عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۷ - زینالدین عبدالله از استر افتاده و حکیم به عیادت او نرفته بود این قطعه در عذر تقصیر خویش گفته
ای بزرگی که از شمایل و قدر
ملک را زینتی و دین را زین
نور رای تو فالق الاصباح
کف و کلک تو مجمعالبحرین
روزی خلق تو به یومالدین
گشته در ذمت سخای تو دین
زاسمان تا به پایهٔ شرفت
از زمین تا به آسمان مابین
سقطهٔ تو سواد مسکون را
ای ز سکانش چون سواد از عین
به من از کربت و بلا آورد
که نیاورد کربلا به حسین
نبود شین اگر بود عاجز
ای ز گیتی نه عجز دیده نه شین
قطرهای از تحمل کشتی
اشتری از تحمل کونین
ای سلامت به صحبتت عطشان
چون به آب حیات ذوالقرنین
ز ارزوی علاجت از دل پاک
در حنین آمده عظام حنین
گفته بودم به خدمتت برسم
خردم گفت اننا من این
نزد سیمرغ تب از آن خوشتر
کش عیادت کند غراب البین
ملک را زینتی و دین را زین
نور رای تو فالق الاصباح
کف و کلک تو مجمعالبحرین
روزی خلق تو به یومالدین
گشته در ذمت سخای تو دین
زاسمان تا به پایهٔ شرفت
از زمین تا به آسمان مابین
سقطهٔ تو سواد مسکون را
ای ز سکانش چون سواد از عین
به من از کربت و بلا آورد
که نیاورد کربلا به حسین
نبود شین اگر بود عاجز
ای ز گیتی نه عجز دیده نه شین
قطرهای از تحمل کشتی
اشتری از تحمل کونین
ای سلامت به صحبتت عطشان
چون به آب حیات ذوالقرنین
ز ارزوی علاجت از دل پاک
در حنین آمده عظام حنین
گفته بودم به خدمتت برسم
خردم گفت اننا من این
نزد سیمرغ تب از آن خوشتر
کش عیادت کند غراب البین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۹ - در مدح سلطان ملکشاه ثانی
شادباش ای خسرو عادل عماد دین و داد
دیر زی ای ناصر جاه امیرالموئمنین
ای ملکشاه معظم ای خداوند جهان
ای تو دارای زمان و ای هم تو دارای زمین
خسروانت زیر فرمان پهلوانان زیر حکم
آفتابت زیر رایت آسمان زیر نگین
روز بخشش آفتابی جام زرین بر یسار
وقت کوشش آسمانی تیغ هندی بر یمین
ای ترا تا مرغ و ماهی مهر بیعت بر زبان
وی ترا تا آب و آتش داغ طاعت بر سرین
ای نظام آفرینش بسته در انصاف تو
هر زمان از آفرینش بر تو بادا آفرین
دیر زی ای ناصر جاه امیرالموئمنین
ای ملکشاه معظم ای خداوند جهان
ای تو دارای زمان و ای هم تو دارای زمین
خسروانت زیر فرمان پهلوانان زیر حکم
آفتابت زیر رایت آسمان زیر نگین
روز بخشش آفتابی جام زرین بر یسار
وقت کوشش آسمانی تیغ هندی بر یمین
ای ترا تا مرغ و ماهی مهر بیعت بر زبان
وی ترا تا آب و آتش داغ طاعت بر سرین
ای نظام آفرینش بسته در انصاف تو
هر زمان از آفرینش بر تو بادا آفرین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۷ - سلطان سنجر را گوید
ای جهان را عدل تو آراسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شب رنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هر کجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان ز دستت زان شدند
کز پی خواهنده داری خواسته
در بلاد ملک تو با خاک بیز
راستی ناید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
باغ ملک از خنجرت پیراسته
حلقهٔ شب رنگ زلف پرچمت
روزها رخسار فتح آراسته
در دو دم بنشانده از باران تیر
هر کجا گرد خلافی خاسته
خسروان نقش نگین خسروی
نام را جز نام تو ناخواسته
گنجها خواهان ز دستت زان شدند
کز پی خواهنده داری خواسته
