عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۱
گشاد چشمی نشد نصیبم به سیر نیرنگ این دبستان
نگه به حیرت گداخت اما نکرد روشن سواد مژگان
نمی‌توان گشت شمع بزمت مگر به هستی زنیم آتش
چه طاقت آیینهٔ تو بودن ازین که داریم چشم حیران
خرد کمند هوس شکار است‌، ورنه در چشم شوق مجنون
بجز غبار خیال لیلی کجاست آهو درین بیابان
عدم به این بی‌نشانی رنگ گلشنی داشت‌ کز هوایش
چو بال طاووس هر چه دیدم ز بیضه‌اش داشت گل به دامان
خیال آشفتگی تحمل اگر شود صرف یک تأمل
دل غباری و صد چمن گل‌، نگاه موری و صد چراغان
به‌ کشت بیحاصلی‌ که خاکش نمی‌توان جز به باد دادن
هوس چه مقدارکرد خرمن تبسم‌کندم از لب نان
حصول ظرفت نه اوج عزت نه لاف فضل و نه عرض شوکت
گرفتم ای مور پر بر آری کجاست کیف کف سلیمان
رگ تخیل سوار گردن نم فشردن متاع دامن
چو ابر تا کی بلند رفتن عرق‌کن و این غبار بنشان
هوای لعلش‌ کراست بیدل‌ که با چنان قرب و همکناری
به بوسه‌گاه بیاض گردن زدور لب می‌گزد گریبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۲
به مطلب می‌رساند وحشت از آفاق ورزبدن
که دارد چیدن دامن درین گلزار گلچیدن
به غفلت نقد هستی صرف سودای خطا کردم
به رنگ سایه‌ام سر تا قدم فرسوده لغزیدن
ز دست خودنمایی می‌کشم چندین پریشانی
چو بوی گل ز گلزارم جدا افکند بالیدن
سیه‌بختم دگر از حاصل غفلت چه می‌پرسی
به‌رنگ سایه روز روشنم شب کرد خوابیدن
چنانم ناتوان در حسرت شوق گرفتاری
که نتوانم به ‌گرد خاطر صیاد گردیدن
به مردن نیز حسرت صورخیز است از غبار من
نفس دزدیده‌ام اما ندارم ناله دزدیدن
مقابل کرده‌ام با نقش پایی جبههٔ خود را
درین آیینه شاید روی جمعیت توان دیدن
شکست خاطر نازک مزاجان چاره نپذیرد
که موی کاسهٔ چینی بود مشکل تراشیدن
چه دانی رمز دریا گر نداری گوش گردابی
که‌ کار خار و خس نبود زبان موج فهمیدن
اگر از معنی آگاهی بساز ای دل به حیرانی
که از آیینه‌ها دشوار باشد چشم پوشیدن
ادب پروردهٔ تسلیم دیرستان انصافم
دل آتشخانه‌ای دارد که می‌باید پرستیدن
مرا بیدل خوش آمد در طریق خاکساریها
چو تخم آبله در زیر پای خلق بالیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
همچو بوی‌گل ز بس بی‌پرده است احوال من
می‌شود لوح هوا آیینهٔ تمثال من
داده‌ای مشتی غبارم را به باد اما هنوز
خاک می‌ربزد به فرق عالمی اقبال من
نکتهٔ سر بستهٔ موج‌گهر فهمیدنی‌ست
برسخن عمری‌ست می‌پیچد زبان لال من
عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش
هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من
گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش
سکته می‌خواند تب دریایی از تبخال من
عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخ‌ست
یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من
بی‌سبب فرصت شمار خجلت بیکاری‌ام
همچو تقویم‌ کهن حشو است ماه و سال من
صبح محشر در غبار شام می‌سوزد نفس
گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من
عمرها شد شمع تصویرم به‌نومیدی‌گذشت
ز آتش دل هم نمی‌سوزم مپرس احوال من
ربشه‌ها دارد غبار من زمین تا آسمان
مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۵
ای فکر نازکت را شبهت ‌کمینی از مو
تشویش عطسه تا کی مانند بینی از مو
در کارگاه فطرت نام شکست ننگست
باید قلم نبندد نقاش چینی از مو
دل آتش تو دارد ضبط نفس چه حرفست
اخگر نمی‌پسندد نقش نگینی از مو
نیرنگ التفاتت مغرور کرد ما را
افسون آفتاب است مار آفرینی از مو
تعظیم ناتوانان دشواریی ندارد
بر عضوها گران نیست بالا نشینی از مو
کم نیست شخص ما را در کسوت ضعیفی
از رشته دامنیها یا آستینی از مو
بالیدم از تخیل سرکوب آسمانها
بر خود نچیدم اما فرق یقینی از مو
عمریست ناتوانان ممنون آن نگاهند
ای دیدهٔ مروت زحمت نبینی از مو
ما را شکیب دل برد آنسوی خود فروشی
شبگیر کرد بیدل آواز چپنی از مو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۸
چه دارم در نفس جز شور عمر رفته از یادی
غباری را فراهم کرده‌ام در دامن بادی
به خاک افتاده‌ام اما غرور شعله خویان را
کفی خاکسترم از آرمیدن می‌دهد یادی
مباش ای مژدهٔ وصل از علاج ‌گریه‌ام غافل
هنوز این شعله خو دیوانه می ارزد به ارشادی
زکوه و دشت عشق آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
که خاکی خورد مجنونی و کوهی‌ کند فرهادی
طرب رخت شکفتن بسته است از گلشن امکان
مگر زخمی ببالد تا به عرض آید دل شادی
هوس دام خیالی چند در گرد نفس دارد
درین صحرا همه صیدیم و پیدا نیست صیادی
تو هر رنگی‌ که خواهی حیرت دل نقش می‌بندد
ندارد کارگاه وضع چون آیینه بهزادی
نباشد گر حضور جلوهٔ بالا بلندانت
به رنگ سایه واکش ساعتی در پای شمشادی
به یاد جلوهٔ او حیرت ما را غنیمت دان
صفای شیشه هم نقشیست از بال پریزادی
خطا از هرکه سر زد چون جبین‌، من در عرق رفتم
ندارد عالم ناموس چون من خجلت آبادی
توهم چون شمع محمل‌کش به سامان جگر خوردن
درین ره هر کسی از پهلوی خود می‌کشد زادی
نمی‌دانم چه ‌گم‌ کردم درین صحرا من بیدل
دلی می‌گویم و دارم به چندین نوحه فریادی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۱
ازین ‌نه منظر نیرنگ تا برتر زنم جوشی
نفس بودم سحر گل کردم از یاد بناگوشی
تپشها در هجوم حیرت دیدار گم دارم
نگاه ناتوانم غرقهٔ توفان خاموشی
زتمکین رگ یاقوت بست ابریشم سازم
اشارات ادب آهنگی خون گرد و مخروشی
ز درس نسخهٔ هستی چه خواهم سخت حیرانم
به صد تعبیرم ایما می‌کند خواب فراموشی
به غارت رفته گرد جلوه‌گا‌ه ‌کیستم یارب
که از هر ذره‌ای بالم نگاه خانه بر دوشی
نوای آتشینی دارم و از شرم بیباکی
نفس دزدیده‌ام تا در نگیرد پنبه درگوشی
شکستن تا چه‌ها ریزد به دامان حباب من
نگاهی رفته است از خویش و گل‌ کرده‌ست آغوشی
ز مستان هوس‌پیمای این محفل نمی‌بینم
چو مینا شیشه در دستی و چون ساغر قدح نوشی
ز صد آیینه اینجا یک نگه صورت نمی‌بندد
تو بر خود جلوه‌ کن ما را کجا چشمی کجا هوشی
دل داغ آشیانی در قفس پرورده‌ام بیدل
به زیر بال دارم سیر طاووس چمن پوشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۴
به گرد سرمه خفتن تا کی از بیداد خاموشی
به پیش ناله اکنون می‌برم فریاد خاموشی
در آن محفل که بالد کلک رنگ آمیزی یادت
نفس با ناله جوشد تا کشد بهزاد خاموشی
جنون جانکنی تا کی دمی زین ما و من شرمی
همین آواز دارد تیشهٔ فرهاد خاموشی
به ضبط نفس موقوف‌ست‌ آیین گهر بستن
فراهم کن نفس تا بالد استعداد خاموشی
ز ساز مجلس تصویرم این آواز می‌آید
که پر دور است از اهل نفس امداد خاموشی
همه گر ننگ باشد بی‌زبانی را غنیمت دان
مباد آتش زنی چون شمع در بنیاد خاموشی
نفسها سوختم در هرزه نالی تا دم آخر
رسانیدم به‌گوش آینه فریاد خاموشی
لب از اظهار مطلب بند و تسخیر دو عالم کن
درین یکدانه دارد دامها صیاد خاموشی
به جرأت گرد طاقت از مزاج خویش می‌روبم
پسند نالهٔ من نیست بی‌ایجاد خاموشی
نفس تنها نسوزی ای شرار پر فشان همت
که من هم همرهم تا هر چه باداباد خاموشی
به دل گفتم ‌درین مکتب که دارد درس جمعیت
نفس در سرمه خوابانیده ‌گفت‌: استاد خاموشی
چرایی اینقدر ناقدردان عافیت بیدل
فراموش خودی یا رفته‌ای از یاد خاموشی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
تنش را پیرهن چون‌گل دمید افسون عریانی
قبای لاله‌گون افزود بر رنگش درخشانی
جنون حسن از زنجیر هم خواهدگذشت آخر
خطش امروز بر تعلیق می‌پیچد ز ریحانی
مژه‌ گو بال میزن من همان محو تماشایم
به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی
نمی‌باید به تعمیر جسد خون جگر خوردن
بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی
به رنگ غنچه تاکی داغ بیدردی به دل چیدن
چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی
هوس در نسخهٔ تسلیم ما صورت نمی‌بندد
نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی
بهار سادگی مفت‌ست گلباز تماشا را
دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی
ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی
ز درد دل چه می‌پرسی هنوز آیینه می‌خوانی
کمینگاه شکست شیشهٔ یکدیگر است اینجا
مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی
نیابی بی‌امل طبع گرفتاران عالم را
رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی
ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی
همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشانی
عدم هم بی‌بهاری نیست تخم ناامیدی را
به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی
دچار هر که‌ گشتم چشم پوشید از غبار من
درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی
دل هر ذره‌ام چندین رم آهو جنون دارد
غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۹
نمی‌گنجم به عالم بسکه از خود گشته‌ام فانی
حبابم را لباس بحرتنگ آمد به عریانی
ز بس ماندم چو چشم آینه پامال حیرانی
نگاهم آب شد در حسرت پرواز مژگانی
نفس در سینه‌ام موجی‌ست از بحر پریشانی
نگه در دیده مدّ جادهٔ صحرای حیرانی
به جولانت چه حیرت زد گره بر بال پروازم
که ‌گردم را تپیدن شد چراغ زیر دامانی
دلی تهمت‌کش یک انجمن عیب و هنر دارم.
کجا جوهر، چه زنگ‌، آیینه وصد رنگ حیرانی
من آن آوارهٔ شوقم‌که بر جمعیت حالم
بقدر حلقهٔ آن زلف می‌خندد پریشانی
به رمز وحشت من سخت دشوارست پی بردن
صدا چشم جهان پوشیده است ازگرد عریانی
سبک چون برق می‌بایدگذشت از وادی امکان
سحرگل‌کردن اینجانیست بی عرض گرانجانی
ز فیض تازه رویی آب و رنگ باغ الفت شو
متن بر ربشهٔ تخم حسد از چین پیشانی
چه افشاند از خود دانه تا وحشت‌ کند پاکش
نپنداری دل از اسباب برخیزد به آسانی
سواد مقصد شوق فنا روشن نخواهد شد
غبار نقش پا چون شمع تا در دیده ننشانی
زکافر طینتیهای دل بی‌درد می‌ترسم
که زنارم مباد از سبحه روند چون سلیمانی
بنایم را نم اشکی به غارت می‌برد بید‌ل
به‌کشتی حبابم می‌کند یک قطره توفانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۰
بهار است ای ادب مگذار از شوق تماشایی
به چندین رنگ و بوی خفته مژگانم زند پایی
خوشا شور دماغ شوق و گیرودار سودایی
قیامت پرفشان هویی‌، جهان آتش‌فکن‌هایی
ز هر برگ ‌گل این باغ عبرت در نظر دارم
کف افسوس چندین رنگ و بو بر یکدگر سایی
جهان پر بیحس است از ساز نیرنگی مشو غافل
هوایی می‌دمد وهم نفس بر نقش زیبایی
طرب‌ کن‌ گر پی محمل‌کشان صبح برداری
که این گرد جنون دارد تبسم خیمه لیلایی
به هر مژگان زدن سر می‌دهد در عالم آبم
خمستان در بغل اشک قدح‌کج‌کرده مینایی
به امید گشاد دل نگردی از خطش غافل
پی این مور می‌باشد کلید قفل صحرایی
به هر جا عشق آراید دکان عرض استغنا
سر افلاک اگر باشد نمی‌ارزد به سودایی
خراب جستجوی یکنفس آرام می‌گردم
شکست دل کنم تعمیر اگر پیدا شود جایی
ز جیب عاجزی چون آبله گل کرده‌ام بیدل
سر خوناب مغزی سایه پرورد کف پایی
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۸
از سخن شهد ناب می چکدش
وز تبسم شراب می چکدش
می توان گفت از آن طراوت حسن
کز جبین آفتاب می چکدش
که زد این نیش بر دل گرمم
کآتش از پیچ و تاب می چکدش
هر حدیثی که پرسم از همت
آبرو از جواب می چکدش
آتش عشق نشئه ای دارد
که شراب از کباب می چکدش
چه کند عرفی ار نریزد اشک
از جگر خون ناب می چکدش
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
شد ماه من آن شمع شب‌افروز امشب
گو چرخ و فلک ز رشک می‌سوز امشب
امشب نه شب وصل، شب قدر من‌ست
بهتر ز هزار روز نوروز امشب
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
در عشق نکویان چه فراق و چه وصال؟
بدحالی عاشقان بود در همه حال
گر وصل بود مدام سوزست و گداز
ور هجر بود تمام رنجست و ملال
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
به جرم عشق تو گر می‌زنند بر دارم
گمان مبرکه ز عشق تو دست بردارم
مگوکه جان مرا با تو آشنایی نیست
که با وجود تو از هرکه هست بیزارم
از آن سبب که زبان راز دل نمی‌داند
حدیث عشق ترا بر زبان نمی‌آرم
مرا دلیل بس این درگشاد و بست جهان
که رخ گشودی و بستی زبان گفتارم
صمدپرست نخواهد صنم من آن شمنم
که پیش چون تو صنم‌ صورتی گرفتارم
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۵
صحن فلک شد سیاه بسکه ز غبرا
گرد به گردون گردگرد برآمد
گشت هوا زمهریر بسکه ز هر سو
از جگر گرم آه سرد برآمد
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
تا دل به برم هوای دلبر دارد
افسانهٔ عشق دلبر از بر دارد
دل رفت ز بر چو رفت دلبر آری
دل از دلبر چگونه دل بردارد
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
صدرا دیشب به باغ نواب شدم
امروز به حضرتت شرفیاب شدم
آن باغ چو روی ناکسان آب نداشت
از خجلت بی‌آبی او آب شدم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۳۹
هر چه با او گویم، از مردم دگرگون بشنوم
باز حرفی گفته ام، امروز، تا چون بشنوم
واعظا درماندهٔ رسوای عشقم، دم مزن
گر توانم نکتهٔ زان لعل می گون بشنوم
تشنهٔ غم بودم اکنون شاد گردم هر کجا
از لب غم دیدگان دشنام پر خون بشنوم
کز شنفتن کرد گفتن گنگ، طرفه زیرکم
ور بگویم خود بر آن باشم که افزون بشنوم
غافلم دارد جنون از حال خود، بگشا نقاب
کز زبان حسن لیلی نام مجنون بشنوم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۵
با دل چو گویم حرف او، طوفان فریادش کنم
تاب نفاقم نیست هم، کز دل نهان یادش کنم
شیرین به خسرو بست دل، عشق از ره ناموس گفت
آن به که زخم تیشه ای در کار فرهادش کنم
از رنگ و بو دورم ولی، در روضه بهر باغبان
با یاسمن ورزم ادب، تعظیم شمشادش کنم
هر کس به دل دستی زند تا یابد آسایش ز غم
من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم
از بهر افسون دلم، عیسی نه ای آگه، که من
این مشت خاک سوخته، در دامن بادش کنم
بیم است که از باران شید، از هم بریزد صومعه
از خشت خم وز درد می، تعمیر بنیادش کنم
ز آمیزش غم با دلت، خوش می گذارد بی غمی
عرفی بمیر از ذوق غم، تا زین خبر شادش کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۹۲
نالنده ام ز درد مگر بلبلم
جوشنده ام به حسن مگر شبنم گلم
گر نه قیامتم ز چه لبریز فتنه ام
ور نه ندامتم ز چه عین ناملم
دل موج خیز درد و جبین صاف از گره
دریای اضطرابم و کوه تحملم
ای مدعی بمیر که از تکیهٔ رضا
منت فروش دوش و کنار توکلم
عرفی خموش یی بگزینم که در بهار
گل بیندم به باغ و نداند که بلبلم