عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
مرا که روی (تو) باید بگلستان چه کنم
ز باغ و سبزه چه آید، ببوستان چه کنم
گرم ز صحبت جانان بآستین رانند
نهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنم
چو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشست
کنون که دلبر و دل رفت این زمان چه کنم
هر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشق
ولی ز دوست صبوری نمی توان، چه کنم
دلم بخواست که جان را فدای دوست کند
ولیک لایق آن دوست نیست جان، چه کنم
بخواست جان ز من و باز گفت بخشیدم
مرا چو سود ندارد ترا زیان، چه کنم
چو گفتمش که بیا نزد من زمانی، گفت
که من بحکم رقیبانم ای فلان، چه کنم
گرم بدست فتد آن شکرستان روزی
زمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنم
شکایتم ز فراق وی اختیاری نیست
ولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنم
ز کوی او نروم همچو سیف فرغانی
بباغ کردم بهر گل آشیان، چه کنم
بیاد جانان تا زنده ام همین گویم
مرا که (روی تو) باید بگلستان چه کنم
ز باغ و سبزه چه آید، ببوستان چه کنم
گرم ز صحبت جانان بآستین رانند
نهاده ام سر خدمت بر آستان، چه کنم
چو دل نباشد و دلبر بود بدست خوشست
کنون که دلبر و دل رفت این زمان چه کنم
هر آنچه طاقت من بود کردم اندر عشق
ولی ز دوست صبوری نمی توان، چه کنم
دلم بخواست که جان را فدای دوست کند
ولیک لایق آن دوست نیست جان، چه کنم
بخواست جان ز من و باز گفت بخشیدم
مرا چو سود ندارد ترا زیان، چه کنم
چو گفتمش که بیا نزد من زمانی، گفت
که من بحکم رقیبانم ای فلان، چه کنم
گرم بدست فتد آن شکرستان روزی
زمن مپرس که با آن لب و دهان چه کنم
شکایتم ز فراق وی اختیاری نیست
ولی خموش نمی ماندم زبان، چه کنم
ز کوی او نروم همچو سیف فرغانی
بباغ کردم بهر گل آشیان، چه کنم
بیاد جانان تا زنده ام همین گویم
مرا که (روی تو) باید بگلستان چه کنم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
روز نوروزست وبوی گل همی آرد نسیم
عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم
شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان
شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم
روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار
بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم
تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل
آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم
وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه
رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم
بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد
باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم
گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست
جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم
عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد
دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم
هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر
هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم
در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب
گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم
در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست
بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم
در خرابات جهان مستان خمر عشق را
آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم
هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت
اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم
نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد
گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم
سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم
دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم
عندلیب آمد که با گل صحبتی دارد قدیم
شد زروی گل منور چون رخ جانان جهان
شد زبوی او معطر چون دم مجمر نسیم
روی گل درگلستان چون رنگ بررخسار یار
بوی خوش مضمر درو چون جود در طبع کریم
تا زروی لاله پشت خاک گردد همچو لعل
آفتاب زرگر اندر کوهها بگداخت سیم
وقت آن آمد که کوبد کوس برکوهان کوه
رعد اشتردل که می زد طبل در زیر گلیم
بلبل اندر بوستان دستان زدن آغاز کرد
باد صبح ازگلستان آورد بو، قم یاندیم
گرهمی خواهی چو من دیدار یارو وصل دوست
جهدکن تا بر صراط عشق باشی مستقیم
عافیت را همچو من رنجوردرد عشق کرد
دلبری کز چشم بیمارش شفا یابد سقیم
هم ببوی اوچو بستانست زندان در سقر
هم بیاد او گلستانست آتش در جحیم
در گریبان با چنان رویی چو ماه وآفتاب
گردنش گویی ید بیضاست در جیب کلیم
در بهشتی کندرو عاصی ز دوزخ ایمنست
بی جمال دوست رحمت را عذابی دان الیم
در خرابات جهان مستان خمر عشق را
آب حیوان بی وصال او شراب من حمیم