در بلاد ملک تو با خاک بیز
راستی ناید ز خاک آراسته
ای به قدر و رای چرخ و آفتاب
باد ماه دولتت ناکاسته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۹ - شراب خواسته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۰
وزیر ملکپرور صدر دنیی
زهی احسان تو دنیی گرفته
وفا در طبع تو تسکین گزیده
سخا در دست تو ماوی گرفته
جهان در آفتاب دولت تو
وطن در سایهٔ طوبی گرفته
ز دارالملک اقبال تو ترمد
جلال گنبد اعلی گرفته
ز اقبال تو درج گوهر کون
فروغ گوهر معنی گرفته
فلک در پیش عالی درگه تو
ز حیرتها کم دعوی گرفته
حسام فتح تو دنیی گشاده
کمند خیر تو عقبی گرفته
زهی احسان تو دنیی گرفته
وفا در طبع تو تسکین گزیده
سخا در دست تو ماوی گرفته
جهان در آفتاب دولت تو
وطن در سایهٔ طوبی گرفته
ز دارالملک اقبال تو ترمد
جلال گنبد اعلی گرفته
ز اقبال تو درج گوهر کون
فروغ گوهر معنی گرفته
فلک در پیش عالی درگه تو
ز حیرتها کم دعوی گرفته
حسام فتح تو دنیی گشاده
کمند خیر تو عقبی گرفته
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۶ - در مدح پادشاه زمان
ای خدایت به پادشاهی خلق
از ازل تا ابد پسندیده
ابد از کشتزار مدت تو
خوشهٔ عمر جاودان چیده
آبروی خدایگانی تو
خاک آدم به بیع بخریده
ابر عدلت که عافیت مطرست
سایه بر کاینات پوشیده
فتنه از بیم بخت بیدارت
شب فترت به خواب نادیده
گوش چرخ از صدای نوبت تو
جز نوای نفاذ نشنیده
آفرینش به چشم همت تو
التفات نظر نهارزیده
خصم در مجلس تو مسخرهوار
گردن از کاج در ندزدیده
رایت از هرچه نام هستی یافت
دادن دین و داد بگزیده
به سر تیغ ملک بگرفته
به سر تازیانه بخشیده
از ازل تا ابد پسندیده
ابد از کشتزار مدت تو
خوشهٔ عمر جاودان چیده
آبروی خدایگانی تو
خاک آدم به بیع بخریده
ابر عدلت که عافیت مطرست
سایه بر کاینات پوشیده
فتنه از بیم بخت بیدارت
شب فترت به خواب نادیده
گوش چرخ از صدای نوبت تو
جز نوای نفاذ نشنیده
آفرینش به چشم همت تو
التفات نظر نهارزیده
خصم در مجلس تو مسخرهوار
گردن از کاج در ندزدیده
رایت از هرچه نام هستی یافت
دادن دین و داد بگزیده
به سر تیغ ملک بگرفته
به سر تازیانه بخشیده
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۹ - طلب قبا از مخدوم کند
شهاب دولت و دین ای کسی که هست مدام
نیاز راز تو عید و سؤال را روزه
ستاره را ز رواء تو کیک دریاچه
زمانه را ز سخای تو ریگ در موزه
ز سرخرویی توفیق تست نزد خرد
سپید کار و سیه کاسه چرخ پیروزه
ز آبروی سخای تو روزکی چندست
که آز را بنبشته است آب در کوزه
ز تست پستهٔ سربستهٔ سپهر حرون
سبک اجابت و نازکشکن چو چلقوزه
بدان که موسم آنست مثل و جنس مرا
که روز چند برآرند رنگ بربوزه
عجب مدار که اندیشهمندیی دارم
به تازه کردن این کهنههای نادوزه
زداه ریزهام آکنده خانهایست چو گور
همه دو دست به هم برنهاده چون کوزه
اگر کرامت و دلسوزیی کنی چه عجب
که باد عالمت از دوستان دلسوزه
نیاز راز تو عید و سؤال را روزه
ستاره را ز رواء تو کیک دریاچه
زمانه را ز سخای تو ریگ در موزه
ز سرخرویی توفیق تست نزد خرد
سپید کار و سیه کاسه چرخ پیروزه
ز آبروی سخای تو روزکی چندست
که آز را بنبشته است آب در کوزه
ز تست پستهٔ سربستهٔ سپهر حرون
سبک اجابت و نازکشکن چو چلقوزه
بدان که موسم آنست مثل و جنس مرا
که روز چند برآرند رنگ بربوزه
