عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۷
هرگز نشد به حرف غرض آشنا لبم
آسوده است از دل بی مدعا لبم
هر چند چو صدف ز گهر سینه ام پرست
نتوان به تیغ ساختن از هم جدا لبم
آه مرا به رشته گوهر غلط کنند
از دل ز بس که آبله چیده است تا لبم
منت خدای را که یکی بود حرف من
هر چند شد به عالم صورت دو تا لبم
تبخاله ها به ناله درآیند چون جرس
از درد چون شود به فغان آشنا لبم
چون گل مگر ز زخم سراپا دهن شوم
کی می کند به حرف شکایت وفا لبم؟
چون اهل دل گشاد من از حرف حق بود
آن غنچه نیستم که گشاید هوا لبم
دایم ز گریه گر چه مرا چشم و دل پرست
از ناله همچو کاسه خالی لبا لبم
از بس ز لب گشودن بیجا گزیده شد
لرزد به خود ز گفتن حرف بجا لبم
این چاشنی که قسمت من شد زخامشی
مشکل که بعد ازین شود از هم جدا لبم
رنگ شکسته کم ز زبان شکسته نیست
از ضعف، حال من نکند گر ادا لبم
گر خون شود ز تنگدلیها، نمی برد
چون غنچه التجا به نسیم صبا لبم
جان می دهد ترانه من اهل عشق را
صائب به لعل یار رسیده است تا لبم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۸۹
امشب که داغ بر دل افگار سوختم
گویا چراغ بر سر بیمار سوختم
جز عشق هر چه بود همه دام راه بود
تسبیح پاره کردم و ز تار سوختم
جنس مرا به تاجر کنعان چه نسبت است؟
صد بار من ز گرمی بازار سوختم
در بزم آفتاب چه حال است ذره را
من در پناه سایه دیوار سوختم
صیقل به داد آینه من نمی رسد
آهی کشیده پرده زنگار سوختم
خورشید تیره روزتر از خون مرده بود
روزی که من ز شعله دیدار سوختم
گرد کدورت از دل من آه بر نداشت
صد حیف ازان نفس که درین کار سوختم
صائب به حرف وصوت نشد فکر من بلند
من چون سپند بر سر این کار سوختم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۱
تا همچو لعل، رنگ به رخسار داشتم
خون در دل از شکست خریدار داشتم
هرگز قرین نگشت به هم قول و فعل من
کردار را همیشه به گفتار داشتم
تا با خدا افتاد مرا کار، به شدم
شربت نداشتم چو پرستار داشتم
تا چون حباب چشم گشودم ز یکدگر
سر در کنار قلزم خونخوار داشتم
هرگز دلم ز فکر غزالان تهی نبود
دایم درین خرابه دو بیمار داشتم
چون شبنم از تجلی خورشید محو شد
چشم تری که از غم گلزار داشتم
هرگز نداشت میل، ترازوی مشربم
دایم به دست سبحه و ز نار داشتم
چون زلف، تار و پود حواسم نبود جمع
تا فکر جامه و غم دستار داشتم
فریاد من ز قحط هم آواز پست شد
کارم بلند بود چو همکار داشتم
داغ ترا به غیر نمودم ز سادگی
آیینه پیش صورت دیوار داشتم !
