عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
بهشت
کجا این روزگاری شیشه بازی
بهشت این گنبد گردون ندارد
ندیده درد زندان یوسف او
زلیخایش دل نالان ندارد
خلیل او حریف آتشی نیست
کلیمش یک شرر در جان ندارد
به صرصر در نیفتد زورق او
خطر از لطمهٔ طوفان ندارد
یقین را در کمین بوک و مگر نیست
وصال اندیشهٔ هجران ندارد
کجا آن لذت عقل غلط سیر
اگر منزل ره پیچان ندارد
مزی اندر جهانی کور ذوقی
که یزدان دارد و شیطان ندارد
اقبال لاهوری : پیام مشرق
صورت نپرستم من بتخانه شکستم من
صورت نپرستم من بتخانه شکستم من
آن سیل سبک سیرم هر بند گسستم من
در بود و نبود من اندیشه گمانها داشت
از عشق هویدا شد این نکته که هستم من
در دیر نیاز من در کعبه نماز من
زنار بدوشم من تسبیح بدستم من
سرمایه درد تو غارت نتوان کردن
اشکی که ز دل خیزد در دیده شکستم من
فرزانه به گفتارم دیوانه به کردارم
از باده شوق تو هشیارم و مستم من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
حسرت جلوهٔ آن ماه تمامی دارم
دست بر سینه نظر بر لب بامی دارم
حسن می گفت که شامی نپذیرد سحرم
عشق می گفت تب و تاب دوامی دارم
نه به امروز اسیرم نه به فردا نه به دوش
نه نشیبی نه فرازی نه مقامی دارم
بادهٔ رازم و پیمانه گساری جویم
در خرابات مغان گردش جامی دارم
بی نیازانه ز شوریده نوایم مگذر
مرغ لاهوتم و از دوست پیامی دارم
پرده برگیرم و در پرده سخن میگویم
تیغ خونریزم و خود را به نیامی دارم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تب و تاب بتکدهٔ عجم نرسد بسوز و گداز من
تب و تاب بتکدهٔ عجم نرسد بسوز و گداز من
که بیک نگاه محمد عربی گرفت حجاز من
چکنم که عقل بهانه جو گرهی به روی گره زند
نظری که گردش چشم تو شکند طلسم مجاز من
نرسد فسونگری خرد به تپیدن دل زنده ئی
ز کنشت فلسفیان در آ بحریم سوز و گداز من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
جلال و گوته
نکته دان المنی را در ارم
صحبتی افتاد با پیر عجم
شاعری کو همچو آن عالی جناب
نیست پیغمبر ولی دارد کتاب
خواند بر دانای اسرار قدیم
قصهٔ پیمان ابلیس و حکیم
گفت رومی ای سخن را جان نگار
تو ملک صید استی و یزدان شکار
فکر تو در کنج دل خلوت گزید
این جهان کهنه را باز آفرید
سوز و ساز جان به پیکر دیده ئی
در صدف تعمیر گوهر دیده ئی
هر کسی از رمز عشق آگاه نیست
هر کسی شایان این درگاه نیست
«داند آن کو نیکبخت و محرم است
زیرکی ز ابلیس و عشق از آدم است»
رومی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرابات فرنگ
دوش رفتم به تماشای خرابات فرنگ
شوخ گفتاری رندی دلم از دست ربود
گفت این نیست کلیسا که بیابی در وی
صحبت دخترک زهره وش و نای و سرود
این خرابات فرنگ است و ز تأثیر میش
آنچه مذموم شمارند ، نماید محمود
نیک و بد را به ترازوی دگر سنجیدیم
چشمه ئی داشت ترازوی نصاری و یهود
خوب ، زشت است اگر پنجهٔ گیرات شکست
زشت ، خوب است اگر تاب و توان تو فزود
تو اگر در نگری جز به ریا نیست حیات
هر که اندر گرو صدق و صفا بود نبود
دعوی صدق و صفا پردهٔ ناموس ریاست
پیر ما گفت مس از سیم بباید اندود
فاش گفتم بتو اسرار نهانخانهٔ زیست
به کسی باز مگو تا که بیابی مقصود
