عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۶۸ - د رحق فخرالدین
فخر دین ، اعتقاد من دانی
که همیشه هوای تو جویم
دورم از مجلست و لیک مقیم
در مجالس دعای تو گویم
سال و مه ورد مدح تو خوانم
روز و شب راه مهر تو پویم
در فراق رکاب فرخ تو
چهره از خون دل همی شویم
لعل شد بی لقای تو اشکم
زرد شد بی جمال تو رویم
تا تو من بنده را نمی جویی
آب حشمت نمانده در جویم
در نوایب ز ناله چون نالم
در مصایب ز مویه چون مویم
پیش چوگان حادثات فلک
باز سر گشته مانده چون گویم
بوی صدر تو گر بمن برسد
دیدهٔ بینا شود بد آن بویم
از تو تشریف نامه دارم چشم
که چنین کرد لطف تو خویم
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - در حق ملک اتسز
ای شاه ، بی سفینهٔ جود تو مانده ام
از چشم و دل در آتش و توفان صاعقه
دیدستم از مفارقت صدر تو همانک
بیند تن از مفارقت نفس ناطقه
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲ - در شکوه
آن دست زنان و پای کوبان پیوست
زین پیش گذشتن من از کوی تو هست
آن دست مرا کنون بر آورد از پای
و آن پای مرا کنون در افگند ز دست
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۴ - در تغزل
معشوقه دلم به تیر اندوه بخست
حیران شدم و کسم نمی گیرد دست
مسکین تن من به پای محنت شد پست
دست غم دوست پشت من خرد شکست
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۱۴ - در تغزل
دل جام وفا به دست اخلاص گرفت
جان در طلبش گردش رقاص گرفت
مسکین چه خبر داشت ؟ که سلطان فراق
اقطاع وصال با زر خاص گرفت
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۰ - در تغزل
بس شب بدعا دو دست برداشتم
بس روز براه تو نظر داشته ام
از خویشتنم خیر مبادا ! همه عمر
گر بی تو ز خویشتن خبر داشته ام
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۳۷ - در تغزل
ای روی تو فردوس برین دل من
روزان و شبان غمت قرین دل من
گفتم : مگر از دست غمت بگریزم
عشق تو گرفت آستین دل من
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۴
با تو در سینه جان نمی گنجد
تو درونی ازان نمی گنجد
عشق در سر برفت و عقل برفت
کین دو در یک مکان نمی گنجد
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۵
جانا ، مرا غم تو بغایت همی رسد
اندوه عشق تو بنهایت همی رسد
گویی : حکایتی مکن از حال عشق من
خود کی ز عشق تو بحکایت همی رسد؟
حسن تو ختم گشت نخواهد ، که هر زمان
در شأن من بحسن صد آیت همی رسد
کم کن جفا ، که از تو بدرگاه تاج دین
گه گه بلطف حال شکایت همی رسد
رشیدالدین وطواط : غزلیات
شمارهٔ ۸
رفت آن کم بر تو آبی بود
یا سلام مرا جوابی بود
از سر ناز و از سرکشی
هر نفس با منت عتایی بود
در کف من ز دست ساقی وصل
هر زمان ساغر شرابی بود
وعدهای خوشم همی دادی
آن همه وعدها سرابی بود
روزگار وصال جمله گذشت
گوی آن روزگار خوابی بود
جامی : دفتر اول
بخش ۹۵ - حکایت عاشق و معشوقی که شب در خلوتی نشسته بودند و در بر همه اغیار بسته ناگاه غلام آن عاشق که باریک نام داشت حلقه بر در زد عاشق گفت کیست گفت منم غلام تو باریک عاشق گفت باز گرد که اگر در باریکی مویی شده ای امشب تو را درین خلوت گنجایی نیست
مبتلایی به عشق بدخویی
داشت باریک نام هندویی
بعد عمری شبی ز بخت بلند
آمد آن صید وحشی اش به کمند
بود با او به هم خوش و خندان
کامد آواز حلقه بر سندان
کیست گفتار درین شب تاریک
