عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۳
پایندگی به زور میسر نمی شود
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
هر موج می کلید در باغ تازه ای است
کیفیت شراب مکرر نمی شود
دل را نگشت مانع رفتن غبار جسم
از گرد راه، سیل به لنگر نمی شود
آزادگان ز چرخ شکایت نمی کنند
از بار دل ملول صنوبرنمی شود
آسوده است پرده شرم از نگاه گرم
آتش حریف بال سمندر نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد موجه سراب
از سیم وزر حریص توانگر نمی شود
کی آب ایستاده به آب روان رسد
آیینه با رخ تو برابر نمی شود
صائب چو موج هرکه ز جان دست را نشست
در بحر بی کنار شناور نمی شود
آب خضر نصیب سکندر نمی شود
هر موج می کلید در باغ تازه ای است
کیفیت شراب مکرر نمی شود
دل را نگشت مانع رفتن غبار جسم
از گرد راه، سیل به لنگر نمی شود
آزادگان ز چرخ شکایت نمی کنند
از بار دل ملول صنوبرنمی شود
آسوده است پرده شرم از نگاه گرم
آتش حریف بال سمندر نمی شود
از ریگ تشنگی نبرد موجه سراب
از سیم وزر حریص توانگر نمی شود
کی آب ایستاده به آب روان رسد
آیینه با رخ تو برابر نمی شود
صائب چو موج هرکه ز جان دست را نشست
در بحر بی کنار شناور نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۵
هر رهروی دچار به منزل نمی شود
این راه قطع بی کشش دل نمی شود
زنجیر موج مانع شور محیط نیست
مجنون ما به سلسله عاقل نمی شود
گلگونه خجالت روح است روز حشر
خونی که زیب دامن قاتل نمی شود
نتوان به ماه نو گره آسمان گشود
ناخن حریف آبله دل نمی شود
در عشق شو چو سرو و صنوبر تمام دل
کاین کار دلخوری است، به یک دل نمی شود
حاصل شد از لب شکرین تو کام مور
کام دل من است که حاصل نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
لیلی نهان به پرده محمل نمی شود
یک ساعت است جلوه عاشق درین جهان
پروانه بال خاطر محفل نمی شود
چندان که می رود به مقامی نمی رسد
آواره ای که همسفر دل نمی شود
از باد نخوت است که خاکش به فرق باد
با بحر هر حباب که واصل نمی شود
عارف ز موج حادثه بر هم نمی خورد
از شور بحر، آب گهر گل نمی شود
دستی که از دو کون نشویند همچو موج
در گردن محیط حمایل نمی شود
خال سفیدی از نظر دوربین ما
بی سرمه سیاهی منزل نمی شود
چون قبله گاه حاجت عالم همین درست
صائب چرا گدای در دل نمی شود
این راه قطع بی کشش دل نمی شود
زنجیر موج مانع شور محیط نیست
مجنون ما به سلسله عاقل نمی شود
گلگونه خجالت روح است روز حشر
خونی که زیب دامن قاتل نمی شود
نتوان به ماه نو گره آسمان گشود
ناخن حریف آبله دل نمی شود
در عشق شو چو سرو و صنوبر تمام دل
کاین کار دلخوری است، به یک دل نمی شود
حاصل شد از لب شکرین تو کام مور
کام دل من است که حاصل نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
لیلی نهان به پرده محمل نمی شود
یک ساعت است جلوه عاشق درین جهان
پروانه بال خاطر محفل نمی شود
چندان که می رود به مقامی نمی رسد
آواره ای که همسفر دل نمی شود
از باد نخوت است که خاکش به فرق باد
با بحر هر حباب که واصل نمی شود
عارف ز موج حادثه بر هم نمی خورد
از شور بحر، آب گهر گل نمی شود
دستی که از دو کون نشویند همچو موج
در گردن محیط حمایل نمی شود
خال سفیدی از نظر دوربین ما
بی سرمه سیاهی منزل نمی شود
چون قبله گاه حاجت عالم همین درست
صائب چرا گدای در دل نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۶
آزاده رو مقید عالم نمی شود
عیسی شکار رشته مریم نمی شود
در سجده خداست تنومندی بقا
تا حلقه است زور کمان کم نمی شود
لب بسته در محیط، صدف کرد زندگی
قانع رهین منت حاتم نمی شود
ز آمیزش کجان نشود طبع راست کج
از اتصال حرف، الف خم نمی شود
از قصر اعتبار تویک خشت تا بجاست
هرگز بنای عشق تو محکم نمی شود
برخیز تا به چشمه خورشید رو کنیم
کز گل گشاد عقده شبنم نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
پوشیده داغ عشق به مرهم نمی شود
