عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - صفت پری بانی
پری خوش خط ار به رنگ رباب
رانده جمع مطربان همه آب
قمری مجلسی است و بلبل بزم
بشکفاند نوای او گل بزم
کرد جعد سیاه مرغولان
بهر مهر و ستیزه دولان
در سرود حزین که بردارد
لب و دندان او شکر بارد
هیچ عیب اندرو نمی دانم
نکته ای زین سبب نمی رانم
آنکه گوید که او سفر کردست
سوی چالندر او گذر کردست
در رواق منقش سر چاه
مست ماندست خفته در خرگاه
چون گریبان به ناز بگشادست
عامل او را سه توله زر دادست
روز دیگر عتابها کردست
سعد و کرا به یاری آوردست
با لب ریش بسته بنشسته است
بازمانده ست و چنگ پیوسته ست
محملی بسته است و خوش گشته ست
از سر آن حدیث نگذشته ست
این دروغ چنین چرا گویم
رنج آن نازنین چرا جویم
هر که او آن لب و دهان بیند
آن کمرگاه و آن میان بیند
بر تن او به بد گمان نبرد
ور برد زو بدان که جان نبرد
بر میان تیر کاریی دارد
سخت محکم گذاریی دارد
گر زند هیچگونه بر دیوار
آتش اندر زند به موی زهار
رانده جمع مطربان همه آب
قمری مجلسی است و بلبل بزم
بشکفاند نوای او گل بزم
کرد جعد سیاه مرغولان
بهر مهر و ستیزه دولان
در سرود حزین که بردارد
لب و دندان او شکر بارد
هیچ عیب اندرو نمی دانم
نکته ای زین سبب نمی رانم
آنکه گوید که او سفر کردست
سوی چالندر او گذر کردست
در رواق منقش سر چاه
مست ماندست خفته در خرگاه
چون گریبان به ناز بگشادست
عامل او را سه توله زر دادست
روز دیگر عتابها کردست
سعد و کرا به یاری آوردست
با لب ریش بسته بنشسته است
بازمانده ست و چنگ پیوسته ست
محملی بسته است و خوش گشته ست
از سر آن حدیث نگذشته ست
این دروغ چنین چرا گویم
رنج آن نازنین چرا جویم
هر که او آن لب و دهان بیند
آن کمرگاه و آن میان بیند
بر تن او به بد گمان نبرد
ور برد زو بدان که جان نبرد
بر میان تیر کاریی دارد
سخت محکم گذاریی دارد
گر زند هیچگونه بر دیوار
آتش اندر زند به موی زهار
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای ترک لاله رخ بده آن لاله گون شراب
تابان ز جام چون رخ لعل از قصب نقاب
من گویمی گلابست آن می که می دهی
گر هیچ گونه گونه گل داردی گلاب
جز دوستی ناب نیابی ز من همی
واجب بود که از تو بیابم نبید ناب
تیره نکردش آتش آنگه که آب بود
اکنون که آتش است ضعیفش مکن به آب
آبست و آتش است و زو شد خراب غم
نشگفت ار آب و آتش جایی کند خراب
آسایش است و خرمی از آب دیده را
اینست و زان بلی که کند دیده را به خواب
از لطف بر دوید به سر وین شگفت نیست
روح است و روح را سوی بالا بود شتاب
در مغز و طبعم افتاد آتش ز بهر آنک
دست تو بر نبید و بلور است و آفتاب
تا ندهیم نبیدی چون دیده خروس
باشد به رنگ روزم چون سینه غراب
تابان ز جام چون رخ لعل از قصب نقاب
من گویمی گلابست آن می که می دهی
گر هیچ گونه گونه گل داردی گلاب
جز دوستی ناب نیابی ز من همی
واجب بود که از تو بیابم نبید ناب
تیره نکردش آتش آنگه که آب بود
اکنون که آتش است ضعیفش مکن به آب
آبست و آتش است و زو شد خراب غم
نشگفت ار آب و آتش جایی کند خراب
آسایش است و خرمی از آب دیده را
اینست و زان بلی که کند دیده را به خواب
از لطف بر دوید به سر وین شگفت نیست
روح است و روح را سوی بالا بود شتاب
در مغز و طبعم افتاد آتش ز بهر آنک
دست تو بر نبید و بلور است و آفتاب
تا ندهیم نبیدی چون دیده خروس
باشد به رنگ روزم چون سینه غراب
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای نگارین چون تو از خوبان کجاست
نیست کس را آنچه از گیتی تراست
قد و روی و زلف سرو و ماه مشک
مشک پیچان ماه تابان سرو راست
تا مرا مهر تو اندر دل نشست
از دل من بیش مهر کس نخاست
ای نگار از طاعت تو چاره نیست
راست گویی خدمت خسرو علاست
شاه مسعود آفتاب داد و دین
آنکه بر شاهان گیتی پادشاست
از نهیبش ماه با رخسار زرد
وز شکوهش چرخ با پشت دوتاست
خسروان را آب حوضش زمزم است