هرگز نصیب گوشه نشینان نمی شود
آن خلوتی که بر سر بازار داشتم
صائب هزار شکر که بر دل گذاشتم
دستی که بر سر از غم دلدار داشتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۴
چون زلف دست بر کمر یار یافتم
سر رشته نزاکت ز نار یافتم
چون شبنم به چهره گل جای می دهند
این منزلت ز دیده بیدار یافتم
آخر چو شبنم از اثر صاف طینتی
در پیشگاه خاطر گل بار یافتم
آن دولتی که بال هما صفحه ای ازوست
در زیر چتر سایه دیوار یافتم
میراب زندگی ز حیات ابد نیافت
فیضی که من ز چشم گهربار یافتم
طاق پل مجاز، اساس حقیقت است
من ساق عرش را ز سر دار یافتم
از عشق ره به مرتبه حسن برده ام
آب گهر ز رنگ خریدار یافتم
تا چشم همچو غنچه گشودم ز یکدگر
خود را چو خار بر سر دیوار یافتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۹۶
امشب به آه سرد ره خواب می زدم
در کوی یار، سیر چو مهتاب می زدم
در جام دیده پاره دل می گداختم
جولانگه خیال ترا آب می زدم
مژگان به هم رساندنم از بیغمی نبود
هر لحظه نیشتر به رگ خواب می زدم
فکر دهان تنگ توام داشت در میان
تا صبح بی پیاله می ناب می زدم
چون موج، سینه بر دل دریای پر خطر
از اشتیاق گوهر نایاب می زدم
تا صبح بود صحبت من گرم با خیال
بر یاد شمع سینه به مهتاب می زدم
از شغل گریه مطلب دیگر نداشتم
آبی به روی بخت گرانخواب می زدم
سنگ از تپیدن دل بیتاب خویشتن
تا صبحدم به سینه محراب می زدم
می شد چو نقطه دایره حیرتم وسیع
چندان که سیر و دور چو گرداب می زدم
از ضعف اگر چه بال پریدن نداشت چشم
فال مراد دیدن احباب می زدم
صائب نبود بی سببی اضطراب من
دامن به آتش دل بیتاب می زدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۰
عمری چو گرد در قدم کاروان شدم
تا همچو ناله با جرسی همزبان شدم
از عشق من ز چرخ گذشت آفتاب تو
سرو تو قد کشید چو من باغبان شدم
تا چند بانفاق کسی هم نمک شود؟
دلسرد از آشنایی این دوستان شدم
پرواز، دانه خور نکند بلبل مرا
چون سبزه پا شکسته این بوستان شدم
صائب کسی به رتبه شعرم نمی رسد
دست سخن گرفتم و بر آسمان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۶
چشمی به گریه تر نشد از دود آتشم
یارب چه بود مصلحت از بود آتشم؟
پروانه مرا به چراغ احتیاج نیست
چون کرم شبچراغ زراندود آتشم
آسوده اند سوختگان از گداز عشق
از خامیی که هست مرا، عود آتشم
پای چراغ سوختگان است سینه ام
از داغ عشق، کعبه مقصود آتشم
سوزی که هست در جگر من مرا بس است
خامی نمی کند هوس آلود آتشم
دیگر عنان گریه نیارد نگاه داشت
در دیده ای که سرمه کشد دود آتشم
نه مستحق عشقم و نه در خور هوس
بیگانه بهشتم و مردود آتشم
خاکسترست حاصل نشو و نمای من
بی عاقبت چو خرمن نابود آتشم
از آه کم نشد پرکاهی غم از دلم
شد چهره کهربایی ازین دود آتشم
چون گوهر گرامی آدم درین بساط
مسجود آفرینش و مردود آتشم
صائب نگشت نرم دل آهنین من
عمری است گر چه در کف داود آتشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۸
از گوهر سرشک بود آب و تاب چشم
چشمی که خشک شد نبود در حساب چشم
از چشم و دل مپرس که در اولین نگاه
شد چشم من خراب دل و دل خراب چشم
بیدار کردن دل خوابیده مشکل است
ور نه به یک دو قطره شود شسته خواب چشم
در دست رعشه دار گهر را قرار نیست
شد بیقرار اشک من از اضطراب چشم
از حیرت جمال تو آیینه خشک شد
