عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
خوش خلعتی ست جسم، ولی استوار نیست
خوش حالتی ست عمر ولی پایدار نیست
خوش منزلی ست عرصه روی زمین، دریغ
کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست
هر چند بهترین صور شکل آدمی ست
لیکن همه چو سرو قد گلعذار نیست
دل در جهان مبند که کس را ازین عروس
جز آب دیده خون جگر در کنار نیست
مردی که در شمار بود این زمان کجاست؟
کو را درین زمانه غم بیشمار نیست
غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار
کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست
زنهار اختیار مکن بهر منزلی
کانجا به دست هیچ کسی اختیار نیست
خوش حالتی ست عمر ولی پایدار نیست
خوش منزلی ست عرصه روی زمین، دریغ
کانجا مجال عیش و مقام قرار نیست
هر چند بهترین صور شکل آدمی ست
لیکن همه چو سرو قد گلعذار نیست
دل در جهان مبند که کس را ازین عروس
جز آب دیده خون جگر در کنار نیست
مردی که در شمار بود این زمان کجاست؟
کو را درین زمانه غم بیشمار نیست
غره مشو ز جاه مجازی به اعتبار
کاین جاه را به نزد خدا اعتبار نیست
زنهار اختیار مکن بهر منزلی
کانجا به دست هیچ کسی اختیار نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
بیدار شو، دلا، که جهان جای خواب نیست
ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست
از خفتگان خواب چه پرسی که حال چیست؟
زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست
چون هیچ دوست نیست وفادار زیر خاک
معمور خسته ای که چو گور خراب نیست
چون مست را خبر نبود از جفای دهر
بر هوشیار به ز شراب و کباب نیست
طیب حیات خواستن از آسمان خطاست
کز شیشه ای ذلیل امید صواب نیست
ساقی ز جام عشق به خسرو رسان نمی
زیرا که مست کارتر از وی شراب نیست
ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست
از خفتگان خواب چه پرسی که حال چیست؟
زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست
چون هیچ دوست نیست وفادار زیر خاک
معمور خسته ای که چو گور خراب نیست
چون مست را خبر نبود از جفای دهر
بر هوشیار به ز شراب و کباب نیست
طیب حیات خواستن از آسمان خطاست
کز شیشه ای ذلیل امید صواب نیست
ساقی ز جام عشق به خسرو رسان نمی
زیرا که مست کارتر از وی شراب نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
آن خط پر بلا که در آغاز رستن است
با او چه فتنه ها که در انبار رستن است
ساکن تری که می دمد آن سبزه بر گلت
نی کاهلی که سبزه ات از باز رستن است
آغاز خط به ما منما و مکش، ازانک
هر آفتی که هست، در آغاز رستن است
با ما روا مدار که آید برون ز پوست
آن دشمن کشنده که بر ساز رستن است
ترسم که راز خسرو از این دل برون دمد
خط با لبت نهفته که در راز رستن است
با او چه فتنه ها که در انبار رستن است
ساکن تری که می دمد آن سبزه بر گلت
نی کاهلی که سبزه ات از باز رستن است
آغاز خط به ما منما و مکش، ازانک
هر آفتی که هست، در آغاز رستن است
با ما روا مدار که آید برون ز پوست
آن دشمن کشنده که بر ساز رستن است
ترسم که راز خسرو از این دل برون دمد
خط با لبت نهفته که در راز رستن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
از عشق اگر دلت چو کبابی به تابه ایست
دل باشد ار ز نرخ کبابت کبابه ایست
هر دل که در تنی به هوایی مقید است
دل نیست آن که شاهدی اندر نقابه ایست
ناخوش تر است بوی تو هر چند کز غرور
بر گلخنت ز مشک و ز عنبر گلابه ایست
ای آنکه آب خوش خوری از تشنگی فسق
باقی ز آبخورد تو بانگ شرابه ایست