سرکشان را خاک قصرش کیمیاست
شاه گردون همت گردون محل
خسرو دریا دل دریا عطاست
از بقا و عز و دولت شاد باد
تا به گیتی دولت و عز و بقاست
نیست کس را آنچه از گیتی تراست
قد و روی و زلف سرو و ماه مشک
مشک پیچان ماه تابان سرو راست
تا مرا مهر تو اندر دل نشست
از دل من بیش مهر کس نخاست
ای نگار از طاعت تو چاره نیست
راست گویی خدمت خسرو علاست
شاه مسعود آفتاب داد و دین
آنکه بر شاهان گیتی پادشاست
از نهیبش ماه با رخسار زرد
وز شکوهش چرخ با پشت دوتاست
خسروان را آب حوضش زمزم است
سرکشان را خاک قصرش کیمیاست
شاه گردون همت گردون محل
خسرو دریا دل دریا عطاست
از بقا و عز و دولت شاد باد
تا به گیتی دولت و عز و بقاست
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۴
دیده گر در فراق خون بارد
حق او هم تمام نگزارد
با غمش هیچ بر نیارم دم
گر جهان بر سرم فرود آرد
در وفا داشتنش جان بدهم
تا مرا بی وفا نپندارد
آزر و مانی ار شود زنده
هر یکی خواهدش که بنگارد
این به رنده چو او نپردازد
وآن به خامه چو او نبگذارد
روی او همچو گل همی خندد
چشم من همچو ابر می بارد
نشمرد نیم ذره جرم رهی
چونکه روز فراق نشمارد
یا دل او مرا نمی خواهد
یا به من آمدن نمی یارد
رفت و ترسم که او به نادانی
به کسی دل به مهر بسپارد
همه شب در هوس همی باشم
که نباید که عهد بگذرد
در همه گر کبوتری بینم
گویم از دوست نامه ای آرد
باد اگر گرد بام من بوزد
گویم از یار مژده ای دارد
هر کجا هست شاد باد بدانک
از من دلشده به یاد آرد
مرا در غم فرقتت ای پسر
دو دیده چو ابرست و دامن شمر
وزین دل برافروخته ست آتشی
کش از درد و رنجست دود و شرر
دو چشمم بمانده به هنجار راه
دو گوشم بمانده به آواز در
امید وصال ار نبودی مرا
که روزی درآیی ز در ای پسر
پر از گرد جعد و برآشفته زلف
گشاده خوی از روی و بسته کمر
بر آوردمی جان شیرین ز تن
بیالودمی چشم روشن ز سر
حق او هم تمام نگزارد
با غمش هیچ بر نیارم دم
گر جهان بر سرم فرود آرد
در وفا داشتنش جان بدهم
تا مرا بی وفا نپندارد
آزر و مانی ار شود زنده
هر یکی خواهدش که بنگارد
این به رنده چو او نپردازد
وآن به خامه چو او نبگذارد
روی او همچو گل همی خندد
چشم من همچو ابر می بارد
نشمرد نیم ذره جرم رهی
چونکه روز فراق نشمارد
یا دل او مرا نمی خواهد
یا به من آمدن نمی یارد
رفت و ترسم که او به نادانی
به کسی دل به مهر بسپارد
همه شب در هوس همی باشم
که نباید که عهد بگذرد
در همه گر کبوتری بینم
گویم از دوست نامه ای آرد
باد اگر گرد بام من بوزد
گویم از یار مژده ای دارد
هر کجا هست شاد باد بدانک
از من دلشده به یاد آرد
مرا در غم فرقتت ای پسر
دو دیده چو ابرست و دامن شمر
وزین دل برافروخته ست آتشی
کش از درد و رنجست دود و شرر
دو چشمم بمانده به هنجار راه
دو گوشم بمانده به آواز در
امید وصال ار نبودی مرا
که روزی درآیی ز در ای پسر
پر از گرد جعد و برآشفته زلف
گشاده خوی از روی و بسته کمر
بر آوردمی جان شیرین ز تن
بیالودمی چشم روشن ز سر
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۵
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۸
طعنه زنی که یار کنم دیگر
طعنه مزن که من نکنم باور
تو جان و دل ز بهر مرا خواهی
من از دل تو آگهم ای دلبر
جان و جهان من به تو خوش باشد
ای روی تو ز جان و جهان خوشتر
ای طیره گشته از رخ تو لاله
وی شرم خورده از لب تو شکر
شاد آن زمان شوم که تو را بینم
تابان چو ماه و نازان چون عرعر
بگشایی آن دو بسد پر لؤلؤ
بفشانی آن دو چنبر پر عنبر
گاهی ربایم از لب تو بوسه
گاهی ستانم از کف تو ساغر
طعنه مزن که من نکنم باور
تو جان و دل ز بهر مرا خواهی
من از دل تو آگهم ای دلبر
جان و جهان من به تو خوش باشد
ای روی تو ز جان و جهان خوشتر
ای طیره گشته از رخ تو لاله
وی شرم خورده از لب تو شکر
شاد آن زمان شوم که تو را بینم
تابان چو ماه و نازان چون عرعر
بگشایی آن دو بسد پر لؤلؤ
