عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۶
گر مطربی رودی زند، بی می ندارد آبرو
ور بلبلی عیشی کند، بی گل ندارد رنگ و بو
آهنگ تیز چنگ و نی، بی می ندارد شورشی
شیرین حدیثی می‌کند، مطرب شراب تلخ کو؟
با رود خشک و رود زن، تا چند سازم ساقیا
آبی ندارد رود او، آبیش باز آور برو
چون دور دور من بود، پیمانه‌ای برده به من
من چون صراحی نیستم، کارم بجا می سر فرو
خوردن به کاس و کوزه می، باشد طریق زاهدان
رندان درد آشام را پیمانه باید یا سبو؟
من با می و معشوقه از دور ازل خو کرده‌ام
امری محال است این که من وین باز خواهم کرد خو
در راه او باید شدن گاهی به سر گاهی به پا
سلمان نخواهد شد به سر الا چنین در راه او
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
ای پسر نیستی ز هستی به
بت پرستی ز خودپرستی به
چون ز خود می‌رهاندت مستی
هوشیارا ز هوش مستی به
اجلم کند پای را دو سه گام
پیش دارد که پیش دستی به
از بلندی چو باز خواهی گشت
سوی پستی، مقام پستی به
با خود آ تا خداپرست شوی
ور خود از دست خود برستی به
در همه حالتی خوش است آری
ذوق مستی، وی الستی به
در هوا تیز رو مشو، چون برق
که درین ره چو باد سستی به
ای سرشته ز آب و گل آگه
نیستی کز فرشته هستی به
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
صوفی ز سر توبه شد با سر پیمانه
رخت و بنه از مسجد آورد به میخانه
هر صورت آبادان کز باده شود ویران
معموره معنی دان یعنی چه که ویرانه
سودی ندهد تو به زان می که بود ساقی
در دور ازل با ما پیموده به پیمانه
دانی که کند مستی در پایه سرمستی
مردی ز سر هستی برخاسته مردانه
در صومعه با صوفی دارم سر می خوردن
ناصح سر خم برکن بر نه سر افسانه
ما را کشش زلفت صد دام جوی ارزد
زنهار که نفروشی آن دام به صد دانه
در هم گسلم هر دم از دست تو زنجیری
زنجیر کجا دارد پای من دیوانه
چون شمع سری دارم بر باد هوا رفته
جانی و بخود هیچش پروانه چو پروانه
زاهد به دعا عقبی خواهد دگری دنیا
هرکس پی مقصودی سلمان پی جانانه
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۰
نصیحت می‌کند هر دم مرا زاهد به مستوری
برو ناصح تو حال من نمی‌دانی و معذوری
خیال چشم مستش را اگر در خواب خوش بینی
عجب دارم که برداری سر از مستی و مستوری
بدین صورت که من در خواب مستی‌ام عجب باشد
گرم بیدار گرداند صدای نفحه صوری
مگر تو حور فردوسی که سر تا پا همه روحی
مگر تو مردم چشمی که سر تا پا همه نوری
بیا جانا دمی بنشین و صحبت را غنیمت دان
که خواهد بود مدتها میان جان و تن دوری
دلی و همتی مردانه باید عشقبازان را
که نتوان کرد شهبازی به بال و پر عصفوری
شب وصلش فراغی از فروغ صبحدم دارد
چه حاجت روز روشن را به نور شمع کافوری
نپرسی آخرم روزی آخر چونی ای سلمان
ازین شبهای رنجوری درین شبهای دیجوری
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
تا توانی مده از کف به بهار ای ساقی
لب جوی و لب جام و لب یار ای ساقی!
نوبهارست و گل و سبزه و ما عمر عزیز
می‌گذاریم به غفلت مگذار ای ساقی!
موسم گل نبود توبه عشاق درست
تو به یعنی چه بیا باده بیار ای ساقی!
اگر از روز شمارست سخن روز شمار
چون منی را که در آرد به شمار ای ساقی!
شاهد و باغ و گل و مل همه خوبند ولی
یار خوش خوشتر ازین هر سه چهار ای ساقی!
