عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۸
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۲
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۵
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵
دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا
تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا
زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد
شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را
گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید
آن دل که داشتم نیز از دست شد قضا را
یاری چنان که باید دیدم ولی دریغا
گر التفات کردی در عشق مبتلا را
ترکی که گر به دعوی از خانقه در آید
از دین و دل بر آرد پیران پارسا را
گر زلف تاب داده باز افکند به گردن
از نافه ی نغوله مشکین کند صبا را
گر فرق او ببیند بالای ماه رویش
خط در کشد منجّم بر چرخ استوا را
در ملک خوب رویی آخر چه کم بباشد
گر بوسه یی ببخشد خشنودی خدا را
زر باید ای نزاری تا کی خروش و زاری
تمکین نمی کند کس درویش بینوا را
تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا
زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد
شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را
گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید
آن دل که داشتم نیز از دست شد قضا را
یاری چنان که باید دیدم ولی دریغا
گر التفات کردی در عشق مبتلا را
ترکی که گر به دعوی از خانقه در آید
از دین و دل بر آرد پیران پارسا را
گر زلف تاب داده باز افکند به گردن
از نافه ی نغوله مشکین کند صبا را
گر فرق او ببیند بالای ماه رویش
خط در کشد منجّم بر چرخ استوا را
در ملک خوب رویی آخر چه کم بباشد
گر بوسه یی ببخشد خشنودی خدا را
زر باید ای نزاری تا کی خروش و زاری
تمکین نمی کند کس درویش بینوا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸
چو به ترک تاز بردی دل مستمند ما را
به کمینه بنده ی خود به از این نگر خدا را
اگر از سر عنایت به چو من نیاز مندی
نظری کنی به رحمت چه زیان کند شما را
وگرت به خواب بینم نکنم دگر شکایت
طمع وصال کردن به چه زهره و چه یارا
تو چو غنچه زیر چادر به هزار ناز خفته
من منتظر همه شب مترصدم صبا را
مشنو که از تو هرگز به جفا ملول گردم
قدمی ندارد آن کو نبرد به سر وفا را
من از این قضای مبرم نرهم به زندگانی
چه کند کسی که گردن بنهد چو من قضا را
مگرم شود میسر ز کنار تو میانی
به خدا که از نزاری نکنی کرانه یارا
به کمینه بنده ی خود به از این نگر خدا را
اگر از سر عنایت به چو من نیاز مندی
نظری کنی به رحمت چه زیان کند شما را
وگرت به خواب بینم نکنم دگر شکایت
طمع وصال کردن به چه زهره و چه یارا
تو چو غنچه زیر چادر به هزار ناز خفته
من منتظر همه شب مترصدم صبا را
مشنو که از تو هرگز به جفا ملول گردم
قدمی ندارد آن کو نبرد به سر وفا را
من از این قضای مبرم نرهم به زندگانی
چه کند کسی که گردن بنهد چو من قضا را
مگرم شود میسر ز کنار تو میانی
به خدا که از نزاری نکنی کرانه یارا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به سرنمی شود از روی شاهدان ما را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
