عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۲۸ - دیده نوفل مجنون را در بادیه و بر وی ترحم کردن و وی را وعده دادن که لیلی را برای وی خواستگاری کند و ابا کردن پدر لیلی
سوداگر چین این صحیفه
این نافه برون دهد ز نیفه
کان دم که ز گریه چشم مجنون
دور از لیلی نشست در خون
نومیدی دیدن جمالش
گرداند از آنچه بود حالش
ناقه ز حریم حی برون راند
وز خاک قبیله دامن افشاند
شد آهوی دشت و کبک وادی
خارا کن کوه نامرادی
بر هر ضرری صبور می بود
وز هر نفری نفور می بود
کم داشت درین بساط غبرا
جز انس به وحشیان صحرا
شبها که خیال خواب کردی
وز پرده شب نقاب کردی
کردی ز سرین گور بالین
کیمخت گوزن را نهالین
هر صبح که برزدی سر از خواب
وز گریه زدی زمین دشت آب
خونابه ز کاس لاله خوردی
همکاسگی غزاله کردی
یک روز برهنه تن چو خامه
از صفحه ریگ کرده نامه
زانگشت بر آن قلم همی زد
لیلی لیلی رقم همی زد
بر یاد دو زلف مشکفامش
می کرد نظاره دو لامش
می ریخت ز خون دل ته پاش
قطره ز مژه چو نقطه یاش
بر ریگ چو نام او نوشتی
وز رشح جگر به خون سرشتی
از سیل مژه بشستیش پاک
باز از هوس دل هوسناک
آن طرفه رقم ز سر گرفتی
زان وایه خویش برگرفتی
این بود تمام روز کارش
سرمایه عیش روزگارش
ناگاه ز گرد ره رسیدند
جمعی و به گردش آرمیدند
بر کوهه زین همه سواران
در کوه و دره شکارکاران
نوفل نامی در آن میانه
چون مهر یگانه زمانه
از دست کریم یم عطایی
زانگشت کرم گره گشایی
چون مهر به روزها زرافشان
چو چرخ به صبح گوهر افشان
در نظم بلند چون ثریا
در سجع لطایفش مهیا
با نوش لبان به عشقبازی
با تنگدلان به دلنوازی
در معرکه دلاوری شیر
در قطع امور ملک شمشیر
از افسر ملک سربلندیش
وز گنج نوال بهره مندیش
نوفل خود را ز رخش گستاخ
انداخت فرو چو میوه از شاخ
بر خاک نشست پیش رویش
بگشاد زبان به گفت و گویش
آن نام که می نوشت می خواند
وز صاحب نام حرف می راند
دانست نهفته راز او را
معشوقه عشوه ساز او را
وان ماتم و سوگواریش دید
وان گریه زار و زاریش دید
بر حال ویش ترحم آمد
گریان شد و در تکلم آمد
کای تخت نشین خامه ریگ
وی حرف نویس نامه ریگ
این تخم خیال کشتنت چند
وین حرف هوس نوشتنت چند
زین وسوسه خیال باز آی
زین دغدغه محال باز آی
کز وسوسه کار برنیاید
جانان به کنار درنیاید
زین حرف که می کشی به انگشت
کامت ننهد حریف در مشت
زین ریگ که می کنی به خون رنگ
ناری گهری به کف به جز سنگ
یکچند بیا قرین من باش
همخانه و همنشین من باش
برکش ز سر این لباس عوری
تن پوش به خلعت صبوری
نی خواب بود تو را و نی خور
می خسب چو دیگران و می خور
تا بازآیی به آب و رنگت
وز شکل کمان رهد خدنگت
در خور باشی به وصل آن ماه
لایق گردی به یار دلخواه
دیوی تو کنون نه خورد و نه خفت
با حور چگونه سازمت جفت
سوگند به آنکه از خردمند
همواره به نام اوست سوگند
کانچ آوردم کنون به گفتار
گر زانکه کنی به وفق این کار
چندانکه توان بود کنم جهد
تا کام تو خوش کنم بدین شهد
در گردن آن پری شمایل
بازوی تو را کنم حمایل
کاری که ز ساختن بود دور
سازند به زاری و زر و زور
زاری که خلاف سربلندیست
با همچو خودی نه ارجمندیست
هر چند که زر بود ببازم
تا کار تو را چو زر بسازم
ور زانکه به زر نگردد آن راست
غم نیست که زور بازو اینجاست
این عقده که بر رهت فتاده
از نوک سنان کنم گشاده
ور کند بود سر سنانم
از تیغ به مقطعش رسانم
مجنون چو شنید این فسون را
بگذاشت فسانه جنون را
سر در ره هوشمندی آورد
خاطر به خردپسندی آورد
شد چون دگران رفیق راهش
برداشت قدم به خیمه گاهش
اندام بشست و سر تراشید
خلعت پوشید و عطر پاشید
آن سنبل مشکبار رسته
شد چون گلش از غبار شسته
بربست عمامه را عرب وار
آورد شکوفه سرو او بار
نوفل با او بدیهه گویان
بودی به ره نشاط پویان
هر لحظه بهانه ای نمودی
نو ساز ترانه ای سرودی
بر عرصه دشت باده خوردی
دلجویی او زیاده کردی
گاهی غزل و نسیب خواندی
گاهی سخن از حبیب راندی
یک چند بر این نمط چو بگذشت
مجنون ز گذشته تازه تر گشت
آمد قد او به لطف اول
شد برگ گلش ز خط مجدول
طوطی خطش شکر به منقار
بر نوفل و بزم او شکریار
طاووس رخش ز جلوه کاری
خجلت ده لاله بهاری
دیوانه لطافت پری یافت
تن پرتو روحپروری یافت
آشفتگی از سرش به در شد
بین شیشه شکن که شیشه گر شد
القصه مصورش بیاراست
زان گونه به لیلی اش همی خواست
شکلی همه آرزوی لیلی
بر سنگ زن سبوی لیلی
نوفل شد ازین تفاوت آگاه
دانا دلی اوفکند در راه
تا پی به دیار لیلی آرد
پیش پدرش سخن گزارد
سازد به سخن مسلسل او را
آرد به حضور نوفل او را
آمد پدرش بدان وسیله
همراه سران آن قبیله
نوفل به هزار اهتمامش
بنشاند به صدر احترامش
چون خوان بکشید و سفره بگشاد
نوبت به سخن گزاری افتاد
صد قصه نو و کهن در انداخت
وآخر ز غرض سخن درانداخت
فرمود که قیس نیک پیوند
کامروز بود مرا چو فرزند
برتر باشد ز هر که گویی
موصوف به هر هنر که گویی
خواهم که بدین شرف تو هم نیز
ممتاز کنیش ز اهل تمییز
منظور کنی به منظر خویش
پیوند دهی به گوهر خویش
بنگر که ز مال و زر چه خواهی
چه مال و چه زر ز هر چه خواهی
تا در نظرت به پای ریزم
وانهات به زیر پای ریزم
باشیم من و تو خویش با هم
صافی دل و مهرکیش با هم
آن سخت جواب تلخ گفتار
بگشاد در سخن دگر بار
هر عذر که گفته بود ازین پیش
پیش پدرش ز جانب خویش
گفت آن همه را و بیشتر نیز
افزود بر آن بسی دگر نیز
از بس که به عذر شد سخن کوش
زد سینه نوفل از غضب جوش
شد تیز سخن به سان شمشیر
تهدید ده از زبان شمشیر
کای هرزه درای این بیابان
بر بانگ درای خود شتابان
ترسم که بدین تهی درایی
چون بی شتران ز پا درآیی
خیز و پی پاس حال خود گیر
رنگ شفقت بر آل خود گیر
زان پیش که آورم سپاهی
چون دور زمانه کینه خواهی
نی بحر و چو بحر هیبت انگیز
موجش همه تیر و خنجر تیز
زان موج شوند پای تا فرق
اعیان قبیله ات به خون غرق
آن گوهر ناب را به من ده
صد منت ازان به جان من نه
تا سر به سپهر برفرازم
جشنی به عروسیش بسازم
کایند شب عروسی او
حوران به بساط بوسی او
گفتا پدر عروس کای شاه
برتاب عنان خویش ازین راه
هر چند که ما نه مرد جنگیم
از جنگ نه آنچنان به تنگیم
روزی که زنی تو کوس و نایی
ما نیز زنیم دست و پایی
گر زانکه شویم بر تو فیروز
عیدی باشد خجسته آن روز
از پیچش پنجه تو رستیم
وز رنج شکنجه تو جستیم
وز زانکه تو را ظفر دهد دست
ما را علم ظفر شود پست
چون برق جهم به خانه خویش
پیش گهر یگانه خویش
از تیغ زنم به سینه چاکش
آلوده به خون نهم به خاکش
پوشم تن آن عروس چالاک
در پرده خون و حجله خاک
وآسوده زیم درین غم آباد
از نام عروس و ننگ داماد
در خاک نهفته به نگاری
کافتاده به دست خاکساری
پوشیده به آن گهر به سنگی
کاید به وی از سفال ننگی
نوفل ز سماع قصه نو
چشمی سوی قیس زد که بشنو
قیس هنری هنروری کرد
در معرکه شان دلاوری کرد
بگشاد زبان سحر پرداز
کای بد سخنان ناخوش آواز
بادی که ز نای جهان خیزد
در دیده عقل خاک بیزد
حرفی که نه دانشش نگارد
در نامه سیاه رویی آرد
نوفل نه سخن ز جهل گوید
تا نکته سهو و سهل گوید
مغز است نه پوست هر چه او گفت
نغز است و نکوست هر چه او گفت
از گفته او ورق مپیچید
روی دل ازین سبق مپیچید
آن فیض نسیم نیکخواهیست
نی باد بروت پادشاهیست
حکمت که تراود از دل شاه
عکسی ست ز نور چشمه ماه
زان عکس کسی که دور ماند
در ظلمت شب ز نور ماند
لیلی ست زلال زندگانی
من سوخته ای ز تشنه جانی
گر روی نهد به تشنه ای آب
خاکش بر سر کزان زند تاب
لیلی ست گلی به طرف جویی
من قانع ازان گلم به بویی
دل باد چو لاله باغبان را
کز باد دریغ دارد آن را
لیلی ست به بزم جان چراغی
من دارم ازو به سینه داغی
آن کو نه چراغ من فروزد
یارب که به داغ من بسوزد
لیلی می گفت و آن حسودان
کوران ز حسودی و کبودان
فریاد بر او زدند کای خام
دربند زبان به کام ازین نام
او نیست ز نام او چه حاصل
زین حرف زبان خویش بگسل
هر لحظه مبر به هرزه نامش
وآلوده مکن به گوش عامش
ور زانکه بری زبان داری
تنها نه زبان که جان نداری
خواهیم تو را زبان بریدن
وز کالبد تو جان کشیدن
مجنون چو سماع این سخن کرد
زو قطع امید خویشتن کرد
دانست کزان نهال نوبر
کامیش نمی شود میسر
رو گریه کنان به نوفل آورد
کای مرهم داغ و داروی درد
در خواه ازین ستیزه کاران
تا رسم ستیزه را گذاران
چندانکه به طرف جوی یک بار
مرغی بنهد در آب منقار
بر من در مرحمت گشایند
وز دور رخش به من نمایند
تا یک نظرش ز دور بینم
وانگه به خیال او نشینم
سازم همه عمر زان ذخیره
بهر شب تار و روز تیره
گفت کزین خیال بگذر
زین داعیه محال بگذر
دیدار وی و تو ای رمیده
چون آب است و سگ گزیده
خیز و ره این هوس سپردن
بگذار که دیدن است و مردن
ور هستی ازین حیات دلگیر
در غمکده فراق می میر
مجنون نه به یار خود رسیدن
نی در همه عمر امید دیدن
با نوفل گفت کای ستمگر
ای وعده تو سراب یکسر
رنج از دل من به گفت رفتی
گفتی و نکردی آنچه گفتی
لیکن نه ز توست از من است این
بر هر که نه کور روشن است این
نامقبلیم علم برافراخت
واقبال تو را علم بینداخت
من کی و سرود عیش سازان
من کی و فسون عشوه بازان
چون می نکند فسون مرا به
آشفتگی و جنون مرا به
این گفت و ز جای خویش برخاست
رقصان به نوای خویش برخاست
انداخت شکوفه سان عمامه
چون شاخ خزان رسیده جامه
نومید دلیش رنجه در بر
می زد چو چنار پنجه بر سر
خلقی ز پیش سرشک ریزان
واو خاک به فرق خویش بیزان
خلقی ز پیش به دل زنان سنگ
واو چاک فکن به سینه تنگ
چون آهوی دام جسته بگذشت
زان مردم و رو نهاد در دشت
شد باز چنانکه بود و می رفت
وین زمزمه می سرود و می رفت
لیلی و سریر عشرت و ناز
مجنون و نفیر شوق پرداز
لیلی و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت یار گوران
لیلی و به این و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تک و دو
لیلی و سکون به کوه وزنان
مجنون و به کوه با گوزنان
لیلی و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفیر کوف و کرکس
لیلی و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
لیلی و چو مه به قلعه داری
مجنون و به غار غم حصاری
آری هر کس برای کاریست
هر شیر سازی مرغزاریست
دولت به درم خرید نتوان
ایوان به ارم کشید نتوان
آن به که به نیک و بد بسازیم
هر کس به نصیب خود بسازیم
گل نیست ز خار بهره گیریم
با خار زییم تا بمیریم
این نافه برون دهد ز نیفه
کان دم که ز گریه چشم مجنون
دور از لیلی نشست در خون
نومیدی دیدن جمالش
گرداند از آنچه بود حالش
ناقه ز حریم حی برون راند
وز خاک قبیله دامن افشاند
شد آهوی دشت و کبک وادی
خارا کن کوه نامرادی
بر هر ضرری صبور می بود
وز هر نفری نفور می بود
کم داشت درین بساط غبرا
جز انس به وحشیان صحرا
شبها که خیال خواب کردی
وز پرده شب نقاب کردی
کردی ز سرین گور بالین
کیمخت گوزن را نهالین
هر صبح که برزدی سر از خواب
وز گریه زدی زمین دشت آب
خونابه ز کاس لاله خوردی
همکاسگی غزاله کردی
یک روز برهنه تن چو خامه
از صفحه ریگ کرده نامه
زانگشت بر آن قلم همی زد
لیلی لیلی رقم همی زد
بر یاد دو زلف مشکفامش
می کرد نظاره دو لامش
می ریخت ز خون دل ته پاش
قطره ز مژه چو نقطه یاش
بر ریگ چو نام او نوشتی
وز رشح جگر به خون سرشتی
از سیل مژه بشستیش پاک
باز از هوس دل هوسناک
آن طرفه رقم ز سر گرفتی
زان وایه خویش برگرفتی
این بود تمام روز کارش
سرمایه عیش روزگارش
ناگاه ز گرد ره رسیدند
جمعی و به گردش آرمیدند
بر کوهه زین همه سواران
در کوه و دره شکارکاران
نوفل نامی در آن میانه
چون مهر یگانه زمانه
از دست کریم یم عطایی
زانگشت کرم گره گشایی
چون مهر به روزها زرافشان
چو چرخ به صبح گوهر افشان
در نظم بلند چون ثریا
در سجع لطایفش مهیا
با نوش لبان به عشقبازی
با تنگدلان به دلنوازی
در معرکه دلاوری شیر
در قطع امور ملک شمشیر
از افسر ملک سربلندیش
وز گنج نوال بهره مندیش
نوفل خود را ز رخش گستاخ
انداخت فرو چو میوه از شاخ
بر خاک نشست پیش رویش
بگشاد زبان به گفت و گویش
آن نام که می نوشت می خواند
وز صاحب نام حرف می راند
دانست نهفته راز او را
معشوقه عشوه ساز او را
وان ماتم و سوگواریش دید
وان گریه زار و زاریش دید
بر حال ویش ترحم آمد
گریان شد و در تکلم آمد
کای تخت نشین خامه ریگ
وی حرف نویس نامه ریگ
این تخم خیال کشتنت چند
وین حرف هوس نوشتنت چند
زین وسوسه خیال باز آی
زین دغدغه محال باز آی
کز وسوسه کار برنیاید
جانان به کنار درنیاید
زین حرف که می کشی به انگشت
کامت ننهد حریف در مشت
زین ریگ که می کنی به خون رنگ
ناری گهری به کف به جز سنگ
یکچند بیا قرین من باش
همخانه و همنشین من باش
برکش ز سر این لباس عوری
تن پوش به خلعت صبوری
نی خواب بود تو را و نی خور
می خسب چو دیگران و می خور
تا بازآیی به آب و رنگت
وز شکل کمان رهد خدنگت
در خور باشی به وصل آن ماه
لایق گردی به یار دلخواه
دیوی تو کنون نه خورد و نه خفت
با حور چگونه سازمت جفت
سوگند به آنکه از خردمند
همواره به نام اوست سوگند
کانچ آوردم کنون به گفتار
گر زانکه کنی به وفق این کار
چندانکه توان بود کنم جهد
تا کام تو خوش کنم بدین شهد
در گردن آن پری شمایل
بازوی تو را کنم حمایل
کاری که ز ساختن بود دور
سازند به زاری و زر و زور
زاری که خلاف سربلندیست
با همچو خودی نه ارجمندیست
هر چند که زر بود ببازم
تا کار تو را چو زر بسازم
ور زانکه به زر نگردد آن راست
غم نیست که زور بازو اینجاست
این عقده که بر رهت فتاده
از نوک سنان کنم گشاده
ور کند بود سر سنانم
از تیغ به مقطعش رسانم
مجنون چو شنید این فسون را
بگذاشت فسانه جنون را
سر در ره هوشمندی آورد
خاطر به خردپسندی آورد
شد چون دگران رفیق راهش
برداشت قدم به خیمه گاهش
اندام بشست و سر تراشید
خلعت پوشید و عطر پاشید
آن سنبل مشکبار رسته
شد چون گلش از غبار شسته
بربست عمامه را عرب وار
آورد شکوفه سرو او بار
نوفل با او بدیهه گویان
بودی به ره نشاط پویان
هر لحظه بهانه ای نمودی
نو ساز ترانه ای سرودی
بر عرصه دشت باده خوردی
دلجویی او زیاده کردی
گاهی غزل و نسیب خواندی
گاهی سخن از حبیب راندی
یک چند بر این نمط چو بگذشت
مجنون ز گذشته تازه تر گشت
آمد قد او به لطف اول
شد برگ گلش ز خط مجدول
