عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۶
من دلبری ندیدم کش زین نهاد باشد
زین فتنه ها دلم را بسیار یاد باشد
بگذشت دی به شادی و امروز نامرادی
آری نه کارها را دایم مراد باشد
نزلی دگر طلب کن، ای دل، ز کویش ایرا
در شهر عشقبازان غم خانه زاد باشد
آید به عشق پیدا مردی که غازیان را
میدان تیغ بازی میدان داد باشد
ای دوست، چند سوزی کاخر چرا خوری غم؟
آن کیست کو نخواهد پیوسته شاد باشد؟
گر تو خوشی به خونم، من خویش را بسوزم
جایی که آب نبود، روزی که باد باشد
گفتی که پیش هر کس چندین مگیر نامم
این زار مانده دل را کی ایستاد باشد
تعلیم نیست حاجت غم را به سینه خستن
در استخوان شکستن گرگ اوستاد باشد
ترسم به نامرادی جان در دهم به عشقت
گر پیش تو بمیرم آن هم مراد باشد
چون شاهد است ساقی، یکسو نهیم توبه
در کوی بت پرستان تقوی فساد باشد
بسم الله آنچه خواهی، فرمای، خسرو اینک
فرمان دوستان را بر جان مفاد باشد
زین فتنه ها دلم را بسیار یاد باشد
بگذشت دی به شادی و امروز نامرادی
آری نه کارها را دایم مراد باشد
نزلی دگر طلب کن، ای دل، ز کویش ایرا
در شهر عشقبازان غم خانه زاد باشد
آید به عشق پیدا مردی که غازیان را
میدان تیغ بازی میدان داد باشد
ای دوست، چند سوزی کاخر چرا خوری غم؟
آن کیست کو نخواهد پیوسته شاد باشد؟
گر تو خوشی به خونم، من خویش را بسوزم
جایی که آب نبود، روزی که باد باشد
گفتی که پیش هر کس چندین مگیر نامم
این زار مانده دل را کی ایستاد باشد
تعلیم نیست حاجت غم را به سینه خستن
در استخوان شکستن گرگ اوستاد باشد
ترسم به نامرادی جان در دهم به عشقت
گر پیش تو بمیرم آن هم مراد باشد
چون شاهد است ساقی، یکسو نهیم توبه
در کوی بت پرستان تقوی فساد باشد
بسم الله آنچه خواهی، فرمای، خسرو اینک
فرمان دوستان را بر جان مفاد باشد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
یاری که بر جدایی اویم گمان نبود
ماهی نبود آن که شبی در میان نبود
بیگانه وار از سر ما سایه وا گرفت
ما را ز آشنایی او این گمان نبود
دامانش چون گذاشت حق صحبت قدیم؟
گیرم که دست هیچ کسش در میان نبود
گل آمد و به باغ رسیدند بلبلان
وان مرغ رفته را هوس آشیان نبود
زامید وصل زیستنم بود آرزو
ورنه فراق یار به جانی گران نبود
جانم به جان و من نه ام از زندگان، از آنک
زو بود جمله زندگی من ز جان نبود
رفتم به بوی صحبت یاران به سوی باغ
گویی به باغ زان همه گلها نشان نبود
خسرو، اگر گل تو ز گلزار شد، منال
دانی که هیچ گه چمن بی خزان نبود
ماهی نبود آن که شبی در میان نبود
بیگانه وار از سر ما سایه وا گرفت
ما را ز آشنایی او این گمان نبود
دامانش چون گذاشت حق صحبت قدیم؟
گیرم که دست هیچ کسش در میان نبود
گل آمد و به باغ رسیدند بلبلان
وان مرغ رفته را هوس آشیان نبود
زامید وصل زیستنم بود آرزو
ورنه فراق یار به جانی گران نبود
جانم به جان و من نه ام از زندگان، از آنک
زو بود جمله زندگی من ز جان نبود
رفتم به بوی صحبت یاران به سوی باغ
گویی به باغ زان همه گلها نشان نبود
خسرو، اگر گل تو ز گلزار شد، منال
دانی که هیچ گه چمن بی خزان نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۷
