عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۸
من آن خاکم که در راه وفا رو بر زمین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم
ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم
فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم
مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم
بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
ز سودای بتان داغ غلامی بر جبین دارم
ز مردن غم ندارم، لیک روزی کز غمت میرم
فراموشت شود از من به عالم غم، همین دارم
فدا کردیم در عشقت دل و دین و ز من مانده
همین جانی که آن هم بهر روز واپسین دارم
مرا گویند کاندر وصل او خوش باش، چون باشم؟
که چون هجران شبان روزی بلایی در کمین دارم
بسی گفتند خسرو را دل از مهر بتان بر کن
سخن نشنوده ام اکنون، نه دل دارم، نه دین دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
شبی، آسایشم نبود، عجب بیداریی دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم
همه شب می گزم انگشت حسرت را به دندان من
همین است ار ز شاخ عمر بر خورداریی دارم
الا، ای ساقی فارغ دلان، می هم بدیشان ده
که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم
برو، ای بخت خواب آلود، از پهلوی بیداران
که تو شب کوریی داری و من شب کاریی دارم
جگر بریان و ناله مطرب و می گریه تلخم
بیا مهمان من، جانا که شب بیداریی دارم
به یاد رویت از یاد تو خالی نیستم یک دم
ز تشویش غمت گر چه فرامش کاریی دارم
چو خاک در شدم در زیر پای خود، عزیزم کن
بدان عزت که پیش آستانت خواریی دارم
مرا گویی که دور از چون منی چون زنده می مانی؟
خیالت را بقا بادا که از وی یاریی دارم
به چشمت می کند خسرو، حق آن گر نمی دانی
دروغی هم نمی گویی که مردم ساریی دارم
شفا از چشم تو خواهم، عجب بیماریی دارم
همه شب می گزم انگشت حسرت را به دندان من
همین است ار ز شاخ عمر بر خورداریی دارم
الا، ای ساقی فارغ دلان، می هم بدیشان ده
که من با روزگار خویشتن خونخواریی دارم
برو، ای بخت خواب آلود، از پهلوی بیداران
که تو شب کوریی داری و من شب کاریی دارم
جگر بریان و ناله مطرب و می گریه تلخم
بیا مهمان من، جانا که شب بیداریی دارم
به یاد رویت از یاد تو خالی نیستم یک دم
ز تشویش غمت گر چه فرامش کاریی دارم
چو خاک در شدم در زیر پای خود، عزیزم کن
بدان عزت که پیش آستانت خواریی دارم
مرا گویی که دور از چون منی چون زنده می مانی؟
خیالت را بقا بادا که از وی یاریی دارم
به چشمت می کند خسرو، حق آن گر نمی دانی
دروغی هم نمی گویی که مردم ساریی دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
به چشم تر دمی کاندر دل بریانش می دارم
وی اندر خواب و من نزدیک خود مهمانش می دارم
خیال زلف او را رنجه می سازم، بیا، ای جان
که بیرون آید، آنگه چشم بر جولانش می دارم
رخ او بینم و با خویشتن گویم، نمی بینم
عجایب غیرتی کز خویشتن پنهانش می دارم
اگر میرم، فسوسی نیست بر جانم، جز این حسرت
که جان بویش گرفت از بس که اندر جانش می دارم
هنوز از غارت سیمین برآن آخر نمی گردد
دل خسرو که، چندین سال شد، ویرانش می دارم
وی اندر خواب و من نزدیک خود مهمانش می دارم
خیال زلف او را رنجه می سازم، بیا، ای جان
که بیرون آید، آنگه چشم بر جولانش می دارم
رخ او بینم و با خویشتن گویم، نمی بینم
عجایب غیرتی کز خویشتن پنهانش می دارم
اگر میرم، فسوسی نیست بر جانم، جز این حسرت
که جان بویش گرفت از بس که اندر جانش می دارم