طوطی خطش شکر به منقار
بر نوفل و بزم او شکریار
طاووس رخش ز جلوه کاری
خجلت ده لاله بهاری
دیوانه لطافت پری یافت
تن پرتو روحپروری یافت
آشفتگی از سرش به در شد
بین شیشه شکن که شیشه گر شد
القصه مصورش بیاراست
زان گونه به لیلی اش همی خواست
شکلی همه آرزوی لیلی
بر سنگ زن سبوی لیلی
نوفل شد ازین تفاوت آگاه
دانا دلی اوفکند در راه
تا پی به دیار لیلی آرد
پیش پدرش سخن گزارد
سازد به سخن مسلسل او را
آرد به حضور نوفل او را
آمد پدرش بدان وسیله
همراه سران آن قبیله
نوفل به هزار اهتمامش
بنشاند به صدر احترامش
چون خوان بکشید و سفره بگشاد
نوبت به سخن گزاری افتاد
صد قصه نو و کهن در انداخت
وآخر ز غرض سخن درانداخت
فرمود که قیس نیک پیوند
کامروز بود مرا چو فرزند
برتر باشد ز هر که گویی
موصوف به هر هنر که گویی
خواهم که بدین شرف تو هم نیز
ممتاز کنیش ز اهل تمییز
منظور کنی به منظر خویش
پیوند دهی به گوهر خویش
بنگر که ز مال و زر چه خواهی
چه مال و چه زر ز هر چه خواهی
تا در نظرت به پای ریزم
وانهات به زیر پای ریزم
باشیم من و تو خویش با هم
صافی دل و مهرکیش با هم
آن سخت جواب تلخ گفتار
بگشاد در سخن دگر بار
هر عذر که گفته بود ازین پیش
پیش پدرش ز جانب خویش
گفت آن همه را و بیشتر نیز
افزود بر آن بسی دگر نیز
از بس که به عذر شد سخن کوش
زد سینه نوفل از غضب جوش
شد تیز سخن به سان شمشیر
تهدید ده از زبان شمشیر
کای هرزه درای این بیابان
بر بانگ درای خود شتابان
ترسم که بدین تهی درایی
چون بی شتران ز پا درآیی
خیز و پی پاس حال خود گیر
رنگ شفقت بر آل خود گیر
زان پیش که آورم سپاهی
چون دور زمانه کینه خواهی
نی بحر و چو بحر هیبت انگیز
موجش همه تیر و خنجر تیز
زان موج شوند پای تا فرق
اعیان قبیله ات به خون غرق
آن گوهر ناب را به من ده
صد منت ازان به جان من نه
تا سر به سپهر برفرازم
جشنی به عروسیش بسازم
کایند شب عروسی او
حوران به بساط بوسی او
گفتا پدر عروس کای شاه
برتاب عنان خویش ازین راه
هر چند که ما نه مرد جنگیم
از جنگ نه آنچنان به تنگیم
روزی که زنی تو کوس و نایی
ما نیز زنیم دست و پایی
گر زانکه شویم بر تو فیروز
عیدی باشد خجسته آن روز
از پیچش پنجه تو رستیم
وز رنج شکنجه تو جستیم
وز زانکه تو را ظفر دهد دست
ما را علم ظفر شود پست
چون برق جهم به خانه خویش
پیش گهر یگانه خویش
از تیغ زنم به سینه چاکش
آلوده به خون نهم به خاکش
پوشم تن آن عروس چالاک
در پرده خون و حجله خاک
وآسوده زیم درین غم آباد
از نام عروس و ننگ داماد
در خاک نهفته به نگاری
کافتاده به دست خاکساری
پوشیده به آن گهر به سنگی
کاید به وی از سفال ننگی
نوفل ز سماع قصه نو
چشمی سوی قیس زد که بشنو
قیس هنری هنروری کرد
در معرکه شان دلاوری کرد
بگشاد زبان سحر پرداز
کای بد سخنان ناخوش آواز
بادی که ز نای جهان خیزد
در دیده عقل خاک بیزد
حرفی که نه دانشش نگارد
در نامه سیاه رویی آرد
نوفل نه سخن ز جهل گوید
تا نکته سهو و سهل گوید
مغز است نه پوست هر چه او گفت
نغز است و نکوست هر چه او گفت
از گفته او ورق مپیچید
روی دل ازین سبق مپیچید
آن فیض نسیم نیکخواهیست
نی باد بروت پادشاهیست
حکمت که تراود از دل شاه
عکسی ست ز نور چشمه ماه
زان عکس کسی که دور ماند
در ظلمت شب ز نور ماند
لیلی ست زلال زندگانی
من سوخته ای ز تشنه جانی
گر روی نهد به تشنه ای آب
خاکش بر سر کزان زند تاب
لیلی ست گلی به طرف جویی
من قانع ازان گلم به بویی
دل باد چو لاله باغبان را
کز باد دریغ دارد آن را
لیلی ست به بزم جان چراغی
من دارم ازو به سینه داغی
آن کو نه چراغ من فروزد
یارب که به داغ من بسوزد
لیلی می گفت و آن حسودان
کوران ز حسودی و کبودان
فریاد بر او زدند کای خام
دربند زبان به کام ازین نام
او نیست ز نام او چه حاصل
زین حرف زبان خویش بگسل
هر لحظه مبر به هرزه نامش
وآلوده مکن به گوش عامش
ور زانکه بری زبان داری
تنها نه زبان که جان نداری
خواهیم تو را زبان بریدن
وز کالبد تو جان کشیدن
مجنون چو سماع این سخن کرد
زو قطع امید خویشتن کرد
دانست کزان نهال نوبر
کامیش نمی شود میسر
رو گریه کنان به نوفل آورد
کای مرهم داغ و داروی درد
در خواه ازین ستیزه کاران
تا رسم ستیزه را گذاران
چندانکه به طرف جوی یک بار
مرغی بنهد در آب منقار
بر من در مرحمت گشایند
وز دور رخش به من نمایند
تا یک نظرش ز دور بینم
وانگه به خیال او نشینم
سازم همه عمر زان ذخیره
بهر شب تار و روز تیره
گفت کزین خیال بگذر
زین داعیه محال بگذر
دیدار وی و تو ای رمیده
چون آب است و سگ گزیده
خیز و ره این هوس سپردن
بگذار که دیدن است و مردن
ور هستی ازین حیات دلگیر
در غمکده فراق می میر
مجنون نه به یار خود رسیدن
نی در همه عمر امید دیدن
با نوفل گفت کای ستمگر
ای وعده تو سراب یکسر
رنج از دل من به گفت رفتی
گفتی و نکردی آنچه گفتی
لیکن نه ز توست از من است این
بر هر که نه کور روشن است این
نامقبلیم علم برافراخت
واقبال تو را علم بینداخت
من کی و سرود عیش سازان
من کی و فسون عشوه بازان
چون می نکند فسون مرا به
آشفتگی و جنون مرا به
این گفت و ز جای خویش برخاست
رقصان به نوای خویش برخاست
انداخت شکوفه سان عمامه
چون شاخ خزان رسیده جامه
نومید دلیش رنجه در بر
می زد چو چنار پنجه بر سر
خلقی ز پیش سرشک ریزان
واو خاک به فرق خویش بیزان
خلقی ز پیش به دل زنان سنگ
واو چاک فکن به سینه تنگ
چون آهوی دام جسته بگذشت
زان مردم و رو نهاد در دشت
شد باز چنانکه بود و می رفت
وین زمزمه می سرود و می رفت
لیلی و سریر عشرت و ناز
مجنون و نفیر شوق پرداز
لیلی و عنان به دست دوران
مجنون و به دشت یار گوران
لیلی و به این و آن سبک رو
مجنون و به آهوان تک و دو
لیلی و سکون به کوه وزنان
مجنون و به کوه با گوزنان
لیلی و ترانه گو به هر کس
مجنون و صفیر کوف و کرکس
لیلی و خروش چنگ و خرگاه
مجنون و خراش گرگ و روباه
لیلی و چو مه به قلعه داری
مجنون و به غار غم حصاری
آری هر کس برای کاریست
هر شیر سازی مرغزاریست
دولت به درم خرید نتوان
ایوان به ارم کشید نتوان
آن به که به نیک و بد بسازیم
هر کس به نصیب خود بسازیم
گل نیست ز خار بهره گیریم
با خار زییم تا بمیریم
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۳ - رسیدن کثیر به روضه پر غزالان و خبر آوردن پیش مجنون و جواب آن شنیدن
چون رفت کثیر آن هنرور
زان صیدگه اندکی فراتر
آراسته دید مرغزاری
از باغ بهشت یادگاری
از سبزه زمین چو سبز مفرش
وز گل گل مختلف منقش
یا مصحفی از زمردش حرف
از لاله بر آن وقوف شنگرف
یا خود ورقی بر آن ز زنگار
بنوشته الف الف به تکرار
طفلان گیا مگر بهاران
بودند بر آن ز مشق کاران
یا خود زرهی نهفته در زنگ
پوشیده ز سبزه بر بدن تنگ
تا تیر سحاب و ناوک برق
در سینه و تن نگرددش غرق
آورده ز جیب خاک لاله
بیرون ز عقیق تر پیاله
یا خود قدحی زلعل سیراب
پر نیزه ای از زمرد ناب
کش باد به لعب خویش نازان
می گرداند چو کاسه بازان
یا مشعله ایست بس فروزان
بی روغن و بی فتیله سوزان
کز مشعله دار خرده بینش
محکم شده پای در زمینش
سوریش به یاسمن معانق
خیریش به یاسمین موافق
نیل آورده بنفشه با میل
تا بر رخ نسترن کشد نیل
گوگرد سرشت بود میلش
وان شعله نیلگون دلیلش
نرگس همه دیده از کناره
می کرد به این و آن نظاره
سوسن همه تن زبان به هر سوی
می بود ازین و آن سخنگوی
در بازی و رقص نوغزالان
با یکدیگر چو خردسالان
گه این یک ازان ربوده لاله
گه آن یک ازین کشیده ناله
لب سرخ ز سرخ لاله خوردن
پا سبز ز سبزه ها سپردن
گشته رمه آهوان بسیار
از سبزه و گل مه چراخوار
لیکن رمه ای به قوت تگ
آزاده هم از شبان هم از سگ
چون دید کثیر آن نکو رای
انبوهی آهوان به یک جای
برگشت به صیدگاه مجنون
کای خاطر تو به صید مفتون
خیز و دل ازین مقام بر کن
دامن درچین و دام برکن
یکدم به فلان زمین بزن گام
واندر ره آهوان فکن دام
تا پی در پی شکار بینی
وانگه به فراغ دل نشینی
بگریست که آن حمای لیلی ست
چون کعبه حرامسرای لیلی ست
آنجا لیلی مقام کرده ست
با همزادان خرام کرده ست
چون کبک دری شده خرامان
بر سبزه و گل کشیده دامان
هر سبزه کزان زمین دمیده ست
روزی دامن بر آن کشیده ست
هر خار که خاسته ست زان خاک
افکنده چو گل به دامنش چاک
گلهاش که رنگ و بو گرفته ست
از عارض و زلف او گرفته ست
هر لاله به خون که چهره شسته
از خاک به داغ اوست رسته
نرگس که گشاده چشم بیناست
چشمش به نیاز خاک آن پاست
سوسن که زبان دراز کرده
وصف رخ اوست ساز کرده
افتاده بنفشه از ذلیلی
در فرقت اوست جامه نیلی
آهو بچگان که مشکبویند
از تیر مژه شکار اویند
باشد که رسد ز راه ناگاه
هستند نهاده چشم بر راه
زان روز که زان زمین گذشته ست
صیدش چو حرم حرام گشته ست
آهو که چرد به مرغزارش
چون دام نهم پی شکارش
باشد دل و جان فگار اویم
کی نیک فتد شکار اویم
هر گه که کشد دلم به آن جای
از دیده خونفشان کنم پای
گردش گردم چو حج گزاران
چون چشمه زمزم اشکباران
نی آهوی او ز من کند رم
نی شاخ گیاه او کنم خم
چون لاله به خاک و خون نشستن
خوش تر که گیاه او شکستن
وز ناوک غم شکار ماندن
بهتر که شکار او رماندن
این گفت و پی شکار خود رفت
لیلی گویان به کار خود رفت
لیلی می گفت و کار می کرد
هر دم صیدی شکار می کرد
می بوسیدش به جای لیلی
پس می کردش فدای لیلی
کارش این بود صبح تا شام
زین کار نبود هیچش آرام
زان صیدگه اندکی فراتر
آراسته دید مرغزاری
از باغ بهشت یادگاری
از سبزه زمین چو سبز مفرش
وز گل گل مختلف منقش
یا مصحفی از زمردش حرف
از لاله بر آن وقوف شنگرف
یا خود ورقی بر آن ز زنگار
بنوشته الف الف به تکرار
طفلان گیا مگر بهاران
بودند بر آن ز مشق کاران
یا خود زرهی نهفته در زنگ
پوشیده ز سبزه بر بدن تنگ
تا تیر سحاب و ناوک برق
در سینه و تن نگرددش غرق
آورده ز جیب خاک لاله
بیرون ز عقیق تر پیاله
یا خود قدحی زلعل سیراب
پر نیزه ای از زمرد ناب
کش باد به لعب خویش نازان
می گرداند چو کاسه بازان
یا مشعله ایست بس فروزان
بی روغن و بی فتیله سوزان
کز مشعله دار خرده بینش
محکم شده پای در زمینش
سوریش به یاسمن معانق
خیریش به یاسمین موافق
نیل آورده بنفشه با میل
تا بر رخ نسترن کشد نیل
گوگرد سرشت بود میلش
وان شعله نیلگون دلیلش
نرگس همه دیده از کناره
می کرد به این و آن نظاره
سوسن همه تن زبان به هر سوی
می بود ازین و آن سخنگوی
در بازی و رقص نوغزالان
با یکدیگر چو خردسالان
گه این یک ازان ربوده لاله
گه آن یک ازین کشیده ناله
لب سرخ ز سرخ لاله خوردن
پا سبز ز سبزه ها سپردن
گشته رمه آهوان بسیار
از سبزه و گل مه چراخوار
لیکن رمه ای به قوت تگ
آزاده هم از شبان هم از سگ
چون دید کثیر آن نکو رای
انبوهی آهوان به یک جای
برگشت به صیدگاه مجنون
کای خاطر تو به صید مفتون
خیز و دل ازین مقام بر کن
دامن درچین و دام برکن
یکدم به فلان زمین بزن گام
واندر ره آهوان فکن دام
تا پی در پی شکار بینی
وانگه به فراغ دل نشینی
بگریست که آن حمای لیلی ست
چون کعبه حرامسرای لیلی ست
آنجا لیلی مقام کرده ست
با همزادان خرام کرده ست
چون کبک دری شده خرامان
بر سبزه و گل کشیده دامان
هر سبزه کزان زمین دمیده ست
روزی دامن بر آن کشیده ست
هر خار که خاسته ست زان خاک
افکنده چو گل به دامنش چاک
گلهاش که رنگ و بو گرفته ست
از عارض و زلف او گرفته ست
هر لاله به خون که چهره شسته
از خاک به داغ اوست رسته
نرگس که گشاده چشم بیناست
چشمش به نیاز خاک آن پاست
سوسن که زبان دراز کرده
وصف رخ اوست ساز کرده
افتاده بنفشه از ذلیلی
در فرقت اوست جامه نیلی
آهو بچگان که مشکبویند
از تیر مژه شکار اویند
باشد که رسد ز راه ناگاه
هستند نهاده چشم بر راه
زان روز که زان زمین گذشته ست
صیدش چو حرم حرام گشته ست
آهو که چرد به مرغزارش
چون دام نهم پی شکارش
باشد دل و جان فگار اویم
کی نیک فتد شکار اویم
هر گه که کشد دلم به آن جای
از دیده خونفشان کنم پای
گردش گردم چو حج گزاران
چون چشمه زمزم اشکباران
نی آهوی او ز من کند رم
نی شاخ گیاه او کنم خم
چون لاله به خاک و خون نشستن
خوش تر که گیاه او شکستن
وز ناوک غم شکار ماندن
بهتر که شکار او رماندن
این گفت و پی شکار خود رفت
لیلی گویان به کار خود رفت
لیلی می گفت و کار می کرد
هر دم صیدی شکار می کرد
می بوسیدش به جای لیلی
پس می کردش فدای لیلی
کارش این بود صبح تا شام
زین کار نبود هیچش آرام
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۸ - شنیدن مجنون شوهر کردن لیلی را و اضطراب نمودن وی از آن
طبال سرای این عروسی
در پرده عاج و آبنوسی
این طبل گران نوا نوازد
وین پرده سینه کوب سازد
کان زخم دوال خورده عشق
وآوازه بلند کرده عشق
چون از حرم حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت
آن داغ که داشت تازه تر شد
وان باغ که کاشت تازه بر شد
شوری دگرش به جان درآمد
وز بام و درش فغان درآمد
می بست ز تار اشک رودی
می زد ز خراش دل سرودی
می گفت ترانه ای بر آن رود
می جست نشانه ای ز مقصود
چون بر دمنی خرام کردی
یا در طللی مقام کردی
هر کس گفتی که این نشانیست
زان مه که به حسن داستانیست
یعنی لیلی بلای جانت
غارتگر طاقت و توانت
بر خاک دمن جبین نهادی
وز دیده سرشک خون گشادی
کردی ز طلل عزلسرایی
بر هر خس و خار چهره سایی
هر خیمه به منزلی که دیدی
منزل به حریم آن کشیدی
چون گفتندی که لیلی آنجاست
در سایه آن گرفته ماء/واست
آن را حرم دگر گرفتی
وآیین طواف برگرفتی
در بادیه هر کجا نشستی
نامش بر ریگ نقش بستی
سیل مژه اش بر آن گذشتی
چندان کام نام شسته گشتی
شخصی دیدش که خاک می بیخت
وآخر بر فرق خاک می ریخت
گفتا پی چیست خاک بیزی
وز کیست به فرق خاک ریزی
گفتا بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک
وانگه که نیابش چو بیزم
از درد به فرق خاک ریزم
سر طلبم ز خاک یا آب
ذوق طلب است و درد نایاب
ور نی که گهر به خاک دیده ست
وان دانه در ز خاک چیده ست
گفتا که ازین طلب یارام
وز محنت روز و شب بیارام
کان تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار
وز پهلوی خود بیفکن این بار
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن ازو جوی نیرزد
دستن تو به عهد اوست پابست
واو داده به عهد دیگری دست
تو لیلی گو چو در مکنون
