عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱ - صاحب ناصرالدین را مدح گوید
ای سرافرازی که از یک سعی تو
پای محکم کرد ملک و سر فراخت
جز تو از ارکان دولت فتح را
تا بدین غایت کسی آلت نساخت
حق سلطان این چنین باید گزارد
قدر دولت این چنین باید شناخت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲ - در مدح مجدالدین ابوطالب نعمه
گره عهد آسمان سست است
گره کیسهٔ عناصر سخت
آنکه بگشاد هیچ وقت نبست
گره عهد و بندگیش ز بخت
کیست بحری که موج بخشش اوی
کیسهٔ بحر و کان کند پردخت
میر بوطالب آنکه او ثمرست
اسدالله باغ و نعمه درخت
پادشاهیست نسبت او را تاج
شهریاریست همت او را تخت
جرم ماه از اشارت جدش
هم به دو نیمه گشت و هم یک لخت
عرش می‌گفت در احد تکبیر
پدرش تیغ فتح می‌آهخت
در ترازوی همتش هرگز
حاصل روزگار هیچ نسخت
دست او سایه بر جهان افکند
با عدم برد تنگدستی رخت
باد دستش قوی و از دستش
دشمنش لخت لخت گشته به لخت
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - در مدح گوید
ای سروری که از گل دل قامت قلم
بی‌خدمت دوات تو بسته کمر نخاست
بادا همیشه ملک جمال تو منتظم
کز کاف کن فکان چو وجودت گهر نخاست
بی‌طبع دلگشای تو از سنگ زر نخاست
بی‌لفظ جانفزای تو از نی شکر نخاست
دعوی همی کنم که در آفاق چون تویی
از مسند امامت صدری دگر نخاست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸ - در مدح موئتمن سرخسی
رتبت و تمیکن صدر موئتمن
همچو قدر و همتش بی‌منتهاست
آفتابش در سخاوت مقتدیست
واسمان را در کفایت مقتداست
طبع شد بیگانه با آز و نیاز
تا کفش با جود و بخشش آشناست
دست او را خواستم گفتن سخیست
باز گفتم نه غلط کردم سخاست
ای جوادی کز پی مدح و ثنات
بر من از مدح و ثنا مدح و ثناست
عالمی از کبریایی سر به سر
گرچه عالم سر به سر کبر و ریاست
زحمتی آورده‌ام بار دگر
گرچه روز و شب دلت در یاد ماست
کار شاعر زحمت آوردن بود
وانکه رحمت آورد کار شماست
هست مستغنی ز شرح از بهر آنک
شرح کردن زانچه می‌دانی خطاست
بادت اندر دولت باقی بقا
تا بقا از ایزد باقی بقاست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱ - در مدح مجدالدین ابوطالب نعمه
آنکه بر سلطان گردون نور رایش غالبست
پادشاه آل یاسین مجد دین بوطالبست
آسمان همت خداوندی که همچون آسمان
همتش بر طول و عرض آفرینش غالبست
آنکه او تا در سرای آفرینش آمدست
تنگ عیشی از سرای آفرینش غایبست
بحر در موج شبانروزی دلش را زیر دست
ابر در باران نوروزی کفش را نایبست
آز محتاجان چو کلکش در مسیر آمد بسوخت
آز گویی دیو و کلک او شهاب ثاقبست
دی همی گفتم که از دیوان رای صائبش
آفتاب و ماه را هر روزی نوری راتبست
آسمان گفتا چه می‌گویی که گوید در جهان
پرتو نور نبوت را که رایی صایبست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی و شکر نعمت او
از خواص سخای مجد کرم
که همه دین و دانش و دادست
آنکه گردون در انتظام امور
تا که شاگرد اوست استادست
آنکه تا بنده می‌خرد جودش
در جهان سرو و سوسن آزادست
آنکه با اشتمال انصافش
ایمنی را کمینه بنیادست
سال و ماه از تواتر کرمش
کان و دریا ازو به فریادست
معجزی بین که غور اشکالش
نه به پای توهم افتادست
گوییا لا اله الا الله
از خواص پیمبری زادست
واندرین روزها مگر کرمش
حاجتم را زبان همی دادست
که ندانی خبر همی داری
که ز بختت چه کار بگشادست
غایت مهر خواجه بردادن
مهر زر از پی تو بنهادست
طلبم چون نکرد آن تعجیل
