراند مرا
غلط می کنم زان که اوییِ او
ز ماییِ ما وا رهاند مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
زمانه باز جوان کرد پیرزالِ جهان را
بیار می که حیات از می است پیرو جوان را
مگر تتبّعِ من می کند سحاب به نیسان
که وقفِ طرفِ چمن کرد چشم ژاله فشان را
ببین بساطِ بساتین ز گونه گونه ریاحین
به چشم تجربه اعجوبهٔ زمین و زمان را
به چشم بر سرِ گل می کند نثار لآلی
صباح از آن صدفِ غنچه باز کرد دهان را
شکیب چند کند بلبل اختیار ندارد
اگر ز بی خبری فاش کرد رازِ نهان را
به باغبان که رساند سلامِ من که اجازت
نمی دهی که تفرّج کنند سرو روان را
دل ضعیف من از هول بانگ رعد بترسد
بیار و بر سر من کش سبک شراب گران را
حکیم می کده از بهر اعتبار اطبّا
به جام باده مداوا کند چنین خفقان را
ز دست حور وشی حالیا به نقد خوش آید
می و مشاهده ما را و نسیه اهل جنان را
ز تیر طعنه چه ترسم چرا سجود نیارم
کشیده تا بنِ گوش ابروانِ هم چو کمان را
من التفات ندارم به اعتراضِ مقلّد
که اعتبار نباشد مزخرفاتِ چنان را
نزاریا سر دار آمده ست افسر مردان
اگر نداری ای سر نگاه دار زبان را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
طاقت بار ملامت نبود گردون را
وین شرف شیفتگان راست نه هر مادون را
من دل سوخته با این همه خامان چه کنم
نافه را بوی بود نی جگر پر خون را
ماه تا روی مبارک به کسی بنماید
بخت مسعود بباید نظر میمون را
هر که دیده ست ملامت نکند بر چو منی
بنده بودن حرکت های چنان موزون را
دانه ی اشک مرا بر سر کویش چه محل
پیش او قدر نباشد گهر مکنون را
ای که بیگانه ای از عشق مکن گستاخی
آشنا ناشده چون عبره کنی جیحون را
دل مجنون مرا هیچ مداوا نکند
گر خدا بار دگر جان دهد افلاطون را
من ندانم که رقیب از چه معذّب دارد
عاشق خسته دل از شهر شده بیرون را
زاهدی عیب نزاری به تعصب می کرد
که بباید چو سگان سوختن آن ملعون را
عاشقی گفت چه می خواهی از آن بیچاره
او خود آهنگ سفر کرده بود اکنون را
عاقلان این سخن آخر نشنودند هنوز
که خردمند نصیحت نکند مجنون را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خنک دلی که زمام رضا دهد به قضا
چو روزگار نگردد ز اقتضای رضا
به نوکِ کلک ازل هر چه بودنیست نگاشت
قضای کن فیکون بر صحیفة مبدا
نشان معرفتِ مرد صادق آن باشد
که اقتدا به توکل کند به خوف و رجا
به پای مردی عقل زبون چه دفع کنیم
مبارک است بلایی که روی کرد به ما
فلک چگونه موافق شود مبند خیال
قضا چگونه حمایت کند مپز سودا
چه نیک بخت بود بنده ای که در همه حال
سپاس دارد و راضی شود به حکم خدا
نزاریا به کلید طمع گشاده نشد
در سرایِ فراخ آسمانِ تنگ فضا
طواف کعبة مقصود کن که بی مقصود
بسی شد آمد کردی به فکر بی سر و پا
میسرت نشود جز به خلوت آسایش
مسلمت نشود جز به عزلت استغنا
زبون نگشت چو موسیجة خرف مرغی
که آشیانة عزلت گرفت چون عنقا
جهان و هر چه در او هست نیست جز فانی
کسی چگونه نهد دل بر این مقام فنا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
ما همانیم که بودیم و ز یادت به وفا
به جدایی متبدل نشوند اهل صفا
گر حجاب است میان من و معشوق رقیب
نتواند که کند از حرمش دفع صبا
حاجب خویشتن است او نه حجاب من و دوست
من خود از روی حقیقت نه ام از دوست جدا
می روم بی خود و گر جان جهان از پس نیست