واو بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوش شمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف زنده جانی
با طبع لطیف نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لام الفند هر دو یکجا
تو چون الف ایستاده یکتا
چون ناخن و گوشت هر دو همپشت
تو ناخن چیده از سر انگشت
برخیز و ازین خیال برگرد
زین وسوسه محال برگرد
با تیره دلان صفا چه یعنی
پاداش جفا وفا چه یعنی
خوبان همه چون گل دو رویند
مغرور شده به رنگ و بویند
گل قاعده وفا نورزید
هر کس که پگه تر آمد او چید
با بید چو ارغوان بسازد
با دزد چو باغبان بسازد
دامن چو نهاد در کف خار
تو نیز همش به خار بگذار
گل کان نه تو راست خار بهتر
بگذاشتنش به خار بهتر
هر زن که ز شوی شد رضا جوی
مردی کن و دست ازو فرو شوی
در یک موزه دو پا که دیده ست
یک خانه دو کدخدا که دیده ست
زن کیست فسون سحر و نیرنگ
از راستیش نه بوی نی رنگ
زن صعوه سرخ و زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
گر بگذاری شود هوا گرد
ور بفشاری بمیرد از درد
نخلیست ولی ز موم بسته
کز یک جنبش شود شکسته
نی از گل او مشام مشکین
نی میوه او به کام شیرین
بر وی همه شاخ و برگ بستند
جز شاخ وفا کزو شکستند
چون با دگری شود هم آغوش
پیمان تو را کند فراموش
بشکن عهدش چو عهد بشکست
کز عهد شکن بدین توان رست
بگسل کفش از کف نگارین
چون پاک شد از نگار پارین
کرده ست به دست دیگر آهنگ
کف را مده از حنای او رنگ
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلطید
از صرع زده بتر بغلطید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیم بسمل
از بس که ز یار سنگدل سنگ
می کوفت به سینه با دل تنگ
صد رخنه ازان به کارش افتاد
بر بیهوشیی قرارش افتاد
بردش بدر از سرای تدبیر
بیهوشیی آنچنان گلوگیر
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینه ها اثر نکردی
امید ز زندگیش کنده
نشناختیش ز مرده زنده
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد به جز آه
سینه به سنان آه می سفت
وز سینه همی زد آه و می گفت
آه از دل یار سنگدل آه
آه از غم یار دل گسل آه
فریاد که شمع دلفریبان
زد شعله به جان ناشکیبان
افسوس و هزار بار افسوس
کان جیب در لباس ناموس
ناموس مرا به جیب زد چاک
پاشید به فرق نام من خاک
هر عهد که بسته بود بشکست
با آنکه بریده باد پیوست
او جفت کسان و من چنین فرد
او کان دوا و من بدین درد
محرومی ازو گرم جگر سوخت
محظوظی دیگران بتر سوخت
آن داشت مرا چو موی باریک
وین ساخت کنون به مرگ نزدیک
نزدیکی مرگ و دوری یار
سهل است به پیش عاشق زار
یارش که به دست دیگران است
این بار بسی بر او گران است
او عمر به کان کنی به سر برد
نقدینه کان کسی دگر برد
در باغ درخت باغبان کاشت
بر غارتی سپاه برداشت
کو آنکه به هم نشسته بودیم
در بر رخ باد بسته بودیم
تا باد نیاورد به ما روی
وز ما نبرد به دیگران بوی
امروز در آرزوی آنم
کین سوخته جان بر او فشانم
کز من به نسیم آن پریزاد
آرد به طفیل دیگران یاد
ای باد به سوی او گذر کن
وز من به جمال او نظر کن
گو ای دل تو ز من رمیده
با دلبر دیگر آرمیده
روزی که شوی حریف جامش
نقل از لب خود نهی به کامش
یاد آر ز حال تلخکامی
وز درد دل شکسته جامی
زان پیش که در غمت بمیرد
وز وصل تو بهره بر نگیرد
با خاک رود درست پیمان
وز کرده خود شوی پشیمان
در پرده عاج و آبنوسی
این طبل گران نوا نوازد
وین پرده سینه کوب سازد
کان زخم دوال خورده عشق
وآوازه بلند کرده عشق
چون از حرم حجاز برگشت
بر خاک حریم یار بگذشت
آن داغ که داشت تازه تر شد
وان باغ که کاشت تازه بر شد
شوری دگرش به جان درآمد
وز بام و درش فغان درآمد
می بست ز تار اشک رودی
می زد ز خراش دل سرودی
می گفت ترانه ای بر آن رود
می جست نشانه ای ز مقصود
چون بر دمنی خرام کردی
یا در طللی مقام کردی
هر کس گفتی که این نشانیست
زان مه که به حسن داستانیست
یعنی لیلی بلای جانت
غارتگر طاقت و توانت
بر خاک دمن جبین نهادی
وز دیده سرشک خون گشادی
کردی ز طلل عزلسرایی
بر هر خس و خار چهره سایی
هر خیمه به منزلی که دیدی
منزل به حریم آن کشیدی
چون گفتندی که لیلی آنجاست
در سایه آن گرفته ماء/واست
آن را حرم دگر گرفتی
وآیین طواف برگرفتی
در بادیه هر کجا نشستی
نامش بر ریگ نقش بستی
سیل مژه اش بر آن گذشتی
چندان کام نام شسته گشتی
شخصی دیدش که خاک می بیخت
وآخر بر فرق خاک می ریخت
گفتا پی چیست خاک بیزی
وز کیست به فرق خاک ریزی
گفتا بیزم به هر زمین خاک
تا بو که بیابم آن در پاک
وانگه که نیابش چو بیزم
از درد به فرق خاک ریزم
سر طلبم ز خاک یا آب
ذوق طلب است و درد نایاب
ور نی که گهر به خاک دیده ست
وان دانه در ز خاک چیده ست
گفتا که ازین طلب یارام
وز محنت روز و شب بیارام
کان تازه گهر کز آرزویش
شد عمر تو صرف جست و جویش
تو جان کندی و دیگری یافت
دل کند ز تو چو بهتری یافت
تو نیز بدار دست ازین کار
وز پهلوی خود بیفکن این بار
یاری که ره وفا نورزد
صد خرمن ازو جوی نیرزد
دستن تو به عهد اوست پابست
واو داده به عهد دیگری دست
تو لیلی گو چو در مکنون
واو بسته زبان ز نام مجنون
دل بسته به یار خوش شمایل
حرف غم تو سترده از دل
از حی ثقیف زنده جانی
با طبع لطیف نوجوانی
بر تو پی شوهری گزیده
خرمهره به گوهری خریده
چون لام الفند هر دو یکجا
تو چون الف ایستاده یکتا
چون ناخن و گوشت هر دو همپشت
تو ناخن چیده از سر انگشت
برخیز و ازین خیال برگرد
زین وسوسه محال برگرد
با تیره دلان صفا چه یعنی
پاداش جفا وفا چه یعنی
خوبان همه چون گل دو رویند
مغرور شده به رنگ و بویند
گل قاعده وفا نورزید
هر کس که پگه تر آمد او چید
با بید چو ارغوان بسازد
با دزد چو باغبان بسازد
دامن چو نهاد در کف خار
تو نیز همش به خار بگذار
گل کان نه تو راست خار بهتر
بگذاشتنش به خار بهتر
هر زن که ز شوی شد رضا جوی
مردی کن و دست ازو فرو شوی
در یک موزه دو پا که دیده ست
یک خانه دو کدخدا که دیده ست
زن کیست فسون سحر و نیرنگ
از راستیش نه بوی نی رنگ
زن صعوه سرخ و زرد بال است
بودن به رضای زن محال است
گر بگذاری شود هوا گرد
ور بفشاری بمیرد از درد
نخلیست ولی ز موم بسته
کز یک جنبش شود شکسته
نی از گل او مشام مشکین
نی میوه او به کام شیرین
بر وی همه شاخ و برگ بستند
جز شاخ وفا کزو شکستند
چون با دگری شود هم آغوش
پیمان تو را کند فراموش
بشکن عهدش چو عهد بشکست
کز عهد شکن بدین توان رست
بگسل کفش از کف نگارین
چون پاک شد از نگار پارین
کرده ست به دست دیگر آهنگ
کف را مده از حنای او رنگ
مجنون ز سماع این ترانه
برخاست به رقص صوفیانه
بانگی بزد و به سر بغلطید
از صرع زده بتر بغلطید
در خاک شده ز خون دل گل
گردید چو مرغ نیم بسمل
از بس که ز یار سنگدل سنگ
می کوفت به سینه با دل تنگ
صد رخنه ازان به کارش افتاد
بر بیهوشیی قرارش افتاد
بردش بدر از سرای تدبیر
بیهوشیی آنچنان گلوگیر
کز لب نفسش گذر نکردی
در آینه ها اثر نکردی
امید ز زندگیش کنده
نشناختیش ز مرده زنده
بعد از دیری که جان نو یافت
جان را به هزار غم گرو یافت
چون بر نفسش گشاده شد راه
بر جای نفس نزد به جز آه
سینه به سنان آه می سفت
وز سینه همی زد آه و می گفت
آه از دل یار سنگدل آه
آه از غم یار دل گسل آه
فریاد که شمع دلفریبان
زد شعله به جان ناشکیبان
افسوس و هزار بار افسوس
کان جیب در لباس ناموس
ناموس مرا به جیب زد چاک
پاشید به فرق نام من خاک
هر عهد که بسته بود بشکست
با آنکه بریده باد پیوست
او جفت کسان و من چنین فرد
او کان دوا و من بدین درد
محرومی ازو گرم جگر سوخت
محظوظی دیگران بتر سوخت
آن داشت مرا چو موی باریک
وین ساخت کنون به مرگ نزدیک
نزدیکی مرگ و دوری یار
سهل است به پیش عاشق زار
یارش که به دست دیگران است
این بار بسی بر او گران است
او عمر به کان کنی به سر برد
نقدینه کان کسی دگر برد
در باغ درخت باغبان کاشت
بر غارتی سپاه برداشت
کو آنکه به هم نشسته بودیم
در بر رخ باد بسته بودیم
تا باد نیاورد به ما روی
وز ما نبرد به دیگران بوی
امروز در آرزوی آنم
کین سوخته جان بر او فشانم
کز من به نسیم آن پریزاد
آرد به طفیل دیگران یاد
ای باد به سوی او گذر کن
وز من به جمال او نظر کن
گو ای دل تو ز من رمیده
با دلبر دیگر آرمیده
روزی که شوی حریف جامش
نقل از لب خود نهی به کامش
یاد آر ز حال تلخکامی
وز درد دل شکسته جامی
زان پیش که در غمت بمیرد
وز وصل تو بهره بر نگیرد
با خاک رود درست پیمان
وز کرده خود شوی پشیمان
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۳۹ - زیادت شدن اندوه مجنون از شوهر کردن لیلی و از انسیان بگسستن و با وحشیان پیوستن
آن عاشق از خرد رمیده
زاندیشه نیک و بد رهیده
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
داغی ز فراق یار بودش
یک داغ دگر بر آن فزودش
لیکن داغی فزون ز هر داغ
آشفت ز عشق داغ بر داغ
واکرد ز انس ناکسان خوی
وآورد به سوی وحشیان روی
از کین کسان چو شست سینه
با او دگری نجست کینه
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
می رفت به کوه و دشت چون شاه
با او سپه وحوش همراه
بنهاده به پای هر درختی
بودش از ریگ و سنگ تختی
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
از پرتو عدل شه بر ایشان
بودند به هم ز صلح کیشان
آهو از گرگ رم نکردی
نخجیر ز شیر غم نخوردی
نخجیر به ره ز لعب سازی
کردی به دم پلنگ بازی
رفتندی چون شدی ره اندیش
گوران چو جنیبتش پس و پیش
بودی چو قدم زدی به هر راه
جاروب کشیش کار روباه
تا بنشاندی ز ره تف و تاب
از اشک خودش زدی گوزن آب
بالای سرش ز چتر داری
زاغان سیه به حق گزاری
ور زانکه شدی گهیش میلی
تا نامه کند به سوی لیلی
آهو قلمش ز ساق دادی
وز جلد سرین ورق گشادی
بردیش به رسم نیکخواهی
از چشم سیاه خود سیاهی
می رفت چنین نشید خوانان
از دیده سرشک لعل رانان
وآهو بچه گان به خیر و خوبی
پیش قدمش به پایکوبی
ناگاه به روضه ای رسیدند
وز دور جماعتی بدیدند
از سبزه به زیر پا بساطی
چون لاله ز جام می نشاطی
مجنون از دور ره بگرداند
زیشان خطر سپه بگرداند
زان قوم یکی شناخت او را
وز ساز ثنا نواخت او را
کای سرور عاشقان شیدا
در روی تو نور عشق پیدا
وی خانه خراب این خرابات
رسته ز قبیله و قرابات
وی راهسپر به پای تجرید
تنها رو تنگنای تفرید
وی فرق دو نیم تیغ اندوه
بنشسته به زیر تیغ چون کوه
سوگند به آنکه مست اویی
نی پا و نه سر ز دست اویی
سوگند به آنکه زندگانی
جز دولت وصل او ندانی
سوگند به لعل آبدارش
سوگند به جعد تابدارش
سوگند به آهوان مستش
جادومنشان می پرستش
سوگند به آن دو ابر مه پوش
کش جای گرفته بر بناگوش
کز ما مگذر بدین روانی
بر ما مشکن ز دل گرانی
دیریست که ما شکسته ای چند
هستیم به وصلت آرزومند
تا گردان است دور عالم
امروز رسیده ایم با هم
نبود پس ازین بریدن ما
معلوم به هم رسیدن ما
پیش آ که به هم دمی برآریم
با یکدیگر غمی گذاریم
مجنون چو نیازمندیش دید
وآیین رضا پسندیش دید
بگذاشت به جای خود سپه را
بر مجلسیان فکنده ره را
پرسید که این چه سرزمین است
کش خاک به نرخ مشک چین است
گفتند نواحی حجاز است
رحلتگه هر که پاکباز است
لیلی صد بار محمل اینجا
رانده ست گرفته منزل اینجا
با همقدمان خود درین جای
مشکین دامان کشیده در پای
این خاک که همچو مشک خوشبوست
از مشک افشانی دامن اوست
مجنون چو شنید این سخن را
بر جای ندید خویشتن را
خود را به زمین چو سایه انداخت
بانگی زد و این نشید پرداخت
کای همنفسان کزین دیارید
وز دلبر من سخن گزارید
جان من و دل فدایتان باد
سر خاک به زیر پایتان باد
اینجا نه هوای کعبه دارم
نی نیت آنکه حج گزارم
مقصوم ازین طواف لیلی ست
باقی همه پیش او طفیلی ست
نتوان چو به کوی او گذشتن
سودی نکند به کعبه گشتن
حج همه عمره دیدن اوست
بی او حج و عمره ام نه نیکوست
تیر وصلش برون ز جعبه
سرگردانیست طوف کعبه
من تشنه او به وادی غم
کی آب خورم ز چاه زمزم
با زمزمه غم ویم شاد
ناید ز زلال زمزمم یاد
آن زمزمه بر زبان چو رانم
از هر مژه زمزمی فشانم
در هر منزل که می زنم گام
زان گام وصال او بود کام
هر جا که نه روی او چراغ است
گر باغ ارم بود که داغ است
لیلی ست ز هر سفر مرادم
نی طالب سلمی و سعادم
تا با غم او شدم هم آغوش
کردم ز دگر بتان فراموش
دانای منازل و مراحل
زین وادی جانگداز هایل
گاهی که شود فسانه پرداز
از پرده چنین برون دهد راز
کان طاق ز لطف و با ستم جفت
از لیلی و جفت چون سخن گفت
جوری که رود ز دوست بر من
آن را مکشاد هیچ دشمن
انداخت مرا به خردسالی
در پنجه عشق لاابالی
بگذشت ز زور پنجه عشق
عمرم همه در شکنجه عشق
امروز که نوبت وصال است
جانم ز فراق در وبال است
آن سکه به نام دیگری شد
وان لقمه به کام دیگری شد
او همدم یار و من چنین دور
او واصل و من غریب و مهجور
این گفت و جبین به خاک مالید
وز سینه چاک چاک نالید
خوناب جگر ز دیده بگشاد
چندانکه ز گریه بی خود افتاد
شب را که ز بی خودی درآمد
گردون به لباس دیگر آمد
شد یکرنگی او دورنگی
با حیله شیریش پلنگی
از حلقه همدمان برون جست
با گور و گوزن خویش پیوست
جان بی جانان رسیده بر لب
شب برد به سر چنانکه هر شب
زاندیشه نیک و بد رهیده
از مستی عشق بود مجنون
دادش به میان مستی افیون
داغی ز فراق یار بودش
یک داغ دگر بر آن فزودش
لیکن داغی فزون ز هر داغ
آشفت ز عشق داغ بر داغ
واکرد ز انس ناکسان خوی
وآورد به سوی وحشیان روی
از کین کسان چو شست سینه
با او دگری نجست کینه
با وی همه وحش رام گشتند
در انس به وی تمام گشتند
می رفت به کوه و دشت چون شاه
با او سپه وحوش همراه
بنهاده به پای هر درختی
بودش از ریگ و سنگ تختی
چون بر سر تخت خود نشستی
گردش دد و دام حلقه بستی
از پرتو عدل شه بر ایشان
بودند به هم ز صلح کیشان
آهو از گرگ رم نکردی
نخجیر ز شیر غم نخوردی
نخجیر به ره ز لعب سازی
کردی به دم پلنگ بازی
رفتندی چون شدی ره اندیش
گوران چو جنیبتش پس و پیش
بودی چو قدم زدی به هر راه
جاروب کشیش کار روباه
تا بنشاندی ز ره تف و تاب
از اشک خودش زدی گوزن آب
بالای سرش ز چتر داری
زاغان سیه به حق گزاری
ور زانکه شدی گهیش میلی
تا نامه کند به سوی لیلی
آهو قلمش ز ساق دادی
وز جلد سرین ورق گشادی
