عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
بچشم مست خود آن را که کرده ای نظری
نمانده است ز هشیاری اندرو اثری
می مشاهده تو بجام نتوان خورد
که من چو چشم تو مستم بجرعه نظری
اگر چو آب بگردی بگرد روی زمین
در آب و آینه بینی چو خویشتن دگری
ترا بدیدم و بر من چو روز روشن شد
که آفتاب بزاید ز مادر و پدری
بپیش آن لب رنگین که رشک یاقوتست
عقیق سنگ نژادست و لعل بدگهری
گمان مبر که ز کوی تو بگذرد همه عمر
کسی که دید ترا همچو عمر برگذری
بعشق باختن ای دوست با تو گستاخم
بدان صفت که زمن رشک می برد دگری
بگرد تنگ شکر چون مگس همی گردم
ولی چه سود مرا دست نیست بر شکری
ز روز ما که بمحنت رسد بشام چه غم
ترا که در شب زلفست روی چون قمری
تو نازپرور از آن غافلی که شب تا روز
دلم زانده تو چون همی کند جگری
کلاه شاهی خوبان چو تاج بر سر نه
کزین میانه تو بر موی بسته ای کمری
ز روی صدق بسی سر زدم برین دیوار
بدان امید که بر من شود گشاده دری
ز تر و خشک جهان بیش ازین ندارم من
برای تحفه تو جان خشک و شعر تری
خجل بمانده که عیب سیاه پایی خویش
چگونه پوشد طاوس جلوه گر بپری
کلاه دار تمناست سیف فرغانی
که تاج وصل تو دارد طمع بترک سری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
ای رخ تو شاه ملک دلبری
همچو شاهان کن رعیت پروری
تا تو بر پشت زمین پیدا شدی
شد ز شرم روی تو پنهان پری
با چنین صورت که از معنی پرست
سخت بی معنی بود صورت گری
ز آرزوی شیوه رفتار تو
خانه بر بامت کند کبک دری
خسروان فرهاد وارت عاشقند
زآنکه از شیرین بسی شیرین تری
چشم تو از بردن دلهای خلق
شادمان همچون ز غارت لشکری
دلبری ختمست بر تو ز آنکه تو
جان همی افزایی ار دل می بری
از اثرهای نشان و نام تو
جان پذیرد موم از انگشتری
عشق تو ما رابخواهد کشت،آه
عید شد نزدیک و قربان لاغری
در فراق تو غزلها گفته ام
بی شکر کردم بسی حلواگری
کاشکی از دل زبان بودی مرا
تا بیادت کردمی جان پروری
با چنین عزت که از حسن و جمال
در مه و خور جز بخواری ننگری
چون روا باشد که سعدی گویدت
«سرو بستانی تو یامه یا پری »
سیف فرغانی همی گوید ترا
هر که هست از هر چه گوید برتری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
به کرشمه اگر از عاشق خود جان ببری
تو بر اهل دل ای دوست، ز جان دوست تری
بود معشوقه پرویز چو شکر شیرین
ای تو شیرین تر ازو خسرو بی داد گری
پای آن مسکین چون دست سلاطین بوسید
که تو باری ز سر زلف بدو درنگری
چون نبخشید به آتش اثری زآب حیات
خاک راهی که تو چون باد برو می گذری
در هوای مه روی تو به شب هرکه بخفت
روز وصل تو بیابد بدعای سحری
دیده عقل چو اعمی رخ خوب تو ندید
ور برافروخت چراغی ز علوم نظری
آدمی وار اگر انس نگیری چکنم
تا به دست آرمت ای دوست به افسون چو پری
بنده از عشق تو گه عاقل و گه دیوانه
خاک از باد گهی ساکن وگاهی سفری
روح مرده است اگر دل نبود زنده بعشق
مرد کورست چو در چشم بود بی بصری
بلبل مهر تو در باغ دلم دستان زد
چه کند بنده که چون گل نکند جامه دری
چون توانم رخ تو دید چومن بی دولت
(بخت آیینه ندارم که در او می نگری)
سیف فرغانی چندانکه خبر گویی ازو
