عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح نظام‌الملک بدرالدولة والدین خاصبک طوطی‌بن مسعود
درخت دولت شاه عجم سر بر فلک دارد
بلی سر بر فلک یازد چو بیخ اندر سمک دارد
سرافرازی و غواصی سزد شاخی و بیخی را
که آب چشمهٔ شمشیر تیز خاصبک دارد
سپهداری که در قهر بداندیشان شه طوطی
سپاهش را ظفر منهی و از نصرت یزک دارد
مخالف کی تواند دیدعز عز دین هرگز
چو اندر دیده از پیکان او دایم خسک دارد
خیال تیغ فتح‌انگیز او دشمن گداز آمد
مگر این دستبرد آب و آن طبع نمک دارد
ز بهر بخششی کان هر زمان حشر دگر سازد
مگر کان آنچ دارد با کف او مشترک دارد
بقا باداش اندر عز و دولت با فلک همبر
که اندر خدمت خسرو هنر بیش از فلک دارد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۱ - سید مجدالدین بوطالب نعمه را گوید
ای زتو بنهاده کلاه منی
هر که نیاید کلهش از دو برد
نام تو اوراق سعادت نبشت
جاه تو الواح نحوست سترد
ازخلفات ذات دویم چون برفت
نام مبارک پدرت را سپرد
جز تو کرا در صف عرض جهان
عارض تقدیر جهانی شمرد
باد صبای کرمت چون بجست
آتش آز بنی‌آدم بمرد
قدر فلک باتو چه گر سخت باخت
نرد تقدم نتواتنست برد
رو که دراین عهد ز می تلخ‌تر
صاف تویی باقی خم جمله درد
در شکم خاک کسی نیست کو
پشت زمین چون تو به واجب سپرد
بار بزرگیت زمین کی کشد
کیک و عماری نه محالیست خرد
ای که ز تو آز شود پایمال
وی که ز تو حرص برد دستبرد
من که ره از حادثه گم کرده‌ام
پی سپری می‌شوم اکنون چو کرد
عزم بر آنست که عهدی رود
پای بر آن عهد بخواهم فشرد
خرقه بپوشم به همین قافیت
قافیت اول یعنی که برد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۲ - در مدح پیروز شاه
آنکه او دست و دلت را سبب روزی کرد
درگهت را در پیروزی و بهروزی کرد
یافت از دست اجل جان گرامیش خلاص
هر کرا خدمت جان‌پرور تو روزی کرد
ای ولی‌نعمت احرار سوی نعمت و ناز
آز را داعی جود تو ره‌آموزی کرد
با جهانی کفت آن کرد که با خاک و نبات
باد نوروزی و باران شبانروزی کرد
فضلهٔ بزم توفراش به نوروز برفت
باغ را مایه به دست آمد و نوروزی کرد
بخت پیروز ترا گنبد فیروزهٔ چرخ
تاقیامت سبب نصرت و پیروزی کرد
زبدهٔ گوهر آن شاه که از گوشهٔ تخت
سالها گوهر تاجش فلک‌افروزی کرد
پاسبانی جهان گر تو بگویی بکند
فتنه بی‌عدل کزین پیش جانسوزی کرد
وز سراپردهٔ آن شاه کز انگشت نفاذ
ماه را پرده دری کرد و قبادوزی کرد
از شب و روز میندیش که با تست بهم
آنکه از زلف شبی کرد و ز رخ روزی کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح ملک‌الشرق علاء الدین محمد امیر کوه
امیرالجبال آنکه با جاه جودش
نه گردون براند نه دریا ستیزد
چو دست گهر بار او نیست گردون
به پرویزن ابر گوهر چه بیزد
پلنگ خلافش نزد هیچ کس را
که درحال موش اجل برنمیزد
فلک ساغر ماه نو پیش دارد
که از جام همت جراعی بریزد
مگر سیم سیماب شد دستش آتش
هر آنجا که این آمد آن می‌گریزد
که از موج دریای دستش کم آمد
که گوید که از کوه دریا نخیزد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۱ - در طلب کاغذ گوید
ای خداوندی که درمعراج قدر و منزلت
تا به جایی همتت برشد که فکرت بر نشد
خاک‌پای تست آنکش کیمیا داند خرد
بر مسی هرگز فکندش آسمان کان زر نشد
نوک کلک تاست آن کش جوهری داند صدف
قطره‌ای هرگز بدو پیوست کو گوهر نشد
بر هوای دولتت مرغ خلافی کی گذشت
کز سموم انتقامت عاقبت بی‌پر نشد
در بهار خدمتت شاخ وفاقی کی شکفت
کز صبای اصطناعت جفت برگ و بر نشد
ماجرایی خرده‌وار اندر میان خواهم نهاد
باورم کن گرچه کس را از من این باور نشد
دسته‌ای ده کاغذم فرموده‌ای زان روزها
