عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - نیز در ستایش اتسز خوارزم شاه
جانا،دلم بعشق گرفتار می کنی
جان مرا نشانهٔ تیمار می کنی
بس اندکست میل تو سوی وفا و لیک
اندر جفا تکلیف بسیار می کنی
با من همیشه چرخ شتمگار بد کند
تو اقتدا بچرخ ستمگار می کنی
داری دهان چو نقطهٔ پرگار و در غمت
بر من جهان چو نقطهٔ پرگار می کنی
با من ره جفا سپری و بدین سبب
در چشمها چو خاک رهم خوار می کنی
دفع جراحتست زره ها و تو مرا
مجروح دل بزلف زره وار می کنی
لشکرکشان بلشکر جرار کی کنند؟
آنها که تو بطرهٔ طرار می کنی
عشقست با رخ تو بخروارها مرا
با این همه که ظلم بخروار می کنی
بر کافران نکرد کسی آن ستم ، که تو
برمادحان شاه جهاندار میکنی
خوارزمشاه ، آن که سزد بوقت حرب
تشبیه او بحیدر کرار می کنی
آنکس که در حمایت خوارزمشاه نیست
از جور حادثات جهان در پناه نیست
یار از وفا برید ، ندانم چه او فتاد ؟
راه جفا گزید ، ندانم چه اوفتاد ؟
در ما نگاه می کند ، آنکه روز و شب
جز روی ما ندید ،ندانم چه اوفتاد ؟
جز من نبود مأمن او در همه جهان
ناگه ز من رسید ،ندانم چه اوفتاد ؟
آرام او نبودی جز با من و کنون
بی من خوش آرمید ، ندانم چه اوفتاد ؟
روی چو گل نهفت و زین روی خار غم
در جان من جلید ، ندانم چه اوفتاد ؟
سربرد از خط من و آخر خط جفا
بر نام من کشید ، ندانم چه اوفتاد ؟
نوشین لبش امید همی داشت جان من
زهر غمش چشید ، ندانم چه اوفتاد ؟
بالای همچو تیر من از بار جور او
همچون کمان خمید ،ندانم چه اوفتاد ؟
بخریدمش بجان و کنون از جفای او
کارم بجان رسید ، ندانم چه اوفتاد ؟
اسرار ما ، که بود نهان از همه جهان
شاه جهان شنید ، ندانم چه اوفتاد ؟
شاهی ، که خصم ملک ز مردیش عاجزست
خورشید خسروان جهان شاه اتسزست
خوارزمشاه رایت ایمان بلند کرد
جان مخالفان هدی مستمند کرد
شخص حسود موضع حد حسام ساخت
فرق ملوک موقع سم سمند کرد
عنوان نادرات تواریخ عالمست
آن واقعات کو بسمرقند و چند کرد
بسیار حصن های حصین را بتیغ تیز
بگشاد و پایهای دلیران ببند کرد
تنین آسمان نکند تا بروز حشر
آنها که شهریار بخم کمند کرد
من صد مصاف هایل او پیش دیده ام
او بی قیاس کرد ، ندانم که چند کرد ؟
درنده گرگ را اثر عدل شاملش
در دشت راعی رمهٔ گوسفند کرد
مهرش چو آب شخص ولی را حیات داد
کینش چو زهر جان عدو را گزند کرد
لفظی که گفت ، دولت آنرا عزیز داشت
کاری که کرد ، گردون آنرا پسند کرد
مثلش نبود جز بمعالی وزین قبل
نام بلند یافت چو همت بلند کرد
گسترده در بسیطهٔ آفاق نام اوست
گردون مطیع او و زمانه غلام اوست
آنانکه تیغ نصرت او بر کشیده اند
سر بر فراز گنبد اخضر کشیده اند
بی سر بمانده اند بصحرای کار زار
آنانکه از متابعتش سر کشیده اند
زوار ازو عطیت بی حد گرفته اند
کفار ازو بلیت بی مر کشیده اند
با رسم ملک او همه آفاق خط نسخ
در رسم های ملک سکندر کشیده اند
اعدای او ، انارهم الله ، برزم او
از دست مرگ ضربت خنجر کشیده اند
احباب او ، اعانهم الله ، ببزم او
در خلد عدن شربت کوثر کشیده اند
در بوستان دولت او مست نعمتند
آنانکه جام طاعت او در کشیده اند
اعدا کشیده اند ازو ،آنچه مشرکان
در خیبر از وقایع حیدر کشیده اند
مردان کارزار ز بیم حسام او
در سر چو عورتان همه معجر کشیده اند
با عدل او شدست فراموش خلق را
رنجی که از سپهر ستمگر کشیده اند
چرخ بلند بستهٔ پیمان او شده
اطراف شرق و غرب بفرمان او شده
ای شاه شرق ، وقت جوانی عالمست
آفاق همچو عیش ولی تو خرمست
مر ابر را نثر ز لؤلوی فاخرست
مر خاک را بساط ز دیبای معلمست
مرده جهان ز باد سحر زنده چد دگر
در باد معجر دم عیسی مریمست
گل باطراوتست چو رخسار دلبران
گلبن بسان قامت عشاق پر خمست
مر ابر را ز برق وز باران چو عاشقان
هم سینه پر ز آتش و هم دیده پر نمست
روی زمین ز لاله و گل پر نگار و نقش