عجب مدار که اندیشهمندیی دارم
به تازه کردن این کهنههای نادوزه
زداه ریزهام آکنده خانهایست چو گور
همه دو دست به هم برنهاده چون کوزه
اگر کرامت و دلسوزیی کنی چه عجب
که باد عالمت از دوستان دلسوزه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۱ - در طلب سرکه و آبکامه
ای حکم ترا قضای یزدان
داده چو قدر گشادنامه
تو عمدهٔ ملکی و ممالک
لوحست و کفایت تو خامه
در خاک نهاده آب و آتش
پیش سخط تو بارنامه
در جنب کفت سیاهکامه است
حاشا فلک کبود جامه
آن شب که در آن جناب میمون
با عیش چنان معالغرامه
در حجر گک نصیر خباز
بودیم چه خاصه و چه عامه
از چنگ خیال پر سماتی
وز باده دماغ پر شمامه
بر دست چپم یگانهای بود
در کسوت جبه و عمامه
او را بطلب بگو چه کردی
ما را بدو وعده شادکامه
در آتش صبر چند باشم
ساکن چو سمندر و نعامه
این قصه چنین بر آب منویس
هم سرکه بده هم آبکامه
داده چو قدر گشادنامه
تو عمدهٔ ملکی و ممالک
لوحست و کفایت تو خامه
در خاک نهاده آب و آتش
پیش سخط تو بارنامه
در جنب کفت سیاهکامه است
حاشا فلک کبود جامه
آن شب که در آن جناب میمون
با عیش چنان معالغرامه
در حجر گک نصیر خباز
بودیم چه خاصه و چه عامه
از چنگ خیال پر سماتی
وز باده دماغ پر شمامه
بر دست چپم یگانهای بود
در کسوت جبه و عمامه
او را بطلب بگو چه کردی
ما را بدو وعده شادکامه
در آتش صبر چند باشم
ساکن چو سمندر و نعامه
این قصه چنین بر آب منویس
هم سرکه بده هم آبکامه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۲ - در تهنیت تشریف
تو آن سپهر اثر صاحبی که پیک قدر
به نیک و بد ز بساط تو میبرد نامه
به تازه کردن تاریخ رسمهای تو دهر
کجا بماند که روز نکرد هنگامه
ستارگان ز یمین و یسار آصف و جم
به خدمتی به تو آورده خاتم و خامه
ز قصد حادثه ایمن چو وحش و طیر حرم
به زیر سایهٔ عدل تو خاصه و عامه
شریف کسوت خاص خلیفه را که قضا
به مشتری ندهد بر سپهر خودکامه
جهان موازنه میکرد با کمال تو گفت
که کعبه را چه تجمل فزاید از جامه
به نیک و بد ز بساط تو میبرد نامه
به تازه کردن تاریخ رسمهای تو دهر
کجا بماند که روز نکرد هنگامه
ستارگان ز یمین و یسار آصف و جم
به خدمتی به تو آورده خاتم و خامه
ز قصد حادثه ایمن چو وحش و طیر حرم
به زیر سایهٔ عدل تو خاصه و عامه
شریف کسوت خاص خلیفه را که قضا
به مشتری ندهد بر سپهر خودکامه
جهان موازنه میکرد با کمال تو گفت
که کعبه را چه تجمل فزاید از جامه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۴ - شراب خواهد
ای بر سر سروران یگانه
بحر کرم تو بیکرانه
سیمرغ جلالت تو کرده
بر قبهٔ عرش آشیانه
میگیر جهان به روی خنجر
میبخش به پشت تازیانه
گر قصهٔ بنده را کنی گوش
آن سود ترا بود زیان نه
در خانه نشسته بود داعی
مخمور ز بادهٔ شبانه
در کنج خزیده چون کشیشی
آتشکده کرده تابخانه
وز بهر شراب لعل در پیش
سیب و به و نقل خسروانه
وز بهر کباب کرده بر سیخ
کبک و بط و تیهو و سمانه
ساقی و شراب و شاهد خوب
شمعی دو نهاده در میانه
زین جمله که گفتهام ندارم
جز سبلت و ریش ابلهانه
از میر شراب و شاهد و شمع
دریوزه کنم بدین بهانه
اسباب معاشرت مهیا
از لوح کمانچه و چغانه
طنبور و کتاب و نرد و شطرنج
چنگ و دف و نای و شاخ و شانه
بنهاد به پیش انوری را
گنجشک و کبوتر کلانه
بحر کرم تو بیکرانه
سیمرغ جلالت تو کرده
بر قبهٔ عرش آشیانه
میگیر جهان به روی خنجر
