عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۴۲
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۹۰
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۳ - رباعی
عسجدی : اشعار باقیمانده
شمارهٔ ۱۷ - از تغزلات
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۴ - سخن گفتن فرامرز با پیران برای مهمانداری و قبول کردن پیران و تورانیان و مهمانی کردن فرامرز، ایشان را
شما را اگر دوستی در سر است
می و جام اینجا مهیاتر است
بپذرفت پیران از آن پیلتن
بیامد بر نامدار انجمن
به گردان توران سراسر بگفت
بماندند گردان از آن در شگفت
زتورانیان بود هفتاد گرد
فرامرزشان سوی آن خیمه برد
برفتند در خیمه پور زال
نشستند شادان و فرخنده فال
فرامرز و بانو به تخت بلند
نشستند شادان و دل ارجمند
بر آن تخت فیروز چون ماه و خور
نشستند آن هر دو آزاده سر
همین کرد آهو بر آتش کباب
بخوردند با هم شراب و کباب
از این خوردنی ها که در خورد بود
بیاورد و خوان ها بگسترد زود
کشیدند شایسته خوان سره
زحلوا و هم نان و مرغ و بره
برنجی معطر سرافشان به قند
طبق ها فزون از چه و چون و چند
چو از خوردنی ها بسی خورده شد
دگرگونه خوان ها بگسترده شد
می و رود و مجلس بیاراستند
به هر گونه را مشگری خواستند
پری چهره ترکان صراحی به دست
چو چشم خود از باده ناب مست
ز می روی ساقی شده لاله رنگ
نی اندر فغان بود و در ناله چنگ
گرفته در و بام، دود کباب
به هم کرده آهنگ عود و رباب
نشسته دو آزاده با می به بزم
ولیکن زره در بر و ساز رزم
تن هر دو بد در سلیح گران
چنین گفت پیران بدان سروران
که امروز در دست با جام و بزم
نیاید به تن خوشترین ساز رزم
شما گر ز می چهره گلگون کنید
ز تن جامه جنگ بیرون کنید
فرامرز گفتا که باشد صواب
برون آمد از ابر چون آفتاب
همان زود بانو زره دور کرد
چو خورشید آن خانه پر نور کرد
شد آن بزم روشن ز دیدار او
به جان هر کسی شد خریدار او
چو بانو زره کرد بیرون زتن
فرو ماند بیچاره شاه ختن
چو شیده بدان روی او بنگرید
دلش چون کبوتر زتن بر تپید
قدی دیدی چون سرو آزاده است
رخی دید چون لب شکر داده است
خرد با همه خورد دانی که بود
نیارست هیچ از دهانش ستود
دو ابروی او نقش بستم خیال
چو بر ماه تابنده شکل هلال
از اندیشه ابرویش پیش من
خیال کج آمد کج اندیش من
می و جام اینجا مهیاتر است
بپذرفت پیران از آن پیلتن
بیامد بر نامدار انجمن
به گردان توران سراسر بگفت
بماندند گردان از آن در شگفت
زتورانیان بود هفتاد گرد
فرامرزشان سوی آن خیمه برد
برفتند در خیمه پور زال
نشستند شادان و فرخنده فال
فرامرز و بانو به تخت بلند
نشستند شادان و دل ارجمند
بر آن تخت فیروز چون ماه و خور
نشستند آن هر دو آزاده سر
همین کرد آهو بر آتش کباب
بخوردند با هم شراب و کباب
از این خوردنی ها که در خورد بود
بیاورد و خوان ها بگسترد زود
کشیدند شایسته خوان سره
زحلوا و هم نان و مرغ و بره
برنجی معطر سرافشان به قند
طبق ها فزون از چه و چون و چند
چو از خوردنی ها بسی خورده شد
دگرگونه خوان ها بگسترده شد
می و رود و مجلس بیاراستند
به هر گونه را مشگری خواستند
پری چهره ترکان صراحی به دست
چو چشم خود از باده ناب مست
ز می روی ساقی شده لاله رنگ
نی اندر فغان بود و در ناله چنگ
گرفته در و بام، دود کباب
به هم کرده آهنگ عود و رباب