از سعی چرخ اخضر چون چرخ اعظمست
این تیره فام خاک درین فصل نوبهار
پر سبزه از عنایت این سبز طارمست
عالم چو جنتست و لیکن ز بیم تو
بر دشمنان دولت تو چون جهنمست
کم کن ز کار رزم و بیفزای در نشاط
کاقبال تو فزون و بداندیش تو کمست
از من ترا بشارت بادا که : مر ترا
تا حشر ملک مشرق و مغرب مسلمست
شاها ، ترا سعادت واقبال یار باد
اندر خوشی خزان تو چون نوبهار باد
دولت هیشه یاور خوازمشاه باد
نصرة همیشه رهبر خوازمشاه باد
چرخ فلک ، اگر چه تکبر سرشت اوست
چون بندگان مسخر خوازمشاه باد
گیتی بطبع بندهٔ خوارزمشاه گشت
گردون بطوع چاکر خوازمشاه باد
آتش فتاده در همه اوطان مشرکان
از آبدار خنجر خوازمشاه باد
خوارزمشاه در خور تاج جلالتست
تاج جلال بر سر خوازمشاه باد
هر چان بود نشاط تن و آرزوی دل
از سعی بخت در خور خوازمشاه باد
از هر چه هست رفعت خوارزمشاهیش
بیش از ستاره لشکر خوازمشاه باد
نزد حکیم عقل همه کشف مشکلات
از خاطر منور خوازمشاه باد
هر پادشه که خیزد تا روز رستخیز
اندر جهان ز گوهر خوازمشاه باد
پیوسته در مصالح دین و مراد ملک
عون خدای یاور خوازمشاه باد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۰ - در حق ملک نیمروز
نه من از آسمان گردنده
خدمت تو بجان طلب کردست ؟
تا تو اشعار من طلب کردی
روح در قالبم طرب کردست
خاصه ، آن خسروی که چرخ بلند
از معالی او عجب کردست
ملک نیمروز ، کاقبالش
روز بدخواه نیم شب کردست
قصت رمح او کند با خصم
آنچه مهتاب با قصب کردست
باد راحت نصیب تو ، که فلک
قسم بدخواه تو نصب کردست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۲ - در عشق گوید
آه ! از عشق بی کران ، کین عشق
همه رنج دلست و دردسرست
خبر درد من به عالم رفت
ای دریغا ! که یار بی خبرست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - دربارۀ ادیب صابربن اسمعیل ترمذی
صابر، ای چون صبر ذات تو گزیده نزد عقل
تا نپنداری که در هجرت دل من صابرست
هست چندان آرزوی تو مرا ، کز وصف آن
هم کتابت عاجزست و هم عبارت قاصرست
عقل من مغلوب و شوق طلعت تو غالبست
جان من مقهور و رنج فرقت تو قاهرست
غایبست از مسکن تو شخص مسکینم و لیک
هر کجا شخص تو باشد جانم آنجا حاضرست
نیست نادر آن که جان بی جسم یابد زندگی
جسم کان بی جان بود زنده ، منم وین نادرست
تو چو قطبی ساکن اندر یک مکان ، لیکن چو ماه
صیت تو اندر همه اطراف گیتی سایرست
فکرتی داری ، که گوهر تحفهٔ آن فکرتست
خاطری داری ، که دریا سخرهٔ آن خاطرست
مستقر تو هزاران بابلست ، از بهر
شعر تو سرمایهٔ سحر هزاران ساحرست
بندهٔ نثر تواند و چاکر نظم تواند
هر چه در اقطار عالم کاتبست و شاعرست
قدر تو اندر معالی همچو شمس طالعست
طبع تو اندر معالی همچو بحر زاخرست
در فاخر خیزد از طبع تو ، آری ، در جهان
هر کجا بحریست زاخر جای در فاخرست
این چه حال افتاد ، کاشعار ترا در رنج آن
مطلع و مقطع شکایات سپهر جابرست
خاندان طاهر پیغمبر اندر محنت اند
غم خورد زین حال هر کش اعتقاد طاهرست
آن که دین را کرد نصرة ذوالفقار جد او
در مضیقی اوفتاده ، بی معین و ناصرست
تا شنیدم از فلک آل پیمبر شاکی اند
ناکسم گر جان من از زندگانی شاکرست
نی بسوی هیچ عشرت سینهٔ من مایلست
نی بروی هیچ راحت دیدهٔ من ناظرست
من کیم خود ؟ کز برای این سبب در خلد عدن
خسته روح کاظمست و رنجه جان باقرست
می گزارم من بنظم و نثر حق نعمتش
کافر نعمت ، بشرع مردمی در ، کافرست
شعر تو آمد بمن ، لیکن مرا اندر جواب
از مهابت مانعست و از محبت آمرست
نیست قدرت بر جواب شعر تو طبع مرا
گر چه طبعم بر همه انواع دانش قادرست
عذر تقصیر رهی بپذیر ، از روی کرم
زانکه تقصیر رهی را عذر های ظاهرست
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۰ - مقطع
آوخ ! آوخ ! وای وای و درد درد!