میبخش به پشت تازیانه
گر قصهٔ بنده را کنی گوش
آن سود ترا بود زیان نه
در خانه نشسته بود داعی
مخمور ز بادهٔ شبانه
در کنج خزیده چون کشیشی
آتشکده کرده تابخانه
وز بهر شراب لعل در پیش
سیب و به و نقل خسروانه
وز بهر کباب کرده بر سیخ
کبک و بط و تیهو و سمانه
ساقی و شراب و شاهد خوب
شمعی دو نهاده در میانه
زین جمله که گفتهام ندارم
جز سبلت و ریش ابلهانه
از میر شراب و شاهد و شمع
دریوزه کنم بدین بهانه
اسباب معاشرت مهیا
از لوح کمانچه و چغانه
طنبور و کتاب و نرد و شطرنج
چنگ و دف و نای و شاخ و شانه
بنهاد به پیش انوری را
گنجشک و کبوتر کلانه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۸ - از لالابک تقاضایی کند
ای جهان را دفین به دست تو در
چون معادن هزار سرمایه
دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه
گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه
جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه
ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه
آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه
چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه
چون معادن هزار سرمایه
دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه
گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه
جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه
ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه
آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه
چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۱ - در مدح و تهنیت
ای جهان را موسم آزادگی ایام تو
بنده کرده یک جهان آزاد را انعام تو
سرمهٔ چشم ملک گردی و آن از راه تو
حلقهٔ گوش فلک حرفی و آن از نام تو
دست تقدیر آسمان را پی کند گر دور او
گام بردارد نه بر وفق مراد و کام تو
تو جهان کاملی اندر جهان مختصر
هفت اقلیمت که باقی باد، هفت اندام تو
جنبش فیض کرم وارام طوفان نیاز
تا ابد مقصور شد بر جنبش و آرام تو
آز در آب و گل آدم نیامد تا ندید
غایت سیری خوش اندر عطای عام تو
طبل بدخواه تو در زیر گلیم حادثه است
تا فلک زد بینیازی را علم بر بام تو
از تصرف دست بربندد کف بر بحر و کان
آسمان را گر اجازت یابد از پیغام تو
از محمد وز عمر شد کفر باطل دین قوی
لاجرم احیاء آن ایام کرد ایام تو
ای در آن اندازه بزم جانفزایت کاندرو
آفتاب و ماه نو زیبد شراب و جام تو
وام بودت گوهری بر آسمان مه زاسمان
آن رسانید و شد از وجه دگر در وام تو
آسمان از وام تو هرگز برون ناید ازآنک
دارد استظهار دور از دور بیانجام تو
تا که صبح و شام باشد در قفای روز و شب
در قفای یکدگر بادند صبح و شام تو
چشمت از روی کرم بر انوری باد و مباد
کام او را اعتقاد پاک جز در کام تو
مکث محسن در جهان بسیار باشد لاجرم
بالغ او طفل تست و پختهٔ او خام تو
بنده کرده یک جهان آزاد را انعام تو
سرمهٔ چشم ملک گردی و آن از راه تو
حلقهٔ گوش فلک حرفی و آن از نام تو
دست تقدیر آسمان را پی کند گر دور او
گام بردارد نه بر وفق مراد و کام تو
تو جهان کاملی اندر جهان مختصر
هفت اقلیمت که باقی باد، هفت اندام تو
جنبش فیض کرم وارام طوفان نیاز
تا ابد مقصور شد بر جنبش و آرام تو
آز در آب و گل آدم نیامد تا ندید
غایت سیری خوش اندر عطای عام تو