یارب که دوش غایب من خانه که بود؟
تشویش این چراغ ز پروانه که بود؟
من مست بوده ام به خرابات عاشقان
آن نازنین به مجلس مستانه که بود؟
باری نبود در دلم امشب نشان صبر
تا آن رونده باز به ویرانه که بود؟
از گریه شبانه سرم درد می کند
یارب که این شراب زخمخانه که بود؟
می تافت دوش زلف چو زنجیر، وه که باز
آن وقت درد بیدل و پروانه که بود؟
فرمان نداده روی تو چندین که آسمان
اقطاع آفتاب ز کاشانه که بود؟
دست مبارک تو که دی رنجه شد ز تیغ
آن دولت از پی سر مردانه که بود؟
ماند از بلای خال تو خسرو به دام زلف
آن مرغ را نگر هوس دانه که بود؟
تشویش این چراغ ز پروانه که بود؟
من مست بوده ام به خرابات عاشقان
آن نازنین به مجلس مستانه که بود؟
باری نبود در دلم امشب نشان صبر
تا آن رونده باز به ویرانه که بود؟
از گریه شبانه سرم درد می کند
یارب که این شراب زخمخانه که بود؟
می تافت دوش زلف چو زنجیر، وه که باز
آن وقت درد بیدل و پروانه که بود؟
فرمان نداده روی تو چندین که آسمان
اقطاع آفتاب ز کاشانه که بود؟
دست مبارک تو که دی رنجه شد ز تیغ
آن دولت از پی سر مردانه که بود؟
ماند از بلای خال تو خسرو به دام زلف
آن مرغ را نگر هوس دانه که بود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
ای از فروغ روی تو خورشید رو سفید
شب را به جنب طره تو گشته مو سفید
خط بر میار تا نشود روز ما سیاه
آن روی در خور است چنان باش کو سفید
با من چو وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس روی او سفید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سفید
در آرزوی آنکه جوانی بود مقیم
بسیار کرده ایم درین فکر مو سفید
جز در ختا و هند بیاض سواد من
خسرو میان نظم سیاهی مجو سفید
شب را به جنب طره تو گشته مو سفید
خط بر میار تا نشود روز ما سیاه
آن روی در خور است چنان باش کو سفید
با من چو وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس روی او سفید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سفید
در آرزوی آنکه جوانی بود مقیم
بسیار کرده ایم درین فکر مو سفید
جز در ختا و هند بیاض سواد من
خسرو میان نظم سیاهی مجو سفید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۱
ما را شکنج زلف تو در پیچ و تاب برد
آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد
از راه دل در آمد و از روزن دماغ
رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد
روزی عجب مدار که طوفان برآورد
باران اشک دیده که دست از سحاب برد
چشمم که بود خانه خیل خیال تو
عمرت دراز باد که آن خانه آب برد
زاهد برای مجلس رندان باده نوش
دوش آمد و به دوش سبوی شراب برد
دوران پیریم به سر آورد روز شیب
هجران یار رونق عهد شباب برد
خسرو بسی خطا که به طغرای دلبران
خواهد برات نامه به روز حساب برد
آرام و صبر از دل و از دیده خواب برد
از راه دل در آمد و از روزن دماغ
رختی که دیده بسته به مشکین طناب برد
روزی عجب مدار که طوفان برآورد
باران اشک دیده که دست از سحاب برد
چشمم که بود خانه خیل خیال تو
عمرت دراز باد که آن خانه آب برد
زاهد برای مجلس رندان باده نوش
دوش آمد و به دوش سبوی شراب برد
دوران پیریم به سر آورد روز شیب