وه وه که تا بلند کنی ز اطلس فلک
در پای آن بلند قدم پای تابه ایست
رهبر ز شوق گیر که جایی رسی، از آنک
دنیاست غول رهزن و عالم خرابه ایست
در زنده عیب زنده دلان نیست خود به نقص
در آب خضر، اگر چه گلش آفتابه ایست
از شیشه سپهر طلب می که در صفت
بر وی فرشته هم چو مگس بر قرابه ایست
خسرو کجات صورت معنی دهد جمال
ز آیینه دلی که سیه همچو تابه ایست
دل باشد ار ز نرخ کبابت کبابه ایست
هر دل که در تنی به هوایی مقید است
دل نیست آن که شاهدی اندر نقابه ایست
ناخوش تر است بوی تو هر چند کز غرور
بر گلخنت ز مشک و ز عنبر گلابه ایست
ای آنکه آب خوش خوری از تشنگی فسق
باقی ز آبخورد تو بانگ شرابه ایست
وه وه که تا بلند کنی ز اطلس فلک
در پای آن بلند قدم پای تابه ایست
رهبر ز شوق گیر که جایی رسی، از آنک
دنیاست غول رهزن و عالم خرابه ایست
در زنده عیب زنده دلان نیست خود به نقص
در آب خضر، اگر چه گلش آفتابه ایست
از شیشه سپهر طلب می که در صفت
بر وی فرشته هم چو مگس بر قرابه ایست
خسرو کجات صورت معنی دهد جمال
ز آیینه دلی که سیه همچو تابه ایست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
هنوز آن رخ چون ماه پیش چشم من است
شکنج جانم ازان زلف در هم و شکن است
چه سود پختن سودا چو شمع جانم سوخت
ز آتشی که مرا در درونه شعله زن است
شبم که تا به قیامت امید صبحش نیست
نه این شب است که بخت سیاه روز من است
به طعن و سرزنش، ای پندگو، چه ترسانی
سر مرا که قدمگاه سنگ مرد و زن است
هزار نامه اسلام پاره کرد خطیب
که باز نامه کفر هزار برهمن است
مگو که بر لب تو لب نهاده ام در خواب
مرا که جان به لب آمد چه جای این سخن است
نه آنچنانست که جایت نگه تواند داشت
لطافتی که به بالای سرو و نارون است
چه خوانیم سوی گلزار ترک خسرو گیر
کجا اسیر رخت را سر گل و سمن است
شکنج جانم ازان زلف در هم و شکن است
چه سود پختن سودا چو شمع جانم سوخت
ز آتشی که مرا در درونه شعله زن است
شبم که تا به قیامت امید صبحش نیست
نه این شب است که بخت سیاه روز من است
به طعن و سرزنش، ای پندگو، چه ترسانی
سر مرا که قدمگاه سنگ مرد و زن است
هزار نامه اسلام پاره کرد خطیب
که باز نامه کفر هزار برهمن است
مگو که بر لب تو لب نهاده ام در خواب
مرا که جان به لب آمد چه جای این سخن است
نه آنچنانست که جایت نگه تواند داشت
لطافتی که به بالای سرو و نارون است
چه خوانیم سوی گلزار ترک خسرو گیر
کجا اسیر رخت را سر گل و سمن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۰
چه داغهاست که بر سینه فگارم نسیت
چه دردهاست که بر جان بی قرارم نیست
دلم ز کوشش خون گشت و کام دل نرسید
چه سود دارد بخشش، چو بخت یارم نیست
به خاک کوی بسازم، چو خاک یار نیم
بر آستانه بمیرم چو پیش بارم نیست
خوشم به دولت خواری و ملک تنهایی
که التفات کسی را به روزگارم نیست
مرا مپرس که در دم نهان نخواهد ماند
که اعتماد برین چشم اشکبارم نیست
نفس به آخرم آمد، ازان دهی سخنی!
که بهر کوی عدم هیچ یادگارم نیست
ملامتش رسد از خونم، این همی کشدم
وگرنه بیم ز شمشیر آبدارم نیست
ز بس که در دل خسرو سواریش ننشست
به عمر یک نفسی بر پی غبارم نیست
چه دردهاست که بر جان بی قرارم نیست
دلم ز کوشش خون گشت و کام دل نرسید
چه سود دارد بخشش، چو بخت یارم نیست
به خاک کوی بسازم، چو خاک یار نیم
بر آستانه بمیرم چو پیش بارم نیست
خوشم به دولت خواری و ملک تنهایی
که التفات کسی را به روزگارم نیست
مرا مپرس که در دم نهان نخواهد ماند
که اعتماد برین چشم اشکبارم نیست
نفس به آخرم آمد، ازان دهی سخنی!
