عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۱
ای مشک وام داده زلفت به آهوی چین
زان زلف مشکفامت عشاق گشته مشکین
برخاست بوی ریحان زان طره چو سنبل
بنشست باد بستان زان عارض چو نسرین
یک ره به نیم خنده دندان نمای ما را
تا اوفتادن آید دندانه های پروین
بسیار روی خوبان دیدم، ولیک بی تو
خاطر نمی پذیرد از هیچ روی تسکین
چون من نمی توانم برخاستن ز عشقت
گه گه اگر توانی نزد من آی و بنشین
پیراهن جفا را هر روز می بپوشی
حالم چو نیک دانی بر خود مپوش چندین
لب خواهد از تو خسرو، گویی که هیچ ندهم
گر هیچ نیست، جانا، باری زبان شیرین
زان زلف مشکفامت عشاق گشته مشکین
برخاست بوی ریحان زان طره چو سنبل
بنشست باد بستان زان عارض چو نسرین
یک ره به نیم خنده دندان نمای ما را
تا اوفتادن آید دندانه های پروین
بسیار روی خوبان دیدم، ولیک بی تو
خاطر نمی پذیرد از هیچ روی تسکین
چون من نمی توانم برخاستن ز عشقت
گه گه اگر توانی نزد من آی و بنشین
پیراهن جفا را هر روز می بپوشی
حالم چو نیک دانی بر خود مپوش چندین
لب خواهد از تو خسرو، گویی که هیچ ندهم
گر هیچ نیست، جانا، باری زبان شیرین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۲
خه از کجاها می رسی آلوده می همچنین
در خون شده زلف آنچنان، رخسار پر خوی همچنین
چون دشمنانم، می کشی، من خود شدم کشته، ولی
آخر مسلمانی ست این، ای دوست، تا کی همچنین
سختی جانم بین که چون، سوز ترا تاب آورم
ناچیز گردد، گر فتد یک شعله در نی همچنین
از بهر جانی در رخت، کی گویم این کز جور بس؟
می کن تو تا من می کشم جور پیاپی همچنین
هر شب خورم در بزم غم، گه خون دل، گاهی جگر
وه چون خرابی نآردم، نقل آنچنان، می همچنین
چون من گرفتارت شدم، زانم چه کآرندم خبر؟
ماهی ست در روم آنچنان، خوبی ست در ری همچنین
خسرو که نالد گه گهی از جور و از بیداد تو
گه لاف عشقت می زند، نپسندم از وی همچنین
در خون شده زلف آنچنان، رخسار پر خوی همچنین
چون دشمنانم، می کشی، من خود شدم کشته، ولی
آخر مسلمانی ست این، ای دوست، تا کی همچنین
سختی جانم بین که چون، سوز ترا تاب آورم
ناچیز گردد، گر فتد یک شعله در نی همچنین
از بهر جانی در رخت، کی گویم این کز جور بس؟
می کن تو تا من می کشم جور پیاپی همچنین
هر شب خورم در بزم غم، گه خون دل، گاهی جگر
وه چون خرابی نآردم، نقل آنچنان، می همچنین
چون من گرفتارت شدم، زانم چه کآرندم خبر؟
ماهی ست در روم آنچنان، خوبی ست در ری همچنین
خسرو که نالد گه گهی از جور و از بیداد تو
گه لاف عشقت می زند، نپسندم از وی همچنین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۳
از خانه دشمن خاست دل، فریاد کردن چون توان؟
بی صبرم از بی خان و مان، بر باد کردن چون توان؟
ای دوست، چندین غم مخور بهر خرابی دلم
تا دولت خوبان بود، آباد کردن چون توان؟
هر چند کوشیدم به جان دل بازماندن از بتان