اقبال لاهوری : زبور عجم
برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا
برون کشید ز پیچاک هست و بود مرا
چه عقده ها که مقام رضا گشود مرا
تپید عشق و درین کشت نا بسامانی
هزار دانه فرو کرد تا درود مرا
ندانم اینکه نگاهش چه دید در خاکم
نفس نفس به عیار زمانه سود مرا
جهانی از خس و خاشاک در میان انداخت
شرارهٔ دلکی داد و آزمود مرا
پیاله گیرز دستم که رفت کار از دست
کرشمه بازی ساقی ز من ربود مرا
اقبال لاهوری : زبور عجم
نظر به راه نشینان سواره می گذرد
نظر به راه نشینان سواره می گذرد
مرا بگیر که کارم ز چاره می گذرد
به دیگران چه سخن گسترم ز جلوهٔ دوست
بیک نگاه مثال شراره می گذرد
رهی به منزل آن ماه سخت دشوار است
چنانکه عشق بدوش ستاره می گذرد
ز پرده بندی گردون چه جای نومیدیست
که ناوک نظر ما ز خاره می گذرد
یمی است شبنم ما کهکشان کنارهٔ اوست
بیک شکستن موج از کناره می گذرد
بخلوتش چو رسیدی نظر به او مگشا
که آن دمی است که کار از نظاره می گذرد
من از فراق چه نالم که از هجوم سرشک
ز راه دیده دلم پاره پاره می گذرد
اقبال لاهوری : زبور عجم
درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر
درین میخانه ای ساقی ندارم محرمی دیگر
که من شاید نخستین آدمم از عالمی دیگر
دمی این پیکر فرسوده را سازی کف خاکی
فشانی آب و از خاک آتش انگیزی دمی دیگر
بیار آن دولت بیدار و آن جام جهان بین را
عجم را داده ئی هنگامهٔ بزم جمی دیگر
اقبال لاهوری : زبور عجم
ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق
ز رسم و راه شریعت نکرده ام تحقیق
جز اینکه منکر عشق است کافر و زندیق
مقام آدم خاکی نهاد دریا بند
مسافران حرم را خدا دهد توفیق
من از طریق نپرسم ، رفیق می جویم
که گفته اند نخستین رفیق و باز طریق
کند تلافی ذوق آنچنان حکیم فرنگ
فروغ باده فزون تر کند بجام عقیق
هزار بار نکو تر متاع بی بصری
ز دانشی که دل او را نمی کند تصدیق
به پیچ و تاب خرد گرچه لذت دگر است
یقین ساده دلان به ز نکته های دقیق
کلام و فلسفه از لوح دل فروشستم
ضمیر خویش گشادم به نشتر تحقیق
ز آستانهٔ سلطان کناره می گیرم
نه کافرم که پرستم خدای بی توفیق
اقبال لاهوری : زبور عجم
دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا
دیار شوق که درد آشناست خاک آنجا
به ذره ذره توان دیده جان پاک آنجا
می مغانه ز مغ زادگان نمی گیرند
نگاه می شکند شیشه های تاک آنجا
به ضبط جوش جنون کوش در مقام نیاز
بهوش باش و مرو با قبای چاک آنجا
اقبال لاهوری : زبور عجم
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
قلندران که به تسخیر آب و گل کوشند
ز شاه باج ستانند و خرقه می پوشند
به جلوت اند و کمندی به مهر و مه پیچند
به خلوت اند و زمان و مکان در آغوشند
بروز بزم سراپا چو پرنیان و حریر
بروز رزم خود آگاه و تن فراموشند
نظام تازه بچرخ دو رنگ می بخشند
ستاره های کهن را جنازه بر دوشند
زمانه از رخ فردا گشود بند نقاب
معاشران همه سر مست بادهٔ دوشند
بلب رسید مرا آن سخن که نتوان گفت
بحیرتم که فقیهان شهر خاموشند
اقبال لاهوری : زبور عجم
مذهب غلامان
در غلامی عشق و مذهب را فراق
انگبین زندگانی بد مذاق
عاشقی ، توحید را بر دل زدن
