عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸
دنیا که من و ترا مکانست
بنگر که چه تیره خاکدانست
پرکژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگانست
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگانست
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن (نه) انس جانست
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه بکه خری گرانست
بیدار درو نیافت بالش
کین بستر از آن خفتگانست
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوانست
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که دراستخوان نهانست
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوانست
از بهر خلاص تو درین حبس
کندر خطری و جای آنست
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبانست
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایه زیانست
ناایمن و خوار در وی امروز
آنکس که عزیز انس و جانست
چون صید که در پیش سگانند
چون کلب که در پی کسانست
هر چند که خواجه ظالمانرا
همواره چو گربه گرد خوانست
چون سگ شکمش نمی شود سیر
با آنکه چو سفره پر زنانست
آنکس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آنست
بنگر که چه تیره خاکدانست
پرکژدم و پر ز مار گوری
از بهر عذاب زندگانست
هر زنده که اندروست امروز
در حسرت حال مردگانست
جاییست که اندرو کسی را
نی راحت تن (نه) انس جانست
در وی که چو خرمنت بکوبند
گردانه بکه خری گرانست
بیدار درو نیافت بالش
کین بستر از آن خفتگانست
این دنیی دون چو گوسپند است
کش دنبه چو پاچه استخوانست
زهریست هزار شاه کشته
مغزش که دراستخوان نهانست
در وی که شفا نیافت رنجور
پیوسته صحیح ناتوانست
از بهر خلاص تو درین حبس
کندر خطری و جای آنست
دست تو گسسته ریسمانیست
پای تو شکسته نردبانست
نوشش سبب هزار نیش است
سودش همه مایه زیانست
ناایمن و خوار در وی امروز
آنکس که عزیز انس و جانست
چون صید که در پیش سگانند
چون کلب که در پی کسانست
هر چند که خواجه ظالمانرا
همواره چو گربه گرد خوانست
چون سگ شکمش نمی شود سیر
با آنکه چو سفره پر زنانست
آنکس که چو سیف طالبش را
دیوانه شمرد عاقل آنست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
ای که در صورت خوب تو جمال معنیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست
نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست
دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست
بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست
سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست
رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
قبله روح از آن روی کنم کان اولیست
هرکرا قالب دل جان نپذیرفت از عشق
همچو تمثال بود، صورت او بی معنیست
ره نماینده همیشه بظلال عشق است
ماه روی تو که یک لمعه او نور هدیست
علما کاتب دیوان تواند الا آنک
سخن عشق نویسد قلم او اعلیست
همه ذرات جهان مضطرب از عشق توند
خاک را چون فلک از شوق تو آرامی نیست
هرچه بر لوح وجودند ثناگوی توند
اگر الفاظ مدیح است و گر حرف هجیست
نقطهایی که برین لوح پراگنده شدند
باز اگر جمع کنی شان همه را اصل یکیست
حرفها جمله زبانهای معانی دارند
حکمت ما همه از منطق ایشان املیست
زاشک پنهان الف ترچولحاف ابرست
بالش نقطه که افتاده بزیر سر بیست
هرکه اندوه تو خورد از غم خود سیر آمد
عافیت یافت مریضی که طبیبش عیسیست
نفس مأموم دلی دان که امامش عشقست
گرگ راعیست در آن گله که چوپان موسیست
دیده در روضه عقبی بتو روشن نشود
کوردل را گهر چشم نظر بر دنییست
نزد ارباب بصیرت اگرش صد چشم است
مرد کورست چو با غیر تو او را نظریست
ای که طاعت نکنی خاص برای منعم
از نعیم دو جهان هرچه خوری جمله ربیست
نزد عشاق تو گویست و زدن را شاید
هرچه در عرصه میدان علی تابثریست
از علی وزثری بگذر اگر مرد رهی
کم حاجی چه زنی چون متوجه بمنیست
سفر کعبه اگر از طرف شام کنند
در ره مکه یکی منزل حجاج علیست
هرکه او طالب خط است و دم از عشق زند
نزد قاضی حقیقت سخن او دعویست
هرچه در قید خود آرد دل آزادت را
بجز از عشق بدو دل ندهی آن تقویست
غم دینار ندارند که درویشانرا
حسبناالله رقم بر درم استغنیست
چون ترازو ز پی عدل درین کار آنست
که به جز راستی او را چو الف چیزی نیست
راستی را چو الف هیچ نداری زین ذوق
گر ترا مکنت شین است و ترا ثروت تیست
نزد آن کز حدث نفس طهارت کرده است
خاک آن ملک کلوخی ز پی استنجیست
نزد عاشق گل این خاک نمازی نبود
که نجس کرده پرویز و قباد و کسریست
تا تویی زنده مسلمان نشوی رو خود را
بکش ای خواجه که در مذهب عشق این فتویست
زنده جانی که بشمشیر غمش خود را کشت
بحیات ابدی مژده ور بویحیست
عشق صورست، ترا مرده کند زنده کند
بعث روح است از آن طامه (او) کبریست
های هو نون انانیت ما را خصم است
محو کن حتم جدل زآنکه نه این جای مریست
در سواد بشری کشف چنین ظلمت را
چاره از نور بیاضی است که در دیده هیست
مرد ره را ز پی تازگی عهد الست
در شب خلوت خود هر نفسی روز بلیست
در ره عشق اگر پی رو عقل خویشی
رو که تو چشم نداری و دلیلت اعمیست
بر سر آن ره نارفته که می باید رفت
خیز و غافل منشین بر قدم صدق بایست
سر درین ره نه و می رو که برفتن ز همه
ببری دست که پای تو دو و راه یکیست
رو که در بادیه عشق نشید سخنم
ای گران بار شتر سیر ترا همچو حدیست
من نویسنده و گوینده نیم چون دگران
سخنم داعی عشق و قلمم حرف ندیست
سخنم نیست ز قانون محبت بیرون
وین اشارات ترا از مرض روح شفیست
چون درین کار برآورد دمی، زن مردست
چون درین راه ندارد قدمی، مرد زنیست
از سر صدق برو پای طلب در ره نه
گرچه یابنده جانان کم و جوینده بسیست
بر وجوهات سخن ناظر دل مشرف شد
وندرین شغل رهی را قلم استیفیست
در چنین ملک که تیغ همه در وی کندست
پادشاهم که بشمشیر خودم استیلیست
سیف فرغانی اگر در طلبش جد نکنی
سخنت لاف و دروغ و عملت هزل (و) هجیست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱
اندرین دوران مجو راحت که کس آسوده نیست
طبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیست
در زمان ناکسان آسوده هم ناکس بود
ناکسی نتوان شدن گر چند کس آسوده نیست
هرچه در دنیا وجودی دارد ار خود ذره است
از خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیست
گرچه خاکش در پناه خویشتن گیرد چو آب
زآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیست
اندرین دوران که خلقی پای مال محنت اند
گر کسی دارد بنعمت دست رس آسوده نیست
آدمی تلخ عیش از ظالمان ترش روی
همچو شیرینی زابرام مگس آسوده نیست
گرچه در زیر اسب دارد چون کسی بالای اوست
چون خران بارکش زین بر فرس آسوده نیست
از برای آنکه مردم اندرو شر می کنند
شب ز بیم روز چون دزدان عسس آسوده نیست
مرغ کورا جای اندر باغ باشد چون درخت
گر بگیری ور بداری در قفس آسوده نیست
از پی تحصیل آسایش مبر بسیار رنج
هر که او دارد بآسایش هوس آسوده نیست
سیف فرغانی برنجست از فراق دوستان
بی جمال مصطفی روح انس آسوده نیست
طبع شادی جوی از غم یکنفس آسوده نیست
در زمان ناکسان آسوده هم ناکس بود
ناکسی نتوان شدن گر چند کس آسوده نیست
هرچه در دنیا وجودی دارد ار خود ذره است
از خلاف ضد خود او نیز بس آسوده نیست
گرچه خاکش در پناه خویشتن گیرد چو آب
زآتش ار ایمن بود از باد خس آسوده نیست
اندرین دوران که خلقی پای مال محنت اند
گر کسی دارد بنعمت دست رس آسوده نیست
آدمی تلخ عیش از ظالمان ترش روی
همچو شیرینی زابرام مگس آسوده نیست
گرچه در زیر اسب دارد چون کسی بالای اوست
چون خران بارکش زین بر فرس آسوده نیست
از برای آنکه مردم اندرو شر می کنند
شب ز بیم روز چون دزدان عسس آسوده نیست
مرغ کورا جای اندر باغ باشد چون درخت
گر بگیری ور بداری در قفس آسوده نیست
از پی تحصیل آسایش مبر بسیار رنج
هر که او دارد بآسایش هوس آسوده نیست
سیف فرغانی برنجست از فراق دوستان
بی جمال مصطفی روح انس آسوده نیست
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵
ایا رونده که عمر تو در تمنا رفت
تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت
زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند
رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت
اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود
کسی که در عقب ره روان بینا رفت
بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را
که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت
که از زمان ولادت بجان تعلق داشت
دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت
مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا
بدل نیامد یا از دلت همانا رفت
ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید
ز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفت
چو هست قیمت هرکس بقدر استعداد
گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت
خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم
وگرچه در پی آتش بطور سینا رفت
صفای وقت کسی یابد و ترقی حال
که از کدورت هستی خود مصفا رفت
ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد
چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت
عجب مدار که مجنون بخویشتن آید
در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت
بسمع جانش بشارات ره روان نرسید
کسی که ره باشارات پور سینا رفت
سری که هست زبردست جمله اعضا
بزیر پای بنه تا توان ببالا رفت
درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد
که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت
پریر گفتمت امروز را غنیمت دار
و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت
بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو
چنان رود که بیوسف دل زلیخا رفت
عقاب صید که تیهو بپنجه بربودی
چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت
دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود
بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت
چه گردنان را در تنگنای دام طمع
برای دانه دنیا چو مرغ سرها رفت
تو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشین
اگر بهیمه برای علف بصحرا رفت
بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد
که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت
ببام قصر معانی برآیی ای درویش
اگر توانی بر نردبان اسما رفت
قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو
رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت
که جز ببدرقه رهنمای نصرالله
که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت
برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی
ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت
تو هیچ جای نرفتی و پایت از جا رفت
زره روان که رفاقت ز خلق ببریدند
رفیق جوی که نتوان براه تنها رفت
اگر چه نبود بینا ز ره برون نرود
کسی که در عقب ره روان بینا رفت
بیا بگو که چه دامن گرفت مریم را
که بر فلک نتوانست با مسیحا رفت
که از زمان ولادت بجان تعلق داشت
دلش بعیسی و عیسی ز جمله یکتا رفت
مثال آمدن و رفتن ای حکیم ترا
بدل نیامد یا از دلت همانا رفت
ز بحر موج برون آمد و بکوه رسید
ز کوه سیل فرود آمد و بدریا رفت
چو هست قیمت هرکس بقدر استعداد
گدا بخواستن و لشکری بیغما رفت
خطاب انی اناالله شنود گوش کلیم
وگرچه در پی آتش بطور سینا رفت
صفای وقت کسی یابد و ترقی حال
که از کدورت هستی خود مصفا رفت
ز سوز عشق رود رنگ هستی از دل مرد
چو چرک شرک عمر کآن بآب طاها رفت
عجب مدار که مجنون بخویشتن آید
در آن مقام که ناگاه ذکر لیلی رفت
بسمع جانش بشارات ره روان نرسید
کسی که ره باشارات پور سینا رفت
سری که هست زبردست جمله اعضا
بزیر پای بنه تا توان ببالا رفت
درین مصاف خطرناک آن ظفر یابد
که نفس خیره سرش همچو کشته در پا رفت
پریر گفتمت امروز را غنیمت دار
و گرنه در پی دی کی توان چو فردا رفت
بسوی هرچه بینی، عزیز من، دل تو
چنان رود که بیوسف دل زلیخا رفت
عقاب صید که تیهو بپنجه بربودی
چو عندلیب بگل چون مگس بحلوا رفت
دلی که چون دهن غنچه باهم آمده بود
بدو رسید صبا همچو گل زهم وا رفت
چه گردنان را در تنگنای دام طمع
برای دانه دنیا چو مرغ سرها رفت
تو کنج گیر (و) برای شرف بگوشه نشین
اگر بهیمه برای علف بصحرا رفت
بسا گدا که باصحاب کهف پیوندد
که گرد شهر چو سگ بهر نان بدرها رفت
ببام قصر معانی برآیی ای درویش
اگر توانی بر نردبان اسما رفت
قدم ز سر کن و بر نردبان قرآن رو
رواست بر سر این پایه با چنین پا رفت
که جز ببدرقه رهنمای نصرالله
که عمرها نتوانیم تا «اذاجا» رفت
برای دل مکن اندیشه سیف فرغانی
ز غم برست و بیاسود دل که از ما رفت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۹
ای که ز من میکنی سؤال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضه جان را بزیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابه عشقست
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسه یی بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده بجام شرابی
لون دورنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی زمن سؤال حقیقت
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال ترا بخال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بی زوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بی وبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت باتصال حقیقت
تا چو زنانش برنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت
نیست شو از خویشتن که عرصه هستی
می نکند هرگز احتمال حقیقت
شمسه حق الیقین چو چشمه خورشید
شعله زنانست در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او بخاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان ترا غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعه جانش بکو توال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد بشهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جهان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهانرا چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان برأس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوت آ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو بتشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی (دهد پشت)
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه می کرد در جدال حقیقت
رستم آن معرکه نبود از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
وآن همه ناطق بقیل و قال حقیقت
تا بابد گربیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسئله یی مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سرروان پاک رسولست
جان ویست آگه از کمال حقیقت
من چو تو آگه نیم ز حال حقیقت
عقل سخن پرور است جاهل ازین علم
نطق زبان آور است لال حقیقت
تا ز کمال یقین چراغ نباشد
رو ننماید بجان جمال حقیقت
بدر تمام آنگهی شوی که برآید
از افق جان تو هلال حقیقت
طایر میمون عشق جو که در آرد
بیضه جان را بزیر بال حقیقت
جمله سخن حرفی از کتابه عشقست
جمله کتب سطری از مثال حقیقت
دل که نباشد مدام منشرح از عشق
تنگ بود اندرو مجال حقیقت
راه خرابات عشق گیر که آنجاست
مدرسه یی بهر اشتغال حقیقت
ساقی آن میکده بجام شرابی
لون دورنگی بشست از آل حقیقت
حی علی العشق گوید از قبل حق
با تو که کردی زمن سؤال حقیقت
گر نفسی از امام شرع مطهر
اذن اذان یابدی بلال حقیقت
شاخ درخت هوا چو گشت شکسته
بیخ کند در دلت نهال حقیقت
خط معما شوی و نقطه زند عشق
صورت حال ترا بخال حقیقت
هست درخشان برون ز روزن کونین
پرتو خورشید بی زوال حقیقت
کرده طلوع از ورای سبع سماوات
اختر مسعود بی وبال حقیقت
با مه دولت قران کنی چو شرف یافت
کوکب جانت باتصال حقیقت
تا چو زنانش برنگ و بوی بود میل
مرد کجا باشد از رجال حقیقت
نیست شو از خویشتن که عرصه هستی
می نکند هرگز احتمال حقیقت
شمسه حق الیقین چو چشمه خورشید
شعله زنانست در ظلال حقیقت
سفته گر در علم گفت روا نیست
از صدف شرع انفصال حقیقت
تیره مکن آب او بخاک خلافی
کز تو ترشح کند زلال حقیقت
نشو نیابد نهالت ار ندهد آب
شرع چو ریحانت از سفال حقیقت
آهوی مشکین اگر شوی نکند بوی
سنبل جان ترا غزال حقیقت
وه که ز زاغان اهل قال چه آید
بر سر طوطی خوش مقال حقیقت
حصن تن او خراب شد چو سپردید
قلعه جانش بکو توال حقیقت
نفس شریفش رسیده بد بشهادت
پیشتر از مرگ در قتال حقیقت
گر دل تو از فراق جهان بهراسد
تو نشوی لایق وصال حقیقت
جان و جهانرا چو باد و خاک شماری
گر بوزد بر دلت شمال حقیقت
در کف صراف شرع سنگ و ترازوست
معدن جود است در جبال حقیقت
بر در آن معدن از جواهر عرفان
سود کند جان برأس مال حقیقت
والی ملک است شرع تند سیاست
در ملکوت آ ببین جلال حقیقت
کوس شریعت کند غریو بتشنیع
گر تو بکوبی برو دوال حقیقت
شرع که در دست حکم قاضی عدل است
مسند او هست پای مال حقیقت
گرمی و سردی امر و نهی (دهد پشت)
روی چو بنماید اعتدال حقیقت
عقلک شبهه طلب که با دو ورق علم
دمدمه می کرد در جدال حقیقت
رستم آن معرکه نبود از آنش
پنجه بهم در شکست زال حقیقت
جمله شرایع اگر زبان تو باشند
وآن همه ناطق بقیل و قال حقیقت
تا بابد گربیان کنی نتوان داد
شرح یکی خصلت از خصال حقیقت
مسئله یی مشکل است یک سخن از من
بشنو و دم در کش از مقال حقیقت
محرم این سرروان پاک رسولست
جان ویست آگه از کمال حقیقت
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم (که) به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمع ها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تأثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بیش از دو روز بود از آن دگر کسان
بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد
آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم (که) به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴
ای مقبل ار سعادت دنیات رو نماید
وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید
از برقعی که تازه بود رنگ او بخوبی
این کهنه گنده پیر بتو روی نو نماید
امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک
فردا عروس زشتی خود را بشو نماید
چون پای بست سلسله مهر او شدستی
اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید
هرکس که خواستار وی آمد بدست عشوه
چشم دلش ببندد و خود را بدو نماید
اندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارش
چون تازه سبزه یی که بر اطراف جو نماید
عزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشی
امروز رنگ دیدی فردات بو نماید
آیینه یی است موی سپید تو ای سیه دل
هرگه که اندرو نگری مرگ رو نماید
در چشم اهل عقل برافراز تخت هستی
مانند بیذقی که بچاهی فرو نماید
امروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشد
فردات خوارتر ز گدایان کو نماید
وآن زشت رو بچشم بد تو نکو نماید
از برقعی که تازه بود رنگ او بخوبی
این کهنه گنده پیر بتو روی نو نماید
امروزه غره ای تو بدین خوب رو و بی شک
فردا عروس زشتی خود را بشو نماید
چون پای بست سلسله مهر او شدستی
اصلع سری بچشم تو زنجیر مو نماید
هرکس که خواستار وی آمد بدست عشوه
چشم دلش ببندد و خود را بدو نماید
اندک بقاست چون گل و نزد تو هست خارش
چون تازه سبزه یی که بر اطراف جو نماید
عزلت کند اگرچه عمل دار ملک باشی
امروز رنگ دیدی فردات بو نماید
آیینه یی است موی سپید تو ای سیه دل
هرگه که اندرو نگری مرگ رو نماید
در چشم اهل عقل برافراز تخت هستی
مانند بیذقی که بچاهی فرو نماید
امروز ظالم ار چو توانگر عزیز باشد
فردات خوارتر ز گدایان کو نماید
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۷
عشق تمکین بود بتمکین در
دم تمکین مزن بتلوین در
چون زادراک خود حقیقت عشق
بست بر دیده جهان بین در
بنگر امروز تا چه شور و شرست
از مجازش بویس ورامین در
گر بخواهد عروس عشق ترا
در جهانت رود بکابین در
ترک ملک کیان بباید گفت
خسروان را بعشق شیرین در
هست بیرون ز هفت بام فلک
خانه عشق را نخستین در
تا ترا خانه زیر این بام است
نگشایند بر دلت این در
مطلب عشق را ز عقل که نیست
معنی فاتحه بآمین در
حق شناسی ز فلسفه مشناس
دانه در مجو بسرگین در
ای تو در زیر جامه مردان
چون نجاست بجام زرین در
رو که هستی تو اندرین خرقه
همچو کردی بشعر پشمین در
بودی آیینه جمال آله
زنگ خوردی بجای تمکین در
چشمه خضر بوذی از پاکی
تیره گشتی بحوض خاکین در
عشق ورزی و دوست داری جان
کفر بی شک خلل بود دین در
بت پرستی همی بکعبه درون
زند خوانی همی بیاسین در
هستی تو و عشق هر دو بهم
الموتی بود بقزوین در
عقل را کوست در ولایت خود
شهسواری بخانه زین در
زالکی دان بدست رستم عشق
روبهی دان بچنگ گرگین در
ای زهر ره بحضرت تو دری
با تو باز آیم از کدامین در
دل ز خود بر گرفتم و بتو داد
زدم آتش بجان غمگین در
تا چو پشت زمین معرکه شد
روی زردم باشک رنگین در
مردم دیده رگ گشودستند
راست گویی بچشم خونین در
حسن چون جلوه کرد از رویی
خویشتن را بزلف مشکین در
بهر فردای خویش عاشق دید
روی محنت بخواب دوشین در
گل چو بنمود روی گو بلبل
خواب را خار نه ببالین در
مثل ما و تو و قصه عشق
بشنو و باز کن ز تحسین در
ذکر فرعون دان بطاها در
قصه موردان بطاسین در
دم تمکین مزن بتلوین در
چون زادراک خود حقیقت عشق
بست بر دیده جهان بین در
بنگر امروز تا چه شور و شرست
از مجازش بویس ورامین در
گر بخواهد عروس عشق ترا
در جهانت رود بکابین در
ترک ملک کیان بباید گفت
خسروان را بعشق شیرین در
هست بیرون ز هفت بام فلک
خانه عشق را نخستین در
تا ترا خانه زیر این بام است
نگشایند بر دلت این در
مطلب عشق را ز عقل که نیست
معنی فاتحه بآمین در
حق شناسی ز فلسفه مشناس
دانه در مجو بسرگین در
ای تو در زیر جامه مردان
چون نجاست بجام زرین در
رو که هستی تو اندرین خرقه
همچو کردی بشعر پشمین در
بودی آیینه جمال آله
زنگ خوردی بجای تمکین در
چشمه خضر بوذی از پاکی
تیره گشتی بحوض خاکین در
عشق ورزی و دوست داری جان
کفر بی شک خلل بود دین در
بت پرستی همی بکعبه درون
زند خوانی همی بیاسین در
هستی تو و عشق هر دو بهم
الموتی بود بقزوین در
عقل را کوست در ولایت خود
شهسواری بخانه زین در
زالکی دان بدست رستم عشق
روبهی دان بچنگ گرگین در
ای زهر ره بحضرت تو دری
با تو باز آیم از کدامین در
دل ز خود بر گرفتم و بتو داد
زدم آتش بجان غمگین در
تا چو پشت زمین معرکه شد
روی زردم باشک رنگین در
مردم دیده رگ گشودستند
راست گویی بچشم خونین در
حسن چون جلوه کرد از رویی
خویشتن را بزلف مشکین در
بهر فردای خویش عاشق دید
روی محنت بخواب دوشین در
گل چو بنمود روی گو بلبل
خواب را خار نه ببالین در
مثل ما و تو و قصه عشق
بشنو و باز کن ز تحسین در
ذکر فرعون دان بطاها در
قصه موردان بطاسین در
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸ - قطعه ٧
روی در زیر سمش کرد بساطی، چو فگند
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور
گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور
جهد کن تا بسلامت بکناری برسی
این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور
ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک
بکراهت بدر آید ز علف زار ستور
سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت
کای شده از پی جامه ز لباس دین عور
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور
گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور
جهد کن تا بسلامت بکناری برسی
این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور
ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک
بکراهت بدر آید ز علف زار ستور
سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت
کای شده از پی جامه ز لباس دین عور
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۳
چو کرد نرگس مستش ز تیر مژگان تیغ
چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغ
سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو
که بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغ
ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر
که تیر غمزه آن ترک راست پیکان تیغ
بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است
بدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغ
چو روی خوبش در باغ نیست خندان گل
چو خوی تیزش در جنگ نیست بران تیغ
کسی که با من شمشیر آشکار زدی
چو تیر غمزه او دید کرد پنهان تیغ
بتیغم از دهن او جدا نگردد لب
وگر چو اره برآرد هزار دندان تیغ
ایا ز روی تو اسلام کرده پشت قوی
مکش چو لشکر کافر بر اهل ایمان تیغ
بحسن مملکت مصر حاصلست ترا
چو یوسف ار نزنی با عزیز ریان تیغ
میان زمره خوبان تو حجت الحقی
ز بهر منکر آن حجتست برهان تیغ
ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشیر،
و گرچه از کف تو در در است درمان تیغ،
چنان شدم که چو در گردن افگنم جامه
بجای من بدر آرد سر از گریبان تیغ
خط تو دیدم و از بنده دل برفت که هست
برای فتح سبا نامه سلیمان تیغ
ز بهر کار تو با نفس خویش کردم صلح
بجزیه باز گرفتم ز کافرستان تیغ
که تا بطاعت و خدمت سری فرو نارد
خلیفه باز نگیرد ز اهل طغیان تیغ
میان ما و مخالف برای تو جنگست
کشیده از دو طرف یک بیک دلیران تیغ
پی عروس خلافت که در کنار آید
میان لشکر بومسلم است و مروان تیغ
بوصل تو نرسد بنده چون رقیبانت
کشیده اند چپ و راست چون غلامان تیغ
کجا سریر بخارا رسد با یلک خان
سبکتکین چو زند بهر آل سامان تیغ
دو چشم راست چو مردم بهم رسیدندی
ز بینی ار نبدی در میان ایشان تیغ
ز کاسه سر لشکر بریزد آب حیات
دو پادشا چو زنند از برای یک نان تیغ
برای چون توپری صورتی عجب نبود
که با سپاه شیاطین زنند انسان تیغ
نظر کنیم بدزدی سوی تو و ترسیم
که هست گرد تو از غیرت رقیبان تیغ
ز بیم و هیبت خنجر بمرد ناکشته
چو دزد دید که جلاد زد بسوهان تیغ
ز آفتاب جمال تو رو نگردانم
وگر ز ابر ببارد بجای باران تیغ
ز عشق گل نرود عندلیب جای دگر
وگرچه خار کشیدست در گلستان تیغ
منم قتیل تو ای جان و آن اثر دارد
غم تو در دل عاشق که در شهیدان تیغ
اگر چه حکم روانی ولی مران و مزن
بقوتی که تو داری برین ضعیفان تیغ
که بهر حفظ ولایت دعای درویشان
چو از وزیر قلم باشد و ز سلطان تیغ
مبارزان همه بر تن زنند و این مردان
بدست صفدر همت زنند بر جان تیغ
تو آب دیده درویش را گزاف مدان
که ابر گریان دارد ز برق خندان تیغ
چو دردمند هوای توایم هر ساعت
فرو مبر بجراحات دردمندان تیغ
گرش ز سنگ بود پشت همت ایشان
فرو برد شتر کوه را بکوهان تیغ
ز جمله خلق بقیمت بهند عشاقت
کجا بود ببها همچو سوزن ارزان تیغ
بسوی روی تو از چشم ناوک اندازت
مبارزان نظر کرده اند پنهان تیغ
ز نیکوان جهان کس ترا منازع نیست
که با تو چون سپر افگنده اند خوبان تیغ
نه در مقابله رویهای خوب آید
بسان آینه گر روشنست و تابان تیغ
مقیم کوی ترا از رقیب (تو) چه غمست
که بر کسی نزند در بهشت رضوان تیغ
پی سرور دل تنگ بنده چون شادی
همی زند غم تو با سپاه احزان تیغ
ز غیر تو غم عشق تو جان و دل راهست
چو مال را قلم و ملک را نگهبان تیغ
ایا بزهد مشهر ز عشق لاف مزن
که نیست لایق آن دست سبحه گردان تیغ
ز خنجر ملک الموت بیم نیست مرا
چو در کفش نبود از فراق جانان تیغ
مرا سپاه حوادث ز پای در نارد
چو دست او نزند بر سرم ز هجران تیغ
چو عاشقی نکند سنگ به بود ز آن دل
چو دشمنی نکشد چوب به بود زآن تیغ
چو راه می نروی خرقه یی مپوش چو من
چو گردنی نزنی گرد سر مگردان تیغ
کمال نفس بعشق است مرد طالب را
چه ضبط ملک کنی چون گرفت نقصان تیغ
تمام همچو سپر چون شود کمال هلال
اگر برو نزند آفتاب رخشان تیغ
برای دوست بکش نفس را که با کافر
چو انبیا ز پی دین زند مسلمان تیغ
بهر چه دوست کند اعتراض نتوان کرد
که بر خلیفه و سلطان کشید نتوان تیغ
بگاه صلح ز ما طاعت وز جانان حکم
بوقت حرب ز ما گردن و ازیشان تیغ
برای نان بود اندر میان شاهان جنگ
ز بهر جان نبود در میان یاران تیغ
رعیتی، مکن ای خواجه با سلاطین حرب
پیاده ای، مزن ای شاه با سواران تیغ
چو زال زر برو ایران زمین نگه می دار
چو رستم ار نزنی در بلاد توران تیغ
بعشق قمع توان کرد نفس را، که زدند
عرب بقوت دین با ملوک ساسان تیغ
کند ز هستی خود مرد را مجرد عشق
ز خوان ملک بود شاه را مگس ران تیغ
ز بهر دوست بکن صد مجاهدت با خود
