عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۶
هر چند همچو ذره محقر فتاده ایم
با آفتاب عشق برابر فتاده ایم
هر دامنی که بود گرفتیم در جهان
اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم
پهلوی چرب دشمن جان است صید را
زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم
تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند
در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
دنبال هم چو رشته گوهر فتاده ایم
در دست عشق پاک گهر با دل دونیم
چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم
صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم
با آفتاب عشق برابر فتاده ایم
هر دامنی که بود گرفتیم در جهان
اکنون به فکر دامن محشر فتاده ایم
پهلوی چرب دشمن جان است صید را
زان زنده مانده ایم که لاغر فتاده ایم
تلخی کشیم تا دگران خوشدلی کنند
در بزم روزگار چو ساغر فتاده ایم
بر رشته گسسته عمر سبک عنان
دنبال هم چو رشته گوهر فتاده ایم
در دست عشق پاک گهر با دل دونیم
چون ذوالفقار در کف حیدر فتاده ایم
صائب زجوش فکر بود اعتبار ما
چون رشته در حمایت گوهر فتاده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۷
ما نام خود ز صفحه دلها سترده ایم
در دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی درین بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم
رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم
نزدیکتر به پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم
از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم
از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم
از آرزوی میوه فردوس فارغیم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
با عقده های دل غم خود ما شمرده ایم
بگذر ز دستگیری ما ای سبوی خام
ما التجا به پای خم می نبرده ایم
هر نقش نیک و بد که چو آیینه دیده ایم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
در دفتر جهان ورق باد برده ایم
چون سرو تازه روی درین بوستانسرا
در راه گرم و سرد جهان پا فشرده ایم
رقص فلک ز جوش نشاط درون ماست
چون خون مرده گرچه به ظاهر فسرده ایم
نزدیکتر به پرده چشم است از نگاه
راهی که ما به کعبه مقصود برده ایم
از صبح پرده سوز خدایا نگاه دار
این رازها که ما به دل شب سپرده ایم
گر خاک ره شویم فرامش نمی کنیم
از چشمه سار تیغ تو آبی که خورده ایم
از یک نگاه گرم شویم آتش و سپند
هر چند تخم سوخته در خاک مرده ایم
از آرزوی میوه فردوس فارغیم
دندان صبر بر جگر خود فشرده ایم
مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد
با عقده های دل غم خود ما شمرده ایم
بگذر ز دستگیری ما ای سبوی خام
ما التجا به پای خم می نبرده ایم
هر نقش نیک و بد که چو آیینه دیده ایم
صائب ز لوح خاطر روشن سترده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۸
ما توبه را به طاعت پیمانه برده ایم
محراب را به سجده بتخانه برده ایم
ابروی قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم
آیینه شکسته تجلی پذیر نیست
دل را عبث برابر جانانه برده ایم
خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
روزی مور باد اگر دانه برده ایم
صائب به زور بازوی طبع بلند خویش
گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم
محراب را به سجده بتخانه برده ایم
ابروی قبله در گره سبحه گم شده است
تا رخت خود ز کعبه به بتخانه برده ایم
آیینه شکسته تجلی پذیر نیست
دل را عبث برابر جانانه برده ایم
خمها چو فیل مست سر خود گرفته اند
از بس که دردسر سوی میخانه برده ایم
زان خرمنی که خوشه پروین در او گم است
روزی مور باد اگر دانه برده ایم
صائب به زور بازوی طبع بلند خویش
گوی سخن ز عرصه دلیرانه برده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۹
خورشید داغ گوهر عالم فروز ماست
دریا روان ز چشم خریدار کرده ایم
داغ است چرخ از دل بی آرزوی ما
این دشت را تهی ز خس و خار کرده ایم
از برگریز حادثه آسوده خاطریم
از گل به خار صلح چو دیوار کرده ایم
طبل از هجوم سنگ ملامت نمی خوریم
چون کبک مست خنده به کهسار کرده ایم
ما را فریب دانه نمی آورد به دام
اول نظر به آخر هر کار کرده ایم
آلوده از نظاره جنت نمی کنیم
چشمی که باز بر رخ دلدار کرده ایم
دانسته ایم سختی این راه دور را
خود را ز هر چه هست سبکبار کرده ایم