که در اخلاق آدمی زادست
رغبت همتش که رتبت او
از ورای خراب و آبادست
خواجه‌ای را که خازن او اوست
معطی کافتاب ازو رادست
کیست آن کس عطارد فلکی
که بدو جان آسمان شادست
دوش وقت سحر بدان معنی
که مرا زانچه گفته‌ام یادست
نابیوسان ز بخت و طالع من
به تقاضای آن فرستادست
آفرین باد بر چنین معطی
کافرینش به نزد او بادست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶ - بیگاه به حضرت رفت در عذر آن گوید
تو آن فرزانهٔ آزاد مردی
که آزادی ز مادر با تو زادست
دلت گر یک زمان در بند ما شد
به ما بر دست فرمانت گشادست
اگر بی‌تو نشستی بود ما را
غرامت را به جانی ایستادست
تو گر گویی که روز آمد به آخر
حدیثی از سر انصاف و دادست
ولیکن چون تویی روز زمانه
ترا هر گه که بینم بامدادست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۵۰ - در شکایت دوری از بزم مخدوم
شاها بدان خدای که بر دست قدرتش
هفت آسمان چو مهره به دست مشعبدست
فرماندهی که در خم چوگان حکم اوست
این گویهای زر که بدین سبز گنبدست
کین بنده تا ز خدمت بزم تو دور ماند
روزی دم خوش از دم او برنیامدست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۳ - در مدح سلطان اعظم سنجر
دوش خوابی دیده‌ام گو نیک دیدی نیک باد
خواب نه بل حالتی کان از عجایب برترست
خویشتن را دیدمی بر تیغ کوهی گفتیی
سنگ او لعل و نباتش عود و خاکش عنبرست
ناگهان چشمم سوی گردون فتادی دیدمی
منبری گفتی که ترکیبش ز زر و گوهرست
صورتی روحانی از بالای منبر می‌نمود
گفتیی او آفتابست و سپهرش منبرست
با دل خود گفتم آیا کیست این شخص شریف
هاتفی در گوش جانم گفت کان پیغمبرست
در دو زانو آمدم سر پیش و بر هم دستها
راستی باید هنوزم آن تصور در سرست
چون برآمد یک زمان آهسته آمد در سخن
بر جهان گفتی که از نطقش نثار شکرست
بعد تحمید خدا این گفت کای صاحب‌قران
شکر کن کاندر همه جایی خدایت یاورست
بار دیگر گفت کای صاحب‌قران راضی مباش
تا ترا گویند کاندر ملک چون اسکندرست
بازانها کرد کای صاحب‌قران بر خور ز ملک
زآنکه ملکت همچو جان شخص جهان را در خورست
گر سکندر زنده گردد از تواضع هر زمان
با تو این گوید که جاهت را سکندر چاکرست
حق تعالی با سکندر هرگز این احسان نکرد
خسروا تو دیگری کار تو کار دیگرست
لشکرت را آیت نصر من الله رایت است
رایتت را از ملوک و از ملایک لشکرست
بیخ جور از باس تو چون بیخ مرجان آمدست
شاخ دین بی‌عدل تو چون شاخ آهو بی‌برست
صیت تو هفتاد کشور زانسوی عالم گرفت
تو بدان منگر که عالم هفت یا شش کشورست
هرکه او در نعمتت کفران کند خونش بریز
زانکه فتوی داده‌ام کو نیز در من کافرست
بر سر شمشیر تو جز حق نمی‌راند قضا
حکم شمشیر تو حکم ذوالفقار حیدرست
دینم از غرقاب بدعت سر ز رایت برکشید
خسروا رای تو خورشید است و دین نیلوفرست
بر من و تو ختم شد پیغمبری و خسروی
این سخن نزدیک هرکو عقل دارد باورست
چون سخن اینجا رسید الحق مرا در دل گذشت
کین کدامین پادشاه عادل دین‌پرورست
زیور این خطبه هر باری که ای صاحب‌قران
بر که می‌بندد که او شایستهٔ این زیورست
گفت بر سلطان دین سنجر که از روی حساب
عقد ای صاحب‌قران چون عقد سلطان سنجرست
شاد باش ای پادشا کز حفظ یزدان تا ابد
بر سر تو سایهٔ چترست و نور افسرست
تا موالید جهان را سیزده رکن است اصل
زانکه نه علوی پدر وان چار سفلی مادرست
بادی اندر خسروی در شش جهت فرمان‌روا
