عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۶
خار دیوارست چون از اشک شد مژگان تهی
ابر بی باران بود دستی که شد ز احسان تهی
نیست چون در سر خرد، دستار بر سر گو مباش
می شود مستغنی از سرپوش چون شد خوان تهی
از نکویان در نظر دایم عزیزی داشتم
هرگز از یوسف نبود این گوشه زندان تهی
گوی سبقت هر که برد از دیگران مردست مرد
ورنه هر زالی است رستم، چون شود میدان تهی
فکر دنیا برنمی آید حریصان را ز دل
نیست هرگز از هجوم جغد این ویران تهی
سرمه آواز می گردد سواد شهرها
در بیابان دل مگر سازد جرس ز افغان تهی
منزل ویران نباشد جای آرام و قرار
در کهنسالی دهن می گردد از دندان تهی
موسم گل را ز خواب نوبهاران باختم
بعد عمری می روم زین گلستان دامان تهی
می رود فکر برون رفتن ز دل اقبال را
گر در ارباب دولت گردد از دربان تهی
می شود از مغز قانع چشم ظاهربین به پوست
ورنه از واجب نباشد عالم امکان تهی
عکس در آیینه تصویر پابرجا بود
نیست از معشوق هرگز دیده حیران تهی
کی خیالات غریب من به غربت می فتاد؟
از سخن سنجان نمی گردید اگر ایران تهی
شبنم رخسار گل اشک یتیمان می شود
هر گلستانی که گردید از نواسنجان تهی
از ضعیفان جوی همت چون قوی افتاد خصم
کاین نیستان نیست از شیر سبک جولان تهی
کوه طاقت برنمی آید به استیلای عشق
بحر را لنگر کجا می سازد از طوفان تهی؟
عیش ظاهر صائب از دل کی زداید زنگ غم؟
پسته را از خون نسازد دل لب خندان تهی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳۹
چمن را داغ دارد رویت از گلهای پی در پی
ز ریحان های جان پرور، ز سنبلهای پی در پی
زهی اقبال روزافزون، زهی امید گوناگون
اگر دارد تلافی این تغافل های پی در پی
در آغاز خط از نظاره رویش مشو غافل
که این گل می شود پنهان ز سنبلهای پی در پی
ز خاک نرم گردد نخل را نشو و نما افزون
نماید حسن را سرکش تحملهای پی در پی
چه بال و پر گشاید عندلیب ما در آن گلشن
که گردد دست گلچین غنچه از گلهای پی در پی
توکل کن که شد از سنگ طفلان روزی مجنون
مسلسل همچو زنجیر از توکلهای پی در پی
مرا از چرب نرمی های خط یار روشن شد
که دارد زخم خاری در قفا گلهای پی در پی
مرا دارد دو دل پیوسته در خوف و رجا صائب
نوازش های گوناگون، تغافل های پی در پی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۰
نباشد دولت بیدار را چون انقلاب از پی؟
که دارد شبنم این باغ چشم آفتاب از پی
لب سیراب ایمن از گزند چشم چون باشد؟
که از تبخال دارد تشنگی چشم پر آب از پی
میاور بر زبان حرفی که نتوانی شنید آن را
که در کهسار باشد هر سوئالی را جواب از پی
حدیث راست در یک دم کند آفاق را روشن
که می دارد لوای صبح صادق آفتاب از پی
ز چشم زخم، غواص گهر سالم کجا ماند؟
که آب تلخ دریا را بود چشم حباب از پی
مشو زنهار ایمن از خمار باده عشرت
که دارد خنده گل گریه تلخ گلاب از پی
ز خط گفتم شود کم خواب ناز او، ندانستم
که دارد بوی ریحان لشکر سنگین خواب از پی
عجب دارم ز خواب مرگ گردد گرم مژگانش
هر آن آتش که دارد اشک جانسوز کباب از پی
نفس نشمرده کردم صرف در کار سخن صائب
ندانستم که این عقد گهر دارد حساب از پی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۱
مرا از عشق داغی بر دل افگار بایستی
چراغی بر سر بالین این بیمار بایستی
نمی شد فرصت خاریدن سر باددستان را
به مقدار خرابی گر مرا معمار بایستی
غلط کردم نیفتادم به فکر ظاهرآرایی
به جای عقل در سر طره دستار بایستی
نباشد تکیه گاهی غنچه را بهتر ز شاخ گل
سر منصور را بالین ز چوب دار بایستی
جنون را می نماید چون فلاخن سنگ دست افشان
دل دیوانه ما بر سر بازار بایستی
به آبم راند غفلت، ورنه این عمر گرامی را