نتوان گره بر رشته ما یافتن چو موج
قطع نظر ز گوهر شهوار کرده ایم
منظور ما چو لاله نبوده است غیر داغ
چشمی اگر سیاه به گلزار کرده ایم
چون شمع بود از پی پروانه نجات
دستی اگر بلند شب تار کرده ایم
بی حاصلی نگر که زکردار دلپذیر
صائب چو خامه صلح به گفتار کرده ایم
صلح از فلک به دیده بیدار کرده ایم
رو در صفا و پشت به زنگار کرده ایم
جان را ز قید جسم سبکبار کرده ایم
دامن خلاص ازین ته دیوار کرده ایم
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است
تا خویش را چو آینه هموار کرده ایم
برخود نچیده ایم بساطی ز شید و زرق
ترک ردا و جبه و دستار کرده ایم
طفلان به شوق ما همه صحرا گرفته اند
ما راه عشق را ره بازار کرده ایم
هموار گشته است به ما سنگلاخ دهر
تا روی خود ز خلق به دیوار کرده ایم
انگشت اعتراض به حرفی نمی نهیم
خود را خلاص ازین دهن مار کرده ایم
دریا روان ز چشم خریدار کرده ایم
داغ است چرخ از دل بی آرزوی ما
این دشت را تهی ز خس و خار کرده ایم
از برگریز حادثه آسوده خاطریم
از گل به خار صلح چو دیوار کرده ایم
طبل از هجوم سنگ ملامت نمی خوریم
چون کبک مست خنده به کهسار کرده ایم
ما را فریب دانه نمی آورد به دام
اول نظر به آخر هر کار کرده ایم
آلوده از نظاره جنت نمی کنیم
چشمی که باز بر رخ دلدار کرده ایم
دانسته ایم سختی این راه دور را
خود را ز هر چه هست سبکبار کرده ایم
نتوان گره بر رشته ما یافتن چو موج
قطع نظر ز گوهر شهوار کرده ایم
منظور ما چو لاله نبوده است غیر داغ
چشمی اگر سیاه به گلزار کرده ایم
چون شمع بود از پی پروانه نجات
دستی اگر بلند شب تار کرده ایم
بی حاصلی نگر که زکردار دلپذیر
صائب چو خامه صلح به گفتار کرده ایم
صلح از فلک به دیده بیدار کرده ایم
رو در صفا و پشت به زنگار کرده ایم
جان را ز قید جسم سبکبار کرده ایم
دامن خلاص ازین ته دیوار کرده ایم
زیبا و زشت در نظر ما یکی شده است
تا خویش را چو آینه هموار کرده ایم
برخود نچیده ایم بساطی ز شید و زرق
ترک ردا و جبه و دستار کرده ایم
طفلان به شوق ما همه صحرا گرفته اند
ما راه عشق را ره بازار کرده ایم
هموار گشته است به ما سنگلاخ دهر
تا روی خود ز خلق به دیوار کرده ایم
انگشت اعتراض به حرفی نمی نهیم
خود را خلاص ازین دهن مار کرده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۵
از آه دام موج به دریا فکنده ایم
از اشک تخم لاله به صحرا فکنده ایم
یک روز با حباب به کشتی نشسته ایم
همراه موج سلسله بر پا فکنده ایم
بر چهره ای که آب شود از نگاه گرم
غفلت نگر که طرح تماشا فکنده ایم
ما انتظار شور قیامت نمی کشیم
سنگی به شیشه خانه دلها فکنده ایم
کی به شود به مرهم زنگار آسمان؟
زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم
توفیق از رفاقت ما دست شسته است
امروز را،ز بس که به فردا فکنده ایم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما عرض حال خویش به سیما فکنده ایم
امروز ریشه گل بی خار گشته است
خاری که ما به چشم تماشا فکنده ایم
صائب به دولت دو جهانی رسیده است
ما چون همای سایه به هر جا فکنده ایم
از اشک تخم لاله به صحرا فکنده ایم
یک روز با حباب به کشتی نشسته ایم
همراه موج سلسله بر پا فکنده ایم
بر چهره ای که آب شود از نگاه گرم
غفلت نگر که طرح تماشا فکنده ایم
ما انتظار شور قیامت نمی کشیم
سنگی به شیشه خانه دلها فکنده ایم
کی به شود به مرهم زنگار آسمان؟
زخمی که ما به دل ز تمنا فکنده ایم
توفیق از رفاقت ما دست شسته است
امروز را،ز بس که به فردا فکنده ایم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
ما عرض حال خویش به سیما فکنده ایم
امروز ریشه گل بی خار گشته است
خاری که ما به چشم تماشا فکنده ایم
صائب به دولت دو جهانی رسیده است
ما چون همای سایه به هر جا فکنده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶۳
در محفلی که تیغ زبان بر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
در گوش تیغ حلقه جوهر کشیده ایم
گر حنظل سپهر به ساغر فشرده اند
ابرو ترش نساخته بر سر کشیده ایم
در پرده دل است شب و روز عیش ما
دایم چو غنچه سر به ته پر کشیده ایم
شاخ شکوفه ایم، سبیل است سیم ما
چون نوبهار رشته ز گوهر کشیده ایم
از داغ لاله نامه ما دل سیه ترست
چون لاله بس که باده احمر کشیده ایم
هرگز ز پیش چشم چو مژگان نمی رود
خاری که در ره تو ز پا بر کشیده ایم
از نقش بوریای قناعت، که سبز باد!
