عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
مده پندم که من در سینه سودایی دگر دارم
زبان با خلق در گفت است و دل جایی دگرد
خرامان هر طرف سروی و جان من نیاساید
که من این خار خار از سرو بالایی دگر دارم
مرا این تشنگی از بهر آبی دیگرست، ارنه
نمی بینی که در هر دیده دریایی دگر دارم
طبیبا، خویش را زحمت مده چون به نخواهم شد
که من اندر سر شوریده سودایی دگر دارم
ترا گر رای خونریز من مسکینست، بسم الله
چه می پرسی ز من، جانا، نه من رای دگر دارم
به بازار تو دل را من برید یک نظر کردم
کرم کن یک نظر دیگر که کالایی دگر دارم
همه مستی من در کار چشم و زلف و رویت شد
لبم خاموش و در هر یک تقاضایی دگر دارم
مران سوی کسانم چون تنم شد خاک در کویت
نماند آن سر که جز پای تو دریایی دگر دارم
نمی اندیشی از دمهای سرد من، نمی دانی
که در هر کو چو خسرو بادپیمایی دگر دارم
زبان با خلق در گفت است و دل جایی دگرد
خرامان هر طرف سروی و جان من نیاساید
که من این خار خار از سرو بالایی دگر دارم
مرا این تشنگی از بهر آبی دیگرست، ارنه
نمی بینی که در هر دیده دریایی دگر دارم
طبیبا، خویش را زحمت مده چون به نخواهم شد
که من اندر سر شوریده سودایی دگر دارم
ترا گر رای خونریز من مسکینست، بسم الله
چه می پرسی ز من، جانا، نه من رای دگر دارم
به بازار تو دل را من برید یک نظر کردم
کرم کن یک نظر دیگر که کالایی دگر دارم
همه مستی من در کار چشم و زلف و رویت شد
لبم خاموش و در هر یک تقاضایی دگر دارم
مران سوی کسانم چون تنم شد خاک در کویت
نماند آن سر که جز پای تو دریایی دگر دارم
نمی اندیشی از دمهای سرد من، نمی دانی
که در هر کو چو خسرو بادپیمایی دگر دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۴
همی خواهم ترا بینم، نظر سویی که من دارم
به خوبان دیدنم خو شد، عجب خویی که من دارم
اگر بر خاک می غلتم مرا دیباست با رویت
تعالی الله، عجایب پشت و پهلویی که من دارم
ز بندت چون جهم آخر که هر یک بند زلفت را
گره بر بسته ام محکم به هر مویی که من دارم
جفایت هر که را گویم همه کس روی تو بیند
به پیشت چون توان دیدن بدین رویی که من دارم
ترازو کردی از من تیر و گویی بر کشم آن را
چه خواهی برکشیدن زین ترازویی که من دارم
اشارت کن ز ابرو تا کشم سر زیر پای تو
کز آن چوگان توان بردن چنین گویی که من دارم
صبا دی آمد از کویت دماغم خوش شد از بویت
دماغی خوش توان کردن ازین بویی که من دارم
دو چشمم جوی شد، گر تو نداری آرزوی من
تماشا هم نمی آیی درین جویی که من دارم
لطیفه گوییم، خسرو، توانی زیست در هجرم
توانم، خاصه با این زور بازویی که من دارم
به خوبان دیدنم خو شد، عجب خویی که من دارم
اگر بر خاک می غلتم مرا دیباست با رویت
تعالی الله، عجایب پشت و پهلویی که من دارم
ز بندت چون جهم آخر که هر یک بند زلفت را
گره بر بسته ام محکم به هر مویی که من دارم
جفایت هر که را گویم همه کس روی تو بیند
به پیشت چون توان دیدن بدین رویی که من دارم
ترازو کردی از من تیر و گویی بر کشم آن را
چه خواهی برکشیدن زین ترازویی که من دارم
اشارت کن ز ابرو تا کشم سر زیر پای تو
کز آن چوگان توان بردن چنین گویی که من دارم
صبا دی آمد از کویت دماغم خوش شد از بویت
دماغی خوش توان کردن ازین بویی که من دارم
دو چشمم جوی شد، گر تو نداری آرزوی من
تماشا هم نمی آیی درین جویی که من دارم
لطیفه گوییم، خسرو، توانی زیست در هجرم
توانم، خاصه با این زور بازویی که من دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۵
من این آه جگر سوز از دل پیمان شکن دارم
چرا از دیگری نالم که درد از خویشتن دارم
چه جای محنت ایوب و اندوه دل یعقوب
بلا اینست و بیماری و تنهایی که من دارم
گهی از دیده در رنجم، گه از دل در جگرخواری
چه دانستم که من چندین بلا از خویشتن دارم
