عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۰
دلدار من در باغ دی می‌گشت و می‌گفت ای چمن
صد حور خوش داری ولی، بنگر یکی داری چو من؟
گفتم صلای ماجرا، ما را نمی‌پرسی چرا؟
گفتا که پرسش‌های ما، بیرون ز گوش است و دهن
گفتم ز پرسش تو بحل، باری اشارت را مهل
گفت از اشارت‌های دل هم جان بسوزد هم بدن
گفتم که چونی در سفر؟ گفتا که چون باشد قمر؟
سیمین‌بر و زرین‌کمر، چشم و چراغ مرد و زن
گشتن به گرد خود خطا، الا جمال قطب را
او را روا باشد روا، کو رهرو است اندر وطن
هم ساربان هم اشتران مستند از آن صاحب قران
ای ساربان منزل مکن، جز بر در آن یار من
ای عشرت و ای ناز ما، ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما، جان حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو در جان من، چون آفتاب اندر حمل
وی صورتت در چشم من، همچون عقیق اندر یمن
چون اولین و آخرین در حشر جمع آید، یقین
از تو نباشد خوب‌تر، در جملهٔ آن انجمن
مجنون چو بیند مر تو را، لیلی برو کاسد شود
لیلی چو بیند مر تو را، گردد چو مجنون ممتحن
در جست و جوی روی تو، در پای گل بس خارها
ای یاس من گوید همی اندر فراقت یاسمن
گر آفتاب روی تو، روزی ده ما نیستی
ذرات کونین از طمع، کی باز کردندی دهن؟
حیوان چو قربانی بود، جسمش ز جان فانی بود
پس شرحه‌های گوشتش، زنده شود زین بابزن
آتش بگوید شرحه را، سر حیاتات بقا
کی رسته از جان فنا، بر جان بی‌آزار زن
نعره زنند آن شرحه‌ها یا لیت قومی یعلمون
گر نعره‌شان این سو رسد، نی گبر ماند، نی وثن
نی ترس ماند در دلی، نی پای ماند در گلی
لبیک لبیک و بلی، می‌گوی و می‌رو تا وطن
هست این سخن را باقی‌یی، در پردهٔ مشتاقی‌یی
پیدا شود گر ساقی‌یی ما را کند بی‌­خویشتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۱
بویی همی‌آید مرا، مانا که باشد یار من
بر یاد من پیمود می، آن باوفا خمار من
کی یاد من رفت از دلش؟ ای در دل و جان منزلش
هر لحظه معجونی کند بهر دل بیمار من
خاصه کنون از جوش او، زان جوش بی‌‌روپوش او
رحمت چو جیحون می‌رود، در قلزم اسرار من
پرده‌ست بر احوال من، این گفتی و این قال من
ای ننگ گلزار ضمیر از فکرت چون خار من
کو نعره‌یی یا بانگی اندرخور سودای من؟
کو آفتابی یا مهی مانندهٔ انوار من؟
این را رها کن، قیصری آمد ز روم اندر حبش
تا زنگ را برهم زند در بردن زنگار من
نظاره کن کز بام او، هر لحظه‌یی پیغام او
از روزن دل می‌رسد در جان آتشخوار من
لاف وصالش چون زنم؟ شرح جمالش چون کنم
کان طوطیان سر می‌کشند از دام این گفتار من
اندرخور گفتار من، منگر به سوی یار من
سینای موسی را نگر، در سینهٔ افگار من
امشب درین گفتارها، رمزی از آن اسرارها
در پیش بیداران نهد، آن دولت بیدار من
آن پیل بی‌خواب ای عجب، چون دید هندستان به شب؟
لیلی درآمد در طلب در جان مجنون وار من
امشب ز سیلاب دلم ویران شود آب و گلم
کآمد به میرابی دل سرچشمهٔ انهار من
بر گوش من زد غره‌یی، زان مست شد هر ذره‌یی
بانگ پریدن می‌رسد زان جعفر طیار من
یا رب به غیر این زبان، جان را زبانی ده روان
در قطع و وصل وحدتت، تا بسکلد زنار من
صبر از دل من برده‌یی، مست و خرابم کرده‌یی
کو علم من؟ کو حلم من؟ کو عقل زیرکسار من؟
این را بپوشان ای پسر تا نشنود آن سیم‌بر
ای هر چه غیر داد او، گر جان بود، اغیار من
ای دلبر بی‌جفت من ای نامده در گفت من
این گفت را زیبی ببخش از زیور، ای ستار من
ای طوطی هم خوان ما جز قند بی‌چونی مخا
نی عین گو و نی عرض، نی نقش و نی آثار من
از کفر و از ایمان رهد جان و دلم، آن سو رود
دوزخ بود گر غیر آن باشد فن و کردار من
ای طبله‌ام پرشکرت، من طبل دیگر چون زنم؟
ای هر شکن از زلف تو صد نافه و عطار من
مهمانی‌ام کن ای پسر این پرده می‌زن تا سحر