صائب همیشه صفحه مسطر کشیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۲
ما زهر را به جبهه بگشاده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
خمیازه را به چاشنی باده چون کشیم؟
از کوه قاف بال پریزاد عاجزست
بار جهان به خاطر آزاده چون کشیم؟
در فکر آسمان و زمینیم روز و شب
با این غبار ودود، نفس ساده چون کشیم؟
ما خون ز دست یار به صد ناز خورده ایم
از دست دیگران قدح باده چون کشیم؟
دریا و موج تشنه آمیزش همند
از عشق دامن دل آزاده چون کشیم؟
طوفان به بادبان ننهفته است هیچ کس
بر روی شید، پرده سجاده چون کشیم؟
ما ره به خط بی قلم یار برده ایم
منت ز حرفهای قلم زاده چون کشیم؟
فرمان قتل نیست چو پروانه مراد
ما ناز نوخطان ز رخ ساده چون کشیم؟
صائب بهشت جای خس و خار خشک نیست
زهاد را به انجمن باده چون کشیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸۶
آیینه خانه ایم و دم از نور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
شمشیر برق بر جگر مور می زنیم
بر روی تخت دار، مربع نشسته ایم
می از شرابخانه منصور می زنیم
تا کی زند ز رخنه دل جوش، آرزو؟
مشت گلی به خانه زنبور می زنیم
هر جا کمان موی شکافی به زه کنیم
مژگان مور در شب دیجور می زنیم
آزرده می کنیم دلش را ز حرف سخت
از جهل، سنگ بر شجر طور می زنیم
اینجا کلیم رخصت پروانگی نیافت
بال و پری عبث به هم از دور می زنیم
این ناله های شعله فشان صائب از جگر
از شوق عندلیب نشابور می زنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۰
آن همت از کجاست که منزل یکی کنیم
با آن یگانه دو جهان دل یکی کنیم
انگوروار آب شویم از هوای می
چندین هزار عقده مشکل یکی کنیم
مجنون صفت میانه لیلی و ما ز عشق
نقش دویی نمانده که محمل یکی کنیم
ما را به نور شمع ز فانوس سنگدل
یک پرده مانده است که محفل یکی کنیم
شاید رسد به دست کریمی ز راه عجز
دامان خود به دامن سایل یکی کنیم
دیوانه ای دگر نتواند ز بند جست
گر پیچ و تاب خود به سلاسل یکی کنیم
داریم امید آن که چو مردان درین بساط
با قتل، رقص خویش چو بسمل یکی کنیم
چون با جنون عشق بسنجیم عقل را؟
صائب چگونه ما حق وباطل یکی کنیم؟
با آن یگانه دو جهان دل یکی کنیم
انگوروار آب شویم از هوای می
چندین هزار عقده مشکل یکی کنیم
مجنون صفت میانه لیلی و ما ز عشق
نقش دویی نمانده که محمل یکی کنیم
ما را به نور شمع ز فانوس سنگدل
یک پرده مانده است که محفل یکی کنیم
شاید رسد به دست کریمی ز راه عجز
دامان خود به دامن سایل یکی کنیم
دیوانه ای دگر نتواند ز بند جست
گر پیچ و تاب خود به سلاسل یکی کنیم
داریم امید آن که چو مردان درین بساط
با قتل، رقص خویش چو بسمل یکی کنیم
چون با جنون عشق بسنجیم عقل را؟
صائب چگونه ما حق وباطل یکی کنیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۱
از خویش می رویم و ترا یاد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
در کوه قاف صید پریزاد می کنیم
هر قسم بندگی که برآید ز دست ما
نسبت به سرو و سوسن آزاد می کنیم
از اشتیاق بحر چو سیلاب نوبهار
در کوه و دشت ناله و فریاد می کنیم
در شادمانی دل خصم است فتح ما
با خلق در شکست خود امداد می کنیم