که در گفتار کردم صرف، در کردار بایستی
دهان مور را پر خاک دارد بی زبانی ها
مرا تیغ زبان چون مار بی زنهار بایستی
نشد از چشم شوخ او نگاهی قسمتم هرگز
مرا هم بهره ای زین دولت بیدار بایستی
یکی صد شد ز تسبیح ریایی عقده کارم
مرا از خط ساغر بر کمر زنار بایستی
به تار اشک صائب می کشیدم ریگ هامون را
به قدر جرم اگر تسبیح استغفار بایستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۲
مرا باغ و بهاری از می گلفام بایستی
به دستی گردن مینا، به دستی جام بایستی
دماغ سیر و دورم نیست چون پیمانه و مینا
مرا در پای خم چون خشت خم آرام بایستی
پریشان می کند آزادی اوراق حواسم را
پر و بال مرا شیرازه ای از دام بایستی
اگر می بود مجنون مرا ذوق نظربازی
مرا هم شوخ چشمی از غزالان رام بایستی
چه ناخوش می گذشت اوقات عمر ما چو بیدردان
اگر وقت خوشی ما را هم از ایام بایستی
برآرد دود روی آتشین از خرمن هستی
مرا راهی به مجمر همچو عود خام بایستی
ز کوه صبر و طاقت ساده می شد وادی امکان
من بی تاب را گر لنگر آرام بایستی
ز دستم رفت چون سررشته آغاز از غفلت
ز آگاهی به کف اندیشه انجام بایستی
ز بدبختی نیم چون لایق بوس و کنار او
مرا دلخوش کنی از نامه و پیغام بایستی
ندیدم از زبان چرب خود، کامی به جز تلخی
مرا هم طالعی از قند چون بادام بایستی
به تنهایی کشم تا چند صائب جام خون بر سر؟
درین وحشت سرا یک رند خون آشام بایستی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴۵
به ظاهر نیست عشق را اگر بر دست و پا بندی
به هر مو دارد از پاس وفاداری جدا بندی
چنان دلبستگی دارم به اسباب گرفتاری
که من آزاد گردم هر که بگشاید ز پابندی
در جنت به رویش بی تکلف واکند رضوان
گشاید هر که آن گل پیرهن را از قبا بندی
مدان آزادگان را غافل از حال گرفتاران
که از هر طوق قمری سرو را باشد جدابندی
به دورانداز از رطل گرانسنگی مرا ساقی
که بی آبی بود بر دست و پای آسیابندی
ز شیرینی شدم قانع به شکرخواب درویشی
به ظاهر گر نبستم بر شکر چون بوریا بندی
مده از کف عنان جور بی باکانه ای ظالم
که مظلومان نمی دارند بر دست دعا بندی
چه سازد مهر خاموشی به سوز سینه عاشق؟
نگیرد پیش این سیلاب بی زنهار را بندی
ز کار عشق هیهات است آرد عقل سر بیرون
که هر موجی ازین دریا بود بر ناخدا بندی
همان از ناله صائب می کنم آزاد دلها را
به هر بندم گذارد عشق اگر چون نی جدا بندی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۵
زمین از دامن تر عالم آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۸
فروغ زندگانی برق شمشیرست پنداری
نفس عمر سبکرو را پر تیرست پنداری
چنان از موج رحمت شد زمین و آسمان خالی
که دریای سراب و ابر تصویرست پنداری
طراوت نیست چون گهواره در سیمای این طفلان
سپهر خشک یک پستان بی شیرست پنداری
به مشت خاک خود کامروز و فردا می برد بادش
چنان دلبستگی داری که اکسیرست پنداری
مرا از زندگانی سیر کرد از لقمه اول
طعام این خسیسان آب شمشیرست پنداری
سرآمد عمر و گامی طی نشد از وادی مطلب
به پایم این ره خوابیده زنجیرست پنداری
کمربسته است چون گل از پریشانی به خون من
حواس خمسه من پنجه شیرست پنداری
ز شان عشق، عاشق در نظرها شوکتی دارد
که نقش پای مجنون پنجه شیرست پنداری
چنان در رشته طول امل پیچیده ای صائب
که صحرای طلب را زلف شبگیرست پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۰
خرد در سر مرا در خم فلاطون است پنداری
هوس در دل مرا در خاک قارون است پنداری
ز اقبال جنون بر سینه هر داغی کز او دارم
به چشمم خیمه لیلی و هامون است پنداری
غزال شوخ چشم من ز مردم وحشتی دارد
که در آغوشم از آغوش بیرون است پنداری
پریشان می تراود گفتگوی عشق از کلکم