که بهر کوی عدم هیچ یادگارم نیست
ملامتش رسد از خونم، این همی کشدم
وگرنه بیم ز شمشیر آبدارم نیست
ز بس که در دل خسرو سواریش ننشست
به عمر یک نفسی بر پی غبارم نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بهار غالیه در دامن صبا سوده ست
به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست
ز ششرم بخشش ابر آفتاب رخ بنهفت
چنان که پیش کسی پیش روی بنموده ست
میان غنچه و گل هیچ کس نمی گنجد
مگر صبا که بسی در میانشان بوده ست
بیار باده پیمانه گران، که به عمر
کسی که باده نخورده ست، باد پیموده ست
بریز خون صراحی که این جهان صد خون
بریخته ست که دستش گهی نیالوده ست
به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست
ز ششرم بخشش ابر آفتاب رخ بنهفت
چنان که پیش کسی پیش روی بنموده ست
میان غنچه و گل هیچ کس نمی گنجد
مگر صبا که بسی در میانشان بوده ست
بیار باده پیمانه گران، که به عمر
کسی که باده نخورده ست، باد پیموده ست
بریز خون صراحی که این جهان صد خون
بریخته ست که دستش گهی نیالوده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
شاخ گل از نسیم جلوه گر است
وقت گلبانگ بلبل سحر است
خار پهلوی گل نشاند، زآنک
خون بسته ز بهر نیشتر است
باغ در رقص و جنبش است، زآنک
بانگ بلبل به گوشهای در است
چون که پیوند توست گل، ای خار
نیش در حق او نه از هنر است
آخر، ای گل، نگر ز چندین سیم
که ترا یک دو سه قراضه زر است
خلق را یاد می دهد ز شراب
آنکه از لاله کوه کاسه گر است
لاله از می پیاله می گیرد
آنکه پیمانه پر شود دگر است
غنچه را بین فراهمی دهنش
گوییا بوسه جای آن پسر است
چشم مستت کشنده ایست عجب
خواب مستیش ازان کشنده تر است
ساقی من روانه کن از کف
کشتی من که عمر بر گذر است
باغ داد از نشاط و عیش خبر
ای خوش آن کس که مست و بی خبر است
باغ در رقص آمد، ای خسرو
بانگ بلبل به گوشهای در است
وقت گلبانگ بلبل سحر است
خار پهلوی گل نشاند، زآنک
خون بسته ز بهر نیشتر است
باغ در رقص و جنبش است، زآنک
بانگ بلبل به گوشهای در است
چون که پیوند توست گل، ای خار
نیش در حق او نه از هنر است
آخر، ای گل، نگر ز چندین سیم
که ترا یک دو سه قراضه زر است
خلق را یاد می دهد ز شراب
آنکه از لاله کوه کاسه گر است
لاله از می پیاله می گیرد
آنکه پیمانه پر شود دگر است
غنچه را بین فراهمی دهنش
گوییا بوسه جای آن پسر است
چشم مستت کشنده ایست عجب
خواب مستیش ازان کشنده تر است
ساقی من روانه کن از کف
کشتی من که عمر بر گذر است
باغ داد از نشاط و عیش خبر
ای خوش آن کس که مست و بی خبر است
باغ در رقص آمد، ای خسرو
بانگ بلبل به گوشهای در است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
از من آن کامیاب را چه غم است
زین شب آن مهتاب را چه غم است
ذره ها گر شوند زیر و زبر
چشمه آفتاب را چه غم است
گر مرا نیست خوابی اندر چشم
چشم آن نیم خواب را چه غم است
گر بسوزد هزار پروانه
مشعل خانه تاب را چه غم است
ور کنم من سؤال کشتن خویش
ترک حاضر جواب را چه غم است
خسرو ار جان دهد، تو دیر بزی
ماهی ار مرد آب را چه غم است
زین شب آن مهتاب را چه غم است
ذره ها گر شوند زیر و زبر
چشمه آفتاب را چه غم است
گر مرا نیست خوابی اندر چشم
چشم آن نیم خواب را چه غم است
گر بسوزد هزار پروانه
مشعل خانه تاب را چه غم است
ور کنم من سؤال کشتن خویش
ترک حاضر جواب را چه غم است
خسرو ار جان دهد، تو دیر بزی
ماهی ار مرد آب را چه غم است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
به غیر جام دمادم مجوی همدم هیچ
به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ
بیار و باده نوشین روان بنوش که هست
به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم
که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ
غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم
دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ
دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون
تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ
تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم
ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است
که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو
به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ
به جز صراحی و مطرب مخواه تو هم هیچ
بیار و باده نوشین روان بنوش که هست
به جنب جام می لعل ملکت جم هیچ
مجوی هیچ که دنیا طفیل همت اوست
که پیش همت او هست ملک عالم هیچ
غم است حاصلم از عمر و من بدین شادم
که گر چه هست غمم، نیست از غمم غم هیچ
غمم به خاک فرو زد و نیست غمخوارم
دمم به کام فرو رفت و نیست همدم هیچ
دلم ز عشق تو شد ذره ای و آن هم خون
تنم ز مهر تو شد سایه ای و آن هم هیچ
تنم چو موی پر از تاب و پیچ و در وی خم
ولی میان تو یک مو و اندر آن خم هیچ
از آن دوای دل خسته در جهان تنگ است
که نیستش به جز از پسته تو مرهم هیچ
دم از جهان چه زنی، همدمی طلب، خسرو
به حکم آنکه جهان یکدم است و آن هم هیچ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
زمستان می رود، ایام گلها پیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید
صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید
چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید
مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید
ز باد صبح ما را بوی آن بدکیش می آید
صبا می جنبد و بازم پریشان می کند از سر
دل بدبخت اگر وقتی به حال خویش می آید
رسید ایام گل وان شوخ خواهد رفت در بستان
ازان روزی که می ترسیدم اینک پیش می آید
سر دیوانگی را مژده ده، ای سنگ بدنامی
که باز آن فتنه بهر عقل دوراندیش می آید
ازین خرمن نماند کاه و برگی، مگری، ای دیده
که بیش است آتشم هر چند باران بیش می آید
چه غم می داردت،بخرام خوش خوش، جان من، چندان
رها کن تا نمک بر سینه های ریش می آید
به جان زن تیر نه بر دیده تا این یک دم باقی
کنم نظاره ای تا از کدامین کیش می آید
مکن نازی که می خواهد برای تیر بارانت
دران حضرت کجا یاد دل درویش می آید؟
نیارد برد نام لب، به دزدی غمزه زن گه گه
که خسرو نه ز بهر نوش، بهر نیش می آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
دلم را گاه آن آمد که کام از عیش برگیرد
ز دست ساقی دوران چو گردون جام زر گیرد
ملامت می کند ما را خرد در عشق ورزیدن
دل عاشق کجا قول خود را معتبر گیرد؟
به عیاری کسی آرد شبی معشوق خود در بر
که جان بر کف نهد تا روز ترک خواب و خور گیرد
ز راز خلوت ما شمع چون روشن کند رمزی
بگو پروانه تا خادم زبان شمع برگیرد
اگر لشگر کشد سلطان به ویرانی، چه غم باشد؟
گدایی را که صد کشور به یک آه سحر گیرد
گر از دست غمت خسرو شود فانی، ندارد غم
به پایت گر دهد جان را، حیات نو ز سر گیرد
ز دست ساقی دوران چو گردون جام زر گیرد
ملامت می کند ما را خرد در عشق ورزیدن
دل عاشق کجا قول خود را معتبر گیرد؟
به عیاری کسی آرد شبی معشوق خود در بر
که جان بر کف نهد تا روز ترک خواب و خور گیرد
ز راز خلوت ما شمع چون روشن کند رمزی
بگو پروانه تا خادم زبان شمع برگیرد
اگر لشگر کشد سلطان به ویرانی، چه غم باشد؟
گدایی را که صد کشور به یک آه سحر گیرد
گر از دست غمت خسرو شود فانی، ندارد غم
به پایت گر دهد جان را، حیات نو ز سر گیرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۵