وانگهی خود را بهر مشکل زدن
در غلامی عشق جز گفتار نیست
کار ما گفتار ما را یار نیست
کاروان شوق بی ذوق رحیل
بی یقین و بی سبیل و بی دلیل
دین و دانش را غلام ارزان دهد
تا بدن را زنده دارد جان دهد
گرچه بر لبهای او نام خداست
قبلهٔ او طاقت فرمانرواست
طاقتی نامش دروغ با فروغ
از بطون او نزاید جز دروغ
این صنم تا سجده اش کردی خداست
چون یکی اندر قیام آئی فناست
آن خدا نانی دهد جانی دهد
این خدا جانی برد نانی دهد
آن خدا یکتا ست این صد پاره ایست
آن همه را چاره این بیچاره ایست
آن خدا درمان آزار فراق
این خدا اندر کلام او نفاق
بنده را با خویشتن خوگر کند
چشم و گوش و هوش را کافر کند
چون بجان عبد خود راکب شود
جان به تن لیکن ز تن غایب شود
زنده و بیجان چه رازست این نگر
با تو گویم معنی رنگین نگر
مردن و هم زیستن ای نکته رس
این همه از اعتبارات است و بس
ماهیان را کوه و صحرا بی وجود
بهر مرغان قعر دریا بی وجود
مرد کر سوز نوا را مرده ئی
لذت صوت و صدا را مرده ئی
پیش چنگی مست و مسرور است کور
پیش رنگی زنده در گور است کور
روح با حق زنده و پاینده ایست
ورنه این را مرده آن را زنده ایست
آنکه حی لایموت آمد حق است
زیستن باحق حیات مطلق است
هر که بی حق زیست جز مردار نیست
گرچه کس در ماتم او زار نیست
از نگاهش دیدنی ها در حجاب
قلب او بی ذوق و شوق انقلاب
سوز مشتاقی به کردارش کجا
نور آفاقی به گفتارش کجا
مذهب او تنگ چون آفاق او
از عشا تاریک تر اشراق او
زندگی بار گران بر دوش او
مرگ او پروردهٔ آغوش او
عشق را از صحبتش آزار ها
از دمش افسرده گردد نار ها
نزد آن کرمی که از گل بر نخاست
مهر و ماه و گنبد گردان کجاست
از غلامی ذوق دیداری مجوی
از غلامی جان بیداری مجوی
دیدهٔ او محنت دیدن نبرد
در جهان خورد و گران خوابید و مرد
حکمران بگشایدش بندی اگر
می نهد بر جان او بندی دگر
سازد آئینی گره اندر گره
گویدش می پوش ازین آئین زره
ریز پیز قهر و کین بنمایدش
بیم مرگ ناگهان افزایدش
تا غلام از خویش گردد ناامید
آرزو از سینه گردد ناپدید
گاه او را خلعت زیبا دهد
هم زمام کار در دستش نهد
مهره را شاطر ز کف بیرون جهاند
بیذق خود را به فرزینی رساند
نعمت امروز را شیداش کرد
تا به معنی منکر فرداش کرد
تن ستبر از مستی مهر ملوک
جان پاک از لاغری مانند دوک
گردد ار زار و زبون یک جان پاک
به که گردد قریهٔ تن ها هلاک
بند بر پا نیست بر جان و دل است
مشکل اندر مشکل اندر مشکل است
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حرکت به و وادی یرغمید که ملائکه او را وادی طواسین مینامند
رومی آن عشق و محبت را دلیل
تشنه کامان را کلامش سلسبیل
گفت «آن شعری که آتش اندروست
اصل او از گرمی الله هوست
آن نوا گلشن کند خاشاک را
آن نوا برهم زند افلاک را
آن نوا بر حق گواهی میدهد
با فقیران پادشاهی میدهد
خون ازو اندر بدن سیار تر
قلب از روح الامین بیدار تر
ای بسا شاعر که از سحر هنر
رهزن قلب است و ابلیس نظر
شاعر هندی خدایش یار باد
جان او بی لذت گفتار باد
عشق را خنیاگری آموخته
با خلیلان آزری آموخته
حرف او چاویده و بی سوز و درد
مرد خوانند اهل درد او را نه مرد
زان نوای خوش که نشناسد مقام
خوشتر آن حرفی که گوئی در منام
فطرت شاعر سراپا جستجوست