بردیش به رسم نیکخواهی
از چشم سیاه خود سیاهی
می رفت چنین نشید خوانان
از دیده سرشک لعل رانان
وآهو بچه گان به خیر و خوبی
پیش قدمش به پایکوبی
ناگاه به روضه ای رسیدند
وز دور جماعتی بدیدند
از سبزه به زیر پا بساطی
چون لاله ز جام می نشاطی
مجنون از دور ره بگرداند
زیشان خطر سپه بگرداند
زان قوم یکی شناخت او را
وز ساز ثنا نواخت او را
کای سرور عاشقان شیدا
در روی تو نور عشق پیدا
وی خانه خراب این خرابات
رسته ز قبیله و قرابات
وی راهسپر به پای تجرید
تنها رو تنگنای تفرید
وی فرق دو نیم تیغ اندوه
بنشسته به زیر تیغ چون کوه
سوگند به آنکه مست اویی
نی پا و نه سر ز دست اویی
سوگند به آنکه زندگانی
جز دولت وصل او ندانی
سوگند به لعل آبدارش
سوگند به جعد تابدارش
سوگند به آهوان مستش
جادومنشان می پرستش
سوگند به آن دو ابر مه پوش
کش جای گرفته بر بناگوش
کز ما مگذر بدین روانی
بر ما مشکن ز دل گرانی
دیریست که ما شکسته ای چند
هستیم به وصلت آرزومند
تا گردان است دور عالم
امروز رسیده ایم با هم
نبود پس ازین بریدن ما
معلوم به هم رسیدن ما
پیش آ که به هم دمی برآریم
با یکدیگر غمی گذاریم
مجنون چو نیازمندیش دید
وآیین رضا پسندیش دید
بگذاشت به جای خود سپه را
بر مجلسیان فکنده ره را
پرسید که این چه سرزمین است
کش خاک به نرخ مشک چین است
گفتند نواحی حجاز است
رحلتگه هر که پاکباز است
لیلی صد بار محمل اینجا
رانده ست گرفته منزل اینجا
با همقدمان خود درین جای
مشکین دامان کشیده در پای
این خاک که همچو مشک خوشبوست
از مشک افشانی دامن اوست
مجنون چو شنید این سخن را
بر جای ندید خویشتن را
خود را به زمین چو سایه انداخت
بانگی زد و این نشید پرداخت
کای همنفسان کزین دیارید
وز دلبر من سخن گزارید
جان من و دل فدایتان باد
سر خاک به زیر پایتان باد
اینجا نه هوای کعبه دارم
نی نیت آنکه حج گزارم
مقصوم ازین طواف لیلی ست
باقی همه پیش او طفیلی ست
نتوان چو به کوی او گذشتن
سودی نکند به کعبه گشتن
حج همه عمره دیدن اوست
بی او حج و عمره ام نه نیکوست
تیر وصلش برون ز جعبه
سرگردانیست طوف کعبه
من تشنه او به وادی غم
کی آب خورم ز چاه زمزم
با زمزمه غم ویم شاد
ناید ز زلال زمزمم یاد
آن زمزمه بر زبان چو رانم
از هر مژه زمزمی فشانم
در هر منزل که می زنم گام
زان گام وصال او بود کام
هر جا که نه روی او چراغ است
گر باغ ارم بود که داغ است
لیلی ست ز هر سفر مرادم
نی طالب سلمی و سعادم
تا با غم او شدم هم آغوش
کردم ز دگر بتان فراموش
دانای منازل و مراحل
زین وادی جانگداز هایل
گاهی که شود فسانه پرداز
از پرده چنین برون دهد راز
کان طاق ز لطف و با ستم جفت
از لیلی و جفت چون سخن گفت
جوری که رود ز دوست بر من
آن را مکشاد هیچ دشمن
انداخت مرا به خردسالی
در پنجه عشق لاابالی
بگذشت ز زور پنجه عشق
عمرم همه در شکنجه عشق
امروز که نوبت وصال است
جانم ز فراق در وبال است
آن سکه به نام دیگری شد
وان لقمه به کام دیگری شد
او همدم یار و من چنین دور
او واصل و من غریب و مهجور
این گفت و جبین به خاک مالید
وز سینه چاک چاک نالید
خوناب جگر ز دیده بگشاد
چندانکه ز گریه بی خود افتاد
شب را که ز بی خودی درآمد
گردون به لباس دیگر آمد
شد یکرنگی او دورنگی
با حیله شیریش پلنگی
از حلقه همدمان برون جست
با گور و گوزن خویش پیوست
جان بی جانان رسیده بر لب
شب برد به سر چنانکه هر شب
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۴۴ - بیمار شدن شوهر لیلی و وفات یافتن وی با داغ محرومی از وصال لیلی
نیرنگ زن بیاض این راز
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبه بی نظیر منظر
چون صورت چین بدیع پیکر
یعنی لیلی مه حصاری
برج قمر از رخش عماری
با شوهر خود چو سرکشی کرد
پاداش خوشیش ناخوشی کرد
بر درج امل نداد دستش
وز برج امید پر شکستش
با وی ورق مراد نگشاد
سر بر خط انقیاد ننهاد
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل بلای جان او شد
سود اندیشی زیان او شد
وصلی که در آن نه یار یار است
بر عاشق ازان هزار بار است
از دور بهشت عدن دیدن
میوه ز ریاض او نچیدن
بر دوزخیان عیش ناخوش
باشد بتر از عذاب آتش
می بود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
از تاب تبش که بود سوزان
شد رشته نبض او فروزان
زان گونه که نبض گیر را دست
چون نبض ز نبض او همی جست
انگشت به نبضش ار نهادی
چون شمع آتش در آن فتادی
آمد به سرش طبیب دانا
بر بردن رنج ها توانا
بر صحت او دلیل می جست
قاروره چو دید دست ازو شست
گلنار فسرده برگ گشتش
قاروره دلیل مرگ گشتش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
شد مرغش ازین مخیم خاک
پروازکنان به عالم پاک
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
جانی که به درد برنیاید
در قالب مرد درنیاید
باشی به جهان به درد یکچند
وز وی ببری به درد پیوند
در بودن درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
زین درد کسی کنار گیرد
کو پیشترک ز مرگ میرد
زین مکمن درد خیز برخیز
زین دشمن پر ستیز بگریز
این رومی صبح و زنگی شام
طرارانند شوخ و خودکام
آنت به درست زر فریبد
وینت به کف گهر فریبد
تا گنج ابد ز تو ستانند
در رنج مؤبدت نشانند
هان تا نخوری فریب ایشان
مغرور به زین و زیب ایشان
لیلی که ز درد و داغ مجنون
می داشت دلی چو غنچه پر خون
از مردن شو بهانه بر ساخت
وز خون دل خویشتن بپرداخت
آهی که به سینه اش گره بود
در خرمن صبر شعله نه بود
در ماتم شو ز سینه بگشاد
واندوه نهان به باد بر داد
در گریه چو دوست دوست گفتی
درها به فراق دوست سفتی
زان دوست غرض نه شوهرش بود
با خویش خیال دیگرش بود
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عده داری
شب بستر غم فکنده می داشت
تا روز به گریه زنده می داشت
در روز به درد و سوز می بود
با آه جهان فروز می بود
عشقش به درونه داشت خانه
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز گریه و آه
می کرد و زبان خلق کوتاه
صورتگری اینچنین کند ساز
کان کعبه بی نظیر منظر
چون صورت چین بدیع پیکر
یعنی لیلی مه حصاری
برج قمر از رخش عماری
با شوهر خود چو سرکشی کرد
پاداش خوشیش ناخوشی کرد
بر درج امل نداد دستش
وز برج امید پر شکستش
با وی ورق مراد نگشاد
سر بر خط انقیاد ننهاد
مسکین زین غم ز پا درافتاد
بیمار به روی بستر افتاد
آن وصل بلای جان او شد
سود اندیشی زیان او شد
وصلی که در آن نه یار یار است
بر عاشق ازان هزار بار است
از دور بهشت عدن دیدن
میوه ز ریاض او نچیدن
بر دوزخیان عیش ناخوش
باشد بتر از عذاب آتش
می بود ز خاطر غم اندیش
بیماری او زمان زمان بیش
از تاب تبش که بود سوزان
شد رشته نبض او فروزان
زان گونه که نبض گیر را دست
چون نبض ز نبض او همی جست
انگشت به نبضش ار نهادی
چون شمع آتش در آن فتادی
آمد به سرش طبیب دانا
بر بردن رنج ها توانا
بر صحت او دلیل می جست
قاروره چو دید دست ازو شست
گلنار فسرده برگ گشتش
قاروره دلیل مرگ گشتش
چون یک دو سه روز بود رنجه
مسکین به شکنج این شکنجه
ناگاه عنایت ازل دست
بگشاد بر او شکنجه بشکست
از کشمکش نفس رهاندش
وز تنگی این قفس جهاندش
شد مرغش ازین مخیم خاک
پروازکنان به عالم پاک
جان داد به درد و جاودان زیست
آن کو ندهد به درد جان کیست
جانی که به درد برنیاید
در قالب مرد درنیاید
باشی به جهان به درد یکچند
وز وی ببری به درد پیوند
در بودن درد و در سفر درد
آوخ ز جهان درد بر درد
زین درد کسی کنار گیرد
کو پیشترک ز مرگ میرد
زین مکمن درد خیز برخیز
زین دشمن پر ستیز بگریز
این رومی صبح و زنگی شام
طرارانند شوخ و خودکام
آنت به درست زر فریبد
وینت به کف گهر فریبد
تا گنج ابد ز تو ستانند
در رنج مؤبدت نشانند
هان تا نخوری فریب ایشان
مغرور به زین و زیب ایشان
لیلی که ز درد و داغ مجنون
می داشت دلی چو غنچه پر خون
از مردن شو بهانه بر ساخت
وز خون دل خویشتن بپرداخت
آهی که به سینه اش گره بود
در خرمن صبر شعله نه بود
در ماتم شو ز سینه بگشاد
واندوه نهان به باد بر داد
در گریه چو دوست دوست گفتی
درها به فراق دوست سفتی
زان دوست غرض نه شوهرش بود
با خویش خیال دیگرش بود
عمری به لباس سوگواری
بنشست به رسم عده داری
شب بستر غم فکنده می داشت
تا روز به گریه زنده می داشت
در روز به درد و سوز می بود
با آه جهان فروز می بود
عشقش به درونه داشت خانه
شد ماتم شوهرش بهانه
عمری به دراز گریه و آه
می کرد و زبان خلق کوتاه
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۱ - مراجعت کردن اعرابی بار دیگر به زیارت مجنون و بعد از جست و جوی بسیار وی را یافتن که غزالی را در آغوش گرفته و هر دو جان داده
طغراکش این فراقنامه
این رشحه برون دهد ز خامه
کان حله نشین عرابی راد
در ربع و دمن رئیس و استاد
یکچند چو در دیار خود بود
مشغول به کار و بار خود بود
سر زد ز دلش هوای مجنون
طیاره ز حله راند بیرون
بر عامریان گذشت از آغاز
جست از همه کس نشان او باز
گفتند که یک دو هفته بیش است
کز وی دل این قبیله ریش است
نی دیده ز وی کسی نشانی
نی نیز شنیده داستانی
بیرون ز وقوف غیر باشد
ان شاء/الله که خیر باشد
برخاست عرابی و شتابان
رو کرد ز حله در بیابان
نه کوه گذاشت نی در و دشت
بر هر جایی چو باد بگذشت
می گشت وجب وجب زمین را
می جست حریف نازنین را
چو یک دو سه روز جست و جو کرد
نومید به راه خویش رو کرد
ناگاه نمود زیر کوهی
جمع آمده وحشیان گروهی
شد تیز به سویشان روانه
مجنون را دید در میانه
با آهویکی سفید و روشن
همچون لیلی به چشم و گردن
خفته به مغاکیی هم آغوش
وز مرگ شده به خواب خرگوش
بر بالش خاک و بستر خار
جان داده ز داغ فرقت یار
همخوابه چو دیده ماجرایش
او نیز بمرده در وفایش
گردش دد و دام حلقه بسته
شاخ طرب همه شکسته
از سینه آهو آه خیزان
وز چشم گوزن اشکریزان
روبه زده جیب پوستین چاک
وافشانده به سر به پنجه ها خاک
گرگان کنده ازان تغابن
رخسار زمین به زخم ناخن
گوران که ز داغ رسته بودند
زان داغ به خون نشسته بودند
زان واقعه دید چون عرابی
در کاخ حیات وی خرابی
خواند»انالله راجعون «
از نوک مژه سرشک خون راند
در کشمکش وفاش نالید
رخساره به خاک پاش مالید
کردش چو نگاه در پس پشت
بر ریگ نوشته دید از انگشت
کاوخ که به داغ عشق مردم
بر بستر هجر جان سپردم
شد مهر زمانه سرد بر من
کس مرحمتی نکرد بر من
بشکست شب صبوریم پشت
وایام به تیغ دوریم کشت
کس کشته بی دیت چو من نیست
محروم ز تعزیت چو من نیست
نی بر سر من گریست یاری
نی شست ز روی من غباری
نز دوست کسی سلامی آورد
در پرسش من پیامی آورد
دادم به طبیبی فلک دست
نبضم نه به اعتدال می جست
داد از قدح سراب آبم
وز رشحه خون دل شرابم
فکر غذیم جگر تراشید
بهر غذیم جگر خراشید
یک زنده غذا چو من نخورده
یک مرده به روز من نمرده
شد شیشه چرخ بر دلم تنگ
زد شیشه زندگیم بر سنگ
تا حشر خلد به هر دلی ریش
این شیشه ریزه ریزه چون نیش
چون خواند عرابی این قصیده
با پر آتش دلی رمیده
شد معنی سوزناک هر بیت
بر آتش او به خاصیت زیت
از آتش دل فغان برآورد
وان ناقه به زیر ران درآورد
زان بارگی بلند پایه
بر عامریان فکند سایه
سایه نه که شعله های سوزان
شد در دل و جانشان فروزان
یعنی که ازان خبر برافروخت
صد شعله و جان عالمی سوخت
چون اهل حی آن خبر شنیدند
بر خود همه جامه ها دریدند
از فرق عمامه ها فکندند
مو ببریدند و چهره کندند
از مادر و از پدر چه گویم
قاصر زانست هر چه گویم
مسکین پدرش ز خود بدر شد
آغشته به رشحه جگر شد
زان داغ بسوخت جان مادر
افتاد به هر برادر آذر
یکسر همه اهل آن قبیله
از صدق درون برون ز حیله
گشتند روان به پای آن کوه
بر سینه هزار کوه اندوه
دل پر غم و درد و دیده پر خون
راه آوردند سوی مجنون
افتاده به خواریش چو دیدند
فریاد و نفیر برکشیدند
هر کس ره ماتم دگر زد
بر دل رقم غم دگر زد
آن خورد دریغ بر جوانیش
وین کرد فغان ز ناتوانیش
آن کرد ز بی طبیبیش یاد
وین خواست ز بی نصیبیش داد
آن گفت ز طبع نکته زایش
وین گفت ز نظم جانفزایش
آن خواند حدیث پاکی او
وین قصه دردناکی او
مسکین مادر ز درد نالید
رویش بر روی زرد مالید
بیچاره پدر ز دیده خون ریخت
خاک قدمش به خون برآمیخت
زان شور و شغب چو باز ماندند
چون مه به عماریش نشاندند
همخوابه مرده را ز یاری
با او کردند همعماری
اظهار بزرگواریش را
عامر نسبان عماریش را
بر گردن و دوش جای کردند
رفتن سوی حله رای کردند
در هر گامی که می نهادند
صد چشمه ز چشم می گشادند
در هر قدمی که می بریدند
صد ناله ز درد می کشیدند
از دجله چشمشان به هر میل
شط بر شط بود نیل بر نیل
وحش در و دشت از فغانشان
از گرد به فرق خاکپاشان
آهسته همی زدند گامی
فریادکنان به هر مقامی
چون نغمه درد و غم سرایان
آمد ره دورشان به پایان
خونابه غم چشیدگانش
شستند به آب دیدگانش
چون خنجر عشق ریختش خون
زاشکش کردند خرقه گلگون
چاک افکندند در دل خاک
جا کرد به خاک با دل چاک
برداشته شد ز سینه رنجش
انباشته زیر خاک گنجش
وان آهوی رفته در هوایش
خسبید به خاک زیر پایش
یعنی که درین سرای بی سور
لایق به همند آهو و گور
وان دم که شدند مهربانان
دامن ز غبار او فشانان
هر یک به مقام خویشتن باز
مجروح ز جور دور ناساز
در ریخت ز دشت و در دد و دام
کردند به خوابگاهش آرام
چون خاک وی آهوان بدیدند
در چشم سیاه خود کشیدند
گشت از لب گور بوس بسیار
خرپشته او به خاک هموار
خاکش چو گوزن ز اشک خود شست
زان لاله دمید و سبز بر رست
در پرتو آن مزار پر نور
گشتند ددان ز خوی بد دور
جاروب کشیش کرد روباه
برداشت غبار حیله از راه
شد شیر رمیده دل ز گرگی
پی برده به پایه بزرگی
آری عاشق که پاکباز است
عشقش نه ز عالم مجاز است
تریاک مجرب است خاکش
اکسیر وجود عشق پاکش
قلبی ببرد ز جان قلاب
گردد مس قلب او زر ناب
مجنون که به خاک در نهان شد
گنج کرم همه جهان شد
هر کس ز غمی فتاده در رنج
زد دست طلب به پای آن گنج
زان گنج کرم مراد خود یافت
گر یک دو مراد جست صد یافت
روی همه در خظیره اش بود
چشم همه بر ذخیره اش بود
شد روضه جان حظیره او
رضوان ابد ذخیره او
رفت همه زان حظیره خوش باد
جان همه زان ذخیره کش باد
این رشحه برون دهد ز خامه
کان حله نشین عرابی راد
در ربع و دمن رئیس و استاد