از آفتاب اگر چه شود بیش آب چشم
خواهد دمید سبزه خط از عذار یار
تا خشک می کند عرق خود حجاب چشم
صبح از نظاره دیده خورشید را نیست
کی می شود سفیدی ظاهر نقاب چشم؟
هر چند از آفتاب بود تلخی گلاب
شد تلخ از ندیدن رویت گلاب چشم
از بس به روی تازه خطان چشم دوختم
چون مصحف غبار مرا شد کتاب چشم
هرگز نمی رسد لب خمیازه اش بهم
از خانه است اگر چه مهیا شراب چشم
صائب شکنجه ای بتر از چشم شور نیست
پروای شور حشر ندارد کباب چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۹
از گریه شبانه فزاید جلای چشم
باشد ز اشک گرم چراغ سرای چشم
اجزای حسن زیر و زبر می شود ز خط
جز پیشگاه جبهه و دولتسرای چشم
از قید خط و زلف امید نجات هست
بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم
از باز چشم بسته نیاید اگر شکار
چون می برد ز اهل نظر دل حیای چشم؟
خیزد به رنگ دود ز مژگان نگه مرا
گرم است بس که از دل گرمم هوای چشم
در منزلت ز خنده اگر گریه بیش نیست
بالاتر از دهن ز چه دادند جای چشم
صائب غبار اگر چه به آیینه دشمن است
از خط چون غبار بود توتیای چشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۰
از زلف او چگونه دل ناتوان کشم؟
در دست دیگری است عنانم چسان کشم؟
مرکز شود ز تنگی دل در نظر مرا
خود را اگر به دایره لامکان کشم
دامان برگ گل نه به اندازه من است
خاری به آشیان مگر از گلستان کشم
از رشته سخن، به سخن واشود گره
حرف از زبان او به کدامین زبان کشم؟
از بیم چشم، چون گل رعنا درین چمن
بر روی نوبهار نقاب خزان کشم
چون موج در میان ز کنارم کشد محیط
هر چند خویش را به کنار از میان کشم
چون تیر کج مرا ز هدف دست کوته است
خمیازه ای ز دور مگر چون کمان کشم
گل را به بر چگونه کشم کز حجاب عشق
شرم آیدم که بوی گل از گلستان کشم
صائب ز گل چو قسمت من نیست غیر خار
بیهوده ناز خشک چه از گلستان کشم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۴
تیغ برهنه را به بغل تنگ می کشم
چون ساغری ز باده گلرنگ می کشم
شبدیز عقل ترک حرونی نمی کند
گلگون باده را به ته تنگ می کشم
خال تو سنگ کم به ترازوی من نهاد
من هم متاع دل به همین سنگ می کشم!
قرب مکان تسلی عاشق نمی دهد
در پای ناقه ناله به فرسنگ می کشم
آتش ز چشم تیشه فرهاد می جهد
هر ناخنی که بر جگر سنگ می کشم
صائب خمار زور چو می آورد به من
مینای باده را به بغل تنگ می کشم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۶
سرگرم عشقم از غم دستار فارغم
از کفر و دین و سبحه و زنار فارغم
در سینه لاله زار تجلی رسانده ام
از جلوه دو روزه گلزار فارغم
خاک وجود خویش رسانیده ام به آب
از ناز ابر و قلزم زخار فارغم
آفاق را ز رخنه دل سیر می کنم
از قبض و بسط دیده خونبار فارغم
رد و قبول خلق به یک سو نهاده ام
ز اقرار این گروه چو انکار فارغم
جغد و هماست در نظرم مرغ یک قفس
ز اقبال بی نیازم و ز ادبار فارغم
دانسته ام که دزد من از خانه من است
از پستی و بلندی دیوار فارغم
با نور آفتاب چو شبنم سفر کنم
از سنگ راه و کشمکش خار فارغم
راضی شوم به قیمت دل خاک اگر دهند
ز اندیشه کسادی بازار فارغم
مانند سرو و بید درین بوستانسرا
با برگ خویش ساخته از بار فارغم
شکر خدا که کار جگر خوار عشق را
جایی رسانده ام که زهمکار فارغم
دانسته ام شفا و مرض از دکان کیست