شاگرد ما زد دوست را، استاد کردن چون توان؟
گفتم «دلم آزاد کن » گفتا «به بازی بستدم »
زینسان گران داده بها، آزاد کردن چون توان؟
غمزه زنان آن شوخ و من خاموش و حیران در رهش
سلطان چو خود خنجر کشد، فریاد کردن چون توان؟
گفتی که از جان یاد کن، از من چه حیران مانده ای؟
آنجا که حاضر تو شوی، در یاد کردن چون توان؟
هجران کشیده تیغ کین، تو، سست پیمان، دل دهی
بر اعتماد چون تویی، دل شاد کردن چون توان؟
من خودکشم جورت، ولی تو خود بگویی بی وفا
چندین به روی دوستان بیدار کردن چون توان؟
خسرو ز دل غرقه به خون یاران به تیمار منش
در روز طوفان خانه را بنیاد کردن چون توان؟
بی صبرم از بی خان و مان، بر باد کردن چون توان؟
ای دوست، چندین غم مخور بهر خرابی دلم
تا دولت خوبان بود، آباد کردن چون توان؟
هر چند کوشیدم به جان دل بازماندن از بتان
شاگرد ما زد دوست را، استاد کردن چون توان؟
گفتم «دلم آزاد کن » گفتا «به بازی بستدم »
زینسان گران داده بها، آزاد کردن چون توان؟
غمزه زنان آن شوخ و من خاموش و حیران در رهش
سلطان چو خود خنجر کشد، فریاد کردن چون توان؟
گفتی که از جان یاد کن، از من چه حیران مانده ای؟
آنجا که حاضر تو شوی، در یاد کردن چون توان؟
هجران کشیده تیغ کین، تو، سست پیمان، دل دهی
بر اعتماد چون تویی، دل شاد کردن چون توان؟
من خودکشم جورت، ولی تو خود بگویی بی وفا
چندین به روی دوستان بیدار کردن چون توان؟
خسرو ز دل غرقه به خون یاران به تیمار منش
در روز طوفان خانه را بنیاد کردن چون توان؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۴
آستان یار و آن گه خون من
شاد باش، ای طالع میمون من
باده خواهی خورد، روشن شد مزاج
چون چنین شد بار اول خون من
بوالعجب کاری ست، من مشغول جان
وان رقیبت در چرا و چون من
کاری افتاده ست با شبها مرا
تو بخسپ، ای بخت دیگرگون من
کشتی و بازم رهایی شد ز هجر
دیر زی درد درون افزون من
خون دل از دامن، ای دیده، مشوی
یادگارست این ازان مجنون من
شعر خسرو مایه دیوانگیست
تا نیاموزد کسی افسون من
شاد باش، ای طالع میمون من
باده خواهی خورد، روشن شد مزاج
چون چنین شد بار اول خون من
بوالعجب کاری ست، من مشغول جان
وان رقیبت در چرا و چون من
کاری افتاده ست با شبها مرا
تو بخسپ، ای بخت دیگرگون من
کشتی و بازم رهایی شد ز هجر
دیر زی درد درون افزون من
خون دل از دامن، ای دیده، مشوی
یادگارست این ازان مجنون من
شعر خسرو مایه دیوانگیست
تا نیاموزد کسی افسون من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۵
عیش من تلخ است ازان شکر لب شیرین سخن
چون بخندد، ورچه باشد، هست در پروین سخن
مردنم نزدیک شد هنگام شربت دادنست
کیست کارد یک سخن بر من ازان شیرین سخن؟
بو که بریم، ای صبا، از بهر من بهر خدا
گه گهی جاسوسیی کن، زو دمی برچین سخن
کاش بیدردان بدیدندی رخ زیبای یار!
تا نگفتندی به طعن بیدلان چندین سخن!
