عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه
هرچه جز معشوق و می از آن کران باید گرفت
با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرةالدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
با غم جانان سبک رطل گران باید گرفت
تو جوانی، ای نگار و بادهٔ پیرم دهی
بادهٔ پیر از کف یار جوان باید گرفت
گر بود در بوستان یک لذت باده هزار
پس دو رخسار ترا صد بوستان باید گرفت
گاه از ز لفین و گاه از عارض و گه از رخت
هم بنفشه، هم سمن،هم ارغوان باید گرفت
عاشقان را از کف تو جام می باید ستد
بیدلان را از لب تو قوت جان باید گرفت
غمزه و ابروی تو تیر و کمان شد، پس چرا
در زره گون زلف تو جای امان باید گرفت
منکه باشم در جهان ؟ کز غمزه و ابروی خویش
بر هلاک من ترا تیر و کمان باید گرفت ؟
گر مرا در عاشقی نادر قرین باید شمرد
پس دلبری صاحب قران باید گرفت
از غم عشقت جهان باید گرفت و زان سپس
بی غمی را حضرت شاه جهان باید گرفت
نصرةالدین، آنکه هر دم چون جمال فرخش
از علوش قبهٔ اخضر مکان باید گرفت
گر بر افتد رسم بحر و کان ز عالم باک نیست
کف رادش در سخا بحر و کان باید گرفت
از پی دفع حوادث وز پی رفع ضرر
حرز اوصافش همیشه بر زبان باید گرفت
محمدت را از دل پاکش اثر باید نمود
مکرمت را از کف رادش نشان باید گرفت
ای خداوندی، که افریدون و جم را بر درت
موضع دربان و جای پاسبان باید گرفت
بر هلاک خصم تو از آفتاب و از شهاب
آسمان را روز و شب تیغ و سنان باید گرفت
عنف و لطف عمدهٔ خوف و رجا باید نهاد
مهر و کینت مایهٔ سود و زیان باید گرفت
با حسامت لشکری در یک زمان باید شکست
وز سپاهت کشوری در یک زمان باید گرفت
هر که خواهد تا نگیرد حادثاتش در میان
خلافش از خلاف تو کران باید گرفت
فتح منقلاتش کآمد در وجود از دست تو
داستان خوانده را صد داستان باید گرفت
خسروا، هست این خزان وز دست حورا پیکران
اشک حورای رزان اندر خزان باید گرفت
خسروان را رسم بزم و سرکشان را شرط رزم
از شهاب دولت و دین ارسلان باید گرفت
مهر از نام جلالش بر نگین باید نشاند
کلک از بهر مدیحش در بنان باید گرفت
سعی دولت میهمان و میزبان را جمع کرد
کز دل و جان هوای این و آن باید گرفت
در سرای آسمانی شکل شهابی از طرب
باده ای را چون شهاب آسمان باید گرفت
اندرین جشن همایون، اندرین بزم خطیر
می بیاد میزبان و میهمان باید گرفت
تا در اسباط حدوث عالم از راه کلام
شرح اعراض و جواهر در میان باید گرفت
با بقای جاودان بادی ،که ملت را همی
از حسام بقای جاودان باید گرفت
خاتم دولت ترا زیر نگین باید کشید
مرکب عزت ترا صید عنان باید گرفت
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در وصف قلم و خاتم و مدح علاء الدوله ابوالمظفر اتسز
چیست آن شکل آسمان کردار؟
کآفتاب اندرو گرفته قرار
دیده کس آفتاب ناسایر
دیده کس آسمان نادوار؟
نعمت و محنتست از آثارش
آسمان را چنین بود آثار
گه خورد زینهار بر اعدا
گاه احباب را دهد زنهار
ناظم کارها بی تدبیر
کاشف رازها بیگفتار
زو یکی را بشارتست بتخت
زو یکی را اشارتست بدار
عاشق زار نی و پیکر او
زرد و چفته بسان عاشق زار
زرد شد تا چشیده شربت عشق
چفته شد نا کشیده فرقت یار
هست لاغرتر از میان صنم
هست کوچکتر از دهان نگار
نیست مار و چو مار حلقه شده
وندرو مهره ای چو مهرهٔ مار
اصل او را وجود در دل خاک
شکل او را حصول از تف نار
موم کز نقش او خبر یابد
کنار آهن کند به موقف کار
هر چه یک باره موم او بندد
نگشایند صد هزار سوار
بر در گنج سد او از موم
به ز سد سکندری صد بار
اوست گردون و او را قطب
هست انگشت شاه گیتی دار
دوم خاتم سلیمان اوست
در ممالک بقدرت و مقدار
شاه خواهد بدان دلیل گرفت
همه ملک جهان سلیمان وار
شاه غازی، علاء دولت و دین
آن فلک اقتدار کوه وقار
بوالمظفر ، پناه دین، اتسز
که ظفر را ز تیغ اوست شعار
آن چو ایمان منزه از هر عیب
و آن چو تقوی مطهر از هر عار
فضل را در دلش کمال و جمال
جود را از کفش شعار و دثار
بفزع وقت کین برانگیزد
عنفش از چشمهٔ حیات غبار
بکرم روز مهر بنشاند
خلقش از آتش جهیم شرار
طاعتش عادت شهور و سنین
خدمتش عدت صغار و کبار
قطرههای عطای او گه رزم
مانده عاجز چو پنجههای چنار
ملک او بیزوال همچو روان
علم او بیکران همچو شمار
چرخ از آن زر همی زند هر شب
تا کند بر سر ولیش نثار
صبح از آن تیغ میکشد هر روز
تا کند سینهٔ عدوش فگار
طیره از حلم او همیشه جبال
خیره از علم او همیشه بحار
دست او قطب بخششت و برو
ساخته چرخ مکرمات مدار
با سخای یمین گه بذل
بحر و کان را نماید هیچ یسار
ای ممالیک مجلس تو ملوک
وی عبید جناب تو احرار
از تو عمر مخالفان اندک
وز تو عز موافقان بسیار
شیر فرش ترا ز حشمت تو
شیر گردون شده کمینه شکار
تیغ تو هست در مواقف حرب
نایب تیغ حیدر کرار
قدرت تخت و منبر اسلام
آفت درع و مغفر کفار
پیشهٔ اوست بردن ارواح
عادت اوست غارت اعمار
پاک چون خاطر اولوالباب
تیز چون فکر اولوالابصار
حبل دین را بدوست استحکام
خیل حق را بدویت استظهار
عاشق فتح شد وزین باشد
رخ بخون همچو عاشقانش نگار
دی کلید حصار اعدا بود
که گشایند هر چه هست حصار
باز امروز قفل ملک تو شد
که نگهدارد این بلاد و دیار
آنچه مرغست کلک تو؟ که مقیم
همه در مشک باشد منقار
پیک عقلست و پیک دید کسی
که مرو را بسر بود رفتار؟
گل نماید همی ز معدن گل
در بر آرد همی ز چشمهٔ قار
هست زرد و نزار و شاید، از آنک
گل خورد وین چنین بود گلخوار
بسته دارد میان و بگشاید
نیک آسان و امور پس دشوار
هست نالان و نیستش اندوه
هست گریان و نیستش تیمار
علم نامی بدست اوست جماد
عقل فربه بدست اوست نزار
سر بریده است و کس بریده سری
مثل او دیده، ناقل اخبار ؟
دل دریده است و کس دریده دلی
شبه او دیده صاحب اسرار؟
رخ تاریک باشدش پیوست
تن بیمار باشدش هموار
حق منبرست از آن رخ تاریک
دین صحیحست از آن تن بیمار
دو گواهند بر جلالت تو
کلک در بار و تیغ جان او بار
کردهاند از نهیب این دو گواه
همه عالم ببندگیت اقرار
گر ستوده است مکر نزد خور
بر بدانیش در صف پیکار
تو بدین کلک و تیغ با اعجاز
معجز دین همی کنی اظهار
کلک و تیغ تراست مکر و که دید
دو زبان یا دو روی جز مکار؟
ای شب دوستان ز مهر تو روز
وی گل دشمنان ز کین تو خار
از جهان زادی و بهی ز جهان
چون جواهر، که زاید از احجار
دوستان از عطات با برگند
تو بهاری و دوستان اشجار
دشمنت تا چسیده شربت عز
گشت از ضربت حوادث خوار
گل ندیده بچیده خار بلا
می نخورده کشیده رنج خمار
جان بمحنت دهد هر آن جاهل
که کند نعمت ترا انکار
تا ز تأثیرپذیر دور گردونست
روز روشن معاقب شب تار
بر جهان ظفر چو مهر بتاب
بر ریاض هنر چو ابر ببار
خاضعت باد گنبد توسن
طایعت باد عالم غدار
بر زبان زمانه باد روان
مدح تو بالعشی والابکار
کآفتاب اندرو گرفته قرار