نهال خامه من بید مجنون است پنداری
نمی بینم ز خون غلطیدگان یک کف زمین خالی
بساط خاک میدان شبیخون است پنداری
نمایان ساخت از خمیازه زخم عشقبازان را
دم شمشیر او لبهای میگون است پنداری
ز بس از مردم بی حاصل عالم کجی دیدم
به چشمم بید مجنون سرو موزون است پنداری
خط ساغر به دور باده یاقوت گون صائب
به گرد لعل جانان خط شبگون است پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۴
ز دل بیرون نرفت از قرب جانان داغ مهجوری
نمی سازد خنک بیمار را دل شمع کافوری
به امید نگاهی خاک ره گشتم، ندانستم
که زیر پا تو بی پروا نمی بینی ز مغروری
تویی در دیده ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی دانم ز نزدیکی کنم فریاد یا دوری
نظربازان ازان باشند گه دیوانه گه عاقل
که در یک کاسه دارد چشم او مستی و مستوری
توان بی پرده دیدن در لباس آن سرو سیمین را
که در فانوس عریانتر نماید شمع کافوری
بود واصل به جانان هر که را پر رخنه گردد دل
که نبود مانع نظاره چون پرده است زنبوری
ز حد خویش پا بیرون منه تا دیده ور گردی
که بینایی شود در خانه خود کور را کوری
بود بسیار، اندک کلفتی دلهای نازک را
به مویی می شود خاموش چینی های فغفوری
ز حرف حق درین ایام باطل بوی خون آید
عروج دار دارد نشائه صهبای منصوری
نمی گردد حلاوت با ملاحت جمع در یک جا
چسان صائب در آن لب جمع شد شیرینی و شوری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۶
از موج گریه ما بر فلک اختر کند بازی
ز شور قلزم ما در صدف گوهر کند بازی
عبث خورشید تابان می زند سرپنجه با آهم
سر خود می خورد شمعی که با صرصر کند بازی
ز زور باده من شیشه گردون خطر دارد
به کام دل چسان این باده در ساغر کند بازی؟
سر مژگان خونریز تو آسایش نمی داند
ز شوخی آب این شمشیر با جوهر کند بازی
سزاوار دل بی تاب صحرایی نمی یابم
سپند من مگر در وادی محشر کند بازی
مرا چون اشک هر سو می دواند چشم پر کاری
که هر مژگان او در عالم دیگر کند بازی
به بازی بازی از من می برد دل طفل بی باکی
که گر افتد رهش در دامن محشر کند بازی
تمام روز دارد داغ از شوخی معلم را
تمام شب نشیند گوشه ای از بر کند بازی!
تکلم چون کند گوش صدف از در گران گردد
تبسم چون نماید آب در گوهر کند بازی
گشاید چون دهن، شیرینی جان می شود ارزان
زند چون مهر بر لب قیمت شکر کند بازی
دل دیوانه ای دارم که بر زنجیر می خندد
سر شوریده ای دارم که با خنجر کند بازی
ز سوز جان کف خاکستری گردید آخر دل
سپندی تا به کی در عرصه مجمر کند بازی؟
اگر من از ضمیر روشن خود پرده بردارم
سرشک گرمرو با دیده اختر کند بازی
چنان آیینه دل را زنم بر سنگ بی رحمی
که دل در سینه گردون بدگوهر کند بازی
غبار جسم تا کی پرده رخسار جان باشد؟
کسی تا چند چون اخگر به خاکستر کند بازی؟
چه بال و پر گشاید دل به زیر آسمان صائب؟
چسان در خانه تنگ صدف گوهر کند بازی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۸
چه در طول امل از حرص بی باکانه آویزی؟
به این زلف پریشان هر نفس چون شانه آویزی
به روی آتشین عشق صلح از لاله رویان کن
به شمعی هر زمان تا چند چون پروانه آویزی؟
گرفتاری غذای روح باشد مرغ زیرک را
حرامت باد اگر در دام بهر دانه آویزی
ترا هست آشنایی کز جهان بیگانه ات سازد
به هر ناآشنا تا چند ای بیگانه آویزی؟
ز آغوش پدر هم یاد کن ای بی خبر گاهی
چه در دامان مادر اینقدر طفلانه آویزی؟
به قیل و قال نتوان در حریم کعبه محرم شد
همان بهتر که این ناقوس در بتخانه آویزی
نخواهی شد دگر محتاج دامنگیری مردم
اگر یک بار در دامان شب مردانه آویزی
به همت گوهر یکدانه چون مردان به دست آور
چو زاهد تا به کی در سبحه صددانه آویزی؟