ای که گویی «عشق چه بود»؟ باش تا از خون من
بعد از آنت مرد خوانم، گر بگویی این سخن
عاشقی وانگه مسلمانی، ندانی، ای سلیم
دوستی چون با بتان افتد، رود در دین سخن؟
بهترین روز آفتی می بینم از تو در جهان
گفت من بشنو، مکن، جانا، بدین آیین سخن
جادوان را لب بدوزد سوزن مژگان تو
وه که پیشت چون برآید از من مسکین سخن
در هوای روی تو خون می چکاند از غزل
خسرو رنگین سخن گر رنگ بازی زین سخن
چون بخندد، ورچه باشد، هست در پروین سخن
مردنم نزدیک شد هنگام شربت دادنست
کیست کارد یک سخن بر من ازان شیرین سخن؟
بو که بریم، ای صبا، از بهر من بهر خدا
گه گهی جاسوسیی کن، زو دمی برچین سخن
کاش بیدردان بدیدندی رخ زیبای یار!
تا نگفتندی به طعن بیدلان چندین سخن!
ای که گویی «عشق چه بود»؟ باش تا از خون من
بعد از آنت مرد خوانم، گر بگویی این سخن
عاشقی وانگه مسلمانی، ندانی، ای سلیم
دوستی چون با بتان افتد، رود در دین سخن؟
بهترین روز آفتی می بینم از تو در جهان
گفت من بشنو، مکن، جانا، بدین آیین سخن
جادوان را لب بدوزد سوزن مژگان تو
وه که پیشت چون برآید از من مسکین سخن
در هوای روی تو خون می چکاند از غزل
خسرو رنگین سخن گر رنگ بازی زین سخن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۷
سواره اینک آن سرو روانم می رود بیرون
بگیریدیش او، کز کف عنانم می رود بیرون
دعایی خوانش، ای زاهد که چندین خاطر خسته
به همراهی آن جان جهانم می رود بیرون
بدی گر گویمت، جانا، مگیر از من که مدهوشم
نمی دانم که تا چه از زبانم می رود بیرون
به جانان گفتنم ناگه نخواهد رفت جان، یارب
چه نام است این که هر بار از زبانم می رود بیرون؟
چه دل ها زان که خست این ناله های زار من، یارب
جگر دوز است تیری کز کمانم می رود بیرون
دلیری می کنم پیشش که خواهم ترک جان گفتن
دل من داند و هم من که جانم می رود بیرون
عجب حالی که خالی می نگردد سینه خسرو
بدین گونه که این اشک روانم می رود بیرون
بگیریدیش او، کز کف عنانم می رود بیرون
دعایی خوانش، ای زاهد که چندین خاطر خسته
به همراهی آن جان جهانم می رود بیرون
بدی گر گویمت، جانا، مگیر از من که مدهوشم
نمی دانم که تا چه از زبانم می رود بیرون
به جانان گفتنم ناگه نخواهد رفت جان، یارب
چه نام است این که هر بار از زبانم می رود بیرون؟
چه دل ها زان که خست این ناله های زار من، یارب
جگر دوز است تیری کز کمانم می رود بیرون
دلیری می کنم پیشش که خواهم ترک جان گفتن
دل من داند و هم من که جانم می رود بیرون
عجب حالی که خالی می نگردد سینه خسرو
بدین گونه که این اشک روانم می رود بیرون
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲۸
چشم است، یارب، آنچنان یا خود بلای جان من
جور است از آنسان دلستان یا غارت ایمان من
شوخ و مقامر پیشه ای، قتال بی اندیشه ای
خونین چو شیرین تیشه ای، صیدت دل قربان من
هر روز آیم سوی تو، دل جویم از گیسوی تو
کان دل که دارد خوی تو، بوده ست روزی آن من
از غارت خوبان مرا جان رها شد مبتلا
تو، شوخ، دیگر از کجا پیدا شدی از جان من؟
ای، گنج دلها، مستیت، در قتل چابکدستیت
درد من آمد مستیت، دیوانگی درمان من
هجرم بکشت و شوق هم، روزی نگفتی از کرم