از دشمنان دریغ نداریم آب خویش
زهاد را به میکده ارشاد می کنیم
لذت نمانده است در آینده حیات
از عیشهای رفته دلی شاد می کنیم
محسود عالمیم، اگر چه دهان تلخ
شیرین به خون چو تیشه فرهاد می کنیم
چون سایه هما نظر التفات ما
صائب به هر زمین فتد آباد می کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۵
ما داغ خود به تاج فریدون نمی دهیم
عریان تنی به اطلس گردون نمی دهیم
در سینه می کنیم گره شور عشق را
عرض جنون به دامن هامون نمی دهیم
قانع به کوه درد ز سنگ ملامتیم
تصدیع اهل شهر چو مجنون نمی دهیم
دریا اگر به ساغر ما می کند سپهر
نم چون گهر ز حوصله بیرون نمی دهیم
از سیم و زر به چهره زرین خود خوشیم
زین گنج، خاک تیره به قارون نمی دهیم
ظلم است هر چه در خم می غیر می کنند
جای شراب را به فلاطون نمی دهیم
ما از گزیده است ز بس تلخی خمار
از ترس بوسه بر لب میگون نمی دهیم
خون خورده ایم تا دل پر خون گرفته ایم
آسان ز دست این قدح خون نمی دهیم
وحشی تر از فروغ تجلی است صید ما
دست از دل رمیده به گردون نمی دهیم
برگرد خویش سیر چو گرداب می کنیم
چون موج بوسه بر لب جیحون نمی دهیم
هر چند زیر خرقه بود خون غذای ما
صائب چو نافه رنگ به بیرون نمی دهیم
عریان تنی به اطلس گردون نمی دهیم
در سینه می کنیم گره شور عشق را
عرض جنون به دامن هامون نمی دهیم
قانع به کوه درد ز سنگ ملامتیم
تصدیع اهل شهر چو مجنون نمی دهیم
دریا اگر به ساغر ما می کند سپهر
نم چون گهر ز حوصله بیرون نمی دهیم
از سیم و زر به چهره زرین خود خوشیم
زین گنج، خاک تیره به قارون نمی دهیم
ظلم است هر چه در خم می غیر می کنند
جای شراب را به فلاطون نمی دهیم
ما از گزیده است ز بس تلخی خمار
از ترس بوسه بر لب میگون نمی دهیم
خون خورده ایم تا دل پر خون گرفته ایم
آسان ز دست این قدح خون نمی دهیم
وحشی تر از فروغ تجلی است صید ما
دست از دل رمیده به گردون نمی دهیم
برگرد خویش سیر چو گرداب می کنیم
چون موج بوسه بر لب جیحون نمی دهیم
هر چند زیر خرقه بود خون غذای ما
صائب چو نافه رنگ به بیرون نمی دهیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۸
آن حال ندارم که به فکر دگر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۰
پیش از گل رخسار تو افروخته بودم
چون لاله به داغ تو جگر سوخته بودم
شد مشت شراری و مرا در جگرافتاد
چون غنچه اگر خرده ای اندوخته بودم
چون شمع درین انجمن از ساده دلیها
رفتم که نفس راست کنم، سوخته بودم
بی برگ نمی کرد مرا سردی ایام
گر زان که به کنج قفس آموخته بودم
تا صبحدم از خرمن من دود برآورد
شمعی که به راه تو برافروخته بودم
از من خبر خوبی این باغ مپرسید
چون لاله گرفتار دل سوخته بودم
شد سوخته از گرمروی منزل اول
هر توشه که بهر سفر اندوخته بودم
چون لاله ازو داغ جگر سوز به من ماند
شمعی که به صد خون دل افروخته بودم
بر آتش من حیرت رخسار تو زد آب
ورنه ز پریشان نظری سوخته بودم
شد پرده بیگانگی از جان مجرد
هر پاره که بر خرقه تن دوخته بودم
صائب جگرم داغ شد از ناله بلبل
هر چند درین کار نفس سوخته بودم
چون لاله به داغ تو جگر سوخته بودم
شد مشت شراری و مرا در جگرافتاد
چون غنچه اگر خرده ای اندوخته بودم
چون شمع درین انجمن از ساده دلیها