نشسته دو آزاده با می به بزم
ولیکن زره در بر و ساز رزم
تن هر دو بد در سلیح گران
چنین گفت پیران بدان سروران
که امروز در دست با جام و بزم
نیاید به تن خوشترین ساز رزم
شما گر ز می چهره گلگون کنید
ز تن جامه جنگ بیرون کنید
فرامرز گفتا که باشد صواب
برون آمد از ابر چون آفتاب
همان زود بانو زره دور کرد
چو خورشید آن خانه پر نور کرد
شد آن بزم روشن ز دیدار او
به جان هر کسی شد خریدار او
چو بانو زره کرد بیرون زتن
فرو ماند بیچاره شاه ختن
چو شیده بدان روی او بنگرید
دلش چون کبوتر زتن بر تپید
قدی دیدی چون سرو آزاده است
رخی دید چون لب شکر داده است
خرد با همه خورد دانی که بود
نیارست هیچ از دهانش ستود
دو ابروی او نقش بستم خیال
چو بر ماه تابنده شکل هلال
از اندیشه ابرویش پیش من
خیال کج آمد کج اندیش من
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۸ - گفتن مرد پیر حکایت مرز خوبان
چنین گفت گوینده ی داستان
ز گفتار آن پاکدل راستان
که روزی به بگماز بنشست کوش
جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش
نشستند با او بزرگان بسی
سخن رفت هرگونه از هر کسی
ز خوبان هر کشور و مرز و بوم
هم از ترک، وز چین، وز مرز روم
به جایی رسید از درازی سخن
کز آن انجمن گفت مردی کهن
که یکسر جهان را بگشتم همه
زمین زیر پی بر نوشتم همه
ندیدم به خوبی و دیدار اوی
به رنگ و به گفتار و بالا و موی
چنانچون به مرز خلایق زنان
چنان ماهرویان و سیمینبران
چو سروند اگر ماه تابد ز سرو
سرینها چو گور و میانها چو غرو
گل اندام همچون گل اندر بهار
سپیدی چو برف و سیاهی چو قار
همه ریدکان دلبر و خوش زبان
چو خورشید روی و چو مرجان لبان
ز دیدارشان دل نماند به جای
بپوشد همی زلفشان زیر پای
همه غالیه زلف و خورشید خدّ
همه یاسمنبر، همه سرو قدّ
از آن مرد گویا چو بشنید کوش
دلش خیره شد، پهن بگشاد گوش
بدو گفت کاین کشور دل گداز
مرا بازگو تا کدام است باز
که آباد بادا به خوبان زمین
بویژه که باشند خوبان چنین
چنین گفت گوینده کاین مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا زروم
ز دریا گذشتن بباید نخست
پس آن ره به عجلسکس آید درست
وزآن جایگه باز یک ماهه راه
بباید بریدن به بیگاه و گاه
سر ماه بشکوبش آیدش پیش
زمینی خوش و مردمی خوب کیش
وزآن جا بباید شدن بیست روز
پس آن مرز پیش آیدت دلفروز
پُر از خوبرویان آراسته
پُر از بادپایان و پُرخواسته
چنین گفت، چون کوش از آن سان شنید
که ما را بدان مرز باید کشید
دمار از دلیران برآریمشان
به فرمان خویش اندر آریمشان
ببینیم تا شهریاران که اند
همان ماهرویان چه خوب و چه اند
ز گوینده هرکس به دل کین گرفت
بدو مرد و زن باز نفرین گرفت
که این مرد ما را به راهی فگند
کز آن راه یابیم بیم و گزند
ز گفتار آن پاکدل راستان
که روزی به بگماز بنشست کوش
جهان شد پُر از غلغل و نای و نوش
نشستند با او بزرگان بسی
سخن رفت هرگونه از هر کسی
ز خوبان هر کشور و مرز و بوم
هم از ترک، وز چین، وز مرز روم
به جایی رسید از درازی سخن
کز آن انجمن گفت مردی کهن
که یکسر جهان را بگشتم همه
زمین زیر پی بر نوشتم همه
ندیدم به خوبی و دیدار اوی
به رنگ و به گفتار و بالا و موی
چنانچون به مرز خلایق زنان
چنان ماهرویان و سیمینبران
چو سروند اگر ماه تابد ز سرو
