عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۵ - در بیان مقصود
صانع بیچون چو عالم آفرید
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول، ای خردهدان!
و آن دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعالاش از آن کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
روح انسان زادهٔ تاثیر اوست
نفس حیوان سخرهٔ تدبیر اوست
زیر فرمان ویاند اینها همه
غرق احسان ویاند اینها همه
چون به نعت شاهی او آراستهست
راهدان، از شاه او را خواستهست
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
هست بیپیوندی جسماش مراد
آنکه گفت این از پدر بیجفت زاد
زادهای بس پاکدامان آمدهست
نام او ز آن رو سلامان آمدهست
کیست ابسال؟ این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زندهست، جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند
جز به حق از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بودهاند
وز وصال هم در آن آسودهاند؟
بحر شهوتهای حیوانیست آن
لجهٔ لذات نفسانیست آن
عالمی در موج او مستغرقاند
واندر استغراق او دور از حقاند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
و آن سلامان ماندن از وی بینصیب؟
باشد آن تاثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
چیست آن میل سلامان سوی شاه
و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟
میل لذتهای عقلی کردن است
رو به دارالملک عقل آوردن است
چیست آن آتش؟ ریاضتهای سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گهاش درد فراق آمد به روی
ز آن «حکیماش» وصف حسن زهره گفت
کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست آن زهره ؟ کمالات بلند
کز وصال او شود جان ارجمند
ز آن جمال عقل، نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمالکاری، این خطاب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
عقل اول را مقدم آفرید
ده بود سلک عقول، ای خردهدان!
و آن دهم باشد مؤثر در جهان
کارگر چون اوست در گیتی تمام
عقل فعالاش از آن کردند نام
اوست در عالم مفیض خیر و شر
اوست در گیتی کفیل نفع و ضر
روح انسان زادهٔ تاثیر اوست
نفس حیوان سخرهٔ تدبیر اوست
زیر فرمان ویاند اینها همه
غرق احسان ویاند اینها همه
چون به نعت شاهی او آراستهست
راهدان، از شاه او را خواستهست
پیش دانا راهدان بوالعجب
فیض بالا را حکیم آمد لقب
هست بیپیوندی جسماش مراد
آنکه گفت این از پدر بیجفت زاد
زادهای بس پاکدامان آمدهست
نام او ز آن رو سلامان آمدهست
کیست ابسال؟ این تن شهوت پرست
زیر احکام طبیعت گشته پست
تن به جان زندهست، جان از تن مدام
گیرد از ادراک محسوسات کام
هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند
جز به حق از صحبت هم نگذرند
چیست آن دریا که در وی بودهاند
وز وصال هم در آن آسودهاند؟
بحر شهوتهای حیوانیست آن
لجهٔ لذات نفسانیست آن
عالمی در موج او مستغرقاند
واندر استغراق او دور از حقاند
چیست آن ابسال در صحبت قریب
و آن سلامان ماندن از وی بینصیب؟
باشد آن تاثیر سن انحطاط
طی شدن آلات شهوت را بساط
چیست آن میل سلامان سوی شاه
و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟
میل لذتهای عقلی کردن است
رو به دارالملک عقل آوردن است
چیست آن آتش؟ ریاضتهای سخت
تا طبیعت را زند آتش به رخت
سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند
دامن از شهوات حیوانی فشاند
لیک چون عمری به آتش بود خوی
گه گهاش درد فراق آمد به روی
ز آن «حکیماش» وصف حسن زهره گفت
کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت،
تا به تدریج او به زهره آرمید
وز غم ابسال و عشق او رهید
چیست آن زهره ؟ کمالات بلند
کز وصال او شود جان ارجمند
ز آن جمال عقل، نورانی شود
پادشاه ملک انسانی شود
با تو گفتم مجمل این اسرار را
مختصر آوردم این گفتار را
گر مفصل بایدت فکری بکن
تا به تفصیل آید اسرار کهن
هم بر این اجمالکاری، این خطاب
ختم شد، والله اعلم بالصواب
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۲ - مناجات
ای صفت خاص تو واجب به ذات!
بسته به تو سلسلهٔ ممکنات!
کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند
دایرهٔ چرخ مدار از تو یافت
مرحلهٔ خاک قرار از تو بافت
عرصهٔ گیتی که بود باغسان
تربیت لطف تواش باغبان
بلبل آن، طبع سخن پروران
در چمن نطق، زبان آوران
اینهمه آثار، که نادر نماست
بر صفت هستی قادر گواست
رو به تو آریم که قادر تویی
نظم کن سلک نوادر تویی
باغ نشان گر ندهد زیب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زیوری
هر ورقی باشد از آن دفتری
بودی و این باغ دلافروز، نی
باشی و میدان شب و روز، نی
ای علم هستی ما با تو پست!
نیست به خود، هست به تو هر چه هست
هست توئی، هستی مطلق تویی!
هست که هستی بود، الحق تویی!
نام و نشانت نه و دامن کشان
میگذری بر همه نام و نشان
با همه چون جان به تن آمیزناک
پاک ز آلایش ناپاک و پاک
نور بسیطی و غباریت نه!
بحر محیطی و کناریت نه!
نیست کناریت ولی صد هزار
گوهرت از موج فتد بر کنار
با تو خود آدم که و عالم کدام؟
نیست ز غیر تو نشان غیر نام
گرچه نمایند بسی غیر تو
نیست درین عرصه کسی غیر تو
تو همه جا حاضر و من جابهجا
میزنم اندر طلبت دست و پا
ای ز وجود تو نمود همه!
جود تو سرمایهٔ سود همه!
هستی و پایندگی از توست و بس!
مردگی و زندگی از توست و بس!
جامی اگر نیست ز بخت نژند
چون علم خسرویاش سربلند،
از علم فقر بلندیش ده!
زیر علم سایه پسندیش ده!
ای ز کرم چارهگر کارها!
مرهم راحتنه آزارها!
عقده گشایندهٔ هر مشکلی!
قبله نمایندهٔ هر مقبلی!
توشهنه گوشهنشینان پاک!
خوشهده دانهفشانان خاک!
بازوی تایید هنرپیشگان!
قبلهٔ توحید یکاندیشگان!
شانه زن زلف عروس بهار!
مرسله بند گلوی شاخسار!
پای طلب، راه گذار از تو یافت
دست توان، قوت کار از تو یافت
بلکه تویی کارگر راستین
دست همه، دست تو را آستین
نیست درین کارگه گیر و دار
جز تو کسی کید از او هیچ کار
روی عبادت به تو آریم و بس!
چشم عنایت ز تو داریم و بس!
در کف ما مشعل توفیق نه!
ره به نهانخانهٔ تحقیق ده!
اهل دل از نظم چون محفل نهند
بادهٔ راز از قدح دل دهند
رشحی از آن باده به جامی رسان!
رونق نظمش به نظامی رسان!
قافیه آنجا که نظامی نواست،
بر گذر قافیه جامی سزاست
این نفس از همت دون من است
وین هوس از طبع زبون من است،
ورنه از آنجا که کرمهای توست
کی بودم رشتهٔ امید سست؟
صد چو نظامی و چو خسرو هزار
شایدم از جام سخن جرعهخوار
بر همه در شعر بلندیم بخش
مرتبهٔ شعر پسندیم بخش
پایهٔ نظمم ز فلک بگذران
خاصه به نعت سر پیغمبران
اختر برج شرف کاینات
گوهر درج صدف کاینات
جز پی آن شاه رسالتمب
چرخ نزد خیمهٔ زرینطناب
جز پی آن شمع هدایتپناه
ماه نشد قبهٔ این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعلهٔ مهر نیفروختند
رشحهٔ جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
ای به سراپردهٔ یثرب به خواب!
خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته زدستیم، برون کن ز برد
دستی و، بنمای یکی دستبرد!