خالق و پروردگار آرزوست
شاعر اندر سینهٔ ملت چو دل
ملتی بی شاعری انبار گل
سوز و مستی نقشبند عالمی است
شاعری بی سوز و مستی ماتمی است
شعر را مقصود اگر آدم گری است
شاعری هم وارث پیغمبری است»
گفتم از پیغمبری هم باز گوی
سر او با مرد محرم باز گوی
گفت «اقوام و ملل آیات اوست
عصر های ما ز مخلوقات اوست
از دم او ناطق آمد سنگ و خشت
ما همه مانند حاصل ، او چو کشت
پاک سازد استخوان و ریشه را
بال جبریلی دهد اندیشه را
های و هوی اندرون کائنات
از لب او نجم و نور و نازعات
آفتابش را زوالی نیست نیست
منکر او را کمالی نیست نیست
رحمت حق صحبت احرار او
قهر یزدان ضربت کرار او
گرچه باشی عقل کل از وی مرم
زانکه او بیند تن و جان را بهم
تیز تر نه پا به را یرغمید
تا ببینی آنچه می بایست دید
کنده بر دیواری از سنگ قمر
چار طاسین نبوت را نگر»
شوق راه خویش داند بی دلیل
شوق پروازی ببال جبرئیل
شوق را راه دراز آمد دو گام
این مسافر خسته گردد از مقام
پا زدم مستانه سوی یرغمید
تا بلندیهای او آمد پدید
من چه گویم از شکوه آن مقام
هفت کوکب در طواف او مدام
فرشیان از نور او روشن ضمیر
عرشیان از سرمهٔ خاکش بصیر
حق مرا چشم و دل و گفتار داد
جستجوی عالم اسرار داد
پرده را بر گیرم از اسرار کل
با تو گویم از طواسین رسل
اقبال لاهوری : جاویدنامه
ارض ملک خداست
سر گذشت آدم اندر شرق و غرب
بهر خاکی فتنه های حرب و ضرب
یک عروس و شوهر او ما همه
آن فسونگر بی همه هم با همه
عشوه های او همه مکر و فن است
نی از آن تو نه از آن من است
در نسازد با تو این سنگ و حجر
این ز اسباب حضر تو در سفر
اختلاط خفته و بیدار چیست
ثابتی را کار با سیار چیست
حق زمین را جز متاع ما نگفت
این متاع بی بها مفت است مفت
ده خدایا نکته ئی از من پذیر
رزق و گور از وی بگیر او را مگیر
صحبتش تا کی تو بود و او نبود
تو وجود و او نمود بی وجود
تو عقابی طایف افلاک شو
بال و پر بگشا و پاک از خاک شو
باطن «الارض ﷲ» ظاهر است
هر که این ظاهر نبیند کافر است
من نگویم در گذر از کاخ و کوی
دولت تست این جهان رنگ و بوی
دانه دانه گوهر از خاکش بگیر
صید چون شاهین ز افلاکش بگیر
تیشهٔ خود را به کهسارش بزن
نوری از خود گیر و بر نارش بزن
از طریق آزری بیگانه باش
بر مراد خود جهان نو تراش
دل به رنگ و بوی و کاخ و کو مده
دل حریم اوست جز با او مده
مردن بی برگ و بی گور و کفن
گم شدن در نقره و فرزند و زن
هر که حرف لااله از بر کند
عالمی را گم بخویش اندر کند
فقر جوع و رقص و عریانی کجاست؟
فقر سلطانی است رهبانی کجاست؟
اقبال لاهوری : جاویدنامه
برآمدن انجم شناس مریخی از رصدگاه
پیر مردی ریش او مانند برف
سالها در علم و حکمت کرده صرف
تیز بین مانند دانایان غرب
کسوتش چون پیر ترسایان غرب
دیر سال و قامتش بالا چو سرو
طلعتش تابنده چون ترکان مرو
آشنای رسم و راه هر طریق
آشکار از چشم او فکر عمیق
آدمی را دید و چون گل بر شکفت
در زبان طوسی و خیام گفت
«پیکر گل آن اسیر چند و چون
از مقام تحت و فوق آمد برون
خاک را پرواز بی طیاره داد
ثابتان را جوهر سیاره داد»
نطق و ادراکش روان چون آب جو
محو حیرت بودم از گفتار او
این همه خوابست یا افسونگری
بر لب مریخیان حرف دری
گفت «بود اندر زمان مصطفی