دیده کس آفتاب ناسایر
دیده کس آسمان نادوار؟
نعمت و محنتست از آثارش
آسمان را چنین بود آثار
گه خورد زینهار بر اعدا
گاه احباب را دهد زنهار
ناظم کارها بی تدبیر
کاشف رازها بیگفتار
زو یکی را بشارتست بتخت
زو یکی را اشارتست بدار
عاشق زار نی و پیکر او
زرد و چفته بسان عاشق زار
زرد شد تا چشیده شربت عشق
چفته شد نا کشیده فرقت یار
هست لاغرتر از میان صنم
هست کوچکتر از دهان نگار
نیست مار و چو مار حلقه شده
وندرو مهره ای چو مهرهٔ مار
اصل او را وجود در دل خاک
شکل او را حصول از تف نار
موم کز نقش او خبر یابد
کنار آهن کند به موقف کار
هر چه یک باره موم او بندد
نگشایند صد هزار سوار
بر در گنج سد او از موم
به ز سد سکندری صد بار
اوست گردون و او را قطب
هست انگشت شاه گیتی دار
دوم خاتم سلیمان اوست
در ممالک بقدرت و مقدار
شاه خواهد بدان دلیل گرفت
همه ملک جهان سلیمان وار
شاه غازی، علاء دولت و دین
آن فلک اقتدار کوه وقار
بوالمظفر ، پناه دین، اتسز
که ظفر را ز تیغ اوست شعار
آن چو ایمان منزه از هر عیب
و آن چو تقوی مطهر از هر عار
فضل را در دلش کمال و جمال
جود را از کفش شعار و دثار
بفزع وقت کین برانگیزد
عنفش از چشمهٔ حیات غبار
بکرم روز مهر بنشاند
خلقش از آتش جهیم شرار
طاعتش عادت شهور و سنین
خدمتش عدت صغار و کبار
قطرههای عطای او گه رزم
مانده عاجز چو پنجههای چنار
ملک او بیزوال همچو روان
علم او بیکران همچو شمار
چرخ از آن زر همی زند هر شب
تا کند بر سر ولیش نثار
صبح از آن تیغ میکشد هر روز
تا کند سینهٔ عدوش فگار
طیره از حلم او همیشه جبال
خیره از علم او همیشه بحار
دست او قطب بخششت و برو
ساخته چرخ مکرمات مدار
با سخای یمین گه بذل
بحر و کان را نماید هیچ یسار
ای ممالیک مجلس تو ملوک
وی عبید جناب تو احرار
از تو عمر مخالفان اندک
وز تو عز موافقان بسیار
شیر فرش ترا ز حشمت تو
شیر گردون شده کمینه شکار
تیغ تو هست در مواقف حرب
نایب تیغ حیدر کرار
قدرت تخت و منبر اسلام
آفت درع و مغفر کفار
پیشهٔ اوست بردن ارواح
عادت اوست غارت اعمار
پاک چون خاطر اولوالباب
تیز چون فکر اولوالابصار
حبل دین را بدوست استحکام
خیل حق را بدویت استظهار
عاشق فتح شد وزین باشد
رخ بخون همچو عاشقانش نگار
دی کلید حصار اعدا بود
که گشایند هر چه هست حصار
باز امروز قفل ملک تو شد
که نگهدارد این بلاد و دیار
آنچه مرغست کلک تو؟ که مقیم
همه در مشک باشد منقار
پیک عقلست و پیک دید کسی
که مرو را بسر بود رفتار؟
گل نماید همی ز معدن گل
در بر آرد همی ز چشمهٔ قار
هست زرد و نزار و شاید، از آنک
گل خورد وین چنین بود گلخوار
بسته دارد میان و بگشاید
نیک آسان و امور پس دشوار
هست نالان و نیستش اندوه
هست گریان و نیستش تیمار
علم نامی بدست اوست جماد
عقل فربه بدست اوست نزار
سر بریده است و کس بریده سری
مثل او دیده، ناقل اخبار ؟
دل دریده است و کس دریده دلی
شبه او دیده صاحب اسرار؟
رخ تاریک باشدش پیوست
تن بیمار باشدش هموار
حق منبرست از آن رخ تاریک
دین صحیحست از آن تن بیمار
دو گواهند بر جلالت تو
کلک در بار و تیغ جان او بار
کردهاند از نهیب این دو گواه
همه عالم ببندگیت اقرار
گر ستوده است مکر نزد خور
بر بدانیش در صف پیکار
تو بدین کلک و تیغ با اعجاز
معجز دین همی کنی اظهار
کلک و تیغ تراست مکر و که دید
دو زبان یا دو روی جز مکار؟
ای شب دوستان ز مهر تو روز
وی گل دشمنان ز کین تو خار
از جهان زادی و بهی ز جهان
چون جواهر، که زاید از احجار
دوستان از عطات با برگند
تو بهاری و دوستان اشجار
دشمنت تا چسیده شربت عز
گشت از ضربت حوادث خوار
گل ندیده بچیده خار بلا
می نخورده کشیده رنج خمار
جان بمحنت دهد هر آن جاهل
که کند نعمت ترا انکار
تا ز تأثیرپذیر دور گردونست
روز روشن معاقب شب تار
بر جهان ظفر چو مهر بتاب
بر ریاض هنر چو ابر ببار
خاضعت باد گنبد توسن
طایعت باد عالم غدار
بر زبان زمانه باد روان
مدح تو بالعشی والابکار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - در مرثیۀ شرف الدین قزل ارسلان بن اتسز
بس بلندا! که شد ز گردون پست
بس عزیز که شد ز گیتی خوار
محنت چرخ را که دیده قیاس؟
ستم دهر را که دید شمار
نیست از چرخ ایمنی، پنهان
نیست در دهر مردمی، زنهار!
آن یکی تا کسیست بس زراق
وین دگر سفله ایست بس مکار
وین دو کوکب چو دیده بر گیرند
از دل اهل روزگار دمار
مشتری سعد اکبرست و لیک
هست بر صغار و کبار
دست مریخ و خنجر گردون
بر دریده بخنجر و پیکار
شمس روز منبر اهل هنر
گرده از حادثات چون شب تار
زهره خنیاگرست و در کف او
خلق را همچو زیر نالهٔزار
وین عطارد به خانهٔ محنت
کرده اوراق عمر خلق نگار
بازگشت از جفای دهر امروز
آفت تازه در بلاد و دیار
آتشی در فراوه شد پیدا
که بخوارزم زو رسید شرار
شمع دولت نهفته کرد جمال
چرخ دانش گسسته کرد مدار
گشت دریای مکرمت صحرا
گشت گلزار مملکت گلزار
می بباید نوشت فرش طرب
می بباید نهادجام عقار
ای بزرگان ،ز رنج و درد نفیر
وی اکابر از لهو و عیش نفار
کندر ایام کودکی ناگاه
ساخت اندر کنارخاک قرار
آن قزل ارسلان ،که وقت سخا
طیره بودی ازو جبال و قفار
هیچ دانی ، تو ای زمین ، امروز
که چه گنجی گرفته ای به کنار
کودکی ، آنکه از هزاران پیر
بود افزون بدانش و بوقار
او شراب اجل چشیده و لیک
قسم یک عالمست رنج خمار
منهدم گشته ملک را ارکان
مندرس گشته شرع را اخبار
بود بازوی شرع و شد مجروح
بازوی شرع احمد مختار
یک جهانند دل فگار همه
تا شد آن بازوی هدی افگار
ای دریغا! که آنکه آن شخص
نشد از عمر خویش برخوردار
ای دریغا! مکان جود و هنر
وی دریغا! جلال و جاه فخار
شرفالدین، یکی ز روضهٔ خلد
چشم بر حال این جهان بگمار
تا ببینی ملوک عالم را
در وفات تو مانده زار و نزار
گشته امانت با نوایب جفت
گشته اخوانت با مصایب یار
سینه از دست چرخ مینا رنگ
دیده از جور دهر لؤلؤ بار
ای شه شرق، اتسز غازی
وی هدی را ز تیغت استظهار
چون تو بودی بدانش و مردی
در زمانه چو حیدر کرار
رفت فرزند تو بعاشورا
چون حسین علی بدار قرار
صبر کن، صبر کن، خداوندا
انماالصبر شیمةالاحرار
تن مده در زمانهٔ ریمن
دل منه پر بر ستارهٔ غدار
بیوفا چرخ را بکس مشمر
پر جفا دهر را بخصم انگار
جایگاه قرار نیست جهان
از چنین جایگاه فرار، فرار
نام نیکو طلب، چه گنج ثتا
بهتر از گنج خواسته بسیار
مزد مردم بست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخبار
تا نباشد چو جهل دولت علم
تا نباشد چو فخر محنت عار
باد قدرت بلند و ملک قوی
ناصحت شاد و حاسدت آوار
باد یا در جهان به رغم عدو
تا گه حشر وارث اعمار
وین شهید سعید باد شفیع
مر ترا پیش ایزد دادار
بس عزیز که شد ز گیتی خوار
محنت چرخ را که دیده قیاس؟
ستم دهر را که دید شمار
نیست از چرخ ایمنی، پنهان
نیست در دهر مردمی، زنهار!