بفشانی آن دو چنبر پر عنبر
گاهی ربایم از لب تو بوسه
گاهی ستانم از کف تو ساغر
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای گشته دل من به هوای تو گرفتار
دل بر تو زیان کرد چه سودست ز گفتار
از غم دل جوشان مرا بار گران کرد
آن عنبر پر جوش بر آن اشهب پر بار
ای نرگس بیمار تو بر خواب چو نرگس
چشمم همه شب در غم بیمار تو بیدار
تو سخت جفاکاری و من نیک وفاجو
من سخت کم آزارم و تو نیک دل آزار
هر چند که من بیش کنم پیش تو زاری
تو بیش رمی از من دلسوخته زار
منمای مرا رنج و مکن بر تن من جور
کز جور تو و رنج تو تن گشت گرانبار
باشد که من از جور تو در پیش شهنشه
جامه بدرم روز مظالم به گه بار
تاج ملکان خسرو مسعود براهیم
سلطان جهانبخش جهانگیر جهاندار
دل بر تو زیان کرد چه سودست ز گفتار
از غم دل جوشان مرا بار گران کرد
آن عنبر پر جوش بر آن اشهب پر بار
ای نرگس بیمار تو بر خواب چو نرگس
چشمم همه شب در غم بیمار تو بیدار
تو سخت جفاکاری و من نیک وفاجو
من سخت کم آزارم و تو نیک دل آزار
هر چند که من بیش کنم پیش تو زاری
تو بیش رمی از من دلسوخته زار
منمای مرا رنج و مکن بر تن من جور
کز جور تو و رنج تو تن گشت گرانبار
باشد که من از جور تو در پیش شهنشه
جامه بدرم روز مظالم به گه بار
تاج ملکان خسرو مسعود براهیم
سلطان جهانبخش جهانگیر جهاندار
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ای سلسله مشک فکنده به قمر بر
خندیده لب پر شکر تو به شکر بر
چون قامت تو نیست سهی سرو خرامان
چون چهره تو نیست گل لعل به بر بر
تا تو کمری بستی باریک میان را
گویی که عیان بستی ویحک به خبر بر
مانا که رخم زرین کردی ز فراقت
کردی ز رخم طرف و نشاندی به کمر بر
چندان غم و اندوه فراز آمده در دل
کاندوده شده انده و غم یک بدگر بر
دل شد سپر جان ز نهیب مژه تو
تا چون مژه زخمی زند آخر به جگر بر
جان و تن بیچاره درمانده نمانند
گر زخم جگردوز تو آمد به جگر بر
تا هجر نشسته ست به نزدیک تو ساکن
این وصل سراسیمه بماند دست به در بر
بر تو گذرم روی بتابی همی از من
گویی که ندیدی تو مرا جز به گذر بر
من بر تو همی هر چه کنم دست نیابم
ای رشک قمر دست که باید به قمر بر
خندیده لب پر شکر تو به شکر بر
چون قامت تو نیست سهی سرو خرامان
چون چهره تو نیست گل لعل به بر بر
تا تو کمری بستی باریک میان را
گویی که عیان بستی ویحک به خبر بر
مانا که رخم زرین کردی ز فراقت
کردی ز رخم طرف و نشاندی به کمر بر
چندان غم و اندوه فراز آمده در دل
کاندوده شده انده و غم یک بدگر بر
دل شد سپر جان ز نهیب مژه تو
تا چون مژه زخمی زند آخر به جگر بر
جان و تن بیچاره درمانده نمانند
گر زخم جگردوز تو آمد به جگر بر
تا هجر نشسته ست به نزدیک تو ساکن
این وصل سراسیمه بماند دست به در بر
بر تو گذرم روی بتابی همی از من
گویی که ندیدی تو مرا جز به گذر بر
من بر تو همی هر چه کنم دست نیابم
ای رشک قمر دست که باید به قمر بر
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
آمد آهسته با کرشمه و ناز
دوش نزد من آن نگار طراز
زلف پرپیچ بر شکست به گل
چشم پر خواب سرمه کرده به ناز
بر نهاده بر ابروان چوگان
تیر غمزه به چشم تیر انداز
گفتمش چون روی به نومیدی
چنگ مانند ناز کرد آغاز
ای نیازی مرا نیاز به توست
ورچه دارد به من زمانه نیاز
من چو پرداختم به مهر تو دل
تو زمانی به وصل من پرداز
دوش نزد من آن نگار طراز
زلف پرپیچ بر شکست به گل
چشم پر خواب سرمه کرده به ناز
بر نهاده بر ابروان چوگان
تیر غمزه به چشم تیر انداز
گفتمش چون روی به نومیدی
چنگ مانند ناز کرد آغاز
ای نیازی مرا نیاز به توست
ورچه دارد به من زمانه نیاز
من چو پرداختم به مهر تو دل
تو زمانی به وصل من پرداز
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
ای می لعل راحت جان باش
طبع آزاده را به فرمان باش
روزگار بخست مرهم شو
دردمندم ز چرخ درمان باش
بی تو بیجان تنی است جام بلور