چو سروش در قبای سبزگون دیدم یقینم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پیرهن دارم
مرا فردا به دشواری برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسی خون در کفن دارم
مگر هر پاره ای زین دل به دلداری دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدین یک دل که من دارم
چو من روی ترا بینم، چرا از گل سخن گویم؟
چو من قد ترا جویم، چه پروای چمن دارم
ز دنیا می رود خسرو، به زیر لب همی گویم
دلم بگرفته در غربت تمنای وطن دارم
چرا از دیگری نالم که درد از خویشتن دارم
چه جای محنت ایوب و اندوه دل یعقوب
بلا اینست و بیماری و تنهایی که من دارم
گهی از دیده در رنجم، گه از دل در جگرخواری
چه دانستم که من چندین بلا از خویشتن دارم
چو سروش در قبای سبزگون دیدم یقینم شد
که چون گل چاک خواهم زد، اگر صد پیرهن دارم
مرا فردا به دشواری برون آرند پا از گل
کزان مژگان عاشق کش بسی خون در کفن دارم
مگر هر پاره ای زین دل به دلداری دهم، ورنه
چه خواهم کرد با خوبان بدین یک دل که من دارم
چو من روی ترا بینم، چرا از گل سخن گویم؟
چو من قد ترا جویم، چه پروای چمن دارم
ز دنیا می رود خسرو، به زیر لب همی گویم
دلم بگرفته در غربت تمنای وطن دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
برون آ اندکی، جانا که بسیار آرزو دارم
وداع عمر نزدیک است و دیدار آرزو دارم
مرا پر خار بادا هر دو دیده، بلکه پر گل هم
اگر بی روی تو هرگز به گلزار آرزو دارم
قیاس روزی خود می شناسم کز گلستانت
همه گل آرزو دارند و من خار آرزو دارم
درت می بوسم و آن بخت کو کاندر دلت گردد
که این بخشش از آن لعل شکر بار آرزو دارم
ز زلفت یک گره بگشا، نه از بهر دلم، لیکن
خلاصی از پی مشتی گرفتار آرزو دارم
اگر شد عقل و دین در کار عشقت، سهل باشد آن
هنوز اندر سر شوریده بسیار آرزو دارم
نصیحت می کنی، ای آشنا، کاسوده شو خسرو
چه پنداری که من این مردن زار آرزو دارم؟
وداع عمر نزدیک است و دیدار آرزو دارم
مرا پر خار بادا هر دو دیده، بلکه پر گل هم
اگر بی روی تو هرگز به گلزار آرزو دارم
قیاس روزی خود می شناسم کز گلستانت
همه گل آرزو دارند و من خار آرزو دارم
درت می بوسم و آن بخت کو کاندر دلت گردد
که این بخشش از آن لعل شکر بار آرزو دارم
ز زلفت یک گره بگشا، نه از بهر دلم، لیکن
خلاصی از پی مشتی گرفتار آرزو دارم
اگر شد عقل و دین در کار عشقت، سهل باشد آن
هنوز اندر سر شوریده بسیار آرزو دارم
نصیحت می کنی، ای آشنا، کاسوده شو خسرو
چه پنداری که من این مردن زار آرزو دارم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
به یاد دیدن روی تو گلزار آرزو دارم
چه جای گل کز این سودا به دل خار آرزو دارم
هوس دارم پس از مردن قد سرو روان، یعنی
از آن قامت به خاک کویش رفتار آرزو دارم
چنانش دوست می دارم که دارند آرزو خلقی
اگر دارند از آن راحت من آزار آرزو دارم
چو آزادی ز بند موی او دارد دلم او را
همیشه در خم زلفش گرفتار آرزو دارم
مرا گفتی که ای خسرو، چه داری آرزو از من؟
میسر نیست، ورنه از تو بسیار آرزو دارم
چه جای گل کز این سودا به دل خار آرزو دارم
هوس دارم پس از مردن قد سرو روان، یعنی
از آن قامت به خاک کویش رفتار آرزو دارم
چنانش دوست می دارم که دارند آرزو خلقی
اگر دارند از آن راحت من آزار آرزو دارم
چو آزادی ز بند موی او دارد دلم او را
همیشه در خم زلفش گرفتار آرزو دارم
مرا گفتی که ای خسرو، چه داری آرزو از من؟
میسر نیست، ورنه از تو بسیار آرزو دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
نترسم از بلا چون دیده بر رخساره ای دارم
که جان غم کشی بی غیرتی بیکاره ای دارم
بخواهم سوخت روزی عاقبت این آشنایان را
که هر شب بر سر کویش رهی خونخواره ای دارم
نظر در یار مشغول است و جان در بار بربستن
تو، ای نظارگی، دانی که من نظاره ای دارم