این است لوت و پوت من، باغ و رز و دینار من
خفته دلم بیدار شد، مست شبم هشیار شد
برقی بزد بر جان من زان ابر بامدرار من
در اولین و آخرین عشقی بننمود این چنین
ابصار عبرت دیده را، ای عبرۃ الابصار من
بس سنگ و بس گوهر شدم، بس مومن و کافر شدم
گه پا شدم، گه سر شدم، در عودت و تکرار من
روزی برون آیم ز خود، فارغ شوم از نیک و بد
گویم صفات آن صمد، با نطق درانبار من
جانم نشد زین­ها خنک، یا ذا السماء و الحبک
ای گلرخ و گلزار من، ای روضه و ازهار من
امشب چه باشد، قرن‌ها ننشاند آن نار و لظی
من آب گشتم از حیا، ساکن نشد این نار من
هر دم جوان‌تر می‌شوم، وز خود نهان‌تر می‌شوم
همواره آن‌تر می‌شوم، از دولت هموار من
چون جزو جانم کل شوم، خار گلم هم گل شوم
گشتم سمعنا، قل شوم، در دورهٔ دوار من
ای کف زنم مختل مشو، وی مطربم کاهل مشو
روزی بخواهد عذر تو، آن شاه باایثار من
روزی شوی سرمست او، روزی ببوسی دست او
روزی پریشانی کنی در عشق، چون دستار من
کرده­ست امشب یاد او، جان مرا فرهاد او
فریاد ازین قانون نو، کاسکست چنگش تار من
مجنون که باشد پیش او، لیلی بود دلریش او
ناموس لیلییان برد، لیلی خوش هنجار من
دست پدر گیر ای پسر با او وفا کن تا سحر
کامشب منم اندر شرر زان ابر آتشبار من
زان می حرام آمد که جان بی‌صبر گردد در زمان
نحس زحل ندهد رهش در دید مه دیدار من
جان گر همی‌لرزد ازو، صد لرزه را می‌ارزد او
کو دیده‌های موج جو در قلزم زخار من
من تا قیامت گویمش ای تاجدار پنج و شش
حیرت همی‌حیران شود در مبعث و انشار من
خواهی بگو، خواهی مگو، صبری ندارم من ازو
ای روی او امسال من، ای زلف جعدش پار من
خلقان ز مرگ اندر حذر، پیشش مرا مردن شکر
ای عمر بی‌او مرگ من، وی فخر بی‌او عار من
آه از مه مختل شده، وز اختر کاهل شده
از عقده من فارغ شده، بی‌زآتش فوار من
بر قطب گردم ای صنم از اختران خلوت کنم
کو صبح مصبوحان من؟ کو حلقهٔ احرار من؟
پهلو بنه ای ذوالبیان، با پهلوان کاهلان
بیزار گشتم زین زبان، وز قطعه و اشعار من
جز شمس تبریزی مگو، جز نصر و پیروزی مگو
جز عشق و دلسوزی مگو، جز این مدان اقرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۲
این کیست این؟ این کیست این؟ این یوسف ثانی است این؟
خضر است و الیاس این مگر؟ یا آب حیوانی­ست این؟
این باغ روحانی‌ست این، یا بزم یزدانی­ست این
سرمه‌ی سپاهانی‌ست این، یا نور سبحانی‌ست این
آن جان جان افزاست این، یا جنة الماواست این
ساقی خوب ماست این، یا بادهٔ جانی‌ست این
تنگ شکر را ماند این، سودای سر را ماند این
آن سیم­بر را ماند این، شادی و آسانی‌ست این
امروز مستیم ای پدر توبه شکستیم ای پدر
از قحط رستیم ای پدر امسال ارزانی‌ست این
ای مطرب داووددم آتش بزن در رخت غم
بردار بانگ زیر و بم، کین وقت سرخوانی‌ست این
مست و پریشان توام، موقوف فرمان توام
اسحاق قربان توام، این عید قربانی‌ست این
رستیم از خوف و رجا، عشق از کجا، شرم از کجا
ای خاک بر شرم و حیا، هنگام پیشانی‌ست این
گل‌های سرخ و زرد بین، آشوب و بردابرد بین
در قعر دریا گرد بین، موسی عمرانی‌ست این
هر جسم را جان می‌کند، جان را خدادان می‌کند
داور سلیمان می‌کند، یا حکم دیوانی‌ست این
ای عشق قلماشیت، گو، از عیش و خوش باشیت گو
کس می‌نداند حرف تو، گویی که سریانی‌ست این
خورشید رخشان می‌رسد، مست و خرامان می‌رسد
با گوی و چوگان می‌رسد، سلطان میدانی‌ست این
هر جا یکی گویی بود، در حکم چوگان می‌دود
چون گوی شو بی‌دست و پا، هنگام وحدانی‌ست این
گویی شوی بی‌­دست و پا، چوگان او پایت شود
در پیش سلطان می‌دوی، کین سیر ربانی‌ست این
آن آب بازآمد به جو، بر سنگ زن اکنون سبو
سجده کن و چیزی مگو، کین بزم سلطانی‌ست این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۳