آن یکی تا کسیست بس زراق
وین دگر سفله ایست بس مکار
وین دو کوکب چو دیده بر گیرند
از دل اهل روزگار دمار
مشتری سعد اکبرست و لیک
هست بر صغار و کبار
دست مریخ و خنجر گردون
بر دریده بخنجر و پیکار
شمس روز منبر اهل هنر
گرده از حادثات چون شب تار
زهره خنیاگرست و در کف او
خلق را همچو زیر نالهٔزار
وین عطارد به خانهٔ محنت
کرده اوراق عمر خلق نگار
بازگشت از جفای دهر امروز
آفت تازه در بلاد و دیار
آتشی در فراوه شد پیدا
که بخوارزم زو رسید شرار
شمع دولت نهفته کرد جمال
چرخ دانش گسسته کرد مدار
گشت دریای مکرمت صحرا
گشت گلزار مملکت گلزار
می بباید نوشت فرش طرب
می بباید نهادجام عقار
ای بزرگان ،ز رنج و درد نفیر
وی اکابر از لهو و عیش نفار
کندر ایام کودکی ناگاه
ساخت اندر کنارخاک قرار
آن قزل ارسلان ،که وقت سخا
طیره بودی ازو جبال و قفار
هیچ دانی ، تو ای زمین ، امروز
که چه گنجی گرفته ای به کنار
کودکی ، آنکه از هزاران پیر
بود افزون بدانش و بوقار
او شراب اجل چشیده و لیک
قسم یک عالمست رنج خمار
منهدم گشته ملک را ارکان
مندرس گشته شرع را اخبار
بود بازوی شرع و شد مجروح
بازوی شرع احمد مختار
یک جهانند دل فگار همه
تا شد آن بازوی هدی افگار
ای دریغا! که آنکه آن شخص
نشد از عمر خویش برخوردار
ای دریغا! مکان جود و هنر
وی دریغا! جلال و جاه فخار
شرفالدین، یکی ز روضهٔ خلد
چشم بر حال این جهان بگمار
تا ببینی ملوک عالم را
در وفات تو مانده زار و نزار
گشته امانت با نوایب جفت
گشته اخوانت با مصایب یار
سینه از دست چرخ مینا رنگ
دیده از جور دهر لؤلؤ بار
ای شه شرق، اتسز غازی
وی هدی را ز تیغت استظهار
چون تو بودی بدانش و مردی
در زمانه چو حیدر کرار
رفت فرزند تو بعاشورا
چون حسین علی بدار قرار
صبر کن، صبر کن، خداوندا
انماالصبر شیمةالاحرار
تن مده در زمانهٔ ریمن
دل منه پر بر ستارهٔ غدار
بیوفا چرخ را بکس مشمر
پر جفا دهر را بخصم انگار
جایگاه قرار نیست جهان
از چنین جایگاه فرار، فرار
نام نیکو طلب، چه گنج ثتا
بهتر از گنج خواسته بسیار
مزد مردم بست کز پس او
خیر گویند زمرهٔ اخبار
تا نباشد چو جهل دولت علم
تا نباشد چو فخر محنت عار
باد قدرت بلند و ملک قوی
ناصحت شاد و حاسدت آوار
باد یا در جهان به رغم عدو
تا گه حشر وارث اعمار
وین شهید سعید باد شفیع
مر ترا پیش ایزد دادار
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - نیز در مدح مدیحه گوید
ای بتو چشم مکرمات قریر
قدر تو بر فلک نهاده سریر
آفتاب جلالتی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
چاکر طبع تست بحر محیط
بندهٔ دست ترا ابر مطیر
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسیر
باطل از لفظ تست در و گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبیر
فکر ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صائب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحیم و هول سعیر
دوستان را وفاقت آورده
بنعیم مقیم و ملک کبیر
بر کشیده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقیر
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانهٔ پیر
نیزهٔ تو طویل و عمر عدو
هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر
بجوار تو ملک گشته عظیم
بقبول تو فضل گشته خطیر
مملکت را همی دهی ترتیب
مکرمت را همی کنی تقریر
حشمتت آمنست از تبدیل
دولتت فارغست از تغییر
از علو تو چرخ با تخجیل
وز سخای تو بحر تا تشویر
داعیان را تویی بجود مجیب
خایفان را تویی با من مجیر
کمترین ارتحال تو گه نطق
مایهٔ فکرت هزار دبیر
گرچه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
همه لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
آخر از نغمهٔ اغانی به
بهمه حال نغمهٔ تکبیر
هرچه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من بر آنم که ملک عالم را
بود خواهد بمجلس تو مصیر
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زیر احکام تو قلیل و کثیر
چاکر تو شوند خان و تگین
بندهٔ تو شوند میر و وزیر
در زمانه ز عدل تو و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عقیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر
باد در دام تو ستاره رهین
باد در بند تو زمانه اسیر
زیر زنجیر پای دشمن تو
دست تو سوی زلف چون زنجیر
قدر تو بر فلک نهاده سریر
آفتاب جلالتی و ترا
نیست مانند آفتاب نظیر
چاکر طبع تست بحر محیط
بندهٔ دست ترا ابر مطیر
چرخ را بر ارادت تو مدار
ماه را بر اشارت تو مسیر
باطل از لفظ تست در و گهر
کاسد از خلق تست مشک و عبیر
فکر ثاقب تو در گیتی
بکم و بیش عالمیست خبیر
نظر صائب تو در عالم
ببد و نیک ناقدیست بصیر
دشمنان را خلافت افگنده
در عذاب جحیم و هول سعیر
دوستان را وفاقت آورده
بنعیم مقیم و ملک کبیر
بر کشیده سپهر با عظمت
هست در جنب همت تو حقیر
تابع دولت جوان تو شد
در همه کارها زمانهٔ پیر
نیزهٔ تو طویل و عمر عدو
هست از آن نیزهٔ طویل ، قصیر
بجوار تو ملک گشته عظیم
بقبول تو فضل گشته خطیر
مملکت را همی دهی ترتیب
مکرمت را همی کنی تقریر
حشمتت آمنست از تبدیل
دولتت فارغست از تغییر
از علو تو چرخ با تخجیل
وز سخای تو بحر تا تشویر
داعیان را تویی بجود مجیب
خایفان را تویی با من مجیر
کمترین ارتحال تو گه نطق
مایهٔ فکرت هزار دبیر
گرچه شبگیر لذت شاهان
نیست در عصر جز بجام عصیر
همه لذت ترا بحمدالله
از شبیخون کفر در شبگیر
آخر از نغمهٔ اغانی به
بهمه حال نغمهٔ تکبیر
هرچه تدبیر تو بود از چرخ
همه بر وفق آن رود تقدیر
من بر آنم که ملک عالم را
بود خواهد بمجلس تو مصیر
اندر آرد فلک بطوع و بطبع
زیر احکام تو قلیل و کثیر
چاکر تو شوند خان و تگین
بندهٔ تو شوند میر و وزیر
در زمانه ز عدل تو و بخشش تو
کس نه مظلوم بیند و نه فقیر
تا لب نیکوان بود چو عقیق
تا رخ عاشقان بود چو زریر
باد در دام تو ستاره رهین
باد در بند تو زمانه اسیر
زیر زنجیر پای دشمن تو
دست تو سوی زلف چون زنجیر
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح اتسز
ای شاه، جهانی شدهای تو ز بدایع
در ذات تو موصوف شد اوصاف طبایع
حلم تو چو اول شد و لطف تو چو ثانی
عزم تو چو ثالث شد و عنف تو چو رابع
وین هفت ستاره، که در این هفت سپهرند
هستند بحکم تو همه غارب و طالع
مر امر ترا دایرهٔ مه شده منقاد
مر ذهن ترا نجم عطارد شده طایع
ناهید گه لهو ترا گشته مسخر
خورشید گه جود ترا گشته متابع
مریخ، که هر لحظه خورد خون جهانی
با خنجر خونخوار تو شد خاشع و خاضع
برده مدر سعد ترا اختر سادس
دیده شرف قدر ترا کوکب سابع
با رفعت تو پست بود گنبد ثامن
با همت تو خرد بود قبهٔ تاسع
گر ملک جهان جمله بگیری و نگیری
والله نشود همت والای تو قانع
در رزم بمانند جهانی متجبر
در رزم همانند زمینی متواضع
هستی تو زمانه و اگر نی ز چه معنیست
بر اهل زمان از تو مضرات و منافع؟
ور نیست درت کعبهٔ اقبال چرایند
سوی درت ابنای شرف ساجد و راکع؟
از طلعت بایستهٔ راحت ناظر
وز نکتهٔ شایستهٔ تو لذت سامع
پیراسته از بر جزیل تو مقاصد
و آراسته از ذکر جمیل تو مجامع
از قاعدهٔ دولت و از بیضهٔ اسلام
احداث جهان را شده شمشیر تو دافع
طبعت فضلا را صدف در معانی
گنج ضعفا را هدف تیر مطامع
شاها، تویی آنکس که بر اصحاب شریعت
شد خدمت تو فرض پس از طاعت صانع
درگاه رفیع تو در ایام شداید
هم مشرب عطشان شد و هم مطعم جایع
جای غزل و جای دعا مدح تو خوانند
می خواره بمی خانه و زاهد بصوامع
تشبیب از آن افگنم از شعر در آغاز
کابیات بود بیشرف مدح تو ضایع
اول بثنای تو کنم نظم لطایف
و آخر بدعای توکنم ختم بدایع
کاشعار مرا، گرچه بود معجب و معجز
و ابیات مرا، گر چه بود رایق و رایع
رونق ندهد جز بثنای تو مبادی
فرخ نشود جز بدعای تو مقاطع
تا هست صلاح همه عالم بسیاسات