آید از بوی سمن بوی بهشت ای عارف
خیزد از رنگ چمن نقش نگار ای ساقی!
جام نوشین تو تا پر می لعل است مدام
می‌کشد جام تو ما را به خمار ای ساقی!
بی‌نوایم غزلی نو بنواز ای سلمان
در خمارم قدحی نو زخم آرای ساقی!
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۸۳
اول آن است که چون نیت عزلت دارد
بنده زین دایره جمع جدا خواهد بود
گوشه خانه‌ای امروز وطن خواهد ساخت
کش خداوند جهان خانه خدا خواهد بود
مدتی مالک ملک شعرا بود بحق
این زمان جامع جمع فقرا خواهد بود
پیش ازین در پی مخلوق به سر می‌گردید
بعد ازین بر در معبود به پا خواهد بود
بنده تا زنده بود وجه معاش بنده
هیچ شک نیست کز احسان شما خواهد بود
لیک دارم طمع آنکه معین باشد
که مرا وجه معیشت ز کجا خواهد بود؟
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۵۶
ز دور دایره این محیط پرگاری
نصیب من همه سرگشتگی است پنداری
نشسته‌ام به کناری چو چنگ سر در پیش
فتاده در پس زانو و می‌کنم زاری
در آتشم چو زر از دوستان قلب دو رو
ز بی زری همه از من نموده بیزاری
ز بی زری است اگر چون چراغ بی روغن
زمان زمان نفسی می‌زنم به دشواری
برای تلخی عیش حسود و شادی دوست
کنم به خون چو قدح رنگ چهره گلناری
عزیز مصر وجودم، نیم اسیر کسی
درین دیار از اخوان چرا کشم خواری
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
آمد سحری ندا ز میخانه ما
کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می
زآن پیش که پر کنند پیمانه ما
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۴
جان در طلب رطل گران می‌گردد
تن بر سر بازار مغان می‌گردد
مسواک به عهدم نرسیده است به کام
تسبیح به دست من به جان می‌گردد
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵
درویش، ز تن جامه صروت بر کن
تا در ندهب به جامه صورت تن
رو کهنه گلیم فقر بر دوش افکن
در زیر گلیم طبل سلطانی زن
سلمان ساوجی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷۵ - در موعظه و دوری از دنیا
ای دل آخر یک قدم بیرون خرام از خویشتن
آشنا شو با روان بیگانه شو از خویشتن
روی ننماید هلال مطلع عین الیقین
تا هوای ملک جان تاریک دارد گرد ظن
عین انسانیتی خواهی که ظاهر گردت ؟
چهره پنهان داد چون انسان عین از خویشتن
آدمی را آن زمان آرایش دین بر کنند
کا دمش زآلایش طین پا گرداندبدن
چون زنی پیر از دنیا کهنه چرخی در کنار
گر جوانمردی چه گردی چرخ پیرزن
لاف ردی می زنی با چرخ گردانت چه کار ؟
رشته پیوند بگسل چرخ را بر هم شکن
زیر زین داری براق آخر چه خسبی در گلیم
زیر ران داری نجیب ؟ آخر چه پایی در عطن
دار دنیا را به دین دزدان دین ده چون مسیح
راه دار ملک جان گیر از خراب آباد تن
خیمه جان بر جهانی زن که در صحرای او
لاله زار گلشن خضر است خضرای دمن
در مقام صدق جان باید که باشد درنعیم
جسم خواهی در تنعم باش خواهی در حذر
ذات یوسف را به مصر اندر کجا دارد زیان
زان که در کنعان به خون آلوده باشد پیرهن
تا به کی در باد خواهی دادن این عمر عزیز؟
در هوای رنگ و بوی ارغوان یا یا سمن
بس کن این آتش زبانی بس که در پایان چو شمع
خواهدت بر باد دادن سر زبانت بی سخن
هر زبانی کز میان او رسد جان را زیان
شمع وار آن به که سوزد یا بمیرد درلگن
آبروی هر دو عالم آن زمان حاصل کنی
کز سر اخلاص گردی خاک پای بو الحسن