گفت کمتر غلام تو باریک
گفت روز کز کمال نزدیکی
گر چه مویی شوی ز باریکی
نیست امکان آنکه ره یابی
زین در آن به که روی برتابی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۵ - قصه خلاص کردن مجنون آهو را از دست صیاد به سبب مشابه بودن وی لیلی را
صید جویی به دشت دام نهاد
آهوی وحشیش به دام افتاد
بست پایش چو بود در دل وی
کش برد زنده تا نواحی حی
نا نهاده ز دشت پا بیرون
شد دوچار وی از قضا مجنون
دید آن پای بسته آهو را
خاست از جان خسته آه او را
پیش آن صید پیشه باز دوید
ناله و آه جانگداز کشید
کاخر این صید را چه آزاری
دست و پا بسته اش چرا داری
او به صورت مشابه لیلی ست
گر به لیلی ببخشی اش اولی ست
نرگسش را نداده سرمه جلی
ور نه بودی به عینه لیلی
گردنش را نسوده عقد گهر
ور نه با لیلی آمدی همسر
خواند از شوق یار فرزانه
صد از اینان فسون و افسانه
رام شد صید پیشه ز افسونش
داد رشته به دست مجنونش
دست خود طوق گردن او ساخت
به زبان تفقدش بنواخت
بوسه بر چشم و گردن او داد
رشته از دست و پای او بگشاد
گفت رو رو فدای لیلی باش
همچو من در دعای لیلی باش
لاله می چر به جای خار و گیاه
وز خدا سر خروییش می خواه
سبزه می خور به گرد چشمه و جوی
بهر سر سبزیش دعا می گوی
تا ز لیلی تو را بود بویی
کم مباد از وجود تو مویی
گه چرا کرده در زمین حرم
گه غذا خورده از ریاض ارم
شاد زی از عنایت مولی
در حمای حمایت لیلی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۶ - اشارت به آنکه چون تقریب سخن به عشق و محبت رسیده بود در خاطر چنان بود که به قدر وسع شرح و بسط اصل و فرع آن کرده شود اما به موجب امر بعضی عزیزان که به حکم عشق و محبت امتثال امر او واجب ست اشتغال به امری دیگر که بعد از این معلوم شود واقع شد
قصه عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست ازین قصه کی شود خاموش
هر بن موی صد دهانم باد
هر دهان جای صد زبانم باد
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصه های عشق املا
لیک چون دل به شرح عشق کشید
نوبت گفت و گو به عشق رسید
رهروی از دیار عشق آمد
رشحی از چشمه سار عشق آمد
یعنی آمد ز کشور جانان
قاصدی نامه وفا خوانان
کیست جانان امان ده جان ها
از همه دردها و درمان ها
آن که عشاق پیش او میرند
سبق زندگی ازو گیرند
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من بکلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن
کفش من تاج من عمامه من
رکوه من عصا و جامه من
زانکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بار است
صد منش بار بر سر و گردن
به که یک بار بر زبانش من
جامی : دفتر دوم
بخش ۷ - اشارت به تقسیم محبت به ذاتی و صفاتی و افعالی و آثاری
یا بود عشق منتشی از ذات
یا بود منبعث ز حسن صفات
یا ز افعال یا ز آثارش
می شمر منحصر درین چارش
عشق ذات آن بود که باشد دل
سوی حق خالی از غرض مایل
باز یابد ز خویشتن طلبی
که نباشد معینش سببی
کششی خیزد از درونه جان
که عبارت ازان کشش نتوان
هم عبارت ازان بود کوتاه
هم اشارت در آن بود گمراه
گر بپرسی که کیست محبوبیت
زین تک و پوی چیست مطلوبت
خوابت از چشم اشکبار که برد
صبرت از جان بیقرار که برد
رو به ره داشت جان آگاهت
چون فتادی ز ره که زد راهت
در جواب سؤال ماند لال
دم نیارد زد از حقیقت حال
هر چه بر خاطرش شود ظاهر
باشد از حسب حال او قاصر