عذر گناه بی ادبان جرم دیگرست
زخم درون به بخیه فراهم نمی شود
خاتم برون ز دست سلیمان وقت کرد
دیو هوا مسخر آدم نمی شود
صائب سزای پنجه خونین تهمت است
هر کس به رنگ مردم عالم نمی شود
عیسی شکار رشته مریم نمی شود
در سجده خداست تنومندی بقا
تا حلقه است زور کمان کم نمی شود
لب بسته در محیط، صدف کرد زندگی
قانع رهین منت حاتم نمی شود
ز آمیزش کجان نشود طبع راست کج
از اتصال حرف، الف خم نمی شود
از قصر اعتبار تویک خشت تا بجاست
هرگز بنای عشق تو محکم نمی شود
برخیز تا به چشمه خورشید رو کنیم
کز گل گشاد عقده شبنم نمی شود
ابر تنک نهان نکند آفتاب را
پوشیده داغ عشق به مرهم نمی شود
عذر گناه بی ادبان جرم دیگرست
زخم درون به بخیه فراهم نمی شود
خاتم برون ز دست سلیمان وقت کرد
دیو هوا مسخر آدم نمی شود
صائب سزای پنجه خونین تهمت است
هر کس به رنگ مردم عالم نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۸
از خط گرفته آن مه تابان نمی شود
این مور بار دست سلیمان نمی شود
بر روی خویش تیغ چرا می کشی عبث
این دل سیه به تیغ مسلمان نمی شود
از ماهتاب خواب سبک می شود گران
موی سفید مانع عصیان نمی شود
سامان پذیر چون شود از تاج زرنگار
از داغ هر سری که به سامان نمی شود
آن را که دستگاه سخاوت بود وسیع
دلتنگ از فضولی مهمان نمی شود
این تنگیی که در دل من خانه کرده است
قانع ز من به چاک گریبان نمی شود
پروای حرف پوچ ندارند بیخودان
دست ز کار رفته مگس ران نمی شود
طوطی ز معنی سخن خویش غافل است
هر کس سخنورست سخندان نمی شود
هر دل که داغ حسن گلو سوز تشنگی است
منت پذیر چشمه حیوان نمی شود
با چار موجه مشت خسی چون طرف شود
صائب حریف شورش دوران نمی شود
این مور بار دست سلیمان نمی شود
بر روی خویش تیغ چرا می کشی عبث
این دل سیه به تیغ مسلمان نمی شود
از ماهتاب خواب سبک می شود گران
موی سفید مانع عصیان نمی شود
سامان پذیر چون شود از تاج زرنگار
از داغ هر سری که به سامان نمی شود
آن را که دستگاه سخاوت بود وسیع
دلتنگ از فضولی مهمان نمی شود
این تنگیی که در دل من خانه کرده است
قانع ز من به چاک گریبان نمی شود
پروای حرف پوچ ندارند بیخودان
دست ز کار رفته مگس ران نمی شود
طوطی ز معنی سخن خویش غافل است
هر کس سخنورست سخندان نمی شود
هر دل که داغ حسن گلو سوز تشنگی است
منت پذیر چشمه حیوان نمی شود
با چار موجه مشت خسی چون طرف شود
صائب حریف شورش دوران نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۹
مژگان ز موج اشک گریزان نمی شود
جوهر ز آب تیغ پریشان نمی شود
خار طلب نمی کشد از پای جستجو
تا گرد بادمحو بیابان نمی شود
گردون به وادی غلطی افتاده است
این راه دور قطع به جولان نمی شود
چشم سیه دل تو قیامت شناس نیست
ورنه کدام روز که دیوان نمی شود
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمی شود
پیوسته همچو خانه آیینه روشن است
کاشانه ای که مانع مهمان نمی شود
نتوان گره به اشک زدن راز عشق را
شبنم نقاب مهر درخشان نمی شود
مجنون عبث به دامن صحرا گریخته است
پوشیده این چراغ به دامان نمی شود
موری که روزی از قدم خویش می خورد
قانع به روی دست سلیمان نمی شود
چین در کمند زلف فکندن برای چیست
سنگ از فلاخن تو گریزان نمی شود
جان داد صبح بر سر یک خنده خنک
غافل همان ز خنده پشیمان نمی شود
در وادیی فتاده مرا کار در گره
کز زخم خار، آبله گریان نمی شود
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
پیوسته این ستاره نمایان نمی شود
صائب تلاش صحبت درمان زبی تهی است
ورنه کدام درد که درمان نمی شود
جوهر ز آب تیغ پریشان نمی شود
خار طلب نمی کشد از پای جستجو
تا گرد بادمحو بیابان نمی شود
گردون به وادی غلطی افتاده است
این راه دور قطع به جولان نمی شود
چشم سیه دل تو قیامت شناس نیست
ورنه کدام روز که دیوان نمی شود
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمی شود
پیوسته همچو خانه آیینه روشن است