چون است در شبهای غم، آن عاشق حیران من؟
با عاشقان تنگدل زینسان منه در جنگ دل
آخر بترس، ای سنگدل، ز آه دل بریان من
خیز، ای صبای مشک بو، بر گلرخ من راه جو
حال من مسکین بگو، در خدمت جانان من
جور است از آنسان دلستان یا غارت ایمان من
شوخ و مقامر پیشه ای، قتال بی اندیشه ای
خونین چو شیرین تیشه ای، صیدت دل قربان من
هر روز آیم سوی تو، دل جویم از گیسوی تو
کان دل که دارد خوی تو، بوده ست روزی آن من
از غارت خوبان مرا جان رها شد مبتلا
تو، شوخ، دیگر از کجا پیدا شدی از جان من؟
ای، گنج دلها، مستیت، در قتل چابکدستیت
درد من آمد مستیت، دیوانگی درمان من
هجرم بکشت و شوق هم، روزی نگفتی از کرم
چون است در شبهای غم، آن عاشق حیران من؟
با عاشقان تنگدل زینسان منه در جنگ دل
آخر بترس، ای سنگدل، ز آه دل بریان من
خیز، ای صبای مشک بو، بر گلرخ من راه جو
حال من مسکین بگو، در خدمت جانان من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۰
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۱
بنشین نفسی کز همه لطف تو بس است این
بستان که ز جانم نفس باز پس است این
در هستی من چند زنی شعله هجران
آخر دل و جان است، نه خاشاک و خس است این
گفتم که گزیدم لب چون قند تو در خواب
خندید و شکر ریخت که خواب مگس است این
ای باد، برو این نفس از ما برسانش
کای عیسی جانها، گرو یک نفس است این
خوش می کنم اندر هوس روی تو جانی
هست ار چه خوش آینده و ناخوش، هوس است این
گفتم که به فریاد رس از غمزه خویشت
تیری به من انداخت که فریادرس است این
من بنده آن چشم که از گوشه چشمم
شب دیدی و گفتی که بر این در چه کس است این؟
خسرو چه کند ناله عشاق، میا تنگ
کاخر هم ازان قافله بانگ جرس است این
بستان که ز جانم نفس باز پس است این
در هستی من چند زنی شعله هجران
آخر دل و جان است، نه خاشاک و خس است این
گفتم که گزیدم لب چون قند تو در خواب
خندید و شکر ریخت که خواب مگس است این
ای باد، برو این نفس از ما برسانش
کای عیسی جانها، گرو یک نفس است این
خوش می کنم اندر هوس روی تو جانی
هست ار چه خوش آینده و ناخوش، هوس است این
گفتم که به فریاد رس از غمزه خویشت
تیری به من انداخت که فریادرس است این
من بنده آن چشم که از گوشه چشمم
شب دیدی و گفتی که بر این در چه کس است این؟
خسرو چه کند ناله عشاق، میا تنگ
کاخر هم ازان قافله بانگ جرس است این
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۶
از آن خویش کنم من که جان دهم بستان
که ز آن خود نشنوی تو به حیله و دستان
بدین صفت که ز سر تا قدم همه شکری
حلال بادت شیری که خوردی از پستان
چه باشد ار به سر وقت من رسی وقتی
چو مکرمان به سوی کلبه تهی دستان
برون خرام که تا پارسای ثابت حال
فدم درست نیارد نهاد چون مستان
مرا که دعوی بازار زهد و تقوی بود
به یک کرشمه چشمت تمام بشکست آن
من ضعیف چه مرد غمت که بازوی عشق
به پنجه تاب دهد دست رستم دستان
صلای عیش دهندم مرا که دل جایی ست
چه جای رفتن باغ است و گشتن بستان
غلام ناله دیوانگان روی توام
خوش است زمزمه مرغ در بهارستان
گهی گهی دل من شاد کن به دشنامی
دعای خسرو مسکین بدین قدر بستان
که ز آن خود نشنوی تو به حیله و دستان
بدین صفت که ز سر تا قدم همه شکری