چه پوشی پرده بر رویی که آن پنهان نمی ماند
وگر در پرده می داری، کسی را جان نمی ماند
من درویش رسوای جهان گشتم بحمدالله
چه شبهه، عشق و درویشی بسی پنهان نمی ماند
به یاد روی تو چندان که سوی ماه می بینم
همی ماند به تو چیزی، ولی چندان نمی ماند
مگو کای دیده در روی من حیران چه ماندستی؟
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمی ماند
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر می کشد هر سو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمی ماند
نه ای با بنده چون اول، بدین خوش می کنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمی ماند
کرم کن در حق خسرو که جاویدان همی ماند
چو می دانی کسی در دهر جاویدان نمی ماند
وگر در پرده می داری، کسی را جان نمی ماند
من درویش رسوای جهان گشتم بحمدالله
چه شبهه، عشق و درویشی بسی پنهان نمی ماند
به یاد روی تو چندان که سوی ماه می بینم
همی ماند به تو چیزی، ولی چندان نمی ماند
مگو کای دیده در روی من حیران چه ماندستی؟
کدامین دیده کاندر روی او حیران نمی ماند
ز چشم کافرت کز غمزه لشکر می کشد هر سو
به هفت اقلیم تن یک منزل آبادان نمی ماند
نه ای با بنده چون اول، بدین خوش می کنم دل را
که پیوسته مزاج آدمی یکسان نمی ماند
کرم کن در حق خسرو که جاویدان همی ماند
چو می دانی کسی در دهر جاویدان نمی ماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
روزی مگر این بسته در ما بگشایند
وز لطف من گشمده را راه نمایند
گر خلق جهان حال من خسته بدانند
از عین تحیر سرانگشت بخایند
عمری ست که از جور فلک با غم و دردم
زین بیش مگر درد به دردم بیفزایند
تا کی در بخت من بیچاره ببندند
وقتی ست که از روی ترحم بگشایند
زنهار که دل در فلک و دهر نبندی
کایشان ز جهان یکسره بی مهر و وفایند
وز لطف من گشمده را راه نمایند
گر خلق جهان حال من خسته بدانند
از عین تحیر سرانگشت بخایند
عمری ست که از جور فلک با غم و دردم
زین بیش مگر درد به دردم بیفزایند
تا کی در بخت من بیچاره ببندند
وقتی ست که از روی ترحم بگشایند
زنهار که دل در فلک و دهر نبندی
کایشان ز جهان یکسره بی مهر و وفایند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
گر بار دگر ماه من از بام برآید
بس فتنه که از گردش ایام برآید
فریاد اسیران همه شب پیش در او
چون بانگ گدایان که گه شام برآید
زنهار که آن بند قبا چست نبندی
کز نازکیش بخیه بر اندام برآید
او کرده ترش گوشه ابرو ز سر خشم
من منتظر لب که چه دشنام برآید؟
ای ساقی بدمست، مزن تیغ، که در تن
خون آنقدرم نیست که در جام برآید
ای رند خرابات، سبو بر سر من نه
تا در همه شهرم به بدی نام برآید
آن را که بهشتی صفتی داغ نکرده ست
گر از ته دوزخ کشیش خام برآید
برنامد، اگر جان من، ای هجر، مکن جهد
گر یار همین است به ناکام برآید
در کنگره عشق، گر افتد کله از سر
صاحب قدمی کو که به یک گام برآید
جانا، چه به افسانه گذاری غم عشاق
این نیست مهمی که به پیغام برآید
خسرو، اگرت نیست مرادی، مخور افسوس
زیرا که همه کار به هنگام برآید
بس فتنه که از گردش ایام برآید
فریاد اسیران همه شب پیش در او
چون بانگ گدایان که گه شام برآید
زنهار که آن بند قبا چست نبندی
کز نازکیش بخیه بر اندام برآید
او کرده ترش گوشه ابرو ز سر خشم
من منتظر لب که چه دشنام برآید؟
ای ساقی بدمست، مزن تیغ، که در تن
خون آنقدرم نیست که در جام برآید
ای رند خرابات، سبو بر سر من نه
تا در همه شهرم به بدی نام برآید
آن را که بهشتی صفتی داغ نکرده ست
گر از ته دوزخ کشیش خام برآید
برنامد، اگر جان من، ای هجر، مکن جهد
گر یار همین است به ناکام برآید
در کنگره عشق، گر افتد کله از سر
صاحب قدمی کو که به یک گام برآید
