عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲۶
ز شرم قد بلند تو آب گردد سر
به زیر خاک نهان از حجاب گردد سرو
در آن چمن که نهال تو جلوه گر گردد
ز طوق فاخته پا در رکاب گردد سرو
ز بس خراب شد از جلوه تو، نزدیک است
که آشیانه جغد و غراب گردد سرو
بلند نام ز عشق است حسن هر جا هست
ز جوش فاخته مالک رقاب گردد سرو
به خار و خس نتوان کشت شعله را، ترسم
ز سوز سینه قمری کباب گردد سرو
ز طوق فاخته گردابها کند تصویر
اگر ز شرم تو زین گونه آب گردد سرو
در آن ریاض که صائب قلم به کف گیرد
عجب که سبز دگر از حجاب گردد سرو
به زیر خاک نهان از حجاب گردد سرو
در آن چمن که نهال تو جلوه گر گردد
ز طوق فاخته پا در رکاب گردد سرو
ز بس خراب شد از جلوه تو، نزدیک است
که آشیانه جغد و غراب گردد سرو
بلند نام ز عشق است حسن هر جا هست
ز جوش فاخته مالک رقاب گردد سرو
به خار و خس نتوان کشت شعله را، ترسم
ز سوز سینه قمری کباب گردد سرو
ز طوق فاخته گردابها کند تصویر
اگر ز شرم تو زین گونه آب گردد سرو
در آن ریاض که صائب قلم به کف گیرد
عجب که سبز دگر از حجاب گردد سرو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴۷
یک صافدل در انجمن روزگار کو؟
عالم گرفت تیرگی آیینه دار کو؟
هر جا که هست صاف ضمیری شکسته است
آیینه درست درین زنگبار کو؟
چون ریگ، تشنه اند حریفان به خون هم
در قلزم فلک گهر آبدار کو؟
خونین دلی چو نافه درین دشت پرشکار
کاآفاق را کند به نفس مشکبار کو؟
تا تیغ کهکشان بدر آرد ز دست چرخ
یک مرد سرگذشته درین روزگار کو؟
بی خون دل ز چرخ فراغت طمع مدار
بر خوان سفله نعمت بی انتظار کو؟
پروانه تا به شمع رسید آرمیده شد
دریای بی قراری ما را کنار کو؟
ای آن که دم ز رهروی عشق می زنی
در پرده نظر، اثر زخم خار کو؟
چون شمع اگر ترا به جگر هست آتشی
رنگ شکسته و مژه اشکبار کو؟
تا صبر هست درد به درمان نمی رسد
دردی که از شکیب برآرد دمار کو؟
تب لرزه آفتاب جهان را گرفته است
هنگامه گرم ساز درین روزگار کو؟
در آتش است نعل سفر کوه طور را
در زیر بار عشق تن بردبار کو؟
چون شمع زیر دامن صحرای روزگار
مانند لاله یک جگر داغدار کو؟
ناصح عبث ز ریگ روان سبحه می زند
داغ درون سوختگان را شمار کو؟
دولت بود به پای تو مردن به اختیار
اما نیازمند ترا اختیار کو؟
این آن غزل که حضرت عطار گفته است
از آتش سماع دلی بی قرار کو؟
عالم گرفت تیرگی آیینه دار کو؟
هر جا که هست صاف ضمیری شکسته است
آیینه درست درین زنگبار کو؟
چون ریگ، تشنه اند حریفان به خون هم
در قلزم فلک گهر آبدار کو؟
خونین دلی چو نافه درین دشت پرشکار
کاآفاق را کند به نفس مشکبار کو؟
تا تیغ کهکشان بدر آرد ز دست چرخ
یک مرد سرگذشته درین روزگار کو؟
بی خون دل ز چرخ فراغت طمع مدار
بر خوان سفله نعمت بی انتظار کو؟
پروانه تا به شمع رسید آرمیده شد
دریای بی قراری ما را کنار کو؟
ای آن که دم ز رهروی عشق می زنی
در پرده نظر، اثر زخم خار کو؟
چون شمع اگر ترا به جگر هست آتشی
رنگ شکسته و مژه اشکبار کو؟
تا صبر هست درد به درمان نمی رسد
دردی که از شکیب برآرد دمار کو؟
تب لرزه آفتاب جهان را گرفته است
هنگامه گرم ساز درین روزگار کو؟
در آتش است نعل سفر کوه طور را
در زیر بار عشق تن بردبار کو؟
چون شمع زیر دامن صحرای روزگار
مانند لاله یک جگر داغدار کو؟
ناصح عبث ز ریگ روان سبحه می زند
داغ درون سوختگان را شمار کو؟
دولت بود به پای تو مردن به اختیار
اما نیازمند ترا اختیار کو؟
این آن غزل که حضرت عطار گفته است
از آتش سماع دلی بی قرار کو؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶۸
این چه خورشیدست یارب از افق تابان شده؟
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
کز تماشایش فلک یک دیده حیران شده
می شود خورشید تابان را گلاب پیرهن
هر که را دل آب چون شبنم درین بستان شده
می دود گوی سعادت در رکاب دولتش
قامت هر کس ز بار درد چون چوگان شده
شکوه از پست و بلند دهر کافرنعمتی است
سیل در کهسار از سختی سبک جولان شده
می برد دل بس که شیرین کاری فرهاد من
خانه آیینه بر شیرین لبان زندان شده
گرد خواری پیش خیز کاروان عزت است
حسن یوسف خوش قماش از سیلی اخوان شده
روزن خورشید را کرده است دود دل سیاه
بس که دل بر آتش رخسار او بریان شده