توبه ده از سرکشی ایام را!
بازخر از ناخوشی اسلام را!
مهد مسیح از فلک آور به زیر!
رایت مهدی به فلک زن دلیر!
شعله فکن خرمن ابلیس را!
مهره شکن سبحهٔ تلبیس را!
ظلمت بدعت هه عالم گرفت
بلکه جهان جامهٔ ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
دیدهٔ عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم بر کشند
ظلمتیان رو به عدم درکشند
جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد
بسته به تو سلسلهٔ ممکنات!
کون و مکان شاهد جود تواند
حجت اثبات وجود تواند
دایرهٔ چرخ مدار از تو یافت
مرحلهٔ خاک قرار از تو بافت
عرصهٔ گیتی که بود باغسان
تربیت لطف تواش باغبان
بلبل آن، طبع سخن پروران
در چمن نطق، زبان آوران
اینهمه آثار، که نادر نماست
بر صفت هستی قادر گواست
رو به تو آریم که قادر تویی
نظم کن سلک نوادر تویی
باغ نشان گر ندهد زیب باغ
باغ شود بر دل نظاره داغ
ور دهدش جلوه به هر زیوری
هر ورقی باشد از آن دفتری
بودی و این باغ دلافروز، نی
باشی و میدان شب و روز، نی
ای علم هستی ما با تو پست!
نیست به خود، هست به تو هر چه هست
هست توئی، هستی مطلق تویی!
هست که هستی بود، الحق تویی!
نام و نشانت نه و دامن کشان
میگذری بر همه نام و نشان
با همه چون جان به تن آمیزناک
پاک ز آلایش ناپاک و پاک
نور بسیطی و غباریت نه!
بحر محیطی و کناریت نه!
نیست کناریت ولی صد هزار
گوهرت از موج فتد بر کنار
با تو خود آدم که و عالم کدام؟
نیست ز غیر تو نشان غیر نام
گرچه نمایند بسی غیر تو
نیست درین عرصه کسی غیر تو
تو همه جا حاضر و من جابهجا
میزنم اندر طلبت دست و پا
ای ز وجود تو نمود همه!
جود تو سرمایهٔ سود همه!
هستی و پایندگی از توست و بس!
مردگی و زندگی از توست و بس!
جامی اگر نیست ز بخت نژند
چون علم خسرویاش سربلند،
از علم فقر بلندیش ده!
زیر علم سایه پسندیش ده!
ای ز کرم چارهگر کارها!
مرهم راحتنه آزارها!
عقده گشایندهٔ هر مشکلی!
قبله نمایندهٔ هر مقبلی!
توشهنه گوشهنشینان پاک!
خوشهده دانهفشانان خاک!
بازوی تایید هنرپیشگان!
قبلهٔ توحید یکاندیشگان!
شانه زن زلف عروس بهار!
مرسله بند گلوی شاخسار!
پای طلب، راه گذار از تو یافت
دست توان، قوت کار از تو یافت
بلکه تویی کارگر راستین
دست همه، دست تو را آستین
نیست درین کارگه گیر و دار
جز تو کسی کید از او هیچ کار
روی عبادت به تو آریم و بس!
چشم عنایت ز تو داریم و بس!
در کف ما مشعل توفیق نه!
ره به نهانخانهٔ تحقیق ده!
اهل دل از نظم چون محفل نهند
بادهٔ راز از قدح دل دهند
رشحی از آن باده به جامی رسان!
رونق نظمش به نظامی رسان!
قافیه آنجا که نظامی نواست،
بر گذر قافیه جامی سزاست
این نفس از همت دون من است
وین هوس از طبع زبون من است،
ورنه از آنجا که کرمهای توست
کی بودم رشتهٔ امید سست؟
صد چو نظامی و چو خسرو هزار
شایدم از جام سخن جرعهخوار
بر همه در شعر بلندیم بخش
مرتبهٔ شعر پسندیم بخش
پایهٔ نظمم ز فلک بگذران
خاصه به نعت سر پیغمبران
اختر برج شرف کاینات
گوهر درج صدف کاینات
جز پی آن شاه رسالتمب
چرخ نزد خیمهٔ زرینطناب
جز پی آن شمع هدایتپناه
ماه نشد قبهٔ این بارگاه
تا نه فروغ از رخش اندوختند
مشعلهٔ مهر نیفروختند
رشحهٔ جام کرمش سلسبیل
مرغ هوای حرمش جبرئیل
ای به سراپردهٔ یثرب به خواب!
خیز که شد مشرق و مغرب خراب
رفته زدستیم، برون کن ز برد
دستی و، بنمای یکی دستبرد!
توبه ده از سرکشی ایام را!
بازخر از ناخوشی اسلام را!
مهد مسیح از فلک آور به زیر!
رایت مهدی به فلک زن دلیر!
شعله فکن خرمن ابلیس را!
مهره شکن سبحهٔ تلبیس را!
ظلمت بدعت هه عالم گرفت
بلکه جهان جامهٔ ماتم گرفت
کاش فتد ز اوج عروجت رجوع
باز کند نور جمالت طلوع
دیدهٔ عالم به تو روشن شود
گلخن گیتی ز تو گلشن شود
دولتیان از تو علم بر کشند
ظلمتیان رو به عدم درکشند
جامی از آنجا که هوادار توست
روی تو نادیده گرفتار توست
گر لب جانبخش تو فرمان دهد
بر قدمت سر نهد و جان دهد
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۴ - در تنبیه سخنوران
قافیهسنجان چو در دل زنند
در به رخ تیرهدلان گل زنند
روی چو در قافیهسنجی کنند
پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان میطلب!
هر چه بیابی به از آن میطلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است
بهطلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای
خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرمپیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟
در به رخ تیرهدلان گل زنند
روی چو در قافیهسنجی کنند
پشت برین دیر سپنجی کنند
تن بگذارند و همه جان شوند
کوه ببرند و پی کان شوند
گوهر این کان همه یکرنگ نیست
لؤلؤ عمان همه همسنگ نیست
گوهر و لعل از دل کان میطلب!
هر چه بیابی به از آن میطلب!
هر که به خس کرد قناعت، خسی است
بهطلبی کن که به از به بسی است
ناشده از خوی بدت دل تهی
کی رسد از نظم تو بوی بهی
هر چه به دل هست ز پاک و پلید
در سخن آید اثر آن پدید
چون گره نافه گشاید نسیم
غالیه بو گردد و عنبر شمیم
شاهد پرورده به صد عز و ناز
بیش به مشاطه ندارد نیاز
بر رخش از غالیهٔ مشکسای
خوب بود خال، ولی یک دو جای
خال که از قاعده افزون فتد
بر رخ معشوق، نه موزون فتد
خال، جمالش به تباهی کشد
روی سفیدش به سیاهی کشد
این همه گفتیم ولی زین شمار
چاشنی عشق بود اصل کار
عشق که رقص فلک از نور اوست
خوان سخن را نمک از شور اوست
جامی اگر در سرت این شور نیست
خوان سخن گربنهی، دور نیست
مرد کرمپیشه کجا خوان نهد
تا نه ز آغاز نمکدان نهد؟
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۵ - در آفرینش عالم
شاهد خلوتگه غیب از نخست
بود پی جلوه کمر کرده چست
آینهٔ غیبنما پیش داشت
جلوهنمائی همه با خویش داشت
ناظر و منظور همو بود و بس !