جانا، چه به افسانه گذاری غم عشاق
این نیست مهمی که به پیغام برآید
خسرو، اگرت نیست مرادی، مخور افسوس
زیرا که همه کار به هنگام برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
فلک با کس دل یکتا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
درخت دهر سر تا پای خارا است
تو گل جویی و او اصلا ندارد
جهان از مردمی ها مردمان را
نویدی می دهد، اما ندارد
کسی از هفت بام چرخ بگذشت
که باغ هشت در مأموا ندارد
کسی کاین جا مربع می نشیند
در ایوان مثمن جا ندارد
چرا خسرو، نیندیشی تو امروز؟
از آن فردا که پس فردا ندارد
ز صد دیده یکی بینا ندارد
درخت دهر سر تا پای خارا است
تو گل جویی و او اصلا ندارد
جهان از مردمی ها مردمان را
نویدی می دهد، اما ندارد
کسی از هفت بام چرخ بگذشت
که باغ هشت در مأموا ندارد
کسی کاین جا مربع می نشیند
در ایوان مثمن جا ندارد
چرا خسرو، نیندیشی تو امروز؟
از آن فردا که پس فردا ندارد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
به سالی کی چنین ماهی برآید؟
وگر آید، ز چه گاهی برآید
ز رخسارش ز حسن جعد مشکین
کجا از تیره شب ماهی برآید؟
اگر آیینه حسن است روشن
بگیرد زنگ، اگر آهی برآید
بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که ناگاهی برآید
همه شب تا سحر بیدار باشم
بود کان مه سحرگاهی برآید
گدایی گر به کویی دل فروشد
که از جان بگذرد، شاهی برآید
عجب نبود در آن میخانه خسرو
گر از پیکار گمراهی برآید
وگر آید، ز چه گاهی برآید
ز رخسارش ز حسن جعد مشکین
کجا از تیره شب ماهی برآید؟
اگر آیینه حسن است روشن
بگیرد زنگ، اگر آهی برآید
بسا خرمن که در یکدم بسوزد
از آن آتش که ناگاهی برآید
همه شب تا سحر بیدار باشم
بود کان مه سحرگاهی برآید
گدایی گر به کویی دل فروشد
که از جان بگذرد، شاهی برآید
عجب نبود در آن میخانه خسرو
گر از پیکار گمراهی برآید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
ای خوش آن وقتی که آن بدعهد با ما یار بود
این متاع درد را در کوی او بازار بود
بوستانها کاندر او بودیم خوش با دوستان
آن همه گلها تو پنداری سراسر خار بود
بارها بینم به خود آن عیش را یاد آورم
کاین همان مرغی ست یارب کاندر آن گلزار بود
می که گفتم چاشنی کن نی گمان بود بد
لیک مقصودم دوای سینه افگار بود
گر دلم دشمن گرفتی اینچنینش هم مسوز
کاخر ار امروز دشمن گشت، وقتی یار بود
دوش بیرون ریختم خونابه دل پیش چشم
عقل را محرم نکردم کاندر آن اغیار بود
دیده گر فردا مرا خصمی کند بر حق بود
زانکه مسکین بهر من بسیار شب بیدار بود
تا نگویی، ساقیا، کز می چنین بی خود شدم
داروی بیهوشیم آن شکل و آن رفتار بود
بیم تیغم نیست، لیکن این سر کم بخت را
دوست می دارم، که زیر پای تو بسیار بود
شب همی گشتم عسس، بگرفت در کویت مرا
درد کردش دل، ز بس نالیدن من زار بود
خسروا، دل بد مکن از نامرادیهای دهر
کاسمان را کین همه با مردم هشیار بود
این متاع درد را در کوی او بازار بود
بوستانها کاندر او بودیم خوش با دوستان
آن همه گلها تو پنداری سراسر خار بود
بارها بینم به خود آن عیش را یاد آورم
کاین همان مرغی ست یارب کاندر آن گلزار بود
می که گفتم چاشنی کن نی گمان بود بد
لیک مقصودم دوای سینه افگار بود
گر دلم دشمن گرفتی اینچنینش هم مسوز
کاخر ار امروز دشمن گشت، وقتی یار بود
دوش بیرون ریختم خونابه دل پیش چشم
عقل را محرم نکردم کاندر آن اغیار بود
دیده گر فردا مرا خصمی کند بر حق بود
زانکه مسکین بهر من بسیار شب بیدار بود
تا نگویی، ساقیا، کز می چنین بی خود شدم
داروی بیهوشیم آن شکل و آن رفتار بود
بیم تیغم نیست، لیکن این سر کم بخت را
دوست می دارم، که زیر پای تو بسیار بود
شب همی گشتم عسس، بگرفت در کویت مرا