هنوز از غارت سیمین برآن آخر نمی گردد
دل خسرو که، چندین سال شد، ویرانش می دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
من و شبها و یاد آن سرکویی که من دانم
دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم
صبا بوهای خوش می آرد از هر بوستان، لیکن
که خواهد زیست، چون می نارد آن بویی که من دانم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از تن
که این سر خاک خواهد گشت در کویی که من دانم
اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نیز، گو بگسل
مرا از دل نخواهد رفت آن مویی که من دانم
بسوزی هر چه هست، ای باد، اگر آن سو رسی، اما
به تندی نگذری زنهار بر رویی که من دانم
چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حیله می دارم
ذخیره می کنم از بهر بدخویی که من دانم
چه پیچم بر درازیهای شب تهمت، چه می دانم؟
که هست این پیچش خسرو ز گیسویی که من دانم
دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم
صبا بوهای خوش می آرد از هر بوستان، لیکن
که خواهد زیست، چون می نارد آن بویی که من دانم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از تن
که این سر خاک خواهد گشت در کویی که من دانم
اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نیز، گو بگسل
مرا از دل نخواهد رفت آن مویی که من دانم
بسوزی هر چه هست، ای باد، اگر آن سو رسی، اما
به تندی نگذری زنهار بر رویی که من دانم
چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حیله می دارم
ذخیره می کنم از بهر بدخویی که من دانم
چه پیچم بر درازیهای شب تهمت، چه می دانم؟
که هست این پیچش خسرو ز گیسویی که من دانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
تویی در پیش من یا خود مه و پروین نمی دانم
شب قدر من است امشب که قدر این نمی دانم
روی در باغ و می گویی که گل بین چون منم عاشق
همین روی تو می بینم، گل و نسرین نمی دانم
چنانم لذت یاد تو بنشسته ست اندر جان
که زان پس ذوق تلخ و جان خود شیرین نمی دانم
خرد را گفتم اندر عاشقی دخلی بکن، گفتا
غریبم، رسم این کشور من مسکین نمی دانم
به بالینم رسیده یار و من در مردن از سویش
کجایی در زبان و کیست در بالین نمی دانم؟
سؤال می کنی از من که خسرو من کیم پیشت؟
شنیدم، لیک از حسرت جواب این نمی دانم
شب قدر من است امشب که قدر این نمی دانم
روی در باغ و می گویی که گل بین چون منم عاشق
همین روی تو می بینم، گل و نسرین نمی دانم
چنانم لذت یاد تو بنشسته ست اندر جان
که زان پس ذوق تلخ و جان خود شیرین نمی دانم
خرد را گفتم اندر عاشقی دخلی بکن، گفتا
غریبم، رسم این کشور من مسکین نمی دانم
به بالینم رسیده یار و من در مردن از سویش
کجایی در زبان و کیست در بالین نمی دانم؟
سؤال می کنی از من که خسرو من کیم پیشت؟
شنیدم، لیک از حسرت جواب این نمی دانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
چو خواهم با تو حال خود بگویم، جا نمی یابم
وگر پیدا کنم جای ترا، تنها نمی یابم
به جان و دل ترا جویم، اگر ناگاه پیش آیی
ز شادی دست و پا گم می کنم خود را نمی یابم
تعالی الله، چه گلزاری ست حسن عالم افروزت
که گل در باغ خوبی چون رخت زیبا نمی یابم
ندارد هیچ پروایی به حال زار مسکینان
کسی را از بتان مثل تو بی پروا نمی یابم
به کویت عاشقان مستند، اما در ره عشقت
بسان خسرو دیوانه شیدا نمی یابم
وگر پیدا کنم جای ترا، تنها نمی یابم