حلال بادت شیری که خوردی از پستان
چه باشد ار به سر وقت من رسی وقتی
چو مکرمان به سوی کلبه تهی دستان
برون خرام که تا پارسای ثابت حال
فدم درست نیارد نهاد چون مستان
مرا که دعوی بازار زهد و تقوی بود
به یک کرشمه چشمت تمام بشکست آن
من ضعیف چه مرد غمت که بازوی عشق
به پنجه تاب دهد دست رستم دستان
صلای عیش دهندم مرا که دل جایی ست
چه جای رفتن باغ است و گشتن بستان
غلام ناله دیوانگان روی توام
خوش است زمزمه مرغ در بهارستان
گهی گهی دل من شاد کن به دشنامی
دعای خسرو مسکین بدین قدر بستان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۷
گر هوس بردم به رویت چشم خود بر دوختن
چشم کین توز تو نیکو داند این کین توختن
گر بدوزی دیده از تیرم که در رویم مبین
هم به رویت گر ز رویت دیده دانم دوختن
می خورم دود چراغ دل همه شب تا به روز
هم نمی آرم خطی از لوح صبر آموختن
بر من دلسوخته همسایه هم ناید گهی
جز به آتش خواستن یا خود چراغ آفروختن
گر تو نظاره کنی، باید مرا آتش زدن
و اندک اندک پیش تو، بل ذره ذره سوختن
وه چه خوش آید از تو این قدر گفتن به ناز
« بنده خسرو را که بفروشم، ولی نفروختن »
چشم کین توز تو نیکو داند این کین توختن
گر بدوزی دیده از تیرم که در رویم مبین
هم به رویت گر ز رویت دیده دانم دوختن
می خورم دود چراغ دل همه شب تا به روز
هم نمی آرم خطی از لوح صبر آموختن
بر من دلسوخته همسایه هم ناید گهی
جز به آتش خواستن یا خود چراغ آفروختن
گر تو نظاره کنی، باید مرا آتش زدن
و اندک اندک پیش تو، بل ذره ذره سوختن
وه چه خوش آید از تو این قدر گفتن به ناز
« بنده خسرو را که بفروشم، ولی نفروختن »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۸
چون بستدی دل من، پرسشم کن به ازین
بردی چو جان ز تنم، تیرم مزن ز کمین
زان ره که خنده زنان آیی چو سرو روان
خواهم که هم به زمان خاکی شوم به زمین
ای بنده مهر و مهت، صد جان ته کلهت
گشتم چو خاک رهت، دامن ز بنده مچین
دل در غم چو تو مهی جان مرگم چو تو نه ای
از مرهم چو تو نهی، دردم فزون شد ببین
از خنده چون نمکی ریزی ز لب دمکی
ملک دو جم نه یکی گیری از آن دو نگین
از من به سوی دیگر بر مشکن و مگذر
کن هر چه هست دگر بر جان من مکن این
ای لاله، از تو خجل، سرو از تو پای به گل
بنشسته ای چو به دل، لختی به دیده نشین
رویت بلای جهان، عشق تو داغ نهان
لعل تو راحت جان، زلف تو آفت دین
نآیی به دست مرا، خسرو کجا، تو کجا!
ماهی مگر به سما یا حور خلد برین؟
بردی چو جان ز تنم، تیرم مزن ز کمین
زان ره که خنده زنان آیی چو سرو روان
خواهم که هم به زمان خاکی شوم به زمین
ای بنده مهر و مهت، صد جان ته کلهت
گشتم چو خاک رهت، دامن ز بنده مچین
دل در غم چو تو مهی جان مرگم چو تو نه ای
از مرهم چو تو نهی، دردم فزون شد ببین
از خنده چون نمکی ریزی ز لب دمکی
ملک دو جم نه یکی گیری از آن دو نگین
از من به سوی دیگر بر مشکن و مگذر
کن هر چه هست دگر بر جان من مکن این
ای لاله، از تو خجل، سرو از تو پای به گل
بنشسته ای چو به دل، لختی به دیده نشین
رویت بلای جهان، عشق تو داغ نهان
لعل تو راحت جان، زلف تو آفت دین
نآیی به دست مرا، خسرو کجا، تو کجا!