از شکوه خود سبک کرده است کوه قاف را
هر که چون عنقا ز چشم مردمان پنهان شده
چرب نرمی را نباشد چوبکاری در قفا
از خلال آسوده است آن کس که بی دندان شده
می تواند شهپر اقبال چون شاهین گشود
پیش هر کس چون ترازو سنگ و زر یکسان شده
در دل صافم غبار کینه نتوان یافتن
مهره گل در محیطم گوهر غلطان شده
ماه عیدم در غبار از چشم پنهان گشته است
تا به ساحل کشتیم زین بحر بی پایان شده
گشتم از اشک ندامت مخزن گنج گهر
خانه من چون صدف معمور ازین باران شده
هر که را آیینه گشت از خودنمایی سد راه
چون سکندر ناامید از چشمه حیوان شده
از کمان آسمان صائب گشاد دل مجو
خنده سوفار اینجا غنچه چون پیکان شده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷۴
در دل من رشته آمال می گردد گره
زلف در این تنگنا چون خال می گردد گره
نطق من در وقت عرض حال می گردد گره
حال چون آمد زبان قال می گردد گره
گرد سرگردیدن ما گرد دل گردیدن است
در حضور شمع ما را بال می گردد گره
صحبت افسردگان افسردگی می آورد
اشک نیسان در صدف فی الحال می گردد گره
آتشین تبخال باشد حاصل موج سراب
در دل آخر رشته آمال می گردد گره
بستگی دارد گشایش ها مهیا پیش دست
گفتگو کم در زبان لال می گردد گره
خرج خاک تیره می گردد چو قارون دانه اش
در دل هر کس که حرص مال می گردد گره
از تأمل می شود کوتاه راه دور عشق
راهرو اینجا ز استعجال می گردد گره
رزق من امروز تنگ از چشم تنگ چرخ نیست
آب من پیوسته در غربال می گردد گره
هست هر کس را که باغ دلگشایی در نظر
در پس زانو چو اهل حال می گردد گره
رنگ و بو هم می شود روشندلان را سنگ راه
گر عرق بر چهره های آل می گردد گره
مهر خاموشی نگیرد پیش آه گرم را
تب کجا در عقده تبخال می گردد گره؟
عقده مشکل حریف ناخن الماس نیست
آرزو کی در دل اقبال می گردد گره؟
ناله من هر کجا طومار خونین وا کند
بلبلان را سر به زیر بال می گردد گره
همچو مردان بگسل از سوزن کز این دجال چشم
رشته بی قید را دنبال می گردد گره
بر لب آتش بیان صائب از دلبستگی
گفتگوی عشق چون تبخال می گردد گره
زلف در این تنگنا چون خال می گردد گره
نطق من در وقت عرض حال می گردد گره
حال چون آمد زبان قال می گردد گره
گرد سرگردیدن ما گرد دل گردیدن است
در حضور شمع ما را بال می گردد گره
صحبت افسردگان افسردگی می آورد
اشک نیسان در صدف فی الحال می گردد گره
آتشین تبخال باشد حاصل موج سراب
در دل آخر رشته آمال می گردد گره
بستگی دارد گشایش ها مهیا پیش دست
گفتگو کم در زبان لال می گردد گره
خرج خاک تیره می گردد چو قارون دانه اش
در دل هر کس که حرص مال می گردد گره
از تأمل می شود کوتاه راه دور عشق
راهرو اینجا ز استعجال می گردد گره
رزق من امروز تنگ از چشم تنگ چرخ نیست
آب من پیوسته در غربال می گردد گره
هست هر کس را که باغ دلگشایی در نظر
در پس زانو چو اهل حال می گردد گره
رنگ و بو هم می شود روشندلان را سنگ راه
گر عرق بر چهره های آل می گردد گره
مهر خاموشی نگیرد پیش آه گرم را
تب کجا در عقده تبخال می گردد گره؟
عقده مشکل حریف ناخن الماس نیست
آرزو کی در دل اقبال می گردد گره؟
ناله من هر کجا طومار خونین وا کند
بلبلان را سر به زیر بال می گردد گره
همچو مردان بگسل از سوزن کز این دجال چشم
رشته بی قید را دنبال می گردد گره
بر لب آتش بیان صائب از دلبستگی
گفتگوی عشق چون تبخال می گردد گره
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۰
از دل سودایی ما آسمان رنگ است کوه
از هلال تیشه ما آتشین چنگ است کوه
بس که از فریاد من در سینه اش پیچیده درد
با فلک از خشک مغزی بر سر جنگ است کوه
عقل را عاجز کند کوه غم از گردنکشی
زیر ران شهسوار عشق شبرنگ است کوه
چرخ را ناسازی ما این چنین ناساز کرد
ورنه با هر کس که آهنگ است، آهنگ است کوه
بر تو از سنگین رکابی دامن صحرا شده است
ورنه بر سیل بهاران سینه تنگ است کوه
چهره کهسار لعلی از فروغ لاله نیست
از شرار تیشه ما آتشین رنگ است کوه
پیش کوه درد ما باشد سبک چون برگ کاه
ورنه در میزان بی دردان گرانسنگ است کوه
پیش ازین گر ناخن از فرهاد آتشدست داشت
این زمان از تیشه ما آتشین چنگ است کوه
از شکوه کوهکن چون سنگ طفلان شد سبک
گر چه از تمکین سراپا عقل و فرهنگ است کوه
بی شجاعت کار نگشاید بزرگان را به حلم
در مقام بردباری تیغ در چنگ است کوه
