عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۲
ای ز غبار خنگ تو یافته دیده روشنی
چند به شوخی و خوشی گرد هلاک من تنی
وه که ز شوق چون تویی دود بر آمد از دلم
خوب نه ای تو آفتی، دوست نه ای، تو دشمنی
بهر خدای دست را پیش از آستین مکش
زانکه زبان بری تو از ریزش خون چون منی
می بخور و به دامنم پاک بکن دهان و لب
تا نکنم از این سپس دعوی پاکدامنی
دعوی مهر و آنگهی بر دل خسته رخنه ها
ریش منست آخر این، چند نمک پراگنی
در گذر براق تو خاک شد استخوان من
منتظر عنایتم، گر نظری در افگنی
ای که سوار می روی ترکش ناز بر کمر
زین چه که غمزه می زنی، تیر چرا نمی زنی؟
دل که بسوخت در غمت، طعنه چه می زنی دگر؟
شیشه نازک مرا سنگ مزن که بشکنی
کبر تو ار چه می کشم، زانکه لطیف و دلکشی
خوب نیاید، ای پسر، از چو تویی فروتنی
خسرو خسته پیش ازین داشت رعونتی به سر
چون به ریاضیت غمت جمله ببرد توسنی؟
چند به شوخی و خوشی گرد هلاک من تنی
وه که ز شوق چون تویی دود بر آمد از دلم
خوب نه ای تو آفتی، دوست نه ای، تو دشمنی
بهر خدای دست را پیش از آستین مکش
زانکه زبان بری تو از ریزش خون چون منی
می بخور و به دامنم پاک بکن دهان و لب
تا نکنم از این سپس دعوی پاکدامنی
دعوی مهر و آنگهی بر دل خسته رخنه ها
ریش منست آخر این، چند نمک پراگنی
در گذر براق تو خاک شد استخوان من
منتظر عنایتم، گر نظری در افگنی
ای که سوار می روی ترکش ناز بر کمر
زین چه که غمزه می زنی، تیر چرا نمی زنی؟
دل که بسوخت در غمت، طعنه چه می زنی دگر؟
شیشه نازک مرا سنگ مزن که بشکنی
کبر تو ار چه می کشم، زانکه لطیف و دلکشی
خوب نیاید، ای پسر، از چو تویی فروتنی
خسرو خسته پیش ازین داشت رعونتی به سر
چون به ریاضیت غمت جمله ببرد توسنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۴
خواستم زو آبرویی، گفت «بیهوده مگوی
عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »
بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم
گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »
آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب
پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی
دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان
جان و دل کردند خلقی گم در آن فریاد و هوی
جان من گم گشت و می جویم، نمی یابم نشان
چون تو در جان منی، باری چنین خود را مجوی
در خرابیهای هجران گر تو در خسرو رسی
در بیابان کی رود بهر رضای تشنه جوی
عاشقان را ز آب چشم خویش باشد آبروی »
بر سر خاک شهید عشق حاجت خواستم
گفت «نام دلبر ما گو، ولی حاجت مگوی »
آب چشمم شست خون و خون چشمم گشت آب
پند گویا، بنگر این خوناب و دست از من بشوی
دی به بازاری گذشتی، خاست هویی آنچنان
جان و دل کردند خلقی گم در آن فریاد و هوی
جان من گم گشت و می جویم، نمی یابم نشان
چون تو در جان منی، باری چنین خود را مجوی
در خرابیهای هجران گر تو در خسرو رسی
در بیابان کی رود بهر رضای تشنه جوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۵
باز این ابر بهاری از کجا آید همی؟
کز برای جان مسکینان بلا آید همی
من نخواهم زیست، این بو می شناسم کز کجاست
خون من در گردنش، بر من چه ها آید همی