مردی از مریخیان با صفا
بر جهان چشم جهان بین را گشاد
دل به سیر خطه آدم نهاد
پر گشود اندر فضا های وجود
تا به صحرای حجاز آمد فرود
آنچه دید از مشرق و مغرب نوشت
نقش او رنگین تر از باغ بهشت
بوده ام من هم به ایران و فرنگ
گشته ام در ملک نیل و رود گنگ
دیده ام امریک و هم ژاپون و چین
بهر تحقیق فلزات زمین
از شب و روز زمین دارم خبر
کرده ام اندر بر و بحرش سفر
پیش ما هنگامه های آدم است
گرچه او از کار ما نامحرم است»
رومی
من ز افلاکم رفیق من ز خاک
سر خوش و نا خورده از رگهای تاک
مرد بی پروا و نامش زنده رود
مستی او از تماشای وجود
ما که در شهر شما افتاد ایم
در جهان و از جهان آزاده ایم
در تلاش جلوه های نو بنو
یک زمان ما را رفیق راه شو
حکیم مریخی
این نواح مرغدین برخیاست
بر خیا نام ابوآلابای ماست
فرز مرز ، آن آمر کردار زشت
رفت پیش برخیا اندر بهشت
گفت «تو اینجا چسان آسوده ئی
عمرها محکوم یزدان بوده ئی
از مقام تو نکوتر عالمی است
پیش او جنت بهار یکدمی است
آن جهان از هر جهان بالاتر است
آن جهان از لامکان بالاتر است
نیست یزدان را از آن عالم خبر
من ندیدم عالمی آزاد تر
نی خدائی در نظام او دخیل
نی کتاب و نی رسول و جبرئیل
نی طوافی ، نی سجودی اندرو
نی دعائی نی درودی اندرو»
برخیا گفت« ای فسون پرداز خیز،
نقش خود را اندر آن عالم بریز»
تا ابوآلابا فریب او نخورد
حق جهانی دیگری با ما سپرد
اندرین ملک خدا دادی گذر
مرغدین و رسم و آئینش نگر
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
حکمت کلیمی
تا نبوت حکم حق جاری کند
پشت پا بر حکم سلطان میزند
در نگاهش قصر سلطان کهنه دیر
غیرت او بر نتابد حکم غیر
پخته سازد صحبتش هر خام را
تازه غوغائی دهد ایام را
درس او «الله بس باقی هوس»
تا نیفتد مرد حق در بند کس
از نم او آتش اندر شاخ تاک
در کف خاک از دم او جان پاک
معنی جبریل و قرآن است او
فطرة الله را نگهبان است او
حکمتش برتر ز عقل ذوفنون
از ضمیرش امتی آید برون
حکمرانی بی نیاز از تخت و تاج
بی کلاه و بی سپاه و بی خراج
از نگاهش فرودین خیزد ز دی
درد هر خم تلخ تر گردد ز می
اندر آه صبحگاه او حیات
تازه از صبح نمودش کائنات
بحر و بر از زور طوفانش خراب
در نگاه او پیام انقلاب
درس «لا خوف علیهم» می دهد
تا دلی در سینهٔ آدم نهد
عزم و تسلیم و رضا آموزدش
در جهان مثل چراغ افروزدش
من نمیدانم چه افسون می کند
روح را در تن دگرگون می کند
صحبت او هر خزف را در کند
حکمت او هر تهی را پر کند
بندهٔ درمانده را گوید که خیز
هر کهن معبود را کن ریز ریز»
مرد حق افسون این دیر کهن
از دو حرف «ربی الاعلی» شکن
فقر خواهی از تهی دستی منال
عافیت در حال و نی در جاه و مال
صدق و اخلاص و نیاز و سوز و درد
نی زر و سیم و قماش سرخ و زرد
بگذر از کاؤس و کی ای زنده مرد
طوف خود کن گرد ایوانی مگرد
از مقام خویش دور افتاده ئی
کرگسی کم کن که شاهین زاده ئی
مرغک اندر شاخسار بوستان
بر مراد خویش بندد آشیان
تو که داری فکرت گردون مسیر
خویش را از مرغکی کمتر مگیر
دیگر این نه آسمان تعمیر کن
بر مراد خود جهان تعمیر کن
چون فنا اندر رضای حق شود
بندهٔ مؤمن قضای حق شود
چار سوی با فضای نیلگون
از ضمیر پاک او آید برون
در رضای حق فنا شو چون سلف