یکچند چو در دیار خود بود
مشغول به کار و بار خود بود
سر زد ز دلش هوای مجنون
طیاره ز حله راند بیرون
بر عامریان گذشت از آغاز
جست از همه کس نشان او باز
گفتند که یک دو هفته بیش است
کز وی دل این قبیله ریش است
نی دیده ز وی کسی نشانی
نی نیز شنیده داستانی
بیرون ز وقوف غیر باشد
ان شاء/الله که خیر باشد
برخاست عرابی و شتابان
رو کرد ز حله در بیابان
نه کوه گذاشت نی در و دشت
بر هر جایی چو باد بگذشت
می گشت وجب وجب زمین را
می جست حریف نازنین را
چو یک دو سه روز جست و جو کرد
نومید به راه خویش رو کرد
ناگاه نمود زیر کوهی
جمع آمده وحشیان گروهی
شد تیز به سویشان روانه
مجنون را دید در میانه
با آهویکی سفید و روشن
همچون لیلی به چشم و گردن
خفته به مغاکیی هم آغوش
وز مرگ شده به خواب خرگوش
بر بالش خاک و بستر خار
جان داده ز داغ فرقت یار
همخوابه چو دیده ماجرایش
او نیز بمرده در وفایش
گردش دد و دام حلقه بسته
شاخ طرب همه شکسته
از سینه آهو آه خیزان
وز چشم گوزن اشکریزان
روبه زده جیب پوستین چاک
وافشانده به سر به پنجه ها خاک
گرگان کنده ازان تغابن
رخسار زمین به زخم ناخن
گوران که ز داغ رسته بودند
زان داغ به خون نشسته بودند
زان واقعه دید چون عرابی
در کاخ حیات وی خرابی
خواند»انالله راجعون «
از نوک مژه سرشک خون راند
در کشمکش وفاش نالید
رخساره به خاک پاش مالید
کردش چو نگاه در پس پشت
بر ریگ نوشته دید از انگشت
کاوخ که به داغ عشق مردم
بر بستر هجر جان سپردم
شد مهر زمانه سرد بر من
کس مرحمتی نکرد بر من
بشکست شب صبوریم پشت
وایام به تیغ دوریم کشت
کس کشته بی دیت چو من نیست
محروم ز تعزیت چو من نیست
نی بر سر من گریست یاری
نی شست ز روی من غباری
نز دوست کسی سلامی آورد
در پرسش من پیامی آورد
دادم به طبیبی فلک دست
نبضم نه به اعتدال می جست
داد از قدح سراب آبم
وز رشحه خون دل شرابم
فکر غذیم جگر تراشید
بهر غذیم جگر خراشید
یک زنده غذا چو من نخورده
یک مرده به روز من نمرده
شد شیشه چرخ بر دلم تنگ
زد شیشه زندگیم بر سنگ
تا حشر خلد به هر دلی ریش
این شیشه ریزه ریزه چون نیش
چون خواند عرابی این قصیده
با پر آتش دلی رمیده
شد معنی سوزناک هر بیت
بر آتش او به خاصیت زیت
از آتش دل فغان برآورد
وان ناقه به زیر ران درآورد
زان بارگی بلند پایه
بر عامریان فکند سایه
سایه نه که شعله های سوزان
شد در دل و جانشان فروزان
یعنی که ازان خبر برافروخت
صد شعله و جان عالمی سوخت
چون اهل حی آن خبر شنیدند
بر خود همه جامه ها دریدند
از فرق عمامه ها فکندند
مو ببریدند و چهره کندند
از مادر و از پدر چه گویم
قاصر زانست هر چه گویم
مسکین پدرش ز خود بدر شد
آغشته به رشحه جگر شد
زان داغ بسوخت جان مادر
افتاد به هر برادر آذر
یکسر همه اهل آن قبیله
از صدق درون برون ز حیله
گشتند روان به پای آن کوه
بر سینه هزار کوه اندوه
دل پر غم و درد و دیده پر خون
راه آوردند سوی مجنون
افتاده به خواریش چو دیدند
فریاد و نفیر برکشیدند
هر کس ره ماتم دگر زد
بر دل رقم غم دگر زد
آن خورد دریغ بر جوانیش
وین کرد فغان ز ناتوانیش
آن کرد ز بی طبیبیش یاد
وین خواست ز بی نصیبیش داد
آن گفت ز طبع نکته زایش
وین گفت ز نظم جانفزایش
آن خواند حدیث پاکی او
وین قصه دردناکی او
مسکین مادر ز درد نالید
رویش بر روی زرد مالید
بیچاره پدر ز دیده خون ریخت
خاک قدمش به خون برآمیخت
زان شور و شغب چو باز ماندند
چون مه به عماریش نشاندند
همخوابه مرده را ز یاری
با او کردند همعماری
اظهار بزرگواریش را
عامر نسبان عماریش را
بر گردن و دوش جای کردند
رفتن سوی حله رای کردند
در هر گامی که می نهادند
صد چشمه ز چشم می گشادند
در هر قدمی که می بریدند
صد ناله ز درد می کشیدند
از دجله چشمشان به هر میل
شط بر شط بود نیل بر نیل
وحش در و دشت از فغانشان
از گرد به فرق خاکپاشان
آهسته همی زدند گامی
فریادکنان به هر مقامی
چون نغمه درد و غم سرایان
آمد ره دورشان به پایان
خونابه غم چشیدگانش
شستند به آب دیدگانش
چون خنجر عشق ریختش خون
زاشکش کردند خرقه گلگون
چاک افکندند در دل خاک
جا کرد به خاک با دل چاک
برداشته شد ز سینه رنجش
انباشته زیر خاک گنجش
وان آهوی رفته در هوایش
خسبید به خاک زیر پایش
یعنی که درین سرای بی سور
لایق به همند آهو و گور
وان دم که شدند مهربانان
دامن ز غبار او فشانان
هر یک به مقام خویشتن باز
مجروح ز جور دور ناساز
در ریخت ز دشت و در دد و دام
کردند به خوابگاهش آرام
چون خاک وی آهوان بدیدند
در چشم سیاه خود کشیدند
گشت از لب گور بوس بسیار
خرپشته او به خاک هموار
خاکش چو گوزن ز اشک خود شست
زان لاله دمید و سبز بر رست
در پرتو آن مزار پر نور
گشتند ددان ز خوی بد دور
جاروب کشیش کرد روباه
برداشت غبار حیله از راه
شد شیر رمیده دل ز گرگی
پی برده به پایه بزرگی
آری عاشق که پاکباز است
عشقش نه ز عالم مجاز است
تریاک مجرب است خاکش
اکسیر وجود عشق پاکش
قلبی ببرد ز جان قلاب
گردد مس قلب او زر ناب
مجنون که به خاک در نهان شد
گنج کرم همه جهان شد
هر کس ز غمی فتاده در رنج
زد دست طلب به پای آن گنج
زان گنج کرم مراد خود یافت
گر یک دو مراد جست صد یافت
روی همه در خظیره اش بود
چشم همه بر ذخیره اش بود
شد روضه جان حظیره او
رضوان ابد ذخیره او
رفت همه زان حظیره خوش باد
جان همه زان ذخیره کش باد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۲ - در بیان حال مجنون که وی از صورت مجاز به معنی حقیقت رسیده بود و از جام صورت شراب معنی چشیده
مستیش ز باده بود نز جام
از جام رمیده شد سرانجام
بشکفت به بوستان رازش
گلهای حقیقت از مجازش
چشمه ز شکاف سنگ جوشید
دریا شد و سنگ را بپوشید
لیلی طلبی او در این جوش
بر شاهد عشق بود روپوش
زین نام دهانش پر شکر بود
لیکن مقصود ازو دگر بود
عاشق که ز مهر دوست کاهد
مه گوید و روی دوست خواهد
آرند که صوفیی صفاکیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صورت مدارا
گفت ای شده از خرابی حال
بر نقش مجاز فتنه سی سال
چون کرد اجل نبرد با تو
معشوق ازل چه کرد با تو
گفتا به سرای قربتم خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت ای به بساط عشق گستاخ
شرمت نامد که چون درین کاخ
خوردی می ما ز جام لیلی
خواندی ما را به نام لیلی
بر من چو در خطاب بگشود
با من جز ازین عتاب ننمود
جامی بنگر کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از خم ازل خجسته جامیست
گرداگردش نوشته نامیست
آن جام چه جام جام باقی
وان نام چه نام نام ساقی
از جام به باده گیر آرام
وز نام نگر به صاحب نام
در صاحب نام کن نشان گم
در هستی وی شو از جهان گم
تا باز رهی ز هستی خویش
وز ظلمت خود پرستی خویش
جایی برسی کزان گذر نیست
جز بی خبری ازان خبر نیست
با تو ز جهان بی نشانی
گفتیم نشان دگر تو دانی
هان تا نبری گمان که مجنون
بر حسن مجاز بود مفتون
در اول اگر چه داشت میلی
با جرعه کشی ز جام لیلی
اندر آخر که گشت ازان مست
افکند ز دست جام و بشکست
از جام رمیده شد سرانجام
بشکفت به بوستان رازش
گلهای حقیقت از مجازش
چشمه ز شکاف سنگ جوشید
دریا شد و سنگ را بپوشید
لیلی طلبی او در این جوش
بر شاهد عشق بود روپوش
زین نام دهانش پر شکر بود
لیکن مقصود ازو دگر بود
عاشق که ز مهر دوست کاهد
مه گوید و روی دوست خواهد
آرند که صوفیی صفاکیش
برداشت به خواب پرده از پیش
مجنون بر وی شد آشکارا
با او نه به صورت مدارا
گفت ای شده از خرابی حال
بر نقش مجاز فتنه سی سال
چون کرد اجل نبرد با تو
معشوق ازل چه کرد با تو
گفتا به سرای قربتم خواند
بر صدر سریر قرب بنشاند
گفت ای به بساط عشق گستاخ
شرمت نامد که چون درین کاخ
خوردی می ما ز جام لیلی
خواندی ما را به نام لیلی
بر من چو در خطاب بگشود
با من جز ازین عتاب ننمود
جامی بنگر کز آفرینش
هر ذره به چشم اهل بینش
از خم ازل خجسته جامیست
گرداگردش نوشته نامیست
آن جام چه جام جام باقی
وان نام چه نام نام ساقی
از جام به باده گیر آرام
وز نام نگر به صاحب نام
در صاحب نام کن نشان گم
در هستی وی شو از جهان گم
تا باز رهی ز هستی خویش
وز ظلمت خود پرستی خویش
جایی برسی کزان گذر نیست
جز بی خبری ازان خبر نیست
با تو ز جهان بی نشانی
گفتیم نشان دگر تو دانی
هان تا نبری گمان که مجنون
بر حسن مجاز بود مفتون
در اول اگر چه داشت میلی
با جرعه کشی ز جام لیلی
اندر آخر که گشت ازان مست
افکند ز دست جام و بشکست
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۵ - صفت خزان و فرو ریختن برگ جمال لیلی از شاخسار حیات و وصیت کردن که وی را در زیر پای مجنون به خاک کنند
چون از نفس خزان درختان
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ و بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
بنمود هزار رنگ بی قیل
صباغ فلک ز یک خم نیل
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
از پنجره های لاجوردی
کم شد سیهی فزود زردی
بستان ز هوای سرد بفسرد
تب لرزه ز رخ طراوتش برد
گرداب شمر در آن علیلی
قاروره نمایی و دلیلی
شد هر شاخی ز برگ و بر پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
نارنج به شاخ پیش بینا
گوی زر و صولجان مینا
عناب ز برگ زرد پیدا
اشک و رخ عاشقان شیدا
رز کرده گهی ز شاخ انگور
عقد در ناب و ساعد حور
گاه از سر دار طارم تاک
آویخته زنگیان بی باک
گه داده به دست دستبوسان
رنگین انگشت نوعروسان
امرود به شاخ خود نشسته
بر دسته عود گوشه بسته
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شگوفه
بغداد بدل شده به کوفه
بغداد به کوفگی نشانمند
با کرگس و کوف گشته خرسند
در زاویه زوال یابی
عالم ز خزان بدین خرابی
وان غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گلی چمن زاد
افتاد به خار خار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر
پاکیزه فراش پاک چادر
ای مریم مهد مهرجویی
بلقیس سبای نیکخویی
یک لحظه به مهر باش مایل
کن دست به گردنم حمایل
روی شفقت بنه به رویم
بگشا نظر کرم به سویم
زین پیش ز گفت و گوی مردم
بر من نامد تو را ترحم
نگذاشتیم به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
مرد او ز غم فراق و من نیز
دل بنهادم به مرگ و تن نیز
روزم بی او به شب رسیده
جانم محمل به لب کشیده
محمل چو ببندد از لبم هم
بهرم فکنی بساط ماتم
بین غرقه به خون نشیمنم را
وز سیل مژه بشو تنم را
از خلعت عصمتم کفن کن
رنگش ز سرشک لعل من کن
زان رنگ ببخش رو سفیدیم
کانست علامت شهیدیم
از آتش سینه مجمرم ساز
وز دود جگر معطرم ساز
بر بند عصابه نیازم
زان ساز به عشق سرفرازم
بر رخ داغم ز دود غم کش
زان نیل سعادتم رقم کش
یاد آر حریف مقبلم را
وآراسته ساز محملم را
روی سفرم به خاک او کن
جایم به مزار پاک او کن
بشکاف زمین به زیر پایش
زن حفره به قبر دلگشایش
نه بر کف پای او سر من
ساز از کف پایش افسر من
تا حشر که در وفاش خیزم
آسوده ز خاک پاش خیزم
مادر چو شنید آرزویش
از درد نهاد رو به رویش
بگریست که ای خجسته فرزند
وز صحبت من گسسته پیوند
زین پیش اگر نه بر مرادت
رفتم دل ازان حزین مبادت
آن روز نبود بی غباری
در کار تو هیچم اختیاری
وامروز که باشد اختیارم
مقصود تو را به جان برآرم
لیلی چو مراد خود روا دید
از ذوق چو تازه گل بخندید
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
مادر می دید جانفشانیش
می سوخت ز حسرت جوانیش
می کند ز سر به پنجه های موی
می کوفت به کف طپانچه بر روی
روی از ناخن خراش می کرد
ناخن ناخن تراش می کرد
از آه به سینه چاک می زد
بر خویش در هلاک می زد
دستی ننهاد بر دل خویش
جز وقت طپانجه بر دل ریش
بر دل کف راحتش همین بود
تسکین جراحتش همین بود
دل چون ز طپانچه گشتیش تنگ
بر سینه به درد کوفتی سنگ
در سنگ زدن چو گرم گشتی
سنگ از گرمیش نرم گشتی
چون برد به سر به گریه و سوز
روزی که مباد کس بدان روز
آهنگ به ساز رفتنش کرد
ترتیب جهاز رفتنش کرد
زان بیش که خواستی دل او
آراسته ساخت محمل او
بر محمل او چو نخل بستند
از شاخ خزان ورق شکستند
یعنی که گلی بدین لطیفی
شد رهزنش آفت خریفی
نگذشته هنوز نوبهارش
در جان ز خزان خلید خارش
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
او رفته به دوش مهربانان
مادر ز عقب سرشک رانان
او رانده به وصل دوست محمل
مادر ز فراق سنگ بر دل
بردندش ازان قبیله بیرون
یکسر به حظیره گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
پهلوی هم آن دو گوهر پاک
خفتند فراز بستر خاک
شد روضه آن دو کشته غم
سر منزل عاشقان عالم
باران کرم نثارشان باد
سرسبز کن مزارشان باد
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانه ایم در پی
هر دم هوسی نشاید اینجا
جاوید کسی نپاید اینجا
گردون که به عشوه جان ستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زان پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز
آن به که به گوشه ای نشینیم
زین مزرعه خوشه ای بچپینیم
زان خوشه کنم توشه خویش
گیریم ره نجات در پیش
از هستی خود نجات یابیم
وز عمر ابد حیات یابیم
عمری که درین حیات فانیست
برقی ز سحاب زندگانیست
در برق ورق گشاد نتوان
بر نور وی اعتماد نتوان
نور ازل و ابد طلب کن
آن را چو بیافتی طرب کن
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
دل را به خیال گل میارای
وین روزنه را به گل میندای
چون روزنه را به گل ببستی
در ظلمت آب و گل نشستی
شد نور تو زین حجاب مستور
خود گو که چه بهره یابی از نور
ای نور ازل در آرزویت
از ظلمتیان بتاب رویت
ظلمت که حجاب نور باشد
آن به که ز دیده دور باشد
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هر چند نشان خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بی برگی تو شود همه برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کانجا جز مرگ کس نمیرد
اینست حیات جاودانی
رمزی گفتیم اگر بدانی
گشتند به باد داده رختان
از خلعت سبز عور ماندند
وز برگ و بهار دور ماندند
گلزار ز هر گل و گیاهی
شد رنگرزانه کارگاهی
بنمود هزار رنگ بی قیل
صباغ فلک ز یک خم نیل
طاووس درخت پر بینداخت
سلطان چمن سپر بینداخت
از پنجره های لاجوردی