نمی دانم، حکیما، دل کجا شد در جگر خوردن
ببینی در غریبستان یکی آواره ای دارم
برآمد دودم از جان، چند سوزم زین دل پاره
مسلمانان، نه دل دارم که آتش پاره ای دارم
چو خاک خفتگان رفتم به رخ، و اکنون که حاصل شد
چگونه بر چنان یاری چنین رخساره ای دارم؟
ز آه خسروش، یارب نگیری گر چه آن نادان
نیارد هیچ گه در دل که من بیچاره ای دارم
که جان غم کشی بی غیرتی بیکاره ای دارم
بخواهم سوخت روزی عاقبت این آشنایان را
که هر شب بر سر کویش رهی خونخواره ای دارم
نظر در یار مشغول است و جان در بار بربستن
تو، ای نظارگی، دانی که من نظاره ای دارم
نمی دانم، حکیما، دل کجا شد در جگر خوردن
ببینی در غریبستان یکی آواره ای دارم
برآمد دودم از جان، چند سوزم زین دل پاره
مسلمانان، نه دل دارم که آتش پاره ای دارم
چو خاک خفتگان رفتم به رخ، و اکنون که حاصل شد
چگونه بر چنان یاری چنین رخساره ای دارم؟
ز آه خسروش، یارب نگیری گر چه آن نادان
نیارد هیچ گه در دل که من بیچاره ای دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
من و شبها و یاد آن سرکویی که من دانم
دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم
صبا بوهای خوش می آرد از هر بوستان، لیکن
که خواهد زیست، چون می نارد آن بویی که من دانم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از تن
که این سر خاک خواهد گشت در کویی که من دانم
اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نیز، گو بگسل
مرا از دل نخواهد رفت آن مویی که من دانم
بسوزی هر چه هست، ای باد، اگر آن سو رسی، اما
به تندی نگذری زنهار بر رویی که من دانم
چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حیله می دارم
ذخیره می کنم از بهر بدخویی که من دانم
چه پیچم بر درازیهای شب تهمت، چه می دانم؟
که هست این پیچش خسرو ز گیسویی که من دانم
دلم رفته ست و جان هم می رود سویی که من دانم
صبا بوهای خوش می آرد از هر بوستان، لیکن
که خواهد زیست، چون می نارد آن بویی که من دانم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از تن
که این سر خاک خواهد گشت در کویی که من دانم
اگر تن مو شد و گر بگسلد جان نیز، گو بگسل
مرا از دل نخواهد رفت آن مویی که من دانم
بسوزی هر چه هست، ای باد، اگر آن سو رسی، اما
به تندی نگذری زنهار بر رویی که من دانم
چو کشتن رسم خوبانست، جان، گر حیله می دارم
ذخیره می کنم از بهر بدخویی که من دانم
چه پیچم بر درازیهای شب تهمت، چه می دانم؟
که هست این پیچش خسرو ز گیسویی که من دانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
همیشه در فراقت با دل افگار می گریم
غمت را اندکی می گویم و بسیار می گریم
شبی کاندر حریمت ره نمی یابم به صد زاری
به حسرت می نشینم در پس دیوار می گریم
اگر مردم به مستی، گاه گاهی گریه ای دارند
چه حال است این که من هم مست و هم هشیار می گریم؟
گهی در خلوت تاریک از هجر تو می نالم
گهی در فرقتت در کوچه و بازار می گریم
چه سوز است این نمی دانم به جان خسرو مسکین؟
که چون ابر بهار اندر سر کهسار می گریم
غمت را اندکی می گویم و بسیار می گریم
شبی کاندر حریمت ره نمی یابم به صد زاری
به حسرت می نشینم در پس دیوار می گریم
اگر مردم به مستی، گاه گاهی گریه ای دارند
چه حال است این که من هم مست و هم هشیار می گریم؟
گهی در خلوت تاریک از هجر تو می نالم
گهی در فرقتت در کوچه و بازار می گریم
چه سوز است این نمی دانم به جان خسرو مسکین؟
که چون ابر بهار اندر سر کهسار می گریم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
خراش سینه خود با یکی خونخوار می گویم
حساب عمر می دانم که غم با یار می گویم
فراهم کی شود ریش دلم زینسان که من هر دم؟
حدیث آن نمک پیش دل افگار می گویم
به جانان گفته ام ناگه نخواهد رفت جان، یارب
نمی دانم چه نام است این که من هر بار می گویم