غیر وی این عرصه نپیمود کس
جمله یکی بود و دوئی هیچ نه
دعوی مائی و توئی هیچ نه
بود قلم رسته ز زخم تراش
لوح هم آسوده ز رنج خراش
عرش، قدم بر سر کرسی نداشت
عقل، سر نادرهپرسی نداشت
سلک فلک ناظم انجم نبود
پشت زمین حامل مردم نبود
بود درین مهد فروبسته دم
طفل موالید به خواب عدم
خواست که در آینههای دگر
بر نظر خویش شود جلوهگر
روضهٔ جانبخش جهان آفرید
باغچهٔ کون و مکان آفرید
کرد ز شاخ و ز گل و برگ و خار
جلوهٔ او حسن دگر آشکار
سرو نشان از قد رعناش داد
گل خبر از طلعت زیباش داد
سبزه به گل غالیهٔ تر سرشت
پیش گل اوصاف خط او نوشت
شد هوس طرهٔ او باد را
بست گره طرهٔ شمشاد را
نرگس جماش به آن چشم مست
زد ره مستان صبوحیپرست
فاخته با طوق تمنای سرو
زد نفس شوق ز بالای سرو
بلبل نالنده به دیدار گل
پرده گشا گشته ز اسرار گل
کبک دری پایچهها برزده
زد به سر سبزه قدم، سرزده
حسن، ز هر چاک زد القصه سر،
عشق، شد از جای دگر جلوهگر
حسن، ز هر چهره که رخ برفروخت،
عشق، از آن شعله دلی را بسوخت
حسن، به هر طره که آرام یافت،
عشق، دلی آمده در دام یافت
حسن، ز هر لب که شکرخنده کرد،
عشق، دلی را به غمش بنده کرد
قالب و جاناند به هم حسن و عشق
گوهر و کاناند به هم حسن و عشق
از ازل این هر دو به هم بودهاند
جز به هم این راه نپیمودهاند
هستی ما هست ز پیوندشان
نیست گشاد همه جز بندشان
بود پی جلوه کمر کرده چست
آینهٔ غیبنما پیش داشت
جلوهنمائی همه با خویش داشت
ناظر و منظور همو بود و بس !
غیر وی این عرصه نپیمود کس
جمله یکی بود و دوئی هیچ نه
دعوی مائی و توئی هیچ نه
بود قلم رسته ز زخم تراش
لوح هم آسوده ز رنج خراش
عرش، قدم بر سر کرسی نداشت
عقل، سر نادرهپرسی نداشت
سلک فلک ناظم انجم نبود
پشت زمین حامل مردم نبود
بود درین مهد فروبسته دم
طفل موالید به خواب عدم
خواست که در آینههای دگر
بر نظر خویش شود جلوهگر
روضهٔ جانبخش جهان آفرید
باغچهٔ کون و مکان آفرید
کرد ز شاخ و ز گل و برگ و خار
جلوهٔ او حسن دگر آشکار
سرو نشان از قد رعناش داد
گل خبر از طلعت زیباش داد
سبزه به گل غالیهٔ تر سرشت
پیش گل اوصاف خط او نوشت
شد هوس طرهٔ او باد را
بست گره طرهٔ شمشاد را
نرگس جماش به آن چشم مست
زد ره مستان صبوحیپرست
فاخته با طوق تمنای سرو
زد نفس شوق ز بالای سرو
بلبل نالنده به دیدار گل
پرده گشا گشته ز اسرار گل
کبک دری پایچهها برزده
زد به سر سبزه قدم، سرزده
حسن، ز هر چاک زد القصه سر،
عشق، شد از جای دگر جلوهگر
حسن، ز هر چهره که رخ برفروخت،
عشق، از آن شعله دلی را بسوخت
حسن، به هر طره که آرام یافت،
عشق، دلی آمده در دام یافت
حسن، ز هر لب که شکرخنده کرد،
عشق، دلی را به غمش بنده کرد
قالب و جاناند به هم حسن و عشق
گوهر و کاناند به هم حسن و عشق
از ازل این هر دو به هم بودهاند
جز به هم این راه نپیمودهاند
هستی ما هست ز پیوندشان
نیست گشاد همه جز بندشان
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۲ - در اشارت به هشیاری روز و بیداری شب
هست یکی نیمهٔ عمر تو روز
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
نیمهٔ دیگر شب انجم فروز
روز و شب عمر تو با صد شتاب
میگذرد، آن به خود و این به خواب
روز پی خور سگ دیوانهای
خفته به شب مردهٔ کاشانهای
روز چنان میگذرد شب چنین
کی شوی آمادهٔ روز پسین؟
شب چو رسد، شمع شبافروز باش
همنفس گریهٔ جانسوز باش
روز و شبت گر همه یکسان شود
بر تو شب و روز تو تاوان شود
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۱۷ - در اشارت به عشق
رونق ایام جوانیست عشق
مایهٔ کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
مایهٔ کام دو جهانیست عشق
میل تحرک به فلک عشق داد
ذوق تجرد به ملک عشق داد
چون گل جان بوی تعشق گرفت
با گل تن رنگ تعلق گرفت
رابطهٔ جان و تن ما ازوست
مردن ما، زیستن ما، ازوست
مه که به شب نوردهی یافته
پرتوی از مهر بر او تافته
خاک ز گردون نشود تابناک
تا اثر مهر نیفتد به خاک
زندگی دل به غم عاشقیست
تارک جان در قدم عاشقیست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲ - سبب نظم جوهر آبدار سبحةالابرار
شب که زد تیرگی مهرهٔ گل
قیرگون خیمه ز مخروطی ظل
چون مشبک قفس مشکین رنگ
گشت بر مرغ دلم عالم تنگ
بر خود این تنگقفس چاک زدم
خیمه بر طارم افلاک زدم
عالمی یافتم، از عالم، پیش
هر چه اندیشه رسد، ز آن هم بیش
عقل، معزول ز گردآوریاش
وهم، عاجز ز مساحت گریاش
نور بر نور، چراغ حرمش
فیض بر فیض، سحاب کرمش
سنگ بطحاش گهروار همه
ابر صحراش گهربار همه
برسرم گوهر و در چندان ریخت
که مرا رشتهٔ طاقت بگسیخت
حیفم آمد که از آن گنج نهان
نشوم بهرهور و بهرهفشان
گوش جان را صدف در کردم
جیب دل را ز گهر پر کردم
بازگشتم به قدمگاه نخست
عزم بر نظم گهر کرده درست
هر چه ز آنجا گهر و در رفتم
همه ز الماس تفکر سفتم
بس سحرها که به شام آوردم
شامها همچو شفق خون خوردم
مرسله مرسله بر هم بستم
عقد بر عقد به هم پیوستم
سبحهای شد پی ابرار، تمام
خواندمش سبحةالابرار به نام
میرسد عقد عقودش به چهل
هر یک از دل گره جهل گسل
اربعین است که درهای فتوح
زو گشادهست به خلوتگه روح
گرت این سبحهٔ اقبال و شرف
افتد از گردش ایام به کف،
طوق گردن کن و آویزهٔ گوش!
به دو صد عقد در آن را مفروش!