رو بگردان، ای صبا، بر من ببخشای و بیا
کز تو بوی آن نگار آشنا آید همی
بوی گل گه گه که می آید، ز من جان می رود
زانکه من می دانم و من کز کجا آید همی
یار حاضر، من نمی دانم ز بیهوشی خویش
کوست این یا می رسد یا رفت یا آید همی
صبر فرمایند و من بیخود که درد عشق را
دل که رفت از جای خود، کمتر به جا آید همی
خلق گوید، خسروا، غم کشت، از خود یاد کن
در چنین اندیشه یاد خود کرا آید همی؟
کز برای جان مسکینان بلا آید همی
من نخواهم زیست، این بو می شناسم کز کجاست
خون من در گردنش، بر من چه ها آید همی
رو بگردان، ای صبا، بر من ببخشای و بیا
کز تو بوی آن نگار آشنا آید همی
بوی گل گه گه که می آید، ز من جان می رود
زانکه من می دانم و من کز کجا آید همی
یار حاضر، من نمی دانم ز بیهوشی خویش
کوست این یا می رسد یا رفت یا آید همی
صبر فرمایند و من بیخود که درد عشق را
دل که رفت از جای خود، کمتر به جا آید همی
خلق گوید، خسروا، غم کشت، از خود یاد کن
در چنین اندیشه یاد خود کرا آید همی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۹
هر زمانی از کرشمه خویشتن بینی کنی
چند کافر کیش باشی، چند بی دینی کنی؟
صورت چین نایدت از هیچ رویی در نظر
با چنان رو گر نظر در صورت چینی کنی
آینه کو تا ببینی و ببوسی لعل خویش
وز دهان خویشتن هر دم شکرچینی کنی
گر به روی زهره گردون کنی دندان سفید
بر شرف جای مهت گویی که پروینی کنی
آینه بینی و پس گویی که من خود بین نیم
چون ببینی آینه، ناچار خودبینی کنی
گویی اندر گیسوی مشکین من مسکین شوی
گر همان سودا نبینی، بر که مسکینی کنی
مست حسنی و ز خوی بد تویی نقل ترش
جان خسرو هست، اگر رغبت به شیرینی کنی
چند کافر کیش باشی، چند بی دینی کنی؟
صورت چین نایدت از هیچ رویی در نظر
با چنان رو گر نظر در صورت چینی کنی
آینه کو تا ببینی و ببوسی لعل خویش
وز دهان خویشتن هر دم شکرچینی کنی
گر به روی زهره گردون کنی دندان سفید
بر شرف جای مهت گویی که پروینی کنی
آینه بینی و پس گویی که من خود بین نیم
چون ببینی آینه، ناچار خودبینی کنی
گویی اندر گیسوی مشکین من مسکین شوی
گر همان سودا نبینی، بر که مسکینی کنی
مست حسنی و ز خوی بد تویی نقل ترش
جان خسرو هست، اگر رغبت به شیرینی کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۹
می به جام ار چه زخون من مسکین داری
نوش بادت که شکرخنده شیرین داری
دو حیات است ز یک خنده تو عاشق را
زانکه در حقه یک خنده دو پروین داری
زان لب ساده گرم بوسه ببخشی، کم ازآنک
نظری جانب این گریه رنگین داری
پیش صوفی گذرو، گریه خونین، فرمای
تا به خون دست بشوید دلش از دین داری
نگری در من و چون من نگرم برشکنی
این چه فتنه ست که بهر من مسکین داری
خار در بستر تنهاییم افگند فراق
زان چه سودم که تو آن بر گل و نسرین داری؟
همه را زنده کنی و بکشی خسرو را
جان من این چه طریق است و چه آیین داری؟
نوش بادت که شکرخنده شیرین داری
دو حیات است ز یک خنده تو عاشق را
زانکه در حقه یک خنده دو پروین داری
زان لب ساده گرم بوسه ببخشی، کم ازآنک
نظری جانب این گریه رنگین داری
پیش صوفی گذرو، گریه خونین، فرمای
تا به خون دست بشوید دلش از دین داری
نگری در من و چون من نگرم برشکنی
این چه فتنه ست که بهر من مسکین داری
خار در بستر تنهاییم افگند فراق