غلام سیم برانم که وقت دل بردن
به لطف در سخن آرند سنگ خارا را
به راستی که قبا بستن و خرامیدن
خوش آمده است ولیکن بلند بالا را
برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا
که یوسف است ملامت مکن زلیخارا
نه هرشبی که به روز آورم کسی داند
که هم ز درد دلی می برم سویدا را
پدر مناظره می کرد گفتم ای بابا
در علاج مزن درد بی مدوا را
بیار باده که بر عارفان حرام نشد
حلال نیست ولی زاهدان رعنا را
عجب ز محتسب غلتبان همی دارم
که خود همی خورد منع می کند ما را
نزاریا نفسی جهد کن که دریابی
که دی گذشت و کسی درنیافت فردا را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
غلام سیم برانم که وقت دل بردن
به لطف در سخن آرند سنگ خارا را
به راستی که قبا بستن و خرامیدن
خوش آمده است ولیکن بلند بالا را
برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا
که یوسف است ملامت مکن زلیخارا
نه هرشبی که به روز آورم کسی داند
که هم ز درد دلی می برم سویدا را
پدر مناظره می کرد گفتم ای بابا
در علاج مزن درد بی مدوا را
بیار باده که بر عارفان حرام نشد
حلال نیست ولی زاهدان رعنا را
عجب ز محتسب غلتبان همی دارم
که خود همی خورد منع می کند ما را
نزاریا نفسی جهد کن که دریابی
که دی گذشت و کسی درنیافت فردا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
چنان به روی خود آشفته کرده ای ما را
که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را
قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای
مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را
مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش
چه احتیاج به آرایه روی زیبا را
مگر به غارت و قتل آمدی از آن سوی آب
ازین طرف چو برانداختی بخارا را
بترس اگرچه بلندی زدود سینه ی خلق
که دود هرچه برآمد گرفت بالا را
دلم به روی تو تا دیده برگشاد ببست
به چار میخ وفای تو هفت اعضا را
پدر طبیب بیاورد تا مگر به علاج
برون کند ز دماغ بخار سودا را
به طعنه گفتم اگر من منم نباید برد
به هرزه این همه زحمت طبیب دانا را
به جان دوست اگر زنده گردد افلاطون
که اقتداست بدو جمله ی اطبا را
مگر به فضل خدا ورنه هیچ ممکن نیست
که چاره یی بود این درد بی مدوا را
رها کنید مرا در بلای عشق که کس
به دم شکال نکرده است نا شکیبا را
نزاریا به قضا ده رضا چو ممکن نیست
که از کمند بلا مخلصی بود مارا
عنان به عشوه مده عشق باز و عشرت کن
به روی یار موافق خلاف اعدا را
که گل بنانِ چمن بلبلانِ شیدا را
قیامتی دگرآخر به فتنه برمفزای
مکن به سرمه سیه چشمِ شوخِ شهلا را
مبند زیور و زر بر چو سیم گردن و گوش
چه احتیاج به آرایه روی زیبا را
مگر به غارت و قتل آمدی از آن سوی آب
ازین طرف چو برانداختی بخارا را
بترس اگرچه بلندی زدود سینه ی خلق
که دود هرچه برآمد گرفت بالا را
دلم به روی تو تا دیده برگشاد ببست
به چار میخ وفای تو هفت اعضا را
پدر طبیب بیاورد تا مگر به علاج
برون کند ز دماغ بخار سودا را
به طعنه گفتم اگر من منم نباید برد
به هرزه این همه زحمت طبیب دانا را
به جان دوست اگر زنده گردد افلاطون
که اقتداست بدو جمله ی اطبا را
مگر به فضل خدا ورنه هیچ ممکن نیست
که چاره یی بود این درد بی مدوا را
رها کنید مرا در بلای عشق که کس