صائب ز نسخه بندی عطار فارغم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۷
دل را ز جوش گریه نگردید تاب کم
زور شراب عشق نگردد ز آب کم
بی داغ عشق پختگی از دل طمع مدار
خام است میوه ای که خورد آفتاب کم
آتش حریق بال سمندر نمی شود
مستور را ز باده نگردد حجاب کم
از وعده دروغ، دلی شاد کن مرا
هر چند تشنگی نشود از سراب کم
می خار خار آن لب میگون ز دل نبرد
شوق لقای گل نشود از گلاب کم
کوته ز پیچ و تاب شود گر چه رشته ها
طول امل نمی شود از پیچ و تاب کم
صد بار اگر شکسته مه را کند درست
یک ذره روشنی نشود ز آفتاب کم
صائب ز رستخیز چه غم راست خانه را؟
اندیشه از حساب کند خود حساب کم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱۹
چون نیست پای آن که ز عالم بدر زنم
دستی به دل گذارم و دستی به سر زنم
گر می زنم به هم کف افسوس دور نیست
بال و پرس نمانده که بر یکدگر زنم
اکنون که تیغ من سپر و تیر شد کمان
دستی مگر به ترکش آه سحر زنم
ای سرو خوش خرام ز پیش نظر مرا
چندان مرو که دامن جان بر کم زنم
از گریه شمرده من شد جهان خراب
ای وای اگر به آبله ها نیشتر زنم
در زیر چرخ سعی به جایی نمی رسد
در تنگنای بیضه چه بیهوده پر زنم؟
از چشم بد چکیده الماس می شود
از گریه مشت آبی اگر بر جگر زنم
هر چند طوطیم، علف تیغ می شوم
از هر کجا چو سبزه بیگانه سر زنم
صائب هزار نیش ز هر خار می خورم
در راه عشق گامی اگر بیخبر زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۲
آغاز خط مفارقت از یار می کنم
در نوبهار پشت به گلزار می کنم
حرفی که از لب تو شنیدم چو طوطیان
روزی هزار مرتبه تکرار می کنم
بر دست کار رفته نباشد گرفت و گیر
چون بهله دست در کمر یار می کنم
هرگز به عاشقان نکند چشم نیمخواب
نازی که من به دولت بیدار می کنم
دندان مار را به نمد می توان کشید
چون گل ملایمت به خس و خار می کنم
هر نقش بد که رو دهد، از پاک گوهری
بر خویشتن چو آینه هموار می کنم
آورده ام ز هر دو جهان روی خود به دل
در نقطه سیر گردش پرگار می کنم
سنگین کند زگوش گران بار درد من
صائب به هر که درد خود اظهار می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۴
دل را جلا به دیده نمناک می کنم
آیینه را به دامن تر پاک می کنم
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سر را به کار حلقه فتراک می کنم
پاس صفای آیینه می دارم از غبار
جان را اگر ز تیغ تو امساک می کنم
بر هر زمین که می رسم، از پیچ و تاب خویش
دامی ز شوق صید تو در خاک می کنم
غافل نیم به مستی ازان قبله دعا
دستی بلند چون شجر تاک می کنم
دارم به اشک بی اثر خود امیدها
با آن که تخم سوخته در خاک می کنم
در باغ بی تو هر قدح خون که می خورم
دست و دهن به دامن گل پاک می کنم
هر چند عاقبت ثمر می ندامت است
خونی به نقد در دل افلاک می کنم
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
از سادگی نهفته به خاشاک می کنم
صائب ز ضعف تن نفسم می شود تمام
تا چون حباب پیرهنی چاک می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۸
می می کشند لاله عذاران ز روی هم
مستند بی شراب ز جام و سبوی هم
خوبان به آشنایی هم بیوفا شدند
دلهای ساده زود پذیرند خوی هم
صاحبدلان ز ناز نسیمند بی نیاز
چون غنچه می درند گریبان به بوی هم
چون برگ گل درین چمن از پاک طینتی
پشت همند خاک نشینان و روی هم