این کیست این؟ این کیست این؟ هذا جنون العاشقین
از آسمان خوش‌تر شده در نور او روی زمین
بیهوشی جان‌هاست این، یا گوهر کان‌هاست این
یا سرو بستان‌هاست این، یا صورت روح الامین
سرمستی جان جهان، معشوقهٔ چشم و دهان
ویرانی کسب و دکان، یغماجی تقوی و دین
خورشید و ماه از وی خجل، گوهر نثار سنگ‌دل
کز بیم او پشمین شود هر لحظه کوه آهنین
خورشید اندر سایه‌اش، افزون شده سرمایه‌اش
صد ماه اندر خرمنش، چون نسر طایر دانه‌چین
بسم الله ای روح البقا، بسم الله ای شیرین لقا
بسم الله ای شمس الضحا، بسم الله ای عین الیقین
هین روی‌ها را تاب ده، هین کشت دل را آب ده
نعلین برون کن برگذر بر تارک جان‌ها نشین
ای هوش ما، از خود برو، وی گوش ما، مژده شنو
وی عقل ما، سرمست شو، وی چشم ما، دولت ببین
ایوب را آمد نظر، یعقوب را آمد پسر
خورشید شد جفت قمر، در مجلس‌آ، عشرت گزین
من کیسه‌ها می‌دوختم، در حرص زر می‌سوختم
ترک گدارویی کنم، چون گنج دیدم در کمین
ای شهسوار امر قل ای پیش عقلت نفس کل
چون کودکی، کز کودکی وز جهل خاید آستین
چون بیندش صاحب نظر، صدتو شود او را بصر
دستک زنان بالای سر گوید که یا نعم المعین
در سایهٔ سدره‌ی نظر، جبریل خو آمد بشر
درخورد او نبود دگر، مهمانی عجل سمین
بر خوان حق ره یافت او، با خاصگان دریافت او
بنهاده بر کف‌ها طبق، بهر نثارش حور عین
این نامهٔ اسرار جان، تا چند خوانی بر چپان؟
این نامه می‌پرد عیان، تا کف اصحاب الیمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۶
دلدار من در باغ دی می‌گشت و می‌گفت ای چمن
صد حورکش داری ولی، بنگر یکی داری چو من؟
قدر لبم نشناختی، با من دغاها باختی
اینک چنین بگداختی، حیران فی هذا الزمن
ای فتنه‌ها انگیخته، بر خلق آتش ریخته
وز آسمان آویخته، بر هر دلی پنهان رسن
در بحر صاف پاک تو، جمله جهان خاشاک تو
در بحر تو رقصان شده، خاشاک نقش مرد و زن
خاشاک اگر گردان بود از موج جان، از جا مرو
سرنای خود را گفته تو من دم زنم، تو دم مزن
بس شمع‌ها افروختی، بیرون ز سقف آسمان
بس نقش‌ها بنگاشتی، بیرون ز شهر جان و تن
ای بی‌خیال روی تو، جمله حقیقت‌ها خیال
ای بی‌تو جان اندر تنم، چون مرده‌یی اندر کفن
بی‌نور نورافروز او، ای چشم من چیزی مبین
بی‌جان جان‌انگیز او، ای جان من رو، جان مکن
گفتم صلای ماجرا ما را نمی‌پرسی چرا؟
گفتا که پرسش‌های ما، بیرون ز گوش است و دهن
ای سایهٔ معشوق را معشوق خود پنداشته
ای سال‌ها نشناخته تو خویش را از پیرهن
تا جان بااندازه‌ات بر جان بی‌اندازه زد
جانت نگنجد در بدن، شمعت نگنجد در لگن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
ای دل شکایت‌ها مکن، تا نشنود دلدار من
ای دل نمی‌ترسی مگر از یار بی‌­زنهار من
ای دل مرو در خون من، در اشک چون جیحون من
نشنیده‌یی شب تا سحر آن ناله‌های زار من
یادت نمی‌آید که او، می‌کرد روزی گفت‌وگو؟
می‌گفت بس دیگر مکن اندیشهٔ گلزار من
اندازهٔ خود را بدان، نامی مبر زین گلستان
این بس نباشد خود تو را، کآگه شوی از خار من؟
گفتم امانم ده به جان، خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران، ای ساقی خمار من
خندید و می‌گفت ای پسر آری، ولیک از حد مبر
وان‌گه چنین می‌کرد سر، ای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او، افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان، تا روی من بینی عیان
خواهی چنین، گم شو چنان، در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو، چون گم شوم بی‌جام تو
بفروش یک جامم به جان، وان‌گه ببین بازار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۸
ای یار من، ای یار من، ای یار بی‌زنهار من
ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غم­خوار من