بو که چون سبحه در آئی به شمار
رسدت دست به سر رشتهٔ کار
چرخ کحلی سلب ازرقپوش
همچو ابنای زمان زرقفروش
سبحهٔ عقد ثریا در دست
خواست بر گوهر این سبحه، شکست
گفتم این رشتهٔ گوهر به کفت
که بود نقد بلورین صدفت،
گرچه بس لامع و نورافشان است،
نور این سبحه دو صد چندان است
نور آن روی زمین را بگرفت
نور این کشور دین را بگرفت
نور آن چشم جهان روشن کرد
نور این دیدهٔ جان روشن کرد
گرچه آن گوهر بحر کهن است،
این نور آیین در درج سخن است
گرچه در سلک زمان آن پیش است،
چون درآری به شمار این بیش است
گرچه آن را نرسد دست کسی،
بهرهور گردد ازین دست بسی
گرچه آن هموطن ماه و خورست
این به خورشید ازل راهبرست
قیرگون خیمه ز مخروطی ظل
چون مشبک قفس مشکین رنگ
گشت بر مرغ دلم عالم تنگ
بر خود این تنگقفس چاک زدم
خیمه بر طارم افلاک زدم
عالمی یافتم، از عالم، پیش
هر چه اندیشه رسد، ز آن هم بیش
عقل، معزول ز گردآوریاش
وهم، عاجز ز مساحت گریاش
نور بر نور، چراغ حرمش
فیض بر فیض، سحاب کرمش
سنگ بطحاش گهروار همه
ابر صحراش گهربار همه
برسرم گوهر و در چندان ریخت
که مرا رشتهٔ طاقت بگسیخت
حیفم آمد که از آن گنج نهان
نشوم بهرهور و بهرهفشان
گوش جان را صدف در کردم
جیب دل را ز گهر پر کردم
بازگشتم به قدمگاه نخست
عزم بر نظم گهر کرده درست
هر چه ز آنجا گهر و در رفتم
همه ز الماس تفکر سفتم
بس سحرها که به شام آوردم
شامها همچو شفق خون خوردم
مرسله مرسله بر هم بستم
عقد بر عقد به هم پیوستم
سبحهای شد پی ابرار، تمام
خواندمش سبحةالابرار به نام
میرسد عقد عقودش به چهل
هر یک از دل گره جهل گسل
اربعین است که درهای فتوح
زو گشادهست به خلوتگه روح
گرت این سبحهٔ اقبال و شرف
افتد از گردش ایام به کف،
طوق گردن کن و آویزهٔ گوش!
به دو صد عقد در آن را مفروش!
بو که چون سبحه در آئی به شمار
رسدت دست به سر رشتهٔ کار
چرخ کحلی سلب ازرقپوش
همچو ابنای زمان زرقفروش
سبحهٔ عقد ثریا در دست
خواست بر گوهر این سبحه، شکست
گفتم این رشتهٔ گوهر به کفت
که بود نقد بلورین صدفت،
گرچه بس لامع و نورافشان است،
نور این سبحه دو صد چندان است
نور آن روی زمین را بگرفت
نور این کشور دین را بگرفت
نور آن چشم جهان روشن کرد
نور این دیدهٔ جان روشن کرد
گرچه آن گوهر بحر کهن است،
این نور آیین در درج سخن است
گرچه در سلک زمان آن پیش است،
چون درآری به شمار این بیش است
گرچه آن را نرسد دست کسی،
بهرهور گردد ازین دست بسی
گرچه آن هموطن ماه و خورست
این به خورشید ازل راهبرست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۳ - در شرح سخن
ای قوی ربقهٔ اخلاص به تو
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پرگهرست
هر یک آویزهٔ گوش دگرست
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والا گهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روحبخش دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر از این
یا در امکان هنری بهتر از این
نامهٔ کون به وی طی شده است
آدمی، آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازهرقم
نشدی لوح و قلم، لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخناند
روز و شب نقش نگار سخناند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
طبع ما خرم از اندیشهٔ اوست
خرم آن کس که سخن پیشهٔ اوست
شب که از فکر سخن پشت خمایم
فرق را کرده رفیق قدمایم
حلقهٔ خاتم صدقایم و یقین
دل نگین، حرف سخن نقش نگین
زیر این دایرهٔ بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدحگویان که فلک معراجاند،
گاه مدحت به سخن محتاجاند
حامل سر ودیعت، سخن است
رهبر راه شریعت، سخن است
جلوهٔ حسن ز وصافی اوست
سکهٔ عشق ز صرافی اوست
سخن از چشمهٔ جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
آب آن، روضهٔ دین افروزد
تاب این، خرمن ایمان سوزد
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب به افسون سخن آلایند
آن گره در نفسی بگشایند
خلعت لطف سخن خاص به تو
بحر معنی ز سخن پرگهرست
هر یک آویزهٔ گوش دگرست
در بلورین صدف چرخ کهن
نیست والا گهری به ز سخن
سخن آواز پر جبریل است
روحبخش دم اسرافیل است
سخن از عرش برین آمده است
بهر پاکان به زمین آمده است
نیست در کان گهری بهتر از این
یا در امکان هنری بهتر از این
نامهٔ کون به وی طی شده است
آدمی، آدمی از وی شده است
فضل کلک و شرف نامه به اوست
عقل را گرمی هنگامه به اوست
گر نبودی سخن تازهرقم
نشدی لوح و قلم، لوح و قلم
قلم و لوح به کار سخناند
روز و شب نقش نگار سخناند
به سخن زنده شود نام همه
به سخن پخته شود خام همه
طبع ما خرم از اندیشهٔ اوست
خرم آن کس که سخن پیشهٔ اوست
شب که از فکر سخن پشت خمایم
فرق را کرده رفیق قدمایم
حلقهٔ خاتم صدقایم و یقین
دل نگین، حرف سخن نقش نگین
زیر این دایرهٔ بی سر و بن
نتوان مدح سخن جز به سخن
مدحگویان که فلک معراجاند،
گاه مدحت به سخن محتاجاند
حامل سر ودیعت، سخن است
رهبر راه شریعت، سخن است
جلوهٔ حسن ز وصافی اوست
سکهٔ عشق ز صرافی اوست
سخن از چشمهٔ جان گیرد آب
زر رخشان ز شرر یابد تاب
آب آن، روضهٔ دین افروزد
تاب این، خرمن ایمان سوزد
ای بسا قفل درین کاخ دو در
که کلیدش نتوان ساخت ز زر
لب به افسون سخن آلایند
آن گره در نفسی بگشایند
جامی : سبحةالابرار
بخش ۱۹ - در عشق
ای دلت شاه سراپردهٔ عشق
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگیاش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دماش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
جان تو زخم بلاخوردهٔ عشق
عشق پروانهٔ شمع ازل است
داغ پروانگیاش لم یزل است
بیقراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه از آن جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بیعشق، تن بیجان است
جان از او زندهٔ جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب!
گنج پایندگی از عشق طلب!
عشق هر جا بود اکسیر گرست
مس ز خاصیت اکسیر، زرست
عشق نه کار جهان ساختن است
بلکه نقد دو جهان باختن است
عشق نه دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود بازرهد!
نغمهٔ ترک خودی سازدهد
نه ره دولت دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبا نگرد
قبلهٔ همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
هر دماش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
جامی : سبحةالابرار
بخش ۲۸ - حکایت حکیم سنائی رحمةالله علیه که وقت وفات این بیت میخواند: «بازگشتم از سخن زیرا که نیست» «در سخن معنی و در معنی سخن»
چون سنائی شه اقلیم سخن
راقم تختهٔ تعلیم سخن
خواست گردون که فرو شوید پاک
رقم هستیاش از تختهٔ خاک
بر سر بستر کین افکندش
همچو سایه به زمین افکندش
لب هنوزش ز سخن نابسته
داشت با خود سخنی آهسته
همدمی بر دهنش گوش نهاد
به حدیثش نظر هوش گشاد
آنچه از عالم دل تلقین داشت
بیتکی بود که مضمون این داشت
که: بر اطوار سخن بگذشتم
لیک حالی ز همه برگشتم
بر دلم نیست ز هر بیش و کمی
بجز از حرف ندامت رقمی
زانکه دورست درین دیر کهن
سخن از معنی و معنی ز سخن
سخن آنجا که شود دامنمای
صید معنی نشود گام گشای
معنی آنجا که کشد دامن ناز
گفت و گو را نرسد دست نیاز
سخن آنجا که شود تنگمجال
مرغ معنی نگشاید پر و بال
معنی آنجا که نهد پای بلند
از عبارت نتوان ساخت کمند
پایهٔ قدر سخن چون این است
وای طبعی که سخن آیین است
لب فروبند که خاموشی به!
دل تهی کن که فراموشی به!