برای ملک بزن همچو پادشاهان تیغ
بترس از سرت آنجا که عشق پای نهاد
بپوش جوشن آنجا که گشت عریان تیغ
چو عشق مالک امر تو شد از آن پس ملک
بده بهر که خوهی وز ملوک بستان تیغ
چو بوسعید خراسان بآل سلجق داد
نراند سلطان مسعود در خراسان تیغ
شود بخصم تو بر باد آتش افشان خاک
شود بدست تو در آب گوهرافشان تیغ
بدست همت بر صفدران جوشن پوش
چو برق از پس خفتان ابر می ران تیغ
اگرچه علمت باشد برای خرق حجب
ببایدت ز مقالات اهل عرفان تیغ
که بهر نصرت سلطان شرع در خوردست
ز سنت نبوی با لوای قرآن تیغ
ز راه راحت تن پای سعی باز گرفت
چو دست همت دل راند بر سر جان تیغ
بعمر اگر خضری از فنا همی اندیش
که مرگ تعبیه دارد در آب حیوان تیغ
بچشم تیز نظر دل بنیکوان مسپار
بمرد معرکه جویی بده نه چوپان تیغ
مدام فکر بترکیب شعر صرف مکن
بدست خویش مده بعد ازین بخصمان تیغ
زبان بخامشی اندر دهان نگه می دار
ز بند یابی امان گر کنی بزندان تیغ
بعارفان نرسد کس بشاعری هرگز
کجا رساند مریخ را بکیوان تیغ
براه عشق نشاید ز شعر کرد دلیل
بگاه حرب نزیبد ز بیل دهقان تیغ
کجا سماع کند بانگ کوس فتح و ظفر
سپهبدی که دهد در وغا بکوران تیغ
بوقت حمله سپهدار وصف شکن نشود
وگر چه برزگری یافت در بیابان تیغ
برین نهج که تویی با چنین بلاغت شعر
تو حیدری نزند با تو هر سخن دان تیغ
ز صفدران سخن پیش ازین نپندارم
که کس کشیده بود غیر تو ازین سان تیغ
سخن وران جهان گر بشعر سحر کنند
درین قصیده بیاشامدش چو ثعبان تیغ
بنزد دوست مبر شعر سیف فرغانی
بروز رزم مکش پیش پوردستان تیغ
بغیر حق نشود مشتغل بکس عارف
بجز علی نبود مفتخر ز مردان تیغ
چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تیغ
سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو
که بهر کشتن من کرد تیر مژگان تیغ
ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر
که تیر غمزه آن ترک راست پیکان تیغ
بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است
بدست ترکان تیر و بچنگ مستان تیغ
چو روی خوبش در باغ نیست خندان گل
چو خوی تیزش در جنگ نیست بران تیغ
کسی که با من شمشیر آشکار زدی
چو تیر غمزه او دید کرد پنهان تیغ
بتیغم از دهن او جدا نگردد لب
وگر چو اره برآرد هزار دندان تیغ
ایا ز روی تو اسلام کرده پشت قوی
مکش چو لشکر کافر بر اهل ایمان تیغ
بحسن مملکت مصر حاصلست ترا
چو یوسف ار نزنی با عزیز ریان تیغ
میان زمره خوبان تو حجت الحقی
ز بهر منکر آن حجتست برهان تیغ
ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشیر،
و گرچه از کف تو در در است درمان تیغ،
چنان شدم که چو در گردن افگنم جامه
بجای من بدر آرد سر از گریبان تیغ
خط تو دیدم و از بنده دل برفت که هست
برای فتح سبا نامه سلیمان تیغ
ز بهر کار تو با نفس خویش کردم صلح
بجزیه باز گرفتم ز کافرستان تیغ
که تا بطاعت و خدمت سری فرو نارد
خلیفه باز نگیرد ز اهل طغیان تیغ
میان ما و مخالف برای تو جنگست
کشیده از دو طرف یک بیک دلیران تیغ
پی عروس خلافت که در کنار آید
میان لشکر بومسلم است و مروان تیغ
بوصل تو نرسد بنده چون رقیبانت
کشیده اند چپ و راست چون غلامان تیغ
کجا سریر بخارا رسد با یلک خان
سبکتکین چو زند بهر آل سامان تیغ
دو چشم راست چو مردم بهم رسیدندی
ز بینی ار نبدی در میان ایشان تیغ
ز کاسه سر لشکر بریزد آب حیات
دو پادشا چو زنند از برای یک نان تیغ
برای چون توپری صورتی عجب نبود
که با سپاه شیاطین زنند انسان تیغ
نظر کنیم بدزدی سوی تو و ترسیم
که هست گرد تو از غیرت رقیبان تیغ
ز بیم و هیبت خنجر بمرد ناکشته
چو دزد دید که جلاد زد بسوهان تیغ
ز آفتاب جمال تو رو نگردانم
وگر ز ابر ببارد بجای باران تیغ
ز عشق گل نرود عندلیب جای دگر
وگرچه خار کشیدست در گلستان تیغ
منم قتیل تو ای جان و آن اثر دارد
غم تو در دل عاشق که در شهیدان تیغ
اگر چه حکم روانی ولی مران و مزن
بقوتی که تو داری برین ضعیفان تیغ
که بهر حفظ ولایت دعای درویشان
چو از وزیر قلم باشد و ز سلطان تیغ
مبارزان همه بر تن زنند و این مردان
بدست صفدر همت زنند بر جان تیغ
تو آب دیده درویش را گزاف مدان
که ابر گریان دارد ز برق خندان تیغ
چو دردمند هوای توایم هر ساعت
فرو مبر بجراحات دردمندان تیغ
گرش ز سنگ بود پشت همت ایشان
فرو برد شتر کوه را بکوهان تیغ
ز جمله خلق بقیمت بهند عشاقت
کجا بود ببها همچو سوزن ارزان تیغ
بسوی روی تو از چشم ناوک اندازت
مبارزان نظر کرده اند پنهان تیغ
ز نیکوان جهان کس ترا منازع نیست
که با تو چون سپر افگنده اند خوبان تیغ
نه در مقابله رویهای خوب آید
بسان آینه گر روشنست و تابان تیغ
مقیم کوی ترا از رقیب (تو) چه غمست
که بر کسی نزند در بهشت رضوان تیغ
پی سرور دل تنگ بنده چون شادی
همی زند غم تو با سپاه احزان تیغ
ز غیر تو غم عشق تو جان و دل راهست
چو مال را قلم و ملک را نگهبان تیغ
ایا بزهد مشهر ز عشق لاف مزن
که نیست لایق آن دست سبحه گردان تیغ
ز خنجر ملک الموت بیم نیست مرا
چو در کفش نبود از فراق جانان تیغ
مرا سپاه حوادث ز پای در نارد
چو دست او نزند بر سرم ز هجران تیغ
چو عاشقی نکند سنگ به بود ز آن دل
چو دشمنی نکشد چوب به بود زآن تیغ
چو راه می نروی خرقه یی مپوش چو من
چو گردنی نزنی گرد سر مگردان تیغ
کمال نفس بعشق است مرد طالب را
چه ضبط ملک کنی چون گرفت نقصان تیغ
تمام همچو سپر چون شود کمال هلال
اگر برو نزند آفتاب رخشان تیغ
برای دوست بکش نفس را که با کافر
چو انبیا ز پی دین زند مسلمان تیغ
بهر چه دوست کند اعتراض نتوان کرد
که بر خلیفه و سلطان کشید نتوان تیغ
بگاه صلح ز ما طاعت وز جانان حکم
بوقت حرب ز ما گردن و ازیشان تیغ
برای نان بود اندر میان شاهان جنگ
ز بهر جان نبود در میان یاران تیغ
رعیتی، مکن ای خواجه با سلاطین حرب
پیاده ای، مزن ای شاه با سواران تیغ
چو زال زر برو ایران زمین نگه می دار
چو رستم ار نزنی در بلاد توران تیغ
بعشق قمع توان کرد نفس را، که زدند
عرب بقوت دین با ملوک ساسان تیغ
کند ز هستی خود مرد را مجرد عشق
ز خوان ملک بود شاه را مگس ران تیغ
ز بهر دوست بکن صد مجاهدت با خود
برای ملک بزن همچو پادشاهان تیغ
بترس از سرت آنجا که عشق پای نهاد
بپوش جوشن آنجا که گشت عریان تیغ
چو عشق مالک امر تو شد از آن پس ملک
بده بهر که خوهی وز ملوک بستان تیغ
چو بوسعید خراسان بآل سلجق داد
نراند سلطان مسعود در خراسان تیغ
شود بخصم تو بر باد آتش افشان خاک
شود بدست تو در آب گوهرافشان تیغ
بدست همت بر صفدران جوشن پوش
چو برق از پس خفتان ابر می ران تیغ
اگرچه علمت باشد برای خرق حجب
ببایدت ز مقالات اهل عرفان تیغ
که بهر نصرت سلطان شرع در خوردست
ز سنت نبوی با لوای قرآن تیغ
ز راه راحت تن پای سعی باز گرفت
چو دست همت دل راند بر سر جان تیغ
بعمر اگر خضری از فنا همی اندیش
که مرگ تعبیه دارد در آب حیوان تیغ
بچشم تیز نظر دل بنیکوان مسپار
بمرد معرکه جویی بده نه چوپان تیغ
مدام فکر بترکیب شعر صرف مکن
بدست خویش مده بعد ازین بخصمان تیغ
زبان بخامشی اندر دهان نگه می دار
ز بند یابی امان گر کنی بزندان تیغ
بعارفان نرسد کس بشاعری هرگز
کجا رساند مریخ را بکیوان تیغ
براه عشق نشاید ز شعر کرد دلیل
بگاه حرب نزیبد ز بیل دهقان تیغ
کجا سماع کند بانگ کوس فتح و ظفر
سپهبدی که دهد در وغا بکوران تیغ
بوقت حمله سپهدار وصف شکن نشود
وگر چه برزگری یافت در بیابان تیغ
برین نهج که تویی با چنین بلاغت شعر
تو حیدری نزند با تو هر سخن دان تیغ
ز صفدران سخن پیش ازین نپندارم
که کس کشیده بود غیر تو ازین سان تیغ
سخن وران جهان گر بشعر سحر کنند
درین قصیده بیاشامدش چو ثعبان تیغ
بنزد دوست مبر شعر سیف فرغانی
بروز رزم مکش پیش پوردستان تیغ
بغیر حق نشود مشتغل بکس عارف
بجز علی نبود مفتخر ز مردان تیغ
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک
رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک
ای از برای بردن گنجینهای مور
چون موش نقب کرده درین تودهای خاک
زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست
جز مردم آرد می نکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک
فرش سرایت اطلس چرخست چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک
ای داده بهر دنیی دون عمر خود بباد
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک
در جان تو چو آتش حرصست شعله ور
تن پروری بنان و بآب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کوردل تو دیده نداری از آن ترا
خوبست در نظر بد نیکو نمای خاک
داوری درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالبست درین دورانای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند بزیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفته نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با اند هست خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک
از خرمن زمانه بکاهی نمی رسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پرگل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سر نطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانه وحشت فزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ورچه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم پروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند بکام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست
آیینه مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حله سبز فلک بپوش
برکن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی عشق مرد را علم همتست پست