تا هست نظام همه عالم بشرایع
بادا همه اخبار معالی تو سایر
بادا همه آثار مساعی تو شایع
از غدر جهان را شده تهدید تو زاجر
جور فلک را شده انصاف تو مانع
گه طبع ولی شاد کن از نعمت فاخر
گه نسل عدو قطع کن از خنجر قاطع
در ذات تو موصوف شد اوصاف طبایع
حلم تو چو اول شد و لطف تو چو ثانی
عزم تو چو ثالث شد و عنف تو چو رابع
وین هفت ستاره، که در این هفت سپهرند
هستند بحکم تو همه غارب و طالع
مر امر ترا دایرهٔ مه شده منقاد
مر ذهن ترا نجم عطارد شده طایع
ناهید گه لهو ترا گشته مسخر
خورشید گه جود ترا گشته متابع
مریخ، که هر لحظه خورد خون جهانی
با خنجر خونخوار تو شد خاشع و خاضع
برده مدر سعد ترا اختر سادس
دیده شرف قدر ترا کوکب سابع
با رفعت تو پست بود گنبد ثامن
با همت تو خرد بود قبهٔ تاسع
گر ملک جهان جمله بگیری و نگیری
والله نشود همت والای تو قانع
در رزم بمانند جهانی متجبر
در رزم همانند زمینی متواضع
هستی تو زمانه و اگر نی ز چه معنیست
بر اهل زمان از تو مضرات و منافع؟
ور نیست درت کعبهٔ اقبال چرایند
سوی درت ابنای شرف ساجد و راکع؟
از طلعت بایستهٔ راحت ناظر
وز نکتهٔ شایستهٔ تو لذت سامع
پیراسته از بر جزیل تو مقاصد
و آراسته از ذکر جمیل تو مجامع
از قاعدهٔ دولت و از بیضهٔ اسلام
احداث جهان را شده شمشیر تو دافع
طبعت فضلا را صدف در معانی
گنج ضعفا را هدف تیر مطامع
شاها، تویی آنکس که بر اصحاب شریعت
شد خدمت تو فرض پس از طاعت صانع
درگاه رفیع تو در ایام شداید
هم مشرب عطشان شد و هم مطعم جایع
جای غزل و جای دعا مدح تو خوانند
می خواره بمی خانه و زاهد بصوامع
تشبیب از آن افگنم از شعر در آغاز
کابیات بود بیشرف مدح تو ضایع
اول بثنای تو کنم نظم لطایف
و آخر بدعای توکنم ختم بدایع
کاشعار مرا، گرچه بود معجب و معجز
و ابیات مرا، گر چه بود رایق و رایع
رونق ندهد جز بثنای تو مبادی
فرخ نشود جز بدعای تو مقاطع
تا هست صلاح همه عالم بسیاسات
تا هست نظام همه عالم بشرایع
بادا همه اخبار معالی تو سایر
بادا همه آثار مساعی تو شایع
از غدر جهان را شده تهدید تو زاجر
جور فلک را شده انصاف تو مانع
گه طبع ولی شاد کن از نعمت فاخر
گه نسل عدو قطع کن از خنجر قاطع
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - نیز در ستایش اتسز
ای ز حکیمان شنوده علم اوایل
هم ببراهین رسیده ، هم بدلایل
طبع تو افروخته بنور حقایق
جان تو آراسته بنقش فضایل
چند مسایل کنم سؤال ز حکمت
تا تو که گویی درین جواب مسائل؟
چیست فلک ؟ شکل او چگونه کردار؟
کیست مدیرش وزین مدار چه حاصل؟
وین کرهٔ گل بزیر چرخ چه چیزیست؟
بر زبرش وحش و طیر ساخته منزل
گر تو ندانی، مرا بپرس، که ما را
هیچ نماندست از علوم تو مشکل
جرم فلک از بساط آمد و شکلش
دایره کردار و مرکزش کرهٔ گل
عقل مدیر ویست و داند این حال
هر که بود با روان روشن و عاقل
حاصل دورش وجود هر چی بگیتیست
آیت کون و فساد را شده قابل
این همه را آفریدگار خدایست
لم یزل و لایزال و منعم و مفضل
فعلی بس محکمست گیتی و باشد
فعلی محکم دلیل حکمت فاعل
ظل خدایست بر سر همه گیتی
خسرو حق، شهریار عالم عادل
شاه جهانگیر، اتسز، آنکه حسامش
در دل و جان عدو فگند زلازل
آنکه بود وقت مکرمات همه دست
و آنکه بود گاه کارزار همه دل
دین بجلالش دریده سینهٔ بدعت
حق بقبولش شکسته گردن باطل
مجلس مأنوس او پناه اکابر
حضرت محروس او مآب افاضل
بخت بکوی هوای او شده ساکن
چرخ بسوی رضای او شده مایل
کشور اسلام را بوقت مهمات
همت میمون اوست کافی و کامل
ای تو سپهر و مناقب تو چو انجم
وی تو سحاب و مکارم تو چو وابل
نیست فلک با علو قدر تو عالی
نیست جهان با کمال ذات تو کامل
خیره شده از نفاذ امر تو صرصر
طیره شده از ثبات حزم تو بابل
حافظ ایمان تویی بیمن مساعی
زینت گیهان تویی بحسن شمایل
مانده نهاد کرم بجود تو باقی
گشته نشان ستم بعدل تو زایل
تا که نباشد بنزد عقل برابر
منقلت عالم و خساست جاهل
باد در اقبال روزگارت و بادا
درگه تو قبلهٔ سران قبایل
همت تو کارساز صادر و وارد
بخشش تو پاسدار زایر وسایل
باد ببحر بقا سفینهٔ عمرت
دشمن جاه ترا رسیده بساحل
هم ببراهین رسیده ، هم بدلایل
طبع تو افروخته بنور حقایق
جان تو آراسته بنقش فضایل
چند مسایل کنم سؤال ز حکمت
تا تو که گویی درین جواب مسائل؟
چیست فلک ؟ شکل او چگونه کردار؟
کیست مدیرش وزین مدار چه حاصل؟
وین کرهٔ گل بزیر چرخ چه چیزیست؟
بر زبرش وحش و طیر ساخته منزل
گر تو ندانی، مرا بپرس، که ما را
هیچ نماندست از علوم تو مشکل
جرم فلک از بساط آمد و شکلش
دایره کردار و مرکزش کرهٔ گل
عقل مدیر ویست و داند این حال
هر که بود با روان روشن و عاقل
حاصل دورش وجود هر چی بگیتیست
آیت کون و فساد را شده قابل
این همه را آفریدگار خدایست
لم یزل و لایزال و منعم و مفضل
فعلی بس محکمست گیتی و باشد
فعلی محکم دلیل حکمت فاعل
ظل خدایست بر سر همه گیتی
خسرو حق، شهریار عالم عادل
شاه جهانگیر، اتسز، آنکه حسامش
در دل و جان عدو فگند زلازل
آنکه بود وقت مکرمات همه دست
و آنکه بود گاه کارزار همه دل
دین بجلالش دریده سینهٔ بدعت
حق بقبولش شکسته گردن باطل
مجلس مأنوس او پناه اکابر
حضرت محروس او مآب افاضل
بخت بکوی هوای او شده ساکن
چرخ بسوی رضای او شده مایل
کشور اسلام را بوقت مهمات
همت میمون اوست کافی و کامل
ای تو سپهر و مناقب تو چو انجم
وی تو سحاب و مکارم تو چو وابل
نیست فلک با علو قدر تو عالی
نیست جهان با کمال ذات تو کامل
خیره شده از نفاذ امر تو صرصر
طیره شده از ثبات حزم تو بابل
حافظ ایمان تویی بیمن مساعی
زینت گیهان تویی بحسن شمایل
مانده نهاد کرم بجود تو باقی
گشته نشان ستم بعدل تو زایل
تا که نباشد بنزد عقل برابر
منقلت عالم و خساست جاهل
باد در اقبال روزگارت و بادا
درگه تو قبلهٔ سران قبایل
همت تو کارساز صادر و وارد
بخشش تو پاسدار زایر وسایل
باد ببحر بقا سفینهٔ عمرت
دشمن جاه ترا رسیده بساحل
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - وقتی اتسز بر لب جیحون جشن ساخته بود این قصیده بر بدیهه بگفت
ای بملک تو زینت ایام
وی ز تیغ تو نصرة اسلام
بندهٔ حل و عقد تو فلک
سخرهٔ امر و نهی تو ایام
دل پاک تو مجمع دانش
کف راد تو منبع انعام
عقل بی قوت دهای توست
فضل بی آتش ذکای تو خام
باد را داده عزم تو جنبش
خاک را داده حزم تو آرام
جرم افلاک و ذات فرخ تو
ناقص ناقص و تمام تمام
مهر درگاه و کین مجلس تو
واجب واجب و حرام حرام
پیش جود تو وقت بخشیدن
مفسل و مدخلند بحر و غمام
پیش عزم تو روز کوشیدن
قاصر و عاجزند رمح و حسام
زهره ، کز طبع او طرب زاید
نکشد جز بیاد صدر تو جام
ماه کز جرم او مسیر آید
ننهد جز بوفق رأی تو گام
چون دو لشگر بهم درآویزند
روز هیجا ز بهر جستن نام
تیغ را از نشاط خون خوردن
در کف پردلان بخارد کام
همچو دیبای هفت رنگ شود
روی گردون ز گونه گون اعلام
چهرهٔ خود بخلق بنماید
اجل از تیغ های آینه فام
مرگ از بهر صید کردن جان
بکشد در فضای معرکه دام
تیغ چون صبح تو در آن ساعت
صبح اعدای تو کند چون شام
خنجر تو در آن مقام مهیب
سازد از حنجر ملوک نیام
آرد از نزد مرگ بیلک تو
سوی جان مخالفان پیغام
ای ترا دهر کامگار مطیع
وی ترا چرخ سر فراز غلام
چشمهٔ خور باستعارت جود
مملکت راز رأی تست نظام
نیست از بیم تو بکشور کفر
نطفها را قرار در ارحام
ای تو دریا و بر لب جیحون
از برای نشاط کرده مقام
چون سپهرست صحن این صحرا
چون نجومند این خجسته خیام
روضهٔ جنتست مجلس تو
چشمهٔ کوثرست جام مدام
از پی استماع رود و سرود
خلق را گوش گشته هفت اندام
هر زمانی رسیده از کف تو
مدد مکرمت بخاص و بعام
سروران را بجود تو تشریف
مهتران را ز جاه تو اکرام
شهریارا ، زمانه می گذرد
مگذر و بگذران زمانه بکام
داد بستان تو از جهان بطرب
که جهان بر کسی نماند مدام
تا بود در هدی حرام و حلال