ای در زمین ما را قمر، ای نیم‌شب ما را سحر
ای در خطر ما را سپر، ای ابر شکربار من
خوش می‌روی در جان من، خوش می‌کنی درمان من
ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهردار من
ای شب‌روان را مشعله، ای بی‌دلان را سلسله
ای قبلهٔ هر قافله، ای قافله سالار من
هم ره‌زنی هم ره‌بری، هم ماهی و هم مشتری
هم این‌سری، هم آن‌سری، هم گنج و استظهار من
چون یوسف پیغامبری، آیی که خواهم مشتری
تا آتشی اندرزنی، در مصر و در بازار من
هم موسی‌یی بر طور من، عیسی هر رنجور من
هم نور نور نور من، هم احمد مختار من
هم مونس زندان من، هم دولت خندان من
والله که صد چندان من، بگذشته از بسیار من
گویی مرا برجه، بگو، گویم چه گویم پیش تو؟
گویی بیا حجت مجو، ای بندهٔ طرار من
گویم که گنجی شایگان، گوید بلی، نی رایگان
جان خواهم و آن‌گه چه جان، گویم سبک کن بار من
گر گنج خواهی سر بنه، ور عشق خواهی جان بده
در صف درآ، واپس مجه، ای حیدر کرار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۲
چندان بگردم گرد دل کز گردش بسیار من
نی تن کشاند بار من نی جان کند پیکار من
چندان طواف کان کنم چندان مصاف جان کنم
تا بگسلد یک بارگی هم پود من هم تار من
گر تو لجوجی سخت سر من هم لجوجم ای پسر
سر می‌نهد هر شیر نر در صبر پاافشار من
تن چون نگردد گرد جان با مشعل چون آسمان
ای نقطه خوبی و کش در جان چون پرگار من
تا آب باشد پیشوا گردان بود این آسیا
تو‌ بی‌خبر گویی که بس که آرد شد خروار من
او فارغ است از کار تو وز گندم و خروار تو
تا آب هست او می‌طپد چون چرخ در اسرار من
غلبیرم اندر دست او در دست می‌گرداندم
غلبیر کردن کار او غلبیر بودن کار من
نی صدق ماند و نی ریا نی آب ماند و نی گیا
وان گه بگفتم هین بیا ای یار گل رخسار من
ای جان جان مست من ای جسته دوش از دست من
مشکن ببین اشکست من خیز ای سپهسالار من
ای جان خوش رفتار من می‌پیچ پیش یار من
تا گویدت دلدار من ای جان و ای جاندار من
مثل کلابه‌‌ست این تنم حق می‌تند چون تن زنم
تا چه گوله م می‌کند او زین کلابه و تار من
پنهان بود تار و کشش پیدا کلابه و گردشش
گوید کلابه کی بود‌ بی‌جذبه این پیکار من؟
تن چون عصابه جان چو سر کان هست پیچان گرد سر
هر پیچ بر پیچ دگر توتوست چون دستار من
ای شمس تبریزی طری گاهی عصابه گه سری
ترسم که تو پیچی کنی در مغلطه‌‌ی دیدار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۳
بخت نگار و چشم من هر دو نخسپد در زمن
ای نقش او شمع جهان ای چشم من او را لگن
چشم و دماغ از عشق تو‌ بی‌خواب و خور پرورده شد
چون سرو و گل هر دو خورند از آب لطفت‌ بی‌دهن
ای کار جان پاک از عبث روزی جان پاک از حدث
هر لحظه زاید صورتی در شهر جان‌ بی‌مرد و زن
هر صورتی به از قمر شیرین‌تر از شهد و شکر
با صد هزاران کر و فر در خدمت معشوق من
حیران ملک در رویشان آب فلک در جویشان
ای دل چو اندر کویشان مست آمدی دستی بزن
زان ماه روی مه جبین شد چون فلک روی زمین
المستغاث ای مسلمین زین نقش‌های پرفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۵
پوشیده چون جان می‌روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می‌روی‌ بی‌من مرو ای جان جان‌ بی‌تن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای مشعله‌‌ی تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من
بی پا و سر کردی مرا‌ بی‌خواب و خور کردی مرا
در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من
از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
ای شاخه‌‌ها آبست تو وی باغ‌ بی‌پایان من
یک لحظه داغم می‌کشی یک دم به باغم می‌کشی
پیش چراغم می‌کشی تا وا شود چشمان من
ای جان پیش از جان‌‌ها وی کان پیش از کان‌‌ها