تن پاکیزه جام را جان باش
دلم از قحط مهر خشک شده است
بر دلم سودمند باران باش
گر تو زندان کشیده ای چون من
مر مرا یار بند و زندان باش
اختر شب شد آشکار به تو
کس نگوید تو را که پنهان باش
نامه ای می نویسم از شادی
بر سر آن نبشته عنوان باش
بچه آفتاب تابانی
نایب آفتاب تابان باش
شمع اگر نیست تو چون روشن شمع
پیش مسعود سعد سلمان باش
طبع آزاده را به فرمان باش
روزگار بخست مرهم شو
دردمندم ز چرخ درمان باش
بی تو بیجان تنی است جام بلور
تن پاکیزه جام را جان باش
دلم از قحط مهر خشک شده است
بر دلم سودمند باران باش
گر تو زندان کشیده ای چون من
مر مرا یار بند و زندان باش
اختر شب شد آشکار به تو
کس نگوید تو را که پنهان باش
نامه ای می نویسم از شادی
بر سر آن نبشته عنوان باش
بچه آفتاب تابانی
نایب آفتاب تابان باش
شمع اگر نیست تو چون روشن شمع
پیش مسعود سعد سلمان باش
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۵ - از زبان پادشاه
ای لعبت و بت و صنم و حور و شاه من
وی سوسن و گل و سمن و مهر و ماه من
ای جان دل عزیزتر از هر دویی و هست
ایزد بر این که دعوی کردم گواه من
ای دوست بی گناه مرا متهم کنی
جز دوستی خویش چه دانی گناه من
گفتی چرا گرفتی جعد دراز من
وآن گه چرا کشیدی زلف دو تاه من
ای مهر و ماه چند کشم در غم تو آه
ترسم که مهر و ماه بسوزد ز آه من
ما هر دو پادشاهیم ار نیک بنگریم
من پادشاه گیتی تو پادشاه من
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان منم
کامروز عدل و مردی و رأیست راه من
پر کلاه من که برون آید از حجاب
نجم پرن بسوزد پر کلاه من
آباد شد زمانه ز جاه من و که دید
اندر زمانه هرگز جاهی چو جاه من
باک از سپاه دشمن کی باشدم چو هست
گردون و مهر و ماه و ستاره سپاه من
افکنده گشته دشمن و افتاده دوست مست
در رزمگاه من بود و بزمگاه من
حق دستیار من شد و من دستیار عدل
من در پناه ایزد و دین در پناه من
من شادمان ز بخت و ز من ملک شادمان
من نیکخواه خلق و فلک نیکخواه من
وی سوسن و گل و سمن و مهر و ماه من
ای جان دل عزیزتر از هر دویی و هست
ایزد بر این که دعوی کردم گواه من
ای دوست بی گناه مرا متهم کنی
جز دوستی خویش چه دانی گناه من
گفتی چرا گرفتی جعد دراز من
وآن گه چرا کشیدی زلف دو تاه من
ای مهر و ماه چند کشم در غم تو آه
ترسم که مهر و ماه بسوزد ز آه من
ما هر دو پادشاهیم ار نیک بنگریم
من پادشاه گیتی تو پادشاه من
سلطان ابوالملوک ملک ارسلان منم
کامروز عدل و مردی و رأیست راه من
پر کلاه من که برون آید از حجاب
نجم پرن بسوزد پر کلاه من
آباد شد زمانه ز جاه من و که دید
اندر زمانه هرگز جاهی چو جاه من
باک از سپاه دشمن کی باشدم چو هست
گردون و مهر و ماه و ستاره سپاه من
افکنده گشته دشمن و افتاده دوست مست
در رزمگاه من بود و بزمگاه من
حق دستیار من شد و من دستیار عدل
من در پناه ایزد و دین در پناه من
من شادمان ز بخت و ز من ملک شادمان
من نیکخواه خلق و فلک نیکخواه من
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
به چشم دل همی بینم غم و تیمار جان ای جان
به اندیشه همی دانم همه اسرار جان ای جان
به حاجت جان تو را خواهد به رغبت دل تو را جویم
مجوی آزرم جان آخر مخواه آزار جان ای جان
ز اندوهت گران شد جان چو از عشقت سبک دل شد
تو بر دل نه کنون سختی هلا از بار جان ای جان
ز هجرت جان همی نالد ز تو یاری همی خواهد
تو یاری ده یکی جان را که هستی یار جان ای جان
چو تو نزدیک جان داری همیشه تیز بازاری
چرا نزد تو کاسد شد چنین بازار جان ای جان
تو خود جانی چه رنجانی همی جان را چو می دانی
که مدح شاه مسعودست شغل و کار جان ای جان
جهانداری که رای او صلاح دولت و دین را
روانش گنج ها دارد به استظهار جان ای جان
خرد در باغ مدح او چو برگردد تماشا را
رسیده میوه ها چیند ز شاخ و بار جان ای جان
ز مهرش جان چو گلزاری شده زو زندگانی خوش