بی خبر از صورت احوال حسن و عشق نیست
گر چه چون آیینه دایم در ته زنگ است کوه
بادبان عیش را چون ابر برگردون رسان
از فروغ لاله چندانی که گلرنگ است کوه
نیست صائب هیچ کس محروم از احسان عشق
گر چه از صحراست میدان صاحب اورنگ است کوه
از هلال تیشه ما آتشین چنگ است کوه
بس که از فریاد من در سینه اش پیچیده درد
با فلک از خشک مغزی بر سر جنگ است کوه
عقل را عاجز کند کوه غم از گردنکشی
زیر ران شهسوار عشق شبرنگ است کوه
چرخ را ناسازی ما این چنین ناساز کرد
ورنه با هر کس که آهنگ است، آهنگ است کوه
بر تو از سنگین رکابی دامن صحرا شده است
ورنه بر سیل بهاران سینه تنگ است کوه
چهره کهسار لعلی از فروغ لاله نیست
از شرار تیشه ما آتشین رنگ است کوه
پیش کوه درد ما باشد سبک چون برگ کاه
ورنه در میزان بی دردان گرانسنگ است کوه
پیش ازین گر ناخن از فرهاد آتشدست داشت
این زمان از تیشه ما آتشین چنگ است کوه
از شکوه کوهکن چون سنگ طفلان شد سبک
گر چه از تمکین سراپا عقل و فرهنگ است کوه
بی شجاعت کار نگشاید بزرگان را به حلم
در مقام بردباری تیغ در چنگ است کوه
بی خبر از صورت احوال حسن و عشق نیست
گر چه چون آیینه دایم در ته زنگ است کوه
بادبان عیش را چون ابر برگردون رسان
از فروغ لاله چندانی که گلرنگ است کوه
نیست صائب هیچ کس محروم از احسان عشق
گر چه از صحراست میدان صاحب اورنگ است کوه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۱
تیشه زد بر پای خود هر کس که زد بر پای کوه
دست کوته دار چون فرهاد از ایذای کوه
پای پیچیده است در دامان تمکین زیر تیغ
داغ دارد پردلان را طبع بی پروای کوه
خازنی چون سنگ نبود گوهر اسرار را
زین سبب باشند روشن گوهران جویای کوه
هر که دارد پشتبانی، غم نمی داند که چیست
خنده مستانه کبک است از بالای کوه
می شود شیرازه دل عارف آگاه را
از تجلی گر چه می پاشد ز هم اجزای کوه
پیش او خورشید اندازد سپر هر صبحگاه
زین سبب بر ابر ساید تیغ استغنای کوه
نیست از درد طلب آسودگی اوتاد را
بر سر آتش بود از لاله زان روپای کوه
از لب لعل تو هر خونی که پنهان می خورد
می کند از لاله گل هر سال از سیمای کوه
روزی ثابت قدم از عالم بالا رسد
می شود ابر بهاران بوستان پیرای کوه
گرد کلفت از دل من هم گرانی می برد
از سر فرهاد اگربیرون رود سودای کوه
پای پیچیده است در دامان تسلیم و رضا
بر سر گنج است ازان پیوسته صائب پای کوه
دست کوته دار چون فرهاد از ایذای کوه
پای پیچیده است در دامان تمکین زیر تیغ
داغ دارد پردلان را طبع بی پروای کوه
خازنی چون سنگ نبود گوهر اسرار را
زین سبب باشند روشن گوهران جویای کوه
هر که دارد پشتبانی، غم نمی داند که چیست
خنده مستانه کبک است از بالای کوه
می شود شیرازه دل عارف آگاه را
از تجلی گر چه می پاشد ز هم اجزای کوه
پیش او خورشید اندازد سپر هر صبحگاه
زین سبب بر ابر ساید تیغ استغنای کوه
نیست از درد طلب آسودگی اوتاد را
بر سر آتش بود از لاله زان روپای کوه
از لب لعل تو هر خونی که پنهان می خورد
می کند از لاله گل هر سال از سیمای کوه
روزی ثابت قدم از عالم بالا رسد
می شود ابر بهاران بوستان پیرای کوه
گرد کلفت از دل من هم گرانی می برد
از سر فرهاد اگربیرون رود سودای کوه
پای پیچیده است در دامان تسلیم و رضا
بر سر گنج است ازان پیوسته صائب پای کوه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۲
صباحت آب در گلزارش از جوی گهربسته
نزاکت رشته جان را بر آن موی کمر بسته
سری از کوچه هر رگ برآورده است مژگانش
ز شوخی تهمت خون بر زبان نیشتر بسته
پریشانان همه جمعند و آن نازک میان حاضر
که غیر از زلف، دیگر طرف ازان طرف کمربسته؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟
که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
برآورده است از دل جوش چندین عقده مشکل
ما کمربسته ) گمان ساده لوحان این که (
نفس از سینه مجروح چون زخمی برون آید
که آب چشمه پیکان سپهرم در جگر بسته
همانا دل شکست از من درین دریا حبابی را
که چندین صف کمر در کشتنم موج خطر بسته
نزاکت رشته جان را بر آن موی کمر بسته
سری از کوچه هر رگ برآورده است مژگانش
ز شوخی تهمت خون بر زبان نیشتر بسته
پریشانان همه جمعند و آن نازک میان حاضر
که غیر از زلف، دیگر طرف ازان طرف کمربسته؟