هجران یار رونق عهد شباب برد
خسرو بسی خطا که به طغرای دلبران
خواهد برات نامه به روز حساب برد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
ای همرهان که آگه از آن رفته منید
گمره شدم، برید و بر آن راهم افگنید
نامه کنید سوی ویم تا بدو رسم
خاکسترم کنید و بر آن خط پراگنید
بر خاک من رسید و پس از مرگ هر گیاه
کورانه بوی وی بود از بیخ بر کنید
ای طالبان وصل، ز ما دور، کز فراق
ما چاک سینه ایم و شما چاک دامنید
ای تائبان عشق، یکی دیدنش روید
دانم که زاهدید، اگر توبه بشکنید
جانان یکی بس است که میرند بهر او
گویی نه اید زنده چو یک جان به یک تنید
خسرو که سوخته دل او پس دلش دهید
وان دل که سوخته نبود آتشش زنید
گمره شدم، برید و بر آن راهم افگنید
نامه کنید سوی ویم تا بدو رسم
خاکسترم کنید و بر آن خط پراگنید
بر خاک من رسید و پس از مرگ هر گیاه
کورانه بوی وی بود از بیخ بر کنید
ای طالبان وصل، ز ما دور، کز فراق
ما چاک سینه ایم و شما چاک دامنید
ای تائبان عشق، یکی دیدنش روید
دانم که زاهدید، اگر توبه بشکنید
جانان یکی بس است که میرند بهر او
گویی نه اید زنده چو یک جان به یک تنید
خسرو که سوخته دل او پس دلش دهید
وان دل که سوخته نبود آتشش زنید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۰
دل می بری به رفتن و هر کو چنان زود
مردم زمین ز دیده کند تا بدان رود
هنگام باز رفتن تو مردن من است
ناچار مردنی بود آن دم که جان رود
هر خامشی که روی تو بیند فغان کند
هر گه که پیر سوی تو آید، جوان رود
من منت جفای تو بر جان نهم، از آنک
شمشیر دوستان همه بر نیکوان رود
کوشم که نام تو نبرم، لیک چون کنم؟
چون هر چه در دل است مرا بر زبان رود
آسان مگیر آه و دم سرد عاشقان
ای دل، مباد بر تو که باد خزان رود
فریاد خواسته ست، بگوییش، ای رقیب
تا چند گه ز دیده مردم نهان رود
ای مه، کجا رسی به رکاب نگار من
گیرم که خود عنان تو بر آسمان رود
ما را نه بخت یار و نه یار آشنا، دریغ
این عمر بی بدل که همه رایگان رود
خسرو، اگر بتان به قصاصش روان کنند
خوشدل چنان رود که کسی میهمان رود
مردم زمین ز دیده کند تا بدان رود
هنگام باز رفتن تو مردن من است
ناچار مردنی بود آن دم که جان رود
هر خامشی که روی تو بیند فغان کند
هر گه که پیر سوی تو آید، جوان رود
من منت جفای تو بر جان نهم، از آنک
شمشیر دوستان همه بر نیکوان رود
کوشم که نام تو نبرم، لیک چون کنم؟
چون هر چه در دل است مرا بر زبان رود
آسان مگیر آه و دم سرد عاشقان
ای دل، مباد بر تو که باد خزان رود
فریاد خواسته ست، بگوییش، ای رقیب
تا چند گه ز دیده مردم نهان رود
ای مه، کجا رسی به رکاب نگار من
گیرم که خود عنان تو بر آسمان رود
ما را نه بخت یار و نه یار آشنا، دریغ
این عمر بی بدل که همه رایگان رود
خسرو، اگر بتان به قصاصش روان کنند
خوشدل چنان رود که کسی میهمان رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۱
این دل که هر شبیش ز سالی فزون رود
یکدم چه باشد، ار سوی صبر و سکون رود
زنهار دل بریم ز سودای عشق، از آنک
دیوی ست اینکه نه به دعا و فسون رود
بی درد گویدم که چرا شام تا سحر
گریه ز چشم تو زنهایت فزون رود