کم شد سیهی فزود زردی
بستان ز هوای سرد بفسرد
تب لرزه ز رخ طراوتش برد
گرداب شمر در آن علیلی
قاروره نمایی و دلیلی
شد هر شاخی ز برگ و بر پاک
بر دوش درخت مار ضحاک
از خون خوردن انار خندان
آلوده به خون نمود دندان
به گشت چو عاشقی رخش زرد
از درد نشسته بر رخش گرد
نارنج به شاخ پیش بینا
گوی زر و صولجان مینا
عناب ز برگ زرد پیدا
اشک و رخ عاشقان شیدا
رز کرده گهی ز شاخ انگور
عقد در ناب و ساعد حور
گاه از سر دار طارم تاک
آویخته زنگیان بی باک
گه داده به دست دستبوسان
رنگین انگشت نوعروسان
امرود به شاخ خود نشسته
بر دسته عود گوشه بسته
بادام به عبرت ایستاده
صد چشم به هر طرف نهاده
باغی تهی از گل و شگوفه
بغداد بدل شده به کوفه
بغداد به کوفگی نشانمند
با کرگس و کوف گشته خرسند
در زاویه زوال یابی
عالم ز خزان بدین خرابی
وان غیرت گلرخان بغداد
یعنی لیلی گلی چمن زاد
افتاد به خار خار مردن
تن بنهاده به جان سپردن
گریان شد کای ستوده مادر
پاکیزه فراش پاک چادر
ای مریم مهد مهرجویی
بلقیس سبای نیکخویی
یک لحظه به مهر باش مایل
کن دست به گردنم حمایل
روی شفقت بنه به رویم
بگشا نظر کرم به سویم
زین پیش ز گفت و گوی مردم
بر من نامد تو را ترحم
نگذاشتیم به دوست پیوند
تا فرقت وی به مرگم افکند
مرد او ز غم فراق و من نیز
دل بنهادم به مرگ و تن نیز
روزم بی او به شب رسیده
جانم محمل به لب کشیده
محمل چو ببندد از لبم هم
بهرم فکنی بساط ماتم
بین غرقه به خون نشیمنم را
وز سیل مژه بشو تنم را
از خلعت عصمتم کفن کن
رنگش ز سرشک لعل من کن
زان رنگ ببخش رو سفیدیم
کانست علامت شهیدیم
از آتش سینه مجمرم ساز
وز دود جگر معطرم ساز
بر بند عصابه نیازم
زان ساز به عشق سرفرازم
بر رخ داغم ز دود غم کش
زان نیل سعادتم رقم کش
یاد آر حریف مقبلم را
وآراسته ساز محملم را
روی سفرم به خاک او کن
جایم به مزار پاک او کن
بشکاف زمین به زیر پایش
زن حفره به قبر دلگشایش
نه بر کف پای او سر من
ساز از کف پایش افسر من
تا حشر که در وفاش خیزم
آسوده ز خاک پاش خیزم
مادر چو شنید آرزویش
از درد نهاد رو به رویش
بگریست که ای خجسته فرزند
وز صحبت من گسسته پیوند
زین پیش اگر نه بر مرادت
رفتم دل ازان حزین مبادت
آن روز نبود بی غباری
در کار تو هیچم اختیاری
وامروز که باشد اختیارم
مقصود تو را به جان برآرم
لیلی چو مراد خود روا دید
از ذوق چو تازه گل بخندید
رو سوی دیار یار دیرین
افشاند به خنده جان شیرین
مادر می دید جانفشانیش
می سوخت ز حسرت جوانیش
می کند ز سر به پنجه های موی
می کوفت به کف طپانچه بر روی
روی از ناخن خراش می کرد
ناخن ناخن تراش می کرد
از آه به سینه چاک می زد
بر خویش در هلاک می زد
دستی ننهاد بر دل خویش
جز وقت طپانجه بر دل ریش
بر دل کف راحتش همین بود
تسکین جراحتش همین بود
دل چون ز طپانچه گشتیش تنگ
بر سینه به درد کوفتی سنگ
در سنگ زدن چو گرم گشتی
سنگ از گرمیش نرم گشتی
چون برد به سر به گریه و سوز
روزی که مباد کس بدان روز
آهنگ به ساز رفتنش کرد
ترتیب جهاز رفتنش کرد
زان بیش که خواستی دل او
آراسته ساخت محمل او
بر محمل او چو نخل بستند
از شاخ خزان ورق شکستند
یعنی که گلی بدین لطیفی
شد رهزنش آفت خریفی
نگذشته هنوز نوبهارش
در جان ز خزان خلید خارش
او خفته به هودج عروسی
مادر به رهش به خاکبوسی
او رفته به دوش مهربانان
مادر ز عقب سرشک رانان
او رانده به وصل دوست محمل
مادر ز فراق سنگ بر دل
بردندش ازان قبیله بیرون
یکسر به حظیره گاه مجنون
خاکش به جوار دوست کندند
در خاک چو گوهرش فکندند
پهلوی هم آن دو گوهر پاک
خفتند فراز بستر خاک
شد روضه آن دو کشته غم
سر منزل عاشقان عالم
باران کرم نثارشان باد
سرسبز کن مزارشان باد
ایشان بستند رخت ازین حی
ما نیز روانه ایم در پی
هر دم هوسی نشاید اینجا
جاوید کسی نپاید اینجا
گردون که به عشوه جان ستانیست
زه کرده به قصد ما کمانیست
زان پیش کزین کمان کین توز
بر سینه خوریم تیر دلدوز
آن به که به گوشه ای نشینیم
زین مزرعه خوشه ای بچپینیم
زان خوشه کنم توشه خویش
گیریم ره نجات در پیش
از هستی خود نجات یابیم
وز عمر ابد حیات یابیم
عمری که درین حیات فانیست
برقی ز سحاب زندگانیست
در برق ورق گشاد نتوان
بر نور وی اعتماد نتوان
نور ازل و ابد طلب کن
آن را چو بیافتی طرب کن
آن نور نهفته در گل توست
تابنده ز مشرق دل توست
دل را به خیال گل میارای
وین روزنه را به گل میندای
چون روزنه را به گل ببستی
در ظلمت آب و گل نشستی
شد نور تو زین حجاب مستور
خود گو که چه بهره یابی از نور
ای نور ازل در آرزویت
از ظلمتیان بتاب رویت
ظلمت که حجاب نور باشد
آن به که ز دیده دور باشد
خوش آنکه شوی ز پای تا فرق
چون ذره در آفتاب خود غرق
هر چند نشان خویش جویی
کم یابی اگر چه بیش جویی
دلگرم شوی به آفتابی
خود را همه آفتاب یابی
بی برگی تو شود همه برگ
ایمن گردی ز آفت مرگ
جایی دل تو مقام گیرد
کانجا جز مرگ کس نمیرد
اینست حیات جاودانی
رمزی گفتیم اگر بدانی
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵۸ - در ختم کتاب و خاتمه خطاب
هر چند چو بحر تلخکامی
این کام تو را بس است جامی
کز موج معانیت ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
فرخنده تر از سفینه نوح
آرام دل و سکینه روح
از جودت طبع هر جوادی
بر جودی جودش ایستادی
نی نی که ز بحر جود مانده
بر خشک سفینه ایست رانده
با خشک لبی سفینه آسا
لب تر نکند به هفت دریا
از لع همت آفتابیست
وز دفتر دولت انتخابیست
نوباوه باغ زندگانی
سرمایه عیش جاودانی
افسون فسونگران بابل
افسانه عاشقان بیدل
خوش قصه ای از شکسته حالان
نو نکته ای از زبان لالان
مرهم نه داغ دلفگاران
تسکین ده درد بی قراران
مشاطه حسن خوبرویان
دلاله طبع مهرجویان
مرغی ز فضای گلشن راز
از گلبن شوق نغمه پرداز
بر نغمه او سماع جان ها
در جنبش ازو همه روان ها
بازار پریرخان ازو تیز
آه دل عاشقان سحر خیز
بینی ز لطیفه های کارش
خاصیت موسم بهارش
گل را به نشاط خنده آرد
از دیده ابر اشک بارد
سحریست نتیجه سحرها
بحریست خزینه گهرها
شیرین شکریست نو رسیده
از نیشکر قلم چکیده
زین قند چکیده نیم قطره
وز شکر ناب صد قمطره
کو مرغ شکر شکن نظامی
کش دارم ازین شکر گرامی
جلاب خورد ز رشح این جام
شیرین سازد ازین شکر کام
صد بحرش اگر ذخیره باشد
آب در خانه تیره باشد
با کوزه کهنه از زر ناب
تشنه ز سفال نو خورد آب
کو خسرو تختگاه دلی
آن لطف طبیعتش جبلی
تا تحفه تخت و تاجم آرد
وز کشور خود خراجم آرد
از گنج ضمیر نکته انگیز
بر گفته من کند گهر ریز
سبحان الله این چه سوداست
وز دایه طبعم این چه غوغاست
من کیستم و ز من که گوید
زین نوع سخن سخن که گوید
رسمیست که خلق قدر کالا
از پایه وی نهند بالا
خر مهره فروش می زند بانگ
فیروزه دو صد عدد به یک دانگ
فیروزه نهد سفال را نام
تا میل کند طبیعت عام
من نیز سفال ریزه ای چند
کردم با هم به حیله پیوند
گشتم به سفال خود خروشان
بر قاعده گهر فروشان
هر کس که خرد به قول شاباش
پاداش جزای خیر باداش
گر چه نه سخن بلندم افتد
از هر سخن آن پسندم افتد
میل زاغان به بچه خویش
از بچه طوطیان بود بیش
شعری که ز خاطر خردمند
زاید به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ار چه زشت است
در چشم پدر نکو سرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک
زان کرده عروس طبع را دوک
می کن زان نوک خوشنویسی
زان دوک ز مشک رشته ریسی
می زن رقمی به لوح انصاف
دراعه عیب پوش می باف
چون شعر نکو بود خط نیک
باشد مدد نکوییش لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیده عیبجویی معیوب
گر می نشوی نکویی افزای
کم زن پی عیبناکیش رای
بیهوده مسای خامه خویش
آلوده مساز نامه خویش
حرفی که به خط بد نویسی
در وی همه عیب خود نویسی
گر عیب مرا کنی شماری
معیوبی خود بپوش باری
در خوبی خط اگر نکوشی
از بهر خدا ز تیز هوشی
حرفی که نهی به راستی نه
کز هر هنریست راستی به
وان دم که نویسیش سراسر
با نسخه راست کن برابر
چون خود کردی فساد از آغاز
اصلاح به دیگران مینداز
آب دهنت ز طبع بی باک
چون افکندی بپوشش از خاک
کوتاهی این بلند بنیاد
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ورتو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرت اندیش
در طول چهار مه کمابیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد فیروز
گر ساعت ها فراهم آیند
بر یک دو سه هفته کی فزایند
هر چند که قدر این تهی دست
زین نظم شکسته بسته بشکست
زو حقه چرخ درج در باد
ز آوازه او زمانه پر باد
پاکان به نیاز صبحگاهان
آمرزشم از خدای خواهان
این کام تو را بس است جامی
کز موج معانیت ز سینه
افتاد به ساحل این سفینه
فرخنده تر از سفینه نوح
آرام دل و سکینه روح
از جودت طبع هر جوادی
بر جودی جودش ایستادی
نی نی که ز بحر جود مانده
بر خشک سفینه ایست رانده
با خشک لبی سفینه آسا
لب تر نکند به هفت دریا
از لع همت آفتابیست
وز دفتر دولت انتخابیست
نوباوه باغ زندگانی
سرمایه عیش جاودانی
افسون فسونگران بابل
افسانه عاشقان بیدل
خوش قصه ای از شکسته حالان
نو نکته ای از زبان لالان
مرهم نه داغ دلفگاران
تسکین ده درد بی قراران
مشاطه حسن خوبرویان
دلاله طبع مهرجویان
مرغی ز فضای گلشن راز
از گلبن شوق نغمه پرداز
بر نغمه او سماع جان ها
در جنبش ازو همه روان ها
بازار پریرخان ازو تیز
آه دل عاشقان سحر خیز
بینی ز لطیفه های کارش
خاصیت موسم بهارش
گل را به نشاط خنده آرد
از دیده ابر اشک بارد
سحریست نتیجه سحرها
بحریست خزینه گهرها
شیرین شکریست نو رسیده
از نیشکر قلم چکیده
زین قند چکیده نیم قطره
وز شکر ناب صد قمطره
کو مرغ شکر شکن نظامی
کش دارم ازین شکر گرامی
جلاب خورد ز رشح این جام
شیرین سازد ازین شکر کام
صد بحرش اگر ذخیره باشد
آب در خانه تیره باشد
با کوزه کهنه از زر ناب
تشنه ز سفال نو خورد آب
کو خسرو تختگاه دلی
آن لطف طبیعتش جبلی
تا تحفه تخت و تاجم آرد
وز کشور خود خراجم آرد
از گنج ضمیر نکته انگیز
بر گفته من کند گهر ریز
سبحان الله این چه سوداست
وز دایه طبعم این چه غوغاست
من کیستم و ز من که گوید
زین نوع سخن سخن که گوید
رسمیست که خلق قدر کالا
از پایه وی نهند بالا
خر مهره فروش می زند بانگ
فیروزه دو صد عدد به یک دانگ
فیروزه نهد سفال را نام
تا میل کند طبیعت عام
من نیز سفال ریزه ای چند
کردم با هم به حیله پیوند
گشتم به سفال خود خروشان
بر قاعده گهر فروشان
هر کس که خرد به قول شاباش
پاداش جزای خیر باداش
گر چه نه سخن بلندم افتد
از هر سخن آن پسندم افتد
میل زاغان به بچه خویش
از بچه طوطیان بود بیش
شعری که ز خاطر خردمند
زاید به مثل بود چو فرزند
فرزند به صورت ار چه زشت است
در چشم پدر نکو سرشت است
ای ساخته تیز خامه را نوک
زان کرده عروس طبع را دوک
می کن زان نوک خوشنویسی
زان دوک ز مشک رشته ریسی
می زن رقمی به لوح انصاف
دراعه عیب پوش می باف
چون شعر نکو بود خط نیک
باشد مدد نکوییش لیک
گردد ز لباس خط ناخوب
در دیده عیبجویی معیوب
گر می نشوی نکویی افزای
کم زن پی عیبناکیش رای
بیهوده مسای خامه خویش
آلوده مساز نامه خویش
حرفی که به خط بد نویسی
در وی همه عیب خود نویسی
گر عیب مرا کنی شماری
معیوبی خود بپوش باری
در خوبی خط اگر نکوشی
از بهر خدا ز تیز هوشی
حرفی که نهی به راستی نه
کز هر هنریست راستی به
وان دم که نویسیش سراسر
با نسخه راست کن برابر
چون خود کردی فساد از آغاز
اصلاح به دیگران مینداز
آب دهنت ز طبع بی باک
چون افکندی بپوشش از خاک
کوتاهی این بلند بنیاد
در هشتصد و نه فتاد و هشتاد
ورتو به شمار آن بری دست
باشد سه هزار و هشتصد و شصت
شد عرض ز طبع فکرت اندیش
در طول چهار مه کمابیش
در یک دو سه ساعتی ز هر روز
شد طبع بر این مراد فیروز
گر ساعت ها فراهم آیند
بر یک دو سه هفته کی فزایند
هر چند که قدر این تهی دست
زین نظم شکسته بسته بشکست
زو حقه چرخ درج در باد
ز آوازه او زمانه پر باد
پاکان به نیاز صبحگاهان
آمرزشم از خدای خواهان
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۶ - حکایت سبب نارسیدن خلیفه به آن کنیزک نورسیده
خلیفه که سلطان آفاق بود
به فرماندهی در جهان طاق بود
یکی نوش لب بودش اندر حرم
همه جان شیرین ز سر تا قدم
بدو خاطرش میل بسیار داشت
ولی زاجر عقل بر کار داشت
به وی محرمی گفت کای کامگار
ازین نوش لب کام خاطر برار
بگفتا که تاج خلافت به فرق
همه زیر فرمان من غرب و شرق
نشاید که در پیش این عشوه ساز
درآیم به زانوی عجز و نیاز
ز طفلی هم آغوش بستر کنم
به وی خویشتن را برابر کنم
بیا ساقی آن طلق محلول را
که زیرک کند غافل گول را
بده تا نشینم ز هر جفت طاق
دهم جفت و طاق جهان را طلاق
بیا مطرب و تاب ده گوش عود
به گوش حریفان رسان این سرود
که رندان آزاده را در نکاح
نباشد به جز دختر رز مباح
به فرماندهی در جهان طاق بود
یکی نوش لب بودش اندر حرم
همه جان شیرین ز سر تا قدم
بدو خاطرش میل بسیار داشت
ولی زاجر عقل بر کار داشت
به وی محرمی گفت کای کامگار
ازین نوش لب کام خاطر برار
بگفتا که تاج خلافت به فرق
همه زیر فرمان من غرب و شرق
نشاید که در پیش این عشوه ساز
درآیم به زانوی عجز و نیاز
ز طفلی هم آغوش بستر کنم
به وی خویشتن را برابر کنم
بیا ساقی آن طلق محلول را
که زیرک کند غافل گول را
بده تا نشینم ز هر جفت طاق
دهم جفت و طاق جهان را طلاق
بیا مطرب و تاب ده گوش عود
به گوش حریفان رسان این سرود
که رندان آزاده را در نکاح
نباشد به جز دختر رز مباح
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۵۲ - حکایت خصومت غلام و خاتون مرزبان مرو با یکدیگر و بهتان آموختن غلام مر طوطیان را و ظاهر شدن آن بهتان
یکی مرزبان بود در مرز مرو
زنی داشت عارض چو گل قد چو سرو
ز خیل غلامان سیاهیش بود
که پنهان به آن زن نگاهیش بود
بسی در میان شور و غوغا گذشت
که با وی یکی گردد اما نگشت
به کین شد بدل مهر مدبر غلام
کمر بست در معرض انتقام
دو طوطی ز بازار مرغان خرید
کزان گونه مرغان سلیمان ندید
به تعلیم هر یک زبان برگشاد
به رازی زبان نکته ای یاد داد
یکی را نرفتی جز این بر زبان
که شد یار حاجب زن مرزبان
دگر گفتی این حال بس روشن است
ولی گفتن آن نه کار من است