گوهر خود را برون آر از صدف
در ظلام این جهان سنگ و خشت
چشم خود روشن کن از نور سرشت
تا نگیری از جلال حق نصیب
هم نیابی از جمال حق نصیب
ابتدای عشق و مستی قاهری است
انتهای عشق و مستی دلبری است
مرد مؤمن از کمالات وجود
او وجود و غیر او هر شی نمود
گر بگیرد سوز و تاب از لااله
جز بکام او نگردد مهر و مه
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
فقر
چیست فقر ای بندگان آب و گل
یک نگاه راه بین یک زنده دل
فقر کار خویش را سنجیدن است
بر دو حرف لا اله پیچیدن است
فقر خیبر گیر با نان شعیر
بستهٔ فتراک او سلطان و میر
فقر ذوق و شوق و تسلیم و رضاست
ما امینیم این متاع مصطفی است
فقر بر کروبیان شبخون زند
بر نوامیس جهان شبخون زند
بر مقام دیگر اندازد ترا
از زجاج ، الماس می سازد ترا
برگ و ساز او ز قرآن عظیم
مرد درویشی نگنجد در گلیم
گرچه اندر بزم کم گوید سخن
یک دم او گرمی صد انجمن
بی پران را ذوق پروازی دهد
پشه را تمکین شهبازی دهد
با سلاطین در فتد مرد فقیر
از شکوه بوریا لرزد سریر
از جنون می افکند هوئی به شهر
وا رهاند خلق را از جبر و قهر
می نگیرد جز به آن صحرا مقام
کاندرو شاهین گریزد از حمام
قلب او را قوت از جذب و سلوک
پیش سلطان نعره او «لاملوک»
آتش ما سوزناک از خاک او
شعله ترسد از خس و خاشاک او
بر نیفتد ملتی اندر نبرد
تا درو باقیست یک درویش مرد
آبروی ما ز استغنای اوست
سوز ما از شوق بی پروای اوست
خویشتن را اندر این آئینه بین
تا ترا بخشند سلطان مبین
حکمت دین دل نوازیهای فقر
قوت دین بی نیازیهای فقر
مؤمنان را گفت آن سلطان دین
«مسجد من این همه روی زمین»
الامان از گردش نه آسمان
مسجد مؤمن بدست دیگران
سخت کوشد بندهٔ پاکیزه کیش
تا بگیرد مسجد مولای خویش
ایکه از ترک جهان گوئی ، مگو
ترک این دیر کهن تسخیر او
راکبش بودن ازو وارستن است
از مقام آب و گل برجستن است
صید مؤمن این جهان آب و گل
باز را گوئی که صید خود بهل
حل نشد این معنی مشکل مرا
شاهین از افلاک بگریزد چرا
وای آن شاهین که شاهینی نکرد
مرغکی از چنگ او نامد بدرد
درکنامی ماند زار و سرنگون
پر نزد اندر فضای نیلگون
فقر قرآن احتساب هست و بود
نی رباب و مستی و رقص و سرود
فقر مؤمن چیست؟ تسخیر جهات
بنده از تأثیر او مولا صفات
فقر کافر خلوت دشت و در است
فقر مؤمن لرزهٔ بحر و بر است
زندگی آنرا سکون غار و کوه
زندگی این را ز مرگ باشکوه
آن خدارا جستن از ترک بدن
این خودی را بر فسان حق زدن
آن خودی را کشتن و وا سوختن
این خودی را چون چراغ افروختن
فقر چون عریان شود زیر سپهر
از نهیب او بلرزد ماه و مهر
فقر عریان گرمی بدر و حنین
فقر عریان بانگ تکبیر حسین
فقر را تا ذوق عریانی نماند
آن جلال اندر مسلمانی نماند
وای ما ای وای این دیر کهن
تیغ لا در کف نه تو داری نه من
دل ز غیر الله بپرداز ایجوان
این جهان کهنه در باز ایجوان
تا کجا بی غیرت دین زیستن
ای مسلمان مردن است این زیستن
مرد حق باز آفریند خویش را
جز به نور حق نبیند خویش را
بر عیار مصطفی خود را زند
تا جهانی دیگری پیدا کند
آه زان قومی که از پا برفتاد
میر و سلطان زاد و درویشی نزاد
داستان او مپرس از من که من
چون بگویم آنچه ناید در سخن
در گلویم گریه ها گردد گره
این قیامت اندرون سینه به