هردلی کز نفخ صور عشق او جانی نیافت
اندرو انفاس روح الله شود ریح العقیم
نسبت عاشق بمعشوقست اندر قرب وبعد
گرچه اندر کعبه نبود هم ازو باشد حطیم
سیف فرغانی اگر جانان وجان خواهی بهم
دل دو می باید که یک دل کرد نتوانی دو نیم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
ما دل برای دوست ز جان برگرفته ایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایم
ما را ز جوی دوست دهن تر نمی کند
آبی که همچو سگ بزبان برگرفته ایم
ما را نبود چون دگران خوشه چین (کسی)
چون مرغ دانه یی بدهان برگرفته ایم
از وی مدد خوهیم که از بارگاه او
باری که بردنش نتوان برگرفته ایم
ای تو بدست لطف سبک کرده بارها
از تو مدد، که بار گران برگرفته ایم
چیزی دگر مخوه که ز دیوان عشق ما
خود را باین قدر بضمان برگرفته ایم
خاک در ترا بسر انگشت آرزو
گویی که چون ادام بنان برگرفته ایم
گفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیر
دیرست کین نهاده و آن برگرفته ایم
چون برگرفت تشنه بلب آب را ز جوی
ما از در تو خاک چنان برگرفته ایم
گر سیف از تو همچو نگین پایدار شد
ما از نگین چو شمع نشان برگرفته ایم
چشم طمع ز هر دو جهان برگرفته ایم
ما را ز جوی دوست دهن تر نمی کند
آبی که همچو سگ بزبان برگرفته ایم
ما را نبود چون دگران خوشه چین (کسی)
چون مرغ دانه یی بدهان برگرفته ایم
از وی مدد خوهیم که از بارگاه او
باری که بردنش نتوان برگرفته ایم
ای تو بدست لطف سبک کرده بارها
از تو مدد، که بار گران برگرفته ایم
چیزی دگر مخوه که ز دیوان عشق ما
خود را باین قدر بضمان برگرفته ایم
خاک در ترا بسر انگشت آرزو
گویی که چون ادام بنان برگرفته ایم
گفتی برو بنه سر و برگیر دل ز غیر
دیرست کین نهاده و آن برگرفته ایم
چون برگرفت تشنه بلب آب را ز جوی
ما از در تو خاک چنان برگرفته ایم
گر سیف از تو همچو نگین پایدار شد
ما از نگین چو شمع نشان برگرفته ایم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
آن دوست که ما ازآن اوییم
در زمره عاشقان اوییم
این بخت نگر که جمله مردم
آن خود وما ازآن اوییم
وین دولت بین که از دو عالم
آزاد چو بندگان اوییم
گر مرده همه بدرد عشقیم
ور زنده همه بجان اوییم
او گلشن بلبلان عشقست
ما بلبل گلستان اوییم
ما کرده نشان خویشتن محو
وندر طلب نشان اوییم
ما همچو زبان بهر دهان در
بهر لب بی دهان اوییم
جبریل زما مگس نراند
چون از مگسان خوان اوییم
سلطان نبود چو ما توانگر
اکنون که گدای نان اوییم
شیران همه کاسه لیس مایند
تاما سگ استخوان اوییم
گرچه چو در ازپی گشایش
پیوسته برآستان اوییم
برما در این قفس گشادست
تا بسته ریسمان اوییم
ماراتو کسی مدان که چون سیف
ما هیچ کسان کسان اوییم
در زمره عاشقان اوییم
این بخت نگر که جمله مردم
آن خود وما ازآن اوییم
وین دولت بین که از دو عالم
آزاد چو بندگان اوییم
گر مرده همه بدرد عشقیم
ور زنده همه بجان اوییم
او گلشن بلبلان عشقست
ما بلبل گلستان اوییم
ما کرده نشان خویشتن محو
وندر طلب نشان اوییم
ما همچو زبان بهر دهان در
بهر لب بی دهان اوییم
جبریل زما مگس نراند
چون از مگسان خوان اوییم
سلطان نبود چو ما توانگر
اکنون که گدای نان اوییم
شیران همه کاسه لیس مایند
تاما سگ استخوان اوییم
گرچه چو در ازپی گشایش
پیوسته برآستان اوییم
برما در این قفس گشادست
تا بسته ریسمان اوییم
ماراتو کسی مدان که چون سیف
ما هیچ کسان کسان اوییم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
من از خدای جهان عمر میخوهم چندان
که غنچه متبسم شود گل خندان
هلال وارش اگر چه جمال کامل نیست
ولی چو مه شودش ملک حسن صد چندان
همی خوهم چو جهانیش آرزومندند
که ایزدش برساند بآرزومندان
بدو چگونه تواند رسید عاشق را
بجد اهل طلب یا بصبر خرسندان
ببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانک
بریسمان نشود منتظم در دندان
ایا بدولت آزادی از جهان گشته
غلام بنده درگاه تو خداوندان
نپرورد چو تو شیرین و گر درآمیزد
بشهد مادر ایام شیر فرزندان
غمت چگونه نگیرد حصار و قلعه دل
که خصم دست گشاده است و شهر دربندان
چو دوست سخت دل افتاد سیف فرغانی
برو چو مطرقه می زن سری برین سندان
که غنچه متبسم شود گل خندان
هلال وارش اگر چه جمال کامل نیست
ولی چو مه شودش ملک حسن صد چندان
همی خوهم چو جهانیش آرزومندند
که ایزدش برساند بآرزومندان
بدو چگونه تواند رسید عاشق را
بجد اهل طلب یا بصبر خرسندان
ببذل زر نرسد کس بلعل دوست چنانک
بریسمان نشود منتظم در دندان
ایا بدولت آزادی از جهان گشته
غلام بنده درگاه تو خداوندان
نپرورد چو تو شیرین و گر درآمیزد
بشهد مادر ایام شیر فرزندان
غمت چگونه نگیرد حصار و قلعه دل
که خصم دست گشاده است و شهر دربندان
چو دوست سخت دل افتاد سیف فرغانی
برو چو مطرقه می زن سری برین سندان
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
طریق عشق جانان چیست در دریای خون رفتن
مدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتن
گرت همت بدون او فرو آمد برو منشین
که راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتن
نیایی در ره مردان مگر کز خود برون آیی
وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن
اگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پس
همه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتن
براه آنگه رود مرکب که گیرند از وی اشکالش
زخود اشکال برگیری نیامد زین حرون رفتن
اگر چون خاک ره خود را بزیر پای سیر آری
توانی بر هوا آنگه چو چرخ آبگون رفتن
زبهر بار عشق اوتو خود را گاو گردون کن
که بی این نردبان نتوان برین گردون دون رفتن
نگویم بعد ازین کز خود چو موی از پوست بیرون آ
که این دشوار و آسانست اندر رگ چو خون رفتن
ور این حالت میسر شد بیاسا سیف فرغانی
که رنج مرکب و مردست از منزل فزون رفتن
مدان آسان که دشوارست ره بی رهنمون رفتن
گرت همت بدون او فرو آمد برو منشین
که راه عشق نتوانی بهمتهای دون رفتن
نیایی در ره مردان مگر کز خود برون آیی
وگر همت شود مرکب توان از خود برون رفتن
اگر اندیشه هر کس برون آری ز دل زآن پس
همه کس را چو اندیشه توانی در درون رفتن
براه آنگه رود مرکب که گیرند از وی اشکالش
زخود اشکال برگیری نیامد زین حرون رفتن
اگر چون خاک ره خود را بزیر پای سیر آری
توانی بر هوا آنگه چو چرخ آبگون رفتن
زبهر بار عشق اوتو خود را گاو گردون کن
که بی این نردبان نتوان برین گردون دون رفتن
نگویم بعد ازین کز خود چو موی از پوست بیرون آ
که این دشوار و آسانست اندر رگ چو خون رفتن
ور این حالت میسر شد بیاسا سیف فرغانی
که رنج مرکب و مردست از منزل فزون رفتن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
باسر زلف تو صعبست مسلمان بودن
با رخت خود نتوان بسته ایمان بودن
من چو اندر سر گیسوی تو بستم دل خویش
پس مرا چاره نباشد زپریشان بودن
گل چو اندام تو می خواست که باشد بنگر
کآرزو میکند او را همه تن جان بودن
غرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصل
وینچنین تا بابد بهر تو بتوان بودن
کز پی دانه در همچو صدف می شاید
غرق دریا شدن و تشنه باران بودن
بگدایی درت فخر کنم درهر کوی
من که عار آیدم ازخسرو و سلطان بودن
گرچه با آتش سودای تو باید چون شمع
هر شب ازسوز دل سوخته گریان بودن
روز با درد تو از غیر تو مرگی دگرست
دل بیمار مرا طالب درمان بودن
بی رخ لیلی اگر کوه گرفتم چه عجب
من خوکرده چو مجنون ببیابان بودن
عشق میدان و درو هست قدم جان بازی
با چنین پای توان بر سر میدان بودن؟
سیف فرغانی از خود برو ار مرد رهی
تا بخود باشی نتوانی از ایشان بودن
با رخت خود نتوان بسته ایمان بودن
من چو اندر سر گیسوی تو بستم دل خویش
پس مرا چاره نباشد زپریشان بودن
گل چو اندام تو می خواست که باشد بنگر
کآرزو میکند او را همه تن جان بودن
غرقه بحر فراق توام (و)تشنه وصل
وینچنین تا بابد بهر تو بتوان بودن
کز پی دانه در همچو صدف می شاید
غرق دریا شدن و تشنه باران بودن
بگدایی درت فخر کنم درهر کوی
من که عار آیدم ازخسرو و سلطان بودن
گرچه با آتش سودای تو باید چون شمع
هر شب ازسوز دل سوخته گریان بودن
روز با درد تو از غیر تو مرگی دگرست
دل بیمار مرا طالب درمان بودن
بی رخ لیلی اگر کوه گرفتم چه عجب
من خوکرده چو مجنون ببیابان بودن
عشق میدان و درو هست قدم جان بازی
با چنین پای توان بر سر میدان بودن؟
سیف فرغانی از خود برو ار مرد رهی
تا بخود باشی نتوانی از ایشان بودن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۵
همچون تو دلبری را از بی دلان بریدن
زاجزای جسم باشد پیوند جان بریدن
گیرم که جانم از تن پیوند خود ببرد
پیوند جان زجانان هرگز توان بریدن
قطع مدد همی کرد از زندگانی ما
دشمن که خواست مارا از دوستان بریدن
ازکوی او که برد آمد شد رهی را
سیر ستاره نتوان از آسمان بریدن
چیزی دهم بدشمن تا گوشتم نخاید
سگ را بنان توانند از استخوان بریدن
هر چند بر در او قدر سگی ندارم
چون سگ نمی توانم زین آستان بریدن
گر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشق
همچون قلم بباید اورا زبان بریدن
با حسن دوری از وی مشکل بود که بلبل
در وقت گل نخواهد از بوستان بریدن
ای سیف دور بودن از دوست نیست ممکن
بلبل کجا تواند از گلستان بریدن
زاجزای جسم باشد پیوند جان بریدن
گیرم که جانم از تن پیوند خود ببرد
پیوند جان زجانان هرگز توان بریدن
قطع مدد همی کرد از زندگانی ما
دشمن که خواست مارا از دوستان بریدن
ازکوی او که برد آمد شد رهی را
سیر ستاره نتوان از آسمان بریدن
چیزی دهم بدشمن تا گوشتم نخاید
سگ را بنان توانند از استخوان بریدن
هر چند بر در او قدر سگی ندارم
چون سگ نمی توانم زین آستان بریدن
گر بر زبان براند جز ذکر دوست عاشق
همچون قلم بباید اورا زبان بریدن
با حسن دوری از وی مشکل بود که بلبل
در وقت گل نخواهد از بوستان بریدن
ای سیف دور بودن از دوست نیست ممکن