ای آن بیش از آن‌‌ها ای آن من ای آن من
چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من
بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌یی حیران من
ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
بی تو چرا باشد؟ چرا ای اصل چارارکان من
ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۶
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن ره گذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من
خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش ره بانان من
عشق تو را من کیستم؟ از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من
دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من
با این همه کو قند تو؟ کو عهد و کو سوگند تو؟
چون بوریا بر می‌شکن ای یار خوش پیمان من
نک چشم من تر می‌زند نک روی من زر می‌زند
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من
بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من
گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وان گه ببین پایان من
بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من
گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من
پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم‌ بی‌خطر
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من
گفتا نکو رفت این سخن هش دار و انبان گم مکن
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من
الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصبر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من
بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو می‌غرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۷
ای بس که از آواز دش وامانده‌ام زین راه من
وی بس که از آواز قش گم کرده‌ام خرگاه من
کی وارهانی زین قشم؟ کی وارهانی زین دشم؟
 تا دررسم در دولتت در ماه و خرمنگاه من
هر چند شادم در سفر در دشت و در کوه و کمر
در عشقت ای خورشیدفر در گاه و در‌ بی‌گاه من
لیکن گشاد راه کو؟ دیدار و داد شاه کو
خاصه مرا که سوختم در آرزوی شاه من
تا کی خبرهای شما واجویم از باد صبا
تا کی خیال ماهتان جویم در آب چاه من؟
چون باغ صد ره سوختم باز از بهار آموختم
در هر دو حالت والهم در صنعت الله من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۸
با آن که از پیوستگی من عشق گشتم عشق من
بیگانه می‌باشم چنین با عشق از دست فتن
از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس؟ بلی
این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن
بحری‌‌ست از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی
هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن
گفتن از او تشبیه شد خاموشی‌ات تعطیل شد
این درد‌ بی‌درمان بود فرج لنا یا ذا المنن
نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد ازو
هم‌ بی‌خبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن
خفته‌‌ست و برجسته‌‌ست دل در جوش پیوسته‌‌ست دل
چون دیگ سربسته‌‌ست دل در آتشش کرده وطن
ای داده خاموشانه‌یی ما را تو از پیمانه‌یی
هر لحظه نوافسانه‌یی در خامشی شد نعره زن
در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت
در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن
الفاظ خاموشان تو بشنوده‌ بی‌هوشان تو
خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن
لطفت خدایی می‌کند حاجت روایی می‌کند
وان کو جدایی می‌کند یا رب تو از بیخش بکن
ای خوش دلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما
آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن؟
ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما
ای جامه‌ها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن
ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته
ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن
آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف
ور مرده یابد زان علف‌ بی‌خود بدراند کفن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۰
من دزد دیدم کو برد مال و متاع مردمان
این دزد ما خود دزد را چون می‌بدزدد از میان؟
خواهند از سلطان امان چون دزد افزونی کند
دزدی چو سلطان می‌کند پس از کجا خواهند امان؟
عشق است آن سلطان که او از جمله دزدان دل برد
تا پیش آن سرکش برد حق سرکشان را موکشان
عشق است آن دزدی که او از شحنگان دل می‌برد
در خدمت آن دزد بین تو شحنگان‌ بی‌کران
آواز دادم دوش من کی خفتگان دزد آمده است
دزدید او از چابکی در حین زبانم از دهان
گفتم ببندم دست او خود بست او دستان من
گفتم به زندانش کنم او می‌نگنجد در جهان
از لذت دزدی او هر پاسبان دزدی شده
از حیله و دستان او هر زیرکی گشته نهان
خلقی ببینی نیم شب جمع آمده کان دزد کو؟
او نیز می‌پرسد که کو آن دزد؟ او خود در میان
ای مایه هر گفت و گو ای دشمن و ای دوست رو
ای هم حیات جاودان ای هم بلای ناگهان
ای رفته اندر خون دل ای دل تو را کرده بحل
بر من بزن زخم و مهل حقا‌ نمی‌خواهم امان
سخته کمانی خوش بکش بر من بزن آن تیر خوش
ای من فدای تیر تو ای من غلام آن کمان
زخم تو در رگ‌های من جان است و جان افزای من
شمشیر تو بر نای من حیف است ای شاه جهان
کو حلق اسماعیل تا از خنجرت شکری کند؟
جرجیس کو کز زخم تو جانی سپارد هر زمان؟
شه شمس تبریزی مگر چون بازآید از سفر
یک چند بود اندر بشر شد همچو عنقا‌ بی‌نشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۱
خوش می‌گریزی هر طرف از حلقه ما نی مکن
ای ماه برهم می‌زنی عقد ثریا نی مکن
تو روز پرنور و لهب ما در پی تو همچو شب
هر جا که منزل می‌کنی آییم آن جا نی مکن
ای آفتابی در حمل باغ از تو پوشیده حلل
بی‌تو بماند از عمل در زخم سرما نی مکن
ای آفتابت دایه‌یی ما در پی‌ات چون سایه‌یی
ای دایه‌ بی‌الطاف تو ماندیم تنها نی مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۵
من خوشم از گفت خسان وز لب و لنج ترشان
من بکشم دامن تو دامن من هم تو کشان
جان من و جان تو را هر دو به هم دوخت قضا
خوش خوش خوش خوشم پیش تو ای شاه خوشان
زان که مرا داد لبش نیست لبی را اثرش
زانچه چشیدم ز لبت هیچ لبی را مچشان
آن که ترش روی بود دان که درم جوی بود
از خم سرکه‌‌ست همه با شکرانش منشان
گفتم ای شاه علم من که میان عسلم
از عسل من که چشد؟ گفت لب خوش منشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من
وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من
قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من
وان گه از این خسته شود یا دل تو یا دل من
واله و شیدا دل من‌ بی‌سر و‌ بی‌پا دل من
وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من
بی خود و مجنون دل من خانه پرخون دل من
ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من
سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو
آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من
گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان
گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من
زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون
بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من
طفل دلم می‌نخورد شیر از این دایه شب
سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من