بی باد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد بسینه عاشق هوای غیر
خود چون رسد بدیده اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیات آدمی آب بقای خاک
وآنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشید رو شوند
در سایه عنایت تو ذره های خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاه دار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک
«ناورد محنتست درین تنگنای خاک »
رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک
ای از برای بردن گنجینهای مور
چون موش نقب کرده درین تودهای خاک
زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست
جز مردم آرد می نکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک
فرش سرایت اطلس چرخست چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک
ای داده بهر دنیی دون عمر خود بباد
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک
در جان تو چو آتش حرصست شعله ور
تن پروری بنان و بآب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کوردل تو دیده نداری از آن ترا
خوبست در نظر بد نیکو نمای خاک
داوری درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالبست درین دورانای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند بزیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفته نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با اند هست خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک
از خرمن زمانه بکاهی نمی رسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پرگل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سر نطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانه وحشت فزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ورچه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم پروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند بکام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست
آیینه مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حله سبز فلک بپوش
برکن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی عشق مرد را علم همتست پست
بی باد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد بسینه عاشق هوای غیر
خود چون رسد بدیده اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیات آدمی آب بقای خاک
وآنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشید رو شوند
در سایه عنایت تو ذره های خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاه دار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک
«ناورد محنتست درین تنگنای خاک »
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۷
ملک دنیا و مردمان در وی
گور خانه است و مردگان در وی
نیست بستان تو مباش در او
هست زندان تو ممان در وی
هرکرا دل در او قرار گرفت
گرچه زنده است نیست جان در وی
این جهان بر مثال مرداریست
اوفتاده بسی سگان در وی
آدمی زاده چون خورد چیزی
که سگان را دهان بود در وی
گوشتی لاغرست و چندین سگ
زده چون گربه ناخنان در وی
عدل را ساق لاغرست ولیک
ظلم را فربهست ران در وی
اندرین آزمون سرا ای پیر
طفل بودی شدی جوان در وی
چشم بگشا ببین که نامده ای
بهر بازی چو کودکان در وی
خاک دنیاست چون وحل، زنهار
مرکب خویشتن مران در وی
اندرین غبر هیچ آب مخور
که گلوگیر گشت نان در وی
آرزوها نواله چربست
نیست چون پیه استخوان در وی
گرچه شیرین بود چو نوش کنی
نیش بینی بسی نهان در وی
عرصه ملک پر ز دیو شدست
نیست از آدمی نشان در وی
همه را یک سر و دو رو دیدم
آزمودم یکان یکان در وی
جمله از بهر لقمه یی چو سگان
دشمنانند دوستان در وی
چون زر کم عیار قلب آمد
هر کرا کردم امتحان در وی
اهل معنی در او نه و مردان
صورت آرای چون زنان در وی
شد بدی عام آن چنان که دمی
نیک بودن نمی توان در وی
زندگانی عذاب و غیر از مرگ
زنده را راحتی مدان در وی
تن او را تعب نیامد کم
چون کسی بیش کند جان در وی
منشین بر زمین او که چو ابر
سیل بارست آسمان در وی
موج افگنده شور در دریا
تو چو کشتی شده روان در وی
بر تو از غرق نیستم ایمن
که ز بار خودی گران در وی
بر بساط زمین که از پی ملک
خسروان باختند جان در وی
دیدم از اسب دولت افتاده
مات گشته بسی شهان در وی
صاحب تیغ و تیر را که بجنگ
نکشیدی کسی کمان در وی
سپر از روی دور کن بنگر
زده رمح اجل سنان در وی
از جهان رفت سیف فرغانی
ماند اشعار ازو نشان در وی
گور خانه است و مردگان در وی
نیست بستان تو مباش در او
هست زندان تو ممان در وی
هرکرا دل در او قرار گرفت
گرچه زنده است نیست جان در وی
این جهان بر مثال مرداریست
اوفتاده بسی سگان در وی
آدمی زاده چون خورد چیزی
که سگان را دهان بود در وی
گوشتی لاغرست و چندین سگ
زده چون گربه ناخنان در وی
عدل را ساق لاغرست ولیک
ظلم را فربهست ران در وی
اندرین آزمون سرا ای پیر
طفل بودی شدی جوان در وی
چشم بگشا ببین که نامده ای
بهر بازی چو کودکان در وی
خاک دنیاست چون وحل، زنهار
مرکب خویشتن مران در وی
اندرین غبر هیچ آب مخور
که گلوگیر گشت نان در وی
آرزوها نواله چربست
نیست چون پیه استخوان در وی
گرچه شیرین بود چو نوش کنی
نیش بینی بسی نهان در وی
عرصه ملک پر ز دیو شدست
نیست از آدمی نشان در وی
همه را یک سر و دو رو دیدم
آزمودم یکان یکان در وی
جمله از بهر لقمه یی چو سگان
دشمنانند دوستان در وی
چون زر کم عیار قلب آمد
هر کرا کردم امتحان در وی
اهل معنی در او نه و مردان
صورت آرای چون زنان در وی
شد بدی عام آن چنان که دمی
نیک بودن نمی توان در وی
زندگانی عذاب و غیر از مرگ
زنده را راحتی مدان در وی
تن او را تعب نیامد کم
چون کسی بیش کند جان در وی
منشین بر زمین او که چو ابر
سیل بارست آسمان در وی
موج افگنده شور در دریا
تو چو کشتی شده روان در وی
بر تو از غرق نیستم ایمن
که ز بار خودی گران در وی
بر بساط زمین که از پی ملک
خسروان باختند جان در وی
دیدم از اسب دولت افتاده
مات گشته بسی شهان در وی
صاحب تیغ و تیر را که بجنگ
نکشیدی کسی کمان در وی
سپر از روی دور کن بنگر
زده رمح اجل سنان در وی
از جهان رفت سیف فرغانی
ماند اشعار ازو نشان در وی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۹
قرآن چه بود مخزن اسرار الهی
گنج حکم و حکمت آن نامتناهی
در صورت الفاظ معانیش کنوزست
وین حرف طلسمیست بر آن گنج الهی
لفظش بقراآت بخوانی و ندانی
معنی وی، ای حاصلت از حرف سیاهی
گلهای معانیش نبویند چو هستند
آن مردم بی علم ستوران گیاهی
بحریست درو گوهر علم و در حکمت
غواص شو و در طلب از بحر نه ماهی
ز اعراب و نقط هست پس و پیش حروفش
آراسته چون درگه سلطان بسپاهی
قرآن رهاننده ز دوزخ چو بهشتست
زیرا که بیابی تو درو هرچه بخواهی
تا پرده صورت نگشایی ننماید
اسرار و معانیش بتو (روی کماهی)
آنها که یکی حرف بدانند ز قرآن
بر جمله کتب مفتخرانند (و مباهی)
بی معرفتی بر لب دریای حروفند
چون تشنه بی دلو و رسن بر سر چاهی
حق است که گویند همه کاتب (او را)
کای بر سر کتاب (ترا منصب شاهی)
هر سو که برد نفس ندا از چپ و از راست
گر پشت بقرآن بکنی روی (سیاهی)
در محکمه دین کتب منزله یک یک
داده همه بر محضر صدق تو گواهی
سرمست می موعظتت بهر شکستن
بر سنگ ندامت بزند جام ملاهی
بر لوح که از خلق نهان در شب غیب است
آن جمله کتب همچو ستاره تو چو ماهی
گنج حکم و حکمت آن نامتناهی
در صورت الفاظ معانیش کنوزست
وین حرف طلسمیست بر آن گنج الهی
لفظش بقراآت بخوانی و ندانی
معنی وی، ای حاصلت از حرف سیاهی
گلهای معانیش نبویند چو هستند
آن مردم بی علم ستوران گیاهی
بحریست درو گوهر علم و در حکمت
غواص شو و در طلب از بحر نه ماهی
ز اعراب و نقط هست پس و پیش حروفش
آراسته چون درگه سلطان بسپاهی
قرآن رهاننده ز دوزخ چو بهشتست
زیرا که بیابی تو درو هرچه بخواهی
تا پرده صورت نگشایی ننماید
اسرار و معانیش بتو (روی کماهی)
آنها که یکی حرف بدانند ز قرآن
بر جمله کتب مفتخرانند (و مباهی)
بی معرفتی بر لب دریای حروفند
چون تشنه بی دلو و رسن بر سر چاهی
حق است که گویند همه کاتب (او را)
کای بر سر کتاب (ترا منصب شاهی)
هر سو که برد نفس ندا از چپ و از راست
گر پشت بقرآن بکنی روی (سیاهی)
در محکمه دین کتب منزله یک یک
داده همه بر محضر صدق تو گواهی
سرمست می موعظتت بهر شکستن
بر سنگ ندامت بزند جام ملاهی
بر لوح که از خلق نهان در شب غیب است
آن جمله کتب همچو ستاره تو چو ماهی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح امیر ابونصر فارسی
ز خاک و باد که هستند یار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب
بساط پشت زمین و شراع روی هوا
ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب
لباسهای طبیعت نگر که چون بافد
سپهر گردان از پود و تار آتش و آب
شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار
مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب
جز آتش خرد صرف و آب دانش محض
همی گرفت نداند عیار آتش و آب
یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است
نه واجب است بدین افتخار آتش و آب
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب
گزیده رادی و مردی جوار همت اوست
چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب
سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت
ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب
حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد
ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب
اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را
نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهار آتش و آب
بدیع نیست که بر مرکز ارادت او
چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب
خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی
مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب
یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
به برق خنجر در مرغزار آتش و آب
ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین
قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب
چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم
که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب
چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است
ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب
چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید
بجست ماک سکون و وقار آتش و آب
چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ
تو را توانم خواندن سوار آتش و آب
همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد
برد به بالا تف و بخار آتش و آب
فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی
به حق برآید جز در شمال آتش و آب
ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در
به کوه و دریا در زینهار آتش و آب
بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ
بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب
بقات باد که عدل تو حسبت لله
به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب
جهان به کام تو و کار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد توپی گذار آتش و آب
قوی تر آمد بسیار کار آتش و آب
بساط پشت زمین و شراع روی هوا
ملون است ز رنگ و نگار آتش و آب
لباسهای طبیعت نگر که چون بافد
سپهر گردان از پود و تار آتش و آب
شده هوا و زمین را ز آب و آتش بار
مسام تنگ شده رهگذار آتش و آب
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب
جز آتش خرد صرف و آب دانش محض
همی گرفت نداند عیار آتش و آب
یسار آتش و آب ار چه سخت بسیار است
نه واجب است بدین افتخار آتش و آب
که پیش همت بونصر پارسی گه بذل
به نیم ذره نسنجد یسار آتش و آب
مؤیدی که به حق عنف و لطف سیرت او
معین ظلمت و نور است و یار آتش و آب
گزیده رادی و مردی جوار همت اوست
چنان که خشکی و تری جوار آتش و آب
بزرگوارا نشگفت اگر کفایت تو
کند بریده ز هم کارزار آتش و آب
سوار نیزه و تیغی و خرم و خوش گشت
ز تیغ و نیزه بود روزگار آتش و آب
ز خشم و عفو تو ایام را درختی رست
بر آن دو شاخ و بر و برگسار آتش و آب
حصار و حصن دل و دیده عدوی تو شد
ز تف و اشک شکم در کنار آتش و آب
اگر وقار و سکون نیست آب و آتش را
نشد مضا و نفاذ اختیار آتش و آب
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشند عنان و مهار آتش و آب
بدیع نیست که بر مرکز ارادت او
چو چرخ گردد از این پس مدار آتش و آب
ز عدل شافی تو سازگار و دوست شوند
دو طبع دشمن ناسازگار آتش و آب
ز بوی خلق تو بر موضع شتاب و درنگ
گل و سمن شکفاند بهار آتش و آب
خیال رعب نگارد به پیش هر چشمی
مهیب صورتی اندر شعار آتش و آب
یلان رعد شغب همچو ابر خون بارند
به برق خنجر در مرغزار آتش و آب
ز تاب و آتش شمشیر تو به رأی العین
قضا ببیند بی شک دمار آتش و آب
چو کوهساری خیزد ز آب و آتش رزم
که مرگ روید از آن کوهسار آتش و آب
چنان که آهن و پولاد سنگ خاره شده است
ز طبع و خلقت حصن و حصار آتش و آب
چو حکم ماضی و فرمان نافذ تو بدید
بجست ماک سکون و وقار آتش و آب
چو بور و چرمه تو آب و آتش است به جنگ
تو را توانم خواندن سوار آتش و آب
همیشه تا به غنیمت ز خاک قوت باد
برد به بالا تف و بخار آتش و آب
فلک فذلک دارد ز گرمی و سردی
به حق برآید جز در شمال آتش و آب
ز بیم غارت باشد خزینه گوهر و در
به کوه و دریا در زینهار آتش و آب
بود قضا و قدر پیشکار اختر و چرخ
بود هوا و زمین زیر بار آتش و آب
بقات باد که عدل تو حسبت لله
به قمع جور ببرد اقتدار آتش و آب
جهان به کام تو و کار و بار دولت تو
زبانه گیرتر از کارزار آتش و آب
بساط ناصح تو پیشگاه باده و رود
سرای حاسد توپی گذار آتش و آب
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - هم در مدح او
قوت روح خون انگور است
تن پر از فتنه گشت و معذور است
آن نبید اندر آن قدح که به وصف
جان در جسم و نار در نور است
همچو زنبور شد زبان گز و باز
در گوارش لعاب زنبور است
باده گر جان حور شد شاید
زآن که انگور دیده حور است
گلبن و باغ پیش ازین گفتی
تاج کسری و تخت فغفور است
بوستان ها ز برگ ها اکنون
بر طبق های زر طیفور است
به دل بانگ قمری و بلبل
نغمه چنگ و لحن طنبور است
کرد بدرود باغ بلبل از آنک
مر چمن را ز برف ناطور است
زنده شد لهو و شادی از پی آنک
نعره رعد و نفخه صور است
بر در و بام برف پنداری
بیخته گچ و کشته آکور است
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است
فرقت آب حوض و وصلت برف
این و آن را چو شیون و سور است
چشم چشمه چرا نگیرد آب
که همه روی دشت کافور است
پنجه سرو و شاخ گل گویی
دست مفلوج و پای مقرور است
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است
از چه سخت آبله زده ست چنار
که به خلقت نه سخت محرور است
رنگ زردی ترنج پیدا کرد
کز پی زاد و بود رنجور است
گر ندیده ست جام می نرگس
چون گهی مست و گاه مخمور است
همه شب خوش چرا همی خندد
اگر از نور ماه مهجور است
چهره سیب سرخ گونه چراست
روی زوار خواجه منصور است
آنکه خلقش به حسن مشتهر است
وآنکه ذاتش به لطف مذکور است
مهر و چرخ است روشن و عالی
چه شگفت ار بزرگ و منظور است
گر چه از خلق در هنر فرد است
ور هنرور میان جمهور است
همه اخبار در بزرگی او
ببر عقل نص و مأثور است
هر چه هست از رضای او بیرون
در دیانت حرام و محظور است
درگهش کعبه شد که طاعت خلق
چون به سنت کنند مبرور است
مجلس او بهشت شد که درو
گنه بندگانش مغفور است
جز ازو سروری همه عجب است
جز برو خواجگی همه زور است
عقل را هر چه در منظوم است
زیر پای ثناش منثور است
بار جودش نشست بر دینار
زان رخش زرد و پشت مکسور است
هنرش را ز رای تربیت است
دولتش زان به طبع مامور است
هر که منصور ناصرش باشد
در جهان ناصر است و منصور است
کلک او شد کلید غیب کزو
رازهای فلک نه مستور است
کان زر است و می فشاند در
گاه گنج است و گاه گنجور است
تندرست است و زار و نالانست
ساحر است و بزرگ مسحور است
نیست آرامشی که در عالم
بر تک و تارکش نه مقصور است
بنده کردش به طبع از پی آنک
شیفته برنگار منشور است
وصف او را چو وهم و خاطر من
بی عدد پیشکار مزدور است
گر چه گفتار من بلند آمد
او بدان نزد خلق مشکور است
زانکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است
در قفس مانده ام ز مدحت او
طبع من با نوای زر زور است
در ثناها به تف اندیشه
بحر اندر ضمیر باحور است
ای بزرگی که بر سپهر شرف
رای تو آفتاب مشهور است
چون چنین است پس چرا همه سال
روز من چون شبان دیجور است
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است
دل من کوره ای است پر آتش
که تنم در غم ته گور است
سر همی گرددم ز اشک دو چشم
همه تن در میان در دور است
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است
روز اقبال من نه منصوفست
عدد بخت من نه مجذور است
صایم الدهرم از ضرورت و کس
بر چنین طاعتی نه مأجور است
بس قلق نیستم یقین دانم
رزق مقسوم و بخت مقدور است
از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است
مر مرا گاه گاه رنج کند
همه ام یوبه لهاوور است
داند ایزد که سخت نزدیک است
دل به تو گر تنم ز تو دور است
تا همی بر زمین و بر گردون
ربع مسکون و بیت معمور است
نیکخواهت ز بخت محترم است
بد سگالت ز چرخ مقهور است
این بر آن وزن و قافیت گفتم
روزگار عصیر انگور است
تن پر از فتنه گشت و معذور است
آن نبید اندر آن قدح که به وصف
جان در جسم و نار در نور است
همچو زنبور شد زبان گز و باز
در گوارش لعاب زنبور است
باده گر جان حور شد شاید
زآن که انگور دیده حور است
گلبن و باغ پیش ازین گفتی
تاج کسری و تخت فغفور است
بوستان ها ز برگ ها اکنون
بر طبق های زر طیفور است
به دل بانگ قمری و بلبل
نغمه چنگ و لحن طنبور است
کرد بدرود باغ بلبل از آنک
مر چمن را ز برف ناطور است
زنده شد لهو و شادی از پی آنک
نعره رعد و نفخه صور است
بر در و بام برف پنداری
بیخته گچ و کشته آکور است
باغ چون جزع و راغ چون شبه را
دل و جان غمگن است و مسرور است
فرقت آب حوض و وصلت برف
این و آن را چو شیون و سور است
چشم چشمه چرا نگیرد آب
که همه روی دشت کافور است
پنجه سرو و شاخ گل گویی
دست مفلوج و پای مقرور است
برگ نارنج و شاخ پنداری
پر طوطی و ساق عصفور است
از چه سخت آبله زده ست چنار
که به خلقت نه سخت محرور است
رنگ زردی ترنج پیدا کرد
کز پی زاد و بود رنجور است
گر ندیده ست جام می نرگس
چون گهی مست و گاه مخمور است
همه شب خوش چرا همی خندد
اگر از نور ماه مهجور است
چهره سیب سرخ گونه چراست
روی زوار خواجه منصور است
آنکه خلقش به حسن مشتهر است
وآنکه ذاتش به لطف مذکور است
مهر و چرخ است روشن و عالی
چه شگفت ار بزرگ و منظور است
گر چه از خلق در هنر فرد است
ور هنرور میان جمهور است
همه اخبار در بزرگی او