ماهی مگر به سما یا حور خلد برین؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳۹
آخر بگو، ای نازنین، ناز تو تا کی همچنین؟
پوشیده در جان میخلد راز تو تا کی همچنین؟
حسنت بلا، نازت جفا، باری برآمد جان من
حسن تو تا کی همچنین، ناز تو تا کی همچنین؟
نبود نوای درد خوش، نشنید چون نالیدنم
خندید چون چنگ نگون ساز تو تا کی همچنین؟
چشم شکار انداز تو بازی ست کو مردم خورد
عالم ز مردم شد تهی، باز تو تا کی همچنین؟
خسرو لب خود می گزی، بهر لبش چون نیست آن
بیهوده بر لبهای خود گاز تو تا کی همچنین
پوشیده در جان میخلد راز تو تا کی همچنین؟
حسنت بلا، نازت جفا، باری برآمد جان من
حسن تو تا کی همچنین، ناز تو تا کی همچنین؟
نبود نوای درد خوش، نشنید چون نالیدنم
خندید چون چنگ نگون ساز تو تا کی همچنین؟
چشم شکار انداز تو بازی ست کو مردم خورد
عالم ز مردم شد تهی، باز تو تا کی همچنین؟
خسرو لب خود می گزی، بهر لبش چون نیست آن
بیهوده بر لبهای خود گاز تو تا کی همچنین
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۱
امروز به نظاره آن سرو خرامان
بس عاقل و هشیار که شد بی سرو و سامان
جانم شده گمراه و به دل مانده خیالی
زان سرو که می رفت به صد ناز خرامان
ای بی خبر، از حال چه گویم به تو این حال
دانی که ندانند غم سوخته خامان
از چشم غلامان چونه ای هیچ گهی دور
خواهم که ببوسم به هوس چشم غلامان
گر پیش تو لافد مه کامل، نپذیرد
دعوی تمامی کس ازین نیم تمامان
از بوی خط و زلف تو بس جا که رود باد
گر وام کند مشکی ازان غالیه دامان
خسرو چه دری جامه، چو فرهاد شو از عشق
کز ناله کسی را فگند چاک به دامان
بس عاقل و هشیار که شد بی سرو و سامان
جانم شده گمراه و به دل مانده خیالی
زان سرو که می رفت به صد ناز خرامان
ای بی خبر، از حال چه گویم به تو این حال
دانی که ندانند غم سوخته خامان
از چشم غلامان چونه ای هیچ گهی دور
خواهم که ببوسم به هوس چشم غلامان
گر پیش تو لافد مه کامل، نپذیرد
دعوی تمامی کس ازین نیم تمامان
از بوی خط و زلف تو بس جا که رود باد
گر وام کند مشکی ازان غالیه دامان
خسرو چه دری جامه، چو فرهاد شو از عشق
کز ناله کسی را فگند چاک به دامان
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۲
ز سر کرشمه یک ره نظری به روی من کن
به عنایتی که دانی گذری به سوی من کن
منم و دلی و دردی ز غمت چو ناتوانان
به زکوة تندرستی نظری به سوی من کن
همه بوی عود نبود که به رغبتش بسوزی
دل سوخته ست، قدری نظری به بوی من کن
اگرست رسم خوبان که به مو نهند دلها
دل خود بیار و جایش به تن چو موی من کن
به دو زلف طوق دارت، نه یکی که صد به هر خم
وگرت هزار باشد، همه در گلوی من کن
تن خاکیم لبالب همه پر ز خونست از تو
لب خویش را تو ساقی، ز سر سبوی من کن
نگران مشو ز خسرو که بد است حالش آخر
نفسی بیا و بنشین، بد من نکوی من کن
به عنایتی که دانی گذری به سوی من کن
منم و دلی و دردی ز غمت چو ناتوانان
به زکوة تندرستی نظری به سوی من کن
همه بوی عود نبود که به رغبتش بسوزی
دل سوخته ست، قدری نظری به بوی من کن