صخره موسی گر ازو چشمه روان گشت چو جو
جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من
عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش
من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من
بس کن کین گفت زبان هست حجاب دل و جان
کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۱
آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن
آینۀ صبوح را ترجمۀ شبانه کن
ای پدر نشاط نو بر رگ جان ما برو
جام فلک نمای شو وز دو جهان کرانه کن
ای خردم شکار تو تیر زدن شعار تو
شست دلم به دست کن جان مرا نشانه کن
گر عسس خرد تو را منع کند ازین روش
حیله کن و ازو بجه دفع دهش بهانه کن
در مثل است کاشقران دور بوند از کرم
ز اشقر می کرم نگر با همگان فسانه کن
ای که ز لعب اختران مات و پیاده گشته‌یی
اسپ گزین فروز رخ جانب شه دوانه کن
خیز کلاه کژ بنه وز همه دام‌ها بجه
بر رخ روح بوسه ده زلف نشاط شانه کن
خیز بر آسمان برآ با ملکان شو آشنا
مقعد صدق اندرآ خدمت آن ستانه کن
چون که خیال خوب او خانه گرفت در دلت
چون تو خیال گشته‌یی در دل و عقل خانه کن
هست دو طشت در یکی آتش و آن دگر ز زر
آتش اختیار کن دست دران میانه کن
شو چو کلیم هین نظر تا نکنی به طشت زر
آتش گیر در دهان لب وطن زبانه کن
حملۀ شیر یاسه کن کلۀ خصم خاصه کن
جرعۀ خون خصم را نام می مغانه کن
کار تو است ساقیا دفع دویی بیا بیا
ده به کفم یگانه‌یی تفرقه را یگانه کن
شش جهت است این وطن قبله درو یکی مجو
بی‌وطنی‌‌ست قبله‌گه در عدم آشیانه کن
کهنه گر است این زمان عمر ابد مجو در آن
مرتع عمر خلد را خارج این زمانه کن
ای تو چو خوشه جان تو گندم و کاه قالبت
گر نه خری چه که خوری؟ روی به مغز و دانه کن
هست زبان برون در حلقۀ در چه می‌شوی
در بشکن به جان تو سوی روان روانه کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۲
ای شده از جفای تو جانب چرخ دود من
جور مکن که بشنود شاد شود حسود من
بیش مکن تو دود را شاد مکن حسود را
وه که چه شاد می‌شود از تلف وجود من
تلخ مکن امید من ای شکر سپید من
تا ندرم ز دست تو پیرهن کبود من
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی
باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
خواب شبم ربوده‌یی مونس من تو بوده‌یی
درد توام نموده‌یی غیر تو نیست سود من
جان من و جهان من زهره آسمان من
آتش تو نشان من در دل همچو عود من
جسم نبود و جان بدم با تو بر آسمان بدم
هیچ نبود در میان گفت من و شنود من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۲۳
سیر‌ نمی‌شوم ز تو نیست جز این گناه من
سیر مشو ز رحمتم ای دو جهان پناه من
سیر و ملول شد ز من خنب و سقا و مشک او
تشنه تر است هر زمان ماهی آب خواه من
درشکنید کوزه را پاره کنید مشک را
جانب بحر می‌روم پاک کنید راه من
چند شود زمین وحل از قطرات اشک من؟
چند شود فلک سیه از غم و دود آه من؟
چند بزارد این دلم؟ وای دلم خراب دل
چند بنالد این لبم؟ پیش خیال شاه من
جانب بحر رو کزو موج صفا‌ همی‌رسد
غرقه نگر ز موج او خانه و خانقاه من
آب حیات موج زد دوش ز صحن خانه‌ام
یوسف من فتاد دی همچو قمر به چاه من
سیل رسید ناگهان جمله ببرد خرمنم
دود برآمد از دلم دانه بسوخت و کاه من
خرمن من اگر بشد غم نخورم چه غم خورم؟
صد چو مرا بس است و بس خرمن نور ماه من
در دل من درآمد او بود خیالش آتشین
آتش رفت بر سرم سوخته شد کلاه من
گفت که از سماع‌ها حرمت و جاه کم شود
جاه تو را که عشق او بخت من است و جاه من
عقل نخواهم و خرد دانش او مرا بس است
نور رخش به نیم شب غره صبحگاه من
لشکر غم حشر کند غم نخورم ز لشکرش
زان که گرفت طلب طلب تا به فلک سپاه من
از پی هر غزل دلم توبه کند ز گفت و گو
راه زند دل مرا داعیه اله من