به جان و دل ترا جویم، اگر ناگاه پیش آیی
ز شادی دست و پا گم می کنم خود را نمی یابم
تعالی الله، چه گلزاری ست حسن عالم افروزت
که گل در باغ خوبی چون رخت زیبا نمی یابم
ندارد هیچ پروایی به حال زار مسکینان
کسی را از بتان مثل تو بی پروا نمی یابم
به کویت عاشقان مستند، اما در ره عشقت
بسان خسرو دیوانه شیدا نمی یابم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۹
تو سر مستی و من عاشق، بیا تا با تو در غلتم
ز دست لعل تو تا چند در خون جگر غلتم
بغلتم هر زمان در زیر پایت باز برخیزم
چو رویت بنگرم بار دگر از پای در غلتم
چنان گشته ست حال عیش من از تلخی هجران
مگس بر من نیارد شست، اگر اندر شکر غلتم
سرشکم گفت در وقتی که می غلتید بر رویم
چو مروارید غلتانم که بر بالای زر غلتم
به کار عیش در خون دو چشم خویش می غلتم
چه بهتر زان بود خسرو که در کار دگر غلتم
ز دست لعل تو تا چند در خون جگر غلتم
بغلتم هر زمان در زیر پایت باز برخیزم
چو رویت بنگرم بار دگر از پای در غلتم
چنان گشته ست حال عیش من از تلخی هجران
مگس بر من نیارد شست، اگر اندر شکر غلتم
سرشکم گفت در وقتی که می غلتید بر رویم
چو مروارید غلتانم که بر بالای زر غلتم
به کار عیش در خون دو چشم خویش می غلتم
چه بهتر زان بود خسرو که در کار دگر غلتم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
چمن چون بوی تو آرد، به بویت در چمن میرم
به یاد قد تو در سایه سرو سمن میرم
زیم از تو، بمیرم هم ز تو فارغ ز جان و تن
نیم چون دیگران کز جان زیم یا خود ز تن میرم
خوش آن وقتی که تو از ناز سویم بنگری و من
به زاری کشته، انگشت او فگنده در دهن میرم
شدم رسوا درون شهر، در صحرا روم، اکنون
که رسواتر شوم، گر در میان مرد و زن میرم
بخور جمله تنم، ای زاغ، جز دیده که دید او را
که بیرون اوفتم، در عرصه زاغ و زغن میرم
مرا پیراهن صد چاک پر خونست از آن یوسف
همین آرایش گورم کنید آن دم که من میرم
سخن بر بستی از خسرو مگر چشمت فرود آمد
کرم کن یک سخن، جانا، که تا زان یک سخن میرم
به یاد قد تو در سایه سرو سمن میرم
زیم از تو، بمیرم هم ز تو فارغ ز جان و تن
نیم چون دیگران کز جان زیم یا خود ز تن میرم
خوش آن وقتی که تو از ناز سویم بنگری و من
به زاری کشته، انگشت او فگنده در دهن میرم
شدم رسوا درون شهر، در صحرا روم، اکنون
که رسواتر شوم، گر در میان مرد و زن میرم
بخور جمله تنم، ای زاغ، جز دیده که دید او را
که بیرون اوفتم، در عرصه زاغ و زغن میرم
مرا پیراهن صد چاک پر خونست از آن یوسف
همین آرایش گورم کنید آن دم که من میرم
سخن بر بستی از خسرو مگر چشمت فرود آمد
کرم کن یک سخن، جانا، که تا زان یک سخن میرم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۵
آن نرگس پر ناز و جفا را ز که دانیم؟
وان غمزه بی مهر و وفا را ز که دانیم؟
گر یار جفا کرد، گنه بر دل ریش است
ای خلق جفاگوی شما را ز که دانیم؟
مردم ز پی کشتن آن زلف تو جنبند
ای خرمن گل باد صبا را ز که دانیم؟
هر شب که بود ماه که بر بام برآید
آن شعمره انگشت نمارا ز که دانیم؟
گفتی که به دل راز که داری تو، درین دل
آخر خبرت نیست که ما راز که دانیم؟
دیوانگی خسرو از اندیشه شد آخر
آن سلسله زلف دو تا را ز که دانیم؟
وان غمزه بی مهر و وفا را ز که دانیم؟
گر یار جفا کرد، گنه بر دل ریش است
ای خلق جفاگوی شما را ز که دانیم؟
مردم ز پی کشتن آن زلف تو جنبند
ای خرمن گل باد صبا را ز که دانیم؟
هر شب که بود ماه که بر بام برآید