بلبل کجا تواند از گلستان بریدن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ای پسر گر عاشقی دعوی ما ومن مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن
بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن
چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن
اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند
خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن
چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند
چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن
نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی
گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن
عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن
سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد
چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن
چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو
هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن
سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل
از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن
بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر
بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
از صفا تن را چو جان گردان وجان را تن مکن
بامدادان گر نبینی روی چون خورشید دوست
روز را شب دان وچشم خود بدو روشن مکن
چون نمی سوزی چو شمع اندر شب سودای یار
گر چراغت روز باشد اندرو روغن مکن
اندرین معدن که مردان آستین پر زر کنند
خویشتن را همچو طفلان خاک در دامن مکن
چون نرفتی راه بر خود رنگ درویشی مبند
چون شکاری نیست سگ را طوق در گردن مکن
نفس روباهست، اگر تو سگ نیی با آدمی
گر گساری بهر این روباه شیرافگن مکن
عقل نیکوخواه داری نفس را فرمان مبر
چون بلشکر استواری صلح با دشمن مکن
سر بسر ملک سلیمان زآدمی پر دیو شد
چون پری دارست خانه اندرو مسکن مکن
چون کسی دنیا خوهد با او حدیث دین مگو
هرکه سر گین سوزد اندر مجمرش لادن مکن
سیف فرغانی برو همت زدنیا بر گسل
از پی عنقای مغرب دانه از ارزن مکن
بهر یار ار شعر گویی نام غیر او مبر
بهر چشم ار سرمه یی سایی خاک در هاون مکن
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
ترا اگر چه فراغت بود ز یاری من
بریده نیست ز وصلت امیدواری من
از آرزوی تو در خاک و خون همی گردم
بیا و عزت خود باز بین و خواری من
در اشتیاق تو شبها چنان بنالیدم
که خسته شد دل شب از فغان و زاری من
غم تو خوردم و خون شد دلم جزاک الله
که خوش قیام نمودی بغمگساری من
مرا غم تو بباطل همی کشد، چه شود
اگر برآری دستی بحق گزاری من
ز صبر و عقل درین وقت شکرها دارم
که در فراق تو چون می کنند یاری من
جماعتی که مرا منع می کنند از تو
ببین قساوت ایشان و بردباری من
فسرده طبع نداند که از سر سوزست
چو شمع در غم عشق تو پایداری من
وفا و مهر تو را من بدان جهان ببرم
گمان مبر که همین بود دوستداری من
مرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بود
بجز ملامت خصمان و شرمساری من
ز تند باد فراق تو سیف فرغانیست
بسان برگ خزان (ای) گل بهاری من
بریده نیست ز وصلت امیدواری من
از آرزوی تو در خاک و خون همی گردم
بیا و عزت خود باز بین و خواری من
در اشتیاق تو شبها چنان بنالیدم
که خسته شد دل شب از فغان و زاری من
غم تو خوردم و خون شد دلم جزاک الله
که خوش قیام نمودی بغمگساری من
مرا غم تو بباطل همی کشد، چه شود
اگر برآری دستی بحق گزاری من
ز صبر و عقل درین وقت شکرها دارم
که در فراق تو چون می کنند یاری من
جماعتی که مرا منع می کنند از تو
ببین قساوت ایشان و بردباری من
فسرده طبع نداند که از سر سوزست
چو شمع در غم عشق تو پایداری من
وفا و مهر تو را من بدان جهان ببرم
گمان مبر که همین بود دوستداری من
مرا از آمد و شد نزد تو چه حاصل بود
بجز ملامت خصمان و شرمساری من
ز تند باد فراق تو سیف فرغانیست
بسان برگ خزان (ای) گل بهاری من
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
ای چو جان صورت خود را ز نظر پوشیده
عشق تو دردل و جان کرده اثر پوشیده
همه لطفی و از آن می نکنندت ادراک
همه جانی تواز آنی زنظر پوشیده
از تو وقدر تو گر خلق جهان بی خبرند
نیست درجمله جهان ازتو خبر پوشیده
تاچه معنیست درین صورت پنهان کرده
تا چه درست در این حقه سرپوشیده
عالم حسن تو مانند بهشتست که هست
اندر آن خطه بارواح صور پوشیده
آفتابی که برهنه رو میدان شماست
خلعت نور ز رخسار تو در پوشیده
گوهر مهر تودر طینت این مشتی خاک
همچنانست که در آب حجر پوشیده
آتش هجر تو اندردل هر قطره آب
راست چون در رگ کانست گهر پوشیده
عشق تو در دل مور عسلی نوش نهان
همچو در شمع و قصب شهدو شکر پوشیده
با چنین نقش که دارد زتو دیوار وجود
نشوی از پس هر پرده چو در پوشیده
خاصه اکنون که بنام تو روان شد چون سیم
سخن بنده که مسیست بزر پوشیده
عشق تو دردل و جان کرده اثر پوشیده