به دم شکال نکرده است نا شکیبا را
نزاریا به قضا ده رضا چو ممکن نیست
که از کمند بلا مخلصی بود مارا
عنان به عشوه مده عشق باز و عشرت کن
به روی یار موافق خلاف اعدا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
چیست کز من یاد نآید هیچش آن محبوب را
خود وفا گویی نمی باید که باشد خوب را
گربه صبر آشفته کاران را غرض حاصل بود
بیش از این ممکن نباشد احتمال ایوب را
طالب وصلم ولیکن عمر ضایع می کنم
زآن که هست ازمن فراغت گونه یی مطلوب را
شادی جانش مرا خود این رضا کی دل دهد
کز من و احوال من باشد غمی محبوب را
نه ز نا دیدن شکیبا ام نه از دیدن به هوش
کی حجاب از پیش برخیزد چون من محجوب را
تا به نا محرم نیفتد ماجرا شب ها روان
کرده ام درصحبت باد صبا مکتوب را
طرفه نبود گر نزاری را به بویش باد صبح
زنده دارد همچنان کز پیرهن یعقوب را
خود وفا گویی نمی باید که باشد خوب را
گربه صبر آشفته کاران را غرض حاصل بود
بیش از این ممکن نباشد احتمال ایوب را
طالب وصلم ولیکن عمر ضایع می کنم
زآن که هست ازمن فراغت گونه یی مطلوب را
شادی جانش مرا خود این رضا کی دل دهد
کز من و احوال من باشد غمی محبوب را
نه ز نا دیدن شکیبا ام نه از دیدن به هوش
کی حجاب از پیش برخیزد چون من محجوب را
تا به نا محرم نیفتد ماجرا شب ها روان
کرده ام درصحبت باد صبا مکتوب را
طرفه نبود گر نزاری را به بویش باد صبح
زنده دارد همچنان کز پیرهن یعقوب را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
از من چه شد که یاد نیامد حبیب را
مردم ز درد و نیست غم من طبیب را
گو رنجه کن قدم به عیادت که خوب روی
نبود بدیع اگر بنوازد غریب را
برآستان دوست مجاور بدی سرم
گردست امتناع نبودی رقیب را
هرگز به هرزه دامن گل کی دهد ز دست
گر هیچش اختیار بود عندلیب را
رغم عدو چه تعبیه یی ساخت زلف دوست
در جیب صبح باد روان کرد طبیب را
جز یاد دوستان نرود در مسامعم
آن به که نشنوم هذیان خطیب را
پیرانه سر چو زاهد صنعان ز دست دل
درگردن افکنم به ارادت صلیب را
استاد من معلم کُتّاب عشق بود
بیهوده می کنند ملامت ادیب را
تسلیم عشق شو چو نزاری نه معترض
نقض معلمان نرسد مستجیب را
مردم ز درد و نیست غم من طبیب را
گو رنجه کن قدم به عیادت که خوب روی
نبود بدیع اگر بنوازد غریب را
برآستان دوست مجاور بدی سرم
گردست امتناع نبودی رقیب را
هرگز به هرزه دامن گل کی دهد ز دست
گر هیچش اختیار بود عندلیب را
رغم عدو چه تعبیه یی ساخت زلف دوست
در جیب صبح باد روان کرد طبیب را
جز یاد دوستان نرود در مسامعم
آن به که نشنوم هذیان خطیب را
پیرانه سر چو زاهد صنعان ز دست دل
درگردن افکنم به ارادت صلیب را
استاد من معلم کُتّاب عشق بود
بیهوده می کنند ملامت ادیب را
تسلیم عشق شو چو نزاری نه معترض
نقض معلمان نرسد مستجیب را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
دیر شد تا دوست می دارم ترا
آخر ای بخت از درم روزی درآ
من به تو چون تشنه مستعجل به آب
تو چرا از من چنین سیری چرا
گر خطایی در وجود آمد ز من
جان غرامت می دهم بی ماجرا
تو جهان جانی و جان جهان
بی تو گر بر من سرآید گو سرآ
زلف پرتابت مرا دیوانه کرد
چند رنجانی من دیوانه را
هر چه در حسن تو خواهم کرد وصف
تو از آن هستی به خوبی ماورا
قوتی یابد نزاری راستی