زان چه سودم که تو آن بر گل و نسرین داری؟
همه را زنده کنی و بکشی خسرو را
جان من این چه طریق است و چه آیین داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۲
نوبهار است و گل و موسم عید، ای ساقی
باده نوش و گذر از وعد و وعید، ای ساقی
روز محشر نبود هیچ حسابش به یقین
هر که در کوی مغان گشت شهید، ای ساقی
گشت پیمانه چو تسبیح روان در کف شیخ
تا ز لعل تو یکی جرعه کشید، ای ساقی
حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد
هر که عید است ز میخانه بعید، ای ساقی
آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد
دگر او پند ادیبان نشنید، ای ساقی
بارها کرده بدم توبه ز می، باز مرا
چشم مست تو به میخانه کشید، ای ساقی
زاهد از شرم تو دایم سرانگشت گزد
جز در میکده جایی مگرید، ای ساقی
باده نوش و گذر از وعد و وعید، ای ساقی
روز محشر نبود هیچ حسابش به یقین
هر که در کوی مغان گشت شهید، ای ساقی
گشت پیمانه چو تسبیح روان در کف شیخ
تا ز لعل تو یکی جرعه کشید، ای ساقی
حاصل از عمر ندارد به جز از حسرت و درد
هر که عید است ز میخانه بعید، ای ساقی
آنکه در کوی محبت قدم از صدق نهاد
دگر او پند ادیبان نشنید، ای ساقی
بارها کرده بدم توبه ز می، باز مرا
چشم مست تو به میخانه کشید، ای ساقی
زاهد از شرم تو دایم سرانگشت گزد
جز در میکده جایی مگرید، ای ساقی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵۹
ای بیغم از دل من، بسیار شد جدایی
شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی
گفتی، رهات کردم از خنجر سیاست
دل سوختی و جانم آتش برین رهایی
داند چگونه باشد شبهای دردمندان
آن کس که خفته یک روز بر بستر جدایی
شبهای عاشقان را شمع مراد نبود
رسوای شهر و کو را چه جای پارسایی
خورشید آسمان را چون کم توان رسیدن
بر جای رقص می کن، ای ذره هوایی
در حسرت جمالت جانم به لب رسیده
ای دستگیر جان ها، آخر بگو، کجایی؟
آن من نیم که باشم در ملک وصل خسرو
بگذار تا به کویت خوش می کنم گدایی
شادی به رویت ار چه بر غم کنان نیایی
گفتی، رهات کردم از خنجر سیاست
دل سوختی و جانم آتش برین رهایی
داند چگونه باشد شبهای دردمندان
آن کس که خفته یک روز بر بستر جدایی
شبهای عاشقان را شمع مراد نبود
رسوای شهر و کو را چه جای پارسایی
خورشید آسمان را چون کم توان رسیدن
بر جای رقص می کن، ای ذره هوایی
در حسرت جمالت جانم به لب رسیده
ای دستگیر جان ها، آخر بگو، کجایی؟
آن من نیم که باشم در ملک وصل خسرو
بگذار تا به کویت خوش می کنم گدایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۴
ترک من، بر شکل دیگر می روی
با مه از خوبی برابر می روی
چست بربستی قبای فتنه را
گویی از میدان به لشکر می روی
بر سر خود راه کردم مر ترا
بر حقی، گر برسرم برمی روی
چند گویی در روم در چشم تو؟
دیده در راهست، گر سر می روی
دوش گفتی مردم چشم توام
وین زمان در چشم من در می روی
سوی خسرو بین که خاک پای تست
ای که باد افگنده در سر می روی
با مه از خوبی برابر می روی
چست بربستی قبای فتنه را
گویی از میدان به لشکر می روی
بر سر خود راه کردم مر ترا
بر حقی، گر برسرم برمی روی
چند گویی در روم در چشم تو؟
دیده در راهست، گر سر می روی
دوش گفتی مردم چشم توام