تا بود در جهان ضیا و ظلام
بخت را باد بر در تو قرار
ملک را در کف تو باد زمام
داده هر ساعتی زبان فلک
دولتت را بشارتی بتام
وی ز تیغ تو نصرة اسلام
بندهٔ حل و عقد تو فلک
سخرهٔ امر و نهی تو ایام
دل پاک تو مجمع دانش
کف راد تو منبع انعام
عقل بی قوت دهای توست
فضل بی آتش ذکای تو خام
باد را داده عزم تو جنبش
خاک را داده حزم تو آرام
جرم افلاک و ذات فرخ تو
ناقص ناقص و تمام تمام
مهر درگاه و کین مجلس تو
واجب واجب و حرام حرام
پیش جود تو وقت بخشیدن
مفسل و مدخلند بحر و غمام
پیش عزم تو روز کوشیدن
قاصر و عاجزند رمح و حسام
زهره ، کز طبع او طرب زاید
نکشد جز بیاد صدر تو جام
ماه کز جرم او مسیر آید
ننهد جز بوفق رأی تو گام
چون دو لشگر بهم درآویزند
روز هیجا ز بهر جستن نام
تیغ را از نشاط خون خوردن
در کف پردلان بخارد کام
همچو دیبای هفت رنگ شود
روی گردون ز گونه گون اعلام
چهرهٔ خود بخلق بنماید
اجل از تیغ های آینه فام
مرگ از بهر صید کردن جان
بکشد در فضای معرکه دام
تیغ چون صبح تو در آن ساعت
صبح اعدای تو کند چون شام
خنجر تو در آن مقام مهیب
سازد از حنجر ملوک نیام
آرد از نزد مرگ بیلک تو
سوی جان مخالفان پیغام
ای ترا دهر کامگار مطیع
وی ترا چرخ سر فراز غلام
چشمهٔ خور باستعارت جود
مملکت راز رأی تست نظام
نیست از بیم تو بکشور کفر
نطفها را قرار در ارحام
ای تو دریا و بر لب جیحون
از برای نشاط کرده مقام
چون سپهرست صحن این صحرا
چون نجومند این خجسته خیام
روضهٔ جنتست مجلس تو
چشمهٔ کوثرست جام مدام
از پی استماع رود و سرود
خلق را گوش گشته هفت اندام
هر زمانی رسیده از کف تو
مدد مکرمت بخاص و بعام
سروران را بجود تو تشریف
مهتران را ز جاه تو اکرام
شهریارا ، زمانه می گذرد
مگذر و بگذران زمانه بکام
داد بستان تو از جهان بطرب
که جهان بر کسی نماند مدام
تا بود در هدی حرام و حلال
تا بود در جهان ضیا و ظلام
بخت را باد بر در تو قرار
ملک را در کف تو باد زمام
داده هر ساعتی زبان فلک
دولتت را بشارتی بتام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - نیز در مدح اتسز
هوا تیره است، آن بهتر که گیری بادهٔ روشن
ز دست لعبت مهروی مشکین موی سیمین تن
شده انواع نزهت را لب نوشین او موضع
شده اسباب عشرت را رخ رنگین او معدن
رخش چون ارغوان، لکن برو پیدا شده سنبل
برش چون پرنیان ، لیکن در آن پیدا شده آهن
بشرط سنت بهمن بباید ساختن جشنی
ز رخسار چنین معشوق ، خاصه در مه بهمن
کنون کز هر بساطی گشت خالی ساحت بستان
کنون کز هر نشاطی ماند فارغ موضع گلشن
بسان گرد کافورست ابری بوده چون لؤلؤ
نشان تیغ فولادست آبی بوده چون جوشن
یکی پیراهن از شاره فلک پوشیده در گیتی
که بروی نه گریبانست و نه تیریز و نی دامن
حیات از قالب گیتی زمستان بستدست ،آری
چنین پوشند اندر قالب اموات پیراهن
همان بهتر که نوشی اندرین مدت می صافی
همان بهتر که پوشی اندرین موسم خزاد کن
می صافی بسی نوشد، خزاد کن بسی پوشد
کسی کو را بود درگاه تاج خسروان مسکن
علاء دولت عالی، ضیاء ملت باقی
ظهیر معشر اسلام و ظل ایزد ذوالمن
خداوندی ، که بگریزد معایب از صفات او
بدان گونه که از اوصاف یزدان خیل اهریمن
گشاده اختر تابان بامر ونهی او دیده
نهاده گنبد گردان بحل و عقد او گردون
ولی حضرت او را ستاره ساخته عدت
عدوی دولت او را زمانه سوخته خرمن
ملک با مهر او آمیخته چون شیر با باده
فلک از کین او بگریخته چون آب از روغن
زهی خواهندگان را مجلس معمور تو مقصود
زهی ترسندگان را حضرت میمون تو مأمن
اگر بیژن شود خصم تو در مردی گه هیجا
کند بروی نهیب تو جهان همچون چه بیژن
شده بینا بدیدار تو چشم اکمه نرگس
شده گویا مدح تو زبان اخرس سوسن
ترا بر خسروان ترجیح ، همچون نیک را بربد
ترا بر صفدران تفضیل همچون مرد را بر زن
جهان هر ساعتی با حاسدت گفته که:«لاتفرح»
فلک هر لحظه ای با ناصحت خوانده که «لاتحزن»
ندای دولت از صدرت شنیده خلق چون موسی
ندای لطف یزدانی ز سطح وادی ایمن
خداوندا، جهانگیرا، رهی را در پناه تو
نیارد گشت احداث جهان هرگز بپیراهن
جهانیدی مرا از دام نحس اختر وارون
رهانیدی مرا از بند جور گنبد ریمن
باقبال تو مشهوری شدم امروز در هر صنف
بتعلیم تو استادی شدم امروز در هر فن
بلیغان جهان وقت بلاغت پیش من عاجز
فصیحان جهان گاه فصاحت پیش من الکن
بخوشی نثر من همچون لب معشوق، بل اجلی
بخوبی نظم من همچون رخ معشوق ، بل احسن
ز رشک و حسرت جودت مرا شد امتی حاسد
ز رنج و غیرت و بزمت مرا شد عالمی دشمن
ز راهم برگرفتستی ، بجاهم در نشان دستی
بچاهی ، تو ازین رتبت ، بگفت کس مرا مفگن
همیشه تا ز ایامست هم اقبال و هم محنت
همیشه تا زاقبالست هم شادی و هم شیون
باطراف همه اسلام ظل جاه در پوشان
باکناف همه آفاق تخم عدل بپراگن
زبان تو بکشف سرگردونی شده ناطق
روان تو بنور عدل یزدانی شده روشن
مباد صدر تو بی من ، که نارد تا گه محشر
نه ممدوحی جهان چون تو ، نه مداحی فلک چون من
ز دست لعبت مهروی مشکین موی سیمین تن
شده انواع نزهت را لب نوشین او موضع
شده اسباب عشرت را رخ رنگین او معدن
رخش چون ارغوان، لکن برو پیدا شده سنبل
برش چون پرنیان ، لیکن در آن پیدا شده آهن
بشرط سنت بهمن بباید ساختن جشنی
ز رخسار چنین معشوق ، خاصه در مه بهمن
کنون کز هر بساطی گشت خالی ساحت بستان
کنون کز هر نشاطی ماند فارغ موضع گلشن
بسان گرد کافورست ابری بوده چون لؤلؤ
نشان تیغ فولادست آبی بوده چون جوشن
یکی پیراهن از شاره فلک پوشیده در گیتی
که بروی نه گریبانست و نه تیریز و نی دامن
حیات از قالب گیتی زمستان بستدست ،آری
چنین پوشند اندر قالب اموات پیراهن
همان بهتر که نوشی اندرین مدت می صافی
همان بهتر که پوشی اندرین موسم خزاد کن
می صافی بسی نوشد، خزاد کن بسی پوشد
کسی کو را بود درگاه تاج خسروان مسکن
علاء دولت عالی، ضیاء ملت باقی
ظهیر معشر اسلام و ظل ایزد ذوالمن
خداوندی ، که بگریزد معایب از صفات او
بدان گونه که از اوصاف یزدان خیل اهریمن
گشاده اختر تابان بامر ونهی او دیده
نهاده گنبد گردان بحل و عقد او گردون
ولی حضرت او را ستاره ساخته عدت
عدوی دولت او را زمانه سوخته خرمن
ملک با مهر او آمیخته چون شیر با باده
فلک از کین او بگریخته چون آب از روغن
زهی خواهندگان را مجلس معمور تو مقصود
زهی ترسندگان را حضرت میمون تو مأمن
اگر بیژن شود خصم تو در مردی گه هیجا
کند بروی نهیب تو جهان همچون چه بیژن
شده بینا بدیدار تو چشم اکمه نرگس
شده گویا مدح تو زبان اخرس سوسن
ترا بر خسروان ترجیح ، همچون نیک را بربد
ترا بر صفدران تفضیل همچون مرد را بر زن
جهان هر ساعتی با حاسدت گفته که:«لاتفرح»
فلک هر لحظه ای با ناصحت خوانده که «لاتحزن»
ندای دولت از صدرت شنیده خلق چون موسی
ندای لطف یزدانی ز سطح وادی ایمن
خداوندا، جهانگیرا، رهی را در پناه تو
نیارد گشت احداث جهان هرگز بپیراهن
جهانیدی مرا از دام نحس اختر وارون
رهانیدی مرا از بند جور گنبد ریمن
باقبال تو مشهوری شدم امروز در هر صنف
بتعلیم تو استادی شدم امروز در هر فن
بلیغان جهان وقت بلاغت پیش من عاجز
فصیحان جهان گاه فصاحت پیش من الکن
بخوشی نثر من همچون لب معشوق، بل اجلی
بخوبی نظم من همچون رخ معشوق ، بل احسن
ز رشک و حسرت جودت مرا شد امتی حاسد
ز رنج و غیرت و بزمت مرا شد عالمی دشمن
ز راهم برگرفتستی ، بجاهم در نشان دستی
بچاهی ، تو ازین رتبت ، بگفت کس مرا مفگن
همیشه تا ز ایامست هم اقبال و هم محنت
همیشه تا زاقبالست هم شادی و هم شیون
باطراف همه اسلام ظل جاه در پوشان
باکناف همه آفاق تخم عدل بپراگن
زبان تو بکشف سرگردونی شده ناطق
روان تو بنور عدل یزدانی شده روشن
مباد صدر تو بی من ، که نارد تا گه محشر
نه ممدوحی جهان چون تو ، نه مداحی فلک چون من
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - هم در مدح اتسز گوید
ایا چرخ از حملهٔ تو جهان