کاشانه ای که مانع مهمان نمی شود
نتوان گره به اشک زدن راز عشق را
شبنم نقاب مهر درخشان نمی شود
مجنون عبث به دامن صحرا گریخته است
پوشیده این چراغ به دامان نمی شود
موری که روزی از قدم خویش می خورد
قانع به روی دست سلیمان نمی شود
چین در کمند زلف فکندن برای چیست
سنگ از فلاخن تو گریزان نمی شود
جان داد صبح بر سر یک خنده خنک
غافل همان ز خنده پشیمان نمی شود
در وادیی فتاده مرا کار در گره
کز زخم خار، آبله گریان نمی شود
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
پیوسته این ستاره نمایان نمی شود
صائب تلاش صحبت درمان زبی تهی است
ورنه کدام درد که درمان نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۲
هر بلبلی که بوی گل از خار نشنود
در بر گریز نکهت گلزار نشنود
آگه ز شیوه غلط انداز حسن نیست
از منع هر که مژده دیدار نشنود
هر خسته ای که چاشنی درد یافته است
می نالد آنچنان که پرستار نشنود
باریک تاچو رشته نگردد خداشناس
ذکر خفی ز حلقه زنار نشنود
دارد زکام هر که ز چشم سفید خویش
بی پرده بوی پیرهن یار نشنود
از خلق خویش نهفته شود عیب آدمی
کس بوی خون ز نافه تاتار نشنود
آوازه سخن ز محرک شود بلند
بی زخمه نغمه هیچ کس از تار نشنود
صائب ز پوست غنچه نیاید برون چوگل
تا ناله ای ز مرغ گرفتار نشنود
در بر گریز نکهت گلزار نشنود
آگه ز شیوه غلط انداز حسن نیست
از منع هر که مژده دیدار نشنود
هر خسته ای که چاشنی درد یافته است
می نالد آنچنان که پرستار نشنود
باریک تاچو رشته نگردد خداشناس
ذکر خفی ز حلقه زنار نشنود
دارد زکام هر که ز چشم سفید خویش
بی پرده بوی پیرهن یار نشنود
از خلق خویش نهفته شود عیب آدمی
کس بوی خون ز نافه تاتار نشنود
آوازه سخن ز محرک شود بلند
بی زخمه نغمه هیچ کس از تار نشنود
صائب ز پوست غنچه نیاید برون چوگل
تا ناله ای ز مرغ گرفتار نشنود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰۸
در پرده غنچه برگ سفر ساز می دهد
شبنم عبث چه آینه پرداز می دهد
در بزم عشق کیست که سازد صدا بلند
اینجا سپند سرمه به آواز می دهد
امروز در قلمرو جرأت دل من است
کبکی که سینه طرح به شهباز می دهد
دل ذره ذره گشت وهمان گرم ناله است
این جام توتیا شد وآواز می دهد
صائب کسی که از سخن تازه یافت جان
آب حیات را به خضر باز می دهد
شبنم عبث چه آینه پرداز می دهد
در بزم عشق کیست که سازد صدا بلند
اینجا سپند سرمه به آواز می دهد
امروز در قلمرو جرأت دل من است
کبکی که سینه طرح به شهباز می دهد
دل ذره ذره گشت وهمان گرم ناله است
این جام توتیا شد وآواز می دهد
صائب کسی که از سخن تازه یافت جان
آب حیات را به خضر باز می دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۰
مجنون عنان به مردم عاقل نمی دهد
موج رمیده دست به ساحل نمی دهد
آن دل رمیده ام که درین دشت آتشین
پیکان آبدار، مرا دل نمی دهد
موجی که پشت پای به بحر گهر زده است
دامن به دست خالی ساحل نمی دهد
خونم کدام روز که از شوق تیغ تو
رقصی به یاد طایر بسمل نمی دهد
در خاک، اهل شوق همان در ترددند
سیلاب پشت عجز به منزل نمی دهد
تا چند ناله در جگر ریش بشکنم
این خار داد آبله دل نمی دهد
زین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اند
امروز هیچ کس به سخن دل نمی دهد
زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن
کاین سنگدل جواب به سایل نمی دهد
صائب که بارها به سخن داده است جان
ز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد
موج رمیده دست به ساحل نمی دهد
آن دل رمیده ام که درین دشت آتشین
پیکان آبدار، مرا دل نمی دهد
موجی که پشت پای به بحر گهر زده است
دامن به دست خالی ساحل نمی دهد
خونم کدام روز که از شوق تیغ تو
رقصی به یاد طایر بسمل نمی دهد
در خاک، اهل شوق همان در ترددند
سیلاب پشت عجز به منزل نمی دهد
تا چند ناله در جگر ریش بشکنم
این خار داد آبله دل نمی دهد
زین پیش اهل دل به سخن جان سپرده اند