سلمان ساوجی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - مستان الست
ماییم کشید داغ شاهی
مستان شراب صبحگاهی
ز‌ آیینه دل به می زدوده
زنگار سپیدی و سیاهی
بر لوح جبین یار خوانده
نقش ازل و ابد کماهی
رخسار نگار دیده روشن
در جام جهان نمای شاهی
پرورده به می مدام جان را
در خنب محبت الهی
بیماری ماست تندرستی
درویشی ماست پادشاهی
هر چیز که غیر عشق بیند
در مذهب ماست از مناهی
من دست ز دامنش ندارم
واه این چه حکایتی است واهی
گر عرض کنند هر دو عالم
بر من که کدام ازین دو خواهی
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
ساقی بگذر ز ما و از من
آتش به من و به ما در افکن
غم بر دل من چو درد زد آتش
ای پیر مغان چه می‌زنی تن
آن دردی سال خورد پیش آر
کو پیر من است در همه فن
پیری ز پی صفای باطن
یک چند نشسته در بن دن
آلوده به دن دماغ گشته
از عین صفای آب روشن
سر دو جهان نموده ما را
در جام جهان نما معین
من زین خم عیسوی خمار
خواهم رخ زرد، سرخ کردن
دامن مکش ای فقیه از من
از خویش کشیده دار دامن
خود را به درش فکن چو جرعه
جز خاک درش مساز مسکن
زان پیش که خاک تیره گردد
ناگاه به خیر دامن من
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
آن مرغ که هست جاودانه
بالای دو کونش آشیانه
بر قاف حقیقت است عنقا
در خانه ماست مرغ خانه
عشق است که جاودانه او را
از جان و دلست جاودانه
گنجی است نهان درین خرابه
دری است ثمین درین خزانه
این است دو کون جمع لیکن
مقصود یکی است در میانه
ای ساقی از آن شراب باقی
جامی به من آر عاشقانه
مستان شبانه الستیم
در ده می باقی شبانه
ما با تو یکی شدیم و گردیم
از مایی و ز منی کرانه
آشوب جهان اگر نخواهی
آن زلف سیه مزن به شانه
گر میل به خون کنی چو ساغر
گردن بنهان چون چمانه
فردا که کشنده را شهیدان
گیرند به خون بدین بهانه
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
باغ تو که دیده را بیاراست
روی تو به صورتی که دل خواست
از خاک در توام مکن دور
زنهار که خاک من هم آنجاست
از مهر تو ماه بی خور و خواب
در کوی تو عقل بی سر و پاست
عشقت ز دل شکسته من
چون مهر از آبگینه پیداست
بتخانه و کعبه پیش ما نیست
هر جا که وی است قبله آنجاست
آن روز که خاک ما شود گرد
مشکل ز در تو بر توان خاست
گر هر دو جهان شوند دشمن
سهل است چو آن نگار با ماست
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
مست است ز خواب چشم دلدار
خود را ز بلای دل نگهدار
خاصه که ز غمزه در کمینند
مستان و معربدان خونخوار
اول دل و دین به باد دادیم
تا خود چه رود به آخر کار
ای چشم تو را به گوشه‌ها در
افتاده هزار مست و بیمار
سودای دو سنبل تو در چین
برهم زده حلقه‌های بازار
روزی که وجود من شود خاک
وز خاک وجود من دمد خار
چون خار ز خاک سر بر آرم
وانگه که گذر کند به من یار
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
ما از ازل آمدیم سر مست
زان باده هنوز نشوده‌ای هست
آزاد ز هر دو کون بودیم
گشتیم به زلف یار پا بست
هر قطره که هست غرق دریا
از مایی و ز منی خود رست
ایمن ز بلا نمی‌توان بود
و ز دام بلا نمی‌توان جست
از شاخ امید بر کسی خورد
کز خویش برید و در تو پیوست
روی تو چه فتنه‌ها که انگیخت
زلف تو چه توبه‌ها که بشکست
عشقت در غارت درون زد
با عشق تو در نمی‌توان بست
چند از پی آن جهان خورم خون
چند از پی این جهان شوم پست
به زان نبود که گر بود بخت