جامی : دفتر دوم
بخش ۸ - حکایت
داشت شاهی بر انس و جان غالب
دختری بلکه اختری ثاقب
از قضا روزی آن یگانه عصر
سر فرو کرد از کرانه قصر
حبشی زاده ای بدید از دور
دلربا همچو خال چهره حور
قامت آن سیاه چرده روان
چون الف کرد منزلش در جان
با سواد رخ و جبین و عذار
ساخت جا در دلش سویداوار
ماندش آن صورت پسندیده
چون سیاهی دیده در دیده
گر چه او بد سمر به ماه وشی
سوخت جانش به داغ آن حبشی
عجب افسانه ای و خوش لاغی
که زند بر تذرو ره زاغی
لیکن اینها ز عشق نیست شگفت
خود چه گل کان ز باغ او نشگفت
عشق در بند حسن و احسان است
عشق بنده ست و حسن سلطان است
هر کجا حسن می نماید روی
می نهد سر به سجده عشق آن سوی
حسن بود آنکه در لباس ایاز
خواند محمود را به کوی نیاز
حسن بود آن به کسوت لیلی
قیس را داده سوی خود میلی
حسن بود آن ز صورت عذار
عذر وامق نهاده بر صحرا
حسن بود آن کزان سیاه نمود
که ازان ماه صبر و دین بربود
صبر و دین چیست آن ستوده غلام
برد ازان ماه هر چه داشت تمام
هر چه از جنس هستی اش در دست
دید برد و به جای آن بنشست
یکسر از رنج خویشتن برهید
غیر معشوق خویش هیچ ندید
حبذا عاشقی که رست از خویش
هر چه جز دوست برگرفت از پیش
یکدل و یک جهت شد و یکروی
روی همت بتافت از همه سوی
دوست دانست و دوست دید و شنید
هر چه جز دوست دید ازان ببرید
دختر القصه ماند بی خور و خواب
دل پر آتش ز عشق و دیده پر آب
لب فرو بست از پرستاران
مهر بگسست از وفاداران
پشت بر بزم و عیش و شادی کرد
رو به دیوار نامرادی کرد
همه حیران کار او ماندند
سخن از کار و بار او راندند
آن یکی گفت راه او زد دیو
ساخت دیوانه اش به حیله و ریو
وان دگر گفت با پری شد یار
کارش از یاری پری شد زار
وان دگر گفت خوبیی به تمام
داشت، چشمش رسید از ایام
وان دگر گفت هیچ از اینها نیست
آفتش غیر عشق و سودا نیست
دلبری دیده دل به او داده
وز غمش در کشاکش افتاده
بود با او همیشه یک دایه
از فسون و فسانه پر مایه
گنده پیری که تا جوان بوده
هدف تیر این و آن بوده
زده بعد از جوانی گذران
دست در کارسازی دگران
چون لبش در فسون بجنبیدی
بر خود افسونگران بلرزیدی
ور زبان در فسانه بگشادی
مالش صد فسانه خوان دادی
گر چه از بهر سبحه داشت به فن
مهره ای چند کرده در گردن
بود چون سبحه اش به زخم درشت
خرد به مهره های گردن و پشت
ور چه می کرد نفس حیله گرش
وصله وصله مرقعی به برش
بود اولی ز دهر خونخواره
چون مرقع تنش به صد پاره
دایه چون حال دختر آنسان دید
بر وی آن درد و رنج نپسندید
پیش دختر نشست کای فرزند
که بود با تو روح را پیوند
حق چو نشو و نمای سرو تو جست
بر کنار منش نشاند نخست
لب تو کاینچنین شکر شکن است
پرورش یافته ز شیر من است
ابرویت را به وسمه پیوسته
نقش نو کلک صنع من بسته
تا نکردم به سرمه دست دراز
بود چشمت تهی ز سرمه ناز
بود روشن رخت چو صبح دوم
در شب تار موی مشکین گم
تا نبستم نغوله موی تو را
کس ندید آشکار روی تو را
هر شب از بهر خواب تا به سحر
از حریرت فکنده ام بستر
چون شده سیر نرگس تو ز خواب
گل روی تو شسته ام به گلاب
حق خدمت بسی گزارده شد
تا هلال تو ماه چارده شد
بار دیگر مکن ز رنج و ملال
بدل این ماه چارده به هلال
محنت روزگار نابرده
گل رویت چراست پژمرده
بود مقصود دل ز قد تو راست
این زمان قد تو خمیده چراست
دیده عمری به روی تو خوش زیست
این چنین زلف تو مشوش چیست
حال خود بازگو چه حال است این
اثر خواب یا خیال است این