تا ترا از تو خبر هست ازو بی خبری
تا ننوشی (چو) عسل تلخی اندوهش را
دهنی از سخنت خوش نشود گر شکری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
ای بلبل جانم (را) از روی تو گلزاری
رنگیست ز روی تو با هر گل رخساری
از دیدن ماه و خور عار آیدت ای دلبر
گر بهر تماشا را در خود نگری باری
بی معنی عشق تو جان در بدن خاکی
چون صورت رنگینست آرایش دیواری
اندر ره عشق تو گامی زدم و چون خود
در هر قدمی دیدم سرگشته طلب کاری
تنها نه منم مرغی در دام تو افتاده
از هر قفسی بشنو آواز گرفتاری
گرد لب تو گشتم کز وی شکری چینم
در عمر نکردستم شیرین تر ازین کاری
وصل تو بسی جستم واکنون شده ام از تو
خشنود بپیغامی، خرسند بگفتاری
هرجا شکرستانی در شهر شود پیدا
من چون مگسم او را بی سیم خریداری
گر سیم و زرت باشد خاک در جانان خر
وآنگه درمی از وی مفروش بدیناری
آن دوست ز بهر من آزرده شد از دشمن
از بهر دل بلبل گل خسته شد از خاری
گفتیم بنگارینم کای برده دل و دینم
تو آن منی جانا من آن تو؟ گفت آری
نزدیک کسی کورا چون سیف بود حالت
معذورم اگر ورزم سودای چنین یاری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
ای زآفتاب رویت مه برده شرمساری
پیداست بر رخ تو آثار بختیاری
اندر بیان نگنجد واندر زبان نیاید
از عشق آنچه دارم و از حسن آنچه داری
ای نوش داروی جان اندر لبت نهفته
بامر همی چنینم چون خسته می گذاری
افغان و زاری من از حد گذشت بی تو
گر چه بکرد بلبل بی گل فغان و زاری
امیدوار وصلم از خود مبر امیدم
صعبست نا امیدی بعداز امیدواری
چون خاک اگر عزیزی بنشست بر در تو
هر جا که رفت از آن پس چون زر ندید خواری
من با چنین ارادت در تو رسم بشرطی
کز بنده سعی باشد وز همت تو یاری
شیرین از آنی ای جان کز تلخی غم خود
فرهادوار هر دم سوزی ز من بر آری
ای خوبتر ز لیلی هرگز مده چو مجنون
دیوانه دلم را زین بند رستگاری
گل را نمی توانم کردن بدوست نسبت
ای گل بپیش جانان در پیش گل چو خاری
هر جا که سیف باشد بستان اوست رویش
چونست حال بوستان ای باد نوبهاری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
تویی سلطان ملک حسن و چون من صد گدا داری
ترا کی برگ من باشد که چندین بی نوا داری
وصالت خوان سلطانست، ازو محروم محتاجان
زنانش گوشه یی بشکن که بر در صد گدا داری
سپاه ماه بشکستی بدان روی و نمی دانی
کزین دلهای اشکسته چه لشکر در قفا داری
کلاه شاهی خوبان بدست ناز بر سر نه
که با این جسم همچون جان دو عالم در قبا داری
سزد گر اسم الرحمان شود کرسی فخر او
که عرشی از دل عاشق محل استوا داری
ز تو ای دوست تا دیدم همه رنج و بلا دیدم
نرفتم گر جفا دیدم، همین باشد وفاداری
ز عدل چون تو سلطانی چنین احسان روا نبود
کی نی دستم همی گیری نه از من دست واداری
بهر چشمی که می خواهی بلطف و قهر یک نوبت
نظر کن سوی من گرچه ز درویشان غنا داری
پس از چندین دعا نتوان تهی در آستین کردن
کف در یوزه ما را چو تو دست عطا داری
مرا دی گفت روی تو ز وصافان حسن من
سخن از دل تو می گویی که جان آشنا داری
بضر و نفع عاشق وار ثابت باش در کویش
که گردورت کند از در دری دیگر کجا داری
چو باشد سیف فرغانی بر خلق از فراموشان