نگردد چون کف افسوس هر برگ نهال من؟
که چون بادام آوردند در باغم نظربسته
برآورده است از دل جوش چندین عقده مشکل
ما کمربسته ) گمان ساده لوحان این که (
نفس از سینه مجروح چون زخمی برون آید
که آب چشمه پیکان سپهرم در جگر بسته
همانا دل شکست از من درین دریا حبابی را
که چندین صف کمر در کشتنم موج خطر بسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۳
به ساغر نقل کرد از خم شراب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
کباب نازک دل آتش هموار می خواهد
برافکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته
جدایی زهر خود را اندک اندک می کند ظاهر
که گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارش
دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته
به نور سینه بی کینه دشمن را حوالت کن
که می ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته
مشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری ها
که از دل می برد یاد شباب آهسته آهسته
خط اوریش شد آخر، که را می گشت در خاطر
که گردد آیه رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائب
گره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته
برآمد از پس کوه آفتاب آهسته آهسته
فریب روی آتشناک او خوردم، ندانستم
که خواهد خورد خونم چون کباب آهسته آهسته
ز بس در پرده افسانه با او حال خود گفتم
گران گشتم به چشمش همچو خواب آهسته آهسته
کباب نازک دل آتش هموار می خواهد
برافکن از عذار خود نقاب آهسته آهسته
مکن تعجیل تا از عشق رنگی برکند کارت
که سازد سنگ را لعل آفتاب آهسته آهسته
جدایی زهر خود را اندک اندک می کند ظاهر
که گردد تلخ در مینا گلاب آهسته آهسته
سرایی را که صاحب نیست ویرانی است معمارش
دل بی عشق می گردد خراب آهسته آهسته
به نور سینه بی کینه دشمن را حوالت کن
که می ریزد کتان را ماهتاب آهسته آهسته
مشو دلتنگ اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که سازد خاک را گلزار، آب آهسته آهسته
به این خرسندم از نسیان روزافزون پیری ها
که از دل می برد یاد شباب آهسته آهسته
خط اوریش شد آخر، که را می گشت در خاطر
که گردد آیه رحمت عذاب آهسته آهسته؟
دلی نگذاشت در من وعده های پوچ او صائب
شکست این کشتی از موج سراب آهسته آهسته
نبود از خضر کمتر در رسایی عمر من صائب
گره شد رشته ام از پیچ و تاب آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۵
به من شد نرم آن نامهربان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته
ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته
همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته
به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته
ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته
به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته
حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
بلی کم زور می گردد کمان آهسته آهسته
ز بس گرد سرش گشتم ز بس در پایش افتادم
به من مایل شد آن سرو روان آهسته آهسته
ازان نازک نهال ای دل به بوی گل قناعت کن
به حاصل می رسد نخل جوان آهسته آهسته
همین معنی است بر حسن مدارا حجت ناطق
که مرغی یاد می گیرد زبان آهسته آهسته
به کم کردن توان از دست افیون جان بدر بردن
ببر پیوند از خلق جهان آهسته آهسته
ز پیری می کند برگ سفر یک یک حواس من
ز هم می ریزد اوراق خزان آهسته آهسته
دل روشن درین وحشت سرا دایم نمی ماند
هوا می گیرد این شمع از میان آهسته آهسته
به مویی می توان از چرب نرمی برد گویی را
چه دلها برد آن نازک میان آهسته آهسته
حریف دلبران شهر قزوین نیستی صائب
بکش خود را به شهر اصفهان آهسته آهسته
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۶
نه تبخاله است بر گرد دهان یار افتاده
که گوهرها برون از مخزن اسرار افتاده
کدامین سرو بالا را گذار افتاده بر گلشن؟
که از خمیازه دست شاخ گل از کار افتاده
به چین عاریت دامان استغنا نیالاید
ز بس شمشیر ابروی تو جوهردار افتاده
نگیرد پرده غفلت اگر چشم عزیزان را
متاع یوسفی در هر سر بازار افتاده
به آب روی خود در منتهای عمر می لرزم
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر در سایه دیوار افتاده