به دل و دیده چرا پس نگرانم ز قفا
شرک باشد من و او هر دو به هم ماننده
من چنانم که از او باز ندانم خود را
نیست در مذهب عشاق نه هجران نه وصال
رنج راحت بود و غم فرح و درد دوا
معرفت اصل محبت بود و مرد محب
هیچ دیگر به جز از دوست ندارد اصلا
پر شد از رخت محبت همه اجزای وجود
حاش لله متعصب ز کجا ما ز کجا
هر چه جز اوست خیال است نماینده و نیست
هیچ پاینده جز او هر چه دگر هست فنا
در دریوزة درویش محقق در اوست
جز از این در نکند کدیه نزاری گدا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
جای گنج است کنج خانة ما
نقد وقت است در خزانة ما
راح بستان که که روح قدس به فخر
می نهد سر بر آستانة ما
تا کند مستی و برون آید
جرعه ای از می شبانة ما
طبق سیم و زر اگر نبود
چه خلل در شرابخانة ما
خم دهقان همیشه می دارد
به زر و سیم بر چمانة ما
خوش بود یک زمان که هیچ زمان
نبود خوشتر از زمانة ما
پادشاهی به ما رسید که باز
باز آمد به دستوانة ما
نه که خود باز را نشیمن گاه
بود پیوسته آشیانة ما
دین و دنیا به نزد ما دو زنند
سه طلاقند هر دوگانة ما
ابلهان اهل جنّت اند اکثر
تو ندانی در ابلهانة ما
تیر می افکن و کمان می پوش
بی نشانی بود نشانة ما
بشنو ای یار از نزاری زار
زاری ما و زاریانة ما
دمِ او گرچه دام مرغان است
نیست هر مرغ مرد دانة ما
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
اگر آدم نیفتادی برون ازجنت مأوا
وجودِ آدمی موجود کی بودی در این مأوا
یقین پس حکمتی دیگر درین باشد نه بر عمیا
برون کردندش از انهار خلد و سایة طوبا
چو پیدا کرد بی هنگام سِر باطن وحدت
هنوز آن صورت دعوی نمی گنجد در این معنا
چو فرزندان تعاقب بر تعاقب می رسند این جا
چنین رفت است از مبدا مدار حکمت اولا
حجاب راه او شد گندم و باز از پشیمانی
به استغفار نادانی به جنت باز شد مولا
به صُمّ عُمی از مبدا قلم رفت است بر اجزا
اصم چون بشنود اسرار و چون بیند به حق اعما
بباید ساخت هر کس را به رتبت با نصیب خود
خضر را چشمه ای داد و کلیم الله را افعا
نباشد همچو روح الله یهودا را دمی محرم
دمِ نامحرمان در ما نگیرد چون دمِ عیسا
مقرر کرد هر کس را نصیبی مطلق از مبدا
به حکم ظاهر و باطن قسیم فطرت اولا
دو کون است ار شوی یک روی آنگه روشنت گردد
شریعت جادة دنیا قیامت مبدا عقبا
نزاری گرد خود گشتن چو کرم پیله تن تا کی
شنید من علیها فان همه مولی هوالاعلی
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
بسیار عمرها و بسی روزگارها
بگذشت و حکم ها بنگشت از قرارها
روز و شب است و سال و مه و جنبش و سکون
هر یک مسخرند به تکلیف کارها
وضعی نهاده اند ز مبدای کن فکان
کان وضع مندرس نشود در هزارها
در منجنیق دور بسی چرخ سیر کرد
برجی هنوز رخنه نشد زین حصارها
شد شش هزار سال که مستوفی سپهر
فرموش کرده بود حساب و شمارها
بر نقطة وجود که عشق است نام او
از شوق می کنند فلک ها مدارها
ای بس که امّتان ز ره برده جهل را
دادند انبیا به بهشت انتظارها
ناچار از برای صلاح عموم را
منبر نهاده اند و برآورده دارها
بسیار خشت کالبد و جان آدمی
بر هم نهاد دور و فرو ریخت بارها
دانی چراست این همه اضداد و اختلاف
تا عاقلان دور کنند اعتبارها
کز خاک خون سرشتة بیچاره آدمی
باد فنا چگونه برآرد دمارها
بر خاک ریز خون دو دیده نزاریا
چندان که بشکفد به زمین لاله زارها