درون خویش خالی می کنم زان زنده می مانم
که ذکرت شب و روز پیش در و دیوار می گویم
چو مجنون در بیابان غمم دور از رخ لیلی
که درد خویشتن با پشته های خار می گویم
زبانم تیشه فرهاد شد بهر دل سنگین
ز بس کافسانه شیرین خود بسیار می گویم
من از سر زنده گردم گر تو با من یک سخن گویی
تو می دانی نگویی، لیک من گفتار می گویم
اگر با من ز بد گفتن خوشی، ای من فدای تو
تو بد می کن که من بهر تو استغفار می گویم
رقیبا، بر حقی، گر باورت ناید غم خسرو
که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم
حساب عمر می دانم که غم با یار می گویم
فراهم کی شود ریش دلم زینسان که من هر دم؟
حدیث آن نمک پیش دل افگار می گویم
به جانان گفته ام ناگه نخواهد رفت جان، یارب
نمی دانم چه نام است این که من هر بار می گویم
درون خویش خالی می کنم زان زنده می مانم
که ذکرت شب و روز پیش در و دیوار می گویم
چو مجنون در بیابان غمم دور از رخ لیلی
که درد خویشتن با پشته های خار می گویم
زبانم تیشه فرهاد شد بهر دل سنگین
ز بس کافسانه شیرین خود بسیار می گویم
من از سر زنده گردم گر تو با من یک سخن گویی
تو می دانی نگویی، لیک من گفتار می گویم
اگر با من ز بد گفتن خوشی، ای من فدای تو
تو بد می کن که من بهر تو استغفار می گویم
رقیبا، بر حقی، گر باورت ناید غم خسرو
که من تیمار بلبل پیش بوتیمار می گویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۷
بگویم حال خویشت، لیک از آزار می ترسم
وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می ترسم
چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟
هوس می آیدم گل چیدن و از خار می ترسم
معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم
دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن
ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می ترسم
تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری
مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می ترسم
جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا
تو می خندی و من زین گریه بسیار می ترسم
مرا زین دیده آزار جراحت می تراود دل
مبادا کاندرو ماند از این آزار می ترسم
ز درد من دلت هر سوی زحمت می کند، لیکن
ز بسی سامانی بخت پریشان کار می ترسم
نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شیرینی گفتار می ترسم
وگر ندهم برون، ز اندیشه گفتار می ترسم
چه حال است این که از بیم رقیبان ننگرم رویت؟
هوس می آیدم گل چیدن و از خار می ترسم
معاذالله که از مردن بترسم در غمت، لیکن
ز داغ دوری و محرومی دیدار می ترسم
دلی دارم کباب از دست غم، پیشت کشم، لیکن
ز خوی نازک آن نرگس خونخوار می ترسم
تو شب در خواب مستی و مرا تا روز بیداری
مخسپ ایمن که من زین دیده بیدار می ترسم
جوانی، خنده بر خونابه پیران مکن، زیرا
تو می خندی و من زین گریه بسیار می ترسم
مرا زین دیده آزار جراحت می تراود دل
مبادا کاندرو ماند از این آزار می ترسم
ز درد من دلت هر سوی زحمت می کند، لیکن
ز بسی سامانی بخت پریشان کار می ترسم
نیم خسرو که فرهادم، نمانده جانم از عشقت
اگر مانده ست، از شیرینی گفتار می ترسم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
همه شب با دل خود نقش آن دلدار بربندم
مگر ممکن بود کاین دیده بیدار بربندم
جگر از عاشقی خون گشت و کن زینم نمی بایست
معاذالله کاین تهمت به زلف یار بربندم
مژه در چشم من شد خار و خواب از دیده رفت، اکنون
مگر کاین رخنه پر فتنه را از خار بربندم
جهانی بی دوست نتوان دید، بنشینم به کنج غم
به روی خود در این کلبه خونخوار بربندم
مگو یاران دیگر ای که جانی و آب و گل خوبان
چگونه دل ز جان در صورت دیوار بربندم
غمت گفتم برون ندهم، گشادی چشم از حسرت