چو مرغان بدین نغمه دانا شدند
بر این نکته گفتن توانا شدند
به خلوتگه مرزبان بردشان
به محجوبه خاص بسپردشان
جز این نکته شان هیچ دستان نبود
ولی مرد مسکین زیان دان نبود
به عشرت همی خورد می صبح و شام
بدان نغمه خوش خاطر و شاد کام
ز ناگه ظریفی ز اعیان ری
در اثنای آن گشت مهمان وی
به مهمان نوازی طرب ساز کرد
می آورد و می خوردن آغاز کرد
چو شد گرمش از آتش می دماغ
برافروخت طبعش چو روشن چراغ
بگفت آن دو مرغ سخن ساز را
دو خنیاگر نغمه پرداز را
ز خلوتسرا سوی جمع آورند
که از صوتشان جمع جان پرورند
چو رازی مقالات ایشان شنید
سر خجلت اندر گریبان کشید
بدو مرزبان گفت حال تو چیست
وز این خوش نوایان ملال تو چیست
تعلل بسی کرد و زان تاب و پیچ
ندادش خلاصی به جز راست هیچ
چو شد مرزبان آگه از سر کار
برآورد غیرت ز جانش دمار
غلام سیه را سوی خویش خواند
وز آن قصه با وی سخن باز راند
بر آن جمله وی هم گواهی بداد
به کف تیغ رو جانب زن نهاد
که ای خیره سر این چه دل تیرگیست
که بر تیره گیت این همه چیرگیست
من اینجا تمنای هر کس که چه
به بستان گل آویزش خس که چه
به دامن زدش دست کای کامیاب
عنان ترحم ز حالم متاب
منه پا برون از ره عقل و هش
بپرس آنگه آزاد کن یا بکش
غلام تو را آرزوی محال
فتاد از من بی گنه در خیال
میسر ندید از لبم کام خویش
بگسترد در راه من دام خویش
کنون بسته پر مرغ دام ویم
گرفتار خشمت به کام ویم
مرا این دو طوطی که جان سوختند
ز وی حرف جانسوزی آموختند
درین حرفشان جز وی استاد نیست
جز این حرف خود هیچشان یاد نیست
بداند ازین خاطر هوشمند
که در کار من از وی افتاد بند
دل مرزبان ازین سخن نرم شد
دگرباره در مهر او گرم شد
به لب غیر شکرش نوایی نرفت
که بر وی ز تیغش خطایی نرفت
پی نکته دانان فرخ سرشت
به آب زر این طرفه پاسخ نوشت
که مجرم چو گردد سزای عقاب
خردمند را به درنگ از شتاب
بیا ساقیا رطل سنگین بیار
که سازد سبکسار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان درنگ آورد
بیا مطربا بر نی انگشت نه
ز کارش به انگشت بگشا گره
ز تو هر گشادش که خواهد افتاد
نباشد جز آن کار ما را گشاد
زنی داشت عارض چو گل قد چو سرو
ز خیل غلامان سیاهیش بود
که پنهان به آن زن نگاهیش بود
بسی در میان شور و غوغا گذشت
که با وی یکی گردد اما نگشت
به کین شد بدل مهر مدبر غلام
کمر بست در معرض انتقام
دو طوطی ز بازار مرغان خرید
کزان گونه مرغان سلیمان ندید
به تعلیم هر یک زبان برگشاد
به رازی زبان نکته ای یاد داد
یکی را نرفتی جز این بر زبان
که شد یار حاجب زن مرزبان
دگر گفتی این حال بس روشن است
ولی گفتن آن نه کار من است
چو مرغان بدین نغمه دانا شدند
بر این نکته گفتن توانا شدند
به خلوتگه مرزبان بردشان
به محجوبه خاص بسپردشان
جز این نکته شان هیچ دستان نبود
ولی مرد مسکین زیان دان نبود
به عشرت همی خورد می صبح و شام
بدان نغمه خوش خاطر و شاد کام
ز ناگه ظریفی ز اعیان ری
در اثنای آن گشت مهمان وی
به مهمان نوازی طرب ساز کرد
می آورد و می خوردن آغاز کرد
چو شد گرمش از آتش می دماغ
برافروخت طبعش چو روشن چراغ
بگفت آن دو مرغ سخن ساز را
دو خنیاگر نغمه پرداز را
ز خلوتسرا سوی جمع آورند
که از صوتشان جمع جان پرورند
چو رازی مقالات ایشان شنید
سر خجلت اندر گریبان کشید
بدو مرزبان گفت حال تو چیست
وز این خوش نوایان ملال تو چیست
تعلل بسی کرد و زان تاب و پیچ
ندادش خلاصی به جز راست هیچ
چو شد مرزبان آگه از سر کار
برآورد غیرت ز جانش دمار
غلام سیه را سوی خویش خواند
وز آن قصه با وی سخن باز راند
بر آن جمله وی هم گواهی بداد
به کف تیغ رو جانب زن نهاد
که ای خیره سر این چه دل تیرگیست
که بر تیره گیت این همه چیرگیست
من اینجا تمنای هر کس که چه
به بستان گل آویزش خس که چه
به دامن زدش دست کای کامیاب
عنان ترحم ز حالم متاب
منه پا برون از ره عقل و هش
بپرس آنگه آزاد کن یا بکش
غلام تو را آرزوی محال
فتاد از من بی گنه در خیال
میسر ندید از لبم کام خویش
بگسترد در راه من دام خویش
کنون بسته پر مرغ دام ویم
گرفتار خشمت به کام ویم
مرا این دو طوطی که جان سوختند
ز وی حرف جانسوزی آموختند
درین حرفشان جز وی استاد نیست
جز این حرف خود هیچشان یاد نیست
بداند ازین خاطر هوشمند
که در کار من از وی افتاد بند
دل مرزبان ازین سخن نرم شد
دگرباره در مهر او گرم شد
به لب غیر شکرش نوایی نرفت
که بر وی ز تیغش خطایی نرفت
پی نکته دانان فرخ سرشت
به آب زر این طرفه پاسخ نوشت
که مجرم چو گردد سزای عقاب
خردمند را به درنگ از شتاب
بیا ساقیا رطل سنگین بیار
که سازد سبکسار را بردبار
به رخسار امید رنگ آورد
به عمر شتابان درنگ آورد
بیا مطربا بر نی انگشت نه
ز کارش به انگشت بگشا گره
ز تو هر گشادش که خواهد افتاد
نباشد جز آن کار ما را گشاد
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۹ - در بیان عشق و رهایی از خودپرستی
قصهٔ عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد!
هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصههای عشق املا
آنکه عشاق پیش او میرند،
سبق زندگی از او گیرند،
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن:
«کفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»
«رکوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»
زآنکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بارست
صد مناش بار بر سر و گردن،
به که یک بار بر زبانش من!
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد!
هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصههای عشق املا
آنکه عشاق پیش او میرند،
سبق زندگی از او گیرند،
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن:
«کفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»
«رکوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»
زآنکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بارست
صد مناش بار بر سر و گردن،
به که یک بار بر زبانش من!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۵ - قصهٔ عتیبه و ریا
معتمر نام، مهتری ز عرب
رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصهپردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چه بار گرانتر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیرهشب ز نالهٔ زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خونفشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بینصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد
گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه مینالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش
کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش
کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمیست، پریست
کآدمی وار گرد نوحهگریست؟
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظارهگری
دست بگشادمی به چارهگری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دلرمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینهسوز و دردآمیز
غزلی صبرکاه و شوقانگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد
نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع
و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینهٔ تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواجشکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشکفشان
مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است
به کدامین قبیلهات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بیقرار چراست؟
همدمت نالههای زار چراست؟
چیست چندین غزلسرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز
زآنکه افسانهایست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار
از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه، گامزنان
نه زنان بل ز آهوان رمهای
هر یکی را ز ناز زمزمهای
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخالها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو میخواهد
وصل آن کز غم تو میکاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچجا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
میروم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد
یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر، ترانهساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سینهسوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق میسپری،
سوی خونیندلان نمیگذری
خواهشم بین، مباش ناخواهام!
کز دو عالم همین تو را خواهم
بیتو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
جای گم کردهای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش
شرمدار از نه شرمداری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردیای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق!
غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دلگسلم
رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگام
به ملامت مزن به سر سنگام!
رفت تا روضهٔ نبی یک شب
رو در آن قبلهٔ دعا آورد
ادب بندگی بجا آورد
ناگه آمد به گوشش آوازی
که همی گفت غصهپردازی،
کای دل امشب تو را چه اندوه است؟
وین چه بار گرانتر از کوه است؟
مرغی از طرف باغ ناله کشید
بر تو داغی بسان لاله کشید،
واندرین تیرهشب ز نالهٔ زار
ساخت از خواب خوش تو را بیدار؟
یا نه، یاری درین شب تاریک
از برون دور و از درون نزدیک
بر تو درهای امتحان بگشود
خوابت از چشم خونفشان بر بود،
بست هجرش کمر به کینه تو را
سنگ غم زد بر آبگینه تو را؟
چه شب است این چو زلف یار دراز؟
چشم من ناشده به خواب فراز؟
قیر شب قید پای انجم شد
مهر را راه آمدن گم شد
این نه شب، هست اژدهای سیاه
که کند با هزار دیده نگاه
تا به دم درکشد غریبی را
یا زند زخم بینصیبی را
منم اکنون و جان آزرده
زو دو صد زخم بر جگر خورده
زخم او، جا درون جان دارد
گر کنم ناله، جای آن دارد
کو رفیقی که بشنود رازم؟
واندرین شب شود هم آوازم؟
کو شفیقی که بنگرد حالم
کز جدایی چگونه مینالم؟
هرگزم این گمان نبود به خویش
کیدم اینچنین بلایی پیش
ریخت بر سر بلای دهر، مرا
داد ناآزموده زهر، مرا
هر که ناآزموده زهر خورد
چه عجب گر ره اجل سپرد؟
چون بدین جا رساند نالهٔ خویش
کرد با خامشی حوالهٔ خویش
آتش او درین ترانه فسرد
شد خموش آنچنان که گویی مرد
معتمر چون بدید صورت حال
بر ضمیرش نشست گرد ملال
کنهمه نالش از زبان که بود؟
و آنهمه سوزش از فغان که بود؟
چیست این ناله، کیست نالنده؟
باز در خامشی سگالنده؟
آدمی؟ یا نه آدمیست، پریست
کآدمی وار گرد نوحهگریست؟
کاش چون خاست از دلش ناله
ناله را رفتمی ز دنباله
تا به نالنده راه یافتمی
پردهٔ راز او شکافتمی
کردمی غور در نظارهگری
دست بگشادمی به چارهگری
چون بدین حال یک دو لحظه گذشت
حال آن دلرمیده باز بگشت
تیز برداشت همچو چنگ آواز
غزلی جانگداز کرد آغاز
غزلی سینهسوز و دردآمیز
غزلی صبرکاه و شوقانگیز
حرف حرفش همه فسانهٔ درد
نغمهٔ محنت و ترانهٔ درد
اولش نور عشق را مطلع
و آخرش روز وصل را مقطع
در قوافیش شرح سینهٔ تنگ
بحر او رهنما به کام نهنگ
گه در او ذکر یار و منزل او
وصف شیرینی شمایل او
گه در او عجز و خواری عاشق
قصهٔ خاکساری عاشق
گه در او محنت درازی شب
عمر کاهی و جانگدازی شب
گه در او داستان روز فراق
حرقت داغ شوق و سوز فراق
آن بزرگ عرب چو آن بشنید
جانب او شدن غنیمت دید
تا شود واقف از حقیقت راز
رفت آهسته از پی آواز
دید موزون جوانی افتاده
روی زیبا به خاک بنهاده
لعل او غیرت عقیق یمن
شکر مصر را رواجشکن
جبهه رخشنده در میان ظلام
همچو پر نور آبگینهٔ شام
بر رخش از دو چشم اشکفشان
مانده از رشحهٔ جگر دو نشان
داد بر وی سلام و یافت جواب
کرد بر وی ز روی لطف خطاب
که «بدین رخ که قبلهٔ طلب است
به کدامین قبیلهات نسب است؟
بر زبان قبیله نام تو چیست؟
آرزویت کدام و کام تو چیست؟
دلت این گونه بیقرار چراست؟
همدمت نالههای زار چراست؟
چیست چندین غزلسرایی تو؟
وز مژه خون دل گشایی تو؟»
گفت: «از انصار دارم اصل و نژاد
پدرم نام من، عتیبه نهاد
وآنچه از من شنیدی و دیدی
موجب آن ز من بپرسیدی،
بنشین دیر! تا بگویم باز
زآنکه افسانهایست دور و دراز
روزی از روزها به کسب ثواب
رو نهادم به مسجد احزاب
روی در قبلهٔ وفا کردم
حق مسجد که بود ادا کردم
بستم از جان نماز را احرام
کردم اندر مقام صدق قیام
به دعا دست بر فلک بردم
پا به راه اجابت افشردم
عفوجویان شدم به استغفار
از همه کارها و، آخر کار
از میان با کناره پیوستم
به هوای نظاره بنشستم
دیدم از دور یک گروه زنان
سوی آن جلوه گاه، گامزنان
نه زنان بل ز آهوان رمهای
هر یکی را ز ناز زمزمهای
از پی رقصشان به ربع و دمن
بانگ خلخالها جلاجلزن
بود یک تن از آن میان ممتاز
پای تا سر همه کرشمه و ناز
او چو مه بود و دیگران انجم
او پری بود و دیگران مردم
پای از آن جمع بر کناره نهاد
بر سرم ایستاد و لب بگشاد
کای عتیبه! دل تو میخواهد
وصل آن کز غم تو میکاهد؟
هیچ داری سر گرفتاری
کز غمت بر دلش بود باری؟
با من این نکته گفت و زود برفت
در من آتش زد و چون دود برفت
نه نشانی ز نام او دارم
نه وقوف از مقام او دارم
یک زمان هیچجا قرارم نیست
میل خاطر به هیچ کارم نیست
نه ز سر خود خبر مرا، نه ز پای
میروم کوبه کوی و جای به جای»
این سخن گفت و زد یکی فریاد
یک زمانی به روی خاک افتاد
بعد دیری به خویش باز آمد
رخ به خون تر، ترانهساز آمد
شد خروشان به دلخراش آواز
غزلی سینهسوز کرد آغاز
کای ز من دور رفته صد منزل!
کرده منزل چو جانم اندر دل!
گرچه راه فراق میسپری،
سوی خونیندلان نمیگذری
خواهشم بین، مباش ناخواهام!
کز دو عالم همین تو را خواهم
بیتو بر من بلای جان باشد
گرچه فردوس جاودان باشد
چون بزرگ عرب بدید آن حال
به ملامت کشید تیر مقال
کای پسر، زین ره خطا بازآی!
جای گم کردهای، به جا بازآی!
توبه کن از گناهکاری خویش
شرمدار از نه شرمداری خویش!