آن شعمره انگشت نمارا ز که دانیم؟
گفتی که به دل راز که داری تو، درین دل
آخر خبرت نیست که ما راز که دانیم؟
دیوانگی خسرو از اندیشه شد آخر
آن سلسله زلف دو تا را ز که دانیم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۶
ما از هوس روی بتان باز نیاییم
تیغ است حد ما به زبان باز نیاییم
گر تیر زنی به جگر، ای یار کمان کش
تیریم که رفته ز کمان باز نیاییم
مردانه نهادیم چو پا بر سر کویت
گر سر برود، از سر آن باز نیاییم
باز آمدن از مهر جوانان نتوانیم
لیک ازچو تویی چون بتوان باز نیاییم
باز آمدن از عشق توان، ماند اگر دل
لیکن ز پی ماندن جان باز نیاییم
راندیم چنان بی تو زعالم کاجل و عمر
گر هر دو بگیرند عنان، باز نیاییم
یادش دهی، ای باد، ز ما گاهی، اگر ما
در خدمت آن سرو روان باز نیاییم
پیدا نفس امروز زند گرچه که خسرو
زینها چه شود، گر به نهان باز نیاییم؟
تیغ است حد ما به زبان باز نیاییم
گر تیر زنی به جگر، ای یار کمان کش
تیریم که رفته ز کمان باز نیاییم
مردانه نهادیم چو پا بر سر کویت
گر سر برود، از سر آن باز نیاییم
باز آمدن از مهر جوانان نتوانیم
لیک ازچو تویی چون بتوان باز نیاییم
باز آمدن از عشق توان، ماند اگر دل
لیکن ز پی ماندن جان باز نیاییم
راندیم چنان بی تو زعالم کاجل و عمر
گر هر دو بگیرند عنان، باز نیاییم
یادش دهی، ای باد، ز ما گاهی، اگر ما
در خدمت آن سرو روان باز نیاییم
پیدا نفس امروز زند گرچه که خسرو
زینها چه شود، گر به نهان باز نیاییم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
جان زحمت خود برد و به جانان نرسیدیم
دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم
موریم که گشتیم لگدکوب سواران
در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم
دنبال دل دوست دویدیم فراوان
بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم
در عشق غبار سر زلفش تن خاکی
شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم
چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن
در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم
ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟
کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم
از خون جگر نامه درد تو نوشتیم
بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم
دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس
ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم
دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم
موریم که گشتیم لگدکوب سواران
در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم
دنبال دل دوست دویدیم فراوان
بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم
در عشق غبار سر زلفش تن خاکی
شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم
چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن
در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم
ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟
کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم
از خون جگر نامه درد تو نوشتیم
بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم
دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس
ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۸
عمری شد و ما عاشق و دیوانه بماندیم
در دام چو مرغ از هوس دانه بماندیم