مبین آیینه را بسیار در خلوت که می ترسم
که در دامان پاک خویش بی تابانه آویزی
ز مغز سنگ صائب نقش شیرین را برون آری
به کار عشق اگر چون کوهکن مردانه آویزی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶۹
ز عاشق حرف درد و داغ پرس، از دل چه می پرسی
حدیث راه بسیارست از منزل چه می پرسی؟
خدا داند دل آواره ما را چه پیش آمد
سرانجام نسیم از سر و پا در گل چه می پرسی؟
محیط قطره نتواند شدن چشم حباب من
ز من احوال این دریای بی ساحل چه می پرسی؟
حساب موج دریا را بیابانی چه می داند؟
صفات عشق را از مردم عاقل چه می پرسی؟
سپند از گرمی خاکستر پروانه می سوزد
ز روی آتشین شمع این محفل چه می پرسی؟
مبادا رحم کم فرصت مجال گفتگو یابد
گناه خویش ای بیدرد از قاتل چه می پرسی؟
تو کز خود یک قدم هرگز برون ننهاده ای صائب
سراغ کعبه مقصد ز اهل دل چه می پرسی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۱
چون طفلان کس به هر افسانه تا کی واکند گوشی؟
کند پرپنبه غفلت اگر پیدا کند گوشی
زبان مصرع پیچیده اسرار فهمیدن
ز گوش سرنمی آید مگر دل وا کند گوشی
سیه شد پرده گوشم چو برگ لاله، می خواهم
دم گرمی که از نور سخن بینا کند گوشی
ز بی پروایی همصحبتان چون غنچه خاموشم
دهانی پر سخن دارم اگر پروا کند گوشی
شرر می ریزد از تیغ زبان چون تیشه عاشق را
دلی از سنگ می باید به درد ما کند گوشی
به آسانی درین دریا سخن چون مستمع یابد؟
که گوهر را شود دل آب تا پیدا کند گوشی
حباب ساده دل بیجا دهن پرباد می سازد
به گفت وگوی هر بی مغز کی دریا کند گوشی؟
تواند بی تائمل یافت راز سینه خم را
زبان فهمی اگر بر قلقل مینا کند گوشی
کسی را می رسد شاهی که گر موری سخن گوید
به انداز شنیدن چون سلیمان وا کند گوشی
کف دعوی چو صبح کاذب از لب پاک می سازد
به جوش سینه عاشق اگر دریا کند گوشی
زبان نکته پردازی است هر خاری درین گلشن
چگونه فهم حرف یک جهان گویا کند گوشی؟
به انشای سخن صائب عبث چون غنچه می پیچی
که را داری ز اهل دل به این انشا کند گوشی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۳
نگه چون شمع درگیرد ز روی روشن ساقی
ید بیضا شود دست از بیاض گردن ساقی
دماغ عیش می گردد دو بالا می پرستی را
که در هر ساغری چیند گلی از گلشن ساقی
خراب گردش ساغر به حال خویش می آید
مبادا هیچ کس بیخود ز چشم پرفن ساقی
اگر می نیست ساقی را مهل از پای بنشیند
که بیش از دور ساغر نشائه بخشد گشتن ساقی
مرا آن روز از پستی برآید اختر طالع
که سر بیرون کنم چون تکمه از پیراهن ساقی
رفیق راه دور بیخودی شایسته می باید
مده در منتهای مستی از کف دامن ساقی
چراغ بی فروغ صبح را ماند ز لرزانی
بیاض گردن مینا، نظر با گردن ساقی
غم عالم نمی گردد به گرد میکشان صائب
مشو تا می توانی دور از پیرامن ساقی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۶
ز جویای سخن گر این چنین گردد جهان خالی
ز مرغان سخنگو هم شود هندوستان خالی
به قدر درد اگر می ساختم دل از فغان خالی
جگرگاه زمین می شد، ز خواب آلودگان خالی
درشتی ها بود در پرده نرمی های گردون را
نباشد لقمه این سنگدل از استخوان خالی
گل ابری چه آب از قلزم زخار بردارد؟
چسان دل را کند از گریه چشم خونفشان خالی؟
لب افسوس را رنگین کن از زخم پشیمانی
نگردیده است تا از گوهر دندان دهان خالی
همان با قامت خم می کشم ناز جوانان را
نشد در حلقه گشتن از کشاکش این کمان خالی
نخواهد بست صورت زندگانی اهل معنی را
چنین گردد اگر از صورت و معنی جهان خالی
نفس بی یاد حق از هوشمندان برنمی آید
نمی باشد ز بوی پیرهن این کاروان خالی
زمین پاکش از روشن سوادان ساده خواهد شد
اگر از نوخطان باشد بهشت جاودان خالی
زنم بر سنگ اگر مینای خالی، نیست از مستی