اگرست رسم خوبان که به مو نهند دلها
دل خود بیار و جایش به تن چو موی من کن
به دو زلف طوق دارت، نه یکی که صد به هر خم
وگرت هزار باشد، همه در گلوی من کن
تن خاکیم لبالب همه پر ز خونست از تو
لب خویش را تو ساقی، ز سر سبوی من کن
نگران مشو ز خسرو که بد است حالش آخر
نفسی بیا و بنشین، بد من نکوی من کن
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۴
دلم را کرد صد پاره به سینه خار خار تو
مرا این گل شکفت و بس همه عمر از بهار تو
تو، سلطان، چون گدایان را زکوة حسن فرمایی
مرا این بس که زیر پا شوم هنگام بار تو
سر خود می زنم بر آستانت تا برآید جان
که این سر درد خواهم برد با خود یادگار تو
همه کس بیندت جز من، روا باشد کزین نعمت
به محرومی بمیرد پیش در امیدوار تو
نیارم چشم کس پوشید، لیکن چشم خود بندم
اگر بینندگان بینند روی چون نگار من
به خشمم گفته ای کاندر دل و جانت زنم آتش
زهی دولت، اگر خاشاک من آید به کار تو
اگر بشکافیم سینه، من از جانت کنم یاری
وگر بیرون کنی چشمم، منم از دیده یار تو
اگر نگرفتیم دستی، لگد بر سر هوس دارم
بدین مقدار هم روزی نگشتم شرمسار تو
عفاک الله ز چشم خسرو آن خونها که افشاند
معاذالله که گویم پیش چشم پر خمار تو
مرا این گل شکفت و بس همه عمر از بهار تو
تو، سلطان، چون گدایان را زکوة حسن فرمایی
مرا این بس که زیر پا شوم هنگام بار تو
سر خود می زنم بر آستانت تا برآید جان
که این سر درد خواهم برد با خود یادگار تو
همه کس بیندت جز من، روا باشد کزین نعمت
به محرومی بمیرد پیش در امیدوار تو
نیارم چشم کس پوشید، لیکن چشم خود بندم
اگر بینندگان بینند روی چون نگار من
به خشمم گفته ای کاندر دل و جانت زنم آتش
زهی دولت، اگر خاشاک من آید به کار تو
اگر بشکافیم سینه، من از جانت کنم یاری
وگر بیرون کنی چشمم، منم از دیده یار تو
اگر نگرفتیم دستی، لگد بر سر هوس دارم
بدین مقدار هم روزی نگشتم شرمسار تو
عفاک الله ز چشم خسرو آن خونها که افشاند
معاذالله که گویم پیش چشم پر خمار تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۵
دلم آشفته شد، جانا، به بالای بلای تو
بکن رحمی به جان من که گشتم مبتلای تو
اگر رای تو این باشد که من دانم جفا بینم
جفای جمله عالم را کشم، جانا، برای تو
میان بگشای، ورنه پیرهن صد چاک خواهم زد
که در دل بس که ره دارم من از بند قبای تو
رقیبت را نمی خواهم، الهی، نیست گردانش
که دایم می کند محروم ما را از لقای تو
اگر تو هر رقیبی را بجای بنده می داری
بحمدالله که خسرو را کسی نبود بجای تو
بکن رحمی به جان من که گشتم مبتلای تو
اگر رای تو این باشد که من دانم جفا بینم
جفای جمله عالم را کشم، جانا، برای تو
میان بگشای، ورنه پیرهن صد چاک خواهم زد
که در دل بس که ره دارم من از بند قبای تو
رقیبت را نمی خواهم، الهی، نیست گردانش
که دایم می کند محروم ما را از لقای تو
اگر تو هر رقیبی را بجای بنده می داری
بحمدالله که خسرو را کسی نبود بجای تو
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۶