که می گوید ثمر در پختگی بر خاک می افتد؟
سر منصور از خامی به پای دار افتاده
فلک بیهوده می گردد طرف با آه گرم من
سپر پوچ است با تیغی که لنگردار افتاده
نشوید گرد خواب غفلت از چشم گرانخوابم
ز بس سیلاب عمر من سبکرفتار افتاده
بود غافل ز دام زیر خاکم چشم ظاهربین
وگرنه رشته تسبیح از زنار افتاده
زند بر سنگ سر از غیرت کلک گهربارم
اگر چه تیشه فرهاد شیرین کار افتاده
کدامین سروبالا را خدایا در نظر دارد
که مهر عالم آرا را ز سر دستار افتاده
ازان صائب سر از پای خجالت برنمی دارم
که رزقم چون قلم گفتار بی کردار افتاده
که گوهرها برون از مخزن اسرار افتاده
کدامین سرو بالا را گذار افتاده بر گلشن؟
که از خمیازه دست شاخ گل از کار افتاده
به چین عاریت دامان استغنا نیالاید
ز بس شمشیر ابروی تو جوهردار افتاده
نگیرد پرده غفلت اگر چشم عزیزان را
متاع یوسفی در هر سر بازار افتاده
به آب روی خود در منتهای عمر می لرزم
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر در سایه دیوار افتاده
که می گوید ثمر در پختگی بر خاک می افتد؟
سر منصور از خامی به پای دار افتاده
فلک بیهوده می گردد طرف با آه گرم من
سپر پوچ است با تیغی که لنگردار افتاده
نشوید گرد خواب غفلت از چشم گرانخوابم
ز بس سیلاب عمر من سبکرفتار افتاده
بود غافل ز دام زیر خاکم چشم ظاهربین
وگرنه رشته تسبیح از زنار افتاده
زند بر سنگ سر از غیرت کلک گهربارم
اگر چه تیشه فرهاد شیرین کار افتاده
کدامین سروبالا را خدایا در نظر دارد
که مهر عالم آرا را ز سر دستار افتاده
ازان صائب سر از پای خجالت برنمی دارم
که رزقم چون قلم گفتار بی کردار افتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۰
که یارب گرم در رخسار آن نازک میان دیده؟
که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده
مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده
خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را
ز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیده
کمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشد
کز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیده
به آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستن
که سرسبزست دایم سرو از دامان برچیده
مکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانی
که فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیده
اگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گردد
نگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیده
نگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزل
حنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیده
به موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانی
که بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
که آن موی کمر چون موی آتش دیده پیچیده
مهیای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقش مهر گیرد خوب کاغذهای نم دیده
خموشی پرده پوش عیب باشد بی کمالان را
ز بیداران بود در زیر دامن پای خوابیده
کمال ناقصان در شهرت بی عاقبت باشد
کز انگشت اشارت ماه نو بر خویش بالیده
به آزادی ز تاراج خزان سالم توان جستن
که سرسبزست دایم سرو از دامان برچیده
مکن گردنکشی با خلق اگر از هوشیارانی
که فیل مست گردون چون ترا بسیار مالیده
اگر صد سال سالک چون فلک گرد جهان گردد
نگردد تا به گرد خود، نمی گردد جهان دیده
نگردد سنگ راه فکر رنگین دوری منزل
حنا یک شب به هندستان رود با پای خوابیده
به موزونی علم نتوان شدن صائب به آسانی
که بهر مصرعی یک عمر خود بر خود سرو پیچیده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۷
به جان رسید دل روشنم ز بخت سیاه
کند درازی شب عمر شمع را کوتاه
گذشت آه من از نه فلک ز پستی قدر
که نارسایی طالع بود رسایی آه
به حرف و صوت سرآمد حیات من، غافل
که راه زود به افسانه می شود کوتاه
شد از سفیدی مو بیش دل سیاهی من
ز صبح حشر نشد جان غافلم آگاه
ز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟
مرا ز قیمت نازل فکنده اند به چاه
مراست دیده دل از حطام دنیا سیر
نیم شرار که سرکش شوم به مشت گیاه
علاقه سر مویی به دل بود بسیار