رفتم که نفس راست کنم، سوخته بودم
بی برگ نمی کرد مرا سردی ایام
گر زان که به کنج قفس آموخته بودم
تا صبحدم از خرمن من دود برآورد
شمعی که به راه تو برافروخته بودم
از من خبر خوبی این باغ مپرسید
چون لاله گرفتار دل سوخته بودم
شد سوخته از گرمروی منزل اول
هر توشه که بهر سفر اندوخته بودم
چون لاله ازو داغ جگر سوز به من ماند
شمعی که به صد خون دل افروخته بودم
بر آتش من حیرت رخسار تو زد آب
ورنه ز پریشان نظری سوخته بودم
شد پرده بیگانگی از جان مجرد
هر پاره که بر خرقه تن دوخته بودم
صائب جگرم داغ شد از ناله بلبل
هر چند درین کار نفس سوخته بودم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۲
آتش به دل از گرمی این مرحله دارم
پا بر سر گنج گهر از آبله دارم
آتش به زر اینجا نفروشند و من خام
گرمی طمع از مردم این قافله دارم
آن راهنوردم که تهی پایی خود را
پیوسته نهان از نظر آبله دارم
از سلسله زلف کسی طرف نبسته است
عمری است که من ربط به این سلسله دارم
مینای فلک ظرف می عشق ندارد
کی طاقت این می من بی حوصله دارم؟
گویند به هم مردم عالم گله خویش
پیش که روم من که زعالم گله دارم؟
صائب به جز از سینه خود چاک زدن نیست
شغلی که درین عالم پر مشغله دارم
پا بر سر گنج گهر از آبله دارم
آتش به زر اینجا نفروشند و من خام
گرمی طمع از مردم این قافله دارم
آن راهنوردم که تهی پایی خود را
پیوسته نهان از نظر آبله دارم
از سلسله زلف کسی طرف نبسته است
عمری است که من ربط به این سلسله دارم
مینای فلک ظرف می عشق ندارد
کی طاقت این می من بی حوصله دارم؟
گویند به هم مردم عالم گله خویش
پیش که روم من که زعالم گله دارم؟
صائب به جز از سینه خود چاک زدن نیست
شغلی که درین عالم پر مشغله دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۵
از تلخ زبانان نشود پست خروشم
طفلم، نتوان کرد به دشنام خموشم
نم در دل میخانه خمارم نگذارد
گر جلوه ساقی نشود رهزن هوشم
چیزی نشود بر دل آزاده من بار
جز دست نوازش که گران است به دوشم
بینا ز نظر بازی دریاست حبابم
فانی شوم از بحر اگر چشم بپوشم
ریحان بهشت است مرا خواب پریشان
تا خط بناگوش ترا حلقه بگوشم
آب گهرم بسته یخ از سردی بازار
هر چند که یوسف به زر قلب فروشم
چون سیل مرا هست ز خود سلسله جنبان
موقوف به طوفان نبود جوش و خروشم
این آن غزل حاجی صوفی است که فرمود
آن روی نداری که ز تو چشم بپوشم
طفلم، نتوان کرد به دشنام خموشم
نم در دل میخانه خمارم نگذارد
گر جلوه ساقی نشود رهزن هوشم
چیزی نشود بر دل آزاده من بار
جز دست نوازش که گران است به دوشم
بینا ز نظر بازی دریاست حبابم
فانی شوم از بحر اگر چشم بپوشم
ریحان بهشت است مرا خواب پریشان
تا خط بناگوش ترا حلقه بگوشم
آب گهرم بسته یخ از سردی بازار
هر چند که یوسف به زر قلب فروشم
چون سیل مرا هست ز خود سلسله جنبان
موقوف به طوفان نبود جوش و خروشم
این آن غزل حاجی صوفی است که فرمود
آن روی نداری که ز تو چشم بپوشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۷
بیخود ز نوای دل دیوانه خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم
زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم
هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم
بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم
صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
ساقی و می و مطرب و میخانه خویشم
شد خوبی گفتار ز کردار حجابم
درخواب ز شیرینی افسانه خویشم
زان روز که گردیده ام از خانه بدوشان
هر جا که روم معتکف خانه خویشم
هر چند که دادند دو عالم به بهایم
خجلت زده از گوهر یکدانه خویشم
بی داغ تو عضوی به تنم نیست چو طاوس
از بال و پر خویش پریخانه خویشم
دیوار من از خضر کند وحشت سیلاب
ویران شده همت مردانه خویشم
یک ذره دل سختم از اسلام نشد نرم
در کعبه همان ساکن بتخانه خویشم
آن زاهد خشکم که در ایام بهاران
در زیر گل از سبحه صد دانه خویشم
صائب شده ام بس که گرانبار علایق
بیرون نبرد بیخودی از خانه خویشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۰۹
در هر که ترا دیده به حسرت نگرانم
عمی است که من زنده به جان دگرانم
بیداری دولت به سبکروحی من نیست
هر چند که در چشم تو چون خواب گرانم
از داغ جنون دیده من باز نگردید
چون عقل سبکسر کند از دیده ورانم؟
دستی که ز دقت گره از موی گشودی
در زیر زنخ ماند ازین خوش کمرانم
فریاد که از کوتهی دست نگردید
جز لغزش پا قسمت ازین سیمبرانم
هر چند که چون رشته نیایم به نظرها
شیرازه جمعیت روشن گهرانم
غافل نیم از گردش پرگار چو مرکز
هر چند که در دایره بیخبرانم
از بیجگری می تپدم دل ز شکستن
هر چند که در کارگه شیشه گرانم
صائب ثمری نیست به جز تلخی گفتار
قسمت ز دهان و لب شیرین پسرانم
عمی است که من زنده به جان دگرانم
بیداری دولت به سبکروحی من نیست
هر چند که در چشم تو چون خواب گرانم
از داغ جنون دیده من باز نگردید
چون عقل سبکسر کند از دیده ورانم؟
دستی که ز دقت گره از موی گشودی
در زیر زنخ ماند ازین خوش کمرانم
فریاد که از کوتهی دست نگردید
جز لغزش پا قسمت ازین سیمبرانم
هر چند که چون رشته نیایم به نظرها
شیرازه جمعیت روشن گهرانم
غافل نیم از گردش پرگار چو مرکز
هر چند که در دایره بیخبرانم
از بیجگری می تپدم دل ز شکستن
هر چند که در کارگه شیشه گرانم
صائب ثمری نیست به جز تلخی گفتار
قسمت ز دهان و لب شیرین پسرانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۱
کو بخت که در میکده با یار نشینم؟
در ماتم غمهای جگر خوار نشینم
مانند حباب از دل می سر بدر آرم
با نغمه به یک پرده و یک تار نشینم
هر مصلحت عقل کم از کوه غمی نیست
کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
حسن رخ گل چشم به راه نگه ماست
از همت پست است که با خار نشینم
آه این چه حجاب است که از شرم رخ تو
در خانه خود روی به دیوار نشینم
صائب چه کنی منع من از عاشقی و شعر؟
اینها به ازان نیست که بیکار نشینم؟
در ماتم غمهای جگر خوار نشینم
مانند حباب از دل می سر بدر آرم
با نغمه به یک پرده و یک تار نشینم
هر مصلحت عقل کم از کوه غمی نیست
کو رطل گرانی که سبکبار نشینم؟
حسن رخ گل چشم به راه نگه ماست
از همت پست است که با خار نشینم
آه این چه حجاب است که از شرم رخ تو
در خانه خود روی به دیوار نشینم
صائب چه کنی منع من از عاشقی و شعر؟
اینها به ازان نیست که بیکار نشینم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۸