دردی ست در دلم که بود حق به دست من
از چشم من گر از به دل آب خون رود
بادا فداش دیده و دل آن زمان که او
دل دزدد و ز دیده عاشق برون رود
بستی دلم به زلف و همی رانیش ز پیش
بیچاره پای بسته به زنجیر چون رود؟
نظاره تو هست کشنده تر از فراق
جانی که مانده بود ز هجران کنون رود
جان زیر پای تو به هوس می دهم، مگر
یکبار پای تا هوس از دل برون رود
خسرو، چو لاف عشق زدی، از بلا مترس
زینسان بر اهل عشق بسی آزمون رود
یکدم چه باشد، ار سوی صبر و سکون رود
زنهار دل بریم ز سودای عشق، از آنک
دیوی ست اینکه نه به دعا و فسون رود
بی درد گویدم که چرا شام تا سحر
گریه ز چشم تو زنهایت فزون رود
دردی ست در دلم که بود حق به دست من
از چشم من گر از به دل آب خون رود
بادا فداش دیده و دل آن زمان که او
دل دزدد و ز دیده عاشق برون رود
بستی دلم به زلف و همی رانیش ز پیش
بیچاره پای بسته به زنجیر چون رود؟
نظاره تو هست کشنده تر از فراق
جانی که مانده بود ز هجران کنون رود
جان زیر پای تو به هوس می دهم، مگر
یکبار پای تا هوس از دل برون رود
خسرو، چو لاف عشق زدی، از بلا مترس
زینسان بر اهل عشق بسی آزمون رود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
آن نخل تر که آب ز جوی جگر خورد
بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد
کشت شبت به دست نیاید، وه ای رقیب
جایی که پا گرفت، خدنگ سحر خورد
من بیخود اینچنین ز رخش گشتم، ای حریف
ورنه کسی شراب ز من بیشتر خورد؟
من کیستم که بر در تو پی سپر شوم؟
حاشا که خون من به چنان خاک در خورد
جان شد خراب هم به می اول و هنوز
دیوانه باش تا دو سه روزی دگر خورد
بهرمی مراد فراوان بود حریف
مرد آن بود که تیغ سیاست به سر خورد
ای پاسبان، ز خواب چه پرسی، ز عمر پرس
تا آنکه جاهل است غم خواب و خور خورد
خوش طوطیی ست خسرو مسکین به دام هجر
کز بخت خویش غصه به جای شکر خورد
بیچاره بلبلی که از آن نخل برخورد
کشت شبت به دست نیاید، وه ای رقیب
جایی که پا گرفت، خدنگ سحر خورد
من بیخود اینچنین ز رخش گشتم، ای حریف
ورنه کسی شراب ز من بیشتر خورد؟
من کیستم که بر در تو پی سپر شوم؟
حاشا که خون من به چنان خاک در خورد
جان شد خراب هم به می اول و هنوز
دیوانه باش تا دو سه روزی دگر خورد
بهرمی مراد فراوان بود حریف
مرد آن بود که تیغ سیاست به سر خورد
ای پاسبان، ز خواب چه پرسی، ز عمر پرس
تا آنکه جاهل است غم خواب و خور خورد
خوش طوطیی ست خسرو مسکین به دام هجر
کز بخت خویش غصه به جای شکر خورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۱
کاری ست در سرم که به سامان نمی شود
دردی ست در دلم که به درمان نمی شود
می کن به ناز خنده که دیوانه تر شوم
دیوانگی من چو به پایان نمی شود
رخسار می نمایی که خوش لذتی ست، آنک
جان کندنت ز دیدنت آسان نمی شود
جانم فدای نرگس او باد هر زمان
خون می کند هزار و پشیمان نمی شود
دل را ز عشق چند ملامت کنم که هیچ
این کافر قدیم مسلمان نمی شود
آن کس که گشت عاشق و بیدل ز دست تو
گویی نه عاشق است که بی جان نمی شود
خسرو که هست سوخته و خام سوز عشق
آتش زنش که پخته و بریان نمی شود
دردی ست در دلم که به درمان نمی شود
می کن به ناز خنده که دیوانه تر شوم