غلام جناب رفیعت جهان
شده فتح را تیغ تو سازگار
شده عدل را ملک تو قهرمان
سپاه ترا گشته عصمت پناه
حسام ترا گشته نصرة فسان
کمین پایهٔ قدر تو مهر و ماه
کهین پایهٔ جود تو بحر و کان
ترا عالم محمدت زیر دست
ترا بارهٔ مفخرت زیر ران
نه ایام را از تو کاری نهفت
نه افلاک را از تو رازی نهان
جلال تو با چرخ گشته قرین
لوای تو با نصر کرده قران
براه امل جود تو بدرقه
ز سر ظفر تیغ تو ترجمان
شده بندهٔ صدر تو مرد و زن
سده سخرهٔ حکم تو انس و جان
چو بر بندی از بهر کوشش کمر
چو بگشایی از بهر بخشش بنان
زمین جمله رنگین کنی چون بهار
جهان جمله زرین کنی چون خزان
تویی آسمان و زبیم تو خصم
نداند زمین را همی زآسمان
ترا از حوادث زیان نیست هیچ
حوادث را فلک ندارد زیان
بنالد عدو چون کمان از فزع
چو تیر تو گردد قرین کمان
بشمشیر فتنه نشانت نماند
زفتنه در اطراف عالم نشان
وحوش و طیوری ، که در دشتهاست
شده جمله تیغ ترا میهمان
تو مهر سپهری وزین کرده ای
بروز و بروزی خلقان ضمان
چو گردد گران صفدران را رکاب
چو گردد سبک سر کشان را عنان
بتفسد زمین از فروغ ضراب
بجوشد جهان از نهیب طعان
چو صرصر برد حمله رخش و سمند
چو آتش زند شعله تیغ و سنان
زمین را ز خون سپه پیرهن
هوا را ز گرد سیه طیلسان
گوان پایها در نهاده بمرگ
یلان دستها برگرفته زجان
ز تیغ چو نیلوفر اطراف دشت
شود لعل مانندهٔ ارغوان
در آن لحظه باشی میان دو صف
چو پیل دمان و چو شیر ژیان
نه ایام یابد ز رمحت نجات
نه افلاک یابد ز تیغت امان
ز گرزت همه صفدران در خروش
ز تیرت همه سرکشان در فغان
بسا جان که از بدسگالان ملک
ستانی از آن خنجر جان ستان
خدنگ تو چون شد روان در مصاف
چو خاک زمین خوار گردد روان
تو شاه زمینی و ملک زمین
بخواهی گرفتن زمان تا زمان
بگیتی شود ملک تو مشتهر
بعالم شود جود تو داستان
بتیغ سرافشان بر آری دمار
هم از قصر قصیر ، هم از خان خان
هموای تو جویند خردو بزرگ
ثنای تو گویند پیرو جوان
همه پیشوایان دنیا و دین
بخدمت ببندند پیشت میان
زهی ! مشتری طلعتت را رهی
زهی ! آسمان همتت را مکان
تویی بر همه صفدران کامگار
تویی بر همه خسروان کامران
شد ز آتش تیغ چون آب تو
دل دشمنان پر شرار و دخان
چرا چشم عیش عدو تیره گشت؟
گرش گر ز تو سرمه کرد استخوان
ز باران لطف تو در ماه دی
بروید ز خارا همی ضیمران
جهان داشت آیین و سان ستم
ز خوف دگر کرده آیین و سان
شها ، حال بنده دانسته ای
که هستم بمدحت گشاده زبان
بمهر تو پرداخته جان و دل
ز بهر تو بگذاشته خانمان
بغیبت ترا بوده ام شکر گوی
بحضرت ترا بوده ام مدح خوان
تو دانی که : امروز از اهل فضل
منم بر سپاه سخن پهلوان
ز نثرم بخجلت نجوم سپهر
ز نظم بحیرت عقود جمان
نه چون صوت من نفمهٔ عندلیت
نه چون طبع من ساحت بوستان
بنظم سخن دو زبانم ولیک
بنقل سخن نیستم دو زبان
نبینی در افعال من هیچ بد
اگر سیرت من کنی امتحان
منم بندهٔ مخلص تو بطبع
مرا بندهٔ مخلص خویش خوان
مشو بدگمان در چو من بنده ای
بتمویه این و بتزویر آن
بیک قصد صاحب غرض مدتی
فتادم بکنجی درون ناتوان
نه روح مرا راحت لهو و عیش
نه شخص مرا لذت آب و نان
ز مویه شدم همچو مویی نحیف
ز ناله شدم همچو نالی نوان
بحق معالی ، که بودی دریغ
اگر در عنا مردمی رایگان
چه کردم ؟ چه آمد ز من در وجود؟
که گشتم بدین سان اسیر هوان
نه با لذت و راحتم اتصال
نه با نعمت و حرمتم اقتران
در آنروزگاری که حاصل نبود
مرا عشر این نظم و نثر و بیان
باین طول مدت درین بارگاه
باین حق خدمت درین آستان
رسیدم هر ساله شش هفت بار
زصدر تو تشریفهای گران
گهی جامهایی چو باغ بهار
گهی بارهایی چو باد بزان
گهی بدرهایی پر از زر سرخ
گهی بردگانی چو حور جنان
چو شد بیکران خدمت و فضل من
چرا کم شد آن بخشش بیکران؟
همی تا نباشد عیان چون خبر
همی تا نباشد یقین چون گمان
ترا باد مجد و معالی مدام
ترا باد ملک بقا جاودان
ولی ترا روی چون لاله سرخ
عدوی ترا چهره چون زعفران
بماناد تا دامن رستخیز
همی پادشاهی در این خاندان
همایونت عید و ز خوف و وعید
عدو مانده غمگین و تو شادمان
غلام جناب رفیعت جهان
شده فتح را تیغ تو سازگار
شده عدل را ملک تو قهرمان
سپاه ترا گشته عصمت پناه
حسام ترا گشته نصرة فسان
کمین پایهٔ قدر تو مهر و ماه
کهین پایهٔ جود تو بحر و کان
ترا عالم محمدت زیر دست
ترا بارهٔ مفخرت زیر ران
نه ایام را از تو کاری نهفت
نه افلاک را از تو رازی نهان
جلال تو با چرخ گشته قرین
لوای تو با نصر کرده قران
براه امل جود تو بدرقه
ز سر ظفر تیغ تو ترجمان
شده بندهٔ صدر تو مرد و زن
سده سخرهٔ حکم تو انس و جان
چو بر بندی از بهر کوشش کمر
چو بگشایی از بهر بخشش بنان
زمین جمله رنگین کنی چون بهار
جهان جمله زرین کنی چون خزان
تویی آسمان و زبیم تو خصم
نداند زمین را همی زآسمان
ترا از حوادث زیان نیست هیچ
حوادث را فلک ندارد زیان
بنالد عدو چون کمان از فزع
چو تیر تو گردد قرین کمان
بشمشیر فتنه نشانت نماند
زفتنه در اطراف عالم نشان
وحوش و طیوری ، که در دشتهاست
شده جمله تیغ ترا میهمان
تو مهر سپهری وزین کرده ای
بروز و بروزی خلقان ضمان
چو گردد گران صفدران را رکاب
چو گردد سبک سر کشان را عنان
بتفسد زمین از فروغ ضراب
بجوشد جهان از نهیب طعان
چو صرصر برد حمله رخش و سمند
چو آتش زند شعله تیغ و سنان
زمین را ز خون سپه پیرهن
هوا را ز گرد سیه طیلسان
گوان پایها در نهاده بمرگ
یلان دستها برگرفته زجان
ز تیغ چو نیلوفر اطراف دشت
شود لعل مانندهٔ ارغوان
در آن لحظه باشی میان دو صف
چو پیل دمان و چو شیر ژیان
نه ایام یابد ز رمحت نجات
نه افلاک یابد ز تیغت امان
ز گرزت همه صفدران در خروش
ز تیرت همه سرکشان در فغان
بسا جان که از بدسگالان ملک
ستانی از آن خنجر جان ستان
خدنگ تو چون شد روان در مصاف
چو خاک زمین خوار گردد روان
تو شاه زمینی و ملک زمین
بخواهی گرفتن زمان تا زمان
بگیتی شود ملک تو مشتهر
بعالم شود جود تو داستان
بتیغ سرافشان بر آری دمار
هم از قصر قصیر ، هم از خان خان
هموای تو جویند خردو بزرگ
ثنای تو گویند پیرو جوان
همه پیشوایان دنیا و دین
بخدمت ببندند پیشت میان
زهی ! مشتری طلعتت را رهی
زهی ! آسمان همتت را مکان
تویی بر همه صفدران کامگار
تویی بر همه خسروان کامران
شد ز آتش تیغ چون آب تو
دل دشمنان پر شرار و دخان
چرا چشم عیش عدو تیره گشت؟
گرش گر ز تو سرمه کرد استخوان
ز باران لطف تو در ماه دی
بروید ز خارا همی ضیمران
جهان داشت آیین و سان ستم
ز خوف دگر کرده آیین و سان
شها ، حال بنده دانسته ای
که هستم بمدحت گشاده زبان
بمهر تو پرداخته جان و دل
ز بهر تو بگذاشته خانمان
بغیبت ترا بوده ام شکر گوی
بحضرت ترا بوده ام مدح خوان
تو دانی که : امروز از اهل فضل
منم بر سپاه سخن پهلوان
ز نثرم بخجلت نجوم سپهر
ز نظم بحیرت عقود جمان
نه چون صوت من نفمهٔ عندلیت
نه چون طبع من ساحت بوستان
بنظم سخن دو زبانم ولیک
بنقل سخن نیستم دو زبان
نبینی در افعال من هیچ بد
اگر سیرت من کنی امتحان
منم بندهٔ مخلص تو بطبع
مرا بندهٔ مخلص خویش خوان
مشو بدگمان در چو من بنده ای
بتمویه این و بتزویر آن
بیک قصد صاحب غرض مدتی
فتادم بکنجی درون ناتوان
نه روح مرا راحت لهو و عیش
نه شخص مرا لذت آب و نان
ز مویه شدم همچو مویی نحیف
ز ناله شدم همچو نالی نوان
بحق معالی ، که بودی دریغ
اگر در عنا مردمی رایگان
چه کردم ؟ چه آمد ز من در وجود؟
که گشتم بدین سان اسیر هوان
نه با لذت و راحتم اتصال
نه با نعمت و حرمتم اقتران
در آنروزگاری که حاصل نبود
مرا عشر این نظم و نثر و بیان
باین طول مدت درین بارگاه
باین حق خدمت درین آستان
رسیدم هر ساله شش هفت بار
زصدر تو تشریفهای گران
گهی جامهایی چو باغ بهار
گهی بارهایی چو باد بزان
گهی بدرهایی پر از زر سرخ
گهی بردگانی چو حور جنان
چو شد بیکران خدمت و فضل من
چرا کم شد آن بخشش بیکران؟