هر مرغ ز باغی و گلی بهره گرفتند
مائیم که چون بوم به ویرانه بماندیم
وقتی دل و جان و خردی همره ما بود
عشق آمد و زیشان همه بیگانه بماندیم
یاران چو فرشته ز خرابات رمیدند
ما چون مگسان بر سر خمخانه بماندیم
در کوی بتان رفت همه عمر، دریغا
چون برهمن پیر به بتخانه بماندیم
ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها
ما با دل خود بر سر افسانه بماندیم
خاکستری افتاده نه دم مانده و نه دود
زیر قدم شمع چو پروانه بماندیم
ناگاه پری صورتی اندر نظر آمد
دیدیم در آن صورت و دیوانه بماندیم
خسرو، به زبانها که فتادیم ز زلفش
گویی تو که موییم که در شانه بماندیم
در دام چو مرغ از هوس دانه بماندیم
هر مرغ ز باغی و گلی بهره گرفتند
مائیم که چون بوم به ویرانه بماندیم
وقتی دل و جان و خردی همره ما بود
عشق آمد و زیشان همه بیگانه بماندیم
یاران چو فرشته ز خرابات رمیدند
ما چون مگسان بر سر خمخانه بماندیم
در کوی بتان رفت همه عمر، دریغا
چون برهمن پیر به بتخانه بماندیم
ای بخت سیه روی، تو خوش خفت که شبها
ما با دل خود بر سر افسانه بماندیم
خاکستری افتاده نه دم مانده و نه دود
زیر قدم شمع چو پروانه بماندیم
ناگاه پری صورتی اندر نظر آمد
دیدیم در آن صورت و دیوانه بماندیم
خسرو، به زبانها که فتادیم ز زلفش
گویی تو که موییم که در شانه بماندیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۰
ای از نظرم رفته، نظر سوی که دارم؟
دل کز تو ستانم، به خم موی که دارم؟
تسلیم جفایت چه کنم، گر نکنم جان
چون باز رهم، قوت بازوی که دارم؟
گفتی که تو این بیدلی از روی که داری؟
از روی تو دارم، دگر از روی که دارم؟
هر جا که یکی روی نکو جان من آنجاست
یارب، به چنین خو که منم خوی که دارم؟
تیری که مرا هست به سینه ز کمانی
من دانم و دل کز خم ابروی که دارم؟
دشمن زندم طعن و کند دوست ملامت
من سوخته دل گوش به سر کوی که دارم؟
اندازه من نیست که برگیرم از آن چشم
کان چشم که برگیرم از آن، سوی که دارم؟
دستی که دو تا ماند به بالین فراقم
گر باز رسم، در ته پهلوی که دارم؟
گویند که رو، خسرو و زو جادویی آموز
چندین دگر از نرگس جادوی که دارم؟
دل کز تو ستانم، به خم موی که دارم؟
تسلیم جفایت چه کنم، گر نکنم جان
چون باز رهم، قوت بازوی که دارم؟
گفتی که تو این بیدلی از روی که داری؟
از روی تو دارم، دگر از روی که دارم؟
هر جا که یکی روی نکو جان من آنجاست
یارب، به چنین خو که منم خوی که دارم؟
تیری که مرا هست به سینه ز کمانی
من دانم و دل کز خم ابروی که دارم؟
دشمن زندم طعن و کند دوست ملامت
من سوخته دل گوش به سر کوی که دارم؟
اندازه من نیست که برگیرم از آن چشم
کان چشم که برگیرم از آن، سوی که دارم؟
دستی که دو تا ماند به بالین فراقم
گر باز رسم، در ته پهلوی که دارم؟
گویند که رو، خسرو و زو جادویی آموز
چندین دگر از نرگس جادوی که دارم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
عاشق شدم و محرم این کار ندارم
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم
آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم
بسیار شدم عاشق و دیوانه از این پیش
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم
یک سینه پر از قصه هجر است، و لیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گریه نگهدار، ندارم
این کوری چشمم غم نادیدن یارست
ورنه غم این چشم گهر بار ندارم
گویند که بیدار مدار این شب غم را
اندازه من نیست که بیدار ندارم