دیوانگی من چو به پایان نمی شود
رخسار می نمایی که خوش لذتی ست، آنک
جان کندنت ز دیدنت آسان نمی شود
جانم فدای نرگس او باد هر زمان
خون می کند هزار و پشیمان نمی شود
دل را ز عشق چند ملامت کنم که هیچ
این کافر قدیم مسلمان نمی شود
آن کس که گشت عاشق و بیدل ز دست تو
گویی نه عاشق است که بی جان نمی شود
خسرو که هست سوخته و خام سوز عشق
آتش زنش که پخته و بریان نمی شود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۲
زان گل که اندکی بته مشک ناب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد
آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد
جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد
ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد
دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد
در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
بسیار خلق از مژه در خون خضاب شد
در خردگیش دیدم و گفتم که مه شوی
او خود برای سوزش خلق آفتاب شد
آن سادگی که داشت، به سرخی شدش به دل
قندی که داشت نیشکر او، شراب شد
بهر خدا دگر به دل من گذر مکن
ای چشمه حیات که خون من آب شد
جز بوی خون نیامد از او در دماغ من
از زلف او گهی که جهان مشک ناب شد
ای پندگوی، نزد تو سهل است عشق،لیک
مسکین کسی که جان و دل او خراب شد
دی در چمن شدم بگشاید مگر دلم
آهی زدم که آن همه گلها گلاب شد
در خواب پیش چهره خسرو پدید گشت
سلطان گذشت و قصه ما نقش آب شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
بر من کنون که بی تو جهان تیره فام شد
ای شمع جان، در آی که روزم به شام شد
تو خوش به ناز خفته که عیشت حلال بادت
مسکین کسی که خواب به چشمش حرام باشد
هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن
بیچاره بلبلی که گرفتار دام شد
ناز و کرشممه ای که کنی هر دم، ای صبا
می زیبدت که پیش تو سلطان غلام شد
در آستانت لاف رسیدن کرا رسد
آن را که زیر پای دو عالم دو گام شد
گفتی نه ای تمام به عشق، آری این سخن
دانی، چو بشنوی که فلانی تمام شد
بدنامی است عشق بتان، دور به زما
آن عاشقی که دور ز ما نیکنام شد
دی آن کلاه زهد که صوفی به فرق داشت
بر دست ساقیی چو تو امروز جام شد
خسرو که زیست با همه خوبان به تو سنی
اینک به نیم چابک عشق تو رام شد
ای شمع جان، در آی که روزم به شام شد
تو خوش به ناز خفته که عیشت حلال بادت
مسکین کسی که خواب به چشمش حرام باشد
هر مرغ شاد با گل و هر سرو در چمن
بیچاره بلبلی که گرفتار دام شد
ناز و کرشممه ای که کنی هر دم، ای صبا
می زیبدت که پیش تو سلطان غلام شد
در آستانت لاف رسیدن کرا رسد
آن را که زیر پای دو عالم دو گام شد
گفتی نه ای تمام به عشق، آری این سخن
دانی، چو بشنوی که فلانی تمام شد
بدنامی است عشق بتان، دور به زما
آن عاشقی که دور ز ما نیکنام شد
دی آن کلاه زهد که صوفی به فرق داشت
بر دست ساقیی چو تو امروز جام شد
خسرو که زیست با همه خوبان به تو سنی
اینک به نیم چابک عشق تو رام شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۶
از حال مات هیچ حکایت نمی رسد
در کار مات بیش عنایت نمی رسد
گویند بگسلد چو بغایت رسید عشق