همه لطفی و از آن می نکنندت ادراک
همه جانی تواز آنی زنظر پوشیده
از تو وقدر تو گر خلق جهان بی خبرند
نیست درجمله جهان ازتو خبر پوشیده
تاچه معنیست درین صورت پنهان کرده
تا چه درست در این حقه سرپوشیده
عالم حسن تو مانند بهشتست که هست
اندر آن خطه بارواح صور پوشیده
آفتابی که برهنه رو میدان شماست
خلعت نور ز رخسار تو در پوشیده
گوهر مهر تودر طینت این مشتی خاک
همچنانست که در آب حجر پوشیده
آتش هجر تو اندردل هر قطره آب
راست چون در رگ کانست گهر پوشیده
عشق تو در دل مور عسلی نوش نهان
همچو در شمع و قصب شهدو شکر پوشیده
با چنین نقش که دارد زتو دیوار وجود
نشوی از پس هر پرده چو در پوشیده
خاصه اکنون که بنام تو روان شد چون سیم
سخن بنده که مسیست بزر پوشیده
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
روز و شب از صحبت ما بر حذر بودی ازآنک
دوستدار خویش را دشمن همی پنداشتی
من چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگ
یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی
بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد
قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی
بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست
تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی
ز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روی رفت
هر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی
ای ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو
آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی
سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق
تا تو رفتی و ورا بی خویشتن بگذاشتی
با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت
(یاد می داری که با ما جنگ در سر داشتی )
ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی
بد همی کردی و بد را نیک می انگاشتی
دوستدار خویش را دشمن همی پنداشتی
من چو سگ زین آستان رو وانگردانم بسنگ
یار آهو چشم اگر با من کند گرگ آشتی
بر سپاه دل شکست افتاد تا تو سرو قد
قامتی در صف خوبان چون علم افراشتی
بر سر شاخ زبان جز میوه ذکرت نرست
تا تو در باغ دلم تخم محبت کاشتی
ز آتش اندوه تو رنگ از رخ آب از روی رفت
هر کرا بر صفحه دل نقش خود بنگاشتی
ای ز اول تا بآخر لاف من از لطف تو
آخرم مفگن چو در اول توام برداشتی
سیف فرغانی دگر با خویشتن نامد ز شوق
تا تو رفتی و ورا بی خویشتن بگذاشتی
با تو چون بنده عتابی بود سعدی را که گفت
(یاد می داری که با ما جنگ در سر داشتی )
ای که با من مهربان صد کینه در دل داشتی
بد همی کردی و بد را نیک می انگاشتی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
زبار عشق توام طالب سبکساری
ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری
که کرد بر من مسکین بدل به جز عشقت
نشاط را بغم وخواب را ببیداری
گناه کردم وبا روی توززلفت گفت
قیامتی تو بخوبی واو بطراری
بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا
گناه را بقیامت بود گرفتاری
مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست
مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری
بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز
چو در زمین دلم تخم اندهی کاری
مرا زروی سیه زردی غمت نبرد
بسرخی شفق این آسمان زنگاری
بکوی تو نه چنان آمدم که باز روم
که دل ز من نه چنان برده ای که باز آری
گر از جفای تو چون مرغ از قفس برهم
ببند پایم اگر دیگرم بدست آری
هوای غیر تو اندر دلم چنان باشد
که در خزینه سلطان متاع بازاری
تویی که چون بتماشا همی شدی در باغ
بپیش روی تو نرگس بزور و عیاری
زچشم خواست که لافی زند، صبا گفتش
خدات صحت کامل دهد که بیماری!
حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرست
گذاشتن بغم و یافتن بدشواری
اگر چه روی تو کم دید سیف فرغانی
ولیک عمر برد برد در طلب کاری
مرا بهجر میازار اگر چه می گویم
(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)
ولی چه چاره که دولت نمی دهد یاری
که کرد بر من مسکین بدل به جز عشقت
نشاط را بغم وخواب را ببیداری
گناه کردم وبا روی توززلفت گفت
قیامتی تو بخوبی واو بطراری
بدیم گناه گرفتار هر دوام زیرا
گناه را بقیامت بود گرفتاری
مرا مگو که چه خواهی؟مرا نباشد خواست
مرا مپرس که چونی؟ چنانکه می داری
بآب چشم خودش پرورش کنم شب و روز
چو در زمین دلم تخم اندهی کاری
مرا زروی سیه زردی غمت نبرد
بسرخی شفق این آسمان زنگاری
بکوی تو نه چنان آمدم که باز روم
که دل ز من نه چنان برده ای که باز آری
گر از جفای تو چون مرغ از قفس برهم
ببند پایم اگر دیگرم بدست آری
هوای غیر تو اندر دلم چنان باشد
که در خزینه سلطان متاع بازاری
تویی که چون بتماشا همی شدی در باغ
بپیش روی تو نرگس بزور و عیاری
زچشم خواست که لافی زند، صبا گفتش
خدات صحت کامل دهد که بیماری!