که هر ساعت گلی روید بدان بازار جان ای جان
چو سازد خلعتی فاخر به نام دولت اندیشه
به وصفش کسوتی بافد ز پود و تار جان ای جان
به اندیشه همی دانم همه اسرار جان ای جان
به حاجت جان تو را خواهد به رغبت دل تو را جویم
مجوی آزرم جان آخر مخواه آزار جان ای جان
ز اندوهت گران شد جان چو از عشقت سبک دل شد
تو بر دل نه کنون سختی هلا از بار جان ای جان
ز هجرت جان همی نالد ز تو یاری همی خواهد
تو یاری ده یکی جان را که هستی یار جان ای جان
چو تو نزدیک جان داری همیشه تیز بازاری
چرا نزد تو کاسد شد چنین بازار جان ای جان
تو خود جانی چه رنجانی همی جان را چو می دانی
که مدح شاه مسعودست شغل و کار جان ای جان
جهانداری که رای او صلاح دولت و دین را
روانش گنج ها دارد به استظهار جان ای جان
خرد در باغ مدح او چو برگردد تماشا را
رسیده میوه ها چیند ز شاخ و بار جان ای جان
ز مهرش جان چو گلزاری شده زو زندگانی خوش
که هر ساعت گلی روید بدان بازار جان ای جان
چو سازد خلعتی فاخر به نام دولت اندیشه
به وصفش کسوتی بافد ز پود و تار جان ای جان
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۷
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
غم بگذرد از من چو به من برگذری تو
آن لحظه شوم شاد که در من نگری تو
از نازکی پای تو ای یار دل من
رنجه شود ار سوسن و نسرین سپری تو
وین دیده روشن چو من از بهر تو خواهم
خواهم که بدین دیده روشن گذری تو
ای ناز جهان پیرهنی دوختی از ناز
بیمست که این پرده رازم بدری تو
از غایت خوبی که دگر چون تو نبینم
گویم که همانا ز جهان دگری تو
بخریده امت من به دل و جان و تو دانی
شاید که دل و جان من از غم بخری تو
ز اندازه همی بگذرد این رنج و تو از من
چون بشنوی آن قصه بدان برگذری تو
از خود خبرم نیست شب و روز ولیکن
دارم خبر از تو که ز من بی خبری تو
سرمایه این عمر سرست و جگر و دل
رنج دل و خون جگر و درد سری تو
چون زهر دهی پاسخ و چون شهد خورم من
وین از تو نزیبد که به دولت شکری تو
هر چند که کردی پسرا عیش مرا تلخ
در جمله همی گویم شیرین پسری تو
بیدادگری کم کن و اندیش که امروز
در حضرت شاه ملک دادگری تو
بیدادگران جان نبرند از تو و ترسم
کز شاه چو بیداد کنی جان نبری تو
آن لحظه شوم شاد که در من نگری تو
از نازکی پای تو ای یار دل من
رنجه شود ار سوسن و نسرین سپری تو
وین دیده روشن چو من از بهر تو خواهم
خواهم که بدین دیده روشن گذری تو
ای ناز جهان پیرهنی دوختی از ناز
بیمست که این پرده رازم بدری تو
از غایت خوبی که دگر چون تو نبینم
گویم که همانا ز جهان دگری تو
بخریده امت من به دل و جان و تو دانی
شاید که دل و جان من از غم بخری تو
ز اندازه همی بگذرد این رنج و تو از من
چون بشنوی آن قصه بدان برگذری تو
از خود خبرم نیست شب و روز ولیکن
دارم خبر از تو که ز من بی خبری تو
سرمایه این عمر سرست و جگر و دل
رنج دل و خون جگر و درد سری تو
چون زهر دهی پاسخ و چون شهد خورم من
وین از تو نزیبد که به دولت شکری تو
هر چند که کردی پسرا عیش مرا تلخ
در جمله همی گویم شیرین پسری تو
بیدادگری کم کن و اندیش که امروز
در حضرت شاه ملک دادگری تو
بیدادگران جان نبرند از تو و ترسم
کز شاه چو بیداد کنی جان نبری تو
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی
پیوسته که گشتی کز من جدا شدی
بودم تو را سزا و تو بودی مرا سزا
ترسم ز نزد من به ناسزا شدی
درد دلا که بنده دیگر کسی نشد
وآن گه شدی که بر دل من پادشا شدی
بیگانه گشتن از من چون در سر تو بود
با جان من به مهر چرا آشنا شدی
کی بینمت که پردگی و نازنین شدی
کی یابمت که در دهن اژدها شدی
آن گه بریدی از من جمله که بارها
گفتم به مردمان که تو جمله مرا شدی
ای تیر راست چون بزدی بر نشانه زخم
وی ظن نیک من به چه معنی خطا شدی
آری همه گله نکنم چون شدی ز دست
تا خود همی به زاری گویم کجا شدی
امروزم ار ز هجر زدی در دو دیده خاک
