عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۵
غم دل زان خورم کانجاست آن بالای چون سیمش
وگر نه دل که دشمن شد مرا، چه جای تعظیمش
دهانش میم مقصود است و صد سبق از غمش خواندم
نشد ممکن که یک روزی نهم انگشت بر میمش
هزاران جان مسکینان دو نیم است از دهان او
که آن سلطان بخنده می کند هر لحظه دو نیمش
دلم را بذل جان فرمود پیراهن که می لرزد
بسان مدخلان ترسم بران اندام چون سیمش
مبادا حسن او را روز نیکو جز همان رویش
که بهر کشتن ما ناز و شوخی کرد تعلیمش
حکیم آن ماه را با من قران گفت و نمی دانم
که خواهم بوسه داد و یا بخواهم سوخت تقویمش
جهانی خوشدلی بودم که ناگه زد غمش بر من
نبینی یک ده آبادان کنون در هفت اقلیمش
وصیت می کنم جان را که هر دم بر سرش گردی
وصیت این کنم باری چو خواهم کرد تسلیمش
به کویش رفت خسرو تا دل گم گشته را جوید
بدیدش ناگهانی و فتاد از بهر جان بیمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۶
آمد بهار و شد چمن و لاله زار خوش
وقت است خوش بهار که وقت بهار خوش
در باغ با ترانه بلبل درین هوا
مستی خوش است و باده خوش است و بهار خوش
ماییم و مطربی و شرابی و محرمی
جایی به زیر سایه شاخ چنار خوش
ای باد، کاهلی مکن و سوی دوست رو
ما را بکن به آمدن آن نگار خوش
چیزی دگر مگوی، همین گوی که در چمن
سبزه خوش است و آب خوش است و بهار خوش
گر خوش کند ترا به حدیثی که باز گرد
همراه خود بیار، مشو زینهار خوش
من مست خوش حریف ویم آن زمان که او
سرخوش خوش است، مست خوش و هوشیار خوش
ور بینیش که مست بود، خفتنش مده
هم همچنانش مست به نزد من آر خوش
با او دران زمان که میش راه می دهد
بازی خوش است، بوسه خوش است و کنار خوش
سرو پیاده خوش بود اندر چمن، ولیک
آن سرو من پیاده خوش است و سوار خوش
از وی خوش است برشکنیها به گاه ناز
وز خسرو شکسته فغانهای زار خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۷
چون سبزه بر دمید ز گلزار یار خط
دارم غبار خاطر از آن مشکبار خط
جانا، محقق است که جز کاتب ازل
بر برگ لاله ات ننوشت از غبار خط
یاقوت جوهر دهنت آب زندگیست
کز وی مدام زنده بود خضروار خط
مشک خطت که هست روان تر ز آب جوی
بر خوانده ام ندیده شد، ای گلعذار، خط
از تو دلم به باغ و بهاری نمی کشد
باغ من است روی تو و نوبهار خط
یارب، چه خوش به خامه تقدیر دست صنع؟
بنوشته است بر ورق روی یار خط
خسرو، چه وجه بود که نادیده روی او
آرد لبش به خون من دلفگار خط
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
تا شد ز مطلع غیب خورشید حسن طالع
عشاق بینوا را مسعود گشت طالع
ما از جهان ملولیم از خویش و غیر فارغ
گشته به نیم جرعه در کنج دیر قانع
ساقی، بیار جامی کز خود رهم زمانی
مگذار تا گذارم بی باده عمر ضایع
جز جام تو ننوشند عشاق در خرابات
جز نام تو نگویند زهاد در صوامع
چون قیل و قال هر کس با مست در نگیرد
در حق ما نباشد پند فقیه نافع
حال درون پر خون از خلق چون بپوشم
چون کرد پیش مردم اشکم بیان واقع
بگذر ز خویش خسرو، گر وصل یار جویی
زان رو که نیست جز تو در راه وصل مانع
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۱
شاه حسنی وز متاع نیکوان داری فراغ
می نزیبد بد کنی در پیش مسکینان دماغ
داغ هجرانم نه بس، خالم به رخ هم می نمای
چند سوزم وه که داغی می نهی بالای داغ
بهترین حاجات آن کایی شبی پیشم چو شمع
می نهم از سوز دل هر شب به هر مسجد چراغ
آب چشمم گفت حال و بر درت زین پس برآر
هم تو می دانی که نبود بر رسولان جز بلاغ
غنچه دل پاره کردم، چونکه بر باد آمدم
زانکه بودم با گل خندان تو یک دم به باغ