یا به بیداریت کسی زد راه
وز تو بربود صبر و دل ناگاه
مهر خاموشی از لبت بگشای
سوی آن رهزنم رهی بنمای
گر بود همچو مه بر اوج بلند
آرم او را فرو به خم کمند
ور چو ماهی بود به بحر درون
کنم او را به مکر و حیله برون
چون فسون و فریب بندم کار
خواهد از کار من فلک زنهار
گر بود زاهدی به خود مغرور
یا حکیمی ز خود پرستی دور
آن به زهد از فسون من نرهد
وین به جهد از فریب من نجهد
دختر از دایه آن فسون چو شنید
بهتر از راست هیچ چاره ندید
نام و ناموس را به گوشه نهاد
پرده از روی کار خود بگشاد
حال خود آنچنان که واقع بود
بی تکلف به دایه باز نمود
دایه گفتا کفایت این کار
بکنم دل ز غصه فارغ دار
بنهم در کنار کام تو را
دور دارم ز عار نام تو را
این سخن عرضه کرد بی کم و کاست
بهر موعود خویشتن برخاست
سینه سوزان ز داغ آن حبشی
کرد هر جا سراغ آن حبشی
عاقبت یافت منزل او را
دید موزون شمایل او را
کرد با او به دوستی پیوند
شد یکی مادر و دگر فرزند
خانه خویشتن نشانش داد
راه آمد شدن بر او بگشاد
هیچ شامی نبودی و سحری
که نکردی به سوی او گذری
یک شب او را به پیش خویش نشاند
بر وی از بهر خواب افسون خواند
آنچنان خفت بر سر بستر
که نماندش ز حال خویش خبر
گر به دندان کسی لبش کندی
چین در ابروی خود نیفکندی
ور دو صد نیش، پای کرده دراز
نکشیدی به جانب خود باز
خواب او را چو دایه دید گران
بست در پشت خادمیش روان
برد چون تنگ مشک یا عنبر
یکسر او را به خانه دختر
نیکبختا کسی که رفت به خواب
چشم حس بست ازین جهان خراب
جذب معشوق گشت حامل او
برد تا پیشگاه محمل او
شبروان رنج بین و محنت کش
واو به صدر وصال خرم و خوش
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۰ - حکایت شاه شجاع کرمانی قدس الله تعالی سره
شاه کرمانی آن مطیع مطاع
که به میدان عشق بود شجاع
هر شبی دیده پر نمک کردی
جگر خود به آن نمک خوردی
ساختی آب دیده را نمک آب
پاک شستی ز دیده سرمه خواب
بعد عمری که چشم او نغنود
یک شبی خواب راحتش بربود
روی جانان به خواب دید آن شب
میوه وصل یار چید آن شب
تخم بی خوابش رسید به بر
آمدش بر جمال یار نظر
گر به بی خوابیش نبودی خوی
به وی این خواب کی نمودی روی
چون به مقصود خود ز خواب رسید
هیچ مقصود به ز خواب ندید
بعد ازان چون زدی به راهی گام
یا گرفتی به منزلی آرام
داشتی بالشی قرین با خویش
که گرش آمدی مجالی پیش
زیر پهلو ز خار و خس رفتی
سر به بالین نهادی و خفتی
خوش بود خواب های بیداران
خوش بود کارهای بیکاران
دیده مشغول خواب و دل بیدار
دست فارغ ز کار و دل در کار
یار بر چشم سر چو گشت عیان
گر بود بسته چشم سر چه زیان
ور بود چشم سر ازو مسدود
گر بود چشم سر گشاده چه سود
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۳ - سؤال پسر صاحب جمال از پدر صاحب کمال و جواب وی از آن سؤال
با پدر گفت نازنین پسری
کای ز هر نیک و بد تو را خبری
چون نهم ز آستانه بیرون پای
شور و غوغا برآید از همه جای
از یمین و یسار اهل نیاز
دعوی عشق می کنند آغاز
آن یکی آه دردناک زند
جیب جان را ز درد چاک زند
وان دگر خون ز دیده افشاند
سوز دل ز آب دیده بنشاند
هر یک از درد عشق و سوز جگر
به زبان دگر دهند خبر
می ندانم چه صورت انگیزم
با که آمیزم از که پرهیزم
گفت از هر یکی بپرس جدا
کز جمالم چه ره زده ست تو را
آن یکی گفت ازان رخ ساده
رخ به خونم منقش افتاده
وان دگر گفت ازان لب میگون