امروز هیچ کس به سخن دل نمی دهد
زنهار حلقه بر در چرخ دنی مزن
کاین سنگدل جواب به سایل نمی دهد
صائب که بارها به سخن داده است جان
ز افسردگی کنون به سخن دل نمی دهد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۳
نتوان ز عندلیب نسیمی به جان خرید
گلچین نهال شد که گل از باغبان خرید
پاینده باد سایه رطل گران رکاب
برگ مرا ز سیلی باد خزان خرید
کشتی شکسته ایم و به ساحل رسیده ایم
دانسته می توان گهر از ما گران خرید
در صحن کعبه قبله نما چون خرد کسی
گردون متاع یوسفیم را چنان خرید
آن جنس را که دوش به خواری فروختی
خواهی برای زینت روی دکان خرید
همت شهید ساقی ارزان فروش باد
می داد وعقل وهوش ز دردی کشان خرید
در طبع ما چو آب گهر نیست بستگی
گوهر به نرخ آب ز ما می توان خرید
گر صد زبان به شکر خموشی شوم رواست
خون من از تصرف تیغ زبان خرید
تشریف خاص پادشهان آدمیت است
نتوان قبول عامه به نقد روان خرید
زانها که طرح باغ فکندند در جهان
آن سربلند شد که نهال خزان خرید
در طبع هر که تازگیی بود چون گهر
گوهر ز کلک صائب شیرین زبان خرید
گلچین نهال شد که گل از باغبان خرید
پاینده باد سایه رطل گران رکاب
برگ مرا ز سیلی باد خزان خرید
کشتی شکسته ایم و به ساحل رسیده ایم
دانسته می توان گهر از ما گران خرید
در صحن کعبه قبله نما چون خرد کسی
گردون متاع یوسفیم را چنان خرید
آن جنس را که دوش به خواری فروختی
خواهی برای زینت روی دکان خرید
همت شهید ساقی ارزان فروش باد
می داد وعقل وهوش ز دردی کشان خرید
در طبع ما چو آب گهر نیست بستگی
گوهر به نرخ آب ز ما می توان خرید
گر صد زبان به شکر خموشی شوم رواست
خون من از تصرف تیغ زبان خرید
تشریف خاص پادشهان آدمیت است
نتوان قبول عامه به نقد روان خرید
زانها که طرح باغ فکندند در جهان
آن سربلند شد که نهال خزان خرید
در طبع هر که تازگیی بود چون گهر
گوهر ز کلک صائب شیرین زبان خرید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۴
از ناله عندلیب به برگ ونوارسید
رهرو به کاروان ز صدای درا رسید
تیغ شهادت است دم روح بخش ما
هر کس به ما رسید به آب بقا رسید
بر کاغذ از سراسر اخگر نرفته است
از استخوانم آنچه به کام همارسید
باور که می کند که به معراج اهل فکر
پای به خواب رفته ما در حنا رسید
جزو ضعیف عالم خاکی است جسم ما
دردی به ما رسید به هر کس بلا رسید
ما را غلط به بار صنوبر کنند خلق
از بس که زخم تیغ حوادث به مارسید
چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
خوشوقت شد کسی که به سروقت ما رسید
از دفتر سعادت ما فرد باطلی است
منشور دولتی که به بال هما رسید
حاشا که کس ز دشمنی ما زیان کند
شد سبز خار تا به کف پای ما رسید
نسبت کمند جاذبه را می کشند به خویش
شبنم به آفتاب ز راه صفا رسید
درد طلب ز خضر مرا بی نیاز کرد
آسوده رهروی که به این رهنما رسید
بر آسمان رساند مرا بوریای فقر
این طفل نی سوار ببین تا کجا رسید
از دوستان فرامشی ای سنگدل بس است
کار گره ز زلف به بند قبارسید
صائب نداشتیم سروبرگ این غزل
این فیض از کلام ظهوری به ما رسید
رهرو به کاروان ز صدای درا رسید
تیغ شهادت است دم روح بخش ما
هر کس به ما رسید به آب بقا رسید
بر کاغذ از سراسر اخگر نرفته است
از استخوانم آنچه به کام همارسید
باور که می کند که به معراج اهل فکر
پای به خواب رفته ما در حنا رسید
جزو ضعیف عالم خاکی است جسم ما
دردی به ما رسید به هر کس بلا رسید
ما را غلط به بار صنوبر کنند خلق
از بس که زخم تیغ حوادث به مارسید
چون می اگر چه تلخ جبین اوفتاده ایم
خوشوقت شد کسی که به سروقت ما رسید
از دفتر سعادت ما فرد باطلی است
منشور دولتی که به بال هما رسید
حاشا که کس ز دشمنی ما زیان کند
شد سبز خار تا به کف پای ما رسید
نسبت کمند جاذبه را می کشند به خویش
شبنم به آفتاب ز راه صفا رسید
درد طلب ز خضر مرا بی نیاز کرد
آسوده رهروی که به این رهنما رسید
بر آسمان رساند مرا بوریای فقر