وین زمان در چشم من در می روی
سوی خسرو بین که خاک پای تست
ای که باد افگنده در سر می روی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۰
ای باد باز بر سر کوی که می روی؟
بوی که رهبرت شد و سوی که می روی؟
چندان گل و شکوفه که هستند خاک پات
در جستجوی روی نکوی که می روی؟
با این نسیم خوش که تو داری به بوستان
جایی دگر بگو که به بوی که می روی؟
زینگونه کز تو طره سنبل معطر است
تو بهر بوی کردن بوی که می روی
خوش می شود دلت که گذر می کنی به باغ
دانی به گرد گلبن روی که می روی؟
آنجا روی مگر که جهانی اسیر دل
در کوی تو روان، تو به کوی که می روی؟
خسرو ز تشنگی بیابان هجر سوخت
ای آب زندگی، تو به جوی که می روی
بوی که رهبرت شد و سوی که می روی؟
چندان گل و شکوفه که هستند خاک پات
در جستجوی روی نکوی که می روی؟
با این نسیم خوش که تو داری به بوستان
جایی دگر بگو که به بوی که می روی؟
زینگونه کز تو طره سنبل معطر است
تو بهر بوی کردن بوی که می روی
خوش می شود دلت که گذر می کنی به باغ
دانی به گرد گلبن روی که می روی؟
آنجا روی مگر که جهانی اسیر دل
در کوی تو روان، تو به کوی که می روی؟
خسرو ز تشنگی بیابان هجر سوخت
ای آب زندگی، تو به جوی که می روی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷۲
به بت نمای مرا ره، اگر به دین نتوانی
به مهرکش سگ خود را، اگر به کین نتوانی
گهم نوازی، گاهی بود که تیغ برانی
مراد تست، چنان کن، اگر چنین نتوانی
به نازگویی، بوسی دهم اگر بدهی جان
من آن توانم کردن، ولی تو این نتوانی
بیا و تکیه برین چشم شب نخفته من کن
که با چنین تن و اندام بر زمین نتوانی
مگو تو تلخ که جان می بری به گفتن شیرین
مرا به زهر گهی کش، کز انگبین نتوانی
خوش است باغ، ولیکن نایستد دلم آن جا
که تو شنیدن این ناله حزین نتوانی
دلا، بکش ز بلند آستانت دامن دعوی
که خاک رفتن آنجا به آستین نتوانی
نخست از سر جان خیز خسروا و پس آنگه
به آشکار برو زن، گر از کمین نتوانی
به مهرکش سگ خود را، اگر به کین نتوانی
گهم نوازی، گاهی بود که تیغ برانی
مراد تست، چنان کن، اگر چنین نتوانی
به نازگویی، بوسی دهم اگر بدهی جان
من آن توانم کردن، ولی تو این نتوانی
بیا و تکیه برین چشم شب نخفته من کن
که با چنین تن و اندام بر زمین نتوانی
مگو تو تلخ که جان می بری به گفتن شیرین
مرا به زهر گهی کش، کز انگبین نتوانی
خوش است باغ، ولیکن نایستد دلم آن جا
که تو شنیدن این ناله حزین نتوانی
دلا، بکش ز بلند آستانت دامن دعوی
که خاک رفتن آنجا به آستین نتوانی
نخست از سر جان خیز خسروا و پس آنگه
به آشکار برو زن، گر از کمین نتوانی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۴
ز من برشکستی به یکبارگی
در وصل بستی به یکبارگی
درافتاده بودی به دامم، چه سود؟
که از دام جستی به یکبارگی
بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی
مگر در دلت مهربانی نماند!
که پیمان شکستی به یکبارگی
برفتی و با بدسگالان من
به عشرت نشستی به یکبارگی
چه می خورده ای، خسروا، که دگر؟
ز اندوه رستی به یکبارگی
در وصل بستی به یکبارگی
درافتاده بودی به دامم، چه سود؟
که از دام جستی به یکبارگی
بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی
مگر در دلت مهربانی نماند!