سرینها چو گور و میانها چو غرو
گل اندام همچون گل اندر بهار
سپیدی چو برف و سیاهی چو قار
همه ریدکان دلبر و خوش زبان
چو خورشید روی و چو مرجان لبان
ز دیدارشان دل نماند به جای
بپوشد همی زلفشان زیر پای
همه غالیه زلف و خورشید خدّ
همه یاسمنبر، همه سرو قدّ
از آن مرد گویا چو بشنید کوش
دلش خیره شد، پهن بگشاد گوش
بدو گفت کاین کشور دل گداز
مرا بازگو تا کدام است باز
که آباد بادا به خوبان زمین
بویژه که باشند خوبان چنین
چنین گفت گوینده کاین مرز و بوم
شمارد همی مرد دانا زروم
ز دریا گذشتن بباید نخست
پس آن ره به عجلسکس آید درست
وزآن جایگه باز یک ماهه راه
بباید بریدن به بیگاه و گاه
سر ماه بشکوبش آیدش پیش
زمینی خوش و مردمی خوب کیش
وزآن جا بباید شدن بیست روز
پس آن مرز پیش آیدت دلفروز
پُر از خوبرویان آراسته
پُر از بادپایان و پُرخواسته
چنین گفت، چون کوش از آن سان شنید
که ما را بدان مرز باید کشید
دمار از دلیران برآریمشان
به فرمان خویش اندر آریمشان
ببینیم تا شهریاران که اند
همان ماهرویان چه خوب و چه اند
ز گوینده هرکس به دل کین گرفت
بدو مرد و زن باز نفرین گرفت
که این مرد ما را به راهی فگند
کز آن راه یابیم بیم و گزند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
در خم هر حلقهٔ زلفش رهین است آفتاب
سایه سان پیش قد او بر زمین است آفتاب
مزرع حسنی که گردون است خاک ریشه اش
از برای روزی خود خوشه چین است آفتاب
نور چشم از مهر افزونتر نماید در نظر
از برای دیدهٔ ما دوربین است آفتاب
کیست یارب آن سواری کز غرور حسن او
آسمان با این بزرگی اسب و زین است آفتاب
عرش باشد حلقهٔ مهری به انگشت صفات
آسمان فیروزه و نقش نگین است آفتاب
گه پریشان می کند گه غنچه می سازد چو زلف
با سیه بختان سعیدا این چنین است آفتاب
سایه سان پیش قد او بر زمین است آفتاب
مزرع حسنی که گردون است خاک ریشه اش
از برای روزی خود خوشه چین است آفتاب
نور چشم از مهر افزونتر نماید در نظر
از برای دیدهٔ ما دوربین است آفتاب
کیست یارب آن سواری کز غرور حسن او
آسمان با این بزرگی اسب و زین است آفتاب
عرش باشد حلقهٔ مهری به انگشت صفات
آسمان فیروزه و نقش نگین است آفتاب
گه پریشان می کند گه غنچه می سازد چو زلف
با سیه بختان سعیدا این چنین است آفتاب
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
هر شیوهای که هست در اینجا، به جا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
از گل صفا و رنگ، ز بلبل نوا خوش است
یک دم حضور را به جهانی نمیدهیم
عالم به کام ماست اگر وقت ما خوش است
دلبر که یار شد مزه از عشق میرود
معشوق پُرستیزه و ناآشنا خوش است
دل موج خیز گریه و چشمم ز خون پُر است
ساقی بیار باده صفا و هوا خوش است
مجنون من زیاده جنون میکند ز پند
بی درد را کمان که به دردم دوا خوش است
خوش دولتی است خدمت مردان راه عشق
نشنیده ای که سایهٔ بال هما خوش است؟
بگذر ز کار عالم و بگذار با فلک
کاین خانهٔ نفاق به این کدخدا خوش است
سلطان به حال خویش سعیدا گر خوش است
غمگین مشو که نیز به حالش گدا خوش است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
که طرف از این فلک فتنه بار می بندد
که یک گره چو گشاید هزار می بندد
هوا به روی گل و لاله رنگ می ریزد
بهار پای چمن را نگار می بندد