مه شبگرد من امشب چو مه می گشت و من با او
لبی و صد فسون در وی، خطی و صد فتن با او
قبا را بر زده دامن به خونریزی و از مژگان
چو قصابی کشیده تیغ و زلف چون رسن با او
ز بیم خلق ازو در می کشیدم پای خود، لیکن
مرا برداشته می بزد آب چشم من با او
فلک هرگز گذارد ماه را در گرد شب گشتن
اگر زان طره شبرنگ باشد یک شکن با او؟
مرا گویی که هر کس بیند از سودای آن روزی
که آن دیوانه می آید، جهانی مرد و زن با او
گریبانم به صد چاک است ازین حسرت که تا روزی
برهنه در برش گیرم که نبود پیرهن با او
نگارا، همچو جان در تن درا اندر بر خسرو
برون کن جان رسمی را که راضی نیست تن با او
لبی و صد فسون در وی، خطی و صد فتن با او
قبا را بر زده دامن به خونریزی و از مژگان
چو قصابی کشیده تیغ و زلف چون رسن با او
ز بیم خلق ازو در می کشیدم پای خود، لیکن
مرا برداشته می بزد آب چشم من با او
فلک هرگز گذارد ماه را در گرد شب گشتن
اگر زان طره شبرنگ باشد یک شکن با او؟
مرا گویی که هر کس بیند از سودای آن روزی
که آن دیوانه می آید، جهانی مرد و زن با او
گریبانم به صد چاک است ازین حسرت که تا روزی
برهنه در برش گیرم که نبود پیرهن با او
نگارا، همچو جان در تن درا اندر بر خسرو
برون کن جان رسمی را که راضی نیست تن با او
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴۷
دو رخ بنمای و بازار کواکب بشکن از هر دو
که گردد تافته خورشید و ماهت روشن از هر دو
ببندند ار کمر نیشکر و نی پیش بالایت
تو بنما قامت خویش و کمرها بشکن از هر دو
ز جان و دل چو یادت می کنم، دارم عجب از وی
که جان و دل ز یک دیگر به رشکند و من از هر دو
کشیدند آن دو لب فتوای خط همچون مسلمانان
بلا بنگر که تعلیم تو چون گشت این فن از هر دو
ببین، ای یوسف جان، گریه ز آن دو چشم یعقوبی
که غرق خون و خوناب است یک پیراهن از هر دو
دو همدم می دهد پندم، ولی چون من گرفتارم
به حق دوستی نزدیک من به دشمن از هر دو
عمارتهای عمر و عقل چون شد بی خلل از وی
بیا زود، ای اجل، بنیاد هستی بر کن از هر دو
مرا منمای دو عالم جزای طاعت، ای زاهد
که من کردم گریبان چاک و چیدم دامن از هر دو
اگر از عشق لافد مرد و نامرد و بنازد پر
سر مردان که خسرو مردتر باشد از آن هر دو
که گردد تافته خورشید و ماهت روشن از هر دو
ببندند ار کمر نیشکر و نی پیش بالایت
تو بنما قامت خویش و کمرها بشکن از هر دو
ز جان و دل چو یادت می کنم، دارم عجب از وی
که جان و دل ز یک دیگر به رشکند و من از هر دو
کشیدند آن دو لب فتوای خط همچون مسلمانان
بلا بنگر که تعلیم تو چون گشت این فن از هر دو
ببین، ای یوسف جان، گریه ز آن دو چشم یعقوبی
که غرق خون و خوناب است یک پیراهن از هر دو
دو همدم می دهد پندم، ولی چون من گرفتارم
به حق دوستی نزدیک من به دشمن از هر دو
عمارتهای عمر و عقل چون شد بی خلل از وی
بیا زود، ای اجل، بنیاد هستی بر کن از هر دو
مرا منمای دو عالم جزای طاعت، ای زاهد
که من کردم گریبان چاک و چیدم دامن از هر دو
اگر از عشق لافد مرد و نامرد و بنازد پر
سر مردان که خسرو مردتر باشد از آن هر دو