بس شب که تو به وصل در او توتیا شدی
پیوسته که گشتی کز من جدا شدی
بودم تو را سزا و تو بودی مرا سزا
ترسم ز نزد من به ناسزا شدی
درد دلا که بنده دیگر کسی نشد
وآن گه شدی که بر دل من پادشا شدی
بیگانه گشتن از من چون در سر تو بود
با جان من به مهر چرا آشنا شدی
کی بینمت که پردگی و نازنین شدی
کی یابمت که در دهن اژدها شدی
آن گه بریدی از من جمله که بارها
گفتم به مردمان که تو جمله مرا شدی
ای تیر راست چون بزدی بر نشانه زخم
وی ظن نیک من به چه معنی خطا شدی
آری همه گله نکنم چون شدی ز دست
تا خود همی به زاری گویم کجا شدی
امروزم ار ز هجر زدی در دو دیده خاک
بس شب که تو به وصل در او توتیا شدی
مسعود سعد سلمان : مسمطات
شمارهٔ ۱ - مدیح ابوالفرج نصر بن رستم
هجران تو این شهره صنم باد خزانست
کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست
در طبع نشاطم طمع وصل چنانست
در باغ دلم باد فراق تو همانست
انگشت و زبان رهی از عشق گرانست
کاندر دل من نیست ز لهو و طرب آثار
هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد
خون جگرم باز ز دو دیده بدر کرد
از دیده برون رفت و ز رخسار گذر کرد
گفتم که مگر به کند این کار بتر کرد
هجر تو پسر آنچه بدین جان پدر کرد
هرگز به نکرد آن به حسین شمر ستمگر
تا تو ز من ای لعبت فرخار جدایی
رفت از دل من خسته همه کام روایی
هر روز مرا انده هجران چه نمایی
هر روز به من برغم عشقت چه فزایی
ز اندیشه تو نیست مرا روی رهایی
تا روی چو ماهت نکنی باز پدیدار
ای ماه درخشان تو بر سرو سهی بر
برده رخ چون ماه تو را روی رهی بر
مفزای دگر رنج برین رنج رهی بر
مفزای نگارا تبهی بر تبهی بر
خط سیهی زشت بود بر سیهی بر
بر یاد نکو بد نبود یاد نکوکار
مولای تو و بنده آن روزی چو ماهم
چون شیفتگان بسته آن زلف سیاهم
هر چند من از عشق تو در ناله و آهم
هر چند من از عشق تو از گاه به چاهم
با وصلت هجران تو ای دوست نخواهم
کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار
آن چیست به آب اندر این سرو سمنبر
بیرونش کبودست و سفیدی به میان بر
ماننده روی تو و رخساره چاکر
. . .
هرگز به جهان دیده این نادره پیکر
یک بهره به تو مانده و سه بهره بدین یار
در حوض نگه کن به میان در نه کناره
گویی که سپهریست دگر پر ز ستاره
تابان چو مه زرین بر فرق مناره
نیلوفر و رویی چو گل باغ هزاره
آرند ازو دسته بسته به گواره
نزدیک کریمان جهان روزی صد بار
آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند
جز مجلس احرار جهان جای نداند
خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند
خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند
بوی خوش او باز مرا سوی تو خواند
بنگر که چه چیزست بیندیش و برون آر
ای من رهی آن رخ بستان افروز
گر نیست گل و لاله به جایست امروز
هجران تو چون آتش سوزان و دلم کوز
کم سوز دل خسته این عاشق دلسوز
وقت آمد اگر گردم بر عشق تو پیروز
وقتست که از خواب عنا کردم پندار
گر باد خزان کرد به ما برحیل آری
وز لشکر نوروز برآورد دماری
من شکر کنم از ملک العرش که باری
دارم چو تو بت روی و دلارام نگاری
سازم ز جمال تو من امروز بهاری
چو تو صنمی نیست به یغما و به فرخار
تابنده تر از زهره و از مشتری آن چیست
چیزی که در این عالم بی او نتوان زیست
کان طرب و خرمی و خوبی و خوشیست
شاید که ازو بربخوری بلبله بیست
در مجلس شایسته آن چیست بگو کیست
مخدوم و ولی نعمت من باشد ناچار
پیش آر کزو گوهر تن گردد پیدا
هر کس که ازو خورد شود خرم و شیدا
مردم نکند یاد بدو انده فردا
پس این همه از قوت او گیرد بالا
هست این ز در مجلس آن صاحب والا
کز محتشمان نیست چو او سید احرار
خورشید جهان بوالفرج آن فارس عالم
نصر آنکه بدو فخر کند گوهر آدم
در حشر به فردوس بدو نازد رستم
زیرا که چو او نیست خداوند مکرم
شادست همه ساله ازو خسرو اعظم
در ملک چو او نیست یکی راد نکوکار