هست نالان سوخته جانم مدام، ای کبک ناز
گر ز مردار استخوانی، نشنوی بانگ کلاغ
عقل و دین الحمدلله رفت، زین پس ما و عشق
یافت چون خسرو ز صحبتهای بی دردان فراغ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۲
دی می گذشت و سوی او دلها روان از هر طرف
صد عاشق گم کرده دل سویش روان از هر طرف
گلگون نازش زیر زین، غمزه بلایی در کمین
می مرد ازان پیکان کین، پیر و جوان از هر طرف
ژولیده زلف فتنه خو، مخمور چشم کینه جو
موها پریشان کرده او، خونها چکان از هر طرف
جانها و دلها چون خسی در راهش آب هر کسی
می رفت جان و دل بسی گیسوکشان از هر طرف
دلهای پر خون جگر گرد کمرگه سر به سر
چون لعل و یاقوت و گهر گرد میان از هر طرف
زنجیر دل ها موی او، دلال سرها خوی او
در چار سوی روی او بازار جان از هر طرف
در کنج غم افتاده من، بر یاد سرو خویشتن
زانم چه کاید در چمن سرو روان از هر طرف
کعبه که یارش می رود لبیک جان می بشنود
گر چه به پابوسش رود صد کاروان از هر طرف
چون بی تو دل ناسایدم، گر تیغ سر بر نایدم
چه باک از آنم کایدم زخم زبان از هر طرف
یک روز میرد چاکرت پیش درت دور از برت
فریاد خیزد بر درت «مسکین فلان!» از هر طرف
زین پس که از خوی بدت آهنگ بیرون باشدت
ترسم که چون خسرو بسی گیرد عنان از هر طرف
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۳
دی مست می رفتی، بتا، رو کرده از ما یک طرف
شبدیز را مطلق عنان پیچیده عمدا یک طرف
تا بر رخ زیبای تو افتاده زاهد را نظر
تسبیح زهدش یک طرف، مانده مصلا یک طرف
تیری که دی زد بر دلم، پیداست تا غایت به من
پیکان و کلکش یک طرف، سوفار و پرها یک طرف
در چار حد کوی خود افتاده بینی بنده را
تن یک طرف،جان یک طرف،سریک طرف،پایک طرف
سلطان خوبان می رسدهر سو گروه عاشقان
چاووش شه کو تا کند مشتی گدا را یک طرف
نوشین شراب لعل او شد مجلس ما بی خبر
ساقی صراحی یک طرف، مستان رسوا یک طرف
جان خسرو دل خسته را خون ریختن فرموده است
خلقی به منت یک طرف، آن شوخ تنها یک طرف
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۴
ای ز سودای تو در دل رونق بازار عشق
مرهم جانهاست از یاد لبت آزار عشق
دی که می رفتی به پیش عاشقان غمزه زنان
دیگران بسمل شدند و من شدم مردار عشق
من بدان نذرم که گر میرم به سویم بنگری
بین که چون من چند کس مرده ست در بازار عشق
تیغ خود بگذار تا وام تو بگذارم، از آنک
وام معشوق است سر بر گردن عیار عشق
هر زمان از صید فتراک تو غیرت می برم
کانچنان من بر نبستم خویش در دربار عشق
عاشق از بر زیستن میرد، رخش بنمای سیر
تا بمیرد زان مفرح جان کنان بیمار عشق
از دعایت من چو، ای زاهد، نگشتم نیک بخت
تو بیا، باری چو من بدبخت شو در کار عشق
آنکه بیداریش بهر خواب خوش با شاهد است
شاهدش دان آنکه حق است این چنین بیدار عشق
خسروا، با جان و دل هم قصه جانان مگوی
زانکه نتوان گفت با نامحرمان اسرار عشق
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۶
دو چشمت آفت دلهاست هر یک
دو زلفت عقد مشکلهاست هر یک
شکنهای سر زلف کج تست
فرامشخانه دلهاست هر یک
نشیمنها که بر خاک در تست
ز بهر دیده منزلهاست هر یک
کنند ار عاشقانت خاک بر سر
سزد، چون پای در گلهاست هر یک
مده پند اهل دل را، زاهدا، زانک
چو خسرو مست باطلهاست هر یک
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۷
ای باد، لطفی کن برو در کوی جانان ساکنک
احوال من در گوش او یک لحظه بر خوان ساکنک
گر خسته ای آمد به جان، گر زنده می خواهی دلی
از لعل شکر بار خود بفرست درمان ساکنک
رفتم ز جان برخاستم در خواب بود آن نازنین