ببر عقل نص و مأثور است
هر چه هست از رضای او بیرون
در دیانت حرام و محظور است
درگهش کعبه شد که طاعت خلق
چون به سنت کنند مبرور است
مجلس او بهشت شد که درو
گنه بندگانش مغفور است
جز ازو سروری همه عجب است
جز برو خواجگی همه زور است
عقل را هر چه در منظوم است
زیر پای ثناش منثور است
بار جودش نشست بر دینار
زان رخش زرد و پشت مکسور است
هنرش را ز رای تربیت است
دولتش زان به طبع مامور است
هر که منصور ناصرش باشد
در جهان ناصر است و منصور است
کلک او شد کلید غیب کزو
رازهای فلک نه مستور است
کان زر است و می فشاند در
گاه گنج است و گاه گنجور است
تندرست است و زار و نالانست
ساحر است و بزرگ مسحور است
نیست آرامشی که در عالم
بر تک و تارکش نه مقصور است
بنده کردش به طبع از پی آنک
شیفته برنگار منشور است
وصف او را چو وهم و خاطر من
بی عدد پیشکار مزدور است
گر چه گفتار من بلند آمد
او بدان نزد خلق مشکور است
زانکه فکر من از مدیحت او
نهر جاری و بحر مسجور است
در قفس مانده ام ز مدحت او
طبع من با نوای زر زور است
در ثناها به تف اندیشه
بحر اندر ضمیر باحور است
ای بزرگی که بر سپهر شرف
رای تو آفتاب مشهور است
چون چنین است پس چرا همه سال
روز من چون شبان دیجور است
از تجلی چرا نصیبم نیست
که همه عمر جای من طور است
دل من کوره ای است پر آتش
که تنم در غم ته گور است
سر همی گرددم ز اشک دو چشم
همه تن در میان در دور است
تارکم زیر زخم خایسک است
جگرم پیش حد ساطور است
روز اقبال من نه منصوفست
عدد بخت من نه مجذور است
صایم الدهرم از ضرورت و کس
بر چنین طاعتی نه مأجور است
بس قلق نیستم یقین دانم
رزق مقسوم و بخت مقدور است
از زمانه نکرده ام گله ای
تا بدانسته ام که مجبور است
مر مرا گاه گاه رنج کند
همه ام یوبه لهاوور است
داند ایزد که سخت نزدیک است
دل به تو گر تنم ز تو دور است
تا همی بر زمین و بر گردون
ربع مسکون و بیت معمور است
نیکخواهت ز بخت محترم است
بد سگالت ز چرخ مقهور است
این بر آن وزن و قافیت گفتم
روزگار عصیر انگور است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - حسب حال خویش گوید
این چنین رنج کز زمانه مراست
هیچ دانی که در زمانه کراست
هر چه در علم و فضل من بفزود
همچنانم ز جاه و مال بکاست
نیستم عاشق از چه رخ زردم
نیستم آهو از چه پشت دوتاست
ای تن آرام گیر و صبر گزین
که هر امروز را ز پس فرداست
مشو آنجا که دانه طمع است
زیر دانه نگر که دام بلاست
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست
زان عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی ترست کو داناست
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه خار است
نعل اسبان شد آنچه نرم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست
نه غلط کردم آنکه داناییست
برسیده به هر مراد و هواست
هنر از تیغ تیز پیدا شد
که بدو شاه قبضه را آراست
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست
هر که او راست باشد و بی عیب
بر وی از روزگار بیش عناست
به همه حال بیشتر ببرند
هر درختی که شاخ دارد راست
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست
اصل زر عیار از خاک است
اصل عود قمار نه ز گیاست
این شگفتی نگر کجا سخنم
نکته زاید همی و آید راست
گر چه پیوسته شعر گویم من
عادت من نه عادت شعر است
نه طمع کرده ام ز کیسه کس
نه تقاضاست شعر من نه هجاست
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست
گله از هیچ کس نباید کرد
کز تن ماست آنچه بر تن ماست
کرم پیله همی به خود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست
ار خسی افتدت به دیده منال
سوی آن کس نگر که نابیناست
حذر از تو چه سود چو برسد
لابد آنچ از خدای بر تو قضاست
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست
مکرمت را یکی درخت شناس
که برو برگ وی ز شکر و ثناست
آفتابش ز نور نورانی است
آب او از مروت است و سخاست
سایه دارست و اهل دانش را
زیر آن سایه ملجاء و مأواست
مکرمت کن که بگذرد همه چیز
مکرمت پایدار در دنیاست
هیچ دانی که در زمانه کراست
هر چه در علم و فضل من بفزود
همچنانم ز جاه و مال بکاست
نیستم عاشق از چه رخ زردم
نیستم آهو از چه پشت دوتاست
ای تن آرام گیر و صبر گزین
که هر امروز را ز پس فرداست
مشو آنجا که دانه طمع است
زیر دانه نگر که دام بلاست
خویشتن را خلق مکن بر خلق
برد نو بهتر از کهن دیباست
زان عزیز است آفتاب که او
گاه پیدا و گاه ناپیداست
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی ترست کو داناست
همه آهن ز جنس یکدگر است
که همه از میانه خار است
نعل اسبان شد آنچه نرم آهن
تیغ شاهان شد آنچه روهیناست
نه غلط کردم آنکه داناییست
برسیده به هر مراد و هواست
هنر از تیغ تیز پیدا شد
که بدو شاه قبضه را آراست
باژگونه است کار این گیتی
زین همه هر چه گفتم از سوداست
هر که او راست باشد و بی عیب
بر وی از روزگار بیش عناست
به همه حال بیشتر ببرند
هر درختی که شاخ دارد راست
تو چنان برگمان که من دونم
سخن من نگر که چون والاست
اصل زر عیار از خاک است
اصل عود قمار نه ز گیاست
این شگفتی نگر کجا سخنم
نکته زاید همی و آید راست
گر چه پیوسته شعر گویم من
عادت من نه عادت شعر است
نه طمع کرده ام ز کیسه کس
نه تقاضاست شعر من نه هجاست
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست
گله از هیچ کس نباید کرد
کز تن ماست آنچه بر تن ماست
کرم پیله همی به خود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست
ار خسی افتدت به دیده منال
سوی آن کس نگر که نابیناست
حذر از تو چه سود چو برسد
لابد آنچ از خدای بر تو قضاست
شادمانی به عمر کی زیبد
چون حقیقت بود همی که فناست
صعب باشد پس هر آسانی
نشنیدی که خار با خرماست
مکرمت را یکی درخت شناس
که برو برگ وی ز شکر و ثناست
آفتابش ز نور نورانی است
آب او از مروت است و سخاست
سایه دارست و اهل دانش را
زیر آن سایه ملجاء و مأواست
مکرمت کن که بگذرد همه چیز
مکرمت پایدار در دنیاست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - در مدح ابونصر پارسی و شرح گرفتاری
از پس من غمست و پیش غم است
ز بر من نمست و زیر نم است
این دل بسته خسته درد است
وین تن خسته بسته الم است
عجبا هر چه بیش می نالم
مرمرا رنج بیش و صبر کم است
بی شمار انده است بر من جمع
این بلا بین کزین شمرده دم است
آتش طبع و دود نیاز
همه از پخت دوزخ شکم است
به فزازنده سپهر بلند
وین شگفت این بزرگتر قسم است
که همه وجه بر من مسکین
از همه کس تعدی و ستم است
چه توان کرد کانچه بود و بود
بوده حکم و رفته قلم است
قصه خویش چند پردازم
به کریمی که صورت کرم است
خواجه بونصر پارسی که چو مهر
به همه فضل در جهان علم است
در هنر تاج گوهر عربست
در نسب فخر دوده عجم است
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است
رزمش افروخته تر از سقر است
بزمش آراسته تر از ارم است
از بد روزگار معصوم است
به بر شهریار محترم است
پاسخ من چرا همه لا کرد
چون جواب همه کسش نعم است
دل بدان خوش همی کنم کآخر
به حقیقت وجود را عدم است
باد اقبال در پرستش او
تاشمن در پرستش صنم است
ز بر من نمست و زیر نم است
این دل بسته خسته درد است
وین تن خسته بسته الم است
عجبا هر چه بیش می نالم
مرمرا رنج بیش و صبر کم است
بی شمار انده است بر من جمع
این بلا بین کزین شمرده دم است
آتش طبع و دود نیاز
همه از پخت دوزخ شکم است
به فزازنده سپهر بلند
وین شگفت این بزرگتر قسم است
که همه وجه بر من مسکین
از همه کس تعدی و ستم است
چه توان کرد کانچه بود و بود
بوده حکم و رفته قلم است
قصه خویش چند پردازم
به کریمی که صورت کرم است
خواجه بونصر پارسی که چو مهر
به همه فضل در جهان علم است
در هنر تاج گوهر عربست
در نسب فخر دوده عجم است
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است
در جهانش به مکرمت دست است
بر سپهرش ز مرتبت قدم است
رزمش افروخته تر از سقر است
بزمش آراسته تر از ارم است
از بد روزگار معصوم است
به بر شهریار محترم است
پاسخ من چرا همه لا کرد
چون جواب همه کسش نعم است
دل بدان خوش همی کنم کآخر
به حقیقت وجود را عدم است
باد اقبال در پرستش او
تاشمن در پرستش صنم است
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در ستایش سلطان محمود و اقتفای استاد لبیبی
به نظم و نثر کسی را گر افتخار سزاست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
به لطف آب روانست طبع من لیکن
به گاه کثرت و قوت چو آتشست و هواست
اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم
وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی کاست
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع
نه لؤلؤ از صدف است و نه انگبین ز گیاست
به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد
زیان ندارد نزدیک عاقلان پیداست
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پستست و شعر من والاست
به چشم جد و حقیقت مرا نمی بینند
که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست
اگر چو چشمه خورشید روشن است و بلند
چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست
به هیچ نوع گناهی دگر نمی دارم
مرا جز اینکه ازین شهر مولد و منشاست
اگر برایشان سحر حلال برخوانم
جز این نگویند آخر که کودک و برناست
ز کودکی و ز پیری چه فخر و عار آید
چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست
هزار پیر شناسم که مشرک و گبر است
هزار کودک دانم که زاهدالزهدست
اگر رئیس نیم یا عمید زاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دوده فضلاست