خامان تلاش نکهت عنبر کنند و عود
تازه است مغز سوخته جانان ز بوی هم
آشفتگان که آه به هم قرض می دهند
فارغ نیند یک نفس از رفت و روی هم
با تشنگی بساز که این خشک طینتان
چینند همچو ریگ روان آبروی هم
هر چند هست خانه روشندلان جدا
چون آب می روند سراسر به جوی هم
از شرم حسن و عشق همان در دو عالمیم
ما و ترا کنند اگر روبروی هم
شکر ز بند خانه نی گو برون میا
ما را بس است چاشنی گفتگوی هم
از منت طبیب شود دردها زیاد
بیچارگان شوند مگر چاره جوی هم
صائب در بهشت برین است بی سخن
چشمی که واکنند دو یکدل به روی هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۹
تا چند پیر میکده را درد سر دهم؟
رفتم ز می قرار به خون جگر دهم
یکسر ز تاج و تخت برآیند خسروان
گر از حضور کنج قناعت خبر دهم
چون بهله باز گشت مبادا به ساعدش
روزی که دست خویش به دست دگر دهم
دل نیست وحشیی که شود رام با کسی
دیوانه را به کوچه و بازار سر دهم
بحر سخاوتم که به هر قطره وقت جوش
از موجه و حباب کلاه و کمر دهم
یوسف به سیم قلب فروش ز عقل نیست
حاشا که فیض صبح به خواب سحر دهم
نقصان نمی کند دهد آن کس که زر به زر
زان نقدجان خویش به آن سیمبر دهم
گر آسمان کند نگه تلخ سوی من
نه خرمنش به باد ز آه سحر دهم
مجنون من ز سنگ ملامت گرفته نیست
چون کبک، داد خنده به کوه و کمر دهم
چون نخل میوه دار درین بوستانسرا
بارد اگر به فرق مرا سنگ، بر دهم
در حالت خمار ندارم اگر شعور
هنگام مستی از ته دلها خبر دهم
مرگ من است صحبت تردامنان دهر
جان از برای سوختگان چون شرر دهم
بی حاصل است نخل امیدم چو بیدو سرو
صائب مگر به تربیت عشق بردهم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۴
عمری است ما لب از طمع خام بسته ایم
از صبر سنگ بر دل ناکام بسته ایم
مینای باده با رگ گردن مطیع ماست
تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ایم
از شکرست بستر و بالین ما چو مغز
تا دیده از نظاره چو بادام بسته ایم
بی طالعیم، ورنه درین طرفه صیدگاه
چندان که چشم کار کند دام بسته ایم
زان لب کز او کسی نشنیده است حرف تلخ
امیدها به بوسه و پیغام بسته ایم
اسباب کامرانی خصم است سالها
طرفی که ما ازین دل خود کام بسته ایم
هر چند بر زمین پر ما نقش بسته است
احرام بوسه لب آن بام بسته ایم
ز آغاز می توان به سرانجام راه برد
ما دل عبث به فکر سرانجام بسته ایم
چون دانه نیست عاریتی سیر دام ما
ما دل به دام چون گره دام بسته ایم
صائب به ذوق ما نتوان یافت کافری
زنار را به رغبت احرام بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۴۰
جا در سیاه خانه سودا گرفته ایم
از دست لاله دامن صحرا گرفته ایم
آسان به چنگ ما نفتاده است شمع طور
صد دست، پنجه باید بیضا گرفته ایم
از همت بلند که عمرش دراز باد
دام مگس فکنده و عنقا گرفته ایم
انصاف نیست راندن ما از حریم وصل
پیش از سپند آمده و جا گرفته ایم
از ما زبان خامه تکلیف کوته است
خط امان ز ساغر صهبا گرفته ایم
دیوانه ایم لیک نظر بند نیستیم
پیش ز گردباد به صحرا گرفته ایم
تار کفن به زخم زبان بخیه می زند
سوزن عبث ز دست مسیحا گرفته ایم
دیوانگی علاج ندارد و گرنه ما
روغن ز ریگ آتش سودا گرفته ایم
صد نیزه موج خون ز سرما گذشته است
تا مصرعی ز عالم بالا گرفته ایم
صائب به زور جذبه طبع بلند خویش
خورشید را ز دست مسیحا گرفته ایم