از خواب خوش برخاستم ترسان و لرزان ساکنک
چون خاست او از خواب خوش، افتادم اندر پای او
برداشت سر از پای خود خندان و نازان ساکنک
گفتم که ای گلروی من، وقتی نگشتی آن من
گفتا که من آن توام، بیم رقیبان ساکنک
با یار بودم ساعتی رفتم، به باغ و بوستان
در باغ و بستان آمدم افتان و خیزان ساکنک
بر روی و مویش بوسه ها می دادم و می گفت او
چون کافران غارت مکن آخر مسلمان ساکنک
دشنامها می داد او هر دم به زیر لب مرا
من روی خود بر پای او نالان و مالان ساکنک
خسرو اگر در کوی تو رفتن نداند روز را
لابد رود در نیم شب از خلق پنهان ساکنک
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱۹
ترک سفید روی و سیه چشم و لاله رنگ
مثلث نزاد مادر ایام شوخ و شنگ
زلف تو بر رخ تو هر آنکس که دید گفت
بگرفت ملک چین و حبش پادشاه زنگ
با تیر چشم جادو و ابروی چون کمان
داری قدی کشیده تر از قامت خدنگ
آهو صفت شکار دل عاشقان کند
آن شیرگیر آهوی چشم تو چون پلنگ
در سنگ سیم باشد و این طرفه تر که تو
داری درون سینه سیمین دلی چو سنگ
آب حیاتم از لب و دندان روان شود
گر بوسه ای به بنده دهی زان دهان تنگ
بر نظم خسرو از سر مستی سخن مگیر
کو هست در هوای تو فارغ ز نام و ننگ
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۰
دل رفت ز تن بیرون دلدار همان در دل
افتاد سخن در جان گفتار همان در دل
گفتم بکنم یادش ماند که بماند جان
شد کیسه همه خالی طرار همان در دل
یک شهر پر از خوبان ده باغ پر از گلها
صد جای نهم دیده، دلدار همان در دل
قربان شومی بهرش کافزون شودی عمرش
با جان خود این خواهم، با یار همان در دل
نی بگسلم از مویش کز شرم مسلمانی
تن را به نماز آرم، زنار همان در دل
در کعبه و بتخانه هر جا که رود خسرو
دل باد ز تو بدخو، دیدار همان در دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
نگارا، صحبت از اغیار بگسل
گل خندان من، از خار بگسل
نخست از بند جان پیوند بگشای
پس آنگه دوستی از یار بگسل
ندانم تا که گفت آن بی وفا را
که مهر از دوستان یک بار بگسل
بزن مطرب ز رحمت راه عشاق
رگ جان و دل افگار بگسل
اگر سوده شود ز ابریشم چنگ
گلیم صوفیان را تار بگسل
چرا مینالی، ای بلبل، چنین زار
نمی گفتم از آن گلزار بگسل
درون بتخانه و بیرون مناجات
مسلمان شو، دلا، زنار بگسل
کمند عشق را نتوان گسستن
برو سر رشته پندار بگسل
نیابی داد خوبان، خسرو، از کس
بزن دست و عنان یار بگسل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۴
زهی زلفت شکسته نرخ سنبل
گلستان رخت خندیده بر گل
رسانده خط یاقوت تو ریحان
کشیده خط به کافور تو سنبل
عروسی را که او صاحب جمال است
چو دریابد، گرش نبود تحمل
چو ریش خستگان را مرهم از تست
مکن در کار مسکینان تغافل
اگر گل را نباشد برگ و پیوند
چه سود از ناله شبگیر بلبل؟
به جانت کانکه بر جان دارم از غم
نباشد کوه سنگین را تحمل
چو از زلفش بدین روز اوفتادم
تو نیز، ای شب، مکن بر من تطاول
خوشا آن بزم روحانی که هر دم
کند مستی به پاداش تعقل
بزن مطرب که مستان صبوحی
از آن مستند و خسرو از تامل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۵
مسلمانان برفت از دست من دل
چو دیدم آنچنان شکل و شمایل
جهانی را بدین شکل و شمایل
همی بینم چو خود امروز مایل
زهی صانع خدا کز لطف بنگاشت
از این سان صورتی از آب و از گل
نباشد چون جمالت مجلس افروز
اگر خورشسید بنشیند به محفل
دلم منزل به زلفت کرد، گویی
نخواهد رفت ازین فرخنده منزل
تنم کز خاک گردد نقش مهرت
ز نعش جان نخواهد گشت زایل
ملامت می کنند اصحاب ما را