تا او به همه ملک شهنشاه عمیدست
در ملک ورا هر که عمیدست عبیدست
دیدار همایونش فرخنده چو عیدست
با جود قریب آمد و از بخل بعیدست
با سیرت پاکیزه و با رای شدیدست
گفتار چو کردار و چو کردارش گفتار
همواره سوی خدمت مداح گراید
مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید
بر باره چو بنشیند و از راه درآید
گویی که همی باره گردون را ساید
سادات جهان را ز جهان هر چه بباید
داده ست مر او را همه جبار جهاندار
فرزانگی و حری ازو نازد هر روز
تا حاسد وی در غم بگدازد هر روز
آزادگی و مجلس نو سازد هر روز
بر جان بداندیش تو غم تازد هر روز
کس شاعر را چندان ننوازد هر روز
چندانی کآن راد به سیم و زر بسیار
دارد خرد و علم و سخاوت به سر اندر
دارد هنر و فضل و کفایت به بر اندر
هستش بسرشته ظفر اندر هنر اندر
مداحان را گیرد دایم به زر اندر
گر نیست به هنگام عطا در خطر اندر
دستش چو بهارست پر از گوهر و دینار
ای خواجه عمید ز من و فخر زمانه
ای صاحب آزاده و زیبا و یگانه
مر فضل تو را نیست پدیدار کرانه
تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه
خشم تو چو تیرست و عدو همچو نشانه
رایت چو سپهریست پر از کوکب سیار
ایزد همه جود و هنر اندر تو نهاده ست
کز مادر همچون تو هنرمند نزاده ست
طبع همه زوار ز دست تو گشاده ست
پیش تو جهان راست چو مداح ستاده ست
ایام همه در دل مهر تو فتاده ست
نطقت چو سر تیغ علی بن عم مختار
تأیید فلک داد تو آزاده بداده ست
مر دولت را طبع ز روی تو گشاده ست
گیتی همه سر پیش تو بر خاک نهاده ست
پیش تو سوار سخن امروز پیاده ست
وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست
زیرا که به جای همه کس داری کردار
نازد به تو همواره جوانمردی و رادی
زیرا که همه ساله تو آزاده جوادی
شادست شهنشاه و تو از سلطان شادی
با سیرت پاکیزه و با دولت دادی
چون تو کف بخشنده گه جود گشادی
احسنت کنندت همه احرار به یکبار
آنچه تو بدان کلک کنی روز هدایت
صاحب به همه عمر نکردی به کفایت
ای زاهدی از رای سدید تو بدایت
وآن را کند از همت تو بر تو عنایت
پیش تو زنادیده کند بر تو حکایت
بی جان به جهان کیست چو تو عاقل و هشیار
گر حاتم طایی نه بجایست تو بجایی
بر جای چنان راد سخا پیشه سزایی
خواهم که شب و روز همه جود نمایی
خواهم که همه ساله تو در صدر بیایی
در خزو قزو جامه دیبای بهایی
صد فصل خزان در طرب و راحت بگذار
ای آن که تو را دولت چون بخت جوانست
بازار من امروز به نزد تو روانست
طبعم چو تن و مدح و در طبع چو جانست
این گفته مسعود بدان وزن و بیانست
«خیزید و خز آرید که هنگام خزانست »
گر خواهی از این به دگری گویم این بار
کاین روی من از هجر تو چون برگ رزانست
در طبع نشاطم طمع وصل چنانست
در باغ دلم باد فراق تو همانست
انگشت و زبان رهی از عشق گرانست
کاندر دل من نیست ز لهو و طرب آثار
هجران تو بر جان من از رنج حشر کرد
خون جگرم باز ز دو دیده بدر کرد
از دیده برون رفت و ز رخسار گذر کرد
گفتم که مگر به کند این کار بتر کرد
هجر تو پسر آنچه بدین جان پدر کرد
هرگز به نکرد آن به حسین شمر ستمگر
تا تو ز من ای لعبت فرخار جدایی
رفت از دل من خسته همه کام روایی
هر روز مرا انده هجران چه نمایی
هر روز به من برغم عشقت چه فزایی
ز اندیشه تو نیست مرا روی رهایی
تا روی چو ماهت نکنی باز پدیدار
ای ماه درخشان تو بر سرو سهی بر
برده رخ چون ماه تو را روی رهی بر
مفزای دگر رنج برین رنج رهی بر
مفزای نگارا تبهی بر تبهی بر
خط سیهی زشت بود بر سیهی بر
بر یاد نکو بد نبود یاد نکوکار
مولای تو و بنده آن روزی چو ماهم
چون شیفتگان بسته آن زلف سیاهم
هر چند من از عشق تو در ناله و آهم
هر چند من از عشق تو از گاه به چاهم
با وصلت هجران تو ای دوست نخواهم
کز وصلت تو در نورم و از هجر تو در نار
آن چیست به آب اندر این سرو سمنبر
بیرونش کبودست و سفیدی به میان بر
ماننده روی تو و رخساره چاکر
. . .