تا بر اوج آسمان لشکرگه هفت اخترست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۴ - در مدح اقضی‌القضاة قاضی حمیدالدین
قطعهٔ صدر اجل قاضی قضاة شرق و غرب
آنکه بر عالم نفاذ او قضای دیگرست
خواجهٔ ملت حمیدالدین که از روی قوام
دین و ملت را مکانش چون عرض را جوهرست
آنکه قاضی فلک یعنی که جرم مشتری
روز بارش از عداد پرده‌داران درست
چاکران حضرتش نزد من آوردند دی
چاکران حضرتی کو را چو من صد چاکرست
چون نهادم بر سر و بر دیده آن تشریف را
کز عزیزی راست همچون دیدگانم در سرست
دیده از حیرت همی گفت این چه کحل و توتیاست
تارک از دهشت همی گفت این چه تاج و افسرست
بر زبانم رفت کین درج سراسر نکته‌بین
عقل گفت ای هرزه‌گو این درج تا سر گوهرست
زان سخن پروردنم یکبارگی معلوم شد
کانچه عالی رای ملک‌آرای معنی پرورست
خاطر وقادش اندر نسبت آب سخن
آتشی آمد که دودش جمله آب کوثرست
عالم معنیش خواندم عالمم خاموش کرد
گفت عامل چون بود آن کو ز عالم برترست
مهر و کینش موجب بدبختی و نیک‌اختریست
چون از این بدبخت شد انصاف از آن نیک‌اخترست
از خط شیرینش اندر فکرتم کایا مگر
آهوان چین و ماچین را چراگه عسکرست
با خرد گفتم توانی گفت این اعجوبه چیست
گفت پندارم که بحری پر ز مشک و شکرست
عشق ازو به گفت گفتا نیک دور افتاده‌اند
یادگاری از لب معشوق و زلف دلبرست
دیر زی ای آنکه بعد از پانصد و پنجاه سال
نظم و خطت بر نبوت حجت پیغامبرست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۲ - شراب خواهد
ای بزرگی که جود بحر محیط
در کف چون سحاب تو بستست
مشکل و حل آسمان و زمین
در سؤال و جواب تو بستست
خبرت هست کز جماعی چند
در منی ده شراب تو بستست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۷ - در حضرت مخدوم بار خواهد
ای به همت بر آفتابت دست
آسمان با علو قدر تو پست
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست
هیچ دل با تو بد نشد که فلک
آرزوهاش در جگر نشکست
هیچ سر آستان تو بنسود
که کله گوشه بر سپهر نخست
باز در طاعت تو کبک نواز
دیو در دولت تو حرزپرست
آن شهابست کلک مسرع تو
که ازو هیچ دیو فتنه نجست
ابر عدل تو نایژه بگشاد
گرد تشویش از جهان بنشست
همتت دامن کرم بفشاند
آز هم در زمان ز فاقه برست
ای به جایی که از علو بفکند
بیم دست تو چرخ را از دست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۰ - طلب امداد مهم خود کند
ای بزرگی که در بزرگی و جاه
قدرت از چرخ هفتمین بیشست
عقل با دانش تو بی‌دانش
چرخ با همت تو درویشست
دیدهٔ دیدهٔ ذکاء تو است
هرچه در خاطر بداندیشست
باز بی‌پاس دولتت کبک است
گرگ بی‌داغ طاعتت میشست
نور در چشم دشمنت نارست
نوش در کام حاسدت نیشست
عالمی در حمایت کف تست
کف تو در حمایت خویشست
بنده را گرچه کمترین هنرست
اینکه نقش جهان بدکیشست
جز به سعی تو برنخواهد گشت
بنده را این مهم که در پیشست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۱ - در مدح منصور عامر
هر جمال و شرف که دارد ملک
از جمال و جلال اشرافست
خواجه منصور عامر آنکه کفش
از عطا یادگار اسلافست
دخل مدحش ز شرق تا غربست
خرج جودش ز قاف تا قافست
رسمش اندر زمانه تصنیف است
واندرو از بزرگی انصافست
ای هنرمند مهتری که خرد
با هنرهای تو ز اجلافست
شکر شکر تو در افواهست
سمر رسم تو در اطرافست
تیر در حضرت تو مستوفی
زهره در مجلس تو دفافست
گرچه از غایت فصاحت و ذهن
همه دیوان شعرم اوصافست
وصف احسان تو چو من نکند
هرکه اندر زمانه وصافست
نیستی مسرف و ز غایت جود
خلق را در تو ظن اسرافست