درد کردش دل، ز بس نالیدن من زار بود
خسروا، دل بد مکن از نامرادیهای دهر
کاسمان را کین همه با مردم هشیار بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
تا جهان بود، از جهان هرگز دلم خرم نبود
خرمی خود هیچگه گویی که در عالم نبود
گر چه کار عاشقان پیوسته سامانی نداشت
اینچنین یک بارگی هم ابتر و در هم نبود
غم برون ز اندازه شد ما را و دل بر جا نماند
ای خوش آن وقتی که دل بر جای بود و غم نبود
غم همه وقت و طرب یکدم بود، باری مرا
در تمام عمر می اندیشم آن یکدم نبود
چرخ اگر بد با دل خرم بود، با من چراست؟
تا دل من بود، باری هیچگه خرم نبود
با دل مجروح رفتم دی به دکان طبیب
حقه را چون باز کرد، از بخت من مرهم نبود
گفتم این غمهای دل بیرون دهم تا وارهم
در همه عالم بجستم هیچ جا محرم نبود
آدمی خوشدل نباشد، گر چه در جنت بود
آدمی خود کی تواند بود، چون آدم نبود
دهر با مردم نسازد، زان خران دارند گنج
ور نه این مردار در ویرانه او کم نبود
گر توانی، خسروا، دل را عمارت کن، از آنک
در جهان کس را بنای آب و گل محکم نبود
خرمی خود هیچگه گویی که در عالم نبود
گر چه کار عاشقان پیوسته سامانی نداشت
اینچنین یک بارگی هم ابتر و در هم نبود
غم برون ز اندازه شد ما را و دل بر جا نماند
ای خوش آن وقتی که دل بر جای بود و غم نبود
غم همه وقت و طرب یکدم بود، باری مرا
در تمام عمر می اندیشم آن یکدم نبود
چرخ اگر بد با دل خرم بود، با من چراست؟
تا دل من بود، باری هیچگه خرم نبود
با دل مجروح رفتم دی به دکان طبیب
حقه را چون باز کرد، از بخت من مرهم نبود
گفتم این غمهای دل بیرون دهم تا وارهم
در همه عالم بجستم هیچ جا محرم نبود
آدمی خوشدل نباشد، گر چه در جنت بود
آدمی خود کی تواند بود، چون آدم نبود
دهر با مردم نسازد، زان خران دارند گنج
ور نه این مردار در ویرانه او کم نبود
گر توانی، خسروا، دل را عمارت کن، از آنک
در جهان کس را بنای آب و گل محکم نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
عاشقان نقل غمت با باده احمر خورند
گر چه غم تلخ است، بر یاد تو چون شکر خورند
رفت عمر و خارخار نخل بالایت نرفت
ای خوش آن مرغان کز آن شاخ جوانی برخورند
مرده آن قامتم کاندم که بخرامد به راه
مردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند
روزها بگذشت و از ما یاد نامد در دلت
ای عفاک الله غم یاران ازین بهتر خورند
خون فرو خوردم، پس آنگه ساقیت گشتم، ازانک
چاشنی ناکرده شاهان شربتی کمتر خورند
گر مرادی نیست، باری طعنه هم چندین مزن
کس ندیده ست اینکه پیش از انگبین شکر خورند
ما ز بهر سوز هجرانیم، کی یابیم وصل
دوزخ آشامان چگونه شربت کوثر خورند
ای ترا خاری به پا نشکسته، کی دانی که چیست؟
جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند
سوی خسرو هان و هان بویی بیاری، ای صبا
هر کجا مستان به کوی بی غمی ساغر خورند
گر چه غم تلخ است، بر یاد تو چون شکر خورند
رفت عمر و خارخار نخل بالایت نرفت
ای خوش آن مرغان کز آن شاخ جوانی برخورند
مرده آن قامتم کاندم که بخرامد به راه
مردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند
روزها بگذشت و از ما یاد نامد در دلت
ای عفاک الله غم یاران ازین بهتر خورند
خون فرو خوردم، پس آنگه ساقیت گشتم، ازانک
چاشنی ناکرده شاهان شربتی کمتر خورند
گر مرادی نیست، باری طعنه هم چندین مزن
کس ندیده ست اینکه پیش از انگبین شکر خورند
ما ز بهر سوز هجرانیم، کی یابیم وصل
دوزخ آشامان چگونه شربت کوثر خورند
ای ترا خاری به پا نشکسته، کی دانی که چیست؟
جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند
سوی خسرو هان و هان بویی بیاری، ای صبا
هر کجا مستان به کوی بی غمی ساغر خورند