مسلم این کشور از خود ناامید
عمر ها شد با خدا مردی ندید
لاجرم از قوت دین بدظن است
کاروان خویش را خود رهزن است
از سه قرن این امت خوار و زبون
زنده بی سوز و سرور اندرون
پست فکر و دون نهاد و کور ذوق
مکتب و ملای او محروم شوق
زشتی اندیشه او را خوار کرد
افتراق او را ز خود بیزار کرد
تا نداند از مقام و منزلش
مرد ذوق انقلاب اندر دلش
طبع او بی صحبت مرد خبیر
خسته و افسرده و حق ناپذیر
بندهٔ رد کردهٔ مولاست او
مفلس و قلاش و بی پرواست او
نی بکف مالی که سلطانی برد
نی بدل نوری که شیطانی برد
شیخ او لرد فرنگی را مرید
گرچه گوید از مقام با یزید
گفت دین را رونق از محکومی است
زندگانی از خودی محرومی است
دولت اغیار را رحمت شمرد
رقص ها گرد کلیسا کرد و مرد
ای تهی از ذوق و شوق و سوز و درد
می شناسی عصر ما با ما چه کرد
عصر ما ما را ز ما بیگانه کرد
از جمال مصطفی بیگانه کرد
سوز او تا از میان سینه رفت
جوهر آئینه از آئینه رفت
باطن این عصر را نشاختی
داو اول خویش را در باختی
تا دماغ تو به پیچاکش فتاد
آرزوی زنده ئی در دل نزاد
احتساب خویش کن از خود مرو
یکدو دم از غیر خود بیگانه شو
تا کجا این خوف و وسواس و هراس
اندر این کشور مقام خود شناس
این چمن دارد بسی شاخ بلند
بر نگون شاخ آشیان خود مبند
نغمه داری در گلو ای بیخبر
جنس خود بشناس و با زاغان مپر
خویشتن را تیزی شمشیر ده
باز خود را در کف تقدیر ده
اندرون تست سیل بی پناه
پیش او کوه گران مانند کاه
سیل را تمکین ز نا آسودن است
یک نفس آسودنش نابودن است
من نه ملا ، نی فقیه نکته ور
نی مرا از فقر و درویشی خبر
در ره دین تیز بین و سست گام
پختهٔ من خام و کارم ناتمام
تا دل پر اضطرابم داده اند
یک گره از صد گره بگشاده اند
«از تب و تابم نصیب خود بگیر
بعد ازین ناید چو من مرد فقیر»
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
مرد حر
مرد حر محکم ز ورد «لاتخف»
ما بمیدان سر بجیب او سر بکف
مرد حر از لااله روشن ضمیر
می نگردد بندهٔ سلطان و میر
مرد حر چون اشتران باری برد
مرد حر باری برد خاری خورد
پای خود را آنچنان محکم نهد
نبض ره از سوز او بر می جهد
جان او پاینده تر گردد ز موت
بانگ تکبیرش برون از حرف و صوت
هر که سنگ راه را داند زجاج
گیرد آن درویش از سلطان خراج
گرمی طبع تو از صهبای اوست
جوی تو پروردهٔ دریای اوست
پادشاهان در قباهای حریر
زرد رو از سهم آن عریان فقیر
سر دین ما را خبر ، او را نظر
او درون خانه ما بیرون در
ما کلیسا دوست ، ما مسجد فروش
او ز دست مصطفی پیمانه نوش
نی مغان را بنده ، نی ساغر بدست
ما تهی پیمانه او مست الست
چهره گل از نم او احمر است
ز آتش ما دود او روشنتر است
دارد اندر سینه تکبیر امم
در جبین اوست تقدیر امم
قبلهٔ ما گه کلیسا ، گاه دیر
او نخواهد رزق خویش از دست غیر
ما همه عبد فرنگ او عبده
او نگنجد در جهان رنگ و بو
صبح و شام ما به فکر ساز و برگ
آخر ما چیست تلخیهای مرگ
در جهان بی ثبات او را ثبات
مرگ او را از مقامات حیات
اهل دل از صحبت ما مضمحل
گل ز فیض صحبتش دارای دل
کار ما وابستهٔ تخمین و ظن
او همه کردار و کم گوید سخن
ما گدایان کوچه گرد و فاقه مست
فقر او از لااله تیغی بدست
ما پر کاهی اسیر گرد باد