هم مصلحت آنکه گر دهد دست
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
امید من است زلف او آه
ز امید دراز و عمر کوتاه
یک شب دل من به زلف او بود
گم کرد دران شب سیه راه
وز تیره شب آتش رخش دید
تابنده چو نور یوسف از چاه
بالای درخت قدس آتش
می‌زد به زبان دم از انا الله
یار از دم آتشین دمی گرم
زد بر من و در گرفت ناگاه
دل راه هوا گرفت و ما راست
کار دو جهان خراب ازین راه
برقع ز مه دو هفته برداشت
کار دو جهان صواب ازین ماه
خواهم ره مدح شاه جستن
باشد که به یمن دولت شاه
من دامن آن نگار گیرم
وز هر دو جهان کنار گیرم
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۱ - مناجات
الهی پرده پندار بگشای
در گنجینه اسرار بگشای
تو ما را وا رهان از مایی خویش
که غیر از ما حجابی نیست در پیش
تو کار ما به لطف خویش بگذار
به کار خویش ما را باز مگذار
که کاری کان سزاوار تو باشد
نه کار ماست هم کار تو باشد
دل ز نگار خوردم را صفا بخش
مرا آیینه معنی نما بخش
ز ما نفس بد ما را جدا کن
دل بیگانه با خویش آشنا کن
نهفتی از سخن صد گنج در من
در گنج سخن بگشای بر من
به لطفت شربتی در کام ما ریز
ز جامت جرعه‌ای در جام ما ریز
نسیمی از گلستان خودم بخش
چراغی از شبستان خودم بخش
به حسن نظم چون دادی نظامش
کنون زیب و بهایی ده تمامش
زر کان مرا پاک و عیان کن
به نام شاه در عالم روان کن
خداوندا، تو آن داری دین را
پناه افسر و تخت و نگین را
که او امروز گیتی را پناه است
خلایق را هم او امیدگاه است
به لطف از سایه خویش آفریده
جهان در سایه او آرمیده
همیشه بر سران سردار می دار
ز تاج و تخت برخوردار می دار
به عدل او جهان را شاد گردان
درون‌های خراب آبادگردان
درونش مهبط انوار خود ساز
زبانش مظهر اسرار خود ساز
همان ران بر دل و دست و زبانش
که باشد سود در هر دو جهانش
به نیکان ملک او معمور می‌ دار
بدان را از در او دور می‌ دار
به عونش ربع مسکون را امان ده
سکون فتنه آخر زمان ده
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
هو الاول والآخروالظاهر والباطن وهو بکل شی‌ء علیم
حی و قیوم و قادر و قاهر
اول اول آخر آخر
نطق‌، ابکم بمانده در صفتش
وهم‌، عاجز شده زمعرفتش
نبرد عقل‌ در ‌صفاتش راه
نبود وهم را به ذاتش راه
کی رسد وهم در جهان قدم
که بلند است آستان قدم
نص قرآن شده است ای عاشق
در صفات جلال او ناطق
«شهد الله‌» گواه معرفتش
‌«وحده لاشریک له» صفتش
نه از او زاد کس‌، نه او از کس
«‌قل هو الله‌» دلیل و حجت بس
از مکان و زمان بری ذاتش
محض جهلست نفی و اثباتش
هست واجب وجود او دائم
زآنکه باشد به ذات خود قائم
غایت ملک او نداند کس
همه او و بدو نماند کس
نیست با هیچ چیز پیوندش
نبود جفت‌ و مثل و مانندش
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
‌فی وحدانیة الله تعالی‌
به یقین واجب الوجود یکیست
هر چه در وهم و خاطر آید نیست
مالک الملک و پادشاه به حق
منشی‌ء نفس و فاعل مطلق
هر چه درکل کون کهنه و نوست
هست مفعول و فاعل همه اوست
بی قلم صورت بدیع نگاشت
بی ستون خیمه رفیع افراشت
مایه بخش عقول اولی اوست
فاطر صورت و هیولا اوست
نظم ترکیب آفرینش داد
چشم دل را کمال بینش داد
نقشبند وجود جز او نیست
مستحق سجود جز او نیست
زآنکه معبود انس و جان است او
مبدع جسم و عقل و جان است او
در رهش چرخ و انجم و ارکان
همه درمانده‌اند و سرگردان