بس است لنگر پرواز چشم یک پر کاه
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان زاهد
که عاشقند به بانگ بلند بر الله
کسی به مرتبه سروری سزاوارست
که ریشه کن ز دل خود کند محبت جاه
دو روزه دولت فصل بهار چندان نیست
که کج به طرف سر خود نهی چو غنچه کلاه
مخور فریب سعادت ز چرخ شعبده باز
که بیضه بهر شکستن نهند زیر کلاه
ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که می کند ته دل را شراب لعل سیاه
محیط پرخطر عشق ازان وسیع ترست
که بر کنار فتد موجه ای ازو به شناه
زیاده شد ز خط سبز سرگرانی حسن
غرور شاه یکی صد شود ز گرد سپاه
ز قطع رشته امید چند تاب خوری؟
ازین کلافه وسواس دست کن کوتاه
به من حرارت دوزخ چه می کند صائب؟
چنین که آب مرا کرده است شرم گناه
کند درازی شب عمر شمع را کوتاه
گذشت آه من از نه فلک ز پستی قدر
که نارسایی طالع بود رسایی آه
به حرف و صوت سرآمد حیات من، غافل
که راه زود به افسانه می شود کوتاه
شد از سفیدی مو بیش دل سیاهی من
ز صبح حشر نشد جان غافلم آگاه
ز ناله ام جگر سنگ چون نگردد آب؟
مرا ز قیمت نازل فکنده اند به چاه
مراست دیده دل از حطام دنیا سیر
نیم شرار که سرکش شوم به مشت گیاه
علاقه سر مویی به دل بود بسیار
بس است لنگر پرواز چشم یک پر کاه
ز ذکر جهر مکن منع صوفیان زاهد
که عاشقند به بانگ بلند بر الله
کسی به مرتبه سروری سزاوارست
که ریشه کن ز دل خود کند محبت جاه
دو روزه دولت فصل بهار چندان نیست
که کج به طرف سر خود نهی چو غنچه کلاه
مخور فریب سعادت ز چرخ شعبده باز
که بیضه بهر شکستن نهند زیر کلاه
ز داغ لاله سیراب می توان دریافت
که می کند ته دل را شراب لعل سیاه
محیط پرخطر عشق ازان وسیع ترست
که بر کنار فتد موجه ای ازو به شناه
زیاده شد ز خط سبز سرگرانی حسن
غرور شاه یکی صد شود ز گرد سپاه
ز قطع رشته امید چند تاب خوری؟
ازین کلافه وسواس دست کن کوتاه
به من حرارت دوزخ چه می کند صائب؟
چنین که آب مرا کرده است شرم گناه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹۸
ز آستان تو کرد آن که پای ما کوتاه
به تیغ، رشته عمرش کند قضا کوتاه!
کجا به دامن آن قبله مراد رسد؟
که هست دست من از دامن دعا کوتاه
درازدستی دربان ز چوب منع نکرد
ز آستانه امید، پای ما کوتاه
مگر به لطف خموشم کنی وگرنه چو شمع
نمی شود به بریدن زبان مرا کوتاه
ز عمر کوته خود آنقدر امان خواهم
کزان دو زلف کنم دست شانه را کوتاه
نبرد از دل فرعون زنگ، دست کلیم
ز صبحدم شب ما می شود کجا کوتاه؟
به وصف زلف، شب هجر نارسایی کرد
کند درازی افسانه راه را کوتاه
نمی رسد به گریبان عافیت دستت
نکرده دست ز دامان مدعا کوتاه
توان به صبر خمش هرزه نالان را
که از مقام شود ناله درا کوتاه
ز پیچ و تاب دل افزود بیش طول امل
شود ز تاب زدن گر چه رشته ها کوتاه
کند بلندی دعوی برهنه عورت جهل
که از کشیدن قد می شود قبا کوتاه
ز بس که بر در بیگانگی زدم صائب
شد از خرابه من پای آشنا کوتاه
به تیغ، رشته عمرش کند قضا کوتاه!
کجا به دامن آن قبله مراد رسد؟
که هست دست من از دامن دعا کوتاه
درازدستی دربان ز چوب منع نکرد
ز آستانه امید، پای ما کوتاه
مگر به لطف خموشم کنی وگرنه چو شمع
نمی شود به بریدن زبان مرا کوتاه
ز عمر کوته خود آنقدر امان خواهم
کزان دو زلف کنم دست شانه را کوتاه
نبرد از دل فرعون زنگ، دست کلیم
ز صبحدم شب ما می شود کجا کوتاه؟
به وصف زلف، شب هجر نارسایی کرد
کند درازی افسانه راه را کوتاه
نمی رسد به گریبان عافیت دستت
نکرده دست ز دامان مدعا کوتاه
توان به صبر خمش هرزه نالان را
که از مقام شود ناله درا کوتاه
ز پیچ و تاب دل افزود بیش طول امل
شود ز تاب زدن گر چه رشته ها کوتاه
کند بلندی دعوی برهنه عورت جهل
که از کشیدن قد می شود قبا کوتاه
ز بس که بر در بیگانگی زدم صائب
شد از خرابه من پای آشنا کوتاه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۱
گر از طعام تن عام می شود فربه
تن کریم ز اطعام می شود فربه
کف کریم ز ریزش به خویش می بالد
ز می تهی چو شد این جام می شود فربه
غذای روح بود قسمت لب خاموش
قدح ز باده گلفام می شود فربه
اگر چه در خور صیاد نیست طعمه من
ز صید لاغر من دام می شود فربه
ز درد و داغ محبت تمام گردد دل
ز پختگی ثمر خام می شود فربه
گداخته است کسی را که شوق بوس و کنار