نه مبارک بود هوس بر مرد
مردیای کن، ازین هوس برگرد!
گفت کای بیخبر ز ماتم عشق!
غافل از جانگدازی غم عشق!
عشق هر جا که بیخ محکم کرد
شاخ از اندوه و میوه از غم کرد
به ملامت نشایدش کندن
به نصیحت ز پایش افگندن
مشک ماند ز بوی و، لعل از رنگ
فلک از جنبش و، زمین ز درنگ،
لیک حاشا که یار دلگسلم
رخت بربندد از حریم دلم
حرف مهرش که در دل تنگ است
همچو نقش نشسته در سنگ است
آمد از عشق شیشه بر سنگام
به ملامت مزن به سر سنگام!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۷ - رسیدن معتمر بعد از چندگاه بر سر قبر ایشان
بعد شش سال، معتمر، یا هفت
به سر روضهٔ نبی میرفت
راه عمدا بر آن دیار افگند
بر سر قبرشان گذار افگند
دید بر خاک آن دو اندهمند
سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن
دید خطهای سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری
سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ز آن زمین بشگفت:
«چه درختست این» به حیرت ؟ گفت
که: «درختیست این سرشتهٔ عشق
رسته از تربت دو کشتهٔ عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمیست
بر وی از شرح حالشان رقمیست
ز اهل دل هر که آن رقم خواند،
حال آن کشتگان غم داند»
جانشان غرق فیض رحمت باد!
کس چو ایشان ازین جهان مرواد!
به سر روضهٔ نبی میرفت
راه عمدا بر آن دیار افگند
بر سر قبرشان گذار افگند
دید بر خاک آن دو اندهمند
سر کشیده یکی درخت بلند
چون به عبرت نگاه کرد در آن
دید خطهای سرخ و زرد بر آن
بود زردی ز رویشان اثری
سرخی از چشم خونفشان خبری
با کسی گفت ز آن زمین بشگفت:
«چه درختست این» به حیرت ؟ گفت
که: «درختیست این سرشتهٔ عشق
رسته از تربت دو کشتهٔ عشق
بلکه بر خاک آن دو تن علمیست
بر وی از شرح حالشان رقمیست
ز اهل دل هر که آن رقم خواند،
حال آن کشتگان غم داند»
جانشان غرق فیض رحمت باد!
کس چو ایشان ازین جهان مرواد!
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲ - در سبب نظم کتاب
ضعف پیری قوت طبعم شکست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی:
«کیف یاتی النظم لی و القافیه؟
بعد ما ضعفت اصول العافیه»
«قافیه اندیشم و، دلدار من
گویدم: مندیش جز دیدار من!»
کیست دلدار؟ آنکه دلها دار اوست
جمله دلها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانهٔ خود آگهی
به که داری خانهٔ او را تهی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را
جلوهگاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربش به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
راه فکرت بر ضمیر من ببست
در دلم فهم سخندانی نماند
بر لبم حرف سخنرانی نماند
به که سر در جیب خاموشی کشم
پا به دامان فراموشی کشم
نسبتی دارد به حال من قوی
این دو بیت از مثنوی مولوی:
«کیف یاتی النظم لی و القافیه؟
بعد ما ضعفت اصول العافیه»
«قافیه اندیشم و، دلدار من
گویدم: مندیش جز دیدار من!»
کیست دلدار؟ آنکه دلها دار اوست
جمله دلها مخزن اسرار اوست
دارد او از خانهٔ خود آگهی
به که داری خانهٔ او را تهی
تا چون بیند دور ازو بیگانه را
جلوهگاه خود کند آن خانه را
خاصه نظم این کتاب از بهر اوست
مظهر آیات لطف و قهر اوست
در ثنایش نغز گفتاری کنم
در دعایش ناله و زاری کنم
چون ندارم دامن قربش به دست
بایدم در گفت و گوی او نشست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۱ - تاثیر حیلتهای ابسال در سلامان
چون سلامان با همه حلم و وقار
کرد در وی عشوهٔ ابسال کار،
در دل از مژگان او، خارش خلید
وز کمند زلف او، مارش گزید
ز ابروانش طاقت او گشت طاق
وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق
نرگس جادوی او خوابش ببرد
حلقهٔ گیسوی او تابش ببرد
اشک او از عارضش گلرنگ شد
عیشش از یاد دهانش تنگ شد
دید بر رخسار او خال سیاه
گشت از آن خال سیه حالش تباه
دید جعد بیقرارش بر عذار
ز آرزوی وصل او، شد بیقرار
شوقش از پرده برون آورد، لیک
در درون اندیشهای میکرد نیک
که مبادا گر چشم طعم وصال
طعم آن بر جان من گردد وبال
آن نماند با من و، عمر دراز
مانم از جاه و جلال خویش باز
دولتی کن مرد را جاوید نیست
بخردان را قبلهٔ امید نیست
کرد در وی عشوهٔ ابسال کار،
در دل از مژگان او، خارش خلید
وز کمند زلف او، مارش گزید
ز ابروانش طاقت او گشت طاق
وز لبش شد تلخ، شهدش در مذاق
نرگس جادوی او خوابش ببرد
حلقهٔ گیسوی او تابش ببرد
اشک او از عارضش گلرنگ شد
عیشش از یاد دهانش تنگ شد
دید بر رخسار او خال سیاه
گشت از آن خال سیه حالش تباه
دید جعد بیقرارش بر عذار
ز آرزوی وصل او، شد بیقرار
شوقش از پرده برون آورد، لیک
در درون اندیشهای میکرد نیک
که مبادا گر چشم طعم وصال
طعم آن بر جان من گردد وبال
آن نماند با من و، عمر دراز
مانم از جاه و جلال خویش باز
دولتی کن مرد را جاوید نیست
بخردان را قبلهٔ امید نیست
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۴ - نصیحت کردن شاه و حکیم سلامان را و جواب گفتن وی
«دیدهٔ اقبال من روشن به توست
عرصهٔ آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کردهام
تا گلی چون تو، به دست آوردهام
همچو گل از دست من دامن مکش!
خنجر خار جفا بر من مکش!
در هوای توست تاجم فرقسای
وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه!
افسر دولت ز فرق خود منه!
دست دل در شاهد رعنا مزن!
تخت شوکت را به پشت پا مزن!
منصب تو چیست؟ چوگان باختن
رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست
پهلوی سیمینبران کردن نشست
در صف مردان روی شمشیر زن،
وز تن گردان شوی گردنفکن،
به که از گردان مردافکن جهی
پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن! بهر خدای
ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا
شرم بادت کافکنی از پا مرا»
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد،
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت: «شاها! بندهٔ رای توام
خاک پای تختفرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول
لیکن از بیصبری خویشام ملول
نیست از دست دل رنجور من
صبر بر فرمودهات مقدور من
بارها با خویش اندیشیدهام
در خلاصی زین بلا پیچیدهام
لیک چون یادم از آن ماه آمدهست،
جان من در ناله و آه آمدهست
ور فتاده چشم من بر روی او
کردهام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند
نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»
چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت: کای نوباوهٔ باغ کهن!
آخرین نقش بدیع کلک کن!
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را! کز هر چه گویم برتری
آنکه دست قدرتش خاکت سرشت،
حرف حکمت بر دل پاکت سرشت
پاک کن از نقش صورت سینه را!
روی در معنی کن این آیینه را!
تا شود گنج معانی سینهات
غرق نور معرفت آیینهات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش!
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!
بر چنین آلودهای مفتون مشو!
وز حریم عافیت بیرون مشو!
بودی از آغاز عالیمرتبه
برفراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفسات به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
چون سلامان از حکیم اینها شنید
بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد!
من نهاده روی در راه توام!
کمترین شاگرد در گاه توام!
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است!»
عرصهٔ آمال من گلشن به توست
سالها چون غنچه دل خون کردهام
تا گلی چون تو، به دست آوردهام
همچو گل از دست من دامن مکش!
خنجر خار جفا بر من مکش!
در هوای توست تاجم فرقسای
وز برای توست تختم زیر پای
رو به معشوقان نابخرد منه!
افسر دولت ز فرق خود منه!
دست دل در شاهد رعنا مزن!
تخت شوکت را به پشت پا مزن!
منصب تو چیست؟ چوگان باختن
رخش زیر ران به میدان تاختن
نی گرفتن زلف چون چوگان به دست
پهلوی سیمینبران کردن نشست
در صف مردان روی شمشیر زن،
وز تن گردان شوی گردنفکن،
به که از گردان مردافکن جهی
پیش شمشیر زنی گردن نهی
ترک این کردار کن! بهر خدای
ورنه خواهم زین غم افتادن ز پای
سالها بهر تو ننشستم ز پا
شرم بادت کافکنی از پا مرا»
چون سلامان آن نصیحت گوش کرد،
بحر طبع او ز گوهر جوش کرد
گفت: «شاها! بندهٔ رای توام
خاک پای تختفرسای توام
هر چه فرمودی به جان کردم قبول
لیکن از بیصبری خویشام ملول
نیست از دست دل رنجور من
صبر بر فرمودهات مقدور من
بارها با خویش اندیشیدهام
در خلاصی زین بلا پیچیدهام
لیک چون یادم از آن ماه آمدهست،
جان من در ناله و آه آمدهست
ور فتاده چشم من بر روی او
کردهام روی از دو عالم سوی او
در تماشای رخ آن دلپسند
نه نصیحت مانده بر یادم نه پند!»
چون شه از پند سلامان شد خموش
شد حکیم اندر نصیحت سخت کوش
گفت: کای نوباوهٔ باغ کهن!
آخرین نقش بدیع کلک کن!
قدر خود بشناس و مشمر سرسری
خویش را! کز هر چه گویم برتری
آنکه دست قدرتش خاکت سرشت،
حرف حکمت بر دل پاکت سرشت
پاک کن از نقش صورت سینه را!
روی در معنی کن این آیینه را!
تا شود گنج معانی سینهات
غرق نور معرفت آیینهات
چشم خویش از طلعت شاهد بپوش!
بیش ازین در صحبت شاهد مکوش!
بر چنین آلودهای مفتون مشو!
وز حریم عافیت بیرون مشو!
بودی از آغاز عالیمرتبه
برفراز چرخ بودت کوکبه
شهوت نفسات به زیر انداخته
در حضیض خاک بندت ساخته
چون سلامان از حکیم اینها شنید
بوی حکمت بر مشام او وزید
گفت: «ای جان فلاطون از تو شاد
صد ارسطو زیر فرمان تو باد!
من نهاده روی در راه توام!
کمترین شاگرد در گاه توام!
هر چه گفتی عین حکمت یافتم
در قبول آن به جان بشتافتم
لیک بر رای منیرت روشن است
کاختیار کار بیرون از من است!»
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۵ - تنگ شدن کار بر سلامان از ملامت بسیار و گریختن با ابسال
هر کجا از عشق جانی در هم است
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کهش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامت شد فزون تیمار عشق
بیملامت عشق ، جانپروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامتها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
میبکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد؟
میتوان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
محنت اندر محنت و غم در غم است
خاصه عشقی کهش ملامت یار شد
گفت و گوی ناصحان بسیار شد
از ملامت سخت گردد کار عشق
وز ملامت شد فزون تیمار عشق
بیملامت عشق ، جانپروردن است
چون ملامت یار شد خون خوردن است
چون سلامان آن ملامتها شنید
جان شیرینش ز غم بر لب رسید
مهر ابسال از درون او نکند
لیک شوری در درون او فکند
جانش از تیر ملامت ریش گشت
در دل اندوهی که بودش بیش گشت
میبکاهد از ملامت جان مرد
صبر بر وی کی بود امکان مرد؟
میتوان یک زخم خورد از تیغ تیز
چون پیاپی شد، چه چاره جز گریز؟
روزها اندیشه کاری پیشه کرد
بارها در کار خویش اندیشه کرد
با هزار اندیشه در تدبیر کار
یافت کارش بر فرار آخر قرار
کرد خاطر از وطن پرداخته
محملی از بهر رفتن ساخته
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۱۹ - تنگدل شدن سلامان از ملامت پدر و در آتش رفتن با ابسال
کیست در عالم ز عاشق خوارتر؟
نیست کار از کار او، دشوارتر
نی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود
مایهٔ آزار او بی گاه وگاه
طعنهٔ بدخواه و پند نیکخواه
چون سلامان آن نصیحتها شنید
جامهٔ آسودگی بر خود درید
خاطرش از زندگانی تنگ شد
سوی نابود خودش آهنگ شد
چون حیات مرد، نی درخور بود
مردگی از زندگی خوشتر بود
روی با ابسال در صحرا نهاد
در فضای جانفشانی پا نهاد
پشته پشته هیزم از هر جا برید
جمله را یک جا فراهم آورید
جمع شد ز آن پشتهها کوهی بلند
آتشی در پشتهٔ کوه او فکند
هر دو از دیدار آتش خوش شدند
دست هم بگرفته در آتش شدند
شه نهانی واقف آن حال بود
همتش بر کشتن ابسال بود
بر مراد خویشتن همت گماشت
سوخت او را و سلامان را گذاشت
بود آن غش بر زر و این زر خوش
زر خوش خالص بماند و سوخت غش
چون زر مغشوش در آتش فتد
گر شکستی اوفتد بر غش فتد
کار مردان دارد از مردان نصیب
نیست این از همت مردان غریب
پیش صاحب همت، این ظاهر بود
هر که بیهمت بود، منکر بود
نیست کار از کار او، دشوارتر
نی غم یار از دلش زایل شود
نی تمنای دلش حاصل شود
مایهٔ آزار او بی گاه وگاه
طعنهٔ بدخواه و پند نیکخواه
چون سلامان آن نصیحتها شنید
جامهٔ آسودگی بر خود درید
خاطرش از زندگانی تنگ شد
سوی نابود خودش آهنگ شد
چون حیات مرد، نی درخور بود
مردگی از زندگی خوشتر بود
روی با ابسال در صحرا نهاد
در فضای جانفشانی پا نهاد
پشته پشته هیزم از هر جا برید
جمله را یک جا فراهم آورید
جمع شد ز آن پشتهها کوهی بلند
آتشی در پشتهٔ کوه او فکند
هر دو از دیدار آتش خوش شدند
دست هم بگرفته در آتش شدند
شه نهانی واقف آن حال بود
همتش بر کشتن ابسال بود
بر مراد خویشتن همت گماشت
سوخت او را و سلامان را گذاشت
بود آن غش بر زر و این زر خوش
زر خوش خالص بماند و سوخت غش
چون زر مغشوش در آتش فتد
گر شکستی اوفتد بر غش فتد
کار مردان دارد از مردان نصیب
نیست این از همت مردان غریب
پیش صاحب همت، این ظاهر بود
هر که بیهمت بود، منکر بود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۰ - بازماندن سلامان از ابسال و زاری کردن بر دوری وی
باشد اندر دار و گیر روز و شب
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ، پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای او در آید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگر نصیب
ور رهد زینها بریزد خون به تیغ
شحنهٔ هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بیجان از او تنها بماند
نالهٔ جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح از اندهش گریبان چاک زد
ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سر انگشت خویش
روز و شب بیآنکه همزانوش بود
از تپانچه بودیاش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته!
وز جمال خویش چشمم دوخته!
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیدهٔ گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس!
کار نی کس را به ما، ما را به کس!
دست بیداد فلک کوتاه بود
کار ما بر موجب دلخواه بود
کاش چون آتش همی افروختم!
تو همی ماندی و من میسوختم!
سوختی تو من بماندم، این چه بود؟
این بد آیین با من مسکین چه بود؟
کاشکی من نیز با تو بودمی!
با تو راه نیستی پیمودمی!
از وجود ناخوش خود رستمی!
عشرت جاوید در پیوستمی!
عاشق بیچاره را حالی عجب
هر چه از تیر بلا بر وی رسد
از کمان چرخ، پی در پی رسد
ناگذشته از گلویش خنجری
از قفای او در آید دیگری
گر بدارد دوست از بیداد دست
بر وی از سنگ رقیب آید شکست
ور بگردد از سرش سنگ رقیب
یابد از طعن ملامتگر نصیب
ور رهد زینها بریزد خون به تیغ
شحنهٔ هجرش به صد درد و دریغ
چون سلامان کوه آتش برفروخت
واندر او ابسال را چون خس بسوخت
رفت همتای وی و یکتا بماند
چون تن بیجان از او تنها بماند
نالهٔ جانسوز بر گردون کشید
دامن مژگان ز دل در خون کشید
دود آهش خیمه بر افلاک زد
صبح از اندهش گریبان چاک زد
ز آن گهر دیدی چو خالی مشت خویش
کندی از دندان سر انگشت خویش
روز و شب بیآنکه همزانوش بود
از تپانچه بودیاش زانو کبود
هر شب آوردی به کنج خانه روی
با خیال یار خویش افسانه گوی
کای ز هجر خویش جانم سوخته!
وز جمال خویش چشمم دوخته!
عمرها بودی انیس جان من
نوربخش دیدهٔ گریان من
خانه در کوی وصالت داشتم
دیده بر شمع جمالت داشتم
هر دو ما با یکدگر بودیم و بس!
کار نی کس را به ما، ما را به کس!
دست بیداد فلک کوتاه بود
کار ما بر موجب دلخواه بود
کاش چون آتش همی افروختم!
تو همی ماندی و من میسوختم!
سوختی تو من بماندم، این چه بود؟
این بد آیین با من مسکین چه بود؟
کاشکی من نیز با تو بودمی!
با تو راه نیستی پیمودمی!
از وجود ناخوش خود رستمی!
عشرت جاوید در پیوستمی!