حدیث صحبت جانان مثال سیم و زرست
گذاشتن بغم و یافتن بدشواری
اگر چه روی تو کم دید سیف فرغانی
ولیک عمر برد برد در طلب کاری
مرا بهجر میازار اگر چه می گویم
(من از تو روی نپیچم گرم بیازاری)
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۶
اگر چو خسرو و خاقان سزای تاج و سریری
ترا گلیم گدایی به از قبای امیری
بوقت می گرو و از سپیدرویی خود دان
بزر سرخ خریدن سیه گلیم فقیری
ترا چه عیب کند یار و گر کند چه تفاوت
گر آفتاب کند عیب ذره را بحقیری
چو دوست سایه لطفی فگند بر سر کارت
بروی پشت زمین را چو آفتاب بگیری
ترا سعادت عشقش بپایه یی برساند
که خس دهی بستانند و زر دهند نگیری
اگر سلامت خواهی چراغ مجلس او شو
چو او فروخت نسوزی (و چون) بکشت نمیری
چو آتش آنچه بیابی برنگ خویشتنش کن
چنان مشو که ز بادی چو آب نقش پذیری
مدام در پی او رو که راه عشق بداند
که چشم عقل تو کورست اگر بدیده بصیری
تو نقد خود بد گر کس سپار تاش بسنجد
بسنگ خویش فزونی بنزد خویش کثیری
فطیر عقل تو خامست بی حرارت عشقش
برو بسوز که خامی، برو بپز که خمیری
سخن بقدر تو گویم که طعمه کرد نشاید
طعام مردم بالغ ترا که طفل بشیری
بگوش هوش زمانی سماع قول رهی کن
اگر عطارد ذهنی ور آفتاب ضمیری
چو سیف روز جوانی بعاشقی گذراند
سعادتش برساند چو بخت بنده بپیری
ترا گلیم گدایی به از قبای امیری
بوقت می گرو و از سپیدرویی خود دان
بزر سرخ خریدن سیه گلیم فقیری
ترا چه عیب کند یار و گر کند چه تفاوت
گر آفتاب کند عیب ذره را بحقیری
چو دوست سایه لطفی فگند بر سر کارت
بروی پشت زمین را چو آفتاب بگیری
ترا سعادت عشقش بپایه یی برساند
که خس دهی بستانند و زر دهند نگیری
اگر سلامت خواهی چراغ مجلس او شو
چو او فروخت نسوزی (و چون) بکشت نمیری
چو آتش آنچه بیابی برنگ خویشتنش کن
چنان مشو که ز بادی چو آب نقش پذیری
مدام در پی او رو که راه عشق بداند
که چشم عقل تو کورست اگر بدیده بصیری
تو نقد خود بد گر کس سپار تاش بسنجد
بسنگ خویش فزونی بنزد خویش کثیری
فطیر عقل تو خامست بی حرارت عشقش
برو بسوز که خامی، برو بپز که خمیری
سخن بقدر تو گویم که طعمه کرد نشاید
طعام مردم بالغ ترا که طفل بشیری
بگوش هوش زمانی سماع قول رهی کن
اگر عطارد ذهنی ور آفتاب ضمیری
چو سیف روز جوانی بعاشقی گذراند
سعادتش برساند چو بخت بنده بپیری
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
بهار آمد و گویی که باد نوروزی
فشانده مشک بر اطراف باغ پیروزی
کنار جوی چو شد سبز در میان چمن
بیا بگو که چه خواهم من از تو نوروزی
ز وصل شاهد گل گشت ناله بلبل
چو در فراق تو اشعار من بدلسوزی
چه باشد ار تو بدان طلعت جهان افروز
چراغ دولت بیچاره یی برافروزی
بلای عشق تو تا زنده ام نصیب منست
باقتضای اجل منقطع شود روزی
چو هست در حق من اقتضای رای تو بد
مگر که بخت منت می کند بدآموزی
مخواه هیچ به جز عشق سیف فرغانی
که عشق دوست ترا به ز هر چه اندوزی
فشانده مشک بر اطراف باغ پیروزی
کنار جوی چو شد سبز در میان چمن
بیا بگو که چه خواهم من از تو نوروزی
ز وصل شاهد گل گشت ناله بلبل
چو در فراق تو اشعار من بدلسوزی
چه باشد ار تو بدان طلعت جهان افروز
چراغ دولت بیچاره یی برافروزی
بلای عشق تو تا زنده ام نصیب منست
باقتضای اجل منقطع شود روزی
چو هست در حق من اقتضای رای تو بد
مگر که بخت منت می کند بدآموزی
مخواه هیچ به جز عشق سیف فرغانی
که عشق دوست ترا به ز هر چه اندوزی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
ای غم عشق تو برده ز دل ما تنگی
آرزوی مه و خور با رخ تو همرنگی
شرح دل کرد چنان عشق که نتواند اگر؟
پای بیرون نهد از دایره دل تنگی
حبشی زلفی و از بندگی عارض تو
داغ دارست رخ ماه چو روی زنگی
هر که در دور تو بی عشق برآمد نامش
گر بدین عار رضا داد زهی بی ننگی
کاه برگی که بباد تو ز جا برخیزد
جای آنست که با کوه کند همسنگی
بسوی خاک درت زآن نتوان رفت سبک
که زمین بر سر راهست کلوخی سنگی
با تن خویش ببی کاری اگر کردی صلح
ای دل شیفته با دولت خود در جنگی
قطع آن راه کند مرد بپای همت
سخن از ترک سرت گفتم از آن می لنگی
سیف فرغانی پا بر سر خود نه در راه
زآنکه این راه دو گامست و تو صد فرسنگی
آرزوی مه و خور با رخ تو همرنگی
شرح دل کرد چنان عشق که نتواند اگر؟
پای بیرون نهد از دایره دل تنگی
حبشی زلفی و از بندگی عارض تو