گر کند بر سبزه خطّت چرا
آخر ای بخت از درم روزی درآ
من به تو چون تشنه مستعجل به آب
تو چرا از من چنین سیری چرا
گر خطایی در وجود آمد ز من
جان غرامت می دهم بی ماجرا
تو جهان جانی و جان جهان
بی تو گر بر من سرآید گو سرآ
زلف پرتابت مرا دیوانه کرد
چند رنجانی من دیوانه را
هر چه در حسن تو خواهم کرد وصف
تو از آن هستی به خوبی ماورا
قوتی یابد نزاری راستی
گر کند بر سبزه خطّت چرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
تشنه ام ساقی بیاور کاس را
بیش نشنو قول هر نسناس را
تو بگردان دور خود دور زمان
گو بگردان بر سر ما آس را
بامدادان بر سر ما کن سبک
سرگران بر لب کشیده کاس را
تا مگر جانی دهد دل مرده را
یا مگر دفعی کند وسواس را
کس نیارد همچو ما در رزم عشق
طاقت پیکان چون الماس را
پیش تیر ناوک چشمان مست
حد خفتان کی بود قرطاس را
چون نمیآید به دستم یار جنس
لاجرم بر هم زنم اجناس را
تا نباید منت منعم کشید
زان سبب بگزیدهام افلاس را
میکند روشن نزاری عالمی
چون برآرد از دوات انقاس را
مالکی باشد که از روی حسد
معترض باشد مسیح انفاس را
بیش نشنو قول هر نسناس را
تو بگردان دور خود دور زمان
گو بگردان بر سر ما آس را
بامدادان بر سر ما کن سبک
سرگران بر لب کشیده کاس را
تا مگر جانی دهد دل مرده را
یا مگر دفعی کند وسواس را
کس نیارد همچو ما در رزم عشق
طاقت پیکان چون الماس را
پیش تیر ناوک چشمان مست
حد خفتان کی بود قرطاس را
چون نمیآید به دستم یار جنس
لاجرم بر هم زنم اجناس را
تا نباید منت منعم کشید
زان سبب بگزیدهام افلاس را
میکند روشن نزاری عالمی
چون برآرد از دوات انقاس را
مالکی باشد که از روی حسد
معترض باشد مسیح انفاس را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ای پیک مشتاقان بگو این بی دل مشتاق را
تا در چمن چون یافتی آن سرو سیمین ساق را
گر بر گلستان بگذری آنجا که دانی با منش
اکنون به بستان بیشتر خاطر کند عشاق را
گر باز بینیش ای صبا گو تا تو ما را دیده ای
کردیم از سودای تو از سر قدم آفاق را
با خویشتن همراه کن یک آه من تا پیش او
بر احتراق سینه ام شاهد بود مصداق را
دنیا و دین بر هم زدم تا نشکند پیمان من
ترسم که بدعهدی کند بر هم زند میثاق را
هرلحظه آتش می زند برق سخن بر دفترم
با آن که از درد دلم دل پاره شد اوراق را
آری نزاری برمکن خاطر به دوری از وفا
باشد که هم روزی ز ما یاد آرد استحقاق را
تا در چمن چون یافتی آن سرو سیمین ساق را
گر بر گلستان بگذری آنجا که دانی با منش
اکنون به بستان بیشتر خاطر کند عشاق را
گر باز بینیش ای صبا گو تا تو ما را دیده ای
کردیم از سودای تو از سر قدم آفاق را
با خویشتن همراه کن یک آه من تا پیش او
بر احتراق سینه ام شاهد بود مصداق را
دنیا و دین بر هم زدم تا نشکند پیمان من
ترسم که بدعهدی کند بر هم زند میثاق را
هرلحظه آتش می زند برق سخن بر دفترم
با آن که از درد دلم دل پاره شد اوراق را
آری نزاری برمکن خاطر به دوری از وفا
باشد که هم روزی ز ما یاد آرد استحقاق را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
در عشق اعتبار منه صلح و جنگ را
زیرا نشانه ی دگرست این خدنگ را
تا از خودی خود نبرندت برون تمام
از دامن تو باز نگیرند چنگ را
هر گه که گشته باشی در ذات دوست محو