جانم گسست و عشق بغایت نمی رسد
گمره چنان شده ست دلم با دهان تو
کش از کتاب صبر هدایت نمی رسید
بگذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من
ماهی گذشت و شب به نهایت نمی رسد
از خون نوشته قصه دردت رسول اشک
هر روز در کدام ولایت نمی رسد
ای عقل، بگذر از سر خسرو که مر ترا
در کار اهل عشق کفایت نمی رسد
در کار مات بیش عنایت نمی رسد
گویند بگسلد چو بغایت رسید عشق
جانم گسست و عشق بغایت نمی رسد
گمره چنان شده ست دلم با دهان تو
کش از کتاب صبر هدایت نمی رسید
بگذشت دوش زلف و رخت پیش چشم من
ماهی گذشت و شب به نهایت نمی رسد
از خون نوشته قصه دردت رسول اشک
هر روز در کدام ولایت نمی رسد
ای عقل، بگذر از سر خسرو که مر ترا
در کار اهل عشق کفایت نمی رسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
یاری کس از کرشمه و خوبی نشان بود
از وی وفا مجوی که نامهربان بود
زانجا که هست خنده گل بلبل خراب
بر حق بود که عاشق روی چنان بود
ای آفتاب، بار دگر چون توانت دید
جایی که سایه تو برین دل گران بود
نزدیک دل بوند بتان، وان که همچو تست
نزدیک دل مگوی که نزدیک جان بود
گر روی تافتی سخنی گوی در چمن
گل را دهند قیمت وبو رایگان بود
خاموشیش حکایت حال است گوش دار
عاشق که در حضور رخت بی زبان بود
گفتی که ناله های فلان گوش من ببرد
آخر چنین چرا همه شب در فغان بود؟
آن را که میخلی همه شب در میان دل
گر تا به روز ناله کند، جای آن بود
عمدا جدا مباش که در جان خسروی
گر خود هزار ساله ره اندر میان بود
از وی وفا مجوی که نامهربان بود
زانجا که هست خنده گل بلبل خراب
بر حق بود که عاشق روی چنان بود
ای آفتاب، بار دگر چون توانت دید
جایی که سایه تو برین دل گران بود
نزدیک دل بوند بتان، وان که همچو تست
نزدیک دل مگوی که نزدیک جان بود
گر روی تافتی سخنی گوی در چمن
گل را دهند قیمت وبو رایگان بود
خاموشیش حکایت حال است گوش دار
عاشق که در حضور رخت بی زبان بود
گفتی که ناله های فلان گوش من ببرد
آخر چنین چرا همه شب در فغان بود؟
آن را که میخلی همه شب در میان دل
گر تا به روز ناله کند، جای آن بود
عمدا جدا مباش که در جان خسروی
گر خود هزار ساله ره اندر میان بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
مشتاق چون نظاره آن سیمبر کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
صورتگری نقش خود از جان کند سخن
چون روی او بدید سخن مختصر کند
او پرده بگرفت، بگویید باد را
تا خان و مان گل همه زیر و زبر کند
کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار
باشد کسی که یوسف ما را خبر کند
گویند دوستان دگر کن به جای او
من می کنم، اگر این دل بدخو به در کند
دی پاره کرد سینه مجروح من سرش
در آدمی مگو که به دیوار اثر کند
اندیشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشی بود که سر از خاک در کند
طاقت نهد به گوشه و آنگه نظر کند
صورتگری نقش خود از جان کند سخن
چون روی او بدید سخن مختصر کند
او پرده بگرفت، بگویید باد را
تا خان و مان گل همه زیر و زبر کند
کنعان خراب گشت ز اخوان روزگار
باشد کسی که یوسف ما را خبر کند
گویند دوستان دگر کن به جای او
من می کنم، اگر این دل بدخو به در کند