چمن شکوفهٔ دستار بر سر هر شاخ
به دستیاری دست بهار می بندد
عجب ز زلف تو دارم که هر زمان صد چین
چگونه در شب تاریک و تار می بندد
فلک اگرچه سعیدا به طور من گردد
چه می گشاید از آن و چه کار می بندد
که یک گره چو گشاید هزار می بندد
هوا به روی گل و لاله رنگ می ریزد
بهار پای چمن را نگار می بندد
چمن شکوفهٔ دستار بر سر هر شاخ
به دستیاری دست بهار می بندد
عجب ز زلف تو دارم که هر زمان صد چین
چگونه در شب تاریک و تار می بندد
فلک اگرچه سعیدا به طور من گردد
چه می گشاید از آن و چه کار می بندد
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
آن ماهوش که در همه جا جلوه می کند
خورشید در خرابهٔ ما جلوه می کند
در سینه های روشن و در دیده های پاک
دایم ز فیض صلح و صفا جلوه می کند
از موج خیز حادثه بی طاقتی چرا
ای ناخدا مگر دو خدا جلوه می کند؟
خورشیدوش برآمده از خوابگاه ناز
امروز باز تا به کجا جلوه می کند
آن سالکی که باخبر است از مقام خویش
دایم میان خوف و رجا جلوه می کند
ای دلبران برای خدا جلوه گر شوید
نور خدا ز روی شما جلوه می کند
اقبال در عنان تو عالم گرفته است
در سایهٔ تو بال هما جلوه می ند
بر مدعی ز نکهت اخلاص بهره نیست
با او همیشه بوی ریا جلوه می کند
بنشین به کوی یار سعیدا که بی حجاب
در خانهٔ کریم گدا جلوه می کند
خورشید در خرابهٔ ما جلوه می کند
در سینه های روشن و در دیده های پاک
دایم ز فیض صلح و صفا جلوه می کند
از موج خیز حادثه بی طاقتی چرا
ای ناخدا مگر دو خدا جلوه می کند؟
خورشیدوش برآمده از خوابگاه ناز
امروز باز تا به کجا جلوه می کند
آن سالکی که باخبر است از مقام خویش
دایم میان خوف و رجا جلوه می کند
ای دلبران برای خدا جلوه گر شوید
نور خدا ز روی شما جلوه می کند
اقبال در عنان تو عالم گرفته است
در سایهٔ تو بال هما جلوه می ند
بر مدعی ز نکهت اخلاص بهره نیست
با او همیشه بوی ریا جلوه می کند
بنشین به کوی یار سعیدا که بی حجاب
در خانهٔ کریم گدا جلوه می کند
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
خلقش کند عمارت مهمانسرای حسن
آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن
گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست
فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن
هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند
آن سرو قامت چمن دلگشای حسن
پرواز از نشیمن ابرو نمی کند
شد حلقه های زلف تو دام همای حسن
خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند
از برگ گل نسیم کند بوریای حسن
چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید
تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن
در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم
بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟
آن نوخطی که ریخته باشد بنای حسن
گر فتنه های حسن تو خوابد عجیب نیست
فرش خوشی است سبزهٔ خط زیر پای حسن
هر دم به ناز بالش دل تکیه می کند
آن سرو قامت چمن دلگشای حسن
پرواز از نشیمن ابرو نمی کند
شد حلقه های زلف تو دام همای حسن
خوبان ز غیر، منت چیزی نمی کشند
از برگ گل نسیم کند بوریای حسن
چندین هزار جامهٔ جان را به تن درید
تا دوخت آسمان به قد او قبای حسن
هر عضو او به عضو دگر ناز می کند