همی تا نباشد عیان چون خبر
همی تا نباشد یقین چون گمان
ترا باد مجد و معالی مدام
ترا باد ملک بقا جاودان
ولی ترا روی چون لاله سرخ
عدوی ترا چهره چون زعفران
بماناد تا دامن رستخیز
همی پادشاهی در این خاندان
همایونت عید و ز خوف و وعید
عدو مانده غمگین و تو شادمان
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۳ - در مدح امیر داد مرضی
ای مرتضی نیابت سلطان شرق را
منسوخ کرده صدق تو آیات زرق را
هستی امیر داد بشرق و بغرب و هست
از داد تو نظام چه غرب و چه شرق را
با فکرت تو هیچ ضیا نیست شمس را
با ضربت تو هیچ مضا نیست برق را
گردون ز بهر کسب معالی و مفخرت
آورده زیر پای جلال تو فرق را
همچون جوار تو گه توفان حادثات
هرگز سفینه ای نبود دفع غرق را
منسوخ کرده صدق تو آیات زرق را
هستی امیر داد بشرق و بغرب و هست
از داد تو نظام چه غرب و چه شرق را
با فکرت تو هیچ ضیا نیست شمس را
با ضربت تو هیچ مضا نیست برق را
گردون ز بهر کسب معالی و مفخرت
آورده زیر پای جلال تو فرق را
همچون جوار تو گه توفان حادثات
هرگز سفینه ای نبود دفع غرق را
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - نیز در حق ملک اتسز
شها ، دست و تیغت در ایوان و میدان
یکی زر فشاند، یکی سرفشاند
شمال سحرگاه الطاف برت
گل باغ آمال را بشکافند
سرشک سحاب کف در فشان
ز خارا مه دی ریاحین دماند
که گیرد بکف کعتبین خلافت
که در ششدر چرخ جافی نماند؟
دهان سیادت رکاب تو بوسد
زبان سعادت ثنای تو خواند
نه جودست هر چان کف تو نبخشد
نه علمست هر جان دل تو نداند
یکی زر فشاند، یکی سرفشاند
شمال سحرگاه الطاف برت
گل باغ آمال را بشکافند
سرشک سحاب کف در فشان
ز خارا مه دی ریاحین دماند
که گیرد بکف کعتبین خلافت
که در ششدر چرخ جافی نماند؟
دهان سیادت رکاب تو بوسد
زبان سعادت ثنای تو خواند
نه جودست هر چان کف تو نبخشد
نه علمست هر جان دل تو نداند
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۴۴ - خطاب بملک اتسز
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - در حکمت
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۹۱ - نیز در معارف
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۱ - در شکوه
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۷ - نیز در مدح ملک اتسز
جامی : دفتر اول
بخش ۲ - اشارت به تنزیه و تقدس حضرت حق سبحانه و تعالی
جل من لااله الا هو
لا تقل کیف هو و لا ما هو
کل فی نعت ذاته الالسن
حار فی نور و جهه الأعین
لمعات جمال او ظاهر
سبحات جلال او قاهر
فیض لطفش چو نورپاش شود
تف قهرش چو دور باش شود
هر چه مفهوم عقل و ادراک است
ساحت قدس او ازان پاک شود
قدس ذاتش چو برتر از کیف است
کیف هو گفتن اندر او حیف است
چون نه نوع آمد و نه جنس او را
پس چه معنی سئوال ما هو را
ما و هو چیست لا و هو می گوی
راه ازین لا و هو بدو می جوی
لا و هو هر دو نفی و اثباتند
نافی غیر و مثبت ذاتند
چند از این غافلی و گمراهی
لا و هو ورد خود کن ای لاهی
تا دهد لا و هوت قوت و قوت
ببرد تا سرادق لاهوت
به هوا و هوس در او نرسی
تا ز لا نگذری به هو نرسی
هو کفایت ز غیب ذات شناس
مکنش بر دگر ذوات قیاس
هیچ ذاتی به ذات او نرسد
عقل کل در صفات او نرسد
این چه مجد و بهاست سبحانه
وین چه عز ما اعز سلطانه
ای همه قدسیان قدوسی
گرد کوی تو در زمین بوسی
دو جهان جلوه گاه وحدت تو
شهد الله گواه وحدت تو
هم مقر گفته با تو هم جاحد
لمن الملک لله الواحد
پرتو روی توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو
همه در راه و راه می جویند
از غمت آه آه می گویند
مبتدی در ره تو مویه کنان
نعره اهدناالصراط زنان
منتهی در سجود بین یدیک
گفته کیف الطریق رب الیک
بنما ره که طالب راهیم
ره به سوی تو از تو می خواهیم
قطع این ره به راه پیمایی
کی توان کرد دگر تو ننمایی
لا تقل کیف هو و لا ما هو
کل فی نعت ذاته الالسن
حار فی نور و جهه الأعین
لمعات جمال او ظاهر
سبحات جلال او قاهر
فیض لطفش چو نورپاش شود
تف قهرش چو دور باش شود
هر چه مفهوم عقل و ادراک است
ساحت قدس او ازان پاک شود
قدس ذاتش چو برتر از کیف است
کیف هو گفتن اندر او حیف است
چون نه نوع آمد و نه جنس او را
پس چه معنی سئوال ما هو را
ما و هو چیست لا و هو می گوی
راه ازین لا و هو بدو می جوی
لا و هو هر دو نفی و اثباتند
نافی غیر و مثبت ذاتند
چند از این غافلی و گمراهی
لا و هو ورد خود کن ای لاهی
تا دهد لا و هوت قوت و قوت
ببرد تا سرادق لاهوت
به هوا و هوس در او نرسی
تا ز لا نگذری به هو نرسی
هو کفایت ز غیب ذات شناس
مکنش بر دگر ذوات قیاس
هیچ ذاتی به ذات او نرسد
عقل کل در صفات او نرسد
این چه مجد و بهاست سبحانه
وین چه عز ما اعز سلطانه
ای همه قدسیان قدوسی
گرد کوی تو در زمین بوسی
دو جهان جلوه گاه وحدت تو
شهد الله گواه وحدت تو
هم مقر گفته با تو هم جاحد
لمن الملک لله الواحد
پرتو روی توست از همه سو
همه را رو به توست از همه رو
همه در راه و راه می جویند
از غمت آه آه می گویند
مبتدی در ره تو مویه کنان
نعره اهدناالصراط زنان
منتهی در سجود بین یدیک
گفته کیف الطریق رب الیک
بنما ره که طالب راهیم
ره به سوی تو از تو می خواهیم
قطع این ره به راه پیمایی
کی توان کرد دگر تو ننمایی
جامی : دفتر اول
بخش ۳ - در بیان آنکه حقیقت حضرت حق سبحانه و تعالی هستی ساذج است و وجود مطلق
دوربینان بارگاه الست
بیش ازین پی نبرده اند که هست
ذات پاکش ز چونی و چندی
هستی ساده از نشانمندی
در مکین و مکان چه فوق و چه تحت
وحدتی ساذج است و هستی بحت
وحدتی گشته کثرتش طاری
در همه ساری از همه عاری
از حدود تعلقات برون
وز قیود تعینات مصون
نه به دام قیود صید شده
نه به اطلاق نیز قید شده
هم مقید خود است و هم مطلق
گه ز باطل نموده گاه از حق
قید او سازوار با اطلاق
زهرش آمیزگار با تریاق
اوست مغز جهان جهان همه پوست
خود چه مغز و چه پوست چون همه اوست
بود کل جهان در او مستور
کرد در کل به ذات خویش ظهور
کل در او عین اوست او در کل
عین کل همچو آب اندر گل
آب در گل گل است و گل در آب
عین آب این دقیقه را دریاب
برتر است این سخن ز درک فهوم
کی شود درک جز به ترک رسوم
نرسد کس بدین به بوالهوسی
بگذر از اسم و رسم تا برسی
عقل بگذار کان عقیله توست
دانه مکر و دام حیله توست
عقل جز وی درین نشیمن کسب
بهر آداب بندگیست فحسب
به دلیل علیل و فکر سقیم
کی شناسد صفات و ذات قدیم
بوریا باف اگر چه بشکافد
مو به صنعت حریر چون بافد؟
بیش ازین پی نبرده اند که هست
ذات پاکش ز چونی و چندی
هستی ساده از نشانمندی
در مکین و مکان چه فوق و چه تحت
وحدتی ساذج است و هستی بحت
وحدتی گشته کثرتش طاری
در همه ساری از همه عاری
از حدود تعلقات برون
وز قیود تعینات مصون
نه به دام قیود صید شده
نه به اطلاق نیز قید شده
هم مقید خود است و هم مطلق
گه ز باطل نموده گاه از حق
قید او سازوار با اطلاق
زهرش آمیزگار با تریاق
اوست مغز جهان جهان همه پوست
خود چه مغز و چه پوست چون همه اوست
بود کل جهان در او مستور
کرد در کل به ذات خویش ظهور
کل در او عین اوست او در کل
عین کل همچو آب اندر گل
آب در گل گل است و گل در آب
عین آب این دقیقه را دریاب
برتر است این سخن ز درک فهوم
کی شود درک جز به ترک رسوم
نرسد کس بدین به بوالهوسی
بگذر از اسم و رسم تا برسی
عقل بگذار کان عقیله توست
دانه مکر و دام حیله توست
عقل جز وی درین نشیمن کسب
بهر آداب بندگیست فحسب
به دلیل علیل و فکر سقیم
کی شناسد صفات و ذات قدیم
بوریا باف اگر چه بشکافد
مو به صنعت حریر چون بافد؟
جامی : دفتر اول
بخش ۴ - اشارت به معنی تنزیه که متقضای عقل و تشبیه که موجب سمع است با تنبیه بر آنکه کمال در مرتبه جمع است
وصف حق حق به خود تواند گفت
این گهر را خرد نداند سفت
شرح اوصاف ذات او ده ازو