که پیمان شکستی به یکبارگی
برفتی و با بدسگالان من
به عشرت نشستی به یکبارگی
چه می خورده ای، خسروا، که دگر؟
ز اندوه رستی به یکبارگی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۹
تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
تنها منم و آهی، آه از غم تنهایی
شبها منم و اشکی، وز خون همه بالین تر
عشق این هنرم فرمود، ار عیب نفرمایی
گفتی که شکیبا شو تا نوبت وصل آید
تو پیش نظر، وانگه امکان شکیبایی!
صد رنج همی بینم، ای راحت جان، از تو
از دیده توان دیدن چیزی که تو بنمایی
گر راز برون دادم، دانی که ز بی خویشی
دیوانه بود عاشق، خاصه من سودایی
بس در که همی ریزد از چشم تر خسرو
کز دست برون رفتنش سر رشته دانایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
تنها منم و آهی، آه از غم تنهایی
شبها منم و اشکی، وز خون همه بالین تر
عشق این هنرم فرمود، ار عیب نفرمایی
گفتی که شکیبا شو تا نوبت وصل آید
تو پیش نظر، وانگه امکان شکیبایی!
صد رنج همی بینم، ای راحت جان، از تو
از دیده توان دیدن چیزی که تو بنمایی
گر راز برون دادم، دانی که ز بی خویشی
دیوانه بود عاشق، خاصه من سودایی
بس در که همی ریزد از چشم تر خسرو
کز دست برون رفتنش سر رشته دانایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۱
دلا، آن ترک را دیدی، کنون سامان کجا بینی؟
نمی گفتم درو منگر که خود را مبتلا بینی
به خیل آن سواری لشکر دلهای مشتاقان
فروزان همچو آتشهای لشکر جابه جا بینی
نیارم گفت کش پابوس از من، ای صبا، لیکن
ز من بر گرد سر گردی ز خیلش هر کرا بینی
شد از درد جدایی جان من صد پاره بنگر تا
به هر یک پاره جان، جان من دردی جدا بینی
یکی بازآ و در دیوارهای خانه خود بین
که در هر یک به خون من نوشته ماجرا بینی
فدای پات صد جان، چون خرامی و کشی صد را
وگر جویند خون از شرم سوی پشت پا بینی
مرا گفتی که خسرو، حال خود بنمای که گاهی
معاذالله که تو این دردهای بی دوا بینی
نمی گفتم درو منگر که خود را مبتلا بینی
به خیل آن سواری لشکر دلهای مشتاقان
فروزان همچو آتشهای لشکر جابه جا بینی
نیارم گفت کش پابوس از من، ای صبا، لیکن
ز من بر گرد سر گردی ز خیلش هر کرا بینی
شد از درد جدایی جان من صد پاره بنگر تا
به هر یک پاره جان، جان من دردی جدا بینی
یکی بازآ و در دیوارهای خانه خود بین
که در هر یک به خون من نوشته ماجرا بینی
فدای پات صد جان، چون خرامی و کشی صد را
وگر جویند خون از شرم سوی پشت پا بینی
مرا گفتی که خسرو، حال خود بنمای که گاهی
معاذالله که تو این دردهای بی دوا بینی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۲
عزیزی همچو جان، ار چه چو خاکم خوار بگذاری
به حق عزتی کاندر دل من دارد آن خواری
جفا پیرایه حسن است، آن کن جان من بر من
که خوبان را نزیبد زیور مهر و وفاداری
به تیغم گر کنی صد شاخ و از بیخم بیندازی
ترا سرسبز می خواهم، ندارم برگ بیزاری
ز غمزه کشتیم، اکنون به بوسیدن لبی تر کن
کرم کن آخر این شربت که زخمی خورده ام کاری
چو گم کردم به زیر خاک در کوی فراموشان