این طفل نی سوار ببین تا کجا رسید
از دوستان فرامشی ای سنگدل بس است
کار گره ز زلف به بند قبارسید
صائب نداشتیم سروبرگ این غزل
این فیض از کلام ظهوری به ما رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۵
بی خواست حرف تلخی ازان نوش لب رسید
آخر ز غیب روزی ما بی طلب رسید
از خاکبوس دولت پابوس یافتم
هر کس به هر کجا که رسید ار ادب رسید
بر خضر زندگانی جاوید تلخ ساخت
عمر دوباره ای که به من زان دولب رسید
در سینه حکمتی که فلاطون ذخیره داشت
قالب تهی چو کرد به بنت العنب رسید
از اشک وآه کرد دل خویش را تهی
چون شمع دست هر که به دامان شب رسید
دست از سبب مدار که با همت محیط
آخر صدف به وصل گهر از سبب رسید
پرهیز کن که خونی غمهاست صحبتش
چون باده نارسی که به جوش طرب رسید
از دست وپای بوسه فریب تو کار دل
از دست رفته بود چو نوبت به لب رسید
صائب حلاوت طلب او ز دل نرفت
چندان که زخم خار به من زان رطب رسید
آخر ز غیب روزی ما بی طلب رسید
از خاکبوس دولت پابوس یافتم
هر کس به هر کجا که رسید ار ادب رسید
بر خضر زندگانی جاوید تلخ ساخت
عمر دوباره ای که به من زان دولب رسید
در سینه حکمتی که فلاطون ذخیره داشت
قالب تهی چو کرد به بنت العنب رسید
از اشک وآه کرد دل خویش را تهی
چون شمع دست هر که به دامان شب رسید
دست از سبب مدار که با همت محیط
آخر صدف به وصل گهر از سبب رسید
پرهیز کن که خونی غمهاست صحبتش
چون باده نارسی که به جوش طرب رسید
از دست وپای بوسه فریب تو کار دل
از دست رفته بود چو نوبت به لب رسید
صائب حلاوت طلب او ز دل نرفت
چندان که زخم خار به من زان رطب رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۱۶
از پیچ وتاب عمردرازم بسر رسید
تا ریشه ام چو رشته به آب گهر رسید
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
در مغز هر که بوی کباب جگر رسید
از ریزشی که کرد در ایام نو بهار
در بر گریز شاخ به وصل ثمر رسید
آلودگی ز رحمت یزدان حجاب نیست
شبنم به آفتاب ز دامان تر رسید
دیگر غبار دامن هیچ آشنا نشد
تا دست من به دامن آه سحر رسید
گردید پست همتم از پستی فلک
در تنگنای بیضه مرا بال وپر رسید
چون شاخ نازکی که شود خم ز جوش بار
زلف تو از گرانی دل تا کمر رسید
ایمن ز انقلاب شود آب در گهر
آسوده رهروی که به صاحب نظر رسید
از درد رو متاب که عمر دوباره یافت
هر خون مرده ای که به این نیشتر رسید
چون ترک آه و ناله کند تلخکام عشق
نی عاقبت ز ناله به وصل شکر رسید
صائب مدار دست ز دامان پیچ وتاب
کز پیچ وتاب رشته به وصل گهر رسید
تا ریشه ام چو رشته به آب گهر رسید
از بوی پیرهن گذرد آستین فشان
در مغز هر که بوی کباب جگر رسید
از ریزشی که کرد در ایام نو بهار
در بر گریز شاخ به وصل ثمر رسید
آلودگی ز رحمت یزدان حجاب نیست
شبنم به آفتاب ز دامان تر رسید
دیگر غبار دامن هیچ آشنا نشد
تا دست من به دامن آه سحر رسید
گردید پست همتم از پستی فلک
در تنگنای بیضه مرا بال وپر رسید
چون شاخ نازکی که شود خم ز جوش بار
زلف تو از گرانی دل تا کمر رسید
ایمن ز انقلاب شود آب در گهر
آسوده رهروی که به صاحب نظر رسید
از درد رو متاب که عمر دوباره یافت
هر خون مرده ای که به این نیشتر رسید
چون ترک آه و ناله کند تلخکام عشق
نی عاقبت ز ناله به وصل شکر رسید
صائب مدار دست ز دامان پیچ وتاب
کز پیچ وتاب رشته به وصل گهر رسید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۰
از نغمه پرده مطرب دستانسرا کشید
دام پری شکار به روی هوا کشد
هر جا که رفت داد گریبان به دست غم
از پای گل کسی که درین فصل پاکشید
سرو ترا ز سایه چکد آب زندگی
گر دید خضر هر که در این سایه واکشید
سیمای ما قلمرو نقش مراد شد
زان سیلی که عشق به رخسار ماکشید
در خنده ای که از ته دل نیست فیض نیست
بیهوده غنچه منت باد صبا کشید
در چشم بی نیازی ما کار میل کرد
گردون اگر به دیده ما توتیا کشید
آب حیات می خورد از چشمه سراب
تسلیم هر که رابه مقام رضاکشید