کس نداند صفات او به ازو
هر چه خود را به آن کند توصیف
مکنش بر خلاف آن تعریف
وانچه خود را ازان کند تقدیس
تو در اثبات آن مکن تلبیس
نه به تنزیه شو چنان مشغوف
که به نفی صفت شوی موصوف
نه به تشبیه آنچنان مایل
که به جسم و جهت شوی قایل
هر چه تقدیس ذات و تنزیه است
وانچه مشعر به نفی تشبیه است
مرجع آن بود تجرد ذات
از تلبس به مقتضای صفات
هر چه تشبیه باشد و تحدید
وانچه مبنی ز حصر یا تقیید
منشاء آن بود تلبس عین
به ظهور از ملابس کونین
گر تو ز ارباب ذوق و ادراکی
وز تقید به یک طرف پاکی
می کن اینسان که کردمت تنبیه
جمع تنزیه را مع التشبیه
هر یکی را به جای او می دار
چشم بر مقتضای او می دار
در صفت های حق مشو یک چشم
می گشا سوی هر یک اندک چشم
می کن از شر اعور دجال
استعاذت در اکثر احوال
معتدل شو که هر که اهل دل است
در جمیع امور معتدل است
وسط آمد محل عز و شرف
به وسط روی نه ز هر دو طرف
تا رساند تو را به فر و بها
حکم خیرالامور اوسطها
این گهر را خرد نداند سفت
شرح اوصاف ذات او ده ازو
کس نداند صفات او به ازو
هر چه خود را به آن کند توصیف
مکنش بر خلاف آن تعریف
وانچه خود را ازان کند تقدیس
تو در اثبات آن مکن تلبیس
نه به تنزیه شو چنان مشغوف
که به نفی صفت شوی موصوف
نه به تشبیه آنچنان مایل
که به جسم و جهت شوی قایل
هر چه تقدیس ذات و تنزیه است
وانچه مشعر به نفی تشبیه است
مرجع آن بود تجرد ذات
از تلبس به مقتضای صفات
هر چه تشبیه باشد و تحدید
وانچه مبنی ز حصر یا تقیید
منشاء آن بود تلبس عین
به ظهور از ملابس کونین
گر تو ز ارباب ذوق و ادراکی
وز تقید به یک طرف پاکی
می کن اینسان که کردمت تنبیه
جمع تنزیه را مع التشبیه
هر یکی را به جای او می دار
چشم بر مقتضای او می دار
در صفت های حق مشو یک چشم
می گشا سوی هر یک اندک چشم
می کن از شر اعور دجال
استعاذت در اکثر احوال
معتدل شو که هر که اهل دل است
در جمیع امور معتدل است
وسط آمد محل عز و شرف
به وسط روی نه ز هر دو طرف
تا رساند تو را به فر و بها
حکم خیرالامور اوسطها
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶ - گفتار در ترغیب مسترشدان آگاه بر مداومت کلمه طیبه لااله الاالله که مفتاح گنج سعادت و مصباح کنج عبادت است
ای کشیده به کلک وهم و خیال
حرف زاید به لوح دل همه سال
گشته در کارگاه بوقلمون
تخته نقشهای گوناگون
چند باشد ز نقش های تباه
لوح تو تیره تخته تو سیاه
حرف خوان صحیفه خود باش
هر چه زاید بشوی یا بتراش
دلت آیینه خدای نماست
روی آیینه تو تیره چراست
صیقلی وار صیقلی می زن
باشد آیینه ات شود روشن
هر چه فانی ازو زدوده شود
وانچه باقی در او نموده شود
صیقل آن اگر نه ای آگاه
نیست جز لااله الاالله
لا نهنگیست کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی مانده نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطه ای زین دوایر پر کار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب درین فضا چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کل ما خلق است
هر چه سر می زند ز جیب بقا
می برد بر قدش قبای فنا
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده بر او جهان فراخ
کش کشانش دو شاخه بر گردن
می برد تا به خدمت ذوالمن
دو نهال است رسته از یک بیخ
میوه شان نفس و طبع را توبیخ
باشد این میوه تلخ اول کار
وآخر آرد حلاوت بسیار
کرسی لا مثلثیست صغیر
اندر او مضمحل جهان کبیر
هر که روی از وجود محدث تافت
ره به کنجی ازان مثلث یافت
عقل داند ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج
بوحنیفه که در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت
هست بر رای او به شرع هدی
آن مثلث مباح و پاک ولی
این مثلث به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث کسی که زد جامی
شد ز مستی زبون هر خامی
زین مثلث کسی که یک جرعه
خورد بختش به نام زد قرعه
جرعه راحتش به جام افتاد
قرعه دولتش به نام افتاد
چون تو از تنگنای رخنه لا
جستی افتاد کار با الا
گر چه لا داشت تیرگی عدم
دارد الا فروغ نور قدم
گر چه لا بود کان کفر جحود
هست الا کلید گنج شهود
چون کند لا بساط کثرت طی
دهد الا ز جام وحدت می
آن رهاند ز نقش بیش و کمت
وین رساند به وحدت قدمت
تا نسازی حجاب کثرت دور
ندهد آفتاب وحدت نور
دایم آن آفتاب تابان است
از حجاب تو از تو پنهان است
گر برون آیی از حجاب دویی
مرتفع گردد از میانه دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست ازان برتر آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب خلل
تو حجابی ولی حجاب خودی
پرده نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض یابد استیلا
هم ز «لا» وارهی هم از «الا»
نفی و اثبات بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهره ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم و جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاریت یکی گردد
خواب و بیداریت یکی گردد
دیده ظاهر تو بر دگران
دیده باطنت به حق نگران
حرف زاید به لوح دل همه سال
گشته در کارگاه بوقلمون
تخته نقشهای گوناگون
چند باشد ز نقش های تباه
لوح تو تیره تخته تو سیاه
حرف خوان صحیفه خود باش
هر چه زاید بشوی یا بتراش
دلت آیینه خدای نماست
روی آیینه تو تیره چراست
صیقلی وار صیقلی می زن
باشد آیینه ات شود روشن
هر چه فانی ازو زدوده شود
وانچه باقی در او نموده شود
صیقل آن اگر نه ای آگاه
نیست جز لااله الاالله
لا نهنگیست کاینات آشام
عرش تا فرش در کشیده به کام
هر کجا کرده آن نهنگ آهنگ
از من و ما نه بوی مانده نه رنگ
هست پرگار کارگاه قدم
گرد اعیان کشیده خط عدم
نقطه ای زین دوایر پر کار
نیست بیرون ز دور این پرگار
چه مرکب درین فضا چه بسیط
هست حکم فنا به جمله محیط
بلکه مقراض قهرمان حق است
قاطع وصل کل ما خلق است
هر چه سر می زند ز جیب بقا
می برد بر قدش قبای فنا
هندوی نفس راست غل دو شاخ
تنگ کرده بر او جهان فراخ
کش کشانش دو شاخه بر گردن
می برد تا به خدمت ذوالمن
دو نهال است رسته از یک بیخ
میوه شان نفس و طبع را توبیخ
باشد این میوه تلخ اول کار
وآخر آرد حلاوت بسیار
کرسی لا مثلثیست صغیر
اندر او مضمحل جهان کبیر
هر که روی از وجود محدث تافت
ره به کنجی ازان مثلث یافت
عقل داند ز تنگی هر کنج
که در او نیست ما و من را گنج
بوحنیفه که در معنی سفت
نوعی از باده را مثلث گفت
هست بر رای او به شرع هدی
آن مثلث مباح و پاک ولی
این مثلث به کیش اهل فلاح
واجب و مفترض بود نه مباح
زان مثلث کسی که زد جامی
شد ز مستی زبون هر خامی
زین مثلث کسی که یک جرعه
خورد بختش به نام زد قرعه
جرعه راحتش به جام افتاد
قرعه دولتش به نام افتاد
چون تو از تنگنای رخنه لا
جستی افتاد کار با الا
گر چه لا داشت تیرگی عدم
دارد الا فروغ نور قدم
گر چه لا بود کان کفر جحود
هست الا کلید گنج شهود
چون کند لا بساط کثرت طی
دهد الا ز جام وحدت می
آن رهاند ز نقش بیش و کمت
وین رساند به وحدت قدمت
تا نسازی حجاب کثرت دور
ندهد آفتاب وحدت نور
دایم آن آفتاب تابان است
از حجاب تو از تو پنهان است
گر برون آیی از حجاب دویی
مرتفع گردد از میانه دویی
در زمین و زمان و کون و مکان
همه او بینی آشکار و نهان
هست ازان برتر آفتاب ازل
که در او افتد از حجاب خلل
تو حجابی ولی حجاب خودی
پرده نور آفتاب خودی
گر زمانی ز خود خلاص شوی
مهبط فیض نور خاص شوی
جذب آن فیض یابد استیلا
هم ز «لا» وارهی هم از «الا»
نفی و اثبات بار بربندند
خاطرت زیر بار نپسندند
گام بیرون نهی ز دام غرور
بهره ور گردی از دوام حضور
هم به وقت شنیدن و گفتن
هم به هنگام خوردن و خفتن
از همه غایب و به حق حاضر
چشم و جانت بود به حق ناظر
سکر و هشیاریت یکی گردد
خواب و بیداریت یکی گردد
دیده ظاهر تو بر دگران
دیده باطنت به حق نگران