بده ای خواجه کز پی بذلت
خاک بزاز و کوه صرافست
تا اثیر از هوا لطیف‌ترست
تا هوا چون اثیر شفافست
باد صافی‌تر از هوای اثیر
دلت از غم که از حسد صافست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۲ - ستایش بزم مخدوم کند
این مجلس خواجهٔ جهانست
یا شکل بهشت جاودانست
یا منشاء ملک و نشو دین است
یا موقف عرض انس و جانست
اوجش فلکیست کز بلندی
معیار عیار آسمانست
صحنش حرمی که در حریمش
از سایه و آفتاب امانست
راز دل زهره و عطارد
در زخمهٔ مطربش نهانست
سقفش به صدا پس از دو هفته
بی‌هیچ مدد نشید خوانست
خورشید مروق ار ندیدی
در ساغر ساقیانش آنست
تا قبهٔ آسمان گردان
گرد کرهٔ زمین روانست
این قبله نشانهٔ زمین باد
چونانکه نشانهٔ جهانست
خرم ز نشستن وزیری
کز مرتبه پادشا نشانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - در مدح سعدالدین و کیفیت سقطه و حسب حال خود
ای سعد سپهر دین کجایی
کاثار سعادتت نهانست
بازم ز زمانه کم گرفتی
وین هم ز کیادت زمانست
این عادت قلةالمبالات
آیین کدام دوستانست
زین گونه بضاعت مودت
در حمل کدام کاروانست
ما را باری غم تو هر شب
همخوابهٔ مغز استخوانست
زان روی که روزی از فراقت
با سال تمام توامانست
سالیست که دیدهٔ پر آبم
بر طرف دریچه دیدبانست
رخسارهٔ کاه‌رنگم از اشک
در هجر تو راه کهکشانست
روزم سیهست از آنکه چشمم
از آتش سینه پر دخانست
خود صحبت اندساله بگذار
گو مرد غریب ناتوانست
گرچه زدهٔ سپهر پیرست
آخر نه چو بخت ما جوانست
برخیزم و بنگرم که حالش
در حبس تکبر از چه سانست
از دست مشو ز سقطهٔ من
پای تو اگرچه در میانست
سری دارم که گر بگویم
گویی بحقیقت آن چنانست
آن شب که دو عالم از حوادث
گویی که دو محنت آشیانست
و اجرام نحوس را به یکبار
در طالع عافیت قرانست
وز عکس شفق هوای گیتی
یک معرکه لمعهٔ سنانست
گفتم که چو شب گران‌رکابست
تدبیر می سبک عنانست
مهمان تو آمدیم یالیت
یالیتم از آن دو میهمانست
تا از در مجلست که خاکش
همتای بهشت جاودانست
سر در کردم اشارتت گفت
در صدر نشین که جایت آنست
من نیز به حکم آنکه حکمت
بر جان و روان من روانست
بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست
عیبی نبود که میزبانست
القصه چو جای خود بدیدم
کز منطقه نیک بر کرانست
با خود گفتم که انوری هی
هرچند که خانهٔ فلانست
لیکن به حضور او که حدش
حاضر شدن همه جهانست
دانی که تصدری بدین حد
نه حد تو خام قلتبانست
فی‌الجمله ز خود خجل شدم نیک
خود موجب خجلتم عیانست
اندازهٔ رسم دانی من
داند آن کس که رسم دانست
بر پای نشستم آخرالامر
چونان که گمان همگنانست
پی کورکنان حریف جویان
زانگونه که هیچکس ندانست
گفتم که چو شب سبکترک شد
اکنون گه ساغر گرانست
چون تو به سه گانه دست بردی
برجستم و این سخن نشانست
از گوشهٔ طارمت که سمکش
معیار عیار آسمانست
بر خاک درت نثار کردم
شخصی که برو نثار جانست
یعنی که گرم ز روی تمکین
بر سدرهٔ منتهی مکانست
درگاه سپهر صورتت را
تا حشر سرم بر آستانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۶ - در مدح صاحب جمال‌الدین محمد و شکایت از روزگار
کمال دین محمد محمد آنکه برای
جمال حضرت و صدر و وزیر سلطانست
نفاذ حکم و قضا و قدرت قدر وسع آنک
به حل و عقد ممالک منوب دورانست
سپهر برشده تا رای روشنش دیدست
ز بر کشیدن خورشید و مه پشیمانست
زمانه در دل کتم عدم ضمیری داشت
که در وجود نگنجد کمال او آنست
مدار جنبش قدرش ورای خورشیدست