دیگر حجاب تو نکند نام و ننگ را
چون نفس مطمئنه به مرکز قرار یافت
زان پس چه اعتبار شتاب و درنگ را
زان خاصیت که در سکنات غزال هست
هرگز به وقت حمله نباشد پلنگ را
روشن دلان به آینه محتاج نیستند
زیرا کز ابتدا بزدودند زنگ را
فرهاد کی فریفته ی بی ستون شدی
گر بر محک زدی دل شیرین و سنگ را
بی چاره جان نبرد ز شیرین عشق از آنک
با نوش شهد تعبیه دارد شرنگ را
پهلو چگونه ساید با پیل عشق ، عقل
کز نیل ، بی درنگ در آرد نهنگ را
گر زلف و روی دوست نبینی نزاریا
از هم چگونه فرق کنی صلح و جنگ را
زیرا نشانه ی دگرست این خدنگ را
تا از خودی خود نبرندت برون تمام
از دامن تو باز نگیرند چنگ را
هر گه که گشته باشی در ذات دوست محو
دیگر حجاب تو نکند نام و ننگ را
چون نفس مطمئنه به مرکز قرار یافت
زان پس چه اعتبار شتاب و درنگ را
زان خاصیت که در سکنات غزال هست
هرگز به وقت حمله نباشد پلنگ را
روشن دلان به آینه محتاج نیستند
زیرا کز ابتدا بزدودند زنگ را
فرهاد کی فریفته ی بی ستون شدی
گر بر محک زدی دل شیرین و سنگ را
بی چاره جان نبرد ز شیرین عشق از آنک
با نوش شهد تعبیه دارد شرنگ را
پهلو چگونه ساید با پیل عشق ، عقل
کز نیل ، بی درنگ در آرد نهنگ را
گر زلف و روی دوست نبینی نزاریا
از هم چگونه فرق کنی صلح و جنگ را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ساقی بیار از بامداد آن آب آتش رنگ را
بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را
بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان
در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را
یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی
چون حلقه بر در زن ولی اغیار بی فرهنگ را
شوخی و شنگی خوش بود از خوبرویان راستی
دارم قبول از جان و دل هم شوخ را هم شنگ را
تا هیچ می ماند ز تو لاف سبک روحی مزن
دعوی وحدت کی رسد موقوف نام و ننگ را
عزمی متین کن ای پسر از عقل ناقص برشکن
چون برشکستی همچو من بر دوش می کش چنگ را
چون دف دورویی تا به کی چون نای تا کی دم مزن
یک رو شو و خالی مدار از چنگ یک دم چنگ را
زنهار می گیرد دلم زان آب می ریزم برو
هم صیقل می می برد آیینه ی دل زنگ را
بر نقطه ی خم روز و شب دوران کنم پرگارسان
چندان که در چنگ آورم از رشک، هفت اورنگ را
هان ای نزاری محو شو در دوست وز خود برشکن
وز شاهد دنیای دون دیگر مخر نیرنگ را
شیرین ز وحدت گر شدی ناظر به حال عشق او
از راه خود برداشتی فرهاد مسکین سنگ را
بر هم زن و در هم شکن هم صلح را هم جنگ را
بوّاب خلوت خانه را گویید زنهار ای فلان
در مجلس ما آمدن رخصت مده دل تنگ را
یار قلندر پیشه را شاید که اینجا ره دهی
چون حلقه بر در زن ولی اغیار بی فرهنگ را
شوخی و شنگی خوش بود از خوبرویان راستی
دارم قبول از جان و دل هم شوخ را هم شنگ را
تا هیچ می ماند ز تو لاف سبک روحی مزن
دعوی وحدت کی رسد موقوف نام و ننگ را
عزمی متین کن ای پسر از عقل ناقص برشکن
چون برشکستی همچو من بر دوش می کش چنگ را
چون دف دورویی تا به کی چون نای تا کی دم مزن
یک رو شو و خالی مدار از چنگ یک دم چنگ را
زنهار می گیرد دلم زان آب می ریزم برو
هم صیقل می می برد آیینه ی دل زنگ را
بر نقطه ی خم روز و شب دوران کنم پرگارسان
چندان که در چنگ آورم از رشک، هفت اورنگ را