دی پاره کرد سینه مجروح من سرش
در آدمی مگو که به دیوار اثر کند
اندیشه من از دل خودکام خسرو است
صعب آتشی بود که سر از خاک در کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
شوخی نگر که آن بت عیار می کند
دل را به بند زلف گرفتار می کند
هر دم به شیوه ای ز کسی می برد دلی
در حلقه های زلف نگونسار می کند
دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست
حیف است گل که همدمی خار می کند
انکار عشقبازی ما می کنند خلق
ما خاک آن کسیم که این کار می کند
تا دید شیخ رونق بازار عاشقان
هر بامداد خرقه به بازار می کند
جز عقل عاقلان نکند صید چشم تو
مست است و قصد مردم هشیار می کند
در خورد دوست نیست نثار سر و ترا
خسرو سری که دارد ایثار می کند
دل را به بند زلف گرفتار می کند
هر دم به شیوه ای ز کسی می برد دلی
در حلقه های زلف نگونسار می کند
دشمن دریغ بود که ره یافت پیش دوست
حیف است گل که همدمی خار می کند
انکار عشقبازی ما می کنند خلق
ما خاک آن کسیم که این کار می کند
تا دید شیخ رونق بازار عاشقان
هر بامداد خرقه به بازار می کند
جز عقل عاقلان نکند صید چشم تو
مست است و قصد مردم هشیار می کند
در خورد دوست نیست نثار سر و ترا
خسرو سری که دارد ایثار می کند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
چشم فسونگر تو که داد فسون دهد
دانا زمام عقل به دست جنون دهد
خونابه می خورم ز غم و گریه می کنم
آری، شراب گوهر هر کس برون دهد
غم در دل و جگر خورد ار وی بدان بود
هر کو نهال را بدل آب خون دهد
مست نشاط و عیش کجا گردد آدمی؟
دور فلک چو باده به جامش نگون دهد
گفتی برون مده غم خود، چون نهان کنم؟
چون رنگ رخ گواهی حال درون دهد
اجرای جور می کنمت بر خود، ای عجب
شیشه فروش سنگ به دیوانه چون دهد
خسرو ز بهر آنکه خورد سنگ بر درت
خود را میان حلقه طفلان زبون دهد
دانا زمام عقل به دست جنون دهد
خونابه می خورم ز غم و گریه می کنم
آری، شراب گوهر هر کس برون دهد
غم در دل و جگر خورد ار وی بدان بود
هر کو نهال را بدل آب خون دهد
مست نشاط و عیش کجا گردد آدمی؟
دور فلک چو باده به جامش نگون دهد
گفتی برون مده غم خود، چون نهان کنم؟
چون رنگ رخ گواهی حال درون دهد
اجرای جور می کنمت بر خود، ای عجب
شیشه فروش سنگ به دیوانه چون دهد
خسرو ز بهر آنکه خورد سنگ بر درت
خود را میان حلقه طفلان زبون دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
آن خون که گاه مستی از آن مست ما چکد
از زلف فتنه بارد و از جان بلا چکد
شوید چو رخ به صبح، کند غرقه خلق را
هر قطره ای که از رخ آن آشنا چکد
ای زاهد، از دعای بد ایمن مشو که شب
مستان دعا کنند، که خون از دعا چکد
جام لبت که محتشمان را حلال باد
زو جرعه ای چه باشد، اگر بر گدا چکد
مردم در این هوس که شبی سر نهم به پاش
زانگونه کاب چشم منش زیر پا چکد
خاک درت به چشم من، از گریه خون خورم
تا خود جزای چشم من آن توتیا چکد
محکم قبا مبند که دامن بگیردت
خون هزار دل که ز بند قبا چکد
شمشیر آبدار کشیدی بر اهل عشق
دولت بود که ضربی از آن سوی ما چکد
تو می روی و از پی خونریز خویشتن
خسرو دوان که تا خوی اسپت کجا چکد؟
از زلف فتنه بارد و از جان بلا چکد