فرامش گشتگان خاک را گه گاهی یاد آری
وه، ای خواب اجل، آخر نخواهی آمدن وقتی
هم امروزم به خوبان خوش که من مردم ز بیداری
به هشیاری ندارم تاب غم، ساقی، بیار آن می
که آتش رنگ شد، آتش زنم در روی هوشیاری
مزن، ای دوست، چندین بر گرفتاران دل طعنه
مبادا هیچ دشمن را به دست دل گرفتاری
به صد جان شکر می گوید، جفاهای ترا خسرو
شکایت گونه ای دارد هم از تو گر بدین کاری
به حق عزتی کاندر دل من دارد آن خواری
جفا پیرایه حسن است، آن کن جان من بر من
که خوبان را نزیبد زیور مهر و وفاداری
به تیغم گر کنی صد شاخ و از بیخم بیندازی
ترا سرسبز می خواهم، ندارم برگ بیزاری
ز غمزه کشتیم، اکنون به بوسیدن لبی تر کن
کرم کن آخر این شربت که زخمی خورده ام کاری
چو گم کردم به زیر خاک در کوی فراموشان
فرامش گشتگان خاک را گه گاهی یاد آری
وه، ای خواب اجل، آخر نخواهی آمدن وقتی
هم امروزم به خوبان خوش که من مردم ز بیداری
به هشیاری ندارم تاب غم، ساقی، بیار آن می
که آتش رنگ شد، آتش زنم در روی هوشیاری
مزن، ای دوست، چندین بر گرفتاران دل طعنه
مبادا هیچ دشمن را به دست دل گرفتاری
به صد جان شکر می گوید، جفاهای ترا خسرو
شکایت گونه ای دارد هم از تو گر بدین کاری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۴
ز من که عاشق و مستم صلاح کار مجوی
خزانست در چمن عاشقان، بهار مجوی
دلم به صحبت مستان و شاهدان خو کرد
نشان تقوی ازین رند دردخوار مجوی
چو من ز خون دل سوخته سیه رویم
سپید رویی من زین سیاه کار مجوی
نروید از گل من جز گیاه بدنامی
گل سلامت ازین خاک خاکسار مجوی
به جز فساد ز فاسق دگر عمل مطلب
به جز وفا ز مقامم دگر شمار مجوی
ز اهل میکده جز ناکسی جمال مخواه
به کنج مزبله جز ماکیان شکار مجوی
دلا، چو هدیه جان پیشکش نخواهی کرد
بر آستانه سلطان عشق بار مجوی
سوار چابک من، آمدم به بندگیت
قرار بندگیم ده، ولی فرار مجوی
چو خسرو راز بتان زینهار نتوان یافت
مجو رهایی از آن بند و زینهار مجوی
خزانست در چمن عاشقان، بهار مجوی
دلم به صحبت مستان و شاهدان خو کرد
نشان تقوی ازین رند دردخوار مجوی
چو من ز خون دل سوخته سیه رویم
سپید رویی من زین سیاه کار مجوی
نروید از گل من جز گیاه بدنامی
گل سلامت ازین خاک خاکسار مجوی
به جز فساد ز فاسق دگر عمل مطلب
به جز وفا ز مقامم دگر شمار مجوی
ز اهل میکده جز ناکسی جمال مخواه
به کنج مزبله جز ماکیان شکار مجوی
دلا، چو هدیه جان پیشکش نخواهی کرد
بر آستانه سلطان عشق بار مجوی
سوار چابک من، آمدم به بندگیت
قرار بندگیم ده، ولی فرار مجوی
چو خسرو راز بتان زینهار نتوان یافت
مجو رهایی از آن بند و زینهار مجوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۶
نه از ره ست که گوییم کبک خوش گامی
که کبک قهقهه بر خود زند چو بخرامی
ز شرم سر به گریبان فرو برد غنچه
اگر به باغ روی، کان چنان گل اندامی
چو ذره زیر و زبر می شوند مشتاقان
در آن زمان که چو خورشید بر سر بامی
اگر تویی به سرانجام بد ز من خرسند
کدام حال مرا به ز بد سرانجامی؟
به سینه می گذری هر دمی و می سوزی