فرو بستی لبم بی آنکه من گفتار بربندم
غباری یادگارم ده ز کوی خود که می خواهم
کزین جا در غریبستان عقبی بار بندم
تو خود را گر نمی دانی مسلمان، گو بدان باری
مرا نزدیک شد کز دست تو زنار بربندم
سر زلفی کز او دیوانه شد خسرو به دستم مده
که تا زان رشته دست عقل دعوی دار بربندم
مگر ممکن بود کاین دیده بیدار بربندم
جگر از عاشقی خون گشت و کن زینم نمی بایست
معاذالله کاین تهمت به زلف یار بربندم
مژه در چشم من شد خار و خواب از دیده رفت، اکنون
مگر کاین رخنه پر فتنه را از خار بربندم
جهانی بی دوست نتوان دید، بنشینم به کنج غم
به روی خود در این کلبه خونخوار بربندم
مگو یاران دیگر ای که جانی و آب و گل خوبان
چگونه دل ز جان در صورت دیوار بربندم
غمت گفتم برون ندهم، گشادی چشم از حسرت
فرو بستی لبم بی آنکه من گفتار بربندم
غباری یادگارم ده ز کوی خود که می خواهم
کزین جا در غریبستان عقبی بار بندم
تو خود را گر نمی دانی مسلمان، گو بدان باری
مرا نزدیک شد کز دست تو زنار بربندم
سر زلفی کز او دیوانه شد خسرو به دستم مده
که تا زان رشته دست عقل دعوی دار بربندم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۰
نیارم تاب دیدن، دیر دیرت بهر آن بینم
بباید هر زمان جانی که رویت هر زمان بینم
مرا گویند کش چون مردمان بین و مرو از جا
دلم بر جای باید کش به چشم مردمان بینم
بدینسان کامد از روی تو کار من به جان، وانگه
من دیوانه را بر خود نبخشود و همان بینم
اگر من کشتنی گشتم، نمی گویم مکش، ای غم
ولی بگذار چندانی که روی آن جوان بینم
چه حاجت بر دلم نازک، همین بس نیست مرگ من
که گه گه چاشنی از دست آن ناوک کمان بینم
گه جولان نیارم دیدنش از بیم جان، لیکن
چو من بی طاقتم دزدیده در دست و کمان بینم
ز نوروز جوانی گر چه بشکفته ست بستانش
مبادا سبزه پیراهن آن بوستان بینم
دریغا، آن چنان رویی دگر خواهد شدن، یارب
مرا آن روز منمایی که رویش آنچنان بینم
ز خوبان بس که بی دین گشت خسرو، بهترین روزش
بت اندر پیش و زنار مغانش در میان بینم
بباید هر زمان جانی که رویت هر زمان بینم
مرا گویند کش چون مردمان بین و مرو از جا
دلم بر جای باید کش به چشم مردمان بینم
بدینسان کامد از روی تو کار من به جان، وانگه
من دیوانه را بر خود نبخشود و همان بینم
اگر من کشتنی گشتم، نمی گویم مکش، ای غم
ولی بگذار چندانی که روی آن جوان بینم
چه حاجت بر دلم نازک، همین بس نیست مرگ من
که گه گه چاشنی از دست آن ناوک کمان بینم
گه جولان نیارم دیدنش از بیم جان، لیکن
چو من بی طاقتم دزدیده در دست و کمان بینم
ز نوروز جوانی گر چه بشکفته ست بستانش
مبادا سبزه پیراهن آن بوستان بینم
دریغا، آن چنان رویی دگر خواهد شدن، یارب
مرا آن روز منمایی که رویش آنچنان بینم
ز خوبان بس که بی دین گشت خسرو، بهترین روزش
بت اندر پیش و زنار مغانش در میان بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۲
سواره آمدی و صید خود کردی دل و تن هم
کمند عقل بگسستی لجام نقس توسن هم
به دامن می نهفتم گریه ناگه مست بگذشتی
شدم رسوا من تر دامن و صد چاک دامن هم
تو ناوک می زنی بر جان و جان من همی گوید
که چشم بد جدا زان ناوک و زان ناوک افگن هم
نهادم هر چه بود از سر، سری مانده مرا بر تن
چو بار سر سبک کردی، سبک کن بار گردن هم
ترا خوش باد خواب، ار چه مرا این جان سرگشته
همه شب گرد موی تست و گرد کوی تو تن هم
دل من گر به سویت شد، نداری استوار او را
که آن بیگانه وقتی آشنا بوده ست با من هم
چنانم با خیالت خوی شد در کنج تنهایی
که بر بستم در از خورشید و ماه و بلکه روزن هم
شبی روشن کن آخر کلبه تاریک من، چون من
دل تاریک در کار تو کردم، چشم روشن هم
عقوبت می کشم تا زنده ام، وه کاندرین زندان
همه کس جان کند صورت، مرا جان است دشمن هم
ملامت بر دل صد پاره عاشق بدان ماند
که باشد زخم پیکان و بدوزندش به سوزن هم