ضربش از کوه گران جوئی گشاد
محرم او شو ز ما بیگانه شو
خانه ویران باش و صاحب خانه شو
شکوه کم کن از سپهر گرد گرد
زنده شو از صحبت آن زنده مرد
صحبت از علم کتابی خوشتر است
صحبت مردان حر آدم گر است
مرد حر دریای ژرف و بیکران
آب گیر از بحر و نی از ناودان
سینهٔ این مردمی جوشد چو دیگ
پیش او کوه گران یک توده ریگ
روز صلح آن برگ و ساز انجمن
هم چو باد فرودین اندر چمن
روز کین آن محرم تقدیر خویش
گور خود می کندد از شمشیر خویش
ای سرت گردم گریز از ما چو تیر
دامن او گیر و بیتابانه گیر
می نروید تخم دل از آب و گل
بی نگاهی از خداوندان دل
اندر این عالم نیرزی با خسی
تا نیاویزی بدامان کسی
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
خطاب به اقوام سرحد
ای ز خود پوشیده خود را بازیاب
در مسلمانی حرامست این حجاب
رمز دین مصطفی دانی که چیست
فاش دیدن خویش را شاهنشی است
چیست دین؟ دریافتن اسرار خویش
زندگی مرگ است بی دیدار خویش
آن مسلمانی که بیند خویش را
از جهانی برگزیند خویش را
از ضمیر کائنات آگاه اوست
تیغ لا موجود «الا الله» اوست
در مکان و لامکان غوغای او
نه سپهر آواره در پهنای او
تا دلش سری ز اسرار خداست
حیف اگر از خویشتن ناآشناست
بندهٔ حق وارث پیغمبران
او نگنجد در جهان دیگران
تا جهانی دیگری پیدا کند
این جهان کهنه را برهم زند
زنده مرد از غیر حق دارد فراغ
از خودی اندر وجود او چراغ
پای او محکم به رزم خیر و شر
ذکر او شمشیر و فکر او سپر
صبحش از بانگی که برخیزد ز جان
نی ز نور آفتاب خاوران
فطرت او بی جهات اندر جهات
او حریم و در طوافش کائنات
ذره ئی از گرد راهش آفتاب
شاهد آمد بر عروج او کتاب
فطرت او را گشاد از ملت است
چشم او روشن سواد از ملت است
اندکی گم شو به قرآن و خبر
باز ای نادان بخویش اندر نگر
در جهان آواره ئی بیچاره ئی
وحدتی گم کرده ئی صد پاره ئی
بند غیر الله اندر پای تست
داغم از داغی که در سیمای تست
میر خیل ! از مکر پنهانی بترس
از ضیاع روح افغانی بترس
ز آتش مردان حق می سوزمت
نکته ئی از پیر روم آموزمت
«رزق از حق جو ، مجو از زید و عمر
مستی از حق جو ، مجو از بنگ و خمر
گل مخر گل را مخور گل را مجو
زانکه گل خوار است دائم زرد رو
دل بجو تا جاودان باشی جوان
از تجلی چهره ات چون ارغوان
بنده باش و بر زمین رو چون سمند
چون جنازه نی که بر گردن برند»
شکوه کم کن از سپهر لاجورد
جز به گرد آفتاب خود مگرد
از مقام ذوق و شوق آگاه شو
ذره ئی؟ صیاد مهر و ماه شو
عالم موجود را اندازه کن
در جهان خود را بلند آوازه کن
برگ و ساز کائنات از وحدتست
اندرین عالم ، حیات از وحدت است
در گذر از رنگ و بوهای کهن
پاک شو از آرزوهای کهن
این کهن سامان نیرزد با دو جو
نقشبند آرزوی تازه شو
زندگی بر آرزو دارد اساس
خویش را از آرزوی خود شناس
چشم و گوش و هوش ، تیز از آرزو
مشت خاکی لاله خیز از آرزو
هر که تخم آرزو در دل نکشت
پایمال دیگران چون سنگ و خشت
آرزو سرمایهٔ سلطان و میر
آرزو جام جهان بین فقیر
آب و گل را آرزو آدم کند
آرزو ما را ز خود محرم کند
چون شرر از خاک ما بر می جهد
ذره را پهنای گردون میدهد
پور آزر کعبه را تعمیر کرد
از نگاهی خاک را اکسیر کرد
تو خودی اندر بدن تعمیر کن
مشت خاک خویش را اکسیر کن