کجا ز نامه و پیغام می شود فربه؟
زمین شور دهد بال و پر به موج سراب
ز آرزو دل خودکام می شود فربه
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
هزار بستر آرام می شود فربه
نصیب چرب زبانان شود حلاوت عیش
ز قند پسته و بادام می شود فربه
چرا خورم غم روزی، که مرغ قانع من
چو دانه از گره دام می شود فربه
به چشم شور کنندش چو ماه دنبه گداز
دو هفته هر که ز ایام می شود فربه
علاج ثقل به زینت نمی توان کردن
کی از لباس، به اندام می شود فربه؟
به زخم سنگ پریشان کنند مغزش را
ز پوست هر که چو بادام می شود فربه
ضعیف گشته چنان دین به عهد ما صائب
که نفس کافر از اسلام می شود فربه
تن کریم ز اطعام می شود فربه
کف کریم ز ریزش به خویش می بالد
ز می تهی چو شد این جام می شود فربه
غذای روح بود قسمت لب خاموش
قدح ز باده گلفام می شود فربه
اگر چه در خور صیاد نیست طعمه من
ز صید لاغر من دام می شود فربه
ز درد و داغ محبت تمام گردد دل
ز پختگی ثمر خام می شود فربه
گداخته است کسی را که شوق بوس و کنار
کجا ز نامه و پیغام می شود فربه؟
زمین شور دهد بال و پر به موج سراب
ز آرزو دل خودکام می شود فربه
اگر تو پنبه غفلت برآوری از گوش
هزار بستر آرام می شود فربه
نصیب چرب زبانان شود حلاوت عیش
ز قند پسته و بادام می شود فربه
چرا خورم غم روزی، که مرغ قانع من
چو دانه از گره دام می شود فربه
به چشم شور کنندش چو ماه دنبه گداز
دو هفته هر که ز ایام می شود فربه
علاج ثقل به زینت نمی توان کردن
کی از لباس، به اندام می شود فربه؟
به زخم سنگ پریشان کنند مغزش را
ز پوست هر که چو بادام می شود فربه
ضعیف گشته چنان دین به عهد ما صائب
که نفس کافر از اسلام می شود فربه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۰۵
رخی به شبنم می همچو برگ لاله بده
دگر به هر که دلت می کشد پیاله بده
نمی دهی قدح بی شمار اگر ساقی
شمار قطره باران کن و پیاله بده!
حریف دور گران سیر نیستم ساقی
چو موج آب، مسلسل به من پیاله بده
به یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهد
به ذوق نشأه طفلی می دو ساله بده
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
به باغ رو کن و تصحیح این رساله بده
نمک ز زهر خصومت جگر گدازترست
به هر که زهر به کارت کند نواله بده
بهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟
سزای شیشه تقوی به سنگ ژاله بده
نشست شعله آواز بلبلان صائب
برای خاطر گل ترک آه و ناله بده
دگر به هر که دلت می کشد پیاله بده
نمی دهی قدح بی شمار اگر ساقی
شمار قطره باران کن و پیاله بده!
حریف دور گران سیر نیستم ساقی
چو موج آب، مسلسل به من پیاله بده
به یاد هر چه خوری می، همان نشاط دهد
به ذوق نشأه طفلی می دو ساله بده
نهاده بر رخ گل نقطه های شک شبنم
به باغ رو کن و تصحیح این رساله بده
نمک ز زهر خصومت جگر گدازترست
به هر که زهر به کارت کند نواله بده
بهار شد، چه بجا خشک مانده ای ای ابر؟
سزای شیشه تقوی به سنگ ژاله بده
نشست شعله آواز بلبلان صائب
برای خاطر گل ترک آه و ناله بده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۵
لاله است این که از جگر خاک سرزده؟
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۶
در دل چو غنچه چند کنی رنگ و بو گره؟
واکن به ناخن از دل پرآرزو گره
جز تیغ آبدار درین روزگار نیست
آبی که تشنه را نشود در گلو گره
وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
از بس شده است در دل من آرزو گره
بیهوده شاخ گل همه تن دست گشته است
نتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گره
بی ابر دامن صدفش پرگهر شود
از غیرت آن کسی که کند آبرو گره
در عین وصل باخبر از حسرت من است
هر تشنه را که آب شود در گلو گره
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
راه سلوک تنگتر از چشم سوزن است
تا کی زنی به رشته جان ز آرزو گره؟
صائب هزار عقده دل باز می شود
گر وا شود ز جبهه آن تندخو گره
واکن به ناخن از دل پرآرزو گره
جز تیغ آبدار درین روزگار نیست
آبی که تشنه را نشود در گلو گره
وقت است شق چو نار شود پوست بر تنم
از بس شده است در دل من آرزو گره
بیهوده شاخ گل همه تن دست گشته است
نتوان زدن به بال و پر رنگ و بو گره
بی ابر دامن صدفش پرگهر شود