راقم تختهٔ تعلیم سخن
خواست گردون که فرو شوید پاک
رقم هستیاش از تختهٔ خاک
بر سر بستر کین افکندش
همچو سایه به زمین افکندش
لب هنوزش ز سخن نابسته
داشت با خود سخنی آهسته
همدمی بر دهنش گوش نهاد
به حدیثش نظر هوش گشاد
آنچه از عالم دل تلقین داشت
بیتکی بود که مضمون این داشت
که: بر اطوار سخن بگذشتم
لیک حالی ز همه برگشتم
بر دلم نیست ز هر بیش و کمی
بجز از حرف ندامت رقمی
زانکه دورست درین دیر کهن
سخن از معنی و معنی ز سخن
سخن آنجا که شود دامنمای
صید معنی نشود گام گشای
معنی آنجا که کشد دامن ناز
گفت و گو را نرسد دست نیاز
سخن آنجا که شود تنگمجال
مرغ معنی نگشاید پر و بال
معنی آنجا که نهد پای بلند
از عبارت نتوان ساخت کمند
پایهٔ قدر سخن چون این است
وای طبعی که سخن آیین است
لب فروبند که خاموشی به!
دل تهی کن که فراموشی به!
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۴ - در بیان فضیلت عشق
دل فارغ ز درد عشق، دل نیست
تن بیدرد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بیعشق در عالم مبادا!
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است
می عشقت دهد گرمیّ و مستی
دگر، افسردگی و خودپرستی
اسیر عشق شو! کآزاد گردی
غمش بر سینه نه! تا شاد گردی
ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوشپیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بینافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهادهست
ز خونخواری عشقم شیر دادهست
اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبکروحی کن و در عاشقی میر!
بنه در عشقبازی داستانی!
که ماند از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکتهزایت!
که چون از جا روی ماند به جایت»
چو از عشق این نوا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
بجان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو، سحرآوری را
برآنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکتهرانی
که سوزد عقل، رخت نکتهدانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریهآلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
تن بیدرد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق!
که باشد عالمی خوش، عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا!
دل بیعشق در عالم مبادا!
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پر فتنه از غوغای عشق است
می عشقت دهد گرمیّ و مستی
دگر، افسردگی و خودپرستی
اسیر عشق شو! کآزاد گردی
غمش بر سینه نه! تا شاد گردی
ز یاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی،
که او را در دو عالم نام بردی؟
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند از ایشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوشپیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گرچه صدکار، آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
بحمد الله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بینافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهادهست
ز خونخواری عشقم شیر دادهست
اگر چه موی من اکنون چو شیرست
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیرست
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که: «جامی، چون شدی در عاشقی پیر،
سبکروحی کن و در عاشقی میر!
بنه در عشقبازی داستانی!
که ماند از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکتهزایت!
که چون از جا روی ماند به جایت»
چو از عشق این نوا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
بجان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو، سحرآوری را
برآنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوهٔ تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکتهرانی
که سوزد عقل، رخت نکتهدانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریهآلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲ - در نصیحت نفس مفلس
دلا دیدهٔ دوربین برگشای!
درین دیر دیرینهٔ دیرپای
ببین غور دور شباروزیاش!
به خورشید و مه، عالم افروزیاش!
شب و روز او چون دو یغماییاند
دو پیمانهٔ عمر پیماییاند
دو طرار هشیار و، تو خفته مست
پی کیسه ببریدنت تیزدست
به عبرت نظر کن که گردون چه کرد!
فریدون کجا رفت و قارون چه کرد!
پی گنج بردند بسیار رنج
کنون خاک ریزند به سر چو گنج
پی عزت نفس، خواری مکش!
ز حرص و طمع خاکساری مکش!
طلب را نمیگویم انکار کن،
طلب کن، ولیکن به هنجار کن!
به مردار جویی چو کرکس مباش!
گرفتار هر ناکس و کس مباش!
درین دیر دیرینهٔ دیرپای
ببین غور دور شباروزیاش!
به خورشید و مه، عالم افروزیاش!
شب و روز او چون دو یغماییاند
دو پیمانهٔ عمر پیماییاند
دو طرار هشیار و، تو خفته مست
پی کیسه ببریدنت تیزدست
به عبرت نظر کن که گردون چه کرد!
فریدون کجا رفت و قارون چه کرد!
پی گنج بردند بسیار رنج
کنون خاک ریزند به سر چو گنج
پی عزت نفس، خواری مکش!
ز حرص و طمع خاکساری مکش!
طلب را نمیگویم انکار کن،
طلب کن، ولیکن به هنجار کن!
به مردار جویی چو کرکس مباش!
گرفتار هر ناکس و کس مباش!
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴ - آغاز داستان
شناسای تاریخهای کهن
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطهٔ دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خداداد پیرانهسر یک پسر
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وز او فر شاهی فروزنده گشت،
پدر صاحبعهد خود ساختاش
به تاج کیانی سرافراختاش
چو بیعت گرفتاش ز گردن کشان،
به سرچشمهٔ علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالساش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف!
که خورشید تو رسته است از کسوف،
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونانزمین نوریاب
اگر در جهان نبود آموزگار،
شود تیره از بیخرد روزگار
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
سکندر که پروردهٔ مهدم اوست
بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست
به قانون اقبال داناش کن!
بر اسباب دولت تواناش کن!
ز حکمت بدانسان کناش بهرهمند،
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»
ارسطالس این نکتهها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختاش
ره حل هر مشکل آموختاش
سکندر که طبع هنرسنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت،
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به یزدانشناسی علم برفراخت
ز دانشپژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
شد از گردش چرخ دیریناساس
حقایقپذیر و دقایقشناس
بلی! حکمت آن است پیش حکیم
که بر راه دانش، شود مستقیم
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
چنین رانده است از سکندر سخن
که مشاطهٔ دولت فیلقوس
چو آراست روی زمین چون عروس
ز دمسازی این عروسش به بر
خداداد پیرانهسر یک پسر
چو بگذشت سال وی از هفت و هشت
وز او فر شاهی فروزنده گشت،
پدر صاحبعهد خود ساختاش
به تاج کیانی سرافراختاش
چو بیعت گرفتاش ز گردن کشان،
به سرچشمهٔ علم دادش نشان
فرستاد پیش ارسطالساش
که گردد ز نابخردی حارسش
بدو داد پیغام کای فیلسوف!
که خورشید تو رسته است از کسوف،
سپهر خرد را تویی آفتاب
ز فیض تو یونانزمین نوریاب
اگر در جهان نبود آموزگار،
شود تیره از بیخرد روزگار
اگر شاه دوران نباشد حکیم
بود در حضیض جهالت مقیم
سکندر که پروردهٔ مهدم اوست
بر اورنگ شاهی ولیعهدم اوست
به قانون اقبال داناش کن!
بر اسباب دولت تواناش کن!
ز حکمت بدانسان کناش بهرهمند،
که سازد پس از مرگ نامم بلند!»
ارسطالس این نکتهها چون شنود
به درس سکندر زبان را گشود
به حکمت چراغ دل افروختاش
ره حل هر مشکل آموختاش
سکندر که طبع هنرسنج داشت
به امکان درون از هنر گنج داشت،
به نقادی فکر روشن که بود
گذشت از رفیقان به هر فن که بود
به یزدانشناسی علم برفراخت
ز دانشپژوهی خدا را شناخت
شد از فسحت خاطر آگهش
ریاض ریاضی تماشاگهش
ز اقلیدس اقلیدش آمد به دست
طلسمات گنج مجسطی شکست
شد از گردش چرخ دیریناساس
حقایقپذیر و دقایقشناس
بلی! حکمت آن است پیش حکیم
که بر راه دانش، شود مستقیم
کشد خامه در دفتر آب و گل
ز دانش دهد زیور جان و دل
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵ - نزدیک شدن مرگ فیلقوس و به حضور خواستن اسکندر
سکندر چو ز آلایش جهل پاک
شد از علم یونانیان بهرهناک،
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه!