چو بوسی، ای صبا، نعل سمندش را به گستاخی
زکوة آنچنان دولت دو بوسی دیگر از من هم
بشو در بندگیش، ای ابر، خط سبزه تا بلبل
نگوید کین خط آزادی سرو است و سوسن هم
چه کیش است آخر،ای خسرو،که بی خوبان نه ای یک دم
زمانی آخر از بت باز می ماند بر همن هم
کمند عقل بگسستی لجام نقس توسن هم
به دامن می نهفتم گریه ناگه مست بگذشتی
شدم رسوا من تر دامن و صد چاک دامن هم
تو ناوک می زنی بر جان و جان من همی گوید
که چشم بد جدا زان ناوک و زان ناوک افگن هم
نهادم هر چه بود از سر، سری مانده مرا بر تن
چو بار سر سبک کردی، سبک کن بار گردن هم
ترا خوش باد خواب، ار چه مرا این جان سرگشته
همه شب گرد موی تست و گرد کوی تو تن هم
دل من گر به سویت شد، نداری استوار او را
که آن بیگانه وقتی آشنا بوده ست با من هم
چنانم با خیالت خوی شد در کنج تنهایی
که بر بستم در از خورشید و ماه و بلکه روزن هم
شبی روشن کن آخر کلبه تاریک من، چون من
دل تاریک در کار تو کردم، چشم روشن هم
عقوبت می کشم تا زنده ام، وه کاندرین زندان
همه کس جان کند صورت، مرا جان است دشمن هم
ملامت بر دل صد پاره عاشق بدان ماند
که باشد زخم پیکان و بدوزندش به سوزن هم
چو بوسی، ای صبا، نعل سمندش را به گستاخی
زکوة آنچنان دولت دو بوسی دیگر از من هم
بشو در بندگیش، ای ابر، خط سبزه تا بلبل
نگوید کین خط آزادی سرو است و سوسن هم
چه کیش است آخر،ای خسرو،که بی خوبان نه ای یک دم
زمانی آخر از بت باز می ماند بر همن هم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۳
ندانم کیست اندر دل که در جان می خلد بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
چنان مشغول او گشتم که با خود می نپردازم
همه کس با بتی در خواب و من در کنج تنهایی
چه باشد گر شبی پوشیده گردد دیده بازم
غمت کشت و هنوز امشب ز اقبال خیال تو
امید زیستن باشد، اگر من دل بیندازم
سر خود گیر و رو، ای جان دل برداشته، از من
که من مرغ گرفتارم میسر نیست پروازم
اگر چش ناله های دردناکم در نمی گیرد
خوشم با این همه گر می شناسد باری آوازم
مسلمانی همه درباختم در کار بت رویان
ببینید، ای مسلمانان که من دین در چه می بازم؟
من و شب ها و دردی و حدیثی بود از حسنت
که داد آن دولتم، جانا، که تا خود بشنوی رازم؟
به دشواری ز کویت دوش جان را برده ام آسان
اگر عیبم نگیری، دل همانجا می کشد بازم
چو بینم در تو دزدیده، حلالت باد خون من
اگر فرمان دهی کشتن به گفت چشم غمازم
تو در بازی دلم در خون، نخواهم زیستن دانم
ز درد آگه نیم حالی که من مشغول جانبازم
چگونه جان برد خسرو ازین اندیشه کت هر دم
فرامش می کنی عمدا و در جان می خلی بازم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۴
ز هجران روز من شب گشت و کی بودی چنین روزم
شبی گر روز کردی با من آن ماه شب افروزم
گرفتار آمدم جایی و نهمانا رهم زیرا
شکست آن قلب کو بر خیل غم می کرد پیروزم
برآید زین هوس جانم که یک شب شمع تو باشم
تو خوش خوش باده می نوشی ومن چون شمع می سوزم
بلا و غم خریدار آمدند از سوی تو بر من
بحمدالله که در کوی تو بازار است امروزم
کسی از عمر خود روزی نخواهد کم، ولی بر من
رود گر بی غمت روزی، مبادا روزی آن روزم
کشم تا جان بود در تن، جفاهای سگ کویت
سگ کوی ترا باری و فاداری بیاموزم
نهان تا چند دارم درد خسرو را ز تو آخر
دلم برده ز کف وانگه لب بیهوده می دوزم
شبی گر روز کردی با من آن ماه شب افروزم
گرفتار آمدم جایی و نهمانا رهم زیرا
شکست آن قلب کو بر خیل غم می کرد پیروزم
برآید زین هوس جانم که یک شب شمع تو باشم
تو خوش خوش باده می نوشی ومن چون شمع می سوزم
بلا و غم خریدار آمدند از سوی تو بر من
بحمدالله که در کوی تو بازار است امروزم
کسی از عمر خود روزی نخواهد کم، ولی بر من
رود گر بی غمت روزی، مبادا روزی آن روزم
کشم تا جان بود در تن، جفاهای سگ کویت