که نتوان بی تکلف دید جای دوستان خالی
لطافت پرده چشم است بینایان عالم را
وگرنه نیست زان جان جهان کون و مکان خالی
ندارم یاد بی داغ محبت سینه خود را
ز آتشپاره ای هرگز نبود این دودمان خالی
کند زور شراب لعل کار سنگ با مینا
به مستی می توان کردن دلی از آسمان خالی
سرمویی ترا از صبح پیری کم نشد غفلت
ندانم کی شود چشم تو زین خواب گران خالی
ز درد و داغ خالی نیست صائب سینه عاشق
نباشد خانه اهل کرم از میهمان خالی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۵
چرا هرگز به سر وقت من بیدل نمی آیی؟
چنین کز دیده غافل می روی غافل نمی آیی
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صددل را
تو بی پروا برون از عهده یک دل نمی آیی
به دل ناخن زدن مردانه ای، اما چو کار افتد
برون از عهده یک عقده مشکل نمی آیی
نگاه بی ادب در چشم قربانی نمی باشد
به خاک ما چرا بی پرده ای قاتل نمی آیی؟
کتان جسم را در دامن مه تا نیندازی
برون از پرده اندیشه باطل نمی آیی
چو می گیرد ترا حق نمک در هر کجا باشی
به پای خود چرا ای بنده مقبل نمی آیی؟
ادب در بزم شاهان پاسبانی می کند سر را
چرا در صحبت دیوانگان عاقل نمی آیی؟
نسازی صاف تا چون صبح با عالم دل خود را
مکش زحمت که داغ مهر را قابل نمی آیی
حریف این جهان بی سر و بن نیستی صائب
چرا بیرون ازین دریای بی ساحل نمی آیی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹۴
چهره را صیقلی از آتش می ساخته ای
خبر از خویش نداری که چه پرداخته ای
ای بسا خانه تقوی که رسیده است به آب
تا ز منزل عرق آلود برون تاخته ای
در سر کوی تو چندان که نظر کار کند
دل و دین است که بر یکدگر انداخته ای
مگر از آب کنی آینه دیگر، ورنه
هیچ آیینه نمانده است که نگداخته ای
چون ز حال دل صاحب نظرانی غافل؟
تو که در آینه با خویش نظر باخته ای
تو که از ناز به عشاق نمی پردازی
صد هزار آینه هر سوی چه پرداخته ای؟
نیست یک سرو درین باغ به رعنایی تو
بس که گردن به تماشای خود افراخته ای
آتشی را که ازان طور به زنهار آید
در دل صائب خونین جگر انداخته ای
برخوری چون رهی از ساغر معنی صائب
که درین تازه غزل، شیشه تهی ساخته ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۹
اگر از موج خطر چشم به ساحل داری
در دل بحر همان آینه در گل داری
از دل تنگ کنی شکوه، نمی دانی حیف
که گشاد دو جهان در گره دل داری
گر شوی آه، نفس راست نخواهی کردن
گر بدانی چه قدر راه به منزل داری
چون توانی سبک این بادیه را طی کردن؟
تو که از نقش قدم پا به سلاسل داری
نسبت حسن چو خورشید به ذرات یکی است
تو ز کوته نظری چشم به محمل داری
باد پروانه کجا گرد دلت می گردد؟
تو که چون شمع دو صد کشته به محفل داری
آب از دیده آیینه روان می گردد
گر به رخسار خود آیینه مقابل داری
می توان یافتن از تلخی گفتار ترا
که ز خط زیر نگین زهر هلاهل داری
پرده شرم تو غمازتر از فانوس است
می توان یافت ز سیما که چه در دل داری
از نظربازی این لاله عذاران صائب
چه به غیر از جگر سوخته حاصل داری؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱۸
بوسه از کنج لب یار نخورده است کسی
ره به گنجینه اسرار نبرده است کسی
من و یک لحظه جدایی ز تو، آن گاه حیات؟
اینقدر صبر به عاشق نسپرده است کسی
لب نهادم به لب یار و سپردم جان را
تا به امروز به این مرگ نمرده است کسی
ریزش اشک مرا نیست محرک در کار
دامن ابر بهاران نفشرده است کسی
آب آیینه ز عکس رخ من نیلی شد
اینقدر سیلی ایام نخورده است کسی
غیر از آن کس که سر خود به گریبان برده است
گوی توفیق ازین عرصه نبرده است کسی
داغ پنهان مرا کیست شمارد صائب؟
در دل سنگ شرر را نشمرده است کسی