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم ار زر و سیم نیست رواست
خطاست گویی در نیستی سخا کردن
ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست
به جود و بخل کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست
اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق
جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست
ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل
که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست
تو حال و قصه من خوان که حال و قصه من
بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست
اگر چه بر سرم آتش ببارد از گردون
ز حال خود نشوم و اعتقاد دارم راست
گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است
ثنا مر او را گویم که در سزای ثناست
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که پادشاه بزرگ است و مفخر دنیاست
خجسته نامش بر شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست
بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم
به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت
سخن که نظم دهند آن درست بایدور است
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ
به لفظ موجز و معنیش باز مستوفااست
هر آنکه داند داند یقین که هر بیتی
ازین قصیده من یک قصیده غراست
چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه
چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست
مرا سزاست که امروز نظم و نثر مراست
به هیچ وقت مرا نظم و نثر کم نشود
که نظم و نثرم در است و طبع من دریاست
به لطف آب روانست طبع من لیکن
به گاه کثرت و قوت چو آتشست و هواست
اگر چه همچو گیا نزد هر کسی خوارم
وگرچه همچو صدف غرق گشته تن بی کاست
عجب مدار ز من نظم و نثر خوب و بدیع
نه لؤلؤ از صدف است و نه انگبین ز گیاست
به نزد خصمان گر فضل من نهان باشد
زیان ندارد نزدیک عاقلان پیداست
شگفت نیست اگر شعر من نمی دانند
که طبع ایشان پستست و شعر من والاست
به چشم جد و حقیقت مرا نمی بینند
که نزد عقل مرا رتبت و شرف به کجاست
اگر چو چشمه خورشید روشن است و بلند
چگونه بیند آن کش دو چشم نابیناست
به هیچ نوع گناهی دگر نمی دارم
مرا جز اینکه ازین شهر مولد و منشاست
اگر برایشان سحر حلال برخوانم
جز این نگویند آخر که کودک و برناست
ز کودکی و ز پیری چه فخر و عار آید
چنین نگوید آن کس که عاقل و داناست
هزار پیر شناسم که مشرک و گبر است
هزار کودک دانم که زاهدالزهدست
اگر رئیس نیم یا عمید زاده نیم
ستوده نسبت و اصلم ز دوده فضلاست
اگر به زهد بنازد کسی روا باشد
ور افتخار کند فاضلی به فضل سزاست
به اصل تنها کس را مفاخرت نرسد
که نسبت همه از آدم است و از حواست
مرا به نیستی ای سیدی چه طعنه زنی
چو هست دانشم ار زر و سیم نیست رواست
خطاست گویی در نیستی سخا کردن
ملامت تو چه سودم کند چو طبع سخاست
به جود و بخل کم و بیش کی شود روزی
خطا گرفتن بر من بدین طریق خطاست
اگر به نیک و بد من میان ببندد خلق
جز آن نباشد بر من که از خدای قضاست
ز بس بلا که بدیدم چنان شدم به مثل
که گر سعادت بینم گمان برم که بلاست
تو حال و قصه من خوان که حال و قصه من
بسی شگفت تر از حال وامق و عذراست
اگر چه بر سرم آتش ببارد از گردون
ز حال خود نشوم و اعتقاد دارم راست
گهر بر آن کس پاشم که در خور گهر است
ثنا مر او را گویم که در سزای ثناست
امیر غازی محمود سیف دولت و دین
که پادشاه بزرگ است و مفخر دنیاست
خجسته نامش بر شعرهای نادر من
چو مهر بر درم است و چو نقش بر دیباست
بدین قصیده که گفتم من اقتدا کردم
به اوستاد لبیبی که سیدالشعراست
بر آن طریق بنا کردم این قصیده که گفت
سخن که نظم دهند آن درست بایدور است
قصیده خرد ولیکن به قدر و فضل بزرگ
به لفظ موجز و معنیش باز مستوفااست
هر آنکه داند داند یقین که هر بیتی
ازین قصیده من یک قصیده غراست
چنین قصیده ز مسعود سعد سلمان خواه
چنین قصاید مسعود سعد سلمان راست
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۶ - در رثای سید حسن
بر تو سید حسن دلم سوزد
که چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو می نالد
که تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان تو را خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت
زان بکشتت قضا که بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم به مرگی فگار باد تنی
که دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر تو را خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
هیچ میدان فضل و مرکب عقل
در کفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم که چرخ خاک نگار
چون سخن های تو نگار نداشت
به خطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا طبع تو غبار نداشت
نگرفت عیار اثیر فلک
که مگر بوته عیار نداشت
سی نشد سال عمر تو ویحک
سال زاد تو را شمار نداشت
این قدر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت
باره عمر تو بجست ایراک
چون که در تک شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
کو ز مشک سیه عذار نداشت
بدنیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندرین حصار نداشت
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمد که دستیار نداشت
دلم از مرگت اعتبار گرفت
که ازین محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی به شب نشد که مرا
نامه تو در انتظار نداشت
گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت که استوار نداشت
زار مسعود از آن همی گرید
که به حق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشته ام
که دگر چون تو روزگار نداشت
باره دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هر چه من گفتمش به کار نداشت
دل بدان خوش کنم که هیچ کسی
در جهان عمر پایدار نداشت
که چو تو هیچ غمگسار نداشت
تن من زار بر تو می نالد
که تنم هیچ چون تو یار نداشت
زان تو را خاک در کنار گرفت
که چو تو شاه در کنار نداشت
زان اجل اختیار جان تو کرد
که به از جانت اختیار نداشت
زان بکشتت قضا که بر سر تو
دست جد تو ذوالفقار نداشت
هم به مرگی فگار باد تنی
که دلش مرگ تو فگار نداشت
ای غریبی کجا مصیبت تو
هیچ دانا غریب وار نداشت
ای عزیزی که در همه احوال
جان من دوستیت خوار نداشت
تیغ مردانگیت زنگ نزد
گل آزادگیت خار نداشت
آب مهر تو را خلاب نبود
آتش خشم تو شرار نداشت
هیچ میدان فضل و مرکب عقل
در کفایت چو تو سوار نداشت
من شناسم که چرخ خاک نگار
چون سخن های تو نگار نداشت
به خطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا طبع تو غبار نداشت
نگرفت عیار اثیر فلک
که مگر بوته عیار نداشت
سی نشد سال عمر تو ویحک
سال زاد تو را شمار نداشت
این قدر داد چون تویی را عمر
شرم بادش که شرم و عار نداشت
باره عمر تو بجست ایراک
چون که در تک شد او قرار نداشت
چون بناگوش تو عذار ندید
کو ز مشک سیه عذار نداشت
بدنیارست کرد با تو فلک
تا مرا اندرین حصار نداشت
تن من چون جدا شد از بر تو
عاجز آمد که دستیار نداشت
دلم از مرگت اعتبار گرفت
که ازین محنت اعتبار نداشت
هیچ روزی به شب نشد که مرا
نامه تو در انتظار نداشت
گوشم اول که این خبر بشنود
به روانت که استوار نداشت
زار مسعود از آن همی گرید
که به حق ماتم تو زار نداشت
ماتم روزگار داشته ام
که دگر چون تو روزگار نداشت
باره دولتت ز زین برمید
بختی بخت تو مهار نداشت
همچنین است عادت گردون
هر چه من گفتمش به کار نداشت
دل بدان خوش کنم که هیچ کسی
در جهان عمر پایدار نداشت
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - اندرز
کس را بر اختیار خدای اختیار نیست
بر دهر و خلق جز او کامگار نیست
قسمت چنان که باید کردست در ازل
و اندیشه را بر آنچه نهادست کار نیست
بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این
می بشکند ز بار و بر آن هیچ بار نیست
چون کاین کثیف جرم زمین هست برقرار
چون کاین لطیف چرخ فلک را قرار نیست
آنها که بر شمردم گویی به ذات خویش
موجود گشته اند کشان کردگار نیست
دانی که بی مصور صورت نیامده ست
دانی که این سخن بر عقل استوار نیست
شاید که از سپهر و جهان رنجکی کشد
آن کس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست
ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست
شادی مکن به خواسته و آز کم نمای
کان هر چه هست جز ز جهان مستعار نیست
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیک های او بر تو در شمار نیست
از روزگار نیک و بد خویشتن مدان
کز ایزدست نیک و بد از روزگار نیست
بر دهر و خلق جز او کامگار نیست
قسمت چنان که باید کردست در ازل
و اندیشه را بر آنچه نهادست کار نیست
بر یک درخت هست دو شاخ بزرگ و این
می بشکند ز بار و بر آن هیچ بار نیست
چون کاین کثیف جرم زمین هست برقرار
چون کاین لطیف چرخ فلک را قرار نیست
آنها که بر شمردم گویی به ذات خویش
موجود گشته اند کشان کردگار نیست
دانی که بی مصور صورت نیامده ست
دانی که این سخن بر عقل استوار نیست
شاید که از سپهر و جهان رنجکی کشد
آن کس کش از سپهر و جهان اعتبار نیست
ای مبتدی تو تجربه از اوستاد گیر
زیرا که به ز تجربه آموزگار نیست
شادی مکن به خواسته و آز کم نمای
کان هر چه هست جز ز جهان مستعار نیست
بدهای روزگار چه می بشمری همی
چون نیک های او بر تو در شمار نیست
از روزگار نیک و بد خویشتن مدان
کز ایزدست نیک و بد از روزگار نیست