سر دینپرستان دانش پژوه!
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا، زود همراه شاگرد خویش!
پذیرندهٔ کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
ارسطو چو زین قصه آگاه شد،
به آن قبلهٔ ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیدهباز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهدهٔ قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک، چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاحآوران سپاهش شدند
شد از علم یونانیان بهرهناک،
ز ناسازی روزگار شموس
نگونسار شد دولت فیلقوس
درین وحشت آباد پر قال و قیل
به گوش آمدش بانگ طبل رحیل
فرستاد پیش ارسطو کسی
ستایشگری کرد با او بسی
بدو گفت کای کوه فر و شکوه!
سر دینپرستان دانش پژوه!
مرا بازوی عمر سستی گرفت
تنم کسوت نادرستی گرفت
بیا، زود همراه شاگرد خویش!
پذیرندهٔ کرد و ناکرد خویش
که بر کار عمر اعتمادی نماند
وز این بند امید گشادی نماند
ارسطو چو زین قصه آگاه شد،
به آن قبلهٔ ملک همراه شد
رخ آورد در خدمت فیلقوس
سرافراخت از دولت پایبوس
ملک فیلقوس آن شه سرفراز
به روی سکندر چو شد دیدهباز
حکیمان آن ناحیت را بخواند
طفیل سکندر به مجلس نشاند
بفرمود تا از پی آزمون
بپرسندش از مشکلات فنون
ز هر نکته کردند او را سؤال
برون آمد از عهدهٔ قیل و قال
به انصاف گردن برافراشتند
به تحسین او بانگ برداشتند
چو شد واقف حال او فیلقوس
بر اهل ممالک، چه روم و چه روس
دگرباره دادش به شاهی رواج
بدو کرد تسلیم اورنگ و تاج
همه سرکشان خاک راهش شدند
سلاحآوران سپاهش شدند
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷ - خردنامهٔ ارسطو
دبیر خردمند دانشپژوه
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامههای حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کهش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامهای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایاش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سختتر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
نویسندهٔ قصهٔ هر گروه
نوشت از سکندر شه نامدار
که چون سلطنت یافت بر وی قرار،
چو نور خرد بودش اندر سرشت
خردنامههای حکیمان نوشت
گرفتی به دستور آن، کار پیش
به آن راست کردی همه کار خویش
نخست از ارسطو کهش استاد بود
به شاگردی او دلش شاد بود،
خردنامهای نغز عنوان گرفت
که مغز از قبول دل و جان گرفت
ز نام خدایاش سرآغاز کرد
وز آن پس نوای دعا ساز کرد
که: «شاها! دلت چشمهٔ راز باد!
به روی تو چشم رضا باز باد!
میفکن به کار رعیت گره!
خدا آنچه دادت، به ایشان بده!
ترحم کن و، عفو و بخشش نمای!
که اینها رسیدت ز فضل خدای
اگر واگذاری به او کار خویش،
نیاید تو را هیچ دشوار، پیش
وگر جز بدو افکنی کار را،
نشانه شوی تیر ادبار را
گر اصلاح خلق جهان بایدت،
دل از هر بدی بر کران بایدت
مشو غرهٔ حسن گفتار خویش!
نکو کن چو گفتار، کردار خویش!
بزن شیشهٔ خشم را سنگ حلم!
بشو ظلمت جهل را ز آب علم!
مبادا شود سختتر کار تو
به پشت تو گردد فزون بار تو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۹ - خردنامهٔ سقراط
زهی گنج حکمت که سقراط بود
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمتزدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است:
«بر آن دار همت ز آغاز کار،
که گردی شناسای پروردگار!
ره مرد دانا یکی بیش نیست
بجز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین شش در دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
دوم کینهورزی که از خلق زشت
بود کینهٔ خلقاش اندر سرشت
سوم نوتوانگر که بهر درم
بود روز و شب در دل او دو غم
یکی آنکه: چون چیزی آرد به کف؟
دوم آنکه: ناگه نگردد تلف!
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش، دل دو نیم
بود پنجمین طالب پایهای
که در خورد آن نبودش مایهای
کند آرزوی مقامی بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشهای
که باشد حریف ادبپیشهای
زبان را چو داری به گفتن گرو،
ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو!
خدا یک زبانات بداده، دو گوش
که کم گوی یعنی وافزون نیوش!
مکش زیر ران مرکب حرص و آز!
ز گیتی به قدر کفایت بساز!
بدین حال با حکمتاندوزیات
سلوک عمل گر شود روزیات،
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمتاندیشگان»
مبرا ز تفریط و افراط بود
شد از جودت فکر ظلمتزدای
همه نور حکمت ز سر تا به پای
درین کار شاگرد بودش هزار
فلاطون از آنها یکی در شمار
به حکمت چو در ثمین سفته است
به دانا فلاطون چنین گفته است:
«بر آن دار همت ز آغاز کار،
که گردی شناسای پروردگار!
ره مرد دانا یکی بیش نیست
بجز طبع نادان دو اندیش نیست
نبینی درین شش در دیولاخ
ز شادی دل شش نفر را فراخ
یکی آن حسدور به هر کشوری
که رنجش بود راحت دیگری
دوم کینهورزی که از خلق زشت
بود کینهٔ خلقاش اندر سرشت
سوم نوتوانگر که بهر درم
بود روز و شب در دل او دو غم
یکی آنکه: چون چیزی آرد به کف؟
دوم آنکه: ناگه نگردد تلف!
چهارم لئیمی که با گنج سیم
بود همچو نام زرش، دل دو نیم
بود پنجمین طالب پایهای
که در خورد آن نبودش مایهای
کند آرزوی مقامی بلند
که نتواند آنجا فکندن کمند
ششم از ادب خالی اندیشهای
که باشد حریف ادبپیشهای
زبان را چو داری به گفتن گرو،
ز هر سر، گشا گوش حکمت شنو!
خدا یک زبانات بداده، دو گوش
که کم گوی یعنی وافزون نیوش!
مکش زیر ران مرکب حرص و آز!
ز گیتی به قدر کفایت بساز!
بدین حال با حکمتاندوزیات
سلوک عمل گر شود روزیات،
بری گوی دولت ز همپیشگان
شوی سرور حکمتاندیشگان»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۱ - خردنامهٔ فیثاغورس
چنین است در سفرهای قدیم
ز فیثاغرس آن الهی حکیم
که چون قفل درج سخن باز کرد
جهان را گهرریز ازین راز کرد
که: «ای چون صدف جمله تن گشته گوش!
گشا یک نفس گوش حکمتنیوش!
چو گشتی شناسای یزدان پاک،
کسی گر نبشناسدت ز آن چه باک؟
نگهدار خود را ز هر کار زشت!
که نید ز پاکان نیکوسرشت
اگر لب گشایی، به حکمت گشای!
مشو همچو بیحکمتان ژاژخای!
چو بندد شب تیره مشکیننقاب
از آن پیش کافتی ز پا مست خواب،
زمانی چراغ خرد برفروز!
ببین در فروغش عملهای روز!
که روز تو در نیک و بد چون گذشت
در اشغال روح و جسد چون گذشت
کجا گامت از استقامت فتاد
ز سر حد راه سلامت فتاد
تلافی کن آن را به عجز و نیاز!
به آمرزش از ایزد کارساز
چو باشد دو صد حاجتات با خدای،
بر ارباب حاجت مزن پشت پای!
درین پر دغا گنبد نیلگون
چو خواهی کسی را کنی آزمون،
مشو غرهٔ حسن گفتار او!
نظر کن که چون است کردار او!
بسا کس که گفتار او دلکش است
ولی فعل و خویاش همه ناخوش است
مکن بیش دندان بر آن طعمه تیز!
که ناخورده یک لقمه، گویند: خیز!»