همه پوینده‌اند در طلبش
همه جوینده‌اند روز و شبش
جنبش هر یک از سرشوق است
هر یکی را از این طلب ذوق است
حلقة حکم اوست شوق‌ همه
او منزه زشوق و ذوق همه
نامهای بزرگ طاهر او
هست اوصاف صنع ظاهر او
فارغ از شوق و ذوق ونیک‌وبدست
برتر از وهم و فکرت‌وخردست‌
کس نداند که چیست الا او
صفتش ‌لا اله االا هو
هر که خواهد که ذکر او گوید
در نگنجد زبان که «‌هو» گوید
به زبان ذکر او که داند گفت‌؟
جان بود آنکه «هو» تواند گفت
سخن است آنکه بر زبان آید
ذکر «‌هو» از میان جان آید
گرچه بی‌جا و بی مکان است او
ساکن دل شکستگانست او
نه به ذاتست ساکن هر دل
بلکه لطفش همی کند منزل
هر کجا دل شکسته‌ای بینی
بینوایی و خسته‌ای بینی ،
بی زبان ذکر او از او شنوی
شرح اسماء «‌هو» از او شنوی
ذکر او از زبان بسته طلب
معرفت از دل شکسته طلب
چند، بی او به‌کعبه درتک و پوی
در خرابات آی و او را جوی
چون تو در جستنش نمایی جد
در خرابات جست یا مسجد
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
مناجات در تنزیه و تقدیس حضرت باری سبحانه تعالی
ای صفات مقدس تو صمد
وی منزه زشبه و جفت و ولد
ای برآرندهٔ مه و خورشید
نقشبند جهان بیم و امید
ای به تو زنده جان و جسم به جان
جسم و جان را زلطف‌توست‌روان
قبلهٔ روح آستانهٔ توست
دل مجروح ما خزانهٔ توست
کرم و رحمت تو بی عدد است
روح را هر نفس زتو مدد است‌
در جهان هر چه هست در کارند
آنکه مجبور و آنکه مختارند
همه گردن نهاده حکم ترا
دم که یارد زدن زچون و چرا؟‌!
این و آن عاشق جمال تواند
روز و شب طالب وصال تواند
تا در آن کارگاه کار کراست
تا در آن آستانه بار کراست
ای بسا مسجدی که راندهٔ توست
ای بسا بت ستا‌که خواندهٔ توست
گر سیاست کنی تو مسجد کیست‌؟‌!
ورعنایت کنی تو بتکده چیست‌؟‌!
هر چه خواهی‌کنی‌که حکم تراست
زآنکه حکمت ورای چون و چراست
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
اول ما خلق الله تعالی نوری
تو چه دانی چه در معنی سفت
اندر آن دم که «لی مع الله‌» گفت
زآنکه بودست روز و شب مطلق
ظاهرش با تو باطنش با حق
هر که فرمان او به جا بگذاشت
کله از سر، سرش زتن برداشت
چاربارش که شهسوارانند
از شرف بهترین یارانند
هر چهار آفتاب چرخ امم
بحر صدق و حیا و عدل وکرم
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
دع نفسک و تعال
بگذر از نقش عالم گل تو
ره تو و راهروتو منزل تو
رهروی‌، روسخن زمنزل گوی
همره و همنشین مقبل جوی
چون تو غافل نشینی از کارت
نبود لطف ایزدی یارت
در سرای اثیر خواهی بود
جفت رنج و زحیر خواهی بود
جهد کن کز اثیر درگذری
به سلامت مگر تو جان ببری
زین جهان جهان تبرا کن
رو به بستان جان تماشا کن
کان جهان زین جهان شریفترست
خاک او از هوا لطیفترست
رخت بیرون فکن از این ماوی
خیمه زن در فضای آن صحرا
چشم بگشای تا جهان بینی
وان جهان را به چشم جان بینی
زانکه زادراک حس بیرون است
آستانش ورای گردون است
خاک او عنبر آب او تسنیم
محنتش عافیت سموم، نسیم
پایهٔ عرشش‌ از هوان فارغ
چمن باغش از خزان فارغ
بدر گردونش از خسوف ایمن
قرص خورشیدش ازکسوف ایمن
ساکنانش مسبح و ذاکر
همه یکرنگ باطن و ظاهر
حاصل جمله دولت سرمد
مایهٔ عمرشان بقای ابد
گر بکوشی زخود برون آیی
چون بدانجا رسی بیاسایی
بلبل بوستان انس شوی
همدم ساکنان قدس شوی
حضرتی بینی از ورای مکان
فارغ از استحالت دوران
آنچنان حضرتی و تو غافل‌!