ز درد ما مگر هستند غافل
ندارم طاقت درد فراقت
فراق دوستان کاری ست مشکل
درین ره، خسروا، دیوانه می باش
نمی باید شنیدن پند عاقل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۷
ترک من رفتم ز کویت گر ز من گشتی ملول
خیر بادت می کنم یک سجده فردا قبول
زور و زر باشند اسباب وصال، اما مرا
نیست چیزی غیر زاری در تمنای وصول
بس که چشمم سیل خون می بارد از هجران تو
کاروان در ره نمی یابد ز گل جای نزول
دمبدم از خون دل با تونویسم نامه، لیک
جز نسیم صبحدم دیگر نمی یابم رسول
در حریم کعبه روحانیان، یعنی که دل
جز خیال دوست کس را نیست امکان نزول
تا بخواند آیت عشق از خط مشکین بار
رفت از یادم روایات فروغ بی اصول
عاقلان گر غافلند از حال خسرو، عیب نیست
از مجانین کی خبر دارند ارباب عقول؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
می رود یار و مرا آزار می ماند به دل
وای مسکینی کش آن رفتار می ماند به دل
زیستن دشوار می بینم که از غمزه مرا
اندک اندک هر زمان آزار می ماند به دل
پند می گویی، ولی معذور داری دوست، زانک
دل پریشان دارم و دشوار می ماند به دل
گر شود، جانا، دلم زیر و زبر بر حق بود
زانکه زلف تو نه بر هنجار می ماند به دل
وه که جانم بر لب آمد، چند بیخوابی کشم
کاندکش می بینم و بسیار می ماند به دل
گر نخواهی کشتنم غمزه زنان زین سو میا
کان مژه هر شب مرا چون خار می ماند به دل
این هم از بخت است کت در دل نباید گفت من
ورنه از خسرو همین گفتار می ماند به دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
من مسکین چه کنم، پیش که گویم غم دل؟
که ز عشق تو به جز غصه ندارم حاصل
ای صبا، حال دل من بر دلدار مگوی
که جهانی ز غم عشق تو لایعقل
غافل از یاد تو یک لحظه نیم تا دانی
زینهار از من دلخسته نباشی غافل
طمع دانه کند مرغ که در دام افتد
ورنه در دام غم و غصه نیفتد عاقل
خلق را میل به حوران بهشتی باشد
چه کنم، نیست مرا جز به تو خاطر مایل
به وصال تو بس امید وفا بود مرا
آه کاندیشه غلط بود و تصور باطل
به قیامت برد از عشق تو حسرت خسرو
که به تشریف وصال تو نگردد واصل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
رسته بودم مه من چندگه از زاری دل
از نمکدان تو شد تازه جگر خواری دل
تو همی آیی و صد غارت جان از هر سو
در چنین فتنه کجا صبر کند یاری دل؟
هر کسی با دل آزاد ازین شهر گذشت
من گرفتار بماندم به گرفتاری دل
دل گنه کرد که عاشق شد و نزد خوبان
نشود عفو همه عمر گنه کاری دل
وقتی افگن نظری جانب من، ای خورشید
که سیه روی بماندم ز شب تاری دل
وقت آن است که دستی دهی، ای دوست، به لطف
که فرو رفتم در گل ز گرانباری دل
عشقت افگند میان من و دل بیزاری
بر رخ از خون نگر، اینک خط بیزاری دل
می شود زلف تو ز آسیب نسیمی درهم
بس که بیتاب شد از زحمت بسیاری دل
عشق گویند که کار دل بیدار بود
بهره ام خواب اجل بود ز بیداری دل
پند گویا، هم ازین گونه خرابم بگذار
که نمی آید ازین خسرو معماری دل
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۱
ای فرق تا به پای همه آرزوی دل
آب حیات رانده خیالت به جوی دل
دل بستمت به زلف ندانستم این قدر
کز وی چنین دراز شود گفتگوی دل
عمری به گرد کوی تو گشتم چوبیدلان
نی دل به دستم آمد و نی آرزوی دل
در خون دل خوردم، نکنم جز دعای تو
زیرا که من به سوی توام، نی به سوی دل
چندین که دل جفای ترا شکر می کند
شرمنده هم نمی شوی آخر ز روی دل
یک موی از سر تو مبادا که بگسلد
آویختی، اگر چه به هر تار موی دل
خسرو حدیث درد تو، باری کجا کند؟
زیرا که نیست در تن افسرده بوی دل