ز فیثاغرس آن الهی حکیم
که چون قفل درج سخن باز کرد
جهان را گهرریز ازین راز کرد
که: «ای چون صدف جمله تن گشته گوش!
گشا یک نفس گوش حکمتنیوش!
چو گشتی شناسای یزدان پاک،
کسی گر نبشناسدت ز آن چه باک؟
نگهدار خود را ز هر کار زشت!
که نید ز پاکان نیکوسرشت
اگر لب گشایی، به حکمت گشای!
مشو همچو بیحکمتان ژاژخای!
چو بندد شب تیره مشکیننقاب
از آن پیش کافتی ز پا مست خواب،
زمانی چراغ خرد برفروز!
ببین در فروغش عملهای روز!
که روز تو در نیک و بد چون گذشت
در اشغال روح و جسد چون گذشت
کجا گامت از استقامت فتاد
ز سر حد راه سلامت فتاد
تلافی کن آن را به عجز و نیاز!
به آمرزش از ایزد کارساز
چو باشد دو صد حاجتات با خدای،
بر ارباب حاجت مزن پشت پای!
درین پر دغا گنبد نیلگون
چو خواهی کسی را کنی آزمون،
مشو غرهٔ حسن گفتار او!
نظر کن که چون است کردار او!
بسا کس که گفتار او دلکش است
ولی فعل و خویاش همه ناخوش است
مکن بیش دندان بر آن طعمه تیز!
که ناخورده یک لقمه، گویند: خیز!»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۲ - داستان جهانگیری اسکندر
گهرسنج این گنج گوهرفشان
چنین میدهد از سکندر نشان
که چون این «خردنامه» ها را نوشت
بدان تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتشفشان، صبحوار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینهٔ مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
وز او کین خود بیمدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تایید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد، علم زد به مشرق زمین
ولی چون خور، آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغربزمین بازگشت
سرانجام کارش، چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار، بر اولین نقطه پای
شد این چاردیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم، رزم
صنمخانهها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین بجز دین یزدان پاک
فرو شست یکبارگی لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
بسان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یاجوج بست
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش، بر روی آب
همی رفت گنبدزنان چون حباب
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکهاش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
از او زرگران زرگری یافتند
وز او سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
از او گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه، ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل یافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
درآن خوش سفر همدمش بودهاند
به تدبیر در، محرمش بودهاند
یکی ز آن حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
به خود هم دل حکمتاندیش داشت
که حکمتوری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادیاش
گشادی ز تدبیر خود دادیاش
چنین میدهد از سکندر نشان
که چون این «خردنامه» ها را نوشت
بدان تخم اقبال جاوید کشت
به ملک عدالت علم برکشید
به حرف ضلالت قلم درکشید
نخستین چو خور سوی مغرب شتافت
فروغ جمالش بر آن ملک تافت
به کف تیغ آتشفشان، صبحوار
سپه تاخت بر لشکر زنگبار
زدود از پی رستن از ننگشان
ز آیینهٔ مصریان زنگشان
وز آنجا سپه سوی دارا کشید
وز او کین خود بیمدارا کشید
لباس بقا بر تنش چاک کرد
ز ظلمات ظلمش جهان پاک کرد
وز آن پس به تایید عز و جلال
سراپرده زد بر بلاد شمال
شمالش چو در سلک ملک یمین
درآمد، علم زد به مشرق زمین
ولی چون خور، آنجا نه دیر آرمید
جنیبت به حد جنوبی کشید
وز آنجا به مغربزمین بازگشت
سرانجام کارش، چو آغاز گشت
در آخر نهاد اندرین تنگنای
چو پرگار، بر اولین نقطه پای
شد این چاردیوار با چار حد
به ملکیت دولتش نامزد
ز سر حد چین تا در روم و روس
جهان را رهاند از دریغ و فسوس
گهی آخت بر هند شمشیر عزم
گهی ساخت بر دشت خوارزم، رزم
صنمخانهها را ز بنیاد کند
به زردشت و زردشتی آتش فکند
ز هر دین بجز دین یزدان پاک
فرو شست یکبارگی لوح خاک
بنا کرد بس شهرها در جهات
بسان سمرقند و مرو و هرات
پی بستن سد به مشرق نشست
در فتنه بر روی یاجوج بست
چو طی کرد یکسر بساط بسیط
ز خشکی درآمد به اخضر محیط
تهی گشته از خویش، بر روی آب
همی رفت گنبدزنان چون حباب
چو ملک جهان یافت بر وی قرار
چه نادر اثرها که گشت آشکار
زر و سیم نقش روایی گرفت
که با سکهاش آشنایی گرفت
به آهن چو ره یافت زو روشنی
به آیینگی آمد از آهنی
از او زرگران زرگری یافتند
وز او سیم و زر زیوری یافتند
به هر ره که زد کوس بهر رحیل
از او گشت پیموده فرسنگ و میل
ازو نوبتی، نوبت آغاز کرد
ز نام وی این زمزمه، ساز کرد
به لفظ دری هر چه بر عقل یافت
به یونانی الفاظ ازو نقل یافت
بسی از حکیمان و دانشوران
نه تنها حکیمان که پیغمبران
درآن خوش سفر همدمش بودهاند
به تدبیر در، محرمش بودهاند
یکی ز آن حکیمان بلیناس بود
ز پیغمبران خضر و الیاس بود
به خود هم دل حکمتاندیش داشت
که حکمتوری از همه بیش داشت
چو از دیگران کار نگشادیاش
گشادی ز تدبیر خود دادیاش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۶ - گفتگوی اسکندر با حکیمان هند
سکندر چو بر هند لشکر کشید
خردمندی بر همانان شنید
نیامد از ایشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر پی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو ز آن، برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه!
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟
نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
بجز کنجکاوی نمیشایدت
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
زور و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بیپا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فروشسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچهٔ فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
چو آمد به سر، منزل گفت و گوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که:«هرچ از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من! که یکسر رواست»
بگفتند: «ما را درین خاکدان
نباید، بجز هستی جاودان»
بگفتا که: «این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من»
بگفتند: «چون دانی این راز را،
چرا بندهای شهوت و آز را؟
پی ملک تا چند خونریختن؟
به هر کشوری لشکرانگیختن؟»
بگفتا: «من این نی به خود میکنم
نه تنها به حکم خرد میکنم،
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
بر آرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانهها را شکست
کنم هر که را هست، یزدانپرست
اسیرم درین جنبش نوبه نو
روم تا مرا گوید ایزد: برو!
ز دست اجل چون شوم پایبست
کشم پای ازین جنبش دور دست»
خردمندی بر همانان شنید
نیامد از ایشان کسی سوی او
ز تقصیرشان گرم شد خوی او
برانگیخت لشکر پی قهرشان
شتابان رخ آورد در شهرشان
چو ز آن، برهمانان خبر یافتند
به تدبیر آن کار بشتافتند
رسیدند پیشش در اثنای راه
به عرضش رساندند کای پادشاه!