در سرای کمالش فراز کیوانست
به رای روشن پاک آفتاب گردونست
به قدر و جاه و شرف آسمان گردانست
وزارت از سخن او چو جان باجسمست
نیابت از قلم او چو جسم با جانست
به پیش آینهٔ طبعش آشکار شود
هر آن لطیفه که از روزگار پنهانست
ز اتصال کواکب وز امتزاج طباع
هر آن اثر که ببینی هزار چندانست
که او مشیر همه کارهای اقبالست
که او مدار همه کارهای دیوانست
بجز حمایتش از حادثات امان ندهد
که این چو کشتی نوحست و او چو طوفانست
به کار خادمش اندیشه‌ای همی باید
به از گذشته که اندیشه ناک و حیرانست
به بنده وعدهٔ الوان چه بایدش بستن
که از زمانه برو بندهای الوانست
به زیر ضربت خایسک محنت و شیون
صبور نیست ولی صبر کار سندانست
به طول قطعه گرانی نکردم از پی آن
کزین متاع درین عرضگاه ارزانست
همیشه تا ز فرود سپهر ارکانند
هماره تا ز ورای کمال نقصانست
مباد هیچ بدی از سپهر و ارکانش
که از کمال بزرگی سپهر و ارکانست
ز طوق طوعش خالی مباد گردن دهر
که بس یگانه و فرزانه و سخندانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - حکیم در اواخر عمر از ملازمت دربار سلاطین احتراز می‌نموده، وقتی سلطان غور او را طلبید این قطعه را بدو فرستاد
کلبه‌ای کاندرو به روز و به شب
جای آرام و خورد و خواب منست
حالتی دادم اندرو که در آن
چرخ در غبن و رشک و تاب منست
آن سپهرم درو که گوی سپهر
ذره‌ای نور آفتاب منست
وان جهانم درو که بحر محیط
والهٔ لمعهٔ سراب منست
هرچه در مجلس ملوک بود
همه در کلبهٔ خراب منست
رحل اجزا و نان خشک برو
گرد خوان من و کباب منست
شیشهٔ صبر من که بادا پر
پیش من شیشهٔ شراب منست
قلم کوته و صریر خوشش
زخمه و نغمهٔ رباب منست
خرقهٔ صوفیانهٔ ارزق
بر هزار اطلس انتخاب منست
هرچه بیرون از این بود کم و بیش
حاش للسامعین عذاب منست
گنده پیر جهان جنب نکند
همتی را که در جناب منست
زین قدم راه رجعتم بستست
آنکه او مرجع و مب منست
خدمت پادشه که باقی باد
نه به بازوی باد و آب منست
این طریق از نمایشست خطا
چه کنم این خطا صواب منست
گرچه پیغام روح‌پرور او
همه تسکین اضطراب منست
نیست من بنده را زبان جواب
جامه و جای من جواب منست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۸ - در مدح موئیدالدین مودودشاه
بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست
دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست
مودودشه موئید دین پهلوان شرق
کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند اوست
خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست
چشم مسافران ظفر نیست بر قدر
بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست
ای بس همای بخت که پرواز می‌کند
در سایه‌ای که بر عقب نیکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر اوست
هم دستگاه بحر بهین دستگاه اوست
بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او به دولت دایم گواه اوست
روزش چنین که هست همیشه به گاه باد
کین ایمنی نتیجهٔ روز به گاه اوست
منصور باد رایت نصرت‌فزای او
کین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۹ - در طلب شراب
ای سروری که چون تو به رادی سحاب نیست
چون رای روشن تو بلند آفتاب نیست
مهمان رسیده‌اند تنی چندم این زمان
قومی که شان برفتن از اینجا شتاب نیست
داریم کودکی که چو روی و چو موی او
گلبرگ نوشکفته و مشک به تاب نیست
دربند خواب او همه حیران بمانده‌ایم
او نیم مست گشته و ما را شراب نیست