داغ دارست رخ ماه چو روی زنگی
هر که در دور تو بی عشق برآمد نامش
گر بدین عار رضا داد زهی بی ننگی
کاه برگی که بباد تو ز جا برخیزد
جای آنست که با کوه کند همسنگی
بسوی خاک درت زآن نتوان رفت سبک
که زمین بر سر راهست کلوخی سنگی
با تن خویش ببی کاری اگر کردی صلح
ای دل شیفته با دولت خود در جنگی
قطع آن راه کند مرد بپای همت
سخن از ترک سرت گفتم از آن می لنگی
سیف فرغانی پا بر سر خود نه در راه
زآنکه این راه دو گامست و تو صد فرسنگی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
در حضرت تو کآنجاسلطان کند غلامی
عشقت بداد مارا جامی بدوست کامی
در سایه مانده بودم چون میوه نارسیده
خورشید عشقت آمد ازمن ببرد خامی
از عشق قید کردم بر پای دل که چون خر
بیرون راه می شد اسبم زبی لگامی
پای غم تو بوسم چون کرد دست حکمش
مر سر کش هوا را منع ازفراخ گامی
وصف جمال رویت می گویم و نگوید
کس وصف حال خسرو شیرین تر از نظامی
در پیش صف خوبان از دلبری بیفگند
محراب ابروی تو سجاده امامی
آنجا که خوب رویان از زر برند سکه
تو زآن عقیق رنگین همچون نگین بنامی
اندام همچو آبت در جامه منقش
چون باده مروق اندر زجاج شامی
دارم بشعر شیرین ازتو امید بوسه
شکر خورد همیشه طوطی بخوش کلامی
یاری شکار من شد با این دل شکسته
کردم بزرگ صیدی با این دریده دامی
آن دلستان دل من با من دهد دگر ره
گرآنچه برده باشد باز آورد حرامی
نتوان بعمر ناقص این غصه شرح دادن
زیرا بمرگ باشد این قصه راتمامی
هر کین غزل بخواند داند که من چو سعدی
وقتی فقیه بودم و امروز رند و عامی
عشقت بداد مارا جامی بدوست کامی
در سایه مانده بودم چون میوه نارسیده
خورشید عشقت آمد ازمن ببرد خامی
از عشق قید کردم بر پای دل که چون خر
بیرون راه می شد اسبم زبی لگامی
پای غم تو بوسم چون کرد دست حکمش
مر سر کش هوا را منع ازفراخ گامی
وصف جمال رویت می گویم و نگوید
کس وصف حال خسرو شیرین تر از نظامی
در پیش صف خوبان از دلبری بیفگند
محراب ابروی تو سجاده امامی
آنجا که خوب رویان از زر برند سکه
تو زآن عقیق رنگین همچون نگین بنامی
اندام همچو آبت در جامه منقش
چون باده مروق اندر زجاج شامی
دارم بشعر شیرین ازتو امید بوسه
شکر خورد همیشه طوطی بخوش کلامی
یاری شکار من شد با این دل شکسته
کردم بزرگ صیدی با این دریده دامی
آن دلستان دل من با من دهد دگر ره
گرآنچه برده باشد باز آورد حرامی
نتوان بعمر ناقص این غصه شرح دادن
زیرا بمرگ باشد این قصه راتمامی
هر کین غزل بخواند داند که من چو سعدی
وقتی فقیه بودم و امروز رند و عامی
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۲
در تن زنده یکی مرده بود زندانی
دل که او را نبود با تو تعلق جانی
ما برآنیم که تا آب روان در تن ماست
برنگیریم ز خاک در تو پیشانی
هرچه در وصف تو گویند و کنند اندیشه
آن همه دون حق تست و تو برتر زآنی
بدوسه نان که برین سفره خاک آلودست
نتوان کرد سگ کوی ترا مهمانی
نیکوان جای بگیسوی چو عنبر روبند
چون درآید سر زلف تو بمشک افشانی
تو بلب مرهم رنجوری و در حسرت آن
مرد بیمار فراق تو ز بی درمانی
جان بدادیم و برآنیم که حاصل نشود
دولت وصل تو ای دوست بدین آسانی
بر سر خوان وصالت بتناول نرسد
بخت پیر من درویش ز بی دندانی
گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد
گر بملک دو جهانت بخرند ارزانی
ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا
آن گروهند طلب کار که با ایشانی
من غلام توام و بنده شدند آزادان
هندوی چشم ترا ای مه ترکستانی
هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد
چون شود زنده بجانان چه غم از بی جانی
سیف فرغانی چندت بتواضع گوید
کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی
دل که او را نبود با تو تعلق جانی
ما برآنیم که تا آب روان در تن ماست
برنگیریم ز خاک در تو پیشانی
هرچه در وصف تو گویند و کنند اندیشه
آن همه دون حق تست و تو برتر زآنی
بدوسه نان که برین سفره خاک آلودست
نتوان کرد سگ کوی ترا مهمانی
نیکوان جای بگیسوی چو عنبر روبند
چون درآید سر زلف تو بمشک افشانی
تو بلب مرهم رنجوری و در حسرت آن
مرد بیمار فراق تو ز بی درمانی
جان بدادیم و برآنیم که حاصل نشود
دولت وصل تو ای دوست بدین آسانی
بر سر خوان وصالت بتناول نرسد
بخت پیر من درویش ز بی دندانی
گرچه آنکس که خرد مثل ترا نفروشد