گروهی فقیریم حکمت پژوه
چه تابی رخ مرحمت زین گروه؟
نه ما را سر صلح، نی تاب جنگ
درین کار به گر نمایی درنگ
نداریم جز گنج حکمت متاع
نشاید ز کس بر سر آن نزاع
اگر گنج حکمت همی بایدت
بجز کنجکاوی نمیشایدت
سکندر چو بشنید این عرض حال
ز لشکر کشیدن کشید انفعال
زور و زینت خویش یک سو نهاد
به آن قوم بیپا و سر رو نهاد
پس از قطع هامون به کوهی رسید
در او کنده هر سو بسی غار دید
گروهی نشسته در آن غارها
فروشسته دست از همه کارها
ردا و ازار از گیا بافته
عمامه به فرق از گیا تافته
زن و بچهٔ فقر پروردشان
گیاچین به هامون پی خوردشان
گشادند با هم زبان خطاب
بسی شد ز هر سو سؤال و جواب
چو آمد به سر، منزل گفت و گوی
سکندر در آن حاضران کرد روی
که:«هرچ از جهان احتیاج شماست
بخواهید از من! که یکسر رواست»
بگفتند: «ما را درین خاکدان
نباید، بجز هستی جاودان»
بگفتا که: «این نیست مقدور من
وز این حرف خالیست منشور من»
بگفتند: «چون دانی این راز را،
چرا بندهای شهوت و آز را؟
پی ملک تا چند خونریختن؟
به هر کشوری لشکرانگیختن؟»
بگفتا: «من این نی به خود میکنم
نه تنها به حکم خرد میکنم،
مرا ایزد این منزلت داده است
به خلق جهانم فرستاده است
که تا دین او را کنم آشکار
بر آرم ز جان مخالف دمار
دهم قدر بتخانهها را شکست
کنم هر که را هست، یزدانپرست
اسیرم درین جنبش نوبه نو
روم تا مرا گوید ایزد: برو!
ز دست اجل چون شوم پایبست
کشم پای ازین جنبش دور دست»
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۷ - ظاهر شدن نشانهٔ مرگ بر اسکندر و نامه نوشتن او به مادر
چنین داد داننده، داد سخن
ز مشکلگشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگیرد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود،
زمین آهن و آسمان زر بود
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمیاش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعلهای مذاب
نشان سم بادپایان بر آب
چو تابه زمین، آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
سکندر در آن دشت پرتاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریختاش بر سر زین زر
ز ماشورهٔ عاج، مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله، ساز
ولی خون نیستاد از آن حیله، باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانهٔ پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریجاش آورد از آن زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن، به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بیخبر
چو بگشاد از آن بیخودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که: «اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت داد بیم»
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلیده جان غمپرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز:
«به نام خداوند پست و بلند!
حکیم خردبخش بخردپسند!
هراسندگان را بدو صد امید!
شناسندگان را از او صد نوید!
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داد رخت
یکی ز آن قبل، بنده اسکندرست
که اکنون به گرداب مرگ اندرست
سفر کرد گرد جهان سالها
ز فتح و ظفر یافت اقبالها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره، در اثنای راه
دو صد تحفهٔ شوق از آن ناتوان
نثار ره بانوی بانوان!
چراغ دل و دیدهٔ فیلقوس
فروزندهٔ کشور روم و روس
نمیگویم او مهربان مادر است،
که از مادری پایهاش برتر است
از او دیدهام کار خود را رواج
وز او گشتهام صاحب تخت و تاج
دریغا: که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
بسی بهر آسانیام رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
چو از من برد قاصد نامهبر
به آن مادر مهربان این خبر،
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خونفشان چشم گریان او،
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نه کوشد چو خور در گریباندری!
نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!
نه نالد ز رنج و نه موید ز درد!
نه مالد به خاک سیه روی زرد!
چرا غم خورد زیرک هوشیار،
چو ز آغاز میداند انجام کار؟
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون رفتن است
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
گرانمایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی، کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
بود کن ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامهام، والسلام!»
ز مشکلگشای سپهر کهن
که از وضع افلاک و سیر نجوم
ز حال سکندر چنین زد رقوم
که چون صبح اقبالش آید به شام
بگیرد تر و خشک گیتی تمام
به جایی که مرگش مقدر بود،
زمین آهن و آسمان زر بود
سکندر چو آمد ز دریا برون
سپه را سوی روم شد رهنمون
همی رفت آورده پا در رکاب
چو عمر گرانمایه با صد شتاب
یکی روز در گرمگاه تموز
گرفته جهان خسرو نیمروز
به دشتی رسید آتشین ریگ و خاک
چو طشتی پر از اخگر تابناک
هوایش چو آه ستمدیده گرم
ز بس گرمیاش سنگ چون موم نرم
به هر راهش از نعلهای مذاب
نشان سم بادپایان بر آب
چو تابه زمین، آتش افشان در او
چو ماهی شده مار بریان در او
سکندر در آن دشت پرتاب و تف
همی راند از پردلان بسته صف
ز آسیب ره در خراش و خروش
به تن خونش از گرمی خور به جوش
ز جوشش چو زد بر تنش موج، خون
ز راه دماغش شد از سر برون
فرو ریختاش بر سر زین زر
ز ماشورهٔ عاج، مرجان تر
بسی کرد در دفع خون حیله، ساز
ولی خون نیستاد از آن حیله، باز
ز سیل اجل بر وی آمد شکست
بر آن سیل رخنه نیارست بست
بر او تنگ شد خانهٔ پشت زین
شد از خانه مایل به سوی زمین
ز خاصان یکی سوی او رفت زود
به تدریجاش آورد از آن زین فرود
ز جوشن به پا مفرش انداختش
ز زرین سپر سایبان ساختش
به بالای جوشن، به زیر سپر
زمانی فتاد از جهان بیخبر
چو بگشاد از آن بیخودی چشم هوش
به گوشش فرو گفت پنهان سروش
که: «اینست جایی که دانا حکیم
در آنجا ز مرگ خودت داد بیم»
چو از مردن خویش آگاه شد
بر او راه امید کوتاه شد
دبیری طلب کرد روشن ضمیر
که بر لوح کافور ریزد عبیر
نویسد کتابی سوی مادرش
تسلیده جان غمپرورش
چو بهر نوشتن ورق کرد باز
سر نامه را ساخت مشکین طراز:
«به نام خداوند پست و بلند!
حکیم خردبخش بخردپسند!
هراسندگان را بدو صد امید!
شناسندگان را از او صد نوید!
بسا شهریاران و شاهنشهان
که کردند تسخیر ملک جهان
ز زین پای ننهاده بالای تخت
به تاراج آفاتشان داد رخت
یکی ز آن قبل، بنده اسکندرست
که اکنون به گرداب مرگ اندرست
سفر کرد گرد جهان سالها
ز فتح و ظفر یافت اقبالها
چو آورد رو در ره تختگاه
اجل زد بر او ره، در اثنای راه
دو صد تحفهٔ شوق از آن ناتوان
نثار ره بانوی بانوان!
چراغ دل و دیدهٔ فیلقوس
فروزندهٔ کشور روم و روس
نمیگویم او مهربان مادر است،
که از مادری پایهاش برتر است
از او دیدهام کار خود را رواج
وز او گشتهام صاحب تخت و تاج
دریغا: که رفتم به تاراج دهر
ز دیدار او هیچ نگرفته بهر
بسی بهر آسانیام رنج برد
پی راحتم راه محنت سپرد
ازین چشمه لیک آبرویی ندید
ز خارم گل آرزویی نچید
چو از من برد قاصد نامهبر
به آن مادر مهربان این خبر،
وز این غم بسوزد دل و جان او
شود خونفشان چشم گریان او،
قدم در طریق صبوری نهد
جزع را به رخ داغ دوری نهد
نه کوشد چو خور در گریباندری!
نه پوشد چو مه جامه نیلوفری!
نه نالد ز رنج و نه موید ز درد!
نه مالد به خاک سیه روی زرد!
چرا غم خورد زیرک هوشیار،
چو ز آغاز میداند انجام کار؟
سرانجام گیتی به خون خفتن است
به خواری به خاک اندرون رفتن است
تفاوت ندارد درین کس ز کس
جز این کاوفتد اندکی پیش و پس
گرانمایه عمرم که مستعجل است
ز میقات سی، کرده رو در چل است
گرفتم که از سی به سیصد رسد
به هر روز ملکی مجدد رسد
چه حاصل از آن هم چو جاوید نیست
ز چنگ اجل رستن امید نیست
بود کن ز من مانده در من رسد
وز این تیره گلخن به گلشن رسد
به یک جای گیریم با هم مقام
بر این ختم شد نامهام، والسلام!»