خوش بی نیاز بوده ز سر تا به پای حسن
در حسن، ما حقیقت کونین دیده ایم
بیهوده کی کشیم سعیدا جفای حسن؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
باز تا در جلوه آمد جام صهبا در چمن
لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن
رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی
گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود
بسکه گل پامال کرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل دید اهل سیر را
چشم نرگس را ز غیرت کرد بینا در چمن
نی از او بویی شنیدم نی پیامی یافتم
چون صبا بسیار گردیدم سراپا در چمن
ابر نیسان است دایم چشم ما در هجر یار
خوش نباشد هر که نوشد باده بی ما در چمن
می تواند با فراغ دل چو بلبل ناله کرد
آن که را باشد اگر یک برگ گل جا در چمن
من که تنگی می کند عالم برای بودنم
چون توانم بود یک ساعت سعیدا در چمن؟
لاله پر خون کرد از غیرت قدح را در چمن
رنگ می بازد به پیش بلبل از شرمندگی
گل لباس عاریت پوشیده گویا در چمن
خرمن گل را در آب گل ببین چون می رود
بسکه گل پامال کرد آن سرو بالا در چمن
باغبان دهر غافل دید اهل سیر را
چشم نرگس را ز غیرت کرد بینا در چمن
نی از او بویی شنیدم نی پیامی یافتم
چون صبا بسیار گردیدم سراپا در چمن
ابر نیسان است دایم چشم ما در هجر یار
خوش نباشد هر که نوشد باده بی ما در چمن
می تواند با فراغ دل چو بلبل ناله کرد
آن که را باشد اگر یک برگ گل جا در چمن
من که تنگی می کند عالم برای بودنم
چون توانم بود یک ساعت سعیدا در چمن؟
سعیدا : مفردات
شمارهٔ ۴
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
محبت خوش جناغی بسته وحشت الفت است امشب
برای مصلحت یاران عداوت الفت است امشب
بکش پیمانه و گلزار رخساری چراغان کن
اگر در گیرد از روی تو صحبت الفت است امشب
نگاه نیم مستش اختراعی کرده از شوخی
که با شب زنده داری خواب راحت الفت است امشب
ز رنگ باده و رخسار ساقی خوش تماشایی است
چراغ دیر را با شمع خلوت الفت است امشب
اسیر از شوخی حسنش گل و شمعی که می بینی
قمار رنگ می بازند حیرت الفت است امشب
برای مصلحت یاران عداوت الفت است امشب
بکش پیمانه و گلزار رخساری چراغان کن
اگر در گیرد از روی تو صحبت الفت است امشب
نگاه نیم مستش اختراعی کرده از شوخی
که با شب زنده داری خواب راحت الفت است امشب
ز رنگ باده و رخسار ساقی خوش تماشایی است
چراغ دیر را با شمع خلوت الفت است امشب
اسیر از شوخی حسنش گل و شمعی که می بینی
قمار رنگ می بازند حیرت الفت است امشب
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
از نگاهش خلد ایما پر گل است
از رخش باغ تماشا پر گل است
خواب آسایش به چشم ما کند
خار دارد نقش دنیا پرگل است
با خیال او سفرها کرده ایم
عالم از نقش پی ما پر گل است
دامن قاتل نگیرد خون ما
کی شود پژمرده هر جا پرگل است
نسبتی دارد گهر با اشک ما
از صدف آغوش دریا پرگل است
مزد خوی نازک سنگین دلان
از شرر دامان خارا پر گل است
سوختیم از گرمی خوی کسی
دامن خاکستر ما پرگل است
دیده گرد ترکتازش را شفق
از زمینها آسمانها پر گل است
از گل خمیازه آغوش او
جیب و آغوش کمانها پر گل است
نیست یک سنگ از برای شیشه ای
از سرشکم کوه و صحرا پر گل است
شکوه خون گرید ز دست ما اسیر