در آستین همت گردون جناب ماست
دستی که خط به صفحه بال هماکشید
آیینه اش ز زنگ کدورت نگشت صاف
چون خضر هر که منت آب بقا کشید
ما را به حرف آینه رویان درآورند
نتوان ز طوطیان به شکر حرف واکشید
صائب حلاوتی که من از فقر یافتم
ناز شکر توانی ز نی بوریا کشید
دام پری شکار به روی هوا کشد
هر جا که رفت داد گریبان به دست غم
از پای گل کسی که درین فصل پاکشید
سرو ترا ز سایه چکد آب زندگی
گر دید خضر هر که در این سایه واکشید
سیمای ما قلمرو نقش مراد شد
زان سیلی که عشق به رخسار ماکشید
در خنده ای که از ته دل نیست فیض نیست
بیهوده غنچه منت باد صبا کشید
در چشم بی نیازی ما کار میل کرد
گردون اگر به دیده ما توتیا کشید
آب حیات می خورد از چشمه سراب
تسلیم هر که رابه مقام رضاکشید
در آستین همت گردون جناب ماست
دستی که خط به صفحه بال هماکشید
آیینه اش ز زنگ کدورت نگشت صاف
چون خضر هر که منت آب بقا کشید
ما را به حرف آینه رویان درآورند
نتوان ز طوطیان به شکر حرف واکشید
صائب حلاوتی که من از فقر یافتم
ناز شکر توانی ز نی بوریا کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۲
با عشق انتقام توان ز آسمان کشید
نتوان به زور بازوی عقل این کمان کشید
دیگر چه لازم است که مشق جنون کند
دیوانه ای که خط به سواد جهان کشید
با خامشی بساز که تلخی نمی کشد
این شهد را کسی که به کام وزبان کشید
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
خط انتقام ما ز رخ دلستان کشید
گرد کدورتی که ز اغیار داشتم
دیوار در میان من ودلستان کشید
شد کند از ملایمت من زبان خصم
دندان مار را به نمد می توان کشید
صائب بغیر گوشه دل نیست در جهان
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
نتوان به زور بازوی عقل این کمان کشید
دیگر چه لازم است که مشق جنون کند
دیوانه ای که خط به سواد جهان کشید
با خامشی بساز که تلخی نمی کشد
این شهد را کسی که به کام وزبان کشید
دیوان عاشقان به قیامت نمی کشد
خط انتقام ما ز رخ دلستان کشید
گرد کدورتی که ز اغیار داشتم
دیوار در میان من ودلستان کشید
شد کند از ملایمت من زبان خصم
دندان مار را به نمد می توان کشید
صائب بغیر گوشه دل نیست در جهان
امروز گوشه ای که نفس می توان کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۴
هر کس نوایی از من آتش زبان شنید
افسرده شد چو زمزمه بلبلان شنید
در پرده های گوش گل از ناز ره نیافت
فریاد من که گوش کر باغبان شنید
بر عاجزان دراز نسازد زبان چو تیر
پیش از هدف کسی که فغان از کمان شنید
در حیرتم که از چه به گل ماند پای سرو
زین نغمه های تر که ز آب روان شنید
خامی بود توقع روزی ز آسمان
کی زین تنور سرد کسی بوی نان شنید
دیوانه گر نگشت سرش داغ کردنی است
هر کس که وصف خوبی آن دلستان شنید
در هر دلی که حسن گلو سوز او گذشت
بوی کباب از نفسش می توان شنید
صائب گرفت گوشه ای از اهل روزگار
ازبس که ناشنیدنی از مردمان شنید
افسرده شد چو زمزمه بلبلان شنید
در پرده های گوش گل از ناز ره نیافت
فریاد من که گوش کر باغبان شنید
بر عاجزان دراز نسازد زبان چو تیر
پیش از هدف کسی که فغان از کمان شنید
در حیرتم که از چه به گل ماند پای سرو
زین نغمه های تر که ز آب روان شنید
خامی بود توقع روزی ز آسمان
کی زین تنور سرد کسی بوی نان شنید
دیوانه گر نگشت سرش داغ کردنی است
هر کس که وصف خوبی آن دلستان شنید
در هر دلی که حسن گلو سوز او گذشت
بوی کباب از نفسش می توان شنید
صائب گرفت گوشه ای از اهل روزگار
ازبس که ناشنیدنی از مردمان شنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۵
از زیر خاک ناله مامی توان شنید
بیرون باغ نیز نوا می توان شنید
برگ خزان رسیده بود ترجمان باغ
از رنگ چهره حال مرا می توان شنید
باور که می کند که ازان چشم سرمه دار
آواز دور باش حیا می توان شنید
سینگین دلی وگرنه ز طرف کلاه خویش
آواز دل شکستن مامی توان شنید
هرچند بر دل تو گران است بوی گل