تن زده اینت ابله و جاهل‌!
عاشقانی چو آدم و چو کلیم
چون حبیب و مسیح و ابراهیم
از پی وصل دلستان همه را
سر بر آن فرخ آستان همه را
هر که یابد بر آستانش بار
نتواند زدن دم اسرار
نطق را بارگیر لنگ شود
عرصهٔ ماجراش تنگ شود
وهم کآنجا رسد فروماند
ابجد سر نخواند، نتواند
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
ما رایت شیئاً !لا ورایت الله فیه
در جهانی که عالم ثانی است
بی زبانی همه زبان دانی است‌
عاشقان صف کشیده دوشادوش
ساقیان بر کشیده نوشانوش
سالک گرم ر‌و در آن‌بازار
«‌ارنی» گوی از پی دیدار
عاشقان از وصال یافته ذوق
«‌لی مع الله» گوی از سر شوق
رهروان در جهان حیرانی
برکشیده لوای «‌سبحانی»
دیگری اوفتاده در تک و پوی
لیس فی جبتی سوی الله‌، گوی
آنکه او گوهر محبت سفت
به زبان و به دل «اناالحق» گفت
همگنان جان و دل بدو داده
واله و مست و بیخود افتاده
بهر او بود جست و جوی همه
او منزه زگفت و کوی همه
من دلسوختهٔ جگر خسته
پای در دام شش جهت بسته
صفتم در جهان صورت بود
صورت آلودهٔ کدورت بود
فرصتی نه که چست برتازم
در چنان منزلی وطن سازم
قوتی نه که باز پس کردم
با سگ و خوک همنفس گردم
دل در اندیشه تا چه شاید کرد
ره بدانجا چگونه باید کرد
چون کنم کاین طلسم بگشایم
پایم از بند جسم بگشایم
در رهش خان و مان براندازم
جان کنم خرقه و دراندازم
ناگهان در رسید از در غیب
کرده پرگوهر حقایق جیب
گفت ای رخ به خون دل شسته
در جهان فنا، بقا جسته
تا در این منزلی‌که هستی توست
پستی تو زخود پرستی توست
چون زهستی خویش درگذری
هر چه هستیست زیرپی سپری
تو چه دانی که زاستان قدم
چند راهست تا جهان قدم
چند سختی کشید می‌باید
چند منزل برید می‌باید
تا به نیکی بدل کنی بد را
واندر آن عالم افکنی خود را
گر ترا میل عالم قدم است
ترک خودگفتن اولین قدم است
نرسی تا تو با تو همنفسی
قدم از خود برون نهی پرسی
تا طلاق وجود خود ندهی
پای در عالم قدم ننهی
تا وداع جهان جان نکنی
ره بدان فرخ آستان نکنی
در هوایش زبند جان برخیز
جان بده و زسر جهان برخیز
به وجود جهان قلم درکش
در صف عاشقان علم برکش
زهد ورز، اقتدا به عیسی کن
طلب او و ترک دنیا کن
منشین اینچنین که ناخوب است
خیزو آن را طلب‌که مطلوب است
سنایی غزنوی : طریق التحقیق
صفت اصحاب الطریقه
رهروانی که وصل اوجویند
معتکف جمله بر در اویند
از وجود جهان خبر‌شان نیست
جز غم او غم دگر‌شان نیست
در جهانند و از جهان فارغ
همه با او، زجسم و جان فارع
سرقدم ساخته چو پرگارند
لاجرم صبح و شام در کارند