دل ز درد آزاد داری روی زرد
از رخ زردم روان و ز دل روان
وز روان زی دل روان آزار و درد
دور دارد آرزوی دل ز دور
وز دو وردم دور دارد آن دو ورد
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۱ - لغز در نام قطب
مهی ، کندر سمرقند از لب او
نبات مصر را جان می فزاید
اگر طوطی طبع جان فزاید
بشاخ شکر نابش گراید
بشولد مر طبق را بر طریقی
که در تک آنچه باشد بر سر آید
پس آنگه بر سر شاخ فراغت
بهر لحنی ، که خواهی ، می سراید
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مطایبه
هرگز آن راحتم نخواهد شد
کان نگار از خمار مینالید
خفته در روی و چاکری مشفق
پشت او را بناز می مالید
کیر اندر میان شلوارم
پیرهن پیرهن همی پالید
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۴ - در حق جمال الدین
ای یگانه جمال دولت و دین
دلم از هجر خویش خستستی
روی آورده ای بعیش و مرا
پشت بی روی خود شکستستی
در میان ریاض همچو بهشت
با سمن ساعدان نشستستی
دست عشرت گشاده ای و ببند
پای احداث چرخ بستستی
گرت خود نیست راحتی ، باری
از گرانی بنده رستستی
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۷ - در شکایت
ز آن روز که گفتی : پس ازین جور کنم کم
بسیار بیفزودی و کم هیچ نکردی
گفتم : نکنم با تو وفا ، ترک کنی ، زانک
هر چیز که گفتی : نکنم ، هیچ نکردی
گفتی : چو بمیری بسر خاک تو آیم
آن نیز بکردیم و تو هم هیچ نکردی
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲ - در شکوه
آن دست زنان و پای کوبان پیوست
زین پیش گذشتن من از کوی تو هست
آن دست مرا کنون بر آورد از پای
و آن پای مرا کنون در افگند ز دست
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳ - در تغزل
چون فندق مهر تو دهانم بربست
بار غم تو چو گوژ پشتم بشکست
هر تیر چو از چشم تو بیرون شد و جست
در خسته دلم چو مغز در پسته نشست
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۸ - در تغزل
آن دلبر ماهرخ ، که جانان منست
بر من به عزیزی چو دل و جان منست
اندر دل من نشسته باشد پیوست
مقبل تر ازین دل نبود کان منست
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۰ - در تغزل
چشمی دارم ، همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست ، چون دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجای دیده یا دیده خود اوست
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۳ - در تغزل
یک چند، چو کار من ز تو ساز گرفت
طبع تو ره ملالت و ناز گرفت
یا دست نبایست به من داد به عهد
یا پای نبایست ز من باز گرفت
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۵ - در تغزل
مشک تبتی رنگ ز موی تو گرفت
خوشبوی بدان گشت که بوی تو گرفت
گر زانکه ز آفتاب گیرد یاقوت
یاقوت لبت رنگ ز روی تو گرفت
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۷ - در شکوه
در محنت ای زمانهٔ بی فریاد
دور از تو چنانم که بداندیش تو باد
در نسخه اصلی این بیت نوشته نشده
...........
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۹ - در تغزل
تا گرد رخت سنبل تر کاشته اند
آن چاه رخت دل از مهر تو برداشته اند
آن چاه ذقن ، که دل درو می افتاد
تا لب ببنفشهٔ تر انباشته اند
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۱ - در تغزل
در دل ز غم عشق تو نازی دارم
وز آب دو دیده پر کناری دارم
با این همه همچو بادگاه و بی گاه
با خاک سر کوی تو کاری دارم
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۲ - در تغزل
بگسست ز صحبت من آن دل گسلم
مالید بزیر چای محنت چو گلم
هر شب گردد خیال او گرد دلم
الحق ز مراعات خیالش خجلم !
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۴ - در تغزل
بویت شنوم ز باد، بیهوش شوم
نامت شنوم ز خلق، مدهوش شوم
اول سخنم تویی، چو در حرف آیم
و اندیشه من تویی چون خاموش شوم