دارم غم دیدار تو بسیار نه اندک
لیکن غم خود اندک و بسیار ندارم
جانا، چو دل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو، من کار ندارم
خونریز شگرف است لبت، سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت، خوار ندارم
دارم هوس زیستنی نیز، ولیکن
پروانه آن لعل شکربار ندارم
مرگم ز تو دور افگند، اندیشه ام اینست
اندیشه از این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگه داشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
فریاد که غم دارم و غمخوار ندارم
آن عیش که یاری دهدم صبر ندیدم
وان بخت که پرسش کندم یار ندارم
بسیار شدم عاشق و دیوانه از این پیش
آن صبر که هر بار بد این بار ندارم
یک سینه پر از قصه هجر است، و لیکن
از تنگدلی طاقت گفتار ندارم
چون راز برون نفتدم از پرده که هر چند
گویند مرا گریه نگهدار، ندارم
این کوری چشمم غم نادیدن یارست
ورنه غم این چشم گهر بار ندارم
گویند که بیدار مدار این شب غم را
اندازه من نیست که بیدار ندارم
دارم غم دیدار تو بسیار نه اندک
لیکن غم خود اندک و بسیار ندارم
جانا، چو دل خسته به سودای تو دارم
او داند و سودای تو، من کار ندارم
خونریز شگرف است لبت، سهل نگیرم
مهمان عزیز است غمت، خوار ندارم
دارم هوس زیستنی نیز، ولیکن
پروانه آن لعل شکربار ندارم
مرگم ز تو دور افگند، اندیشه ام اینست
اندیشه از این جان گرفتار ندارم
خون شد دل خسرو ز نگه داشتن راز
چون هیچ کسی محرم اسرار ندارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۲
گمراه شدم، ره سوی جانان ز که پرسم؟
وز هجر بمردم، خبر جان ز که پرسم؟
از سرزنش مرده دلان جان به لب آمد
داروی دل زار پریشان ز که پرسم؟
خواب اجلم در سر و من مست خیالت
تعبیر چنین خواب پریشان ز که پرسم؟
کشت آن لب سر سبز مرا، گو ز من او را
کای خضر، ره چشمه حیوان ز که پرسم؟
ای رایت حسن تو روان کشتن عشاق
در آدمیان فتوی قربان ز که پرسم؟
یک درد تو گردد دو، گرم زانکه نپرسی
این درد که را گویم و درمان ز که پرسم؟
برد از دل من نقش بتان سحر دو چشمت
سحری که تو از دل بروی آن ز که پرسم؟
خواهم که کشم پیش دو بادام تو خود را
سلطان دو به یک مرتبه، فرمان ز که پرسم؟
دادند نشان دل خسرو سوی چشمت
مست است چو آن نرگس فتان، ز که پرسم؟
وز هجر بمردم، خبر جان ز که پرسم؟
از سرزنش مرده دلان جان به لب آمد
داروی دل زار پریشان ز که پرسم؟
خواب اجلم در سر و من مست خیالت
تعبیر چنین خواب پریشان ز که پرسم؟
کشت آن لب سر سبز مرا، گو ز من او را
کای خضر، ره چشمه حیوان ز که پرسم؟
ای رایت حسن تو روان کشتن عشاق
در آدمیان فتوی قربان ز که پرسم؟
یک درد تو گردد دو، گرم زانکه نپرسی
این درد که را گویم و درمان ز که پرسم؟
برد از دل من نقش بتان سحر دو چشمت
سحری که تو از دل بروی آن ز که پرسم؟
خواهم که کشم پیش دو بادام تو خود را
سلطان دو به یک مرتبه، فرمان ز که پرسم؟
دادند نشان دل خسرو سوی چشمت
مست است چو آن نرگس فتان، ز که پرسم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۵
زین پای ادب نیست که در کوی تو آیم
سازم ز دو دیده قدم و سوی تو آیم
ای کاش شوم زودتری خاک که باری
با باد شرم همره و پهلوی تو آیم
در کوی تو گمره شوم از بوی تو با آنک
آنجا همه زان رهبری بوی تو آیم
خورشیدی و من ذره، کنم بی سر و پا رقص
آن لحظه که در جلوه گه روی تو آیم
گفتی که سیاست کنمت، کی بود آن تا
گل بسته و آراسته در کوی تو آیم
گفتی که برو جان ببر از من، چه روم چون