حرفی زما برای خدا می توان شنید
پیوسته است سلسله عاشقان به هم
از بلبلان ترانه مامی توان شنید
در جلوه گاه حسن تو از موجه سراب
جوش نشاط آب بقا می توان شنید
آرام نیست قافله ممکنات را
از ذره ذره بانگ درا می توان شنید
پرشور شد ز ناله یک دست من جهان
هرچند کز دو دست صدا می توان شنید
حال درون سوخته جانان شوق را
یک بار ای بهشت خدا می توان شنید
بوی بهشت را که زمین گیر محشرست
امروز در مقام رضا می توان شنید
از دست بازی مژه های دراز او
صائب صغیر تیر قضا می توان شنید
بیرون باغ نیز نوا می توان شنید
برگ خزان رسیده بود ترجمان باغ
از رنگ چهره حال مرا می توان شنید
باور که می کند که ازان چشم سرمه دار
آواز دور باش حیا می توان شنید
سینگین دلی وگرنه ز طرف کلاه خویش
آواز دل شکستن مامی توان شنید
هرچند بر دل تو گران است بوی گل
حرفی زما برای خدا می توان شنید
پیوسته است سلسله عاشقان به هم
از بلبلان ترانه مامی توان شنید
در جلوه گاه حسن تو از موجه سراب
جوش نشاط آب بقا می توان شنید
آرام نیست قافله ممکنات را
از ذره ذره بانگ درا می توان شنید
پرشور شد ز ناله یک دست من جهان
هرچند کز دو دست صدا می توان شنید
حال درون سوخته جانان شوق را
یک بار ای بهشت خدا می توان شنید
بوی بهشت را که زمین گیر محشرست
امروز در مقام رضا می توان شنید
از دست بازی مژه های دراز او
صائب صغیر تیر قضا می توان شنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۶
تا کی درین جهان مکرر به سر کنید
خود را به یک پیاله جهان دگر کنید
چون تاک سر ز کوچه مستی برآورید
تا دست حلقه در کمر هر شجر کنید
هنگامه ای به خون دل آماده کرده ایم
معشوق بی تکلف ما را خبر کنید
نشنیده اید می شکند سنگ سنگ را
از سنگ بیشتر حذر از هم گهر کنید
خونریزتر ز تیغ بود نیش رگ شناس
از دوستان زیاده ز دشمن حذرکنید
دیدید پشت و روی ورقهای آسمان
یک بار هم در آینه دل نظر کنید
زان پیشتر که این قفس تنگ بشکند
اندیشه از شکستگی بال وپر کنید
راه نجات جز ره باریک شرع نیست
از ورطه صراط هم اینجا گذر کنید
تیز قضا ز جوشن تسلیم نگذرد
در زیر تیغ حادثه گردن سپر کنید
در وقت خویش لب بگشایید چون صدف
ز احسان ابر دامن خود پر گهر کنید
شب را تمام اگر نتوانید زنده داشت
چون غنچه روی دل به نسیم سحر کنید
چون حسن یاد بی سروپایان خودکند
زنهار یاد صائب بی پا وسر کنید
خود را به یک پیاله جهان دگر کنید
چون تاک سر ز کوچه مستی برآورید
تا دست حلقه در کمر هر شجر کنید
هنگامه ای به خون دل آماده کرده ایم
معشوق بی تکلف ما را خبر کنید
نشنیده اید می شکند سنگ سنگ را
از سنگ بیشتر حذر از هم گهر کنید
خونریزتر ز تیغ بود نیش رگ شناس
از دوستان زیاده ز دشمن حذرکنید
دیدید پشت و روی ورقهای آسمان
یک بار هم در آینه دل نظر کنید
زان پیشتر که این قفس تنگ بشکند
اندیشه از شکستگی بال وپر کنید
راه نجات جز ره باریک شرع نیست
از ورطه صراط هم اینجا گذر کنید
تیز قضا ز جوشن تسلیم نگذرد
در زیر تیغ حادثه گردن سپر کنید
در وقت خویش لب بگشایید چون صدف
ز احسان ابر دامن خود پر گهر کنید
شب را تمام اگر نتوانید زنده داشت
چون غنچه روی دل به نسیم سحر کنید
چون حسن یاد بی سروپایان خودکند
زنهار یاد صائب بی پا وسر کنید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۷
هر پرده که از چهره مقصود برافتاد
شد برق جهانسوز ومرا در جگر افتاد
چون کنج لب وگوشه چشم است دلاویز
هر چند که ملک دل ما مختصر افتاد
آماده پیچ وخم بسیار شو ای دل
کز زلف مرا کار به موی کمرافتاد
کو حوصله دیدن و کو چشم تماشا
گیرم که نقاب از گل روی تو برافتاد
اندیشه معشوق نگهبان خیال است
عاشق نتواند به خیال دگر افتاد
با فیض سحرگاه دل تنگ چه سازد
رحم است به موری که به تنگ شکرافتاد
زاهد که گذشت از سر دنیا پی فردوس
مسکین ز هوایی به هوایی دگر افتاد
چون غنچه محال است که دلتنگ بماند
کار دل هرکس که به آه سحر افتاد