از غیرت آن کسی که کند آبرو گره
در عین وصل باخبر از حسرت من است
هر تشنه را که آب شود در گلو گره
از هجر و وصل نیست گشایش دل مرا
چون گوهرست قسمت من از دو سو گره
راه سلوک تنگتر از چشم سوزن است
تا کی زنی به رشته جان ز آرزو گره؟
صائب هزار عقده دل باز می شود
گر وا شود ز جبهه آن تندخو گره
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲۹
تا کرد خانه از رخ او روشن آینه
گیرد ز آفتاب به گل روزن آینه
جوهر مکن خیال، که از بیم غمزه اش
پوشیده است زیر قبا جوشن آینه
در دیده نظارگیان جمال تو
بی نور تر ز خانه بی روزن آینه
در روشنی به جبهه خوبان نمی رسد
گیرد اگر چراغ ته دامن آینه
رفتم سیاه نامه ازین تیره خاکدان
بردم جلا نداده ازین گلخن آینه
روشندلان به نیم نفس تیره می شوند
یک شبنم فسرده و صد خرمن آینه
آورد چشم من به هوای خطش غبار
افشاند آن عبیر به پیراهن آینه
تا این غزل ز خامه صائب نبست نقش
روشن نشد که ذهن کند روشن آینه
گیرد ز آفتاب به گل روزن آینه
جوهر مکن خیال، که از بیم غمزه اش
پوشیده است زیر قبا جوشن آینه
در دیده نظارگیان جمال تو
بی نور تر ز خانه بی روزن آینه
در روشنی به جبهه خوبان نمی رسد
گیرد اگر چراغ ته دامن آینه
رفتم سیاه نامه ازین تیره خاکدان
بردم جلا نداده ازین گلخن آینه
روشندلان به نیم نفس تیره می شوند
یک شبنم فسرده و صد خرمن آینه
آورد چشم من به هوای خطش غبار
افشاند آن عبیر به پیراهن آینه
تا این غزل ز خامه صائب نبست نقش
روشن نشد که ذهن کند روشن آینه
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۰
ساقی قدحی از می اسرار مرا ده
یک قطره ازان قلزم زخار مرا ده
هر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخ
گر صاف و گر درد، به یکبار مرا ده
مستی است کلید در گنجینه اسرار
بیش از همه کس ساغر سرشار مرا ده
سامان نگه داشتن راز ندارم
جامی که دهی بر سر بازار مرا ده
بیماری من روی به بهبود ندارد
هر چیز که خواهد دل بیمار مرا ده
از رد و قبول دگران باک ندارم
یک ذره قبول نظر یار مرا ده
نه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیمان
دستی به خراش دل افگار مرا ده
آیینه من حوصله جلوه ندارد
از بهر خدا غوطه به زنگار مرا ده
مجموعه فردوس به کامل خردان باش
سرمشق جنونی ز خط یار مرا ده
تلخ است ز شیرینی جان کام و دهانم
یک بوسه ازان لعل شکربار مرا ده
یا سهل نما کار جگرخوار جنون را
یا دست و دلی در خور این کار مرا ده
این آن غزل آدم عشق است که فرمود
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
یک قطره ازان قلزم زخار مرا ده
هر لحظه به جامی نتوان کرد دهن تلخ
گر صاف و گر درد، به یکبار مرا ده
مستی است کلید در گنجینه اسرار
بیش از همه کس ساغر سرشار مرا ده
سامان نگه داشتن راز ندارم
جامی که دهی بر سر بازار مرا ده
بیماری من روی به بهبود ندارد
هر چیز که خواهد دل بیمار مرا ده
از رد و قبول دگران باک ندارم
یک ذره قبول نظر یار مرا ده
نه خاتم جم خواهم و نه ملک سلیمان
دستی به خراش دل افگار مرا ده
آیینه من حوصله جلوه ندارد
از بهر خدا غوطه به زنگار مرا ده
مجموعه فردوس به کامل خردان باش
سرمشق جنونی ز خط یار مرا ده
تلخ است ز شیرینی جان کام و دهانم
یک بوسه ازان لعل شکربار مرا ده
یا سهل نما کار جگرخوار جنون را
یا دست و دلی در خور این کار مرا ده
این آن غزل آدم عشق است که فرمود
آن جام لبالب کن و بردار مرا ده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳۵
از ناله نسیمیش به بستان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده
از گریه غباریش به دامان نرسیده
عشقی نفشرده است به سرپنجه دلش را
شهباز به آن کبک خرامان نرسیده
این جلوه فروشی، گل آن است که هرگز
سرپنجه خاریش به دامان نرسیده
رنگش نرسانده است پر و بال پریدن
گلچین خزانش به گلستان نرسیده
از فیض نگهبانی شرم است که هرگز
آسیب به آن سیب زنخدان نرسیده
دندان شکن خواهش ارباب هوس باش
تا میوه باغ تو به دندان نرسیده
ای آه زلیخا سر راهی به صبا گیر
چندان که به نزدیکی کنعان نرسیده
زنهار به جیب کفن من بگذارید
طومار شکایت که به پایان نرسیده
در غنچگیش گوشه دستار رباید
هرگز گل این باغ به دامان نرسیده
صائب دو سه روزی بخور از طرف عذارش
تا از طرف شرم نگهبان نرسیده