سگ کوی ترا باری و فاداری بیاموزم
نهان تا چند دارم درد خسرو را ز تو آخر
دلم برده ز کف وانگه لب بیهوده می دوزم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۵
ز دستم شد عنان دل، چه داند کس که من چونم؟
درین تیمار بی حاصل چه داند کس که من چونم؟
من و شبها و نقش او که بر وی فتنه شد جانم
همه روزم بدو مایل، چه داند کس که من چونم؟
زند هر دم ز بدخویی مرا سنگ جفا بر جان
از آن بدخوی سنگین دل، چه داند کس که من چونم
شب حامل برای من بزاید هر زمان دردی
ز درد این شب حامل، چه داند کس که من چونم؟
جدا شد کاروان صبر و راه هجر بی پایان
چو دور افتادم از منزل، چه داند کس که من چونم؟
مرا خر در خلاب افتاد و از آب دو چشم خود
چو کس را نیست پا در گل، چه داند کس که من چونم؟
چو کس را دیده بینش نمی بینم که من بیند
به جز شاهنشه عادل، چه داند کس که من چونم؟
درین تیمار بی حاصل چه داند کس که من چونم؟
من و شبها و نقش او که بر وی فتنه شد جانم
همه روزم بدو مایل، چه داند کس که من چونم؟
زند هر دم ز بدخویی مرا سنگ جفا بر جان
از آن بدخوی سنگین دل، چه داند کس که من چونم
شب حامل برای من بزاید هر زمان دردی
ز درد این شب حامل، چه داند کس که من چونم؟
جدا شد کاروان صبر و راه هجر بی پایان
چو دور افتادم از منزل، چه داند کس که من چونم؟
مرا خر در خلاب افتاد و از آب دو چشم خود
چو کس را نیست پا در گل، چه داند کس که من چونم؟
چو کس را دیده بینش نمی بینم که من بیند
به جز شاهنشه عادل، چه داند کس که من چونم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۶
بدو بودم شبی، افسانه آن شب بگوییدم
وگر میرم به تعظیم سگان او بموییدم
مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او
سرود جلوه کان در نوحه گویند آن مگوییدم
شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده
به خاکم همچنان پر خون در آرید و مشوییدم
گلی کز خاک من روید، به گوش اهل دل گوید
که من بوی فلان دارم، مبوییدم، مبوییدم
همه جا از شهیدان نور خیزد وز دلم آتش
نشان است این میان کشتگانش، گر بجوییدم
گر از گل گل شود پیدا، ز من خواهد زدن بویش
نبوییدم که از غیرت بسوزم، گر ببوییدم
پس از کشتن که خون آلوده خسپد بر درش، خسرو
از آن بهتر که با عزت به خون دیده شوییدم
وگر میرم به تعظیم سگان او بموییدم
مرا امروز در دار بلا جلوه ست بهر او
سرود جلوه کان در نوحه گویند آن مگوییدم
شهید خنجر عشقم به خون دیده آلوده
به خاکم همچنان پر خون در آرید و مشوییدم
گلی کز خاک من روید، به گوش اهل دل گوید
که من بوی فلان دارم، مبوییدم، مبوییدم
همه جا از شهیدان نور خیزد وز دلم آتش
نشان است این میان کشتگانش، گر بجوییدم
گر از گل گل شود پیدا، ز من خواهد زدن بویش
نبوییدم که از غیرت بسوزم، گر ببوییدم
پس از کشتن که خون آلوده خسپد بر درش، خسرو
از آن بهتر که با عزت به خون دیده شوییدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۷
نگارا، عزم آن دارم که جان در پایت افشانم
به بوسه از لب شیرین تو انصاف بستانم
مرا تا داده ای رخصت که گه گه می گذر در ره
چنانم کشتی از شادی که ره رفتن نمی دانم
میسر نیست کز زلف تو سوی خود کشم مویی
اگر چه روزگاری شد که در دنباله آنم
مسلمان نیستم، گر نیست زلفت کافر مطلق
که کافر می کند آن را که می گوید مسلمانم
مرا با آنکه نگذارند گرد کوی تو گشتن
همی خواهم که خود را بر سر کویت بگردانم
بسی کوشم که پای خود کشم در گوشه عزلت
ولی مطلق نمی دارد غمت دست از گریبانم
چو من با دیدن رویت بدینسانم که می بینی
مبادا ساعتی کز دیدن رویت جدا مانم
به هر جایی که بنشینم ز عنوان وفای تو
نخواهم نامه ای تا از جگر خوانی نیفشانم
چو خو کردم در آب دیده از دریا نیندیشم
چو مرغابی شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!