طبل بدخواه تو در زیر گلیم حادثه است
تا فلک زد بینیازی را علم بر بام تو
از تصرف دست بربندد کف بر بحر و کان
آسمان را گر اجازت یابد از پیغام تو
از محمد وز عمر شد کفر باطل دین قوی
لاجرم احیاء آن ایام کرد ایام تو
ای در آن اندازه بزم جانفزایت کاندرو
آفتاب و ماه نو زیبد شراب و جام تو
وام بودت گوهری بر آسمان مه زاسمان
آن رسانید و شد از وجه دگر در وام تو
آسمان از وام تو هرگز برون ناید ازآنک
دارد استظهار دور از دور بیانجام تو
تا که صبح و شام باشد در قفای روز و شب
در قفای یکدگر بادند صبح و شام تو
چشمت از روی کرم بر انوری باد و مباد
کام او را اعتقاد پاک جز در کام تو
مکث محسن در جهان بسیار باشد لاجرم
بالغ او طفل تست و پختهٔ او خام تو
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۳ - در طلب جو
ای ز قدر تو آسمان در گو
آفتاب از تو در خجالت ضو
قدر و رای تو از ورای سپهر
آفتابی و آسمانی نو
دل و دست تو گاه فیض و سخا
برده از ابر و آفتاب گرو
بنده را صاحب استری دادست
استری ماه نعل و گردون دو
خلقت آسیاء کی دارد
صفت آسیای او بشنو
سنگ زیرین او همیشه روان
گو در او آب و باد هیچ مرو
ناو او از درون و او معکوس
دلو او از برون و او در گو
آسیابی چنین و باری نه
بیشبانروز آسیابان رو
انوری این همه مزیح ز چیست
چند ازین ترهات شو هاشو
خود به یک ره بگو که بیکارست
آس دندانش ز آس کردن جو
تا ترا جود صدر دولت و دین
برهاند ز انتظار درو
او تواند که کشت همت او
هیچ بیارتفاع نیست برو
آفتاب از تو در خجالت ضو
قدر و رای تو از ورای سپهر
آفتابی و آسمانی نو
دل و دست تو گاه فیض و سخا
برده از ابر و آفتاب گرو
بنده را صاحب استری دادست
استری ماه نعل و گردون دو
خلقت آسیاء کی دارد
صفت آسیای او بشنو
سنگ زیرین او همیشه روان
گو در او آب و باد هیچ مرو
ناو او از درون و او معکوس
دلو او از برون و او در گو
آسیابی چنین و باری نه
بیشبانروز آسیابان رو
انوری این همه مزیح ز چیست
چند ازین ترهات شو هاشو
خود به یک ره بگو که بیکارست
آس دندانش ز آس کردن جو
تا ترا جود صدر دولت و دین
برهاند ز انتظار درو
او تواند که کشت همت او
هیچ بیارتفاع نیست برو
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۴ - قطعهٔ زیر از حکیم شجاعی است که به انوری نوشته است
ای انوری تویی که به فضل و هنر سزند
احرار روزگار و افاضل ترا رهی
بودند در قدیم امیران و شاعران
واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی
هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان
اشکم چو ناردانه و رخسار چون بهی
مشغول بودهای که نکردی عیادتم
یا خود مرا محل عیادت نمینهی
نینی ز ابلهی است مرا از تو این طمع
خیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهی
با رنج ناتوانی ای دوستان مرا
دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی
گوید طبیب بهتری امروز غم مخور
اینک برفت علت و آغاز شد بهی
غم این غمست و بس که ز من فوت میشود
در بزم صدر عالم رسم سهشنبهی
آن جنت نعیم اگر در جهان بود
ممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی
احرار روزگار و افاضل ترا رهی
بودند در قدیم امیران و شاعران
واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی
هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان
اشکم چو ناردانه و رخسار چون بهی
مشغول بودهای که نکردی عیادتم
یا خود مرا محل عیادت نمینهی
نینی ز ابلهی است مرا از تو این طمع
خیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهی
با رنج ناتوانی ای دوستان مرا
دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی
گوید طبیب بهتری امروز غم مخور
اینک برفت علت و آغاز شد بهی
غم این غمست و بس که ز من فوت میشود
در بزم صدر عالم رسم سهشنبهی
آن جنت نعیم اگر در جهان بود
ممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۵ - انوری در جواب شجاعالدین خالد بلخی گفته و عذر تقصیر خواسته است
شجاعی ای خط و شعر تو دام و دانهٔ عقل
هزار مرغ چو من صید دام و دانهٔ تو
ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی
که ای زمانهٔ فضل و هنر زمانهٔ تو
نزاد مادر گیتی به صد هزار قران
نه چون تو یا چو جگرگوشهٔ یگانهٔ تو
چو گردکی که رساند زمین به دامن تو
چو مویکی که ستاند هوا ز شانهٔ تو
اگر ز روی ضرورت کرانه کردم دوش
ز خدمت تو و بیرون شدم ز خانهٔ تو
تو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغی
که خوابگاه مگس شاید آشیانهٔ تو
ز جاه تو چه عجب کاختران کرانه کنند
بر آسمان ز موازات آسمانهٔ تو
مرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بس
که حایلست مرا جاه بیکرانهٔ تو
وگرنه مردمک چشم من چه خواهد آن
که معتکف بنشیند بر آستانهٔ تو
هزار مرغ چو من صید دام و دانهٔ تو
ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی
که ای زمانهٔ فضل و هنر زمانهٔ تو
نزاد مادر گیتی به صد هزار قران
نه چون تو یا چو جگرگوشهٔ یگانهٔ تو
چو گردکی که رساند زمین به دامن تو
چو مویکی که ستاند هوا ز شانهٔ تو
اگر ز روی ضرورت کرانه کردم دوش
ز خدمت تو و بیرون شدم ز خانهٔ تو
تو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغی
که خوابگاه مگس شاید آشیانهٔ تو
ز جاه تو چه عجب کاختران کرانه کنند
بر آسمان ز موازات آسمانهٔ تو
مرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بس
که حایلست مرا جاه بیکرانهٔ تو
وگرنه مردمک چشم من چه خواهد آن
که معتکف بنشیند بر آستانهٔ تو
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۶ - ستایش سرای مجدالدین ابوالحسن عمرانی
این همایون در فرخندهسرای
تا ابد باد در اقبال به پای
چوبش ایمن شده از فرسودن
زیر این گنبد گیتیفرسای
اندرو خاصیت مغناطیس
کاهن از طبع درو گیرد جای
نتوانند ز رفعت پیمود
آستانش انجم گیتیپیمای
لفظ و معنی صریرش همه این
مرحبا خواجه درآ خواجه درآی
مجد دین بوالحسن عمرانی
که زاحسانش سرشته است خدای
آسمانی نه به تدبیر به قدر
آفتابی نه به تحویل به رای
کان چو قدرت نبود روزافزون
وین چو رایت نبود نورافزای
ای تصاویر سخا را قلمت
گشته ز انگشت کرم چهرهگشای
دشمنانت همه انگشتگزای
دوستانت همه انگشتنمای
دست تو گلبن باغ کرمست
بلبل کلک برو وحیسرای
تا فلک در پی تحصیل کمال
دایم از شوق بود ناپروای
کار از روی بزرگی و شرف
کارفرمای فلک را فرمای
طبل بدخواه تو در زیر گلیم
وز غم حادثه نالنده چو نای
تا ابد باد در اقبال به پای
چوبش ایمن شده از فرسودن
زیر این گنبد گیتیفرسای
اندرو خاصیت مغناطیس
کاهن از طبع درو گیرد جای
نتوانند ز رفعت پیمود
آستانش انجم گیتیپیمای
لفظ و معنی صریرش همه این
مرحبا خواجه درآ خواجه درآی