گر بملک دو جهانت بخرند ارزانی
ورچه مردم طلبند آنچه ندارند ترا
آن گروهند طلب کار که با ایشانی
من غلام توام و بنده شدند آزادان
هندوی چشم ترا ای مه ترکستانی
هر که جان ترک کند زنده بجانان باشد
چون شود زنده بجانان چه غم از بی جانی
سیف فرغانی چندت بتواضع گوید
کبر یکسو نه اگر شاهد درویشانی
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴
چه خواهد کرد با شاهان ندانم
که با چون من گدایی عشقت این کرد
از اول مهربانی کرد و آنگاه
چو با او مهر ورزیدیم کین کرد
گدایی بر سر کویت نشسته
برفتن آسمانها را زمین کرد
چو اسبان کره تند فلک را
سر اندر زیر پای آورد و زین کرد
ز ما هرگز نیاید کار ایشان
چنان مردان توانند این چنین کرد
نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت
نه شیطان را توان روح الامین کرد
کسی کز غیر تو دامن بیفشاند
کلید دولت اندر آستین کرد
تویی ختم نکویان و ز لعلت
نکویی خاتم خود را نگین کرد
چو از توسیف فرغانی سخن راند
همه آفاق پر در ثمین کرد
غمت را طبع او زینسان سخن ساخت
که گل را نحل داند انگبین کرد
که با چون من گدایی عشقت این کرد
از اول مهربانی کرد و آنگاه
چو با او مهر ورزیدیم کین کرد
گدایی بر سر کویت نشسته
برفتن آسمانها را زمین کرد
چو اسبان کره تند فلک را
سر اندر زیر پای آورد و زین کرد
ز ما هرگز نیاید کار ایشان
چنان مردان توانند این چنین کرد
نه صاحب طبع را عاشق توان ساخت
نه شیطان را توان روح الامین کرد
کسی کز غیر تو دامن بیفشاند
کلید دولت اندر آستین کرد
تویی ختم نکویان و ز لعلت
نکویی خاتم خود را نگین کرد
چو از توسیف فرغانی سخن راند
همه آفاق پر در ثمین کرد
غمت را طبع او زینسان سخن ساخت
که گل را نحل داند انگبین کرد
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵
نگارا کار عشق از من نیاید
ز بلبل جز سخن گفتن نیاید
خرد اسرار عشقت فهم نکند
ز نابینا گهر سفتن نیاید
ننالد بهر تو جز زنده جانی
ز مرده دل چنین شیون نیاید
نباشد عشق کار مرد دنیا
ملک در حکم آهرمن نیاید
که از عقد ثریا دانه خوردن
ز گنجشکان این خرمن نیاید
دل عاشق بکس پیوند نکند
ز مردم مریم آبستن نیاید
که اینجا زآستان خویش عنقا
ز بهر خوردن ارزن نیاید
ایا مسکین مکن دعوی این کار
که هرگز کار مرد از زن نیاید
ز سوز عشق بگدازد تن مرد
از آتش هیمه پروردن نیاید
محبت کار چون تو کوردل نیست
سرشک از چشم پرویزن نیاید
چو دستار ریاست بر سر تست
ترا این طوق در گردن نیاید
دل ناپاک و نور عشق؟ هیهات
سریر شاه در گلخن نیاید
چمن آرامگاه عندلیب است
کلاغ بیشه در گلشن نیاید
تو شمعی از طلب در خانه برکن
گرت مهتاب در روزن نیاید
خلاف نفس کردن کار تو نیست
که از خر بنده خر کشتن نیاید
برو از دست محنت کوب می خور
که این دولت بنان خوردن نیاید
کجا در چشم مردم باشدش جای
چو سنگ سرمه در هاون نیاید
گر آیینه شوی بی صیقل عشق
دل تاریک تو روشن نیاید
نگردد چشم روشن تا بیعقوب
ز یوسف بوی پیراهن نیاید
دل سخت تو چون مردار سنگست
چنان جوهر ازین معدن نیاید
ترا باید چو من معلوم باشد
که این کار از تو و از من نیاید
ز بلبل جز سخن گفتن نیاید
خرد اسرار عشقت فهم نکند
ز نابینا گهر سفتن نیاید
ننالد بهر تو جز زنده جانی
ز مرده دل چنین شیون نیاید
نباشد عشق کار مرد دنیا
ملک در حکم آهرمن نیاید
که از عقد ثریا دانه خوردن
ز گنجشکان این خرمن نیاید
دل عاشق بکس پیوند نکند
ز مردم مریم آبستن نیاید
که اینجا زآستان خویش عنقا
ز بهر خوردن ارزن نیاید
ایا مسکین مکن دعوی این کار
که هرگز کار مرد از زن نیاید
ز سوز عشق بگدازد تن مرد
از آتش هیمه پروردن نیاید
محبت کار چون تو کوردل نیست
سرشک از چشم پرویزن نیاید
چو دستار ریاست بر سر تست
ترا این طوق در گردن نیاید
دل ناپاک و نور عشق؟ هیهات
سریر شاه در گلخن نیاید
چمن آرامگاه عندلیب است
کلاغ بیشه در گلشن نیاید
تو شمعی از طلب در خانه برکن
گرت مهتاب در روزن نیاید
خلاف نفس کردن کار تو نیست
که از خر بنده خر کشتن نیاید
برو از دست محنت کوب می خور
که این دولت بنان خوردن نیاید
کجا در چشم مردم باشدش جای
چو سنگ سرمه در هاون نیاید
گر آیینه شوی بی صیقل عشق
دل تاریک تو روشن نیاید
نگردد چشم روشن تا بیعقوب
ز یوسف بوی پیراهن نیاید
دل سخت تو چون مردار سنگست
چنان جوهر ازین معدن نیاید
ترا باید چو من معلوم باشد
که این کار از تو و از من نیاید