در تقاضا گرچه زان پس نوک کلکم تر نشد
خواستم تا قطعه‌ای پردازم امروز اندر آن
زین مطول‌تر ولیکن زین مطول‌تر نشد
زانکه چون اندیشه کردم از بباضش چاره نیست
حالی از بی‌کاغذی دستم به نظمش درنشد
لاغری ناید شگفت از بخت من آن بخت تست
کز دوام آرزو پهلوی او لاغر نشد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۶ - مدح شهاب‌الدین ابوالفتح کند و اجازهٔ دخول به مجلس او خواهد
ای آنکه لقب تاش ثاقب تو
هر شب ز فلک اهرمن رماند
موئمن به زبان بر پس اذاجاء
نام پسر و کنیت تو خواند
خورشید جهان را به هر وظیفت
نور دگر از رای تو ستاند
بر چهرهٔ گیتی اگر بخواهی
خالی ز سیاهی شب نماند
گیتی به لب خشک نامرادان
بی‌دست تو آبی نمی‌رساند
وز معرکهٔ آز بی‌محابا
بی‌وجود تو کس را نمی‌رهاند
وز قدر تو اندر حروف معجم
کلک تو نهد زانکه او تواند
منشی فلک با فنون انشاء
پیش قلمت هر ز بر نداند
بر سدهٔ تو کاسمان به رغبت
آن خواهد کانجم برو فشاند
چون سایهٔ نشاندست انوری را
عشق تو وزین گونه او نشاند
گر نیست اجازه به ادخلوها
باز آیت الراحلون بخواند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۹۸ - مدح قاضی حمیدالدین
با جلال تو ای حمیدالدین
رونق ماه و آفتاب نماند
طلعت فضل و چهرهٔ دانش
از ضمیر تو در نقاب نماند
بی‌تو ما را به حق نعمت تو
در دل و چشم صبر و خواب نماند
تا من از تو جدا شدم به خطا
در دلم فکرت صواب نماند
جامهٔ عیش را طراز برفت
خیمهٔ لهو را طناب نماند
شخص اقبال را حیات بشد
جام لذات را شراب نماند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۷ - شراب خواهد
سرورا از می سخاوت تو
عالمی شاد و خرم و مستند
هرکه هستند در نشیمن خاک
همه بر بوی جود تو هستند
بنده با شاهدی و مطربکی
این زمان از سه قلتبان جستند
به امیدی تمام بعد الله
هر سه همت در آن کرم بستند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدیح
صاحبا دین و ملک بی‌تو مباد
کز جهان کار این و آن دارند
زانکه این دو ودیعتند که خلق
از خدای و خدایگان دارند
ملک و دین را زمان زمان تو باد
کاب و رونق درین زمان دارند
تویی آنکس که ذکر مدت تست
تا که گویندگان زبان دارند
عالمی دئر پناه نعمت تو
شکر شکر در دهان دارند
امتی در وفای خدمت تو
کمر عهد بر میان دارند
دامن عرصه‌ایست جاه ترا
این که این چار قهرمان دارند
گوشهٔ طارمی است قدر ترا
این که این هفت پاسبان دارند
دوستان از تواتر کرمت
خانه چون راه کهکشان دارند
دشمنان از تراکم سخطت
فتنه در مغز استخوان دارند
ضبط عالم به تیغ و کلک کنند
که اثرهای بی کران دارند
کلک فرزانگان کارگزار
تیغ ترکان کاردان دارند
زین کروه آنکه اهل انعامند
همه از نعمت تو جان دارند
زان گروه آنکه اهل اقطاعند
همه از دست تو جهان دارند
جود می‌گفت با کرم روزی
که کسانی که این مکان دارند
گر جهانداری به شرط کنند
چه نکوتر که بر چه سان دارند
کرم از سوی تو اشارت کرد
که کریمان جهان چنان دارند
کیسه پرداز بحر و کان کف تست
که بدو خرج جاودان دارند
طاعت آموز انس و جان در تست
کش همه سر بر آستان دارند
همه در مهر خازنت بادا
هرچ اضافت به بحر و کان دارند
همه با داغ طاعتت بادند
هرکه نسبت به انس و جان دارند
پای بر خاک هر زمین که نهی
منتی تا بر آسمان دارند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۳ - در وصل سرای مجدالدین ابوالحسن
ای نمودار آفتاب بلند
گشته ایمن چو آسان ز گزند
صورت فتح و قبهٔ ظفری
این‌چنین دلگشای دشمن بند
ساحتت آب قندهار ببرد
صنعتت بیخ نوبهار بکند
سقف تو با سپهر همسایه
صحن تو با بهشت خویشاوند
آسمانی که نیستت همتا
یا بهشتی که نیستت مانند
از تو آباد باد و فرخ باد
آنکه بنیاد فرخ تو فکند
مجد دین بوالحسن هست عقیم
مادر عالم از چو او فرزند
آنکه دستش به دادن روزی
آمد اندر زمانه روزی مند
تا ز تاریخها شود معلوم
کز فلان چند شد ز بهمان چند
عدد سالهای عمرش باد
همچو تاریخ پانصد و چل و اند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۵ - در تهنیت منصب گوید
احکام دین چو از شرف‌الدین شرف گرفت
آنرا عنایت ازلی تقویت کند
آن کاملست او که نماند جهان جهل
گر علم را به کلک و نظر تربیت کند
از رای اوست تابش خورشید عاریت
مه زان به طبع تابش ازو عاریت کند
هردم ز غایت و رعش کاتب یمینش
همسایه را به عزل همی تعزیت کند
نشگفت اگر به قوت فتویش بعد از این
باگرگ میش کشته لجاح دیت کند
هان تا به منصبش نکنی تهنیت که دین
خود را به منصب شرف تهنیت کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۶ - در مدح
ای کریمی که رای همت تو
عدم سایلان وجود کند
شرم دارد زمانه با چو تویی
که ز حاتم حدیث جود کند
حاتم از خاک گربرآرد سر
خاک پای ترا سجود کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۸ - ممدوح برای حکیم خلعتی فرستاده در شکر آن گوید
ای خداوندی که از دریای دستت روزگار
آز مفلس را چو کان تا جاودان قارون کند
گر سموم قهر تو بر بحر و کان یابد گذر
در این بیجاده و بیجادهٔ آن خون کند
ور نسیم لطف تو بر آتش دوزخ وزد
شعلهٔ او فعل آب دجله و جیحون کند
کلک تو میزان حشر آمد که در بازار ملک
زشت و خوب از هم جدا و خیر و شر موزون کند
عقل را حیرت همی آید ز کلکت گاه‌گاه
کو به تنهایی همی ترتیب عالم چون کند
دانکه تشریف خداوند خراسان آیتیست
کز بزرگی نسخ آیتهای گوناگون کند
پاسبانش ز انبساط نسبت همسایگی
کسوت خود را شبی گر تحفهٔ گردون کند
از نشاط اینکه این تشریف خدمتگار اوست
در زمان دراعهٔ کحلی ز سر بیرون کند
گرنه این بودی روا بودی که در تشریف تو
آنکه روز عالمی ذکری همی میمون کند
از ولوع خویش بر مدح تو ناگه گفتمی
پایگاه کعبه را کسوت کجا افزون کند
شادبادی تا جهان صد سال دیگر بر درت
همچنین خدمت کند از جان همی کاکنون کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۱ - مخدوم به انوری جفتی موزه بخشید در شکر آن گوید
ای خداوندی که پیش لطف خاک پای تو
آب حیوان از وجود خویش بیزاری کند
پای باست زین اگر بر خنگ ایام افکند
فتنه نتواند که در ظلمش ستمکاری کند
روی هر خاکی که از موزه‌ت جمالی کسب کرد
تاابد با زمزم و کوثر کله داری کند
موزهٔ خاص ترادستار کردم از شرف
موزهٔ خاص ترا زیبد که دستاری کند
نام میمون تو تا بر ساق او بنوشته‌اند
ساف عرش از رشک آن دولت همی زاری کند
موزه‌ای کز افسری بیش است در پایش کنم
حاش لله بنده هرگز این سبکساری کند
آ سمان از بهر تاج خسرو سیارگان
روزها شد تاهمی از من خریداری کند
هر کرا ای دست موزه‌اش از تفاخر دست داد
برهمه عالم زبر دستی و جباری کند
شاد و دولت یار بادی تا به سعی آ فتاب
در نما نفس نباتی را صبا یاری کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۷ - ایضا طلب شراب کند
ای بزرگی که کلک وهمت تو
روی امید را چو لاله کنند
از یک احسان تو شکسته‌دلان
جبر کسر هزار ساله کنند
به نماز در تو بگرایند
آن کسان کز نیاز ناله کنند
قحط فرموده قلتبانی چند
که خری را به یک نواله کنند
در وثاق من آمدند امروز
تا بلا را به من حواله کنند
دفع ایشان نمی‌توانم کرد
جز به چیزی که در پیاله کنند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۳۴ - در التماس موزه
تویی آن صدر که بر پایهٔ قدرت نرسد
به مثل گر سر خصم تو بر افلاک بود
دست در دامن جاه تو زند هرکه ورا
دامن دولتش از دست فلک چاک بود
زهر آسیب زمانه نکند هیچ خلل
هر کرا خدمت درگاه تو تریاک بود
زاستین کرم تست اگر درهمه عمر
دامنی بینی کزگرد فلک پاک بود
پس پسندی ز پسندیده خصالت که سه روز
پای من چون سر بد خواه تو بر خاک بود
چه خبر باشد از لشکر جاهت که درو
به حسب مشرف و عارض دهد باک بود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۱ - در وصف بنا و مدح میر عمید
کرد عالی بنای این مجدود
اختر سعد و طالع مسعود
از برای نزول میر عمید
صدر دنیا ضیاء دین مودود
آنکه حکمش دهد ز روی نفاذ
آتش و آب را نزول وصعود
به تفکر رسد به سر فلک
به تجسس رسد به وهم حسود
دل او برده بارنامهٔ بحر
کف او کرده کارنامهٔ جود
هست فرمانش رهنمای قضا
هست احسانش نقش بند وجود
نیست بر رای او غلط ممکن
نیست از عقل کل خطا معهود
ای ز حزم تو در حوالی ملک
دولت و فتنه در قیام و قعود
وی ز عدل تو در نواحی دهر
جور و انصاف در صدور و ورود
پیش ذهن تو غیب برده رکوع
پیش کلک تو کرده وحی سجود
به کمال خدای گر به جز اوی
هست کاملتر از تو یک موجود
تا که افلاک را در این حرکت
نیست کون و فساد کس مقصود
باد عمر تو درحصول مراد
همچو دوران چرخ نامعدود
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۲ - از کسی درخواست پنبه کند
زهی صاحب ملک پرور که گیتی
سخای ترا چرخ یک روزه آید
زلعل نگین تو درحکم مطلق
همی لرزه در چرخ پیروزه آید
چو وهم تو در سیر برهان نماید
ازو باد را سنگ در موزه آید
اگر آز من نعمت تو بداند
در ایام تو نوبت روزه آید
زدهر سیه کاسه الحق چنانم
که از پشت من دستهٔ کوزه آید
هوا ماه دیگر چنان گرم گردد
که دوزخ به دنیا به دریوزه آید
اگر آن نخواهم که از پیله باشد
بباید مرا آنچه از قوزه آید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۹ - اذن دخول به مجلس صاحب خواهد
ای خاک درت سرمه شده چشم ولی را
از بسکه کف پای تو بر خاک در آید
بر درگه تو بند به پایست به خدمت
دستوری او چیست رود یا که درآید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۰ - مخدوم به حکیم جام شرابی بخشیده در شکر آن و طلب شراب گوید
ای به جود و به قدر بر ز فلک
گر سجودت برد فلک شاید
دست جودت جهان همی بخشد
پای قدرت فلک همی ساید
فلکت پشت پای از آن بوسد
حاسدت پشت دست از این خاید
همتت از سر علو و سمو
به جهان دست می‌نیالاید
اخترت از پی سعود و شرف
به فلک بر همی نیاساید
شبه تو چرخ هم ترا آرد
مثل تو دهر هم ترا زاید
هرکه را در دل از هوای تو مهر
با دلش چرخ راز بگشاید
هرکرا برتن از قبول تو حرز
المش چون شفا بنگراید
دشمنت دشمن خودست چنان
که برو ذات او نبخشاید
خنجر کین او چه پیرایی
خود زیانش سرش بپیراید
ای نیاز از می سخای تو مست
با توام کی به کس نیاز آید
مشربی دادیم که شربت آن
غم بکاهد طرب بیفزاید
از لطافت چنانکه جز به عرض
جوهرش سوی سفل نگراید
ظل او بر زمین نبیند کس
زانکه او چون هوا بننماید
با منش چون خرد بدید چه گفت
گفت چون تو ترا که بستاید
چون به شکلت نگه کنم گویم
کس به گل آفتاب انداید
گر به جرمت نگه کنم گویم
کس به گز ماهتاب پیماید
تا درآن مشرب آن بود شربت
که زدل رنگ رنج بزداید
باد بر دست تو میی که به عکس
رنگ رخسار لاله برباید
صرف و پالوده‌ای چنانکه به لطف
زابگینه چو ضو بپالاید
رای و فرمانت بر زمانه روان
تا خرد رای بد نفرماید
جامهٔ عمر تو بفرسوده
تا قضا آسمان نفرساید
سخن آرای مدح تو چو خرد
تا سخن را خر بیاراید
ای به جاه تو جان ما خرم
روح را راح تو همی باید
جام از بهر می همی بایست
جسم از بهر جان همی باید