چشم من پر نم است و دل پر خون
وان دگر گفت کان خط نوخیز
زد خطم بر صحیفه پرهیز
وان دگر گفت کان قد و رفتار
برده است از دلم شکیب و قرار
وان دگر گفت کان خم ابرو
ساخت پشتم ز بار عشق دو تو
وان دگر گفت ازان چه غبغب
جان شیرینم آمده ست به لب
وان دگر گفت دانه آن خال
در دلم کشت تخم رنج و ملال
وان دگر گفت ازان دو نرگس مست
دل من همچو جام باده شکست
وان دگر گفت معنی بیچون
دیدم از پرده صور بیرون
شد دلم مبتلای آن معنی
می دهم جان برای آن معنی
فارغ از زلف و غافل از رویم
می ندانم چه چیز می جویم
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۵ - پرسیدن پسر از سبب نقصان عشق عارف که عاشقق معنی بود به واسطه نقصان حسن صورت
روزی آن نوجوان به عارف گفت
کای شناسای رازهای نهفت
چون تو را دل اسیر معنی بود
عشق معنی ز صورت اولی بود
حسن معنی نمی شود سپری
عشق آن باشد از زوال بری
عشق تو چون فتاد در کم و کاست
خاطر تو ز من رمیده چراست
مرد عارف چو آن سؤال شنید
از جواب سؤال چاره ندید
گفت آنجا که جلوه معنیست
وهم نقص و زوال را ره نیست
حسن او لایزال و لم یزل است
عشق آن بی قصور و بی خلل است
هر که را زد جمال معنی راه
دست تغییر ازان بود کوتاه
لیک معنی جز از لباس صور
نشود جلوه گر بر اهل نظر
رخ ز هر صورتی که بنماید
به جمال خودش بیاراید
جرعه حسن خود بر او ریزد
حلیه خویش ازو درآویزد
عالمی مبتلای او گردد
پایبند وفای او گردد
لیک هر یک به قدر همت خویش
گیرد آیین عشق ورزی پیش
جامی : دفتر دوم
بخش ۱۹ - اشارت به جماعتی که اگر چه به مشاهده جمال صورت گرفتار شدند در آن نماندند بلکه آن سبب ترقی ایشان شد به مشاهده جمال معنی
وان دگر گر چه بود عشق مجاز
رهزن عقل و دین او ز آغاز
عاقبت حرف عاریت بسترد
ره به سر منزل حقیقت برد
میوه ای زان درخت چید و گذشت
جرعه ای زان قدح چشید و گذشت
سخن خوب و نکته سره گفت
عارفی کالمجاز قنطره گفت
بر ره تو مجاز قنطره ایست
نکند کس فراز قنطره ایست
زود بگذر که سالکان سبل
کم اقامت کنند بر سر پل
گر چه آن پل بود برای گذر
به حقارت به سوی او منگر
کی ز بحر تعلقات جهان
که در او غرقه اند پیر و جوان
جز به آن پل توان گذر کردن
پی به عشق حقیقی آوردن
جامی : دفتر دوم
بخش ۲۳ - حکایت بر سبیل تمثیل
هوشمندی بدید مجنون را
آن ز فرمان عقل بیرون را
گه به ویرانه ای همی گردید
گریه می کرد و زار می نالید
گاه چون سایه با زمین هموار
اوفتادی به پای هر دیوار
گه فکندی چو آفتاب سپهر
خویشتن را به صحنش از سر مهر
گه به مژگانش آستان رفتی
چون سگان سر بر آستان خفتی
گفت با او حریف فرزانه
که تو را این همه بدین خانه
مهر ورزی و چاپلوسی چیست
خاکروبی و خاکبوسی چیست
نیست نقش بتی به دیوارش
چه بری سجده بر همن وارش
از خس و خار او چه می جویی
زان نرسته گلی چه می بویی
گفت خامش که این مقام کسیست
که به هر موی من ازو هوسیست
قصه کوته نشیمن لیلی ست
که ز هر ذره ام به او میلیست
نیست اینجا گشاده هیچ دری
که نبوده بر آن درش گذری
نیست اینجا ستاده دیواری
که به پشتش نسوده یکباری
نیست اینجا ز گل دمیده خسی
که نه دامن بر آن کشیده بسی
هر چه من می کنم به بوی ویست
اضطرابی ز آرزوی ویست
عشقبازی به منزل یاران
نیست جز شیوه وفاداران
سنگدل آن که چون به منزل یار
بگذرد نگذرد ز هوش و قرار
بی قراری و بیخودی نکند
ترک سامان و بخردی نکند
نکند داستان شوق آغاز
با در و بام او نگوید راز