یکبارگی افتاد کلاه خرد از سر
روزی که به بالای تو ما را نظر افتاد
در غنچه دل خرده جان پرده نشین شد
در سینه زبس داغ تو بر یکدگر افتاد
از لذت دیدار خبردار نگردد
چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد
از سینه برآید دل پر آبله صائب
در بحر نماند چو صدف خوش گهر افتاد
شد برق جهانسوز ومرا در جگر افتاد
چون کنج لب وگوشه چشم است دلاویز
هر چند که ملک دل ما مختصر افتاد
آماده پیچ وخم بسیار شو ای دل
کز زلف مرا کار به موی کمرافتاد
کو حوصله دیدن و کو چشم تماشا
گیرم که نقاب از گل روی تو برافتاد
اندیشه معشوق نگهبان خیال است
عاشق نتواند به خیال دگر افتاد
با فیض سحرگاه دل تنگ چه سازد
رحم است به موری که به تنگ شکرافتاد
زاهد که گذشت از سر دنیا پی فردوس
مسکین ز هوایی به هوایی دگر افتاد
چون غنچه محال است که دلتنگ بماند
کار دل هرکس که به آه سحر افتاد
یکبارگی افتاد کلاه خرد از سر
روزی که به بالای تو ما را نظر افتاد
در غنچه دل خرده جان پرده نشین شد
در سینه زبس داغ تو بر یکدگر افتاد
از لذت دیدار خبردار نگردد
چشمی که چو آیینه پریشان نظر افتاد
از سینه برآید دل پر آبله صائب
در بحر نماند چو صدف خوش گهر افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۸
در مشرب من صبح چه گویم چه اثر داد
این شیر مرا غوطه به دریای شکر داد
از رفتن چون ندهم پشت به دیوار
آسوده شد از سنگ درختی که ثمر داد
شوریده نمی خواست اگر عشق جهان را
در کوچه وبازار مرا بهر چه سر داد
هرمورسمندی است کمر بسته درین دشت
زان حسن گلوسوز که لعلت به شکر داد
تا هست نمی در قدح آبله دل
نتوان چو صدف آب رخ خود به گهر داد
تا مرد گرفتار نیستان وجودست
چون نی نتواند ز مقامات خبر داد
از حسرت همدرد بجان آمده بودم
آن نرگس بیمار مرا جان دگر داد
بر شعله بیتابی دل هر که سوارست
میدان فنا طرح تواند به شرر داد
چون خرده من صرف می ناب نگردد
مفلس نشود هر که زر خویش به زر داد
هر تاب که از زلف تو مشاطه برون کرد
چون نامه پیچیده به آن موی کمر داد
تین آن غزل میرفصیحی است که فرمود
بید چمن ما گل خورشید ثمر داد
این شیر مرا غوطه به دریای شکر داد
از رفتن چون ندهم پشت به دیوار
آسوده شد از سنگ درختی که ثمر داد
شوریده نمی خواست اگر عشق جهان را
در کوچه وبازار مرا بهر چه سر داد
هرمورسمندی است کمر بسته درین دشت
زان حسن گلوسوز که لعلت به شکر داد
تا هست نمی در قدح آبله دل
نتوان چو صدف آب رخ خود به گهر داد
تا مرد گرفتار نیستان وجودست
چون نی نتواند ز مقامات خبر داد
از حسرت همدرد بجان آمده بودم
آن نرگس بیمار مرا جان دگر داد
بر شعله بیتابی دل هر که سوارست
میدان فنا طرح تواند به شرر داد
چون خرده من صرف می ناب نگردد
مفلس نشود هر که زر خویش به زر داد
هر تاب که از زلف تو مشاطه برون کرد
چون نامه پیچیده به آن موی کمر داد
تین آن غزل میرفصیحی است که فرمود
بید چمن ما گل خورشید ثمر داد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳۰
چشمی که مقید به نظر باز نگردد
چون دیده آیینه سخنساز نگردد
آغاز ترا رتبه انجام کمال است
انجام تو چون بهتر از آغاز نگردد
من حرف ز عشاق زنم او ز مخالف
طنبور من و عقل به هم ساز نگردد
هر کس شنود نغمه داودی زنجیر
پروانه هر شعله آواز نگردد
ای وای اگر طایر رم کرده جان را
خالش گره رشته پروانه نگردد
هرگز ز کمانخانه ابروی مکافات
تیری نگشایم که به من باز نگردد
هرگز نچکد از الف خامه صائب
یک نقطه که خال لب اعجاز نگردد
چون دیده آیینه سخنساز نگردد
آغاز ترا رتبه انجام کمال است
انجام تو چون بهتر از آغاز نگردد
من حرف ز عشاق زنم او ز مخالف
طنبور من و عقل به هم ساز نگردد
هر کس شنود نغمه داودی زنجیر
پروانه هر شعله آواز نگردد
ای وای اگر طایر رم کرده جان را
خالش گره رشته پروانه نگردد
هرگز ز کمانخانه ابروی مکافات
تیری نگشایم که به من باز نگردد
هرگز نچکد از الف خامه صائب
یک نقطه که خال لب اعجاز نگردد