مجد دین بوالحسن عمرانی
که زاحسانش سرشته است خدای
آسمانی نه به تدبیر به قدر
آفتابی نه به تحویل به رای
کان چو قدرت نبود روزافزون
وین چو رایت نبود نورافزای
ای تصاویر سخا را قلمت
گشته ز انگشت کرم چهرهگشای
دشمنانت همه انگشتگزای
دوستانت همه انگشتنمای
دست تو گلبن باغ کرمست
بلبل کلک برو وحیسرای
تا فلک در پی تحصیل کمال
دایم از شوق بود ناپروای
کار از روی بزرگی و شرف
کارفرمای فلک را فرمای
طبل بدخواه تو در زیر گلیم
وز غم حادثه نالنده چو نای
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۷ - بزرگی به خانهٔ انوری رفت در تهنیت قدوم او گوید
مرحبا مرحبا درآی درآی
اثر خیر اثیر دین خدای
ای زمام قضا گرفته به دست
وی محیط فلک سپرده به پای
نه به از خدمت تو آلت جاه
نه به از همت تو مکنت جای
از نهیبت ستاره بیآرام
وز رکابت زمانه ناپروای
ای بر افلاک دست کرده به قدر
وی ز خورشید گوی برده به رای
به سر کوی بودهای که همی
به سجود اندر آمدست سرای
کای فلک با تو پست ره بگذار
وی جهان با تو خرد رخ بنمای
به کرم بر زمین من بخرام
به قدم در نهاد من بفزای
منزل ار در خور قدوم تو نیست
چه شود ساعتی به فضل به پای
تو همایی به فر و پر فکند
بر تر و خشک سایه پر همای
ای کمر بسته پیشت اختر سعد
اختر من تویی کمر بگشای
کردی آراسته سرای مرا
همچنین سال و مه همی آرای
چون رسم زحمتی همی آرم
چو رسی خدمتی همی فرمای
تا بود آسمان زمانهنورد
تا بود اختران فلکپیمای
باد عمر تو با زمانه قرین
باد قدر تو با فلک همتای
اثر خیر اثیر دین خدای
ای زمام قضا گرفته به دست
وی محیط فلک سپرده به پای
نه به از خدمت تو آلت جاه
نه به از همت تو مکنت جای
از نهیبت ستاره بیآرام
وز رکابت زمانه ناپروای
ای بر افلاک دست کرده به قدر
وی ز خورشید گوی برده به رای
به سر کوی بودهای که همی
به سجود اندر آمدست سرای
کای فلک با تو پست ره بگذار
وی جهان با تو خرد رخ بنمای
به کرم بر زمین من بخرام
به قدم در نهاد من بفزای
منزل ار در خور قدوم تو نیست
چه شود ساعتی به فضل به پای
تو همایی به فر و پر فکند
بر تر و خشک سایه پر همای
ای کمر بسته پیشت اختر سعد
اختر من تویی کمر بگشای
کردی آراسته سرای مرا
همچنین سال و مه همی آرای
چون رسم زحمتی همی آرم
چو رسی خدمتی همی فرمای
تا بود آسمان زمانهنورد
تا بود اختران فلکپیمای
باد عمر تو با زمانه قرین
باد قدر تو با فلک همتای
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۸
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۷ - در وصف بزرگی و کرم صاحب ترمد
دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی
گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین
هریکی زیشان محیط از غایت بیبرزخی
آن به ترمدوان به موصول وان سه دیگر در هرات
کیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی
گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست
لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی
این میان صوفیان باشد که هنگام خطاب
شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی
زانکه اندر خدمت این صاحب صاحبقران
مدحتی گویم که حکمش طاعتست از فرخی
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی
مجلسش را میوهکش باشد جمال موصلی
مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی
شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با او چخی
از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج
وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی
گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین
هریکی زیشان محیط از غایت بیبرزخی
آن به ترمدوان به موصول وان سه دیگر در هرات
کیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی
گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست
لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی
این میان صوفیان باشد که هنگام خطاب
شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی
زانکه اندر خدمت این صاحب صاحبقران
مدحتی گویم که حکمش طاعتست از فرخی
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی
مجلسش را میوهکش باشد جمال موصلی
مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی
شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با او چخی
از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج
وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۸ - در مدح عصمةالدین
خداوند من عصمةالدین همیشه
بجز ساکن ستر عصمت مبادی
ز غم جاودان باد در خواب خصمت
تو از بخت بیدار اندی که شادی
تویی عالم داد و دین را مدبر
نه بل خود تو هم عالم دین و دادی
ز کل جهان کس نظیری نزادت
از آن روز کز مادر دهر زادی
تو از عصمت صرف و تایید محضی
نه از آتش و آب وز خاک و بادی
سؤالیست من بنده را بشنو از من
به حق بزرگی و حری و رادی
از آن پس که چندین سوابق نبودم
نگویی به چندان کرم چون فتادی
به هر فرصت از بس رعایت که کردی
به هر موسم از بس عطاها که دادی
چه بد خدمتی کردم آخر که اکنون
چو بدخدمتانم به صحرا نهادی
دو هفته است تا خدمتی در عیادت
مزین به چندین هزار اوستادی
به ستر رفیعت رسیدست بنگر
که تازان به نیک و به بد لب گشادی
چو گردون به بیداد برخاست با من
تو نیز از عنایت فرو ایستادی
نشاید فراموش کردن کسی را
که در هر دعا و ثنایش به یادی
چه گر در دعا قافیه دال گردد
چو لفظ مبادی مثل یا منادی
به یک قافیه سند عیبی نباشد
نگویم که ناید ز من سند بادی
معادی مبادت وگر چاره نبود
مبادی تو هرگز به کام معادی
بجز ساکن ستر عصمت مبادی
ز غم جاودان باد در خواب خصمت
تو از بخت بیدار اندی که شادی
تویی عالم داد و دین را مدبر
نه بل خود تو هم عالم دین و دادی
ز کل جهان کس نظیری نزادت
از آن روز کز مادر دهر زادی
تو از عصمت صرف و تایید محضی
نه از آتش و آب وز خاک و بادی
سؤالیست من بنده را بشنو از من
به حق بزرگی و حری و رادی
از آن پس که چندین سوابق نبودم
نگویی به چندان کرم چون فتادی
به هر فرصت از بس رعایت که کردی
به هر موسم از بس عطاها که دادی
چه بد خدمتی کردم آخر که اکنون
چو بدخدمتانم به صحرا نهادی
دو هفته است تا خدمتی در عیادت
مزین به چندین هزار اوستادی
به ستر رفیعت رسیدست بنگر
که تازان به نیک و به بد لب گشادی
چو گردون به بیداد برخاست با من
تو نیز از عنایت فرو ایستادی
نشاید فراموش کردن کسی را
که در هر دعا و ثنایش به یادی
چه گر در دعا قافیه دال گردد
چو لفظ مبادی مثل یا منادی
به یک قافیه سند عیبی نباشد
نگویم که ناید ز من سند بادی
معادی مبادت وگر چاره نبود
مبادی تو هرگز به کام معادی