تو مست ناز اگر آگه نه ای از روزگار من
ز خسرو پرس کت وا گوید از حال پریشانم
به بوسه از لب شیرین تو انصاف بستانم
مرا تا داده ای رخصت که گه گه می گذر در ره
چنانم کشتی از شادی که ره رفتن نمی دانم
میسر نیست کز زلف تو سوی خود کشم مویی
اگر چه روزگاری شد که در دنباله آنم
مسلمان نیستم، گر نیست زلفت کافر مطلق
که کافر می کند آن را که می گوید مسلمانم
مرا با آنکه نگذارند گرد کوی تو گشتن
همی خواهم که خود را بر سر کویت بگردانم
بسی کوشم که پای خود کشم در گوشه عزلت
ولی مطلق نمی دارد غمت دست از گریبانم
چو من با دیدن رویت بدینسانم که می بینی
مبادا ساعتی کز دیدن رویت جدا مانم
به هر جایی که بنشینم ز عنوان وفای تو
نخواهم نامه ای تا از جگر خوانی نیفشانم
چو خو کردم در آب دیده از دریا نیندیشم
چو مرغابی شدم، اکنون چه باک از موج طوفانم!
تو مست ناز اگر آگه نه ای از روزگار من
ز خسرو پرس کت وا گوید از حال پریشانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۸
چو دادی مژده این نعمتم کت روی بنمایم
رها کن کز کف پای تو زنگ دیده بزدایم
به پات ار دیده سایم، زنده گردم، لیک کشت آنم
کز این خون غم آلوده چگونه پات آلایم
ز خون دیده خود شرمسارم پیش تو، کز وی
همه یاقوت قلب این نثار آن چنانم پایم
جهانی نرخ یک نظاره کردی در جمال خود
دو عالم گر بود دستم، برین بالا بیفزایم
بمیرم زین هوس کاید شبی خواب و ترا بینم
چو از خواب اندر آیم، هم به رویت چشم بگشایم
شنیدن چون توانم ذکرت از گفتار هر غیری
چو گویم نام تو، خواهم زبان خود فرو خایم
مزن طعنه که از کویم عزیز چشمها گشتی
که آخر خاک در می ریزم، این، نه سرمه می سایم
بباید سوختن صد بار و بازم آفرید از سر
کز آنسان پاک گردم کاتشت را سوختن شایم
دعا این می کند خسرو که گردم خاک در کویت
مگر بختم کند یاری که روزی زیر پات آیم
رها کن کز کف پای تو زنگ دیده بزدایم
به پات ار دیده سایم، زنده گردم، لیک کشت آنم
کز این خون غم آلوده چگونه پات آلایم
ز خون دیده خود شرمسارم پیش تو، کز وی
همه یاقوت قلب این نثار آن چنانم پایم
جهانی نرخ یک نظاره کردی در جمال خود
دو عالم گر بود دستم، برین بالا بیفزایم
بمیرم زین هوس کاید شبی خواب و ترا بینم
چو از خواب اندر آیم، هم به رویت چشم بگشایم
شنیدن چون توانم ذکرت از گفتار هر غیری
چو گویم نام تو، خواهم زبان خود فرو خایم
مزن طعنه که از کویم عزیز چشمها گشتی
که آخر خاک در می ریزم، این، نه سرمه می سایم
بباید سوختن صد بار و بازم آفرید از سر
کز آنسان پاک گردم کاتشت را سوختن شایم
دعا این می کند خسرو که گردم خاک در کویت
مگر بختم کند یاری که روزی زیر پات آیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۹
سرو منی و از دل بستان خودت خوانم
درد منی و از جان درمان خودت خوانم
اول به دو صد زاری جان پیشکشت کردم
و آنگاه به صد عزت مهمان خودت خوانم
مهمانت چه خوانم من نه خضر نه عیسی تا
بر آب خودت جویم، بر خوان خودت خوانم
هر چند که جان من دید از تو جفایی چند
با این دل همه درد دل جانان خودت خوانم
هر لحظه مرا با دل جنگی ست در این معنی
کو زان خودت گوید، من زان خودت خوانم
از بس که نمی ارزم نزد تو به کشتن هم
قربان شوم ار گویی «قربان خودت خوانم »
از گونه روی خود ارزد همه شب خسرو
زین پس که اگر گویی سلطان خودت خوانم
درد منی و از جان درمان خودت خوانم
اول به دو صد زاری جان پیشکشت کردم
و آنگاه به صد عزت مهمان خودت خوانم
مهمانت چه خوانم من نه خضر نه عیسی تا
بر آب خودت جویم، بر خوان خودت خوانم
هر چند که جان من دید از تو جفایی چند
با این دل همه درد دل جانان خودت خوانم
هر لحظه مرا با دل جنگی ست در این معنی
کو زان خودت گوید، من زان خودت خوانم
از بس که نمی ارزم نزد تو به کشتن هم
قربان شوم ار گویی «قربان خودت خوانم »
از گونه روی خود ارزد همه شب خسرو
زین پس که اگر گویی سلطان خودت خوانم