روزگار از قصه ما پر گل است
از رخش باغ تماشا پر گل است
خواب آسایش به چشم ما کند
خار دارد نقش دنیا پرگل است
با خیال او سفرها کرده ایم
عالم از نقش پی ما پر گل است
دامن قاتل نگیرد خون ما
کی شود پژمرده هر جا پرگل است
نسبتی دارد گهر با اشک ما
از صدف آغوش دریا پرگل است
مزد خوی نازک سنگین دلان
از شرر دامان خارا پر گل است
سوختیم از گرمی خوی کسی
دامن خاکستر ما پرگل است
دیده گرد ترکتازش را شفق
از زمینها آسمانها پر گل است
از گل خمیازه آغوش او
جیب و آغوش کمانها پر گل است
نیست یک سنگ از برای شیشه ای
از سرشکم کوه و صحرا پر گل است
شکوه خون گرید ز دست ما اسیر
روزگار از قصه ما پر گل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
صبح مشاطه هوای گل است
عید رنگینی قبای گل است
توبه رنگ شکسته ای دارد
شیشه ام در طلسم پای گل است
جلوه نوبهار خاطر ما
خنده ها باغ دلگشای گل است
دختر رز به باغ می آید
چقدر خنده خونبهای گل است
نیست یک جلوه در چمن بیکار
جنبش برگ رونمای گل است
چه نزاکت به خویش چیده بهار
خار هم دست در حنای گل است
بر سر دل چو بید می لرزم
آشنای تو آشنای گل است
دل بیگانه مشربی داری
که جگر گوشه وفای گل است
سبزه درس نیاز می خواند
حسن سیر کرشمه های گل است
جان به لب لب به جام دارد اسیر
اثر امروز در دعای گل است
عید رنگینی قبای گل است
توبه رنگ شکسته ای دارد
شیشه ام در طلسم پای گل است
جلوه نوبهار خاطر ما
خنده ها باغ دلگشای گل است
دختر رز به باغ می آید
چقدر خنده خونبهای گل است
نیست یک جلوه در چمن بیکار
جنبش برگ رونمای گل است
چه نزاکت به خویش چیده بهار
خار هم دست در حنای گل است
بر سر دل چو بید می لرزم
آشنای تو آشنای گل است
دل بیگانه مشربی داری
که جگر گوشه وفای گل است
سبزه درس نیاز می خواند
حسن سیر کرشمه های گل است
جان به لب لب به جام دارد اسیر
اثر امروز در دعای گل است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
نامه شوق تو را گر مختصر خواهم نوشت
بیشتر از بیشتر از بیشتر خواهم نوشت
سوختم تا پاره ای از خود خبردارت کنم
شکوه خوی تو بر بال شرر خواهم نوشت
صفحه اشکم به مهر پاره های دل رسید
بعد از این رنگین رقمها در نظر خواهم نوشت
نامه من می بری قاصد زبانت لال باد
آنچه بنوشتم به او بار دگر خواهم نوشت
در چمن تا بلبل از پروانه نشناسد کسی
حرفی از خوی تو بر گلبرگ تر خواهم نوشت
نسبت خط تا نگیرد نسخه از رنگ مداد
وصف ماه رویش از آب گهر خواهم نوشت
نسخه ای از دفتر بینش به دست آورده ام
جمع و خرج هر دو عالم مختصر خواهم نوشت
گر دماغ نسخه برداری رسا گردد اسیر
نسخه بینش به نام چشم تر خواهم نوشت
بیشتر از بیشتر از بیشتر خواهم نوشت
سوختم تا پاره ای از خود خبردارت کنم
شکوه خوی تو بر بال شرر خواهم نوشت
صفحه اشکم به مهر پاره های دل رسید
بعد از این رنگین رقمها در نظر خواهم نوشت
نامه من می بری قاصد زبانت لال باد
آنچه بنوشتم به او بار دگر خواهم نوشت
در چمن تا بلبل از پروانه نشناسد کسی
حرفی از خوی تو بر گلبرگ تر خواهم نوشت
نسبت خط تا نگیرد نسخه از رنگ مداد
وصف ماه رویش از آب گهر خواهم نوشت
نسخه ای از دفتر بینش به دست آورده ام
جمع و خرج هر دو عالم مختصر خواهم نوشت
گر دماغ نسخه برداری رسا گردد اسیر
نسخه بینش به نام چشم تر خواهم نوشت