هان ای نزاری محو شو در دوست وز خود برشکن
وز شاهد دنیای دون دیگر مخر نیرنگ را
شیرین ز وحدت گر شدی ناظر به حال عشق او
از راه خود برداشتی فرهاد مسکین سنگ را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
عشق پیدا می کند تنها مرا
یار بر در می زند عذرا مرا
عقل کو تا از جنونم واخرد؟
وارهاند زین همه سودا مرا
عشق اگر سودا نکردی بر سرم
عقل کی بگذاشتی تنها مرا
مصلحت اندیش من در دست عشق
کاشکی بگذاشتی حالا مرا
عاقبت روزی ببیند در مراد
چشم شب بیدار خون پالا مرا
گوییا هر دم به دم در می کشند
تیره شب های نهنگ آسا مرا
صبر اگر بگریزد از من عیب نیست
عشق می آرد به سر غوغا مرا
عقل مسکین از جهان شد برکنار
کاش بودی طاقت او را مرا
تا کی از جور ملامت گر که کرد
در میان انجمن رسوا مرا
قسمت من بین و روزی رقیب
روز عید او را، شب یلدا مرا
با حبیبم گفته بوده ست آن لئیم
بیش از این طاقت نماند اینجا مرا
از درون شهر و درگاه حرم
یا نزاری را برون بر یا مرا
دشمنم را خود غرض این است و بس
تا ز وامق افکند عذرا مرا
یار بر در می زند عذرا مرا
عقل کو تا از جنونم واخرد؟
وارهاند زین همه سودا مرا
عشق اگر سودا نکردی بر سرم
عقل کی بگذاشتی تنها مرا
مصلحت اندیش من در دست عشق
کاشکی بگذاشتی حالا مرا
عاقبت روزی ببیند در مراد
چشم شب بیدار خون پالا مرا
گوییا هر دم به دم در می کشند
تیره شب های نهنگ آسا مرا
صبر اگر بگریزد از من عیب نیست
عشق می آرد به سر غوغا مرا
عقل مسکین از جهان شد برکنار
کاش بودی طاقت او را مرا
تا کی از جور ملامت گر که کرد
در میان انجمن رسوا مرا
قسمت من بین و روزی رقیب
روز عید او را، شب یلدا مرا
با حبیبم گفته بوده ست آن لئیم
بیش از این طاقت نماند اینجا مرا
از درون شهر و درگاه حرم
یا نزاری را برون بر یا مرا
دشمنم را خود غرض این است و بس
تا ز وامق افکند عذرا مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
با یادِ دوستان ندهد هیچ کس مرا
بی یادِ دوستان نرود یک نفس مرا
مشتاقِ دوستانم تا می رود نفس
هرگز ز سر برون نرود این هوس مرا
لبّیکِ دوست می زنم و مست می دوم
گو خواه محتسب زن و خواهی عسس مرا
حاجت به تیغ نیست بگویید با رقیب
یک غمزه زان دو چشم پرآشوب بس مرا
با شاه گو بگوی که با دوستان دمی
خوش تر ز تخت گاه تو آید حرس مرا
برمن به جز ولی همه ملک ار شوند خصم
گو پوست در کشند زسر چون عدس مرا
من در قیامتم ز رقیبانِ کویِ دوست
حاجت به حشر نیست دگر زین سپس مرا
سیلی چنین که می رود از دیده در کنار
معذورم ار به چشم در آید ارس مرا
تا وارهاندم ز نزاری دریغ اگر
بودی به توبه کردن دل دسترس مرا
بی یادِ دوستان نرود یک نفس مرا
مشتاقِ دوستانم تا می رود نفس
هرگز ز سر برون نرود این هوس مرا
لبّیکِ دوست می زنم و مست می دوم
گو خواه محتسب زن و خواهی عسس مرا
حاجت به تیغ نیست بگویید با رقیب
یک غمزه زان دو چشم پرآشوب بس مرا
با شاه گو بگوی که با دوستان دمی
خوش تر ز تخت گاه تو آید حرس مرا
برمن به جز ولی همه ملک ار شوند خصم
گو پوست در کشند زسر چون عدس مرا
من در قیامتم ز رقیبانِ کویِ دوست
حاجت به حشر نیست دگر زین سپس مرا
سیلی چنین که می رود از دیده در کنار
معذورم ار به چشم در آید ارس مرا
تا وارهاندم ز نزاری دریغ اگر
بودی به توبه کردن دل دسترس مرا