هرگز به جهان دیده این نادره پیکر
یک بهره به تو مانده و سه بهره بدین یار
در حوض نگه کن به میان در نه کناره
گویی که سپهریست دگر پر ز ستاره
تابان چو مه زرین بر فرق مناره
نیلوفر و رویی چو گل باغ هزاره
آرند ازو دسته بسته به گواره
نزدیک کریمان جهان روزی صد بار
آن شاخ چه شاخ است به زلفین تو ماند
جز مجلس احرار جهان جای نداند
خواهد چو سر زلفک تو مشک فشاند
خواهد که مرا با تو به یک جای نشاند
بوی خوش او باز مرا سوی تو خواند
بنگر که چه چیزست بیندیش و برون آر
ای من رهی آن رخ بستان افروز
گر نیست گل و لاله به جایست امروز
هجران تو چون آتش سوزان و دلم کوز
کم سوز دل خسته این عاشق دلسوز
وقت آمد اگر گردم بر عشق تو پیروز
وقتست که از خواب عنا کردم پندار
گر باد خزان کرد به ما برحیل آری
وز لشکر نوروز برآورد دماری
من شکر کنم از ملک العرش که باری
دارم چو تو بت روی و دلارام نگاری
سازم ز جمال تو من امروز بهاری
چو تو صنمی نیست به یغما و به فرخار
تابنده تر از زهره و از مشتری آن چیست
چیزی که در این عالم بی او نتوان زیست
کان طرب و خرمی و خوبی و خوشیست
شاید که ازو بربخوری بلبله بیست
در مجلس شایسته آن چیست بگو کیست
مخدوم و ولی نعمت من باشد ناچار
پیش آر کزو گوهر تن گردد پیدا
هر کس که ازو خورد شود خرم و شیدا
مردم نکند یاد بدو انده فردا
پس این همه از قوت او گیرد بالا
هست این ز در مجلس آن صاحب والا
کز محتشمان نیست چو او سید احرار
خورشید جهان بوالفرج آن فارس عالم
نصر آنکه بدو فخر کند گوهر آدم
در حشر به فردوس بدو نازد رستم
زیرا که چو او نیست خداوند مکرم
شادست همه ساله ازو خسرو اعظم
در ملک چو او نیست یکی راد نکوکار
تا او به همه ملک شهنشاه عمیدست
در ملک ورا هر که عمیدست عبیدست
دیدار همایونش فرخنده چو عیدست
با جود قریب آمد و از بخل بعیدست
با سیرت پاکیزه و با رای شدیدست
گفتار چو کردار و چو کردارش گفتار
همواره سوی خدمت مداح گراید
مدحی که جز او را بود آن مدح نشاید
بر باره چو بنشیند و از راه درآید
گویی که همی باره گردون را ساید
سادات جهان را ز جهان هر چه بباید
داده ست مر او را همه جبار جهاندار
فرزانگی و حری ازو نازد هر روز
تا حاسد وی در غم بگدازد هر روز
آزادگی و مجلس نو سازد هر روز
بر جان بداندیش تو غم تازد هر روز
کس شاعر را چندان ننوازد هر روز
چندانی کآن راد به سیم و زر بسیار
دارد خرد و علم و سخاوت به سر اندر
دارد هنر و فضل و کفایت به بر اندر
هستش بسرشته ظفر اندر هنر اندر
مداحان را گیرد دایم به زر اندر
گر نیست به هنگام عطا در خطر اندر
دستش چو بهارست پر از گوهر و دینار
ای خواجه عمید ز من و فخر زمانه
ای صاحب آزاده و زیبا و یگانه
مر فضل تو را نیست پدیدار کرانه
تو زنده و فضل تو در آفاق فسانه
خشم تو چو تیرست و عدو همچو نشانه
رایت چو سپهریست پر از کوکب سیار
ایزد همه جود و هنر اندر تو نهاده ست
کز مادر همچون تو هنرمند نزاده ست
طبع همه زوار ز دست تو گشاده ست
پیش تو جهان راست چو مداح ستاده ست
ایام همه در دل مهر تو فتاده ست
نطقت چو سر تیغ علی بن عم مختار
تأیید فلک داد تو آزاده بداده ست
مر دولت را طبع ز روی تو گشاده ست
گیتی همه سر پیش تو بر خاک نهاده ست
پیش تو سوار سخن امروز پیاده ست
وز دولت تو خلق در اقبال فتاده ست
زیرا که به جای همه کس داری کردار
نازد به تو همواره جوانمردی و رادی
زیرا که همه ساله تو آزاده جوادی
شادست شهنشاه و تو از سلطان شادی
با سیرت پاکیزه و با دولت دادی
چون تو کف بخشنده گه جود گشادی
احسنت کنندت همه احرار به یکبار
آنچه تو بدان کلک کنی روز هدایت
صاحب به همه عمر نکردی به کفایت
ای زاهدی از رای سدید تو بدایت
وآن را کند از همت تو بر تو عنایت
پیش تو زنادیده کند بر تو حکایت
بی جان به جهان کیست چو تو عاقل و هشیار
گر حاتم طایی نه بجایست تو بجایی
بر جای چنان راد سخا پیشه سزایی
خواهم که شب و روز همه جود نمایی
خواهم که همه ساله تو در صدر بیایی
در خزو قزو جامه دیبای بهایی
صد فصل خزان در طرب و راحت بگذار
ای آن که تو را دولت چون بخت جوانست
بازار من امروز به نزد تو روانست
طبعم چو تن و مدح و در طبع چو جانست
این گفته مسعود بدان وزن و بیانست
«خیزید و خز آرید که هنگام خزانست »
گر خواهی از این به دگری گویم این بار
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۲
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۳
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۶