بوقتی کین غزل خوانی مرا ای دوست یاد آری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۷
مرا گفت دل چون چنین یار داری
چوبلبل همی گو که گلزار داری
نه در ملک من چون تویی دوست دارم
نه درحسن تو چون خودی یار داری
چوچشم تو بینم بروی تو گویم
که ای ماه چونی زبیمار داری
منم بی تو دل تنگ وبر تو بیک جو(؟)
که از من ملالت بخروار داری
زگلزار وصلت کرا رنگ باشد
که چندین رقیبان چون خار داری
من و نیم جانی و وصلت چه گویی
توانگرتر ازمن خریدار داری؟
مرا ازپی روز وصل خود ای مه
همه شب چو استاره بیدار داری
بمن کی رسد نوبت وصلت آخر
که چون من هزاران طلب کار داری
ترا چون زمن بهتری فخر نبود
چگویم گراز چون منی عار داری
اگر چه چو لیلی عزیزی نشاید
که مجنون خود را چنین خوار داری
کمین عاشقت سیف فرغانی وتو
ازو کمتر امروز بسیار داری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۸
ای که از سیم خام تن داری
قامتی همچو نارون داری
در قبایی کسی نمی داند
که تو در پیرهن چه تن داری
تا نگفتی سخن ندانستم
که تو شیرین زبان دهن داری
تو بدان دام زلف ودانه خال
صد گرفتار همچو من داری
تو چنین چشم و ابروی فتان
بهر آشوب مرد وزن داری
زیر هر غمزه یی نمی دانم
که چه ترکان تیغ زن داری
در همه شهر دل نماند درست
تا چنان زلف پر شکن داری
زنده در خرقهای درویشان
چه شهیدان بی کفن داری
در فراق تو سیف فرغانی
می کند صبر و خویشتن داری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۹
تویی که عارض رخسار دلستان داری
دلم بغمزه ربودی و قصد جان داری
تو بوستان جمالی و ناشکفته هنوز
هزار غنچه بر اطراف بوستان داری
بدین رخ چو مه و قامت چو سرو روان
ترا همی رسد ار سر بر آسمان داری
چو در کنار نیایی کجا توان دیدن
دقیقه یی که تو از لطف در میان داری
من ار ز پای درآیم ترا چه غم که چو من
هزار عاشق سرگشته در جهان داری
میان زمره خوبان مرا دلی گم گشت
توی ز جمله این دلبران که آن داری
ز دوستی تو کارم بکام دشمن شد
روا بود که چنین دوست را چنان داری
غمت بجان بخریدم خدات مزد دهاد
کز آن متاع نفیس اینچنین زیان داری
ز خاک درگه تو زآن مرا نصیبی نیست
که آب دیده خلقی بر آستان داری
مدام سبز بود گلشن محبت ما
اگر تو آب سخن اینچنین روان داری
تو آن مهی که ترا گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکرست آن که در دهان داری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۰
از آن شکر که تو در پسته دهان داری
سزد که راتبه جان من روان داری
ببوسه تربیتم کن که من برین درگه
نه آن سگم که تو تیمار من بنان داری
نظر در آینه کن تا ترا شود روشن
چو دیگران که چه رخسار دلستان داری
اگر کسی ندهد دل بچون تو دلداری
تو خویشتن بستانی که دست آن داری
جماعتی که در اوصاف تو همی گویند
که قد سرو و رخ همچو گلستان داری
نظر در آن گل رو می کنند، بی خبرند
ز غنچها که بر اطراف بوستان داری
پیام داد بمن عاشقی که ای مسکین
که همچو من بسخن رسم عاشقان داری
بروی گل دگران خرمند چون بلبل
تو از محبت او تا بکی فغان داری؟
چو عاشقان همه احوال خویش عرض کنند
تو نیز قصه خود باز گو، زبان داری!