در پله آغاز ز انجام گذشتیم
از مصر برون نامده از شام گذشتیم
چون برق فتادیم به خاشاک تعلق
زین خاک جلوگیر به یک گام گذشتیم
در ابر سفید و لب خاموش خطرهاست
از گردن مینا و لب جام گذشتیم
بی نقطه شب یک الف روز ندیدیم
هر چند که بر صفحه ایام گذشتیم
در طالع ما نیست گرفتاری، اگرنه
صد بار فزون از نظر دام گذشتیم
الماس ندامت دل ما را نخراشید
تا همچو عقیق از هوس نام گذشتیم
از سود و زیان سفر عشق مپرسید
یک دانه نچیدیم و به صد دام گذشتیم
در سایه شمشیر شهادت نتپیدیم
زین قلزم خونخوار به آرام گذشتیم
در گلشن بیرنگ جهان چون گل خورشید
گر صبح شکفتیم سر شام گذشتیم
در باغ جهان چون ثمر نخل تمنا
صد حیف که خام آمده و خام گذشتیم
این آن غزل میر فصیحی است که فرمود
از پشته صبح و دره شام گذشتیم
از مصر برون نامده از شام گذشتیم
چون برق فتادیم به خاشاک تعلق
زین خاک جلوگیر به یک گام گذشتیم
در ابر سفید و لب خاموش خطرهاست
از گردن مینا و لب جام گذشتیم
بی نقطه شب یک الف روز ندیدیم
هر چند که بر صفحه ایام گذشتیم
در طالع ما نیست گرفتاری، اگرنه
صد بار فزون از نظر دام گذشتیم
الماس ندامت دل ما را نخراشید
تا همچو عقیق از هوس نام گذشتیم
از سود و زیان سفر عشق مپرسید
یک دانه نچیدیم و به صد دام گذشتیم
در سایه شمشیر شهادت نتپیدیم
زین قلزم خونخوار به آرام گذشتیم
در گلشن بیرنگ جهان چون گل خورشید
گر صبح شکفتیم سر شام گذشتیم
در باغ جهان چون ثمر نخل تمنا
صد حیف که خام آمده و خام گذشتیم
این آن غزل میر فصیحی است که فرمود
از پشته صبح و دره شام گذشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۵
ما زمزمه عشق به بازار فکندیم
ما شور درین قلزم زخار فکندیم
طاس فلک از زمزمه عشق تهی بود
ما غلغله در گنبد دوار فکندیم
چون شانه رسیدیم به صدزخم نمایان
تا دست در آن طره طرار فکندیم
بس چشمه خون کز لب افسوس گشاید
این پرده که از چهره اسرار فکندیم
رنگینی ما مهر لب جوهریان شد
آتش به دم سرد خریدار فکندیم
آیینه بینایی ما عیب نما بود
بر چهره خود پرده زنگار فکندیم
بستیم لب از حرف حق از بیم حسودان
خود را عبث از طاق دل دار فکندیم
آیینه ما سیر نگردید ز دیدار
چندان که نظر بر رخ دلدار فکندیم
بار دل ما بود همان دوری منزل
در منزل مقصود اگر بار فکندیم
در بزم بزرگان نتوان کرد گرانی
در پای خم می سر و دستار فکندیم
صائب چه قدر سرمه توفیق کشیدیم
کز پیش نظر پرده پندار فکندیم
ما شور درین قلزم زخار فکندیم
طاس فلک از زمزمه عشق تهی بود
ما غلغله در گنبد دوار فکندیم
چون شانه رسیدیم به صدزخم نمایان
تا دست در آن طره طرار فکندیم
بس چشمه خون کز لب افسوس گشاید
این پرده که از چهره اسرار فکندیم
رنگینی ما مهر لب جوهریان شد
آتش به دم سرد خریدار فکندیم
آیینه بینایی ما عیب نما بود
بر چهره خود پرده زنگار فکندیم
بستیم لب از حرف حق از بیم حسودان
خود را عبث از طاق دل دار فکندیم
آیینه ما سیر نگردید ز دیدار
چندان که نظر بر رخ دلدار فکندیم
بار دل ما بود همان دوری منزل
در منزل مقصود اگر بار فکندیم
در بزم بزرگان نتوان کرد گرانی
در پای خم می سر و دستار فکندیم
صائب چه قدر سرمه توفیق کشیدیم
کز پیش نظر پرده پندار فکندیم