شوید چو رخ به صبح، کند غرقه خلق را
هر قطره ای که از رخ آن آشنا چکد
ای زاهد، از دعای بد ایمن مشو که شب
مستان دعا کنند، که خون از دعا چکد
جام لبت که محتشمان را حلال باد
زو جرعه ای چه باشد، اگر بر گدا چکد
مردم در این هوس که شبی سر نهم به پاش
زانگونه کاب چشم منش زیر پا چکد
خاک درت به چشم من، از گریه خون خورم
تا خود جزای چشم من آن توتیا چکد
محکم قبا مبند که دامن بگیردت
خون هزار دل که ز بند قبا چکد
شمشیر آبدار کشیدی بر اهل عشق
دولت بود که ضربی از آن سوی ما چکد
تو می روی و از پی خونریز خویشتن
خسرو دوان که تا خوی اسپت کجا چکد؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۷
از آنگهی که گشادم به رویت این نظر خود
چه خون که خوردم ازین چشم پر در و گهر خود
به باغ رفتم و قوتی ز بوی گل بگرفتم
ز بس که سوختم از تاب سوزش جگر خود
کجات بینم و بر بام تو چگونه برآیم؟
هزار وای که مرغان نمی دهند پر خود
سرم که بر درت افتاد تا که پات نرنجد
به پشت پا چو کلوخیش دور کن ز در خود
چو بنده روی ببیند، بر آن شود که بگردد
هزار بار به گرد سر دو چشم تر خود
دلم صدق ندارد به کار عشق، چه بودی
وه این نگین دروغی جدا کن از کمر خود
ز عشق آنکه رسیده سپر ندیده خدنگت
بر آنست دیده خسرو که بفگند سپر خود
چه خون که خوردم ازین چشم پر در و گهر خود
به باغ رفتم و قوتی ز بوی گل بگرفتم
ز بس که سوختم از تاب سوزش جگر خود
کجات بینم و بر بام تو چگونه برآیم؟
هزار وای که مرغان نمی دهند پر خود
سرم که بر درت افتاد تا که پات نرنجد
به پشت پا چو کلوخیش دور کن ز در خود
چو بنده روی ببیند، بر آن شود که بگردد
هزار بار به گرد سر دو چشم تر خود
دلم صدق ندارد به کار عشق، چه بودی
وه این نگین دروغی جدا کن از کمر خود
ز عشق آنکه رسیده سپر ندیده خدنگت
بر آنست دیده خسرو که بفگند سپر خود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
گمان مبر که مرا هیچ کس به جای تو باشد
قسم به جان و سر من که خاک پای تو باشد
اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من
شکفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد
غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
غبار خاطر گردی که در هوای تو باشد
غریب نیست که بیگانه گردد از همه عالم
هر آن غریب که در شهر آشنای تو باشد
زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را
گمان برند که چون قد دلربای تو باشد
چگونه بر تو نترسم که هر طرف که در آیی
هزار دیده خونریز در قفای تو باشد
بشوی دست ز خسرو، اگر نه پیش تو آید
که هر قدم که زند دوست خونبهای تو باشد
قسم به جان و سر من که خاک پای تو باشد
اگر به تربتم آیی هزار سال پس از من
شکفته بر سر خاکم گل وفای تو باشد
غم تو خاک وجودم به باد داد و نخواهم
غبار خاطر گردی که در هوای تو باشد
غریب نیست که بیگانه گردد از همه عالم
هر آن غریب که در شهر آشنای تو باشد
زهی جماعت کوته نظر که سرو سهی را
گمان برند که چون قد دلربای تو باشد
چگونه بر تو نترسم که هر طرف که در آیی
هزار دیده خونریز در قفای تو باشد
بشوی دست ز خسرو، اگر نه پیش تو آید
که هر قدم که زند دوست خونبهای تو باشد