که آتشی تو، به خاشاک در نیارامی
نگشت سیر ز طوفان آتش شوقت
دلم که بود گوارانش دوزخ آشامی
کسی که لاف زد از سوز عشق شمع وشان
اگر کم است ز پروانه ای، زهی خامی
چرا کشد ز گریبان عشق سر آن کو
نکرده پاره یکی پیرهن به بدنامی
بباز بهر هوس جان به کام دل، خسرو
که هست مر همه را مردنی به ناکامی
که کبک قهقهه بر خود زند چو بخرامی
ز شرم سر به گریبان فرو برد غنچه
اگر به باغ روی، کان چنان گل اندامی
چو ذره زیر و زبر می شوند مشتاقان
در آن زمان که چو خورشید بر سر بامی
اگر تویی به سرانجام بد ز من خرسند
کدام حال مرا به ز بد سرانجامی؟
به سینه می گذری هر دمی و می سوزی
که آتشی تو، به خاشاک در نیارامی
نگشت سیر ز طوفان آتش شوقت
دلم که بود گوارانش دوزخ آشامی
کسی که لاف زد از سوز عشق شمع وشان
اگر کم است ز پروانه ای، زهی خامی
چرا کشد ز گریبان عشق سر آن کو
نکرده پاره یکی پیرهن به بدنامی
بباز بهر هوس جان به کام دل، خسرو
که هست مر همه را مردنی به ناکامی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۹
تو، ای پسر، که از این سو سوار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۱
هوس پخته ست این پروانه بهر خویشتن سوزی
بیا و خانه روشن کن ز بهر مجلس افروزی
چه آتش می زنی زینسانم، ای دور از تو چشم بد
دل و جان است آخر نی سپند است این که می سوزی
گر از بی مهری چشمت گله کردم بنامیزد
که آموزد کمان ابرویت را رسم کین توزی
چو دیدی مردنم، گفتی که روزی روی بنمایم
چنین روزی همم در زندگی یعنی شود روزی
سگت هم می رمد از من، توانی مردمی کردن
که چون بازو کنم طوقش به تیری بازویم دوزی
چه اغرا می کنی در خون خسرو چشم بدخو را
به رحمت ره نما قصاب را، کشتن چه آموزی؟
بیا و خانه روشن کن ز بهر مجلس افروزی
چه آتش می زنی زینسانم، ای دور از تو چشم بد
دل و جان است آخر نی سپند است این که می سوزی
گر از بی مهری چشمت گله کردم بنامیزد
که آموزد کمان ابرویت را رسم کین توزی
چو دیدی مردنم، گفتی که روزی روی بنمایم
چنین روزی همم در زندگی یعنی شود روزی
سگت هم می رمد از من، توانی مردمی کردن
که چون بازو کنم طوقش به تیری بازویم دوزی
چه اغرا می کنی در خون خسرو چشم بدخو را
به رحمت ره نما قصاب را، کشتن چه آموزی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۶
بدین صفت که تویی در زمانه، معذوری
اگر به صورت زیبای خویش مغروری
دلم چو آینه صورت پرست شد، چه کنم؟
به هر طرف که نظر می کنم تو منظوری
به بلبلان برسانید تا نفس نزنید
که غنچه پای برون می نهد ز مستوری
مرا چو از تو اجازت به زندگانی نیست
به زیر پای تو جان می دهم به دستوری
ترا که شوق عزیزی نسوخت، کی دانی؟
که چیست بر دل خسرو ز داغ مهجوری
اگر به صورت زیبای خویش مغروری
دلم چو آینه صورت پرست شد، چه کنم؟
به هر طرف که نظر می کنم تو منظوری
به بلبلان برسانید تا نفس نزنید
که غنچه پای برون می نهد ز مستوری
مرا چو از تو اجازت به زندگانی نیست
به زیر پای تو جان می دهم به دستوری
ترا که شوق عزیزی نسوخت، کی دانی؟
که چیست بر دل خسرو ز داغ مهجوری