هر جا که روم بسته به یک موی تو آیم
پرسی غم خسرو ز پی شرح، زبان کو
چون پیش نمکدان سخنگوی تو آیم
سازم ز دو دیده قدم و سوی تو آیم
ای کاش شوم زودتری خاک که باری
با باد شرم همره و پهلوی تو آیم
در کوی تو گمره شوم از بوی تو با آنک
آنجا همه زان رهبری بوی تو آیم
خورشیدی و من ذره، کنم بی سر و پا رقص
آن لحظه که در جلوه گه روی تو آیم
گفتی که سیاست کنمت، کی بود آن تا
گل بسته و آراسته در کوی تو آیم
گفتی که برو جان ببر از من، چه روم چون
هر جا که روم بسته به یک موی تو آیم
پرسی غم خسرو ز پی شرح، زبان کو
چون پیش نمکدان سخنگوی تو آیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۶
بیا ساقی که ما در می فتادیم
به خدمت پیش میخواران ستادیم
سر رندی چو گم کردیم در فسق
کلاه صوفیان را کج نهادیم
رها کن غرقه گردیم ار برانیم
میان می، چو اندر می فتادیم
چه جای توبه چون می می بنوشیم
که از خوبان به خون روزه گشادیم
مرادی از غم او عشق داریم
چه داند او گر از غم نامرادیم
بکش، ای خوش پسر، ما را به یک ناز
همان پندار کز مادر نزادیم
بده یک جام کیخسرو به خسرو
همان انگار ما هم کیقبادیم
به خدمت پیش میخواران ستادیم
سر رندی چو گم کردیم در فسق
کلاه صوفیان را کج نهادیم
رها کن غرقه گردیم ار برانیم
میان می، چو اندر می فتادیم
چه جای توبه چون می می بنوشیم
که از خوبان به خون روزه گشادیم
مرادی از غم او عشق داریم
چه داند او گر از غم نامرادیم
بکش، ای خوش پسر، ما را به یک ناز
همان پندار کز مادر نزادیم
بده یک جام کیخسرو به خسرو
همان انگار ما هم کیقبادیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۴
مرا دل ده که من سنگی ندارم
به جز خون جگر رنگی ندارم
دل من برده ای نیکوش، می دار
وگر بد داریش جنگی ندارم
سر کویی گرم رسوا کند عشق
چو من عاشق شدم، ننگی ندارم
سرود درد خود با خویش گویم
که نالان تر ز خود چنگی ندارم
ز من تا صبر صد فرسنگ راه است
ولی من پای فرسنگی ندارم
دهندم پند و با من در نگیرد
که من عقلی و فرهنگی ندارم
منم خسرو که از غم کوه فرهاد
به سینه دارم و سنگی ندارم
به جز خون جگر رنگی ندارم
دل من برده ای نیکوش، می دار
وگر بد داریش جنگی ندارم
سر کویی گرم رسوا کند عشق
چو من عاشق شدم، ننگی ندارم
سرود درد خود با خویش گویم
که نالان تر ز خود چنگی ندارم
ز من تا صبر صد فرسنگ راه است
ولی من پای فرسنگی ندارم
دهندم پند و با من در نگیرد
که من عقلی و فرهنگی ندارم
منم خسرو که از غم کوه فرهاد
به سینه دارم و سنگی ندارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۶
شبی در کوی آن مه روی رفتم
سر و پاگم چو آب جوی رفتم
نمی رفتم، بلا شد بوی زلفش
خراب اندر پی آن بوی رفتم
به کویش رو نهادم بهر رفتن
ز بیهوشی به دیگر سوی رفتم
شبت خوش باد، ای دل، نزد آن ماه
که من خالی شدم، زین کوی رفتم
شدم بدخو به رویش هر دم اکنون
کجا من دیدن آن روی رفتم
به سینه نقد جان تشویش می داد
به رشوت دادن آن خوی رفتم
کج است آن زلف و می دانم به سویش
به گفت خسرو بدگوی رفتم
سر و پاگم چو آب جوی رفتم
نمی رفتم، بلا شد بوی زلفش
خراب اندر پی آن بوی رفتم
به کویش رو نهادم بهر رفتن
ز بیهوشی به دیگر سوی رفتم
شبت خوش باد، ای دل، نزد آن ماه
که من خالی شدم، زین کوی رفتم
شدم بدخو به رویش هر دم اکنون
کجا من دیدن آن روی رفتم
به سینه نقد جان تشویش می داد
به رشوت دادن آن خوی رفتم
کج است آن زلف و می دانم به سویش
به گفت خسرو بدگوی رفتم