عمر عزیز بیهده در نای و نوش صرف
کردی به جهل و بردی در سر خمارها
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
جام پر جان کن بیاور ساقیا
بین که می گردد سرم چون آسیا
طبع را اکسیر می پر می کنم
می کنم حاصل از او این کیمیا
هم بدین اکسیر حاصل می شود
کیمیای معنوی از اسخیا
شرب من ام الخبائث کی بود
من به پاکی می خورم با ازکیا
راستی را هم حرام و هم پلید
هست و شد بر بی ثبات و بی حیا
بنگ را قومی به جای می خورند
ظلمت شب را چه نسبت به ضیا
آری آری هست آنجا نکته یی
بیخ حیوانات باشد در گیا
سود کی باشد کشیدن در بصر
خاک کر در همچو گرد توتیا
گر کسی را ناخوش آید باک نیست
راست می گوید نزاری بی ریا
منکران از جهل نشناسند باز
اطلس و نخ از حریر و بوریا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
روز برف است بیایید و بیارید شراب
تا بنوشیم به شکرانه ی این فتح الباب
میر مجلس بنشین گو و به ساقی فرمای
تا سبک رطل گران پیش من آرد به شتاب
در چنین روز و جوارِ درِ نوروزِ شریف
وقت فرصت مکن اهمال و غنیمت دریاب
من نیارم کم یک هفته برون شد زین کنج
که درون نعمت و ناز است وبرون برف و گِلاب
گر میسر شودم عیش و طرب خواهم کرد
تا معلق بود این خیمه ی بی تیر و طناب
خلوت خویشتن آراسته می خواهم داشت
به حریف و به ندیم و به شراب و به کباب
مذهب ما نبود نسیه مگر نقد الوقت
من نه آنم که سر آب ندانم ز سراب
می حرام است به نزدیک فقیه آب حلال
می نه هم آب زر است آخر و هم آتش ناب
بر خلیل الله چون گشت ریاحین آتش
باز بر قوم نجی الله طوفان شد آب
نازکان را نبود مرتبه ی حرقت می
ریسمان را نبود طاقت آهن در تاب
در جهان گرچه خراب است چه نقصان آخر
من چه هشیار و چه معمور و چه مست و چه خراب
عاشقی چیست عذابی که درو راحت نیست
دوستی چیست محیطی که بود بی پایاب
راستی لطف سخن موجز و پر معنی راست
بیشتر زین نتوان کرد در این باب اطناب
مونسی ساقی و مجلس ز رقیبان خالی
درد نوشی چو نزاری و امینی بوّاب
مقطع شرط غزل ختم کنم بر مطلع
روز برف است بیایید و بیارید شراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
وقف کردم هستی خود بر شراب
نیستی از من بمان گو در حجاب
بر لب کوثر نشستن روز بعث
ای مسلمانان از این خوش تر مآب
اهل فطرت مست از آن جا آمدند
هم چنان مستند تا یوم الحساب
من هم از آن جام مستی می کنم
تا نپندارید کز خمرم خراب
آب و خاک عشق بر هم کرده اند
پس سرشت من از آن خاک است و آب
آتش سودای عشقم آبم ببرد
از چه از بس تاب سوز و سوز تاب
چشم ما و طلعت دیدار دوست
چشم خفّاش است و نور آفتاب
آفتاب آن جا اگر چه ذره ایست
از ره تمثیل کردم انتساب
من چو حربا عاشقم بر عکس نور
نی چو خفاشم زخور در احتجاب
تا شوند احباب در محبوب محو
از وجود خویش کردند اجتناب
تا که خواهد طاقت انوار داشت
گر جمال از پیش بردارد نقاب
چشم امید نزاری روشن است
از طلوع نور نجل بوتراب
پرتوی بر جان من زان نور تافت
ذره وار افتاده ام در اضطراب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
ای دلم با تو چو در شیشه ی شفاف شراب
چون بود شیشه ی شفاف و درو لعل مذاب
آفتاب از اثر ابر شود پوشیده
نور فایض نشود نا شده بیرون ز حجاب
شیشه با آن که پر آب است به صورت به خواص
نشود مانع اشراق می روشن ناب
آب افسرده درو آتش تر ریخته چیست
روح محض است اگر بشنوی از من به جواب
شیشه هر گه که شود نیمه ز می دانی چیست
نیمه ای چشمه ی خضر است و دگر نیمه شراب
شیشه در اصل جماد است ولی ناطق را
مدد فکرت از او باشد و تدبیر صواب
زان دلم با دل تو صاف چو جان با بدن است
که میان من و تو جز من و تو نیست حجاب
طاعت و معصیت آن جا چه کند چون شد مرد
یک دل و یک جهت ویک صفت و یک محراب
خانه ی دل چو به عشق است مخلّد بنیاد
خواه معمور سرا گاه ِ جهان خواه خراب
مسند سلطنت اینجاست وگرنه آن جا
به چنین مرتبه قانع نشود گلخن تاب
جهد کن تا نشود فوت دم نقد الوقت
فرصتی بهتر از این نیست نزاری دریاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
وقت خواب است بینداز بتا جامه ی خواب
ساقیا بیش مده می که خرابیم و به تاب
هرچه سر برکند از جیب قصب ماه زمین
از رخ ماه قدح باید برداشت نقاب
مطلع ماه قدح چون بود از مشرق خم
هم چو خورشید که طالع شود از ظل حجاب
هم در این زاویه باید که مرتب باشد
همه اسباب صبوحی چو در آییم ز خواب
رفته بر طور طرب موسی عیسی انفاس
پیش تر زمزمه ای در دهد از عود و رباب
آتشی بر فکند زنده دلی تا ببرد
سرگرانی حریفان سبک از دود کباب
مجلس انس بیارای و بخوان یاران را
در ده از کوثر خم خانه به پیمانه شراب
خاصه هنگام بهارست و گل افشان صبا
مکن ای یار مکن غفلت و فرصت دریاب
دهن سبزه پر از لولوی شبنم گویی
سبزه گرد لب یارست و درو درّ خوشاب
بر من ای یار ملامت مکن و عیب مجوی
سر اخلاص بنه گردن از انصاف متاب
کم توانی بود ز زالی که به دستان هر سال
نو عروسی شود و تازه کند عهد شباب
خانه ی عاریت ای دوست بباید پرداخت
رخت از آن پیش برون بر که درآید سیلاب
تا چو افسرده دل از خواب نباید برخاست
آن به آید که نهندم به لحد مست و خراب
تا سر از پای خم میکده بر باید داشت
گر به خم خانه مرا دفن کنی ایت صواب
هرکس این رمز ندانند نزاری خاموش
مثَل است این مفکن گوهر حکمت به خلاب
متعصب چه کند هرچه بتر گو می گوی
نور بی ظلمت و صادق نبود بی کذّاب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
گر گذر کردی بتِ ما بر دیارِ سومنات
توبه کردی بت پرست از سجده ی عزّی ولات
هیچ اگر کشف الغطایی کردی از اطرافِ سر
التفاتی هم نکردندی به چندین ترّهات
از کمالِ نفسِ انسان حاصل ست این اقتباس
آنکه استدلال می گیرند از روحانیات
چشم را گویی از اینجا لازم آمد انعکاس
بی صفت را چون توان آورد در تحتِ صفات
در سوادِ زلفِ یار ما طلب کن آبِ خضر
تا بدان آبِ مصفّا یابی از ظلمت نجات
خوش بود می بر کنارِ چشمه ی خضرِ لبش
خوش نباشد بر کنارِ چشمه ی حیوانِ نبات
در خراباتِ مصافات آی تا بنمایمت
صد هزاران خضر بر سر چشمه ی آبِ حیات
چشمه ی خضر ای پسر با توست و تو در جست و جوی
چون سکندر طالب آبِ حیات از شش جهات
جاودانی زنده گشتی شاه اسکندر چو خضر
گر به مردی و جهان گیری بر ستندی ز مات
بشنو از اربابِ تاویل این همه تشبیه چیست
آبِ حیوان باز نتوان بافت الّا از ندات
آری آری مقتدایِ عارفان قایم بود
قایمی امّا که باشد ذاتِ او قایم به ذات
گر تولّا می توانی کرد اینک مقتدا
پس مسلّم شو تبرّا کن ز کلّ کاینات
چون نزاری والهی مستی بباید لامحال
تا برون آرد مقاماتِ چنین از مسکرات
خاصه چون سیمرغِ جانش از نشیمن گاهِ قدس
بالِ حکمت بر گشاید بگذرد از ممکنات