ببوسه یی چو رسیدی از آن دهان زنهار
ممیر کز لب لعلش غذای جان داری
چو دوست گفت سخن گفت سیف فرغانی
حدیث یا شکرست آنکه در دهان داری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
روی پنهان کن که آرام دل ازمن می بری
هوشم از سر می ربایی جانم ازتن می بری
این چه دلداری بود جانا که بامن ساعتی
می نیارامی وآرام دل ازمن می بری
گفته ای نزد توآیم بر من این منت منه
گر بیایی زآب چشمم در بدامن می بری
ور مرا بی التفاتی می کنی زآن باک نیست
کز دلم سودای خود (چون) زنگ ازآهن می بری
بارقیب ازمن شکایت کرده ای ای بی وفا
ماجرای دوست تا کی پیش دشمن می بری
درشب زلفت نهان کن آن رخ چون روز را
کآب روی مهر و مه زآن روی روشن می بری
زآن رخ همچون گل و زلف چو سنبل درچمن
آتش لاله نشاندی وآب سوسن می بری
درشب تیره بتابی بر دلم از راه چشم
همچو ماه از بام گردون ره بر وزن می بری
دوش درمستی ازآن لب بوسه یی بربوده اند
درعوض ده می دهم گربر من آن ظن می بری
سیف فرغانی چو سعدی نزد آن دلبر سخن
در بدریا می فرستی زر بمعدن می بری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
جانا بیک کرشمه دل و جان همی بری
دردم همی فزایی و درمان همی بری
روی چو ماه خویش (و) دل و جان عاشقان
دشوار می نمایی وآسان همی بری
اندر حریم سینه مردم بقصد دل
دزدیده می درآیی وپنهان همی بری
گه قصد جان بنرگس جادو همی کنی
گه گوی دل بزلف چو چوگان همی بری
چون آب و آتشند در و لعل درسخن
تو آب هردو زآن لب و دندان همی بری
خوبان پیاده اند وازیشان برین بساط
شاهی برخ تو هر ندبی زآن همی بری
با چشم وغمزه تو دلم دوش میل داشت
گفتا مرا بدیدن ایشان همی بری؟
عقلم بطعنه گفت که هرگز کس این کند؟
دیوانه رابدیدن مستان همی بری!
دل جان بتحفه پیش تو می برد سیف گفت
خرما ببصره زیره بکرمان همی بری!
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
دلبرا حسن رخت می ندهد دستوری
که بهم جمع شود عاشقی و مستوری
آمدن نزد تو بختم ننماید یاری
رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری
ترک رویی تو وبی هندوی خال سیهت
زنگی چشم من از گریه شود کافوری
ذره از پرتو خورشید رخ روشن تو
در شب تیره چو استاره نماید نوری
تو ازین دستم اگر گوش بمالی چو رباب
من درین پرده بسی ناله کنم طنبوری
اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل
تو که این حال نبودست ترا معذوری
گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست
اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری
بنده بیمار فراقست و نه قانون ویست
که بوصل تو شفا خواهد ازین رنجوری
رنج عشقت نکشم بر طمع راحت نفس
پادشازاده ملکم نکنم مزدوری
گر بشفتالوی سیب زنخش یابم دست
هیچ شک نیست که به یابم ازین رنجوری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
دلبرا حسن رخت می ندهد دستوری
که بهم جمع شود عاشقی و مستوری
آمدن پیش تو بختم ننماید یاری
رفتن از کوی تو عشقم ندهد دستوری
اگر از حال منت هیچ نمی سوزد دل
تو که این حال نبودست ترا معذوری
پیش عشاق تو بهتر زغنا درویشی
نزد بیمار تو خوشتر زشفا رنجوری
گر بنزدیک تو سهلست مرا طاقت نیست
اگرم یک نفس از روی تو باشد دوری
گر بدست اجل از پای درآید تن من
از می عشق بود در سر من مخموری
ما جهان را بتو بینیم که در خانه چشم
دیده مانند چراغست وتو در وی نوری
پرده از روی برانداز دمی تا آفاق
بتو آراسته گردد چو بهشت از حوری
سیف فرغانی در کار جزا چشم مدار
پادشازاده ملکی چکنی مزدوری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۵
ای جهان ازتو مزین چو بهشت از حوری
همه عالم ظلماتست وتو در وی نوری
گر ببیند رخ خوب تو بماند خیره
درگل عارض تو نرگس چشم حوری
دل در اوصاف تو گر چند که دوراندیشست
همچو اندیشه ترا کی بود از دل دوری
دل کس جمع نماند چو پریشان گردد
زلف چون سنبل تو بر بدن کافوری
بیم آنست که در عهد تو گم نام شود
مه نام آور و خورشید بدان مشهوری
وقت ما خوش نشود جز بسماع نامت
ورچه در مجلس ما زهره بود طنبوری
لب شیرین تو خواهم که دهان خوش کند
مگسان شکرت را عسل زنبوری
وصل تو عافیتست و من بیمار از هجر
دورم از صحت چون عافیت از رنجوری
سیف فرغانی ناگاه درآید ز درت
سگ چو دریافت گشاده نخوهد دستوری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
اگر فراق تو زین سان اثر کند روزی
مرا بخون جگر دیده تر کند روزی
ازین نکوترم ای دوست گر نخواهی داشت
غم تو حال مرا زین بتر کندروزی
برین خرابه که محنت ازو نمی گذرد
امید هست که دولت گذر کند روزی
اگر بباغ بقاصر صرفنا نرسد
شجر شکوفه شکوفه ثمر کند روزی
وگر بجانب عمان کند سحاب گذر
صدف ز قطره باران گهر کند روزی
چو اهل وجد زخود بی خبر شوم چو کسی
مرا زآمدن تو خبر کند روزی
بود که بخت بشمع عنایت ایزد
چراغ مرده ما باز بر کند روزی
زباغ وصل تو درویش میوه یی بخورد
درخت دولت اگر هیچ برکند روزی
بوصل هجر مبدل شود عجب نبود
خدای قادر شب را اگر کند روزی
برای دیدن روی تو چشم می دارم
که بخت کور مرا دیده ور کند روزی
مباش ایمن از آه سیف فرغانی
که ناله شب او هم اثر کند روزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۹
هم دلبر من با من دلدار شود روزی
هم گلشن بخت من بی خار شود روزی
اندر ره او نبود جان کندن من ضایع
آنکس که دلم بستد دلدار شود روزی
خود را بامید آن دلشاد همی دارم
کآنکس که غمش خوردم غمخوار شود روزی
باشد که شبی ما را شکری بود از وصلش
ور نی گله از هجرش ناچار شود روزی
بنمود مرا عشقش آسان و ندانستم
کین کار بدین غایت دشوار شود روزی
همچون نفس عیسی در مرده دمد روحی
آنکس که ز عشق او بیمار شود روزی
از سکه مهر او مهر ار چو درم گیری
از نقد تو هریک جو دینار شود روزی
دزدیده دل خود را بر خنجر اوزن سیف
کآن مرغ که نکشندش مردار شود روزی
بی ماه رخش بختم شبهاست که می خسبد
دولت بود ار ناگه بیدار شود روزی
آن غم که همی آمد از هر طرفی ده ده
گر کم نکند یک یک بسیار شود روزی
با محنت عشق تو امید همی دارم
کین دولت سرمستم هشیار شود روزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۰
چو شود کز سر جرمم بکرم برخیزی
وز گناهی که از آن در خطرم برخیزی
هست خلق تو کریم از تو سزا آن باشد
کز سر زلت عاشق بکرم برخیزی
دی مرا گفتی اگر با تو نظر دیر کنم
که بیکبار چنین از نظرم برخیزی
آن میندیش که بر دل ز گناهان توام
گر غباری بود از خاک درم برخیزی
نشوی عاشق ثابت قدم ار همچون موی
در قفا تیغ زنندت ز سرم برخیزی
هرگزت دست بوصلم نرسد گر چون خاک
زیر پای آرمت از ره گذرم برخیزی
گویی آن دور ببینم که تو یکبار دگر
مست و مخمور از آغوش برم برخیزی؟
من در افتاده بتو و تو بمن می گویی
کای مگس وقت نشد کز شکرم برخیزی؟
خشک جانی که مرا هست بقوال دهم
در سماع ار بغزلهای ترم برخیزی
کرمت دوش مرا گفت نمی خواهم من
کز در او چو گدایان بدرم برخیزی
سیف فرغانی بنشین و مبادا که چو مرغ
گر بسنگت بزنند از شجرم برخیزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
هرکس از عشق می زند نفسی
عاشق تو به جز تو نیست کسی
شکرستان حسنی و ماییم
شکرستان حسن را مگسی
نظری سوی ما گدایان کن
کندرین حسرتند خلق بسی
در دل هرکسی ز تو سوزی
در سر هریکی ز تو هوسی
از پی صید ما میفکن دام
که ز دست تویم در قفسی
شرمسارم که بهر خدمت تو
جز بجانیم نیست دست رسی
ای که در پیش تیز می رانی
یکدم اندیشه کن ز بازپسی
بتو پیوست سیف فرغانی
نتوانم جدا شدن نفسی
ببرد با خودش ببستانها
خویشتن چون بآب داد خسی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۲
ای آنکه حسن صورت تو نیست در کسی
معنی صورت تو ندانست هرکسی
ای بهر روی خویش ز ما کرده آینه
نشنیده ام که آینه کرد از صور کسی
این طرفه تر که از نظرم رفته ای و باز
غیر تو می نیایدم اندر نظر کسی
کار مرا حواله بدیگر کسی مکن
کندر جهان به جز تو ندارم دگر کسی
در عالمی که خلق در آن جمله بنده اند
سلطان شد ار ترا نظر افتاد بر کسی
گرد از وجود خاکی عاشق برآورد
چون اوفتاد آتش عشق تو در کسی
شب را بدم چو روز کند روز را چو شب
از شوق (تو) گر آه کند در سحر کسی
روزی لبش بآه ندامت کنند خشک
گر بهر تو شبی نکند دیده تر کسی
خاک درت بملک دو عالم نمی دهم
چیزی بجان خرد نفروشد بزر کسی
کس بی عنایت تو بتو در نمی رسد
بی لشکر تو بر تو نیابد ظفر کسی
آن کو ز جان بکرد قدم راه تو برفت
ای راه تو بپای نبرده بسر کسی
اندر طریق عشق تو مردن سلامتست
وای ار سلیم عود کند زین سفر کسی
جویای ملک عشقت اگر چه بود فقیر
او محتشم بود نبود مختصر کسی
در رزمگاه همت رستم نبرد او
نی سام سیم چیزی و نی زال زر کسی
تا خاک و زر بسنگ سویت نکرد راست
در عشق تو نگشت چو زر نامور کسی
لفظیست شعر بنده و معنیش جمله تو
در شعر ذکر تو نکند این قدر کسی
از شعرها که گفتم و از نیکوان که دید
خوشتر حدیث تست و تویی خوبتر کسی
اندر طریق وصف تو ای تو برون ز وصف
رفتم چنانک نیست مرا بر اثر کسی
در نظم شعر چون بزبان درفشان کند
تا سینه چون صدف نکند پرگهر کسی
گوینده حدیث ترا من بدین سخن
کردم خبر که از تو ندارد خبر کسی
این نوعروس غیب که از پرده